اندیشه ی فلسفی در ایران
نویسنده: فاضل فاضل غیبی
اگر از دید فلسفۀ غرب به حوزۀ فرهنگ ایرانی بنگریم، این پرسش را نمیتوان به ذهن راه نداد که اندیشههای فلسفی آنان ما را به چه کار میآید و آیا ممکن است که بتوانیم با بهرهگیری از آن راهی بسوی آیندهای شایسته در پیش گیریم؟
بیشک حوزۀ فرهنگ ایرانی نیز مانند هر حوزۀ فرهنگی دیگری از اندیشۀ فلسفی عاری نبوده است. تنها باید دید که در این حوزه کدام جریانات فکری به ظهور رسیدهاند و آیا آنها امروزه نیز مفید هستند؟
پیش از آن لازم است بدانیم فلسفه چه چیزی را در جوامع غربی پدید آورده است؟ به عبارت دیگر تفاوت “انسان غربی” با ” انسان شرقی” در چیست و برخورداری از کدام ویژگی ها، “غربیان” را به سازندۀ بزرگترین تمدن تاریخ بشر بدل ساخته است؟
آدورنو (1969ـ1903م.) برای شهروند بالغ و مسئول دو ویژگی برمیشمرد:
یکی خرد انتقادی critical reason و دیگری همدردی empathy. این دو را باید عصارۀ فلسفه در سیر اعتلایی خود در دو قرن گذشته دانست. دراین میان مهم اینستکه درک شود، هیچکدام از این دو ویژگی به تنهایی کارا و زاینده نیست.
انسان مدرن با بهرهگیری از خرد انتقادی توانست بنای زندگی قرون وسطایی را گام به گام به ریزش وادارد و برای زندگی فردی و اجتماعی پایههای نوین محکمی فراهم آورد و از این راه به زندگی قرون وسطایی در زیر سلطۀ مذهب پایان دهد و به سرافرازی و سازندگی هرچه بیشتری دست یابد. اما او با تجربیات تلخی دریافت که انتقاد بدون احساس همدردی و مسئولیت، جز پرخاش و طعن cynicism نیست و به جدایی و حتی دشمنی دامن میزند.
از سوی دیگر “همدردی”، هرچه هم صادقانه و پیگیرانه باشد، بدون “خرد انتقادی” نه تنها از بوجود آمدن فقر مادی جلونمیگیرد، که آنرا بازتولید میکند و بدتر از آن به فقر معنوی دامن میزند و تسلسلی را ایجاد میکند که رهایی از آن اگرنه غیرممکن، بسیار دشوار است.
***
اگر شمار ارزشهای اخلاقی (از جمله: راستگویی، امانتداری، درستکاری، سرافرازی، پشتکار، ادب، شجاعت، پاکی(نظافت)، انضباط، وفاداری، وظیفهشناسی، اعتدال(میانهروی)، دادگری(عدالت)، صراحتلهجه، خوشزبانی و خوشرویی، وقتشناسی، پایداری (ثبات)، خودباوری(اعتماد به نفس)، مبادی آداب، پرهیز از رشوهخواری و چاپلوسی، از بدگویی و غیبت، از حیلهگری و پشتهماندازی،…)، را در نظر گیریم باید پرسید از چه رو از میان آنها “همدردی” به چنین مرتبه و اهمیتی دست یافته است؟
برای پاسخگویی به این پرسش باید به “تجربۀ کلیدی” قرن بیستم یعنی کورههای آدمسوزی بازگردیم! تازه سه سال پیش از سقوط هیتلر، در بحبوبۀ جنگ بود که کشتار جمعی و سازمانیافتۀ یهودیان در تمامی کشورهای زیر سلطۀ آلمان نازی وارد مرحلۀ عمل شد. از لیتوانی تا فرانسه و از یونان تا هلند، هدف آن بود که میلیونها یهودی را به هر وسیلهای در اردوگاههایی تمرکز دهند تا بتوانند آنان را به سرعت کشته و نابود کنند.
نازیها توانستند نیمی از 12میلیون “یهودی” اروپایی را (دقیقتر: 8,5 میلیون) بکشند و جسدشان را نابود کنند. هولناک است اما باید قبول کرد که چنین جنایت عظیمی در این مدت کوتاه صرفنظر از هر جنبۀ دیگر به درجۀ بالایی از ویژگیهای “اخلاقی” نیاز داشت!
پشتکار، انضباط، وظیفه شناسی، فرمانبری، اعتماد به نفس، وفاداری، … (که در علوم تربیتی به “فضایل آلمانی” معروف شدهاند) از جمله ویژگیهای اخلاقی هستند که نازیها به داشتن آنها افتخار میکردند و میکوشیدند از آنها در راه اهداف اهریمنی خود استفاده کنند. بدین سبب پس از جنگ جهانی دوم در اروپا این بحث درگرفت که آیا باید از این ویژگیها صرفنظر کرد و اگر نه، چگونه میتوان (مثلاً در مدرسه و ارتش) در عین تربیت به این ویژگیها، انساندوستی را نیز نهادینه کرد.
روشنفکران اروپایی[i] پس از بازبینی موازین اخلاقی، به این نتیجه رسیدند که ویژگیهای اخلاقی، به خودی خود نه مثبت هستند و نه منفی، بلکه وابسته به آنند که در خدمت هدفی انسانی و یا ضدانسانی قرار گیرند. در این میان “همدردی” استثنا است. زیرا همدردی به مفهوم کوشش برای حفظ حیات و بهبود زندگی دیگران، نه تنها ارزشی است که همیشه نیک است، بلکه خود بر دیگر ارزشهای اخلاقی پرتویی روشن و مثبت میتاباند. از اینرو باید “همدردی” را مادر همۀ ویژگیهای مثبت انسانی دانست.
***
به “خرد انتقادی” بازگردیم. روشن است که “خرد انتقادی”، چنانکه در کشورهای پیشرفته مفهوم میشود، از یونان باستان تا به امروز تکاملی طولانی و دشوار پشت سر گذاشته است. با اینهمه امروزه نیز تنها در برخی زمینهها بطور کامل مورد استفاده است. جدیدترین تعریف “خرد انتقادی” چنین است:
« جستجوی حقیقت بدون پیشداوری، با تکیه بر تجربیات جدید و استفاده از تمامی شیوههای پژوهشی دربارۀ دانشها، جهان بینیها، ارزشها، نهادها و اتوریتهها.»[ii]
با آنکه شاید هرکسی این تعریف را بعنوان روش پژوهش برای یافتن حقیقت تأیید کند، با اینهمه “خرد انتقادی” به چنین مفهومی امروزه تنها در مورد علوم طبیعی (آنهم در کشورهای دمکراتیک) به کار می رود.
تنها کافی است یادآور شوم، از سدۀ 16م. که جوردانو برونو را به زبانههای آتش سپردند و کوپرنیک تنها در بستر مرگ جرأت کرد کتاب شامل کشفیاتش را ارائه دهد، تا داروین (سدۀ 19م.) که سی سال گوشهگیر شد و حتی اینشتن (سدۀ 20م.) که تئوری نسبیت او را، هم نازیها و هم کمونیستها، “توطئهای یهودی” دانستند، دانشمندان علوم طبیعی همواره مورد فشار قرار داشتند؛ تا آنکه امروزه دستکم در این زمینه راه برای “خرد انتقادی” باز شده و دانشمندانی که جسارت و ابتکار تجدیدنظر در دانش امروزی را دارند، نه تنها مورد فشار و پیگرد نیستند که در میان کشورهای پیشرفته مسابقهای برای جلب آنان درگرفته است. درحالیکه علوم انسانی هنوز هم در پیشرفتهترین کشورها، با موانع مرئی و نامرئی روبرو هستند و مجازند تنها در زمینههای محدودی پژوهش کنند و چه بسا نتایج کارشان یا مقاومت اربابان زر و زور را برمیانگیزد و یا در پشت درهای بسته در خدمت تحکیم قدرت مورد استفاده قرار میگیرد.
“همدردی” و “خرد انتقادی” در ایران
اگر دو ویژگی “انسان شایسته” را در فرهنگ ایرانی جستجو کنیم، درمییابیم که نخستین ویژگی یعنی همدردی انسانی را به بایستگی دارا بودهایم. از همان زمان که فروغ اندیشۀ ابرمرد تاریخ، زرتشت، بر ایرانیان تابید، گرمی انسانی را به کانون هستی آنان بدل ساخت. از این دید جالب است که “پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک” ویژگیهایی هستند که هرچند از درون برمیآیند، اما متوجه دیگرانند! (پندار نیز بدان نیک است که در گفتار و رفتار با دیگران به نیکی دامن زند.)
بنابراین همدردی از دیرباز کانون و محور رفتار ایرانی بوده است. در این راه ادیبان ما تا بدانجا رفتهاند که آن را تنها مشخصۀ انسان بودن دانستهاند:
تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمـی
به چـه کار آیدت جهان داری مردنت به، که مردم آزاری
سعدی
هر آن کو گذشت از ره مردمی ز دیوان شمر مشمرش آدمــی
به مردی که ملک سراسر زمین نیارزد که خونـی چکد بر زمین
بکوشید تا رنــج ها کـــم کــنید دل غمگنـــان شاد بیغــم کــنید
فردوسی
گر روی زمین به جمله آباد کنی چندان نبود که خاطری شاد کنی
خیام
پیش شرط آنکه به دیگران احساس همدردی داشته باشیم، اینستکه آنان را با وجود دگربودن، “خودی” بدانیم و به آنان مهر بورزیم. وگرنه “همدردی” به “ترحم” تبدیل شده و بیارزش میگردد. مانند پولی که به گدایی میدهیم تا منظرۀ دلخراش فقر را با راحتی “وجدان” پشت سر نهیم.
در اینکه “همدردی” از دیرباز در ژرفنای جامعۀ ایرانی ریشه دوانده، شکی نیست، آنچه که باید مجدّانه مورد توجه قرار گیرد، نارسایی “خرد انتقادی” است، که ایرانی را بویژه در دوران معاصر از پیشرفت بازداشته است.
به هدف غلبه بر این کمبود لازم است ببینیم، بر کنار از راه طولانی طی شده در غرب، کجا ایستادهایم و چه امکانی داریم که بتوانیم روزی دستکم بدنبال آنان روان شویم؟!
هرچند که رکود اندیشه در ایران معاصر واقعیتی است ملموس، اما نباید مأیوس شد، زیرا بدین قیاس که بزرگان اندیشۀ ما در گذشتهها از استعدادی درخشان برخوردار بودند، اگر ما نیز بکوشیم خواهیم توانست بر عقبماندگیها غلبه کنیم. از این نظر جالب است که در آثار “شاعران” ما اینجا و آنجا میتوان بازتابی از فرازهای اندیشۀ روشنگرانه و مدرن یافت!:
برای حافظ روشن بود که کاربرد عقل به انکار “افسانۀ آفرینش” منجر میگردد:
هشدار، که گر وسوسۀ عقل کنی گوش آدم صفت از روضۀ رضوان بدرآیی!
فردوسی میدانست که با “خرد” نمیتوان به راز هستی و آفرینش پی برد:
چو گردن به اندیشه زیر آوری ز هستی مکن پرسش و داوری
اما اینرا فاجعهای نمیدانسته، زیرا از کجا که راز “هستی تیره گوی” رازی دل انگیز باشد؟
که بهر تو اینست زین تیره گوی هنر جوی و راز جهان را مجوی
که گـــر بازیابـی بپیچی بـه درد پژوهش مکن گرد رازش مگرد[iii]
با عقل میتوان بسیاری چیزها را شناخت و مرز ناشناختنیها را به عقب راند. اما همیشه مرزی میان دنیای دانستنی ها و دنیای ورای آن وجود خواهد داشت:
“بین دانستن،
و ندانستن،
تا جهان باقیست مرزی هست.
همچنان بودهست،
تا جهان بودهست.” [iv]اخوان
اگر کانت از جزیرۀ قابل شناخت در میان اقیانوس ناشناختنیها میگفت، حافظ هشدار میدهد که:
دور است سر آب در این بادیه، هشدار تا غول بیابان نفریبد به سرابت
او نه تنها مانند نیچه خواستار دل به دریا زدن بود که گویا خود خطر کرده و به سرزمین ناشناختنیها قدم گذاشته است:
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان، وین راه بینهایت!
آیا بهتر نیست که پند فردوسی را آویزۀ گوش کنیم؛ در بادیۀ شناختنیها بمانیم و بکوشیم به کمک خرد، آنرا هرچه بهتر بشناسیم؟:
تو چیزی مدان کز خرد برترست خرد بر همه نکوییها سر است
خرد رهنمای و خرد رهگشای خرد دست گیرد به هر دو سرای
خردورزی کار آسانی نیست و به ذوق و شهامت و دلیری نیاز دارد:
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق دریا دلی بجوی و دلیری، سرآمدی!
حافظ
همواره باید در جستجوی حقیقت کوشید:
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
مولوی
چون به همین دنیای شناختنی، خردمندانه بنگریم، در آن آنچنان افقهایی خواهیم یافت که افسانههای مذهبی در برابرش هیچ است:
تو در ترازوی محشر نشستهای و هنوز دل تو منتظر حشر و قصۀ عرصات!
خیام
اگر عقل، انسان را از بهشتِ بیخبری میرانَد، او را به شناخت نیک و بد توانا میسازد:
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس چرا بایدت دیگری محتسب؟
حافظ
با استفاده از عقل، خوشباوری قرون وسطایی رنگ میبازد:
چندانکه زدم لاف کرامات و مقامات هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد
حافظ
آدمی درک میکند که باید در رفتار خود خردورزی کند، زیرا نتایج آن بر زندگیاش تأثیر مستقیم دارد:
این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید نداها را صدا
مولوی
از اینراه دیر یا زود به دو ویژگی انسان شایسته دست مییابد و میکوشد، به خردورزی و مردمدوستی، جهان واقعی را آینۀ بهشت افسانهای کند:
به فرهنگ یازد کسی کش “خرد” بوَد روشن و “مردمی” پرورد
فردوسی
واقعاً این پدیدۀ شگرف را چگونه میتوان توضیح داد که اندیشمندان ایرانی با وجود زندگی در اوضاعی نامطلوب، نه تنها به همان مقولاتی اندیشیدهاند که فیلسوفان غربی، که گهگاه به نتایجی یکسان نیز رسیدهاند!
شکی نیست که ابیات بالا مشتی نمونۀ خروار است و هرچند در این زمینه پژوهشی نیک صورت نگرفته، میتوان ادعا کرد که “مکتبهای اندیشۀ غربی” کمابیش در ایران نیز چهره گشودهاند. (بویژه اگزیستانسیالیسم و “دلهره” و “پوچ انگاری” وابسته به آن). از جمله واقعاً شگفتانگیز است که فردوسی هزار سال پیش “همدردی”(مهر) و “خرد” را دو ویژگی گسستناپذیر انسان شایسته دانسته است. آنهم نه در یکی دو بیت، که این معنی در تمامی شاهنامه موج میزند و هر جا که فاجعه و بیدادی رخ میدهد، فردوسی آنرا ناشی از کمبود و یا گسست آندو میداند. از جمله نبرد تراژیک رستم و سهراب بدین سبب رخ داد که در دو قهرمان شاهنامه، نه “مِهر” جنبید و نه “خرد” چهره نمود:
از این دو یکی را نجنبید مهر خرد دور بُد، مهر ننـمود چـهر[v]
آنچه جای شگفتی ندارد اینستکه اندیشمندان ما نتوانستند اندیشههای برتر خود را از نسلی به نسلی گسترش دهند و مهمتر از آن پایگاهی در میان ایرانیان بیابند که در آن، اندیشهورزی بشیوهای نازدودنی ریشه دواند.
اگر به ایران در طول تاریخ بنگریم باید گفت، جز این نیز نمیتوانست باشد. در جامعهای که از هر سو در محاصرۀ همیشگی اقوام و قبایل بیابانگرد بوده و این قبایل از سکاها، هفتالیان(هون ها)، عربان، غزنویان، خوارزمیان، سلجوقیان، مغولان، تاتاران، قزلباشان و قاجاران یکی پس از دیگری به ایران هجوم کردند، ادامهکاری در زمینۀ اندیشۀ فلسفی انتظاری نابرآوردنی است.
خرد انتقادی= خرد جمعی
اندیشه دربارۀ علل رکود فلسفه در ایران حقیقت بسیار مهمی را آشکار میکند، که چندان مورد توجه قرار نگرفته است. آن اینکه “خرد انتقادی” ویژگی فردی انسان نیست و هرچند که خرد در هر فرد انسانی بعنوان موهبتی به یادگار گذاشته شده است، باید شعلۀ آنرا به کمک آموزش و پرورش برافروخت و تازه این نیمی از کار است. نیمۀ دیگر آنکه باید آنرا در داد و ستد با دیگران صیقل داد و به کمک تجربه به درخشش واداشت. هیچ اندیشمندی ـ حتی اگر نابغه باشد ـ به تنهایی و در انزوا نمیتواند اندیشۀ نوینی را بپرورد.
در اروپا ـ چنانکه دیدیم ـ همواره انبوهی از دانشآموزان و فرهیختگان در راه آموزش و گفتگو دربارۀ اندیشۀ گذشتگان روان بودهاند. بویژه از دوران نوزایی به این سو میان اندیشمندان کشورهای اروپایی داد و ستد فکری پرباری صورت گرفته است. شاید همین باعث شد، از نظرها بدور بماند که خرد پدیدهای است اجتماعی و در گفتگو میان انسانها رشد میکند و به شکوفایی میرسد. در برخورد آرای گوناگون است که اندیشمندان میتوانند به درستی و نادرستی اندیشۀ خود پی برند و قبول دیگران را محک بگیرند.
این درست آن چیزی است که در ایران بوجود نیامد؛ اندیشمندان ما اغلب در تنهایی پخته شدند، در خفا اندیشه کردند و در انزوا سوختند.
میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس زبان آتشینم هست، لیکن درنمیگیرد
حافظ
سؤتفاهم نشود، سخن از گروه فرهیختگان و دیوانیان نیست. چنین گروهی در جامعۀ ایرانی حتی در شدیدترین ایلغارها هم دوام یافته و تداوم محدود فرهنگ ایرانی را با وجود گسستهای بنیان برکن مدیون همین گروه هستیم. سخن از گسترش چنان نهضت فکری و هنری است که بتواند نوسازی بنیادی جامعه را ممکن سازد.
از این دیدگاه چون به تاریخ ایران بنگریم، هیچگاه قشری که بطور پایدار پذیرای افکار نوین باشد و اندیشمندان را در برابر تهاجم ارباب جهل و خرافات پشتیبانی کند پدید نیامد. بزرگان اندیشه و دانش ما اگر چند صباحی در سایۀ حمایت شاهی و یا امیری ایمن بودند جای خوشبختی بود، در غیر اینصورت هیچگاه از دست و زبان و آزار و تکفیر دشمنان امان نیافتند.
نمونه: خیام با آنکه در زمان خود دانشمند نامداری بود و در دربار ملکشاه سلجوقی (بعنوان پزشک و ستاره شناس) مورد احترام بود، با اینهمه “پیرانهسر” برای جلوگیری از تکفیر مجبور به سفر حج شد! زیرا اگر قرنها مردمان از رباعیات او بیخبر ماندند، دشمنان همعصر او خطر اندیشههایش را بخوبی میشناختند.
“باطن اشعار (خیام) بمنزلۀ مارهای گزندهای برای شریعتاند.”[vi]
[i] روشن نیست چه کسی مبتکر این نظریه بوده است. اما برای نخستین بار در بحث دو سیاستمدار آلمانی مطرح گشت: Oskar Lafontaines از حزب سوسیال دمکرات SPD در جواب رفیق حزبی خود Helmut Schmidt (صدراعظم) در مجلۀ اشپیگل (16 ژوئن 1982م.) نوشت:
“هلموت شمیت هنوز هم از وظیفهشناسی، وفاداری و استقامت .. بعنوان فضایل یاد می کند. درحالیکه اینها را باید فضایل درجه دو نامید، زیرا در ساختن کورههای آدمسوزی نیز لازم هستند.”
http://de.wikipedia.org/wiki/Sekund%C3%A4rtugend
[ii] Die Idee der kritischen Vernunft, Hans Albert, aus: Aufklärung und Kritik 2/1994 (S. 16 ff.) http://www.gkpn.de/albert.htm
[iii] شاهنامۀ فردوسی و فلسفۀ تاریخ ایران ، مرتضی ثاقب فر، نشر قطره ، تهران1377م.،ص 209
[iv] “از این اوستا”، مهدی اخوان ثالث (م. امید)، انتشارات مروارید، 1369ش.، ص.81
[v] پژوهشی در اندیشه های فردوسی، فضل الله رضا، شرکت انتشارات علمی،1374، ص.306
[vi] القفطی در”اخبارالعلماء باخبارالحکماء” (646ق.)، نقل از: ترانه های خیام، صادق هدایت، انتشارات فر، ص20