مردو آناهید
برخی از جانوران به کردار نشان می دهند که آنها، با زادگاه ِ خود، پیوند ِ خویشی دارند. این منش یا این پیوند، با خوی میهن پروری، در سرشت انسان هم آمیخته شده است. سرکردگان ِ ستمکار، به کمک دینمداران، خوی آزادگی را، که در سرشت ِ آدمها است، به سوی برده منشی برگردانده اند. این است که کیستی ی اسلامزدگان هم از آزادگی به عبدالهی گراییده است.
از این روی مسلمانان ِ ایرانی به امیران ِ ایران ستیز، نه به زادگاه ِ خود، مهر می ورزند. آنها با منش ِ آزادگی، که تنها در سرزمینی آزاد بارور می شود، دشمنی می ورزند.
زمانی ایران از چنگال ِ ایران ستیزان آزاد می شود که شناسه ی ایرانیان از پلیدی های دینی پاک بشود و مردمان ِ ایران، که به عقیده های گوناگون آلوده شده اند، به کردار و آگاهانه، خود را ایرانی بدانند.
در این جستار برآنم که به تفاوت های آزادگان با دینداران اشاره کنم. از خوانندگان ِ خوداندیش، که اندکی شکیبایی دارند، خواهش می شود در این کاوش مرا همراهی کنند تا شاید دریابیم که آزادی ی ایران به بینش ِ ایرانیانی بستگی دارد که بتوانند آزادنه بیندیشند.
خرد ِ اسلامزدگان گرفتار ِ شریعت است، آنها، اگر مرتد هم بشوند، تا خرد ِ خود را آزاد نسازند، باز هم مسلمانی می اندیشند.
رویدادهای تاریخ، آن کدام که از آنها نشانی یا به گونه ای یادداشتی مانده است، همه را نگارندگانی با انگیزه ای ویژه، از دیدگاهی ویژه، با کاستی و نادرستی نگاشته اند. افزون بر این آنها در هر زمانی به سود ِ کسانی، با دروغ هایی دیگر، واژگون نویسی شده اند یا تبهکارانی زورمند نشانه های آنها را از یادگارها زدوده اند.
در داستان های تاریخی، به جز هنگام، آغاز یا انجام ِ رویداد، کمتر نشانی در آنها یافت می شود که با روندی راست و برداشتی درست پیوند داشته باشد. این است که جویندگی، پژوهندگی یا راهیابی، در این کژبافته های آشفته، به بیهودگی و به گمراهی می گرایند.
زیرا در داستان هایی، که به نام ِ رویداد ِ تاریخی بافته شده اند، بیشتر بخشی از رویدادها را تا آن اندازه، برای تاریک ساختن بخش دیگری، به گزاف آلوده اند که نمی توان از روند ِ آنها، به جز کژی، پند گرفت. افزون بر این هیچگاه از سوی راستکارانی، میزان ِ راستی و درستی ، در کژ بافته های نگاشته شده، بررسی یا سنجیده نشده است.
اگر هم برخی از پژوهندگان، در برگ های نگاشته شده، دروغ هایی را درخشان کرده اند، آرمان آنها یافتن ِ راستی نبوده است وآنکه آنها گمان های نابجای خود را جایگزین ِ دروغ های رسوا شده کرده اند. یعنی آنها به کردار دروغ های دیگری را بر کژنمای تاریخ افزوده اند.
به درستی رویدادهای زمان تنها به سرکردگان و گردنکشان بستگی نداشته اند که شماری در کشمکش با یکدیگر سرفراز یا سرکوب شده اند وآنکه هر رویدادی به بینش، منش و توان مردمانی پیوند داشته که نگارندگان از آنها کمتر نشانی دیده اند یا آگاهانه کمتر به آنها اشاره کرده اند.
به هر روی سرگذشت ِ رویدادها را بیشتر سخن پردازانی به فرمان، به سود و برای خشنودی ی سرکرده ای نوشته اند. برخی از این کسان، که نگارنده ی تاریخ شمرده می شوند، داستانهای خوشمزه ای هم، به نام تاریخ، به دروغ های نگاشته شده، افزوده اند.
افزون بر این، که پایه های اسلام بر دروغ استوار شده اند، حکومت های اسلامی بافته های دیگران را هم دزدیده اند، آنها را با تار و پودی اسلامی، به نام امامان و امیران اسلام بازبافی کرده اند. هیچ رویدادی، در حکومت اسلامی، نوشته نشده است، مگر به دروغ و واژگون.
برای نمونه: هیچ پژوهشگری راستکار نمی تواند و نخواهد توانست یک قصه ی راست و درست، از میان هزاران قصه ای، که برای رسول الله و امامان شیعه بافته اند، پیدا کند. زیرا تا کنون هیچ یادداشتی یا نوشتاری یافت نشده است که در زمان محمد نوشته شده باشد. (قرآن هم، با ویرایش و آرایش امروزی، از این سخن بیرون نیست)
افزون بر این، که هیچکدام از اصحاب رسول الله نوشتن نمی دانستند، آنها در هر زمانی هر رویدادی را، در پیوست به کاربردی، به کژی بازگو می کردند. آنها خود را از خواندن و نوشتن بی نیاز می دانستند.
نوشتارهایی را که به زمان ِ پیدایش اسلام پیوند می زنند، یک مشت دروغ های بیهوده هستند که آنها را، نومسلمانان ِ کشورهای سرکوب شده، چند سد سال پس از مرگ ِ محمد بافته اند.
به عقیده ی شیعیان: امامان نیازی به مکتب و آموزش ندارند. زیرا امامان با شکمی پُر از علم زاییده می شوند. بیشتر ِ امامان شیعیان با بافته های کسانی مانند علامه ی مجلسی، یا دروغوندانی از این نمونه، ساختار یافته اند.
هیچ خردمندی نمی تواند بپذیرد که یک روایت یا یک حدیث از بحارالانوار ِ مجلسی با اندکی راستی آمیخته است.
سخن از رویدادهایی است که در گذار ِ اسلام نوشته اند، بیشتر ِ آنها به دروغ آلوده هستند و به آسانی نمی توان، از داستان های نگاشته شده، گوهر ارزشمندی را برداشت کرد. کسانی که برآن هستند، از این برگهای تاریک، دیدگاه ِ خود را روشن کنند، آنها بیشتر در گرداب ِ دروغ سرگردان می چرخند و کمتر به کرانه ی راستی برخورد می کنند.
به هر روی یافتن ِ راستی در برگهای نگاشته شده ی تاریخ سخت تر از یافتن ِ ” پی ی مورچه روی سنگ ِ سیاه” است.
با همه ی آلودگی هایی، که یادداشت های تاریخی را تاریک کرده اند، شاید بتوان پذیرفت که زمان به زمان سرکشانی خشمآور حکمرانانی را کشتار کرده اند و حاکمیت را از آنها ربوده اند. گرچه چگونگی ی این رویدادها به درستی روشن نیست. ولی در هر دگرگونی، همسان ِ یکدیگر، زورمندانیِ خشمگین، پس از پیروزی، به حکمرانی دست یافته، از برآیند ِ کار ِ مردمان، دارامند و توانمند شده اند.
اگر یک آزاده بخواهد، کژی و کاستی را در بینش یا منش ایرانیان شناسایی کند، می تواند بدون ِ پیشداوری به گرانیگاهی بنگرد که در آن هنگام زورمندانی، به کمک مردمی، بر حکمرانانی شوریده و با خشم به سرکوب ِ باشندگان ِ سرزمین پرداخته و به حاکمیت رسیده اند.
برای نمونه: می توان پذیرفت که فرمانروایان ِ ایرانی، در یورش ِ اسکندر، به راستی شکست خورده اند و روند ِ فرمانروایی در ایران به سود یونانیان و به زیان ِ ایرانیان دگرگون گشته است. نیازی هم نیست که به چگونگی ی این شکست به پردازیم. زیرا داستانهای نگاشته شده، با گمان زنی و ناآگاهی، به کژی بافته شده اند.
از پی آیند ِ شکست ِ ایرانیان و پیروزی ی یونانیان، نشانه هایی دودآلود در پوشش هایی کژبافته یا ناخواسته در لابلای داستانهایی برجای مانده اند. از این نشانه ها می توان برداشت کرد که یونانیان( سلوکی ها)، با همیاری ی سرداران ایران، بر ایران فرمانروایی می کرده اند. فرمانداران ِ بخش هایی از ایران، تا خیزش ِ اشکانیان، باجگزاران یونانیان بوده اند.
بنیان گذاران اشکانی، به کمک فرمانداران ِ شهرها، توانستند ایران را تا مرزهای یونان (آسیای کوچک که اکنون ترکیه است) آزاد سازند. این پیروزی نشانگر آن است که دستکم سرکردگان ِ شهرهای ایران شناسه یا کیستی ی خود را ایرانی می دانستند. زیرا آنها دلخواسته، برای باز پس گرفتن ِ ایران، به پیشتازانِ اشکانی پیوسته اند.
با این که اشکانیان چند سد سال بر ایران فرمانروایی داشته اند، شگفتی در این است، که از آنها داستان های بسیار اندکی، در پیرامون ِ رویدادهای آن دوران، برجای مانده اند. کلید این راز در کینه توزی و ستمگری ی ساسانیان نهفته است که آنها ناجوانمردانه دودمان ِ اشکانیان را برکنده و با خشم بر ایرانیان فرمانروا شده اند.
یکی از نشان های بیدادگری، در دوران ِ ساسانیان، همین است که آنها، پس از آن که با خشم و کشتار به فرمانروایی دست یافته اند، نشانه هایی، که یادگار ِِ پیشینیان، به ویژه یادگار ِ اشکانیان، بوده به ستم نابود کرده اند تا فرهنگ و بینش ِ سازندگان و دارندگان ِ ایران برای همیشه پنهان بمانند.
از نشانه هایی می توان برداشت کرد که، در دوران ِ فرمانروایی ی ساسانیان، دانش و هنر به همراه ِ سرکوب ِ دگراندیشان گسترش یافته است. در دوران ساسانی پیروان ِ میترایی، سکایی، مگوشی، خرمدینی و بیشتر نگرش هایی، که با دیدگاه موبدان ِ زرتشتی همسو نبوده اند، از ایران رانده و در سرزمین ِ اروپا پراکنده شده اند.
چگونگی ی روند ِ این بیدادگری، شاید هم داستانهای شگفت انگیزی باشند، کمتر در جایی یادداشت شده است. ولی برآیند ِ ولایت ِ موبدان، در دوران ِ ساسانی، این است که پیوند ِ مردمان با مرز و بوم ِ ایران پاره و به پندارهای پسمانده ی موبدان، بند شده است.
در سالهای پایانی شاهان ِ ساسانی بیشترین مردم، در سرزمین ِ ایران، خود را زرتشتی، نه ایرانی، می پنداشتند. آنها، که به زور و از ترس به بردگی ی موبدان ِ دروغوند درآمده بودند، برای یزدان پرستی، نه برای میهن پروری، جانفشانی می کردند.
در دوران ِ موبدان ِ خودپرست، مانند ِ ولایت ِ فقیه، از بروز ِ اندیشه ها ی آزاد پیشگیری می شده است. از این روی خرد ِ آزادگان در بندهای ایمان به دروغ گرفتار بوده است. در چند سدسال ِ ولایت ِ موبدان (ساسانیان) پیوند ِ ایرانیان از فرهنگ و بینش ِ اندیشمندان ایرانی جدا گشته و به ستم با پندارهای خردسوز آمیخته شده است.
اشاره: دین ِ زرتشتی، که موبدان آن را نمایندگی می کرده اند، کمتر پیوندی با جهان بینی و آموزه های زرتشت داشته است. زیرا زرتشت دستکم 700 سال پیش از ساسانیان می زیسته و دیدگاه ِ او بیشتر در سوی نوزایی و نوآفرینی ی اندیشه برای فرشکرد ِ جهان بوده است.
برآیند ِ از خودبیگانه شدن ِ ایرانیان زیانهای سنگینی به پروردگان ِ ایران، به خود بودن ِ ایرانیان، به انگیزه ی همبستگی و میهن پروری در مردمان ایران وارد کرده است. اگر چه هنوز شکوه سرفرازی در بینش ِ ایرانیان ناپدید نشده ولی برده منشی در آنها گستردش یافته است.
خشمآوران ِ عرب سالیان ِ زیادی برای کشتار ِ ایرانیان و دزدیدن ِ دارایی آنها جهاد کرده اند تا این که بیشتر ِ ایرانیان الله را به جای خدایان ِ موبدان پذیرفته اند. درست است که عربهای بیابانگرد چشم به سرزمین و دارایی ی ایرانیان داشته اند. ولی پداوند ِ مردمان ایران بیشتر برای نگه داری از دین زرتشتی بوده است.
موبدان، به دروغ، زرتشتیان را مجوش* خوانده اند تا در قرآن نشانی داشته باشند و محکوم به گردن زدن نشوند. آنها باشتاب اوستایی را، به نام خدایی یکتا، که با الله همانی داشته باشد، سر هم بند کرده و در ژرفای خواری از جهادگران پروانه ی جزیه پرداختن درخواست نموده اند.
*) مگوش ها: مُگ ها یا مغ ها خرمی و سرسبزی را ستایش می کنند نه آهورامزدا را، مگوش بسان ِ آناهیتا ست.
دهگانان ِ زرتشتی سالیانی دراز با خفت و خواری به امیران ِ عرب جزیه پرداخت می کردند تا بتوانند در میان ِ نامردمان ِ مسلمان زنده بمانند. برخی از زرتشتیان توانستند، با پرداخت رشوه هایی کلان، به هندوستان فرار کنند.
همه ی نگرانی و ترس زرتشتیان از آن بوده است، که آنها در زیر فشار، دین خود را، نه سرزمین خود را، از دست بدهند و همه تلاش و پداوند ِ آنها بر این بوده است که بتوانند دین خود را، نه زادگاه ِ خود را، نگه دارند.
در بیشتر جنبش ها و پیکارها کمتر نشانی یافت می شود که ایرانیان از سروری ی پسماندگان ِ خشمآور ننگ داشته باشند و برای نگهدار یا بازپس گرفتن ِ ایران همیار و همرزم شده باشند. دگرسو با این، در درازای این 1400 سال، نشانه های بسیاری دیده می شوند که ایرانیان ِ اسلامزده پیوسته برای خشمزدایی و بهبود ِ پسماندگی های عربها تلاش کرده اند.
کردار ِ ایرانیان پس از یورش ِ جهادگران نشان می دهد که موبدان ِ زرتشتی، در دوران ِ ساسانی، از ایرانیان آریایی یا از آدمهای آزاده، بردگانی خوار و بی چاره پرورده و آنها را به پندارهای زهرآگین بیمار کرده بودند. زیرا دیده می شود که ایرانیان با همه ی دانش و هنر خود پیوسته بر این کوشیده اند که از دزدان ِ چادر نشین سرورانی کاخ نشین بسازند. شاید آنها امید داشتند که در بارگاه ِ پادشاهی از خشم جهادگران ِ بیابانگرد کاسته بشود.
افزون بر این ایرانیان بیشتر در این اندیشه بودند که با دروغ و چاپلوسی، از پسماندگی و درنده خویی ی امیران ِ شریعتمدار بکاهند، به الله ِ جبار و مکار مهربانی ببخشند، شریعت بیدادگران را به سامانی دادگری برگردانند و از سرقبیله های راهزن سلطان و شاهان ِ تاجدار بسازند.
ایرانیان نه تنها قرآن و زبان ِ عربی را سامان بخشیده اند وآنکه آنها واژگان پارسی را، برای فرومایگان ِ خشمآور، به عربی دگرگون کرده و با حروف عربی نوشته و در شاخه های دستوری، که خودشان ساخته بودند، به زشتی آلوده کرده اند.
برای نمونه: نومسلمانان ِ ایرانی سیمای خشمگین الله را با نامهای خدایان ایرانی، مانند خدا، پروردگار، کردگار، ایزد، یزدان و.. به مهربانی بزک کرده اند. دریغا، دریغ که این اسلامزدگان هیچگاه در اندیشه ی رهایی ی ایران و ایرانیان از زنجیرهای سنگین ِ شریعتمداران ِ ستمگر نبوده اند.
زیانی که ایرانیان ِ اسلامزده از نادانی و از خودبیگانگی به فرهنگ ایران و ایرانیان وارد آورده اند، هنوز هم در همین روند کوشنده هستند، سنگین تر از یورش ِ خشمآوران جهادگر بوده است. زیرا جهادگران راهزن بدون ِ کمک ِ خودفروختگان ِ بی شناسه هرگز نمی توانستند شریعت پسماندگان ِ چادرنشین را در فرهنگ ایران جایگزین کنند.
ایرانیان نه تنها، در زیر ترس و خشم ِ جهادگران، تن به خواری و بردگی سپرده اند وآنکه به همراه بیگانگان ِ غزنوی، سلجوقی، صفوی و قاچاری به سرکوب و کشتار ِ دگراندیشان ایرانی پرداخته اند. آنها، در گماشتگی ی شریعتمداران، نشانه های سرفرازی ی ایرانیان را ویران کرده و بیرق ِ ننگین ِ سرکوب کنندگان را افراشته اند.
در همه ی این دوران کمتر نشانی یافت می شود که کسانی برای آزاد ساختن ِ ایران برخاسته باشند. چنانچه در کسی اندک جوانه ای هم ، در سوی میهن پروری، روییده است، برآیند ِ آن با نیروی جنبنده ی مردم پیوندی نیافته است.
رضا شاه، تنها فرمانداری بوده است که در منجلاب ِ حکومت ِ قاجاری، یعنی در حکومت مسلمانان ِ بی شناسه، با انگیزه ی میهن پروری سر برافراشته است. از آنجا، که اسلامزدگان با میهن و میهن پروری بیگانه اند، کمترین ِ آنها، با آرمان ِ میهن پروری، به همیاری ی او گام نهاده اند. از این روی بیگانگان به آسانی توانستند کشور ِ ایران را از او بگیرند و دوباره اسلامزدگان را به حکومت بگمارند.
بر کسی پوشیده نیست که ایرانیان نه به میهن پروری ی رضا شاه ارج نهاده اند، نه از بیرون راندن ِ او، به فرمان ِ بیگانگان، آزرده شده اند، نه این که هنوز به پستی، میهن ستیزی و برده منشی ی خود پی برده اند.
انگلستان و روسیه رضا شاه را برکنار کرده اند و راه را برای آخوندهای ایران ستیز هموار ساخته اند. کردار ِ روشنفکران در ایران نشانگر آن است که بیشتر آنها نگرشی پست و خردی کوتاه دارند. آنها به برده منشی خو گرفته اند و از خودفروشی، بیگانه پرستی، نابخردی و سروری ی پسدادگان ِ عرب ننگ ندارند.
پسدادگان ِ خلافت، ننگ ِ ایرانیان بر روی پارچه ای نگاشته و آن را به دست ایرانیان داده تا ایرانیان خودشان، ننگ ِ بردگی را، که از اسلامزدگی بر سیمای آنها نگاشته شده است، به جهانیان نشان بدهند. افزون بر این، روشنفکران ِ اسلامزده برای دشمنان و ویران کنندگان ایران جانفشانی می کنند.
تا زمانی که ایرانیان ِ اسلامزده، از حکومت ِعربزاده ای فرومایه، با عمامه ی سیاه، شرم ندارند. به راستی بردگی، نه آزادگی، سزاور آنها ست. آزادگی شایسته ی مردمی است که از میهن ِ خود پاسداری کنند نه این که آن را به دشمنان ِ آزادی واگذار کنند.
اندیشمندان ِ ایرانی سدها سال است که، درِ این ویرانسرای اسلامزده، به جای نوآفرینی، به جای گشودن ِ دیدگاه ِ تنگ ِ مسلمانان به آرایش ِ الله و واژگون نشان دادن ِ زشتی های شریعت اسلام پرداخته اند. این اندیشمندان، که در تاریکخانه ی ایمان از خودبیگانه و کژاندیش شده اند، اندک اندک به ارزش های فرهنگ ِ ایران، به نام عرفان، دستبرد زده و آنها را در مرداب شریعت واریز کرده اند.
عارفان، با همان شیوه ی دروغوندی، زشتی های احکام اسلامی را، با نگرش ِ عرفانی، پوشانده و الله ِ جبار و مکار را در چهره پوشی از مهر و دوستی جلوه گر ساخته اند. این فرهنگ ستیزان، برای فریب ِ مردم، خود را وارسته، بیزار از هستی و دارایی، نشان داده اند و از هستی و دارایی هزاران مرید بهره مند شده اند.
عارفان نه تنها مردمی را از زندگی جدا کرده و به گمراهی و خودپرستی کشانده اند وآنکه آنها هیچگاه نتوانسته اند از خشونت ها و زشتی های شریعت اسلام بکاهند. افزون بر این آنها با مُخ سوزی کشتارهای جهادگران و خشونت های الله را حکمت و مهر ِ الهی و بیچارگی را سزاور بندگان دانسته اند.
به هر روی ترکان صفوی توانستند در زمانی کوتاه، به کمک مردمان بی شناسه، کلب علی های، غلامحسین ها، قاریان، گوربانان و عربزادگان انبوهی از مردمان را که شیعه نبودند کشتار کنند و خانقاه های صوفیان را دوباره به مسجد برگردانند.
هنوز هم کوراندیشانی، که برخی از آنها خود را آزادشده می پندارند، از زشتخویی و اسلامزدگی رهایی نیافته اند. آنها، از برده منشی برای خود فریبی، به ناموجودی، که زیر کُرسی ی الله پنهان است، عشق می ورزند. برخی از این خودفریبان ِ مردم فریب با همان پسماندگی ، که شیعیان دارند، به قونیه می روند تا بینش ِ گورپرستی را در خود تازه کنند.
کوتاه بگویم در 2000 سال گذشته در ایران، به جز دوران ِ کوتاه حکومت رضا شاه، تنها پیکار ِ روشنفکران در پیرامون ِ عقیده های دینی بوده و کمتر سخنی از راستی، از اندیشه، از برخورد به پسماندگی ها و آلودگی های احکام ِ شریعت و کمتر سخنی از کشورداری در سامانی برای ایران با منش ِ آزادگان بوده است.
هنوز رویداد و روند ِ شورش 57 از یادمانِ برخی از آزاداندیشان گم نشده است. رویدادهایی که به حکومت ِ ایران ستیزان بیگانه انجامیده اند، نشان از آن دارند، که نه تنها خرد ِ مردم ایران در تاریکخانه ی اسلام میخکوب شده است وآنکه بیشتر روشنفکران ِ ایران اسلامزده، بی شناسه، خودفروش و کوراندیش هستند.
جهانداران که از برده منشی ی آخوندها و از خودفروشی یِ روشنفکران آگاهی داشته اند ایران را به گردباد ِ نادانی کشانده و آن را به کمک اسلامزدگان ِ میهن ستیز به فرومایگان ِ انسان ستیز سپرده اند.
در آشوبی که راهزنان جهانی، به نام حکومت اسلامی، بر پا داشته اند به راستی پنهان نمانده است که بیشتر روشنفکران ایرانی بدون ِ کیستی هستند، آنها از آزمندی ایران و ایرانی را برای اندک سودی به دشمنان واگذار کرده اند. زیرا آنها به جز سود ِ خود هیچ پیوندی با سر زمین و فرهنگ ایران نداشته اند.
برای کسانی، که 1400 سال، در بردگی و در گماشتگی ی بیگانگان، راستکاران و آزاداندیشان ِ ایرانی را کشتار کرده اند، سروری ی یک عربزاده، باعمامه سیاه، ننگین نیست. آنها پستی، خواری و فرومایگی را نشان وارستگی و جهاندوستی می پندارند و خود را، برای دشمنان ِ ایران، به خاک و خون می کشند و بر گور ِ آدمکشان گنبد ِ زرین می سازند.
افزون بر خودستیزی و خردسوختگی ی این اسلامزدگان آنها در ژرفای نابخردی، بی شرمانه، کشور ایران را برای ناموجودی، به نام امام زمان، که هرگز زاییده نشده است، آماده می کنند و راه ورود او را با کشتار ِ آزادگان ایران هموار می سازند.