بزرگ امید، پاییز2012

زیانبارترین بازمانده ی جنگهای چلیپایی پس از ماندگار شدن دشمنی درنده در خانه ی خدا، پیدایش پدیده ی شومی به نام “انکیزیسیون” بود. چلیپا به دوشان همسوگند اگر نتوانستند یورشگر را از اورشلیم برانند، دو سده آنسوتر فردیناند از میانشان سر برافراشت و اسپانیای انگلزده (اندلس – غرناطه) را از گندشان پالود و ریز و درشتشان را از خانه ی آبایی تاراند. سربلندی ی برآمده از آن پیروزی و نیاز مالی برای پاکسازی ی کشوری تازی زده، فرمانروای تازه را به جان یهودیانی انداخت که چند سده پیش از آن رخداد به این سرزمین کوچیده، با تلخ و شیرین روزگار ساخته و زبان لادینو را پی ریخته بودند. پیرو فرمان فردیناند، یهودیان اسپانیای آزاد و رسته از چنگ دد و دیو، یا باید آیین مسیح را میپذیرفتند و همرنگ دیگران میشدند، یا خاک این دیار را برای همیشه ترک میکردند. از آن پس بود که بازیگران کارآزموده ی انکیزیسیون نو، یهودی را دریدند و چاپیدند و کباب کردند و از هیچ ستمی در راندن این توده ی شوربخت درمانده کوتاهی نکردند.

بگیر و ببند هیاهوچیان نوپا، پریشانی میان خانواده های یهودی را فراگیر کرد تا هرکه هرچه دارد بردارد و به گوشه ای بیرون از آن دوزخ بگریزد. شنیده شده کریستف کلومبوس یهودی زاده دنبال پایگاهی شایسته برای همکیشان گریزپا از ستم فردیناند میگشته – در پناه بادبانهای توانا و پاروهای بلند ملوانانش از این دریا به آن دریا میشتافته که چرخ بازیگر سرنوشت او را به امریکا رسانده (1492) – همکیشانی فردانگر، بخشی از هزینه ی درازترین سفر دریایی ی وی را پرداخته اند تا نخستین باشندگان دیار تازه (ینگه دنیا – جهان یانکیها)، به شمار آیند. فرزندان دوراندیش همان فردانگران، امروز بزرگترین پشتیبانان اسراییل جوان در خاورمیانه ی پیرند.

در افت و خیز آن سالهای سخت، هزاران خانواده ی آواره ی یهودی از سر ناچاری از این در به آن در و از این گوشه به آن گوشه گریخته و بهای سنگین زیانهای بیشماری را پرداخته اند که تاریخ گواه گویای آنست. خانواده ی دینمدار و پایبند باروخ اسپینوزا، یکی از خانواده های گریزان پرتغالی بوده که چندگاهی با کشتیهای فرسوده ی بومی میان دریانوردان و بندرهای فرانسه و انگلیس و اسپانیا سرگردان بوده اند، تااینکه مرزداران هلندی آنانرا به شهروندی پذیرفته اند. زندگی بیرون از زادگاه، دشواریهای پیچیده ی خود را دارد. رفتار پسندیده ی میزبانان فروتن با میهمانان یهودی، آنانرا یاری داده تا نخستین کنیسای آمستردام را در سال 1589 بسازند. نگارگریهای رامبراند نامدار نشان میدهد که یهودیان آن دوران در هلند، خوشبخترینها میان همکیشان آواره از این آشیان به آن سامان بوده اند.

اوری ال آکوستا، پژوهشگر جوان یهودی، آنروزها به موج توفانزای رنسانس فرهنگی

 پیوسته و پدیده ی پایان هستی Eschatologyرا آنگونه که در سخن خداوند (تورا) آمده، در فلسفه ی آفرینش رد میکرد. سران همکیش برآشفته و بر او شوریده اند. تنها چاره ی رهایی از کیفر سنگین، پشیمانی و پس گرفتن همه ی گفته ها و نوشته هایش بوده – گرفتاری از برخورد تلخ سران همکیش فراتر رفته و به گله مندیهای مسیحیانی رسیده که همیشه با آنان مهربان و فروتن بوده و اکنون در برابر نوشته های دینستیز وی شگفتزده بودند. برای پیشگیری از درگیریهای زیانبار، اوری ال باید در آستانه ی درب کنیسا میخوابیده و همگان با خواندن نیایش ویژه از روی تن گناه آلود وی میگذشته اند. جوان نوآور اندوهگین پس از انجام آن آیین سخت، به خانه بازگشته و به فردای گنگ خویش اندیشیده – با نگارش نامه ای سختتر از آنچه که در گذشته نوشته، بر رفتار نکوهیده ی همکیشان خورده ها گرفته و خود را از رنج زندگی رهانده (1640) – باروخ اسپینوزا، در آن رویداد اندوهبار، پسرکی 8 ساله بوده که گویا پیکره ی بیجان اوری ال را آویخته از آستانه ی درب خانه اش دیده و هرگز نتوانسته آن روز گزنده را از سر کوچک خویش بزداید و از یادش ببرد.

باروخ گوشه گیر از کودکی شیفته ی خواندن بود. تورا و تلمود و شولخان اروخ و میشنا و میدراشیم و زوهر را بارها بیش از گنجایش کودکی نوآموز میشناخت. در نوجوانی با بینش دگراندیشان یهود آشنا شد و آرام آرام راه فردا را کاوید. نوشته های نامدارانی چون میمندی (موشه بن میمون)، لوی بن گرسون، بن عزرا، هاسدای کرسکاس، بن گبرول و بسیاری را چون جام شیرین سر کشید. به بلندایی رسید که میپنداشت جهان، جان خداست. هرچه پیشتر میرفت، بار دودلیهای آشوبنده، درون کاوشگر را سختتر میگزید و نیش شیرین، روان نیازمندش را شیفته تر میکرد. در دوباره خوانیهای پیاپی، خورده هایی تاریک و روشن بر برخی از نوشته هایی گرفت که در آغاز آنها را میستود. سرانجام دریافت که کاراترین پاسخها به پرسشهای دینی، جایی ناتوانند و لنگ میزنند.

هرچه پیشتر آمد و ژرفتر نگریست، کوه دودلیهای پرسش برانگیز فراتر رفت. با خواندن نوشته های سرشناسان مسیحی در زمینه ی دینشناسی، سختتر در خود پیچید. شب و روزش میان خرمنی از نوشته های رنگارنگ میگذشت و هرچه بیشتر میخواند، تشنه تر میشد و کاوشی ژرفتر او را سختتر به خود میخواند. در یکی از روزهای سال 1665، دخترک زیبای فان دون انده (استاد زبان لاتین)، دل فیلسوف جوان را برد. ولی پیش از انجام آیین همسری، جوانک سرمایه داری از راه رسید و گل نورس را ربود تا اسپینوزای دلسوخته با نوشته های ریز و درشتش تنها بماند.

زبان لاتین را به نیکی آموخت تا سقراط و افلاطون و ارسطو و دیوژانس و ذیمقراتیس و زنون و اپیکور و لوکرسیوس و بطلمیوس و… را بهتر بشناسد و از آگاممنون و آشیل تا ژوپیتر و مفیستافلیس را درنوردد. با خواندن نوشته های داغ جوردنو برونو (1600-1548) که همه ی برفهای دنیا نمیتوانست آنرا سرد کند، بریان شد. روان پاک برونوی مسیحی که در آتش دینبازان انکیزیسیون کباب شده بود، در سر و جان فیلسوف جوان یهودی جایی تازه گشود و جانی نو گرفت. آشنایی ی اسپینوزای دلبسته ی فلسفه با بینش پدر اندیشه ی روز (رنه دکارت 1650-1596) که با گویش (میاندیشم، پس هستم Cogito ergo Sumدر برابر کسی ایستاده بود که انگلیسها او را “پدر دانش” میخواندند (فرنسیس بیکن 1626-1561)، آماده ی پروازی بی بازگشت شد. فراموش نکنیم که میوه ی جهانبینی ی نامدارانی چون لایپ نیتز و هیوم و لاک و برکلی و کانت و روسو و…همه از بذر نیرومند بیکن رسته بود.

چکه ی کارایی که از اندیشه ی دکارت خردگرا در جام خام اسپینوزای جوان چکید و تا پایان زندگی، بر رنج دانستن فیلسوف نوگرا افزود، دریای بی ته دکارت در شناخت ریشه های دستنخورده ی هستی یا دو پدیده ی استخواندار، چون دو خرمن انباشته بود که یکی بر ماده و دیگری بر روان تکیه داشت. در یکی گوهر هستی (عالم ماده) را برون آمده از شکم آفرینشی میدید گنگ با کورسویی از کوه بلندبالای خرد – و در دیگری روان پنهان (عالم روح) را چون جهانی پیچیده و چکیده از نیرویی مینگریست که از مادر آفرینش سوا نیست و بر گمانه استوارست که مثل Mossolافلاطون از گوشه هایش سرک میکشید.

دکارت جز خدا، همه چیز را بر راستای قانونی ویژه و خردمدار ارزیابی میکرد که از لیوناردو وینچی و گالیلو گالیله به جا مانده و آندو از آناکساگورس آتنی آموخته بودند (منطق هندسی). آنچه لاپلاس و لوتر و کانت و شوپنهاور و زوینگی و ریدلی و…به آن افزودند، گویای هنر خدای نادیده ای بود که آفرینش زاده ی اوست و مکانیسم خودکار رخدادهای پسین، هریک نمادی از او، ولی رها در پهنه ی هستی بوده و هستند.

برگ درختان سبز،  در نظر هوشیار         هر ورقش دفتریست، معرفت کردگار

اسپینوزا در شاهکار فلسفی و نگارش بیهمتایش “رساله ی اخلاق” کار بزرگی را پایان داد که دکارت بزرگ با بیزبانی آنرا آغازیده – ولی نتوانسته بود به فرجام برساند. فیلسوف جوان یهودی همان اندیشه ی پهناوری را بر باور آیندگان چکاند که بیکن در ارغنون 2، به نیاز بی گفتگوی آن در نگاه آدمی به هستی پرداخته، بی آنکه راهی بر برونرفت از آن بگشاید. چه بوده آن راز بزرگ و پنهان در بینش فلسفی که برجستگانی چون دکارت و بیکن از چشمه ی پدران آن نگرش در یونان نوشیده و هنوز پهنه ی نادیده ی آنرا به نیکی درنیافته بودند تا فشرده ی گوهرینش را در چهارچوبی سزاوار بگنجانند؟ زیر و بم آفرینش و آنچه که هستی را ساخته، باید به شیوه ای خردمدار و خردپسند (منطق ریاضی – هندسی) در فلسفه روشن شود تا ارزشی ماندگار یابد – وگرنه داستان سرودن و چیدن مشتی واژه ی بیجان کنار هم، از دست همانهایی برمیآمده که از هزاره های دور، مردم را به نام “دین” سرگرم کرده و جز کوره راههای توده نرم کن، به جایی نرسیده اند. باروخ اسپینوزای 34 ساله، به گناه گفتن و نوشتن آنچه که میپنداشت درست است و بود، سیانور جانگیر و ارسنیک تلخ توده ی یهود آمستردام یا شاید هم استرکنین دمگداز یهودی – مسیحی ی دوران خویش شناخته شد. سران کنیسای آمستردام از او پرسیدند:

“درست است که به دوستانت گفته ای ماده برابر با تن خداست و فرشتگان، زاده ی گمان آدمی اند و تورا چنین و چنانست و…؟

آنان از فیلسوف جوان خواستند در پاسداری از دین پدرانش، زبان در کام گیرد و با دریافت پول خوبی از کنیسا، کاری دیگر راه اندازد. نپذیرفت و پیرو آیین یهود از کنیسا رانده شد (22 ژوییه 1666). آنروز پس از اینکه تلاش سران کنیسا به دنبال ماهها گفتگو به جایی نرسیده و دهها تن گفته های دینستیز باروخ را در دادگاه ویژه گواهی داده بودند، در آیین و نیایشی ویژه، چراغها آرام آرام خاموش شدند و بانگ اندوهی دلسوز، سرشته در اشکهایی پنهان در کنیسای آمستردام به گوش میرسید که بیگمان از چشمان زنان و مردان پیر و جوان خانواده و بستگان و یاران فیلسوف جوان میبارید. بانگی لرزان که گویی از پس هزاره های دردانگیز سرک میکشید، این واژه ها را نهفته در خشمی فروخورده برون میریخت:

“پیرو دستور دین و فرمان فرشتگان، ما همه ی سران کنیسای آمستردام در پیشگاه سخن خداوند (تورا) که ششصد و سیزده فرمان روشن بر ما دارد، باروخ اسپینوزا را از خود رانده (لعن و تکفیر و تفسیق) و او را همانگونه ناپاک میشناسیم که الیشعا فرزندان را شناحت. همه ی این دستورها را که در دفتر ویژه “احکام” آمده، شایسته ی او میشناسیم. روز و شبش در خواب و بیداری، در آمدن و رفتن و در هر گونه ای که هست، زهرین باد (ملعون باشد). خدای یکتا او را نبخشد و نپذیرد. آتش خشم پروردگار او را و هستی اش را بسوزاند و همه ی بدیهای جهان را بر او بباراند. نام او از دفتر آسمان زدوده شود. گناه نابخشودنی و گام نادرستش که او را از خاندان ایسرایل رانده، به نفرین جاودانه دچار گردد… بدینگونه به آگاهی میرسانیم که هیچکس نباید با او گفتگو کند. کسی نباید با او نامه نگاری کند. هیچکس نباید دست او را بگیرد و با وی در یک سرا بزید. کسی نباید بیش از 4 گام (زرع) به او نزدیک شود. هیچکس نباید نوشته های او را بخواند…هاراو راشی آمستردام، منشه بن ایسرایل”

فیلسوف نام آور یهود به سختی کیفر شد و آن کیفر را شایسته ی خویش دید. چراکه سختترین یورشها را به بینشی آغازیده بود که نه تنها نیرومندترین پشتوانه ی دین و فرهنگ و آبروی همکیشان شمرده میشد و هزاره ها از آن پاسداری کرده بودند. کیشمداران کشور میزبان نیز آنرا ریشه ی کیش خویش شناخته و به آن میبالیدند. خورده گیری بر پناهگاهی چنین استوار در سرزمینی بیگانه که شهروندانش آنهمه از آوارگان یهودی پشتیبانی کرده بودند، با دوراندیشی و خرد همزیستی سازگار نبود. گواینکه نوآوریهای فلسفی ی باروخ با گنجایشهای آن دوران ناسازگار بود، ولی شاید میتوانست همه را به یک چوب نراند و تازیانه بر پشت دین را همانگونه نکوبد که روم، مسیح را کوفت و انکیزیسون یهود و هر دگراندیشی را. گواینکه همشانه دیدن اندیشه ی باروخ نوگرا با خردستیزان روم و انکیزیسیون به هیچ رو روا نیست، ولی در فرجام دیدیم که همه ی راهها به روم پایان یافت. سران کنیسا بیگمان نمیخواستند فرزند دانشمند، ولی سرکش خود را به این آسانی از دست دهند. ولی چاره چه بود؟ آنها نمیتوانستند در خانه ی میزبان بر دین وی چون و چرایی آورند و خود و او را سکه ی پولی سیاه کنند. به ویژه آنروزها که درگیری میان کاتولیکها و پروتستانها به اوج خود رسیده و همه چیز همگان، درد دین بود و نه بیش از آن.

پدر دردمندی که فرزندی برومند را برای روزهای بزرگ خاندان یهود پرورده بود، اشگ ریزان از او سوا شد. خواهر و مادر گریان و یاران و همبازیهای دوران کودکی، همه و همه از او بریدند. فیلسوف آواره میان توده ی پریشان، تنهای تنها ماند. گناه بزرگش این بود که با هیچ دینی جز هنر خرد، میانه ای خوش ندارد. روزی بی سر و پای ولگردی در خیابان به پاسداری از دین برخاست و به فیلسوف جوان یورش آورد. باروخ زخمی برداشت و گریخت و دانست آمستردام برایش تنگست. در روستایی میان خانواده ای مسیحی خانه گزید و به کاوش در بیخ و بن نوشته های این و آن پرداخت و به فردایی بهتر دل بست. همانجا بود که به کار شیشه تراشی (عینکسازی) سرگرم شد که در نوجوانی از استاد همکیش آموخته بود. نام “باروخ” را از شناسنامه اش زدود و واژه ی “بندیکت” را جایش نوشت. در سال 1669 همراه همان خانواده به شهر راینزبورگ کوچید. خیابان کوچک زیبایی که آنروزها با آن خانواده در آن میزیست، امروز “خیابان اسپینوزا” خوانده میشود.

آن چند سالی که گوشه ی آن خانه با کم خوردن و گرد خفتن و آرامش به سر برده بود، از پربارترین دورانهای زندگی اش شد. دو نوشته ی ارزشمند “اصلاح قوه ی مدرکه” و “اخلاق به شیوه ی هندسه”، پس از مرگش به چاپ رسیدند که دستآورد همان دورانند. “اصول فلسفه ی دکارت” ده سال خاک خورد تا به چاپ رسید. نوشته ی ارزشمندش “در باب دین و دولت” سال 1670، بی نام و پشت سفید چاپ شد و دولتیان بیدرنگ آنرا “زیانبار” خواندند. یوهان کولروس (چاپچی) درباره ی آن شاهکار نوشت:

“گنجینه ی بزرگیست که کسی نمیتواند بهایش را بشناسد. این شاهکار، جاودانه خواهد شد.” برخی هم در واکنش به آن کار بیهمتا، نوشتند:

“بیدینی که تاریخ آفرینش، نمونه اش را ندیده و هرگز نخواهد دید.”

نگاه بیتای اسپینوزا به فلسفه ی هستی، میان دانشگاهیان و پژوهشگران و درباریان، روز به روز افزوده میشد و پشتیبانانی بیشتر مییافت. بسیاری از سرمایه داران خواهان دهشها و پیشکشهایی ارزنده تر به وی بودند. او همه ی آن پیشنهادهای دست و دلبازانه را رد میکرد. تا جایی که لویی چهارم با پیشنهاد دستمزدی ارزنده به میدان آمد. فیلسوف نوگرا، آن پیشنهاد را هم با فروتنی رد کرد و برتر دید با کم بسازد و زیر بار شاهان و فرمانروایان نرود. در 1673 که فرمانروای پروس، استادی ی فلسفه در دانشگاه هایدلبرگ را به وی پیشنهاد کرد، آنرا نیز با سپاس فراوان نپذیرفت. چراکه میدانست در پدیده ی دین و دینمداری، درگیر خواهد شد.

جان فرسوده اش در 44 سالگی به مرز ناتوانی رسید. نوشته هایش را در بسته ای پیچید و آنرا به خداوند خانه سپرد تا پس از مرگش به دست جان ریورتز چاپچی برساندJohn Rivertzنیمروزان یکشنبه 20 فوریه ی 1677 که خانواده از کلیسا بازمیگشتند، اسپینوزا را در چهاردیواری ی تاریک نمورش، مرده یافتند. مرد ریز پیکر تکیده، همه ی نیرویش را برای پایداری در برابر سل از دست داده بود. اگر ارسطو در اسکندر همانی را میدید که گوته در ناپلیون یا نیچه در مرد برتر (اشوزرتشت اسپنتمان)، اسپینوزا در بیکرانه اندیشه اش همانی را میکاوید که خدا در هنر خود.

 

***

پاسخی بگذارید

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: