وانشناسی ی پیکار – سایکوسیبرنتیک (خودسازی ی درون)

بزرگ امید، فوریه 2011، اورشلیم

* خودسازی

* مام بیمار میهن

* آدمی (سرچشمه ی پویایی)

* چکه های ناچیز، سنگ سخت را سوراخ میکنند

* واژه ی همآهنگی را بر پرچم پیکار بنویسیم

* خیزش را از خویش بیآغازیم

* نام و نشان گمشده را بازیابیم

* میدان نبرد کجاست؟

* واژه شویی

* بدیها را زدودن، نیکیها را افزودن است

* نیرومندترین اپوزیسیون تاریخ

* نیروی توفنده ی باور

* هنر یارگیری

* رهبری خودجوش

انجام هر کاری، افزون بر انگیزه و کشش درونی، نیازمند نیرو و برنامه ای فراخور آن کارست. ساده ترین کارها، بی نیاز به برنامه ای ویژه و کمترین نیرو انجام میشوند (کارهای روزانه ای که خواسته ناخواسته به پیگیری و انجام آن میپردازیم). ولی کار، هرچه پیچیده تر شود و انجامش نیازمند نیرویی بیشتر باشد، برنامه ای کاراتر و انگیزه ای پرکششتر را میبرازد. انجام برخی کارها، به ویژه آنگاه که نیازمند یاری ی دیگران و نیروی توده هاست، با ویژگیها و پیچیدگیهایی رو در روست که اگر سازماندهی، برنامه ریزی، انگیزه و کششی درونی و به سخنی دیگر “باور” در درون انجام دهندگان نجوشد، کار جایی لنگ میزند و بازدهی چشمگیر نمییابد.

پیکار توده برای دستیابی به خواسته ای یا آرمانی، بیزاری یا پایداریشان در برابر رژیمی زورگو، از نمونه های گویای کارهای همگانیست. “باور”، شانه به شانه ی برنامه و همآهنگی، کاراترین نقش را در پیروزی یا پس نشینی ی پایوران دارد. آنانکه در روند سی و دو ساله ی ایران درددیده، خواهان واژگونی ی دستگاه فرمانفرمایند و میگویند: “ما در فرو کوفتن دشمن خانگی از هیچکس جز خودمان یاری نمیخواهیم”، خود و برنامه ی پیشنهادیشان را بی اگر و مگری باید باور داشته باشند و پیش و بیش از هر نکته ای، انگیزه ی کار را در باور نیرومند خویش باید جویند. چه بهتر از این؟

گمراه نشوید و گمان بد نکنید. خواسته  ی نگارنده در این نوشته، آن سازمان خودخواه نیمه سرخ و نیمه سیاهی نیست که تا دیروز، یار غار دسته ی ایرانسوز بود و به دنبال درگیری سر سفره ی چپاول دار و ندار خانگیان، از رهزنان همدست برید و در برابر هممیهن آزادیخواه ایستاد. خود را در دامن آن تکریتی، همه کاره دید و جز بردگان گوش به فرمان، کسی را همسنگر نشناخت.

نه – نگارنده، پیکار پیگیر سربازان آگاه بیداری را دنبال میکند که با آموزش و آزموده های 32 ساله، به بلندجایگاهی رسیده اند که باور دارند: فرو کوفتن دشمن خانگی را پیشآهنگان توانایی باید به دست گیرند که پیش از هر چون و چرایی، خود و پیروزی در پیکار پیش رو را باور دارند. باوری نیرومند و انگیزه ای تواناست که آنانرا از پشتیبانی ی هر ابرنیرویی در جهان بی نیاز میکند. آنان خواهان به هم ریختن بازی ی شومی اند که دنیای آزمند سودجو، از ایرانزمین آزمایشگاه سیاستهای کور و از ایرانی بازیچه ی سود اینسو و آنسو ساخته – این روند زیانزا، جایی باید از گردش بایستد. چگونه؟ با بهم پیوستن نیروهای خودساخته در باهمستانی کارا.

تا پدیده ی باور، سر تا ته میدان پیکار را نپوشاند، مرغ خواسته بر درخت آرزو لانه نمیکند. فلورانس نایتینگل و هلن کلر و هزاران مانند آنها، ناتوانانی بوده اند که در پرتو باوری بی اگر و مگر، افسانه سازان تاریخ جهان شده اند. میان پیکارگران هممیهن، زنان و مردان آگاه انگیزه مند کم نداریم.

خودسازی:

توفان روند نو، شماری از همسنگران دیروز را با خود برده و گروهی جوان پویا به میدان آورده با بینش و منشی نه چندان همسان و همسو با گذشتگان – این سرشت روزگارست و بی گلایه و ناله ای، با همه ی فرود و فرازهایش باید کنار آمد و ساخت. پیکار با دشمن خانگی در این افت و خیز تلخ و شیرین، همچنان پیگیری شده – بی آنکه جز خراشی چند بر تن و چهره ی دشمن سختجان بینیم. چرا تاکنون نتوانسته ایم دشمن را به زانو درآوریم؟ ابرنیروهای آزمند نخواسته اند؟ چه پاسخ ساده اندیشانه ای؟ رهبر نداشته ایم؟ از پاسخ پیشین ساده پندرانه تر! دشمن تواناتر از ما بوده؟ به گواهی ی تاریخ، دشمنانی سختتر از اینها را در گذشته فرو کوفته ایم. بدآورده ایم؟ پس چه بد به روزگار فرداییان – به راستی بهتر نیست بگوییم: “همسنگران میدان پیکار را باور نداشته ایم؟” سود این ناباوری ی درست یا نادرست را چه کسی جز دشمن برده؟ ولی گرفتاری را بالاتر از این درد گزنده باید دید. نه تنها به همسنگر، بدگمان مانده و او را باور نکرده ایم که خود شاهکار دشمن بوده (سازمانهای پیدا و پنهان تبلیغاتی – ضداطلاعاتی، تخم هزارپارگی پراکنده و ریز و درشتمان را به هم بدبین کرده اند) – که خویشتن خویش را باور نداشته ایم. چگونه میتوان خود را باور کرد؟

دانش روانشناسی پاسخهایی چند به این پرسش دارد. در این نوشته میکوشیم گوشه ای از آنها را بگشاییم و به شناخت پاره ای چگونگیها پردازیم (شیوه ی سایکوسیبرنتیک، خوددرمانی یا درونسازی با دیدار و گفتگو با خویشتن خویش). رفتار و هنجار آدمی، سوی دیگر سکه ی جهانبینی و بینش وی به آفرینش است. به سخنی دیگر، دریچه ی دید و باور ما از هستی، چگونگی ی برخوردمان با پیرامون را میآراید. با بهره برداری از این نکته ی ساده میتوان زندگی را به سود خویش و هماندیش چرخاند. میشل مونتین، کارشناس آموزش و پرورش میگفت:

“دنیای گسترده، آینه ای در برابر چشمی بینا برای شناخت خویشست. باید به تماشای آن بنشینیم تا یکدگر را بهتر بشناسیم” (1).

هر بامدادی که از خواب برمیخیزیم، همراه دوش و مسواک و شانه و شستشو و پوشش، چند دم خود را در آینه ببینیم و خیره در چهره ی خویش شویم. دیروز و امروز را در چند دم گذرا ارزیابی کنیم و ببینیم چه از دست داده و چه به دست آورده ایم. شرمنده از سستیها و کاهلیهاییم یا سرفراز از انجام کارها و دستآوردهای ارزنده؟ بکوشیم با یادآوری ی پیروزیها، دستیابی به خواسته های شیرین را در چهره ی خویش یابیم و روزی تازه و سازنده را بیآغازیم.

در این دیدن و دوباره دیدن هرروزه و هرگاهی که از کنار آینه میگذریم، آرام آرام چهره ای را ببینیم که در کار پیش رو میخواهد پیروز شود. چهره ای که میخواهد همه ی راهها را برای سربلندی بجوید و بیابد و آنها را با دیگران در میان نهد. مردی یا زنی را ببینیم که سرانجام شانه ی دشمن را در خانه به خاک رسانده – ولی او را بخشوده تا شهروندی کارا و سازنده از او بسازد. بی هیچگونه شیفتگی و بی نیاز به خشمی توفنده که سالها از ستم و سرکوب وی، درد دیده و رنج برده ایم، نگاه را با شیرینترین گاهان و نمونه های پیروزی در زندگی بیآمیزیم و راستی و درستی را باور کنیم. سر لاورنس اولیویه، روی سن تاتر لندن در نمایشنامه ی هاملت، نقش تازه را چنان باور کرده بود که همه میدیدند، خود هاملت شده – میتوان خود را باور داشت و آنکسی شد که سالها به سر پرورده ایم.

در سیمای شاداب و نیرومند خویش، پیروزیهای گذشته ی زندگی را به یاد آریم. ما که بارها یا دستکم یکبار، مزه ی گوارای پیروزی در زندگی را چشیده و شیرینی اش را دریافته ایم، چرا دوباره هزاران هزار برابر شیرینتر از آنرا نچشیم؟ باید خود را باور کنیم و بدانیم که با همدستی و یکپارچگی با دیگر همسنگران میتوانیم به این آرزو دست یابیم. به ویژه که شمار همدردان هر روز رو به فزونی اند. زندگی را همدوش شانه به شانه ی جنبشی نوخاسته ببینیم که خود در ساخت و پرداخت آن دستی گشاده داریم. کنار نشستن را شایسته ی مردی دلیر و زنی آزاده چون خود نبینیم. این آزمون ساده و نگرش سازنده را هر روز پی گیریم و بدانیم که برای انجام هر کار نشدنی، آدمی نخست باید با خودش یگانه شود تا بتواند نشدنیها را شدنی کند. بینیامین فرانکلین روشن اندیش نامدار امریکایی در یاری ی مالی به پدر درمانده، در دهسالگی دبستان را رها کرد و شاگرد دکان برادر ناتنی اش شد. اولیسیس سیمون گرانت (هژدهمین رئیس جمهور امریکا)، سالها میخواره ی افتاده در گوشه ی خیابانها بود (2). میرپنچ آلاشتی، جگر داشت و خواست و شاه کشورش شد. اینان مانند بسیاری دیگر از خودباوران، خویشتن خویش را یافته اند تا نشدنیها را شدنی کنند.

در نگاههای پیاپی به خویش در آینه ی رو در رو، باور کنیم که پس از چهارده سده بدنامی، بخت به ما رو کرده و باید گامی کارا و پایان دهنده برداریم. روی نرده ی باریکی ایستاده ایم که باید به یکی از دو سو بپریم: پیروزی و خوشنامی را به چنگ آوردن و مایه ی سربلندی ی فرداییان شدن در اینسوی نرده، یا پوسیدن در بدنامی و گوشه ای افتادن و از یاد رفتن در آنسو؟ زمان زیادی برای پریدن به یکی از دو سو یا گزینش میان خودسازی و خودسوزی نداریم. در همان نگریستنهای ژرف و خودسازیهای روزانه است که خودآگاهی را در گزینشی نیروزا میبینیم و برای نخستین گام کارا، از خویشتن خویش مایه مینهیم.

روزی چند بار از کنار آینه ی خانه یا شیشه های پاکیزه ی کوچه و خیابان میگذرید و خود را در آنها میبینید؟ هربار به یاد آورید بزرگترین آرزویتان چیست و پر کششترین انگیزه تان در زندگی کدامست؟ ارزش والای خود را به نام سربازی سرنوشت ساز، باید پیش از هر گامی بشناسید. نه شرم از موهای جوگندمی و چین و چروک چهره در آینه باید امیدتان را در میدان رزم بکاهد و نه گوشت و چربیهای اینسو و آنسوی تن و پیکرتان میتواند بازدارنده ای در دستیابی به این ارزنده ترین خواسته شود.

بدانید که پهنه ی میدان جنگ فرهنگی، بی هیچ چون و چرا و اگر و مگری، نیازمند شما با همه ی کاستیها و فزونیهای شماست. کارل سندبرگ سراینده ی نامدار امریکایی، شاهکارهایش را پس از هفتاد سالگی نگاشت. لیون تولستوی نگارنده ی جنگ و صلح در هفتاد و دو سالگی از کیش خانوادگی (ارتدکس روس)، دست کشید و به پروتستانها پیوست. چارلی چاپلین در هفتاد و شش سالگی با کار بیمانندش، نام خود، سوفیالورن و مارلون براندو را در سینما جاودانه کرد. دوایت آیزنهاور شصت و پنج ساله، رئیس جمهور امریکا شد. پیکاسو و شاگال تا هشتاد سالگی، بوم روی بوم میآفریدند تا به نگارگری در جهان رنگ و رویی تازه بخشند. هربرت هوور در هشتاد و چهار سالگی نماینده ی امریکا در بلژیک شد. آلبرت شوایتزر در هفتاد سالگی جایزه ی نوبل گرفت و در جشن هشتادمین سالروز زندگی، بیمارستانی در روستای لامبارن، گابون ساخت که تا نود سالگی بیماران را درمان میکرد.

میبینیم که جوانان هشتاد ساله و سالمندان هژده ساله پیرامونمان کم نیستند. میتوانیم تکه ای از نیروی توفنده ای باشیم جویای سرچشمه ی جوشان تا بتوانیم به آسانی به دیگر تکه ها بپیوندیم و دست در دست هم رودی شویم خروشان. باید خروشید تا دشمن را فرو ریخت. از یاد نبرید که با آرامشخواهی و گوشه نشینی، دستان دراز دشمن را هر روز درازتر میکنیم. توماس کارلایل پژوهشگر، ریاضیدان، تاریخنگار و تئولوگ توانا میگفت:

“آمرزیده کسیست که به کاری سرگرم است. پستترین کارها هم میتوانند روان آدمی را همآهنگ و پاکیزه کنند.” (3).

به این ساده ترین شیوه ی خوددرمانی یا خودسازی ی درون خویش، نه بخندید و نه به آن کم بها دهید. شمار بزرگی از روانکاوان سرشناس جهان، آنرا کاراترین و ساده ترین روش در بهداشت روان آدمها شناخته اند. آدمی با دیدن ژرف و بی چون و چرای دیروز و امروز خویش، بیدار میشود تا فردا را بپالاید. میگویید: “نه”. خودتان آنرا بیآزمایید. نه هزینه ای دارد و نه نیازمند زمانی درازست. آنرا “یک بازی ی ساده و بی آلایش” برای شناخت خویش بخوانید و پیگیرش شوید.

مام بیمار میهن:

بر فراز گرفتاریهای خورد و کلان روز، خردی بالنده از سویی و دلی تپنده از دیگر سو، ما را به خویشکاری در برابر مام بیمار و نیازمند میهن وامیدارد تا دنبال چاره ای درمانگر بگردیم. بخت پیش رو را کم بها ندهیم. آنگاه که خیره ی آینه هستیم، چه کسی بهتر از خودمان آن چهره را میشناسد؟ کدام راونپزشک کارکشته ای در دنیا به اندازه ی خودمان میتواند درمانگر دردآورترین رنج شب و روزمان شود؟ آیا به راستی میدانید که میتوانید فرمانده ی ستون آبروسازان کشورتان شوید؟

دلسردی از آوارگی و بی برنامگیهای پیاپی را از رشته ی زندگی، همین امروز یکسره باید ببریم و دور اندازیم. باید روزی تازه بیآغازیم و به ساختن خود بپردازیم. به تنهایی کار چندانی از دستمان برنمیآید – ولی میتوان بمبی شد برای ترکاندن کوه ناامیدیهای پیش رو. باید به توده ی هماندیش بپیوندیم تا همسنگران را دانه دانه بیابیم. میدان پیکار فردا، همان اندازه نیازمند جوانان دلیر و برومندست که به آزموده ها و پختگیهای سالخوردگان و آموختگان چشم دوخته – بازدارنده ها را یکی یکی باید از پیش پا برداریم. نه خداوند، ما را برای سرکوب شدن و ستم کشیدن و زیر دست دشمن پوسیدن آفریده و نه جهان نو چنین سرنوشتی را بر روند زندگیمان چیره کرده – سستیها، کاهلیها یا آسانگیریهای خودمان بوده که دستمایه ی رنج آزارنده مان شده – میتوانیم بازی را به سود خود دگرگون کنیم.

میتوانیم سازنده ی کاری بیمانند شویم که پس از انجام آن، شگفتزده ی شاهکار خویش بمانیم. هنر دوست داشتن را تاکنون آزموده اید؟ نخست، سرباز میهندوست آگاهی را که رو در روی شماست و او را در آینه میبینید، باید دوست داشته باشید تا بتوانید دیگر همسنگران را نیز چون خود دوست بدارید. آدمها ارزشمندند و همکاری با آنها نیازمند هنریست که باید آنرا آموخت. ارتش پیروز و سرنوشت ساز فردا را همین دانه دانه آدمها میسازند. امیدوارانی که خود را باور دارند، با خواسته ای روشن و برنامه ای مو به مو، نیک آموخته اند برای آن بکوشند. جرج برنارد شاو میگفت:

“روان آدمی مانند پنجره ایست که از پشت آن زندگی را تماشا میکند، همیشه باید پاک و پاکیزه باشد تا روزگار بیرون از خود را همآنگونه که هست، ببیند” (4).

باور کنیم که مام گرانمایه ی میهن بیمارست و نیازمند درمان – زاری و لابه اش را بشنویم که دانه دانه مان را دمبدم فریاد میزند. باید بیدار شویم و برخیزیم و کار را با دشمنی درنده یکسره کنیم.

آدمی (سرچشمه ی پویایی):

تخم نیرومند شدن و نیروزا بودن را خودمان در خود میکاریم. ریشه ی ناامیدی را نیز خود میتوانیم در درون خویش از ته بکنیم و دور اندازیم. روز را چگونه پشت سر مینهید؟ از دمهای ارزشمند زندگیتان چگونه بهره میبرید؟ با چه کسانی بده بستان میکنید؟ کارنامه ی روزتان را چگونه ارزیابی میکنید؟  گوشه نشینی تکیده در تنهایی و تاریکی هستید یا تلاشگری پویا و پایا در آوردگاه رزم زندگی؟ از تماشاچی ی بی جنبش چه کاری ساخته است؟

هیچکس کلاف سردرگم زندگی در آوارگی را بهتر از خودمان نمیتواند از هم بگشاید. تنها خودمان هستیم که آستینها را باید بالا بزنیم و برنامه ای فراخور برای روزهای ارزشمندمان بسازیم. چهره ی بیدار برازنده ای را که در آینه میبینید، به یاران و همسنگران دور و نزدیک میگوید:

“ما زنان و مردان توانایی هستیم که میتوانیم پیرامون را با خواسته های خویش همآهنگ سازیم و روزگار را به سود خویش بهینه کنیم – نه کودکانی ناتوان و فرمانبردار از سختیها و ناسازگاریهای ریز و درشت زندگی.”

همه بیگمان نمیتوانند ستاره شوند. هیچ خردمندی هم چنین چشمداشتی از همگان ندارد. ولی همینکه خود را در روند پیکار برای بهزیستی میبینیم، سود آنرا نخست خود میبریم و دیگران را برای همکاری انگیزه مند میکنیم. خودداری از همکاری و پرهیز از داد و ستد با دیگران، ما را به برزخ تنهایی میکشاند. فروریزی و پسماندگی در تنهایی، زودتر ما را میفرساید. هیچکس در آفرینش بی کم و کاست آفریده نشده – هرکس با ناکاراییها و ناتوانیهای خویش زندگی میکند.

کسی بهتر از خودمان به سستیها و زبونیها یا نیروهای پنهان درونمان آگاه نیست. میتوان کاستیها را یکی یکی از پیش پا برداشت و کارا شد – همآنگونه که میتوان نیروهای پنهان درون را ذره ذره آشکار ساخت و کارآمد گشت. بهترینان جهان کسانی بوده اند که برازندگی و سازندگی و نوگرائی را با خود و در خود آغازیده اند. در درون هریک از ما چشمه ی جوشان پایایی زبانه میکشد که تا زنده هستیم، پایانش را نخواهیم دید. باید آنها را دانه دانه بشناسیم و در پیشبرد خواسته ها به کار گیریم. در روند نو، چه خواسته ای ارزنده تر از بیداری و به خود آمدن میتواند توان پنهان درون را برای کاری ماندگار در تاریخ بجنباند تا با گره خوردن در توده ی پراکنده، نیرویی تازه را سازمان دهیم؟

چکه های ناچیز، سنگ سخت را سوراخ میکنند:

آنگاه که خود را در آینه میبینید، بکوشید در پس فرود و فراز زندگی ی آن چهره، پهلوان خاموشی را بیابید که در گذرگاه زندگی تاکنون، خود را آنگونه که باید ننمایانده – شاید نیازی هم به نمایاندن نبوده – امروز دردافزون است که تاریخ کشورمان نیازمند آن چهره ی سازنده است تا از پرده برون آید و کاری کارستان بنیان نهد. این بینش بیداری زا را نباید “خودشیفتگی” خواند و به دام گمراهی افتاد. خودشیفتگی را هرگز نباید جای خودشناسی نشاند. چه کسی بی کم و کاست است؟ باورمندی تواناست که بر کم و کاستیها چیره میشود. رهبران دورانساز از میان باورمندان چون و چراناپذیر برخاسته اند. پهلوانان پیشآهنگی که سررشته ی دگرگونساز سرنوشت توده ها را به دست گرفته اند، پیش از دیگران، به شناخت خویشتن خویش پرداخته اند. در نبرد دشوار پیش رو، کدامیک از ما کمتر از چکه ای ناچیز میتواند نقش آفرین شود؟ جای افسوس بر گمراهیهای گذشته، زباله دان تاریخ زندگیست. باید دلیر بود و نیروی نبرد را در خود پرورد و هرروز امید به فردایی بهتر را تواناتر در خود کاشت و بارور نمود. آسیب خودداری از همکاری و هماندیشی با دیگران، بیش از همه برای خودمان زیانبار میشود. روان را میگزد و درون را له میکند تا دلسردی، ریشه های امید را بپوساند و سرخورده شویم. سرخوردگان زودتر از زمان بایسته در زندگی بازنشسته میشوند.

نباید از بدبیاریهای روزگار افسرده شویم. با خودخوری و گوشه نشینی کار به جایی نمیرسد. میتوانیم تکه ای کوچک از گروهی بزرگ شویم تا سرنوشت و روزگار را با دستان خویش بیآراییم. به سختیها باید خندید. چشمه ی جوشان درون را باید میدان داد و از دشواریها نترسید. ابراهام لینکلن، در بگیر و ببند جنگهای خانگی ی امریکا، روزی گفت:

“اگر قرار باشد جایی بدتر از جهنم وجود داشته باشد، همین جایی است که من در آن هستم.” (5).

پایدار ایستاد و سرانجام پیروز شد.

با نوه های پیرامون هم میتوان جوان بود و جوان اندیشید و در پرتو پختگیها، راه جوانان را هموار کرد. شادابی و تلاش در بهزیستی، نخستین ابزار امیدواریست. سربازان توانا، همه نیازمند آنند. این نیاز کارا، میدان هر پیکاری را به سودمان دگرگون میکند. هرکداممان به گونه ای از نیش پشه ها، زنبورها، کژدمها، مارها یا اژدهایان فرمانفرما بر زادگاهمان، گزیده شده و به بیرون از گود پرتاب شده ایم. هیچکس جز خودمان نمیتواند درمانی به درد آزارنده مان یابد. تنها خودمان هستیم که باید پی دارویی چاره گر بگردیم. تا دارو و درمان را نیابیم، از رنج و درد نخواهیم رست.

میدان جنگ، هرچه گسترده تر و دوره ی آن هرچه درازتر شود، نیاز به بهداشت روانی فراتر میرود. کاراترین نیازمان در اینسوی میدان سی و دو ساله، بهداشت روانست. نباید خود را به گناه کمکاریها یا سستیهای این و آن سرزنش کنیم و به نام بازنشسته ای از کار افتاده یا جوانی گرفتار بده بستانهای روز، کنار بنشینیم. با هر پیشینه ای باید در میدان ماند و برای رهایی کوشید. هورایس سراینده ی رومی میگفت:

“همیشه همه ی تیرها به هدف نمینشینند.”

ترکشی نو با تیرهایی تیزتر باید ساخت. بیزاری از بدخواه زورگو را باید توانی تازه و برا بخشید. هرگونه واهمه و بدگمانی و دودلی را از ته روان باید دور و دورتر ریخت. سرتاسر کوه باور را باید از سنگ خارای رخنه ناپذیر انباشت. هرگونه تخم ناامیدی را در کشتزار روان، پیش از سر برآوردن، گردن باید زد. اسب تیزتک باوری بی چون و چرا به پیروزی را تا ته میدان باید دواند و یکدم آرام نگرفت. با بد و بیراه گفتن به دشمن، گره ای از کار فروبسته نخواهد گشود. به جای هرزه گویی، هنرسخن را باید تیز و تیزتر کرد. با کناره گیری و گوشه نشینی و تکروی، چکه ای به سود دشمن میشویم و در چهارچوب تواناییهای خویش، به گروه خودی آسیب میزنیم. نباید فراموش کنیم که سنگ سخت خارا را، چکه های پیاپی آب سوراخ میکند.

واژه ی همآهنگی را بر پرچم پیکار بنویسیم:

در آینه چه میبینیم؟ مردی، زنی، جوانی یا پخته ای تنها؟ چرا افسرده و تنها؟ ما که به آسانی میتوانیم در گره خوردن به دیگران، روندی تازه در زندگی ی خویش پدید آریم و آدمی تازه شویم، چرا باید ایندست و آندستی کنیم و به هر همسنگری هزار و یک خورده گیریم؟ در همآهنگی با دیگرانست که نیروی پیکارمان هزارچندان میشود و میتوانیم به نام آدمی زنده به آن ببالیم و بنازیم.

برای گذر از برزخ پیش رو و پیوستن به ارتش فرداسازان، باید دمی در خود فرو رفت. سود گره خوردن در دیگران و زیان تنها ماندن و ناباروری را باید به درستی ارزیابی کرد. باید بدانیم و یاد بگیریم که هرچه تنهاتر و گریزانتر از دیگران بمانیم، زیانبارتر میشویم و هرچه با دیگران همآهنگتر شویم، کاراتر خواهیم بود. میتوان میان دیگران بود و خاموش ماند. چه سود از این همآهنگی ی اخته؟ باید جوشش درون را با دیگران در میان نهاد و آموخته ها را با همگان به میان آورد. روشهایی تازه برای نبرد باید آفرید و دیگران را از آموزه ها و آزموده های خویش بهره ور ساخت. باید گلوله ی آتش شد و به خرمنی خشک افتاد. باید زبانه کشید و سوخت و گرما و روشنایی بخشید تا گوشه نشینان یخزده از تاریکی و سرما را گرم کرد. باید شراره ی نامیرا شد و تاریکی را زدود. تا خود را نشناسیم و درون را پر از امید نکنیم، آرزوی پیروزی همچنان خام و نارس خواهد ماند.

خشم و رشگ و کین، درون را کور میکند. باید بیدار بود و خرد پیکار و رهیابی به درون دشمن را افزود. نیروهای پراکنده را باید از هر گوشه ای گردآورد و همآهنگی میان همگان را شتابی نو بخشید. همکاری و همدلی را از موران لانه ها باید آموخت.

 

مورچگان را چو بود اتحاد          شیر ژیان را بدرانند پوست

هنر همآهنگی، بخت پیروزی را هزارچندان میافزاید. با چه کسی باید همآهنگ شد؟ با هرکه دلی به سوی ایران دارد و نگاهی به فردای بهتر فرزندان این سرزمین. آدمها هستند که به پیکار ارزش میبخشند. ارزش تن ها را باید شناخت و در برابرشان فروتن ماند. هرکس با هر اندیشه و باوری میتواند جایی به سود نبرد، کارا افتد.

نیازهای رنگارنگ میدان پیکار، سربازانی با توانهای ناهمسان را میبرازد. نه همه میتوانند همسان و همگنجایش شوند و نه اینکه باید همه مانند هم باشند. همسنگران را همآنگونه که هستند باید پذیرفت، نه آنگونه که آرزومندیم. همآهنگی را با دست کمها باید آغازید تا در افت و خیز راه، افزایشی چند سویه یابد. همرزم نوپا، روزی از ته دل با همسنگر تازه، یکدل میشود که خود را در او یابد و او را در خود. همشانگی در میدان پیکار و افت و خیزهای خواسته ناخواسته، آن دست کمها را میافزاید تا یکدلیها بارور شوند و پا به پا زاینده.

از ناکامی در کار یارگیریهای گذشته باید پند گرفت و هرگز از آزمونهای تازه نهراسید. افسوس برای سستیها و گمراهیها و روزهای بر باد رفته و بختهای سوخته، کار سربازان دلیر میدان پیروزی نیست. کاری کارستان را از همین دم، از همین امروز باید آغازید. دوباره و هزارباره باید آنرا آزمود. تلاشهای بی پیرایه ی گذشته اگر کارا میبودند، نباید هنوز اندر خم کوچه پسکوچه های آوارگی پرسه میزدیم. با آموزش از ناکاراییهای سی و دو ساله، میدانی تازه برای نبرد با دشمن باید آراست. پایایی و پویایی ی فردا، نیازمند بیداری و رستاخیز امروزست. آرزوهای بر باد رفته ی دیروز را استواری و پشتکار امروز برمیآورند و جانی نو میبخشند. تلاشی چنین سرنوشت ساز را از شناخت خود باید آغازید. خود را که به درستی شناختیم، نقش کارای خویش را در میدان نبرد، بهتر خواهیم شناخت.

آنگاه که در آینه خیره ی خویشیم، گناه خود را به نام چکه ای که میتوانسته ذره ی ناچیزی از سنگ خارای دشمن را سوراخ کند و نکرده، بنگریم، نه ارزنی بیشتر و نه جوی کمتر. همه ی گناه فروریزی را به گردن بخت بد نیاندازیم. خواب آلودگی و سستی یا کاهلیها و بی بند و باریهای گذشته را به یاد آریم. به جای خورده گیری از این و آن، همدمیها و همآهنگیها را بیافزائیم. در تنهای خویش، رو در روی آینه از خود بپرسیم: برای آزادی ی سرزمین و فرهنگ سوخته مان، چه کرده ایم؟ کدام گام کوبنده را در گره گشایی از کلاف سردرگم پیرامون برداشته ایم؟ چند تن را با خود همآهنگ ساخته یا با کدامین دسته و گروه و انجمن و سازمان همدست شده و از جان مایه نهاده ایم؟ هزار کار کرده و چندهزار راه رفته و به جایی نرسیده ایم؟ کارهای ناکرده و راههای نارفته ی پیش رو فراوانند. همه را باید آزمود – همه را!

چند بار در آینه ی گره گشای پیش رو به خود گفته ایم:

“ما نه فرشته ی بیگناه آسمانیم تا فوتی کنیم، چنینی چنان شود! – نه فرمانده ی سپاه رزم آوری توفان زا تا به یورشی کارا، دشمنی خونی را روانه ی دوزخ کنیم و نه کلان سرمایه داری فرمانفرما بر هزاران کارمند و کارگر گوش به فرمان تا در پوشاک سپاهی ورزیده به میدان کارزار بفرستیم.

چکیده ی سخن اینکه نه میتوانیم به کسی فرمان برانیم و نه توده ای نیازمند را میتوانیم به پیروی از خواسته های درستمان واداریم. زنان و مردانی ساده و بی آلایشیم که جز مهر به میهن و آزادی ی هممیهن از چنگ دشمن خانگی، سودایی دیگر به سر نداریم. خواهان بازگشتی آبرومندانه به خانه ایم. خانه ای که دشمنی سوگندخورده، یکایکمان را با تیغ و تیزاب و نیش و زهر و دار و درفش و هزار رنگ تیزکی تارانده – خسته از درد آوارگی و بی سر و سامانی، خواهان ساختن کاشانه ی دیرپای خویشیم. کدامیک از ما آرزوی مردن در خاک خانه و تکه ای از خاک خانه شدن را به سر نمیپرورد؟ پاسختان اگر به این پرسش ساده “آری” است، در همآهنگی با یکدگر بکوشید و همین امروز، همسنگر راستین خویش را بیابید.

خیزش را از خویش بیآغازیم:

شمار بزرگی از زنان و مردانی که جهان را ساخته اند، از گنداب بدبوی ناداری و پریشانی سر برآورده اند. نیروی خستگی ناپذیر بردباری و پشتکار، آنانرا به بلندای پیروزی رسانده – آدمهای کوچک، کم نبوده اند که سازندگان کارهای بزرگ شده اند.

توماس ادیسون، کودک بینوایی بود که همسالان، او را “پسرک خیالاتی” میخواندند. سال 1928 که بزرگترین مدال امریکا را به سینه اش میآویختند 15.559.000.000 دلار به سود جهان کار کرده بود (6). در جنگ زندگی، هرچه هنر دوراندیشی ی درون سازندگان فراتر رفته، بخت بهروزی فزونی گرفته تا گره ای تازه از بند روزگار بگشایند و بازدارنده ای کهنه را از میان بردارند. چه کسی گفته فرداسازان ایرانزمین نباید از میان هریک از زندانیان بزرگترین زندان تاریخ دنیا، بخوانید: “ما آوارگان سیه روز اینسو و آنسوی جهان” برخیزند؟

در آینه ی پیش رو، تنها خودآگاه خویش را میبینیم. ولی اگر هنر خودکاوی را آنچنان نیرو دهیم تا بتوانیم به ته ژرفای خویش برسیم، شاهکاری در دانش روانکاوی پدید آورده ایم که کمتر کسی در تاریخ این دانش به آن دست یافته – پیش از رسیدن به آن بلند جایگاه، میدانیم در درون هریک از ما نیروی بی پایانی نهفته که تاکنون نتوانسته ایم آنرا در گاه شایسته و جای بایسته به کار گیریم.

آن نیروی ارزنده را نه کسی بهتر از خودمان میشناسد و نه کسی میتواند آنرا از چنگمان درآورد. باید آنرا بشناسیم و در پیشبرد خواسته ها به کارش گیریم. سرمایه ی خداداده ای را که سالها از یاد برده و کناری نهاده یا آنرا نشناخته ایم، باید بشناسیم – آنرا گردگیری کنیم و به میدان آریم تا بتوانیم بندها را دانه دانه از دست و پای خویش و همسنگران بگشاییم.

چه سود از اینکه درد بیدرمانمان را دمبدم به رخ دیگران بکشیم و از بدیهای روزگار بنالیم؟ کی دستی به زانوی توانای خویش کوفته و خیزش را از خویش آغازیده ایم؟ خورده گیریهای ارزش ستیز را باید دور ریخت و تنها به کلان پیروزی اندیشید. چه کسی جز دشمن آرزو دارد هرچه ناامیدتر و دلسردتر و پراکنده تر بمانیم؟ با زیاده گویی از ناتوانیهای خویش، درون همدرد را سوراخ میکنیم تا ناامیدتر شود و دل دشمن را شادتر میسازیم تا هممیهن را هرچه درنده تر بدرد. جان لاک، اندیشمند یکه تاز میگفت:

“خوشبختی یا بدبختی ی آدمها، دست خودشانست.”

باید بیدار شد و خوشبختی را به چنگ آورد.

فرداییان، دلیریهای امروزیان را با میانگین بیداری و بیباکی خواهند سنجید، نه با ناله ها و گله مندیهای بی سود زیانبار. چه سود از اینکه گناه کاستیها، سستیها و بی دلیهای خویش را به گردن رهبری اندازیم که هنوز از مادر تاریخ زاده نشده؟ چه کسی گفته آن رهبر آراسته در فره ایزدی، شمایی نباشید که امروز، رو در روی آینه نشسته و دردانه پهلوانی را میبینید که بیدار شده و پا به میدان نهاده؟ باور کنید هیچ شگفتی ندارد. پهلوانان تاریخساز را میان باورمندان بی چون و چرایی از همیندست باید یابیم.

از هزاران شاخه گل سرخی که بر گور رفتگان آواره نهاده ایم، به اندازه ی یک گام کوچک در راه براندازی ی دیو و دد، روانشان را شاد نکرده ایم. به جای اینکه در اندوه از دست رفته و بخت سوخته و نداری و…آه و ناله کنیم، به شکار پیروزی و شادی و زیبایی بپردازیم.

ما سزاوار بهتر زیستنیم. کسی جز خودمان نمیتواند آنرا برایمان فراهم آورد. از اینکه دربهای رنگارنگ را کوفته و پاسخی شایسته دریافت نکرده ایم، هرگز نباید دستها را بالا ببریم و پس بنشینیم. دروازه های ناکوفته ی فراوانی را میتوان یافت – و باید یافت. با پیگیریست که یکی از آنها را روزی به روی خود گشاده میبینیم. آرزوی یافتن دروازه ی گشاده، به تنهایی ره به جایی نمیبرد. خیزش برای یافتن آن دروازه را در آینه باید دید و کار را از خویش آغازید.

نام و نشان گمشده را بازیابیم:

اگر باور کنیم که نادار باورمند، تواناتر از داراییست که خود را باور ندارد، پشت همه ی دشواریها را به خاک رسانده و بر بخت گمشده چیره شده ایم. به جای اندوه جانگداز از دوری ی خانه، در راه رسیدن به خانه باید اندیشید و پی چاره ای کارا گشت. خانه را دشمنی از چنگمان درآورده که آبرویمان را باد هوا کرده تا گریز را بر ماندن برتر بینیم. خامی کرده و سریدن از زیر بار خویشکاری را با نبردی چاره گر، تاخت زده ایم. شاید روزی از سر آشفتگی و پریشانی، چاره ای جز این تاخت و آن گریز نداشته ایم. امروز روزی دیگرست. در جنگل پیش رو، چاره ای نو برای بازگشت باید بکاویم. کسی جز خودمان بازی را به سودمان دگرگون نمیکند. به دست آوردن آبروی بر باد رفته، آسان نیست. آزادی و آبرومندی و سروری، بهایی بس سنگین دارد. چه کسی گنج شایان و زر ناب را بی پرداخت بهای آن به چنگ آورده؟ برندگان هر جنگی از آغاز تاریخ تا امروز، تنها کسانی بوده اند که به میدان آمده و از نبرد نهراسیده اند. ناپلیون میگفت:

“نیمی از پیروزی در میدان جنگ، در میدان جنگ بودن است.”

در آینه ی سرنوشت، خود را شهروند سرفراز کهن دیار پارس و سرباز بیدار آریابوم میبینید یا بینوای بی نام و نشان پریده رنگ سپیدمویی که امروز و فردا، خودروی سیاه از راه میرسد تا تنی بیجان در این دیار و آن دیار بیگانه را گورکنان به خاک اندازند؟ نه – بیگمان نه – آرزوهایی ارزنده تر پیش از مرگ به سر داریم. پیش از همه، آرزوی بازگشت به خانه و دیدن همه ی زیباییها و یادمانه های دلپذیر آن کاشانه ی دردافزونست که فروغ امید را در درونمان روشن نگه داشته – یکبار دیگر خود را در آینه ببینید. ولی این بار بکوشید بیدار و آگاه، با شانه ای سنگین از بار خویشکاریها و بایستگیهای بی چون و چرا خیره ی خود شوید. خیره ترشوید! چه میبینید؟ سربازی بدهکار مام بیمار میهن که پیش از مردن باید خود را به آن دامن گرانبها برساند؟ “آفرین بر شما.” برمیخیزید – به نام نامی ی ایران، جوان میشوید تا آدمی تازه در آینه ببینید. 

میدان نبرد کجاست؟

هرگاه که خود را در آینه ی بلندبالای گوشه ی دیگری از خانه میبینید، ناخواسته به یاد این نوشته میافتید و بی آنکه خود بدانید چرا، تیزتر خیره ی خودتان میشوید. ماهیچه هایی را که روزی ورزیده تر بودند، میبینید و رخساره ی جاافتاده ای را ورانداز میکنید که در گذشته نارس مینموده و امروز پخته شده – در بگیر و ببند این دید و بازدید چند ده ساله به یکدم، در درون با خود همسخن میشوید و میپرسید: میدان نبرد؟ من و نبرد؟ کجاست این میدان؟ درونتان پاسخ میدهد: “هرجا که نام و نشانی از دشمن آنجاست، میدان نبردست – همه ی جهان.”  بنابراین پهنه ی میدان نبرد از همان جایی میآغازد که ایستاده اید و خود را در آینه میبینید. خوب میدانید که برای رسیدن به خانه، نیازمند ابزاری فراوانید. ابزار که فراهم آمد، باید بدانید چگونه آنها را به کار گیرید. برای چنین روز بزرگی، خود را آماده میبینید؟

نبرد با دشمن در پهنه ی فراخ میدانی به پهنای جهان، دشواریها و آسانیهای ویژه ی خود را دارد. دشواری در کاستیهای لوجستیک و کمبودهای مالی و ناآگاهی ی گروه خودیها از چگونگی ی شهرهای دور و نزدیک دنیا – و آسانی در دسترسی به تکه های پراکنده ی دشمنی در کوچه پسکوچه ی هر شهر و دیاری در درون و برون مرزهای آریابوم.

شایسته ترین کاری که در این میدان از دستمان برمیآید، اینست که بکوشیم رشته های گسسته را به هم گره بزنیم. کشاندن سرسختترین دشمنان، به دل ارتش بیداران، بیگمان کار آسانی نیست. ولی در گذرگاه روزگار سی و دو ساله میبینیم هرچه پیشتر آمده ایم، خود به خود از شمار دشمنان کاسته و ارتش خودیها فزونی گرفته – چه کسی جز تنپرور آسانخواه، این دگرشد ارزنده را نادیده میگیرد و در سازمان دادن نیروهای پراکنده کوتاهی میکند؟

دشمن را بزرگتر از آنچه که هست نشان دادن، خود به خود فرسودن روان خویش و تباه کردن نیروهای خودیست. نه باید بر اسب اگر و مگر تاخت و نه نیروی دشمن درنده را نادیده گرفت. گزافه گویی در هریک از این دو سو، زیان خود را دارد. با آگاهی از چگونگی و چند و چون میدان نبرد و شیوه ی آرایش ستونهای خودی و دشمن، باید کاری تازه آغازید.

 

 

 

واژه شویی:

چه کسی جز آدمی گنهکار و امیدباخته برای خودکیفری و از سر خشم از خویش، در برابر آینه میایستد و به خود بد و بیراه میگوید؟ ما که بدگویی و هرگونه دهان چاکی را بازتاب آزردگی و روانی پریش میشناسیم، چگونه میتوانیم آن خشم را بر رخسار خویش فرو کوبیم؟ زبان به بدی گشودن، برازنده ی سرباز آگاه آریایی نیست. بدانیم که دشمن با همه ی بدیهایش، آدمی گمراهست که در کنار گناهان بیشمار، بار این گناه را هم به دوش میکشد که بدخواه اندیشه ی ماست. میتوان او را چون خود در آینه انگاشت و به جای بمباران با واژگان نکوهیده، خشم را فرو خورد تا نیروزاتر شد و درمانی کاراتر یافت.

در کار و برنامه ی دشوار نبردی که بر پرچمش، فرو ریختن همه ی چهارچوبهای دشمن را نوشته ایم، نه تنها از کابرد واژگان نکوهیده باید بپرهیزیم، که باید بکوشیم فرهنگ پیکار را از هرگونه آلودگی بپالاییم. کدام سرباز باورمند را دیده اید که در میدان جنگ، سنگرهای روبرو را دشنام باران کند؟ کار سرباز، آتش و گلوله و خمپاره و تیر و ترکش و سنگر است، نه چون ناتوانان بینوا، زار ماندن و زبان به گلایه گشودن و نالیدن.

واژگان کاربردی میان خودیها را نیز دانه دانه باید بشوییم تا آزردگیهای سر برکشیده از زودرنجیهای سرشتی، فروکش کنند. روزی نکوهیدگیهایی را که از بدآموزیهای بیگانه و درد روزگار در فرهنگ رفتاریمان رخنه کرده، باید دور بریزیم تا بتوانیم برتریهای شکوهمند خانگی را جایشان بنشانیم. آن روز، امروزست. روزیکه بیش از هر روز دیگری نیازمند همدمی و همدلی و کوتاه آمدن در برابر نیشهای ناخواسته ایم. روزیکه از سرزنش خود و دیگران باید دست برداریم، همین امروزست. روزیکه همه ی ریزه کاریهای فرهنگ والای خانگی را از دل تاریخ باید بیرون بکشیم تا با هنجاری پخته و آزموده، دیگران را به ستونهای پایداری پیوند بزنیم. دوست وفادار بودن و همسنگر بی پیرایه شدن را از خود بیآغازیم، بی آنکه چشمداشتی از دوست و همسنگر خویش داشته باشیم.

بدیها را زدودن، نیکیها را افزودنست:

بدی چیست؟ آنچه که خود نمیپسندیم، بی آنکه هرازگاه از آن بپرهیزیم. نیکی چیست؟ آنچه که خود خوش داریم و گاهی از دیگران دریغ میکنیم. انگیزه ی آن پرهیز و این گریز کدامست؟ خودخواهی، آزمندی، تنهاخوری یا هرگونه گرفتاری و پیچیدگی در روانی یکه تاز. در خوی و سرشت آدمی، تا بدیهای آزارنده ی هنجاری زدوده نشوند، نیکیهای سازنده رو به فزونی نمینهند. پدیده ای چنین روشن در آیین دوستیابی و دشمنکاهی، به ویژه در نبرد پیش رو را کلیدیترین نکته میشناسیم.

زنده کردن دمادم گاهان پیروزی در سر و دل و امید بستن به آینده ی شکوفای در دسترس، این ارزش را دارد که به سود همسنگر، چشم بر برخی خواسته ها ببندیم. در نبرد سرنوشت ساز پیش رو، اگر باور داریم که تنها مرگ میتواند هریک را از دیگری سوا کند، به راستی جا دارد چنین آزمونی را هرچه بیشتر دامن بزنیم. سود همسنگر را در برخوردهای روزانه، سود فردای خویش بینیم و خودخواهیهای ناخواسته را بیش از پیش بکاهیم.

اگر خواهان رستگاری ی جاودانه ایم، بیش از اینکه به نیازها و خواسته های امروزین بیاندیشیم، فردایی را در آینه ی امروز ببینیم که بودن یا نبودنمان، هردو مایه ی خوشنامی و آبروی همسنگرمان میشود. باخت ناچیز امروز را فدای برد بزرگ فردا کنیم. بدانیم که سربازان راستین ارتش پیروز فردا، زنان و مردان فروتن، ولی توانایی اند که سود توده ی همدرد را بی سر سوزنی گمانه، برتر از سود خویش میبینند.

در تاریخ روانشناسی ی توده ها اگر کسانی باید “بدنام” خوانده شوند، جای ما بالاترین جای آن ستون خواهد بود. چرا؟ چهارده سده پیش در خانواده ی جهانیان که بودیم و چه داشتیم؟ امروز به کجا رسیده و چه میگوییم؟ اگر آنروز روانمان تاب برنمیداشت، نه دین بیگانه را جای دین خانگی مینشاندیم و نه در برابر ناکامیهای پیاپی، خودزنی میکردیم. نه نامان دشمن را بر فرزندان خویش مینهادیم و نه در دام بسیاری نه های دیگر میماسیدیم تا امروز بالای آن ستون برای آزادی دست و پا بزنیم.

میهندوستی و به چنگ آوردن آزادی، به ویژه در جایگاه امروز ما در جهان، نه بلندپروازیست و نه زیاده خواهی – بلکه خویشکاری ی بایسته ایست بر دوش هر شهروندی که خانه و کاشانه اش را مشتی زورگوی دگرستیز زیر پا کشیده و از زادگاهش رانده اند. بیگمان کسی نمیگوید انجام چنین کاری آسانست. کسیکه یاد گرفته بگوید:

“به من چه؟ هرکه بازی را به هم ریخته، خودش میآید و درست میکند!”،

– نه خود را باور دارد و نه تاریخ میهن و فرهنگ خانه را میشناسد. در برابر اینگونه هممیهنان امیدباخته و بدآموخته باید فروتن بود و هرگز از دوباره گوییهای پیاپی خسته نشد. نخستین گامها در این راه، دشوارترند. ولی هرچه پیشتر رویم، کار خود به خود آسانتر میشود.

خوی و سرشت آدمها مانند چهره و تن و پیکر آنان یکسان نیست. هرکس ویژگیهای خود را دارد و دستپرورده ی خانواده و آموزش خویشست. مهر به میهن و مرز و بوم نیز نمیتواند در درون همگان، همسان بجوشد. سرشت برخی داغتر و برخی سردخوترند. بر چنین بینش و منش و نگرشی، نه میتوان انگ نیکی بر پیشانی ی کسی کوفت و نه میتوان آنرا “بد” خواند. ولی در پاره ای برزخهای تاریخی مانند روند سی و دو ساله در ایرانمان، همگان باید به همکاری و همآهنگی در پیکاری سرنوشت ساز فراخوانده شوند. شراره های داغ درون باید زبانه کشند، تا یخزدگان دلسرد و امیدباخته را به همسنگری انگیزه مند کنند.

میهندوستی به سان خانه و خانواده دوستی، چون خون در رگهای هر آدم آزاده ای میدود. انگیزه ها هستند که این گرایش و بینش را گرمتر یا سردتر میکنند. هیچکدام از چند میلیون هممیهنی که خواسته یا ناخواسته زادگاهشان را پشت سر نهاده و بیرون از مرزها به سر میبرند، در نخستین روزها باور نمیکردند دوران آوارگی، سی و دو ساله شود.

هنوز هم کسی نمیداند این بی سر و سامانی تا کی دنباله خواهد داشت. کوتاه کردن این دوران، در دست زنان و مردان انگیزه مندیست که خواهان بازگشتی سرفراز به خانه اند. دشمن خانگی را نخست باید سر جایش نشاند تا آن سرفرازی فراهم آید. وگرنه دور از چشم این و آن، سری به نیمه ویرانه ی در چنگ مشتی بی سر و پا زدن، هنری چشمگیر نیست. در آشفته بازای از ایندست، چهره ی در آینه، بدی و خوبی را با پیمانه ی خرد خویش میسنجد و میکوشد در چهارچوب توان خود، از بدیها بکاهد و بر خوبیها بیافزاید.

نیرومندترین اپوزیسیون تاریخ:

هیچیک از فرمانروایان پیروز و خوشنام جهان، آدمهایی جز شما و من و دیگران نبوده اند. تنها توفیر آنان با دیگران در خردی تیز، دوراندیشی و پشتکاری خستگی ناپذیر بوده که توانسته اند بر بام سرنوشت خویش پای کوبند. سختکوشی و بهره وری از کوچکترین دمها، آنانرا در دستیابی به خواسته هایشان یار شده – آنان خود و برنامه و آرمانشان را به راستی باور داشته و در پیاده کردن آنها دمی نیآسوده اند. شاید هم خود را در آینه ی روزگار، بهتر از دیگران دیده اند.

بیجا نیست اگر در پهنه ی جنگ پیش رو، اپوزیسیون ایران امروز را نیرومندترین نمونه در تاریخ این کشور بشناسیم. شمار پژوهشگران، دانشگاهیان، دانشجویان، سران رسانه ها، هنرمندان، افسران برجسته، کارشناسان جنگی، آگاهان از برنامه های پشت پرده (کادرهای امنیتی)، سرمایه داران، پایوران و کارورزان در زمینه های بانکی، اداری، فن ورزی و توده ی ناخرسند جان به لب، روز به روز رو به فزونی اند.

چه کسی گفته بخت ما بد است و بد بیآریم و چاره ای جز سوختن و ساختن نداریم؟ در آینه ی پیش رو کسی یاد گرفته بگوید:

“چرخ برهم زنم، ار غیر مرادم گردد؟”

چند بار در فرو کوفتن این بخت بد، کوشیده و سرفراز از میدان درنیآمده ایم؟ یک بار، نه، هزار بار دیگر باید آنرا بیآزماییم. یک بار مزه ی گوارای پیروزی را چشیدن، به هزاران بار آزمون فروریخته نمیارزد؟ میدان جنگ را پیش از اینکه در جایی جوییم، در درون باورمند خویش باید بیآراییم. باید با همه ی جان و روان و باور، خود را در برابر بدخواه سرزمین و فرهنگ و مردممان، آماده ی رزمی بی گفتگو بینیم. باید بدانیم که میتوانیم دشمن را از پا درآوریم. مگر نه اینکه باور آزادیخواهانه مان را مردم دنیا میپسندند و آنچه در زادگاهمان میگذرد، مایه ی نگرانیهای روزافزون جهان شده؟ با اینهمه هموند و پشتیبان و همدرد، چرا نباید بتوانیم خود را سازمان دهیم و کار را به دشمن خانگی برای همیشه یکسره کنیم؟

سی و دو سال پیش که نبرد با دشمن خانگی را بیرون از مرزهای زادگاهمان پا نهادیم، هیچکداممان این کاره نبودیم. جنگ دیدگان و سیاستبازان و پولسازانمان هم همه آنسوی میزی بودند و هیچیک برای ایستادن در اینسوی میدان، دوره ای ندیده بودند. دانه دانه مان گمراهیهای ریز و درشتی داشته و بارها به بیراهه رفته ایم. گناه بزرگی هم نیست – پندها گرفته و آموزشها دیده ایم. با اینهمه، هریک به گونه ای بهای آن گمراهیها را پرداخته یا هنوز میپردازیم.

ولی پرسش بی پاسخ اینجاست: اگر این دوره ی دراز را دانشگاهی بیانگاریم برای بیرون راندن دشمن از خانه و ساختن فردای آب و خاکمان، امروز باید هریک دستکم دارای چهار– پنج دانشنامه ی دکتری در میهنشناسی و هنر جنگ و براندازی ی رژیم به دست آورده باشیم. آیا چنینست؟ بیگمان، نه – چرا؟ بیشتر با خود و در میان خود جنگیده و دشمن را از یاد برده ایم. برای آشنایی با زیر و بم باخت سی و دو ساله هم که شده، باید رو در روی آینه بنشینیم و خود را در دادگاه خرد و تاریخ خانگی بازجویی کنیم. تا از این دادگاه، سربلند بیرون نیآییم، بردی پیش رو نخواهیم داشت.

نیروی توفنده ی باور:

باید با دیگران بجوشیم تا جنبشمان از لایه ی زهدانی فراتر رود. مایه ی چسبنده ی توانایی که این جوشش را دامن میزند، باورست. این خواسته ی ستودنی را نباید با هوس درهم آمیزیم. هنر باورست که سنگرهای دشمن را از هر نیروی زرهی سختتر میکوبد. با این نیرومندترین ابزار آفرینش میتوان کاراترین جنگنده بمب افکنهای دنیا را به چنگ آورد. ولی بی آن نمیتوان از جا جنبید. هیچ توپخانه ی آتشینی به اندازه ی باور، زیر و روی دشمن را یکی نمیکند. باوری راستین است که بولدوزرها را راه میاندازد تا کوهها را جابجا کنند. بولدوزرهای توفنده ی پیرامون با ابزار نازک باور به کار میافتند. جایی که نیروی باور به میدان پا نهد، هر ارتش مکانیزه ی پیشرفته ای به زانو در میآید. دشمن پیش روی ایرانی، ناچیزتر از آنست که در برابر توده ی باورمند بتواند پایداری کند. سخن از باوری بی مرز در میانست، نه باوری کور و نازا. نبرد برای آزادی را باید با همه ی جان باور داشت و به میدان آمد. این باور را همه ی همسنگران باید باور کنند.

ما نه خدای آفریننده ایم که جهانی نو بیآفرینیم و نه جادوگریم که از فرداهای نادیده چیزی بگوییم. سربازانی آگاهیم که خوب میدانیم نیروی باور میتواند رزمندگان پایگاههای دشمن را یکی پس از دیگری زمینگیر کند. شبیخونمان با پیاممان میآغازد تا یورشمان در سنگرهای دشمن پایان گیرد.    کسی نمیتواند بگوید مردم خوشبخت دنیا با درد و رنج آشنا نیستند یا اینگونه گرفتاریها را نمیشناسند. این هنر پایداری و پیکار آنها در برابر ناگواریهاست که آنانرا شکیبا و بردبار بار میآورد تا در برابر ناسازگاریهای روزگار به آسانی خم نشوند. باور به خوشبختی، رستگاری میسازد و ناباوری، آدمی را در گنداب چکنم چکنمهای دست و پاگیر میپوساند.

پسربچه ی بدبیآری که روزی کارخانه ی پدرش را از سر آزمونی ساده به آتش کشید و کوی و برزن را سوزاند، کیفر شد. پدر آزرده، او را در برابر دیگران به تازیانه بست. در نوجوانی کارگاهی را که در آن کار میکرد، ناخواسته آتش زد و او را از شهر راندند. بینوای درمانده، سالها با روزی بیست و پنج سنت درآمد زندگی کرد. در کودکی تنها سه سال به دبستان رفته بود و دیگر هیچ. ولی میان سالهای 1869 تا 1910 نام خویش را در امریکا به آسمان رساند. او توماس ادیسونی بود که نه هرگز از کار خسته میشد و نه هرگز امید را از دست میداد. در جشن زادروز هفتاد و پنج سالگی اش گفت: “برای پیگیری اختراعات آینده، باید صد سال دیگر زندگی کنم” (7).

نیروی دستنخورده ی درون اگر به کار نیآید، به سان گنجینه ای ارزشمند زیر خاک بی ارزش میماند – به گونه ای که گویی کسی تاکنون آنرا نیافته – تنها رخدادهای پیشبینی نشده یا گنجیابان کارکشته اند که گنج نا دیده را مییابند و کلان سرمایه را میسازند. یکبار دیگر با خواسته ی شناخت خویش، خود را در آینه بازبینیم. چه بسا که با یافتن نیروی پنهان درون و به کار گرفتن آن، به گنجینه ای بسیار ارزشمنتد تر از بزرگترین سرمایه های جهان دست یابیم.

هنر یارگیری:

رخنه ی چموشان یارنما در دستگاه بی در و دروازه ای به نام “اپوزیسیون برونمرز” که شیرین میآیند و تلخ میروند، ستون پنجم دشمنی ساخته تا جز دلآشوبه در آن چیزی نبینیم. یارگیری در چنین خراب آبادی کاری آسان نیست. هنر راستین پیکار، فرآیندی از همیندست دشواریهاست. باید بدانیم که زندگی ایستا نیست – هر روز برای خود آغازی تازه است و آزمونی نو را میبرازد. وفادارترین همسنگران، بی پیرایه ترین دوستانند. دوست راستین، کاراترین درمان درد فراگیر امروزست. دوستی که روز گرفتاری، زیر بالتان را گرفته و مهرش به دلتان نشسته، فراموشش میکنید؟ همسنگری را که در برابر پرخاش خشمآگینتان، فروتن مانده از یاد میبرید؟ از کسیکه در آینه میبینید، بپرسید برای آن کسی که دوستش دارد، چه کرده؟ گرانبهاترین نیاز آدمی از نخستین روز آفرینش در برخورد با دیگری، مهر و دوستی بوده و تا پایان زندگی هم همین دو پدیده ی ارجمند، تاج سر رفتار آدمی خواهد ماند.

در آیین دوستیابی، واژگان بخت و سرنوشت در برابر خرد و دوراندیشی رنگ میبازند. دوست، درد خود را بی پروا به دوست میگوید و دردش را بی پیرایه میشنود. اندرز دوست را بها میدهد و در کاستن از رنج وی میکوشد. بیشتر میشنود و کمتر میگوید. چکیده ی زندگی تنها سود نیست. دوستی که ما را پشتیبان خویش بیند، به دوستیمان میبالد. جرج واشینگتن میگفت:

“با همه فروتن باشید، ولی مهر جوشان ته دل را تنها برای چند تن نگه دارید.”

توماس جفرسون (سومین رئیس جمهور امریکا) باور داشت:

“دوستی مانند می گواراست، هرچه کهنه تر شود، گواراتر میشود.”

کسی در میانمان نیست که دلتنگ یادمانه های زیبای خانه نباشد. ولی آیا همه میدانند دلتنگیهای بی کنش و تهی از بازدهی، زیانبارند؟ گوشه ای لمیدن و با چشمان بسته، دیروز را در سر زنده کردن، نه تنها آبی از آبرا نمیجنباند، که اندوه درون را هزارچندان میکند.

دلزدگیهای گسترده در اپوزیسیون، تنها دستآورد زننده ای نیست که از رخنه ی دشمن میان خودیها ریشه دوانده – ناامیدیهای زمانسوزند که کار یارگیری را دشوارتر میکنند. کسیکه به ارزش خود میان توده کم بها میدهد، موریانه ای به جان سازندگیهای خویش میاندازد. ساخته هایش نیمبند و نیمه کاره و گاه، وارونه از کار درمیآیند تا بدبینی در نهادش ریشه گیرد. موریانه ی درون، تخم میریزد و ریشه ی روان را میجود تا گوشه نشینی و کناره گیری سر برآورد.

اینجاست که به زمین و زمان بد میگوید و همه را بدخواه خویش میبیند. گناه را به گردن دیگران میاندازد و از همه میرمد. بدبین افسرده ای میشود که در جوانی با انگ ناپختگی از پیکار میگریزد و در پختگی با پوشش ناتوانی، از جا نمیجنبد. لغزشهای گذشته را بر خویش نمیبخشد و خودخور میماند. جاییکه باید گستاح باشد، کوتاه آمده و آنگاه که باید فروتن باشد، پرخاش کرده – کسی را از خود رنجانده و سالهاست به خود میپیچد. او که یاد نگرفته خود را ببخشد، نمیتواند دیگران را ببخشد. تکروی و خودخواهی میداندار میشود تا در واکنش به هرگونه خورده گیری بیتاب شود. میپندارد دانای بیتاست و همه را از خود میرماند. تنها میماند و با خود هم میستیزد. پنهان میشود تا کسی به کاستیها و سستیهای درونش پی نبرد. هنر راستین یارگیری را در یاری به اینگونه هممیهنان باید بشناسیم.

آدمی از ناداری و بیماری و درماندگی، همان اندازه میترسد که از گردباد و زمین لرزه و مرگ و سونامی. در خاک بیگانه به بدنامی مردن، آزارنده تر از همه ی آن ترسها نیست؟ هراس از تنهاییست که مرگ را ترسناک میکند. وگرنه کیست که نداند پایان زندگی مرگست؟ پیشآهنگان پیکار، پرده ی زهرآلودی را که دشمن میانمان کشیده، باید از میان بردارند. گرمای نخستین هسته های زنده در میدان نبرد، یخ پیرامون را آب میکند تا کار یارگیری شتاب گیرد.

زمین، پاداش ارزنده اش را با میوه ی درخت و دانه های برآمده به برزگر پیشکش میکند. تلاش کشاورز، زمین را بارور کرده یا آب و خاک و آفتاب؟ هریک کار خود را به درستی انجام داده اند. پیشآهنگ بیدار، میدان رزم را میآراید تا سربازان شیفته از گوشه و کنار گردهم آیند. کار با ساده سازی و زدودن بازدارنده های دست و پاگیر بختسوز زمانکش میآغازد. با پشتکار و از خودگذشتگی پیگیری میشود تا نیروهای پراکنده با دلگرمی یکدگر را بیآبند. نقش کارای گروه بنیانگزار را زنان و مردان آگاه دلیری به دوش دارند که خود را بارها و بارها در آینه دیده و با همه ی تاب و توان، یکپارچه باور شده اند.

هری ترومن را در بازیهای انتخاباتی ی امریکا، همه بازنده میشناختند. ولی با پشتکاری خستگی ناپذیر، به خواسته اش رسید. چرچیل اگر از ارتش رایش میترسید و از گنده گوییهای هیتلر جا میخورد، انگلیس سر پا نمیماند. سردار ابیوردی اگر بام تا شام و شام تا بام را روی اسب سر نمیکرد و چاشت را سواره با چند دانه نخودچی نمیساخت، نه به کرنال میرسید و نه ایران ویران یکدست میشد. آن خواجه ی ترک هم اگر شب و روز از اینسوی کشور به آنسو نمیتاخت، چرخ بازیگر سرنوشت، تاج کیانی را سزاوار کله ی کوچکش نمیدید. سیسرون، سخنور سنای روم میگفت:

“یک نمایشنامه ی خوب، باید با کشش بیآغازد. پرده ی دوم باید دنباله ی پرده ی نخست باشد. در پایان پرده ی سوم، مردم باید شاد و شگفتزده و نکته آموخته به خانه بروند” (8).

اگر این پیشنهاد ساده را نخستین پرده از نمایشنامه ی پیکار پیش رو بیانگارید، پرده ی دوم، پیاده کردن آن به دست یاران همسنگر خواهد بود تا پرده ی سوم را باهم در خانه ببینیم.

رهبری خودجوش:

یکی از کاستیهای آزارنده ای که از بدآموزیهای بیگانه میانمان دامنگیر شده، اینست که یاد گرفته ایم، بگوییم:

“یکی بجنبد، تا من بجنبم”،

– یاد نگرفته ایم بجنبیم تا دیگران را بجنبانیم. بیگانه ستاییهای کهنه، هنر خودکاوی و خودفرمانی را در روانمان پوسانده تا همچنان در گرو این و آن بمانیم. بیگانه کیشی، خوی دوراندیشیمان را خشکانده تا از کار دشوار رهبری و فرماندهی برمیم. نیروی بیگانه ی بالای سرمان، وادارمان کرده همیشه فرمانبردار و زیردست بمانیم. در پادگانهای کشورمان هم ستاد سرفرماندهی بوده که کار فرماندهانمان را چرخانده – فرمانبرداری (دیسیپلین)، به ویژه در ارتش، نیازی بنیادین و بی چون و چراست. نیآموخته ایم اگر نیاز به سر و سامان دادنی داغتر از آب و نان روزانه در زندگیمان پیش آید، از خود مایه نهیم و چاره ای نو جوییم. از یاد برده ایم تار و پود زادگاهمان را اگر بیگانه درنوردد، باید فرمانده ی تواناییهای پیرامون خویش شویم. کدام روزی را در برهوت تاریخمان، تشنه تر از امروز نیازمند رهبری ی خودجوش دیده اید؟

درد رهبری و چشم به راه رهبر ماندن، از گرفتاریهای فراگیر سی و دو ساله است. چراکه بسیاری پنداشته اند، رهبر باید از مادر رهبر زاده شود. گروههای ریز و درشت اینجا و آنجا، هریک رهبران خود را دارند. ولی دشواری در کنار هم نشستن این رهبران رنگارنگ خورد و کلان و گزینش رهبر رهبرانست. کسی چه دیده – شاید یکی از میان بیداران باورمندی که خود را در آینه ی روزگار آزموده و سرشت خویش را دریافته، امروز و فردا از میان توده ی خروشان برخیزد تا دشواری ی نیاز به رهبری را برای همیشه از میان بردارد.

برد و باخت، دو پدیده ی آشنای زندگی اند که هریک از ما در دوره ای آنرا آزموده ایم. هم مزه ی شیرین برد و هم تلخی ی باخت را چشیده ایم. خواسته ی برنده شدن در درون کسی با کوله باری سنگین از فرازهای سخت زندگی، او را برای کارهای بزرگتر، بیش از دیگران آماده میکند. او خود را در آینه کاویده و گوهر سرشتش در باور آمیخته – دورنگرست و آنسوی رخدادها را میبیند. ناآشنا با ترس و شیفته ی گامهای بلندست. پیاده از اسب اگر و مگر، خرد و پختگی را نخستین نیاز پیکار میداند. در شناخت خودی و بیگانه، به جای برون، درون را میشکافد. ارزیابست و به رایزنی ی همسنگران بها میدهد. بر فراز همه ی بردها و باختهای ناچیز گذشته، سرسپرده ی یک بردست و آن چیرگی بر دشمنست. آنکه در آینه میبینید، او نیست که گریبان دنیا را گرفته و فریاد میزند:

“پیش از اینکه تو مرا دگرگون کنی، من تو را دگرگون خواهم کرد”

– به میدان آیید، تا دیگران هم شما را ببینند و به همشانگیتان ببالند و بنازند. چنین رهبریست که امروز را آبستن فردایی بهتر میکند.

***

زیرنویسها:

در این نوشته از پژوهشی ارزنده زیر نام “روانشناسی خلاقیت (سایکوسیبرنتیک)، مکسول مالتز، برگردان مهدی قراچه داغی، چاپ اسرار دانش، تهران، 1387″، سود فراوان بردم. نوشته ای شایان ستایش در 333 برگ، که جا داشت پخته تر از کار درآید.

1 – سایکوسیبرنتیک، برگ 208.

2 – اولسیس سیمون گرانت، زاده ی اوهایو (1885-1822)، فرزند چرم فروش، دانش آموخته ی دانشگاه نظامی ی وست پوینت، ژنرال متودیست ارتش امریکا در جنگ با مکزیک و فرمانده ارتش دوران لینکلن، دفتر یادمانه هایش را با الهام از پاسارگاد و تبار هخامنشیان نوشت.

3 – توماس کارلایل سکاتلندی، زاده ی ولز (1881-1795)، شیوه ی ژورنالیزم را برای نخستین بار در نگارش تاریخ پی ریخت. نگارنده ی توانای انقلاب فرانسه، شیفته ی پهلوانان تاریخ که زندگینامه های ناپلئون بناپارت، مارتین لوتر، شکسپیر و چندی از سران جهان را نوشت.

4 – جرج برنارد شاو، نمایشنامه نویس توانای ایرلندی (1950-1856)، پس از ویلیام شکسپیر در انگلیس سرشناسترین نگارنده ی طنز شمرده میشود. گیاهخواری سوسیالیست بود که سال 1935 به دریافت جایزه ی ادبیات نوبل و سال 1938 به دریافت جایزه ی اسکار برای بهترین فیلمنامه نویسی سرفراز شد.

5 – ابراهام لینکلن، شانزدهمین رئیس جمهور امریکا (1865-1809)، نخستین رئیس جمهور از حزب جمهوریخواه و سخنوری توانا که قانون الغای برده داری را دستینه کرد و ترور شد.

6 – توماس آلفا ادیسون، زاده ی اوهایو (1931-1847) در 4 سالگی همراه خانواده به میشیگان کوچید. آموزگار دوره ی دبستان او را بارها کودن خوانده بود. در 11 سالگی روزنامه فروش شد و سازندگیهای ارزنده اش را در آزمایشگاه ملنو پارک نیوجرسی انجام داد. با افزون بر 1000 اختراع، برنده جایزه ی لژیون دونور و بسیاری دیگر جوایز شد.

7 – آمده در بند 6.

8 – مارکوس یولیوس سیسرون، سیاستمدار، نگارنده تاریخ و سخنور رومی (163-43 پیش از میلاد) از 17 سالگی در جنگها بود. سپس به جهانگردی پرداخت و دربازگشت به رم، کنسول برگزیده ی سزار شد.

* از 14 سده پیش که دشمنی خونخوار، زادگاهمان را به بدی آلوده – هرگز نتوانسته ایم از زیر بار خرمن خرمن بدیهای بیشمار برهیم. فرزندان دشمن 1400 ساله، در روند 39 ساله، گوشه هایی از کوه سر به آسمان سوده ی آن بدیها را نشانمان داده اند. بنابراین ناهمگنی در آهنگ نوشته ی پیش رو را با آنچه که خواندید، ناچاری ی ناخواسته ای ببینید که بدی را به هیچ زبان زیبایی نمیتوان جز آنگونه که هست، گفت!      

 

***

پاسخی بگذارید

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: