اندر پاپا شدن زن
بزرگ امید
نوامبر 2014
فرانکفورت
دو دهه پیش کسی میدانست؟
راز سربستۀ آن بازی را
که چه سان دخترکی از دل یک جنگل دور
آمده شهر و به سر بنهاده
کله پاپ بزرگ؟
چه کسی پوشاندست، سر این راز شگفت؟
دخترک جنگلی:
دخترک شیرین بود
سیزده ساله، ولی چرک و پریش و پکر و ژولیده
پدرش اشتیفان، مادرش هم میریام
خواهرش آندره آس و برادر یوهان
یوهانس با سری انباشته از خواسته ها
آرزوی گذر از جنگل و دیدار جهان بر سر داشت
گاهگاهی پدر خشم زده با تندی
داد میزد سر دختر: “دامنت بالا زن”
دخترک گریه کنان خم میشد
دامن پیرهن ژندۀ خود پشت کمر در مشتش
تا بکوبد پدرش با ترکه
بر کپل یا کمر و بر رانش
که چرا؟
تکه نانی که بدزدیده ز پشت پستو
تخم مرغی ز پس لانه ی مرغ
یا سرانگشت رسانده است به خیک عسلی
یا که بشکانده سبو
و گهی دیر بشسته رخت چرک دگران
خانه یک کلبه ی چوبینه همانند دگر غمکده ها
همه گرد هم و در جنگل دور
تو بخوانش: “فولدا”
یک خر مردنی و یک سر گاو
چند سر مرغ و خروس
گربه با یک سگ پیر
دم در آتشدان، یا اجاقی که فرو رفته کف کلبه ی تاریک نمور
دو سه جام و قدح و دیگ و سفالین کاسه
داس و بیل و تبر و خورده پشیزی زیندست
سپه ساس و شپش، مار و مور و مگس و موش و دگر جانداران
همه ی دار و ندار کلبه، کم و بیشی، همه ی زندگی ی ژرمن بود
شبی آمد پدر مست به فریاد و فغان
داد و بیداد سر زن – که چرا زیر و بمش گشته چنان
رشته ی بافته ی موی زنک در مشتش، دست دیگر به کمر
کوفته چهره ی زن بر دیوار، دمر انداخته اش بر کف آن کلبه ی سرد
زن به شیون، فریاد – تیغ مست آمده بیرون ز نیام
رشته موی سر زن ببریده – و بیانداخته در آتشدان
زده بالا دامن، بدریده تنبان – هق هق و گریه ی زن در پایان
نیم خیز آندره آس آن گوشه – دست خواهر و برادر در دست
هرسه ترسان و خزان از کلبه – زده بیرون که نبیند پدر مست ملنگ
نشنود هق هق مادر یا که دشنام پدر
مانده در بارش تند باران – به پناه آمده در زیر درخت
میدهد دلداری، به برادر، خواهر – که نترسید، پدر دیوانه است
این همینست که خود باید بود
آرزوی پدر:
تندخو پدرر باده گسار، به سرش میپرورد
پسرش نیک بخواند انجیل – و کشیشی بشود پخته و فرمانفرما
و چنین بوده که جامی عسل ارزانی ی پیر استادی
و خروسی پیشکش کرده به استاد دگر
ولی افسوس که ترس از پدر و ترکۀ او – بسته بوده است زبان پسرک
من منی کرده و ناخوان میخواند:
“خو خو خدایا…نا نا نان امروز روز روز ما را به ما بده ده ده ده…
ما ما ما را در در در آز آز آزمایش نیآور ور ور ور … و تپق از پی هم”
بارها در تب ترس از پدر و سیلی ی سخت
تو نگو شاشیده است، توی تنبانک و شلوارک خویش
زن انجیل بخوان؟
روزی آمد که کشیش ده فولدا و پدر
از یوهان خواسته اند، تا بخواند انجیل – “نامۀ پولس والا به کلیسای کورنت”
من منی کرده جوانک و گهی زمزمه ای – بار دشنام و زبان تلخیها – بارش از بام پدر
“مایۀ ننگ، مترسک، گه بدبوی چرند، بی خرد، بی سر و بی پای ملنگ” و هزاران دگر
یوهانس، خواهرک مهرافزون – از سر مهر گران – تا زداید بر شرم از سر وی
برگرفت انجیلش – و بخواند آن نامه – و تو گوئی که خودش بنوشته است
خیرۀ خواندن وی مانده پدر – و کشیش از سر بشکفتگی اش
زده زانو بر خاک، هله لویا گویان – که مسیحا هنرت را دیدم
همه سرگشته، پدر با فریاد – زن انجیل بخوان!؟
مادر از ترس گنه یا که پریشانی ی خویش
ناگهان جسته و بگرفته ز دستش انجیل – داده در دست کشیش – که ببخش این دختر!
آفرینباد کشیش
“چه کسی بوده زبردست استاد – به تو آموخته نیک؟”
یوهانس خاموش است – ولی انگشت به سوی یوهان
“چه به تنهائی ی این خانه، چه در جنگل سبز – چه به شب یا در روز،
بوده استادم او … و از او خرسندم، این به ما یک بازی است.”
زن و انجیل؟:
و پدر بار دگر با فریاد: “رفته اهریمن بدکاره درون سر این پتیاره!”
و درآورده کشیش – دفتری دیگر از انبان ردا
و بداده است به وی – و بگفته است: “بخوان.”
دخترک میخواند، همگان خیرۀ وی
و به پایان، پدر اندر چالش، با کشیش شادان
“دخترک را بفرستش به کلیسای خدا!” گفتۀ نیک کشیش
و پدر میگوید: “زن و انجیل؟ کجا آئین است؟
این یوهان است که باید به کلیسا برود، یوهانس یاور مادر باشد!”
هفته ها بگذشته – تا یکی نامه رسان آمده از خانۀ اسقف آنجا
گشته فولدا و بسی جار زده – “یوهانس، های یوهانس”
و رسیده است به آن کلبۀ سرد – و پدر میپرسد:
کیستی؟ ز کجا آمده ای؟ و چه میخواهی از این دخترکم؟
نامه رسان میپرسد: “نام تو؟
“اشتفان فولدائی”
نامۀ اسقف والا خوانده – که بباید بسپارد یوهانس دست سوار – تا رساند بر دیر
و پدر میگوید: “چه کسی بشناسد، چند و چون فرزند؟
چون پدر، کو پدرست؟ این یوهان یار کلیسای تو باد
یوهانس همدم خانه است، نیازش دارم.”
مادرک گیج و پریش و گریان – سفرۀ گوشت و نان، بسته بر پشت یوهان
پسرک گیج و ملنگ، جسته بر پشت سوار – به ره خود رفتند
تاخت چون باد کنار ره باریکۀ آن جنگل سخت
چند سنگی که گذشت، تیر زهرین ناگه، خورده بر چشم سوار
تیر دیگر بر دل، آهی از ژرف نهان، پیکر افتاده به خاک
اسب رم کرده و یوهان لرزان
ناگهان رهزن ژولیده سری، سر برآورده از آنسوی کمین
تیغ هندی در دست، خیره در چشم بوهان
گام آرام بیآمد تا پیش، لرز یوهان افزون
خنجری در دستش، رهزن انگشت سوار، کنده با تیغ پلید
نیمه انگشت به خاک، برگرقت انگشتر، رفت و گم شد و جوان سرگردان
مانده در جنگل سرد، نگهی اینسو و آنسوی پریشان آباد
آمده بر سر آن مرده سوار، خون روان از سینه، چهره خونین، دست و پا بی جنبش
نه دم و بازدمی، ترس جانگیر فراتر ز گمان، هاج و واج و به شگفت از این بخت
لب باریکۀ ره، روی یک کنده درخت، بنشسته و در اندیشه که اکنون چه کنم؟
گاه در گریه و افسوس و به اندوهی سخت
در هراس از هر بانگ، و از این بختک تلخ، و به پرسش از خویش
به کجا باید رفت؟ کلبه و درد پدر – یا که بر خانۀ اسقف که نه نامی و نشانی دارم؟
چندگاهی بگذشت – و به خود آمد و دید – شب و تاریکی ی آن نزدیک است
و شگفتا! چیست این خشخش آرام نژند – که تو گوئی گام است؟
بانگ یک گام؟ و یا گام درست؟ گام آرام سر خرمن برگ – برگ زرد پائیز
یا گمانیست که میپندارم؟ آه، نه این گمان نیست – کسی از دور به این سو آید
پشت آن کنده کمین کرد وهر از گه سرکی تازه کشید
سرک از درز درخت – در پریشانی ی خویش – آنچه را دید، شگفتیش افزود
باورش نتوان کرد – نگهی تیز و بسا تیزترک – واشکفتا که چه من میبینم؟
یوهانس، این توئی میآئی؟
مهر استاد به شاگرد – و یا مهر برادر، خواهر
از پس کندۀ سخت – همه جوشیده و جوشان
یوهانس خسته و آشفته در آغوش یوهان
و زبانهاست که چسبیده به کام
این از آن در پرسش – آن از این در جویش – که چه ها بگذشته است؟
بی نیازی به زبان
دخترک دیده تن مرده سوار – مرد خونین که به خاک افتاده است
و شنید از یوهان – تیر زهرین ز کمینگاه نهان – و برادر را گفت:
“دلم از رفتن تو تاب نداشت – رستم از ترکه و از رنج پدر
که دمادم به زبان چون ماران – نیش میزد تا بشویم ز سرم
سر به سر دفتر آموخته ها”
هردو سرگشته از این بازی ی تلخ – هردو دلپاک و امیدی به مسیحاشان بود
گوشه ای دورتر از مرده سوار – آتشی کرده به پا، سفرۀ نان بگشودند
و پنیر بز و گوشت – نوش جان تا که بمیرد شب تار و بدرخشد خورشید
دخترک زمزمه در گوش برادر: که “یوهان؟
باورم هست که در خانۀ اسقف، توده از رنگ و مرامی دگرند
باید آهنگ نوی پی گیریم.”
راه تازه:
بامدادی دگر و هردو جوان در راهند – دره ها در پس و تپه، کتل و ره در پیش
ره و بی ره همه را پیمودند – افت و خیزان و به پرسیدن از این یا از آن
و شنیدند سرانجام که اسقف آنجاست
به شگفتی که چرا خانۀ وی چوبین نیست؟ کی بدیدند چنین خانه ز سنگ؟
ده کلبه در آن گنجد و شاید افزون – به در و دروازه – نیزه داران برازنده به گشت
مردی آمد که کلاهش رنگین – جامه رنگین و لبش خندان بود – و بپرسید:
“که هستید؟ چه خواهید اینجا؟”
“خواندۀ اسقف والای جهان آرائیم – من یوهان، خواهر من یوهانس
هردو از جنگل و از فولدائیم.”
مرد رنگین جامه – رفته از پیش و جوانان از پس
و یوهان میفشرد، دست خواهر در دست – تا رسیدند به تالار گران
چه کهن تالاری؟ به بلندای سر شش کلبه – و درازا، پهنا – نیمی از دهکدۀ فولدا بود
گرد تا گرد – همه پیر و جوان – و شنیدند که آن جشن گنهکاران است
ساز و رامشگر و دستکزن و نی – خم و پیمانه و بازیگر و می
باده و یاوه چرانی، همگان دست افشان پا کوبان
بره بریان و کباب از تیهو، جام و جامه بدران شادی گو
مردکی خیک وش و غول آسا – زنکی چوب به دست از پس وی
چوبدستی که سرش آتش بود – آمدند از ته تالار میان میدان
مرد، بالای سکوئی که در آن میدان بود
کنده تنبان و بگشته است خمان – و دو دستش به سر زانوها
آتشین چوب زنک – دم سوراخ پس آن مردک – باد گوز و گذر گاز و شرار آتش
توده چون بمب ز خدیدن و شادی ترکید
نوجوانان، سر انگشت گزان – خیرۀ آن بیهدگی
مانده در سینه کش درب و کناری که بر آن دیدی نیست
و ز خود پرسانند – واخدایا، که چه ها میبینیم؟
اسقف مرد خدا، اینهمه سان هرملگی؟
مرد رنگین جامه – رفته بر شاه نشین تالار – زمزمه بر در گوش اسقف
پیر چاقی به رخی سرخ و برازنده ردا
یوهانس با یوهان – هر دو دیدند که رنگین جامه – دست بالا زده میجنباند
تا ببینند و بیآیند بر خوان کلان – همدم و همسخن اسقف والا بشوند
دو جوان از فولدا – ژنده پوشان پریش – گامزن از ته تالار به اینسوی روان
تا که در شاه نشین، دست اسقف بوسند
اسقف پیر نگاهی به سراپای جوانان انداخت – و به آرامش گفت:
“یوهانس، از کشیش فولدا، بشنیدم که مسیحا به تو مهری به فراخوار دارد
از خودت، از پدرت، مادر، از فولدا گو.”
“پدرم اشتیفان، پدرش مارک و مادر، دبور فولدائی، چون پدرهای دگر
مادرم هم میریام، دخت شوشن از ده بادن بادن، چون دگر مادرها”
تا به یادم آید، همۀ بازیمان، خواندن و خواندن و خواندن بوده است
در ره بیشۀ فولدا، رهزنی، نامه رسانت را کشت – نامه ات دست پدر”
داستان سفر دور و دراز، رهزن انگشتر، ماندن شب به دل جنگل دور،
تا رسیدن در آن کاخ شگفت، همه را موی به مویش برگفت
اسقف پیر در اندیشه ز یوهان پرسید:
“پسرم، چند زمستان تو به هستی دیدی؟
و یوهان پاسخ داد:
“پانزده بار بهاران دییدم – خواهرم هم سیزده دور خزان را دیده است.”
اسقف سرخ، کمی سرختر و همهمۀ تودۀ تالار نشین
دست بر ریش، دگر باره بپرسید از او:
“این چه بازیست که بیننده بهاری – یوهانس دیده خزان؟”
“پدرم از پدرش بشنیده است – در بهاران مردان – زور مردانگی از دست خدا میگیرند
تا به پائیز آن زور – در تن کودکی از ران زنی – سر برآرد بیرون
و چنینست که زن پائیزی – و بهارست شمارش به سنین مردان!”
تودۀ سرخوش تالار به یکدم ترکید از خنده
اسقف از زیر ردا – دستی آورده برون – رو به آن تودۀ خندان، خاموش!
مردکی از ته تالار به فریاد بلند:
“باز از پند پدر گو که مرا چون عسلی شیرین است.”
مرد رنگین جامه – رو به اسقف و بجست از جایش – کرنشی پر تب و تاب
و شنید از اسقف، آنچه که باید بشنود.
خانه ای تازه:
او به پیش و دو جوان از پی وی – گذر از آن تالار
و رسیدند به یک خانه در آن برزن تنگ
و در آن راه به آنان میگفت:
“آری آری … و به یکروز به هر سال، جناب اسقف
بارگهش بر پایست، تا گنهکار و بزهکار به گردش یکجا
راه نو جسته بدانند خدا – گوشۀ میکده هم پا برجاست!”
و در آن خانۀ بی آلایش گرم – مهربان پخته زنی چون دایه
گردۀ سدر به آنان داده – تا بشویند گل و گرد ره از تن خویش
جامۀ پاک بپوشند و نشینند سر خوان و خورش
بامدادن چو نشستند به چاشت – چشمشان بسته و دستان درهم – به نیایش گویا
دایه از دفتر لوکاس خوانده است
دفترش دارده به دست یوهان – و از او خواسته او پی گیرد
و جوان خوانده به پایان دفتر – بی کم و کاست، نه من من و نه گمراهی و هر کمبودی
یوهانس شادان بود – شادی اش مرز نداشت
چونکه میدید، برادر شده پاک از دردش – و زبان، پخته و کارا گشته است
بی سخن با یوهان، نیک دانست که ترس از پدر و ترکۀ او، بسته زبان یوهان
نیمروزان همه در خانۀ اسقف و تنی چند کشیش و رهبان
هریکی پرسشی از چون و چرا– چه ز باور چه ز پیشینۀ آنان به زبان آوردند
و به پایان مرد رنگین جامه – داده انجیل به دست یوهان
و بگفته است: “بخوان”
“از کجایش خوانم؟”
“هرچه خواهی خوان!”
و جوان با نیایش آرام، بوسه بر انجیلش
بگشود آن دفتر و سراسر برخواند (کارهای پیامبران، بخش ششم، بند هشتم)
نوجوان نیکو خواند، سره و پاک و درست
گوئی از نو شده بود آدم دیگر با خویش
یا خدایش به زبان تاب و توان بخشیده
“بخش دیگر تو بخوان.” گفتۀ اسقف پیر
آندو با خواندن خود یاد پدر را در سر – به دم و بازدمی زنده و پویا دیدند
اشتفان، نام پدر، گوهر بیتای خدا – خون خود داده، جهان ارزش والای چلیپا بیند
و پس از پرسش و پاسخهائی چند – آفرینباد همه – و بیافزوده یوهان:
“رهبری کن گره از کار گشا، کز این دم – روز و شب، سر به ره و گوش به فرمان داریم
نوجوانیم و به سر سوداها، گو که از دور زمانها گله ها از غم پنهان داریم.”
اسقف پیر بگفت:
“یوهانس را ببریدش به دژ راهبه ها و یوهان را هم دیر
تا بخوانند و بدانند هرآنچه باید.”
“اگر از من تو بپرسی که چرا باید از این ره بروم؟
پاسخی نشنوی از من که خودش راز گرانیست به دل
سر از این راز گشودن، نه زبان آید و نی گفتنی است
که ز آغاز به پایان زمان در گرو بی خودی است” زمزمۀ زیر لب یوهانس
سرنوشت بازیگر:
هشت سالی که گذشت، دخترک گشته پزشکی کارا – و یوهان پخته کشیشی پویا
مادر از دنیا رفت، آندره اس مادر چندین فرزند – و پدر پیرتر و باده گساری برپا
و هزاران افسوس – نشنیدند ز هریک چه بر او بگذشته است
روز خیزش و به پا خاستن جان مسیحا از خاک
جشن پر همهمه ای گشته به پا
مردمان آمده از هر گوشه، تا نیایشگر این روز پر از راز و شکفتن گردند
چست و والا و برازنده جوانی خوشرو – تیز و چالاک که فرماندۀ یک گردان بود
ز دهانها بشنید از مردم – که پزشکی است میان ردۀ راهبگان
نام او یوهانس، چاره گر، چیره، زدایندۀ درد
“مادرم بیمارست، و پزشکانی چند، به سر بالینش، ناامید از چاره، گره ای نگشودند
مادر رنجورم، زین و زان داروها، خورده، نوشیده، نگشته درمان
خواهشم را پذیری و ببینی مادر – تا که هستی به تن و جان و روانم بر جاست
سر و دل در گرو مهر تو و زنده مسیحا دارم” گویش افسر هنگ
پزشک درمانگر:
روز دیگر یوهانس خانۀ بیمار نزار – آگه از درد و چراهای فراوان شدۀ بی پاسخ
و دو ماهی بگذشت از درمان – مام بیمار، ببسته بستر
و پذیرای پزشکی شده کز جان مسیحاش یکی فرمان داشت
و در این دورۀ هر بام به شام – مهر رزم آور دانا به پزشکش افزون
دل و دین باختۀ راهبۀ درمانگر – سر و جان پای دل و راز نهانش بنهاد
افسر هنگ شده دلداده – دلبرش راهبه ای باورمند
چه بدیدی که همان راهبه هم باخته دل – کارشان سخت شده، این گریز آن پویان
و گهی آن به فراموش و این سرگردان – کار دلدادگی از سر بگذشت
رخنه در دل که ندارد چاره – مگر از جان بگذشتن که بسی شیرین است
مهر و دلدادگی ی پنهانی – شور و شیرینی ی چندان دارد
مهر اگر از ته جان برجوشد – مرز قانون شکند، بخروشد
بشود دورنمائی که جهان – هستی از چشمۀ آن برنوشد
هردو در پیشگه اسقف خویش – چاره جویند و بگویند چه ها باید کرد
اسقف پیر بسا پند گرانشان داده – پند و دلباختگی، بیخ و بنش ناهمرنگ
این ز آتش، دگری آب روان
“آنکه دل را به مسیحا داده – دل ندارد که به افسر بدهد
به گمانم یوهانس بیمارست – باید او تا سه مه آینده
در سراپرده بماند – شب و روزش به نیایش گذرد
تو جوان هم بنشین بر زانو – توبه از این گنه زشت پلشت
تا مسیح از گنهت درگذرد” سخن اسقف پیر
مهر دردانگیز:
این به سوزش و گدازش در دیر – آن به پیچش و گزارش در هنگ
هفته ها در پی یک چارۀ دیگر بودند
روز یکشنبه همه مردم شهر – به نیایش به کلیسای بزرگ، گرد هم بنشستند
“آن خدائی که به ما سرور بی چون و چراست – داور هردو جهان در همه جائی با ماست
مهربان با همۀ آدمیان چون فرزند – پدری ژرف و نهان بین، آشنائی داناست
یارمان باد که هر روزو شبی در گردش –
نام ماناش سرآغاز سخنها برماست… گویش اسقف پیر
که به ناگه غول شمشیر به دست، با لگد درب کلیسا بگشود
همگان خیرۀ غول، گامها، پتک به سر شانۀ رهبان و کشیش و اسقف
اشک خاموش همه راهبه ها … تا به محراب رسید
خیرۀ اسقف پیر، تا بجنبد و بپرسد سخنی، رهبر پیر کلیسا از وی
تیغ آن غول پریش، بوسه بر گردن اسقف – و به آنی سر بی تن به کف پا افتاد
و به کوتاهی ی یک پلک زدن، سیل دیوانۀ شمشیرکش از پنجره و دروازه
سیل خون بارانده – و در آن کشمکش جنگ و گریز، داد آن غول شنیدند که گفت:
“هنگتان شسته به خون”
یوهانس شد مدهوش، خسته در دامن آن دایۀ پیر – و سر دایه ز تن گشت سوا
خون بشسته تن مدهوش، تو گوئی مرده است
همۀ راهبگان، رهبانان – مردم از ریز و درشت و زن و مرد – مرده در یکدم و دزدان پیروز
آنچه از سیم و زر آنجا جستند – با خود از خورد و کلانشان بردند
روزی دیگر:
کار او را نتوان خورده گرفت – یوهانس چشم گشوده در خون
دایه و اسقف و یوهان مرده – مردمان مرده و هستی مرده
چشمها باز، ولی ناجنبا – همه خاموش، ولی بس ترسان
شهر هم مرده و گوئی که زمان از گردش – خسته در دامن آن دایۀ بیجان خفته است
افسر هنگ کجاست؟ مرده در گوشه ای از میدانی
یوهانس گیج و پریشان، گریان – به خیالش که به خوابی رفته
گامها از پی هم در پویش – هین، که آنجا رودیست
خون ز تن شستن و موهای سرش را چیدن – بستن سینه به یک پارچۀ شال آسا
پوشش راهب مرده بر تن، یوهانس، یوهان شد
پای در راه دگر، رفتن از آن دردسرا
“من دگر خواب نی ام، راهبی ژرمنی از جنگلی دور
که خدایش گوئی، از نژادی دگرست” زمزمۀ زیر لب یوهانس
سخت باور:
رفت و بگذشت ز دشت و دمن و کوه بلند
خورش از برگ درخت و چمن و هرچه که بود
سر برآورده ز دیری، ته یک درۀ تنگ
زانوان بر کف دیر، دستها در گره ای سخت و پرنگ
چشمها بسته و پیشانی ی تر، تکیه بر پشت سرانگشتی سرد
دل به سودای مسیحای رهانندۀ خویش – گوشه اش افسر هنگ
و چلیپای بزرگ محراب، روبرو آویزان – به نیایش که “پدر باز سپاس،
بوده نابوده ام از روز نخست – تا به پایان که تو دانی و ندانم چون است
همه بنوشته به آئین تو باد”
بختی تازه:
روزها مانده در آن دیر خموشان ته آن درۀ سبز
گشته درمانگر بیمار فراوان آنجا – همه خرسند ز رهبان یوهان
نام و آوازه اش از دره فراتر رفته – و رسیده است به آبادی و شهر
دیر یوهان، تو بخوان: “پایگه بیماران”
روزی آزاده کشیشی برسید از شهرش – اورلئان، آنسوی مرز، از کاتدرال بزرگ
بوسه بر دست یوهان
“رهبرمان بیمارست، نام و آوازۀ تو بشنوده است
آمدم با یاران، تو برادر بشوی همرهمان – بلکه درمانگر آن مرد خدا گردی و ما
سر به گامت بنهیم که سزاواری تو
بامدادان به گه تابش خورشید جهان افروزان – رود و دریا، که و جنگل در پس
چند روزی به تلاش رفتن – هین رسیدیم خدا با ما بود
شاد و خندان همه در اورلئان
“شهر شیران” تو بخوان، گرچه که شیر آنجا نیست
مگر آنانکه به میدان چلیپاپوشان
ساراسن را همه از خورد و کلان، راهی ی دوزخ کردند
شهر در گویش عبری “اور” است و “شالوم” آشتی است
اورشلیم، اورشالوم، شهرک آشتی ی مردم دنیا بوده است
آشنائی:
همرهان گرد سفر از تن و جان برشستند – همه در پیشگه رهبر خویش
کاردینال پیر گرانمایه به بستر با درد – نام او “ژرژ نکوکار” و از کشور گل
پخته رهبر به کلیسای مسیح – همه جا نام خوشش در گردش
و به رم دست توانائی داشت
چهره رنجور، بسی بی جان است – نیمی از روز به تب، نیم دیگر لرزان است
چندش از خوردن و نوشیدن و بیزار ز هستی، همه گه نالان است
آشنائی، خوش و بش کوته بود – بارش پرسش یوهان از پیر و هرآنکس که به او همدم بود
و پزشک دانا، کار درمان به دو ره آغازید
خورش و نوشش پیر، همه از ریشه دگرگون گردد
پوشش و بستر وی، همه زین پس به فلان مرهم و دارو، تف و جوشانده شود
شیرۀ میوه و سبزی، گل و ریشه – بره و ماهی و مرغ و هرآن خوردنی ی نیروزا
همه در پیکرۀ داروئی، بشود مرهم بیمار نزار
نخورد کاسۀ آش، نجوند نان و دگرگونه خوراک از همه دست
دایه هم جز دو سه باری در روز، نشود موی دماغ
پنجره باز، هوای آزاد، دمبدم در گردش – سردی و گرمی ی خانه نشود بیش و کم از اندازه
و ز هر بام به شامی یوهان – شیوۀ پرسش و پاسخ، آزمونی دگر اندر پی هم
سنجش واکنش مرهم و بیمار تکاپو میکرد
هفتۀ سوم درمان که به پایان برسید – کاهشی در تب و لرز بیمار،
رنگ مهتابی ی رخساره کمی سرخ شده – نیمروزان به پرستارش گفت:
“هوس آش جو و شیرۀ خرما دارم!”
و به پایان دو هفته پس از آن – ژرژ نکوکار به محراب کاتدرال بزرگ
به نیایش و کشیشان همگان شاد ز کار یوهان
به زبانهای سپاس انگیزی، که مسیحاش چنان بخردی و دانش نیکو داده است
گرۀ دوستی ی ژرژ و یوهان، چون پدری با فرزند، میتنید از همه سو روز به روز
“من پزشکان فراوان دیدم، همه از یک رده اند
ز که آموخته ای کار پزشکی زینسان؟” پرسش ژرژ ز رهبان یوهان
“خوانده ام نامۀ مردی که پزشکی است شگفت
مردی از پارس که نامش سیناست – فیلسوفیست، جهان باید از او آموزد
آتش داغ خدا در دل او رخشان است،
مردی از تیرۀ بهدین اشو اسپنتان، به ره یزدان است
من ندیدم به پزشکی و خرد همچون او – شیوۀ کار هم او شیوۀ کارم شده است
ورنه در کار پزشکی چو دگر همکیشان،
بستۀ تاب و تب دور کهن میماندم – و هم او میگوید:
“آدمی تا که نباشد، نشود سازنده
بودن ار با خرد انباز شود، رنگ به هستی بخشد
بی خرد، بود و نبودش چه دگرگون سازد؟
جز زیان بر خود و مردم که همه نابودیست”
جای دیگر گوید:
“بودن آنست میان دو نبودن که سری بر همه سرها باشی
ورنه توفیر تو و جانور بیشه به چیست؟
بود اول شکم مادر بیچاره که خود نابودی است
بود دیگر دل خاکی است که نابودی از آن والاتر”
دیدار پدر:
نام و آوازۀ رهبان یوهان، مرز ژرمن بگشود
همۀ مردم بیمار از او داد سخنها دادند که چنینست و چنان
این نکوزادۀ بیداردل فولدائی، دست در دست مسیحای نمیرا دارد
و پدر در هوس دیدن وی در راه است
زندگی بس سخت است – و اگر بازی ی سختی به روندش دگر افزوده شود
سختتر میشود و تاب و توان میشکند
یک جوان زن، به میان مردان – سالها پوشش و رفتار و خور و خواب و نهانش پنهان
رفته در پوست مردی که شب و روزش به گمان
همه در دید و دمادم پی دیگر شدن است
ز نگهبان کلیسا سر بالین کسی میشنود – پدرش آمده از شهری دور
دوست دارد که ببوسد پسرش یوهان را
و جوان لرزه به پیکر که بجوید ره این بازی را – “به پدر برگوئید:
برود دیر، نشیند به شبستان تا من
سر این کودک بیمار گذارم مرهم” گفتۀ رهبان یوهان به نگهبان کلیسای بزرگ
شیون کودک کل – و تلاش پدرش – تا که نگریزد و داروی پزشک – بنشیند سر زخم
خود زمانی شده بود – تا بیاندیشد و یابد که چه باید بکند با پدرش
به شبستان که رسید، پا به ایوان ننهاد. به نگهبانش گفت:
“پای محراب کلیسا به نیایش هستم – به پدر گو که بیآید آنجا”
و به تاریکی ی محراب به زانو بنشست – دستها خفته به روی نرده، چهره بر روی دو دست
تونوکش هم بر سر، به نیایش خاموش – و پدر آمد و در گوشه ای از محرابه
خیرۀ جان پسر در محراب – به خودش میبالد – که پسر در پایان،
شده والای گران، بیش از آن لایه که او میپنداشت
این به خاموشی و آن زمزمه اش
“گفته بودم که پسرجان که مسیحا با توست – مادر از داغ تو مرد
خواهرت آندره آس رفته بر خانۀ بخت – همسر بی هنرش، مردکی فولدائیست
و پس انداخته شش دخترک اندر پی هم – و چه بدبختی از این بالاتر!
پسرم، میدانی؟ نه به فولدا، که به ژرمن، سر سرها گشتی
دست من بس تهی است – بیگمان میخواهی یار و یاور به پدر باشی، هان؟”
همه بشنیده نیایشگر آن محرابه – و ز درز تونوکش – دیده او را که شده پیر و نزار
ژنده پوشی رنجور، چوبدستی زیر بغل – آه و ناله و فغان از دوران
و شگفتا که به میدان سخن، به زبان نآورده – نام یوهانس خویش
بار اندوه زمان در دل تنگش ترکید – و جوان با خشمش – دل به دریا زد و ناگه برخاست
تونوک از سر بگرفت، خیره در چشم پدر – نیمه فریادی تلخ
پیر رنجور ز بیخ و بن جان – از دهان بیرون ریخت: “یوهانس!”
آه یوهانس… و بیافتاد و بمرد
کاش آن پیکر بیجان میشد، چشم بگشاید و بیند، چو بزرگان کلیسای بزرگ
در دل شهرک شیران، به چنان آئینیی، با شکوهی بیتا،
خفته بر خاک خدا – تا روانش بشود مرد نکونام خدا
دیدار پاپا:
“من تو را چون فرزند، پیلۀ جان بینم
پاپ باید که تو را بشناسد، دانش و کار تو نیک ارزنده است
چه بسا پاپ نیازش به تو بیش از من و مایان باشد” گویش ژرژ نکوکار به رهبان یوهان
و یوهان در محراب، همچنان خاموش است
چند ماهی بگذشته است ز دیدار پدر
سر شوریده ندارد هوس گاه کشی
این سرشتی است که از دیرزمان در سر خود پرورده است
او نه بیهوده گر و مشت به سندان کوب است
نه هوسباز که هردم به خیالی بجهد بر بامی
سرنوشتش همه جا همچو خودش یکرنگ است
چند روزی بگذشت، پیر خشنود و یوهان در ره رم، پا به پای دگران، رهبانان
کاردینال ژرژ نکوکار ز گل – یار و یاور و هم اندیشه و همدورۀ پاپ
جایگاهش به فراز و رده اش نزد کسان بالا بود
واتیکان، واژۀ عبری و چمش: “کهنه سرا” است – کاردینال هم عبری است
و همانست که “خوانندۀ قانون خدا” میدانیم
ژرژ از پیش و یوهان از پس او، تا درآیند به ایوانگه پاپای بزرگ
گفتگوها همه آماده، گزارش از گل، پیشکش گردد و ژرژ
دست رهبان جوان را بنهد دست کلان مرد خدا – که به افسوس شنیدند، پدر بیمارست
همگان بر سر بالین پدر آرامند
گفتۀ کوته ژرژ از یوهان، توی گوش بیمار، که پزشکی است گران
و مرا چون بسیاری دگران، زندگی بخشیده است
پاپ بیمار به بستر و تلاش – ناتوان دست به پیشانی و ناف – و دو سرشانۀ خویش
تا نمادی ز چلیپای خدا را به سپاس، پاسخ ژرژ و یوهان گرداند
نای جنبش و سخن در تن وی فرسوده، دهنش جنبا نیست
دم زدن باز دمیدن دشوار – دمبدم تشنه، ولی راهبه ای گاه به گاه
جام آبی و لب چاک به چاک بیمار – تا دگر دم، جام دیگر گیرد
هرچه میخورد، به یکدم همه اش برمیگشت
روی زرد و توان مرده و قی یکباره – جان فرسودۀ وی را به فراچنگ بلا میافشرد
سرپزشکش میگفت: “پدر از هفتۀ پیش، مانده در تب سوزان، دمبدم تشنه و از نوشیدن
سیری اش بی پایان، کارمان تا این دم، سر به سر بیهوده، گره پیچیده و ما سرگردان”
ژرژ با نیم نگاهی به یوهان – گفتنیها را گفت – و یوهان در پاسخ
پخته آرام بگوشش گفتا: “روش سینائی”
ژرژ در گوش پرستار به آرامشی از کار یوهان – گفت آنرا که بباید بکند
همه بیرون، سرپزشک آنجا ماند – و یوهان رفت به سوی هرۀ پاتختی
برگرفت آن قدح آب و به همکارش گفت:
“هر یکی چکه از این، کیسه زهریست به جان بیمار
جای آن افشرۀ نار و تورنجش بدهید
مرهم از گردۀ ترتیزک و عناب و سه پستان جوان – سوده در سنبلۀ گاوزبان
شبدر و تخمۀ گشنیز که خفته است به اسپرغم و ناس – مانده در شیرۀ شنگی سازید
بخورد بام به شام از پی هم – که زدایندۀ انگل، قی و آشفتگی از جان گوارش باشد
تب بر است و ببرد سودا را – دود کندر و بخور گل سدر، دو سه باری در روز
همزمان شاف گل ختمی و پونه و کمی بابونه – زردی از جان جگر برگیرد
بادکش تا که به تن خون بدود – جوز و کنجد، عسل و شهدانه، نیروی رفته بگرداند باز
همه کوبیده و پرورده به زاج و تره و شیرۀ ناس
مایه خشکیده به دود فسفر، برش اندازۀ یک دانه نخود
بی نیازی به جویدن، بنشیند به گوارشگه بیمار، نداند که خوراکیست گران
چون سه هفته بگذشت – پاپ برخاسته از بستر خویش – شاد و خندان بنشسته بر تخت
راهب و راهبگانش همه شاد – نیک آئین به سپاس از دهش و کار مسیحای خدا
ژرژ در پیشگه پاپ و رهبان یوهان – با دو دست از دو سوی شانه به خاک،
چهره در خاک و شکم، پا در خاک
همۀ تن دمر افتاده به خاک، پیش پای و به نشستنگه پاپ
که خود آئین نخستین دیدار، به کلیسا و هم آنانی بود
که پس از دورۀ پر کشمکش رهبانی، کله و جامۀ کاردینال را، به سر و تن پوشند
بشنوند از یاران، رهگشا یا که نمایندۀ پاپند به ایوانگه خود
پاپ برخاسته برخیزاند، تن یوهان از خاک
شیوۀ دستگزاری به سرش، با شکوهی بیتا، همه یکباره به یکدم هله لویا خواندند
همه جا همهمه و شور نیایش برپا، و به آن نیک آئین
خان و خانزاده و شه – و کلان ناموران، سروران یا که دبیران همگی
سر به سر خیرۀ آن جشن بزرگ
پاپ با دست خودش، کله سرخ دو لب بر سر وی بنهاده – و سپس جامۀ کاردینالی
به سر شانۀ یوهان جوان آویزان
چه ز لشگر، چه ز کشور – و چه از تیرۀ بازرگانان – همه در بارگه واتیکان
گوش تا گوش تماشاگر و در جایگه مهمانان – آگهان داد سخنها دادند
و نیایش به زبانها و سپاس از همگان
افسر هنگ:
دستیاری به چلیپای بزرگی بر دست – آمده سوی یوهان، تا به آئین کهن
بدهد دست جوان کاردینال – که نمادیست چو سوگند وفاداری ی بی چون و چرا
که نه تنها به مسیحای خدا، که به قانون کلیساش نگهبان باشد
سخنی یا که پیامی دارد، بازگوید ز وفاداری ی خویش
و چلیپاش بداده است به دست یوهان
به رسا بانگ و شکوهی گیرا – شادباشش به زبان رانده، سپس افزوده
“… و گرانمند خدا، کاردینال فولدائی”
همگان خیرۀ یوهان و جوان هم نگهی داشت ورانداز کنان
خیرۀ تودۀ مهمان خدا – که به ناگه، نگهش با نگه افسر هنگ آن گوشه
آذرخشی زد و یک لرزش سخت – خورۀ جان و روان، خارش تن شد به دمی
تب و سرگیجۀ آنی، بی زبان با خود خویشش میگفت:
“یا مسیحا، این اوست؟ او که مرده است، چه سان زنده شده است؟”
سخنش کوته و گرمای نیایش و سپاس از همگانش افزود:
“جان اگر هست، فدای تو و آئین تو باد
سر اگر هست، هم افتادۀ در راه تو باد
سر و جان نیست مرا تا که کنم قربانیت
اینکه هست، آینۀ توست، مرا داده به باد”
چه کسی میدانست؟ آن میان شور و شرار و دل پر تاب و تب آن زن را؟
این مسیحای جهانساز و یا مهر به خاک افتاده است
که سر از خاک برافراشته تا آتش جانش گردد؟
آتش ار هست، همین گرما نیست، که تبش ژرف نهان میسوزد؟
سر پریشان و دل افشان و خیالش بی تاب، به ته آید سر این نیک آئین
بنشیند دمی آسوده کنارش و بداند، چه گذشته است بر او در یورش غول پریش؟
نه مگر بشنیده است، هنگ را یکسره گردن زده اند؟
و در آن هنگ نمانده است کسی زنده و او – زنده اینجا و دل دلبر دیرین غوغاست؟
چو به پایان برسید آن آئین، دید او را که سوا از توده
آمد آرام بدون سخنی، زده زانو بر خاک، بوسه بر دست جوان کاردینال
هین که جنگ نگه است، بی سخن، بار هزاران سخنش در پنهان
نگهی ژرف به ژرفای زمان – هردو خاموش، ولی مست تماشای همند
شانه بر شانه و آرام به گامی سنگین، راهی ی باغ پس کاخ بلند
گامها بر دل آن سبزه چمن، تا رسند آن گوشه
جوی آب خنک خوش آهنگ
افسر هنگ که امروز یکی سرهنگ است – خوش زبان باورمند – و وفادار به پیمان کهن
گفتش آنروز به آن شوم یورش – در سفر بوده، پس از آمدنش – دیده هنگش به چپاول رفته
پشته از کشته به هر گوشه، بلا روزافزون – و همانروز همان دستۀ بربر به کلیسای مسیح
یورش آورده و غوغا کرده – اسقف پیر و جوان و زن و مرد
همه را کشته نمانده است کسی زنده در آن دیر و کلیسای خدا – “و تو را ای همۀ جان و تنم
رفته در در خانۀ والای مسیحا و همآوای پدر میدیدم
هان که چشمم پس از این دورۀ سخت، دیده چشمان تو را
تندری برجسته، آذرخشی بدرخشیده که باور دارم
شیوۀ کار خدائیست که هردم با ماست، بس شگفت است و ندارد همتا”
یوهانس، هرچه بر او بگذشته است، سر به سر گفت و به پایان افزود:
“مارکوس، مهربان دلبندم، باید این بخت پر از بازی را
به توانای فراتر ز خودی بسپاریم، که ز فردای زمان آگاهست
من و تو سربازیم، هردو سرباز خدائی که جهان با همۀ نیک و بدش – خورده بازیچۀ اوست
مهر تو در دل من، شور سوزان شرارانگیزی است، که مرا سوخته و بار دگر پرورده
ولی افسوس که با سوزش خویش، شمع سوزان جهانها گردیم
این جهان یا که جهان دیگر – آدمی بودن و سرباز خدا بودن را، رایگان بر همگان آموزیم
و تو ای پارۀ جانم که مرا رهبر و فرمانداری
تیز دندان به جگر گز و بمان همپیمان، تا ببینیم چه فردای دگر در پیش است
شیدائی:
و دو سالی بگذشت، روزها چاره گر درد کسان – شبها به نیایش و همآوائی ی با رهبانان
نام و آوازۀ این مرد خدا، که شبانیست فرادست شبانان دگر، همه جا افروزان
کاتولیکهای رم از لایۀ بالا و سران کشور، همه بیمار یوهان کاردینال
و یوهان همدم پاپ، به سران سرور شد – ژرژ هم نامه نگاری به همه همردگان
جای والای یوهان را چه بسا والاتر – و تو گوئی تک و دردانۀ آن میدان شد
گاهگاهی که دلش تنگ و سرش بارور از یاد نمیرا میشد
جوی آبش ته باغ، لانۀ مرغک غمگین نزاری میشد
تا ببوسد سر و جان و تن یار، و ببوسد سر و بالای خیالی که دمی آنجا بود
رامشش زمزمۀ آب روان، مستی اش یاد خوش یار و با او بودن
و گهی کیسۀ تابش لبریز، میفرستاد پیامی سوی هنگ
تا ببیند سر و بالای تنی را که بر او مرهم بود
ته آن باغ، پس کاخ بزرگ، جنگلی بود و درختان گشن
کاردینال آمده بیرون ز نیایشگه خویش – گام میزد به درازای همان جوی روان
تا رسد بر سر سرچشمه در آن بیشه گشن – و ببیند یارش
دیده سرهنگ که چشمش نگران، تشنۀ دیدن مانده – تشنۀ دیدن دلبر و فرو ریختن مرز گناه
تشنۀ وسوسۀ داغ پر از آدمی اش – که سرشتی است نهان در ته جان، بیخ روان
داد و گرمای سخن از همه سو جوشیده – دل زن گرمتر از آب و هوا پر تب و تاب
و به گرما، جوشان، برگرفت از سر زن، آن کله سخت درشت
سر زن با همۀ شور و کشش داغ و افروخته از آتش مهر – بی خود از خود، کف دستانی گرم
هوس انگیز دو دستی که گنه پوشان است – و زدایندۀ هر درد پریش
دو نوازشگر پوشندۀ گوش – وای اگر لب بنوازد لب یار
نشنوی گردش هستی، مگرت همهمۀ شیفتگی
و نبینی چیزی – جز دو چشمی که تو را آب کند، چکه ای از دورآباد
رخنۀ کشمکشی بی پروا، یادگاری ز شدن یا بودن – مانده از روز نخست
و زن آرام، به آرامش کبک، پوشش از تن بگسست
تن برهنه و شناور در آب، هوس پوست تن، گره خوردن درهم
ز هم انباشته گشتن و تهی گشتن از ایوانک تنهائی ی خویش
هین که سرهنگ جوان در آبست
آندو شیدای هم و واله و دل بسپرده به هم – هریک از آن دگری شیداتر
در گذرگاه زمان گهگاهی، جام و پیمانه و مهر
لب آب، نوش جان گشته و پیمان کهن بر جا بود
شوم رخداد:
بامدادی که پرستار جهاندیدۀ پاپ – چاشت را بر لب تختش میبرد
نشنیده است “سپاس” از دهن پاپ بزرگ
و بدیده است که آن پیر گرانمایه ندارد دمی و بازدمی
داد و فریاد و به سر بر کوبان، همگان آگه و رخدادۀ شوم – از سراپرده، برون افتاده است
همه یاران و پزشکان سراسیمۀ پاپ – گرد تا گرد به پیرامون تخت…یا مسیحاگویان
همه در رایزنی – هرکه از مرگ پدر با سخنی یا که گمانی دیگر
و پزشکان به تلاشی پیگیر، آزمونی دگر و چارۀ بیدرمانی
بازگرداندن آن مرغ پریده به قفس میکردند
و به پایان همگان دانستند، پیرشان رفته و هموند مسیحا گشته
باید آئین سپردن بر خاک، کار و برنامۀ آنان گردد
همۀ رم شده یک پارچه شور
توده گریان و درفش سیه مرگ به پا – و چنین گشت که آن مرد خدا خفته به خاک
جانشینان، همه در کنکاشند – تا کدامین بنشیند پس وی
و در آن بارگه پاپ بزرگ، بشود رهبر بیتای جهان کاتولیک
ژرژ از راه رسید و دگران از ره دور و نزدیک
روش کار گزینش بشود پیگیری، همه در بارگه کاخ بزرگ
همه همراز و هماندیشه و همتای همند – گوش تا گوش نشستند بر خوان کلان
بارها دودکش کاخ بزرگ – همه دیدند که خاکستری و تیره شده
کاردینالها یک یک، مینویسند به برگی کاغذ
نام آن همتا را، که پس از پاپ بزرگ
بهترین رهبر آن کاخ و کلیسای جهان کاتولیکی بشود
چند روزی بگذشت، تا ببینند همه دود سپید از آن بام
مردم رم همگی دانستند، کاردینال یوهان است
کله پاپ به سر دارد و زرینه ردایش بر دوش
سخنی تازه برای رم و دنیا دارد
سخن پاپ نوین، بر همه دلها بنشست – آشتی، مهر و فروتن بودن، سازشی در همه جا
چندگاهی که گذشت – پاپ شد راهی ی شهر شیران، تا که در پرتو ژرژ
مردمان گل و رم، یار و همبسته شوند
پاپ، تکیه بر جایگهش روی کجاوه شادان
چهارگوشش به سر شانۀ ورزیده تنانی همه زرین کمران
به سرش سرپوشی است، بافته از زر و سیم و پرک ابریشم
تیزه داران زره پوش همه گرداگرد، همگی در راهند
بی شگفتی مارکوس، یا همان افسر فرماندۀ هنگ
شده فرماندۀ گردان نگهبان بر پاپ
مردمان در کرنش، توده در شور و به فریاد و نیایش و ستایش درهم
وآن کجاوه زرین، میرود سرخوش و آرام به سان کبکان
پاپ هم با نگهی بر چپ و راست – و به انگشت چلیپای نمادین سازان
نیمه خندان و سپاس از مردم
ناگهان دستۀ ولگرد سراپا خشمی – شده همپای کجاوه، لابلای مردم
و بسا نیشزنی، یاوه چرانی بر پاپ – تشنۀ خون مسیحی، ساراسنهای پلشت
زان میان هرزه جوانی یله و زورآور – دست در جوی لجن
چوب بلالی کرده پرتاب به پاپ – و بیآلوده سراپای کجاوه با پاپ
گیر و دار و زد و خورد و همه جا درهم و برهم و به هم ریختگی
تا بجنبند و لجن از سر و پا و قد و بالای کجاوه شویند
افسر هنگ بتازیده سوی گلۀ گرگ – تا بگیرد و ببندد دشمن
کوچه پسکوچه و بازار ده و برزن و کوی
گشته رو در روی آنانکه خداشان خشم است
این به شمشیر و جوانان به فلاخن، قمه و خنجر و سنگ
بی شگفتی نگه پاپ به دنبال سوار، پسلۀ همهمه و درگیری است
همه بیننده و آشفته، پریشان گشتند – بس دریغا که به پایان سرهنگ
خورده سنگی به سرش، گیج به خاک افتاده است
تیغ ولگرد، سر و جان و تنش بدریده است – نیزه داران همه در همهمه و توده به شور
این به فریاد و دگر داد در آن دامگه بدفرجام
پاپ، گریان و پریشان و به اندوه گران – و به فریاد به آن پیلتنان
دمی آرام، روم بر سر آن پیکر پاک – نه مگر یار گذشته است از جان؟
میخروشد با چنگ، بکند تن ز تن تخت روان
و دوان سوی سوارش که به خاک افتاده است
ناگهان دامن آن زرینه ردا – زیر پا مانده، زمین خورده گرامی پاپا
و شگفتا، همۀ دامن آن ویژه ردا – سر به ته خونین است
خون زن – خون تن ماهانه