بزرگ امید
ژوئن 2012
میان گزینگونه های نمکین زبان پارسی، کم نیستند نامها، گویشها یا واژگانی که میان تودۀ مردم نقشی وارونه یافته اند. چنانچه به زبان کنایه، کچل را “زلفعلی”، ترسو را “اسداله” یا زشترو را “وجیهه” خوانده ایم. تاریخ بر این راستا نشان داده آنانکه واژۀ “علماء” را چون دین و باور و فرهنگ مردم چپاول کرده و خود را با این پیشوند به همگان شناسانده اند، همیشه دانش ستیز بوده و گریبان اندیشمند و دگراندیش نوآور را گرفته اند. جوانۀ دانش و پیشرفت در آب کاوش و تکاپو جان میگیرد و در خاک شیفتگی و جستجو پرورده میشود تا سودآور و گره گشا گردد. آنانکه چهارده سده در ردا و دستار بیگانه با هرگونه تازگی و نوشدگی ستیزیده و هنر پرسش را زهر جانگیر دینشان شناخته اند، با چسباندن این واژۀ وارون به نام خویش، مایۀ زاری و آه و نالۀ خودباختگان شده و بیداران جهان را به خود خندانده و میخندانند. بیجا نیست به این دستۀ وارونه کار بگوئیم:
“نه کمونیستهای استالین و کاسترو و مائو و…نه نازیهای هیتلر و گوبلز و…نه کامیکازهای ژاپن یا فاشیستهای موسولینی و فرانکو و دیگر یکه تازان خودکامۀ دنیای نو، هیچکدام هرگز نتوانسته اند مانند شما سرکردگان کیش زورگوی بیگانه در ایرانزمین (شیعه)، پرسیدن را میان مردم ریشه کن کنند و تودۀ فرمانبردار را اینگونه زبان بسته و ناپرسا بار آورند. فراوانند آنانکه در دورۀ 1400 ساله در برابر پرسشهائی ریز و درشت از شما دانش ستیزان تازی ستا که از سر بیدردی خود را “عالم” خوانده اید، توپ و تشر شنیده و با بیم و هراسی جانسوز، وادار به خاموشی شده اند تا زبان در کام گیرند و پرسیدن از یادشان برود. آیا تاکنون از خود پرسیده اید: چرا کله پوکان رنگارنگ از پرسش مردم میرمند و گزمگانشان را وامیدارند تا پرسشگر را زیر پا له کنند؟ گوئی بهتر از گله گله چشم و گوش بستۀ روزیخوار میدانند که سرانجام میان تودۀ پریشان، بیدارانی برمیخیزند تا پرده ها برگیرند، زبانها بگشایند و چون و چراها پیش آرند. از همینروست که شما نیز گمان هرگونه پرسشی را با گویه هائی روانگردان و چکامه هائی آنچنانی (عزا و سوگ و نوحه و آیته الکرسی و…)، پیشاپیش در سر مردم سست کرده اید تا پرسشگر را با انگ “شکاک” به آسانی از گردونۀ روزگار دور اندازید.”
داستانهای دردآور بیداران این آب و خاک زهرافشان بیشمارند. حلاج و حسنک وزیر را بر دار کردید و کاه بر پوستشان انباشتید تا سالهای سال از مردم زهر چشم گیرید. خداوند ماه نخشب را به تنور کباب کردید تا هنر اندیشدن در یادها بمیرد. پاره های تن شهاب سهرورد و رازی و قاضی القضات و…را در خیابانها کشاندید تا یادمانه ای از راستی و درستی بر یادی نماند. باب را سوراخ سوراخ کردید. شمع روشن بر شکافهای تن زخمین سلیمانخان میکده نشاندید. کسروی و فروهرها و…را روز روشن به دشنه دریدید و هزاران هزار بار دیگر بد کردید تا بدی را جای نیکی نهادینه کنید. همۀ آن بدیها، کیفر پرسشهائی بوده اند که برگزیدگان مردم به شما دست پرورگان اهرمن پرداخته و میپردازند. امروز در بزرگترین زندان تاریخ که روزی خانۀ دلبندمان میبود، چه میگذرد؟ درندگان همیشه گرسنه تا کی میتوانند همچنان بدرند و خوی درندگی را میان پیروان خردسوخته میدان دهند؟ بدانید که دوران جااندازان قمه کش در ایران نیز، روزی سر خواهد آمد.
اگر زنی یا مردی میان ما سرش را کف دستش گیرد و از شما بپرسد: دین تو (شیعه) چیست؟ چه پاسخی جز مشتی یاوه در بسته بندی ی واژگانی ساده خرکن، بخوانید: “خرافه” خواهد شنید؟ اگر از چگونگی و تاریخ پیدایش این پدیدۀ بیگانه با دین و فرهنگ و هنر خانگی بپرسد: جز آویختن به شکست ننگین مردم دردمندی که دشمن خونخوار آنسوی مرزهای کشور را از سر جادوزدگی بر خویش سوار کرده، پاسخی دیگر خواهد داشت؟ اگر دلیری کند و بپرسد: ریشۀ این دین ساختگی چیست و به کجا میرسد؟ جز مشتی جفنگ دربارۀ کشتارهای بیابانیان فرهنگسوز، چیزی دیگر برای گفتن دارید؟ اگر هم دل به دریا بزند و بپرسد: شاید آن دین برای مردم آن دوره در آن سرزمین ارزشی شمرده شده (اسلام سنی) – ولی شما چهارچوب آن دین را فرو ریخته، مترسکی ارزشستیز از آن ساخته و آنرا در پوششی سیاسی پیچیده اید (اصول آسمانی در اسلام، توحید، نبوت و معادست. شما دو اصل زمینی “امامت و عدل” را به آن افزوده اید. جوهر آسمانی در آن دین را زائل کرده و حزبی سیاسی در قالبی دینی ساخته اید). بنابراین چرا ساخته و پرداختۀ ستیزه جوئی را که گروهی با آفرینش آن، راهی برای گریز از چنگ بیگانه جسته اند، نباید امروز بزدائیم تا بتوانیم آزادی ی اندیشه را جایش بنشانیم؟ بیدرنگ چون نخود برشته بر تابه میجهید و هزار و یک لا دروغ ناچسبا بهم میبافید تا دین ساختگیتان را خواستۀ خدای یکتا نشان دهید – و اگر کسی تنشهای شوم این بازی را از نخستین روز پیدایش تا امروز، دانه دانه برایتان برشمارد و بگوید: این آئین زورگو، دستمایۀ شکستی ننگین بوده که روانبیماری، پژمردگی، پسماندگی، پریشانی و هزار درد بیدرمان برای مردم زادگاهمان پدید آورده – آرام آرام چهره دگرگون میکنید، سرخ و سیاه میشوید، خشمی جانوروش جانتان را میسوزد، با مشتهائی گره کرده میآشوبید و اگر نتوانید پرسشگر را به دندان گیرید و گوشت تنش را بجوید، خود را بر زمین میکوبید تا چوب تر “کیفر و ارتداد و…” را بلند کنید و کار را پایان دهید و جان آن بینوا را بگیرید (فتوی).
چون و چراهای چشمگیری که گروهی از بیداران هممیهن این روزها در رسانه های درونمرز و برونمرز، در زمینۀ دین و فرهنگ خانگی به میدان آورده اند، بیخ و بن بدکیش و بدکیشی را پس از چهارده سده خاموشی، به چالشی نو کشانده – در دیگر سو، گریز و بیزاری از دین بیگانه ای که از دیرباز میان تودۀ رنجدیده رخنه کرده و دامن گسترده، واکنشی آشکار و بی پرده در برابر بدیهای آزارندۀ 1400 ساله ای شده که چالش بیداران را در پیکاری سرنوشت ساز، نیرو میدهد. در برزخ تاریخ ایرانزمین، مایۀ دلگرمی و امیدواری را در گونه ای همآهنگی میان آن چالش و این واکنش ریشه دار باید جست که در پرسشهائی ساده و از دل برخاسته، اینجا و آنجا شنیده میشود. موجی نیرومند در درون توده جوشیده و سر برکشیده، که نه به آسانی فروکش میکند و نه به آرامی از جنبش بازخواهد ایستاد. هریک از شیوه های کشورمداری که پس از فروریزی ی رژیم دیوان هار، بر ایران فرمان براند – اندیشۀ توانای بدکیشزدائی از پیکرۀ دینی – فرهنگی ی ایرانزمین، همچنان زنده و تلاشگر خواهد ماند. کوشش در یافتن پاسخهائی خردمدار بر پایۀ تاریخ راستین این سرزمین به پرسشهای بیشمار پیش رو، زیربنای بینش مردم را به گونه ای آراسته که میتوان به فردائی بهتر امیدوار بود. کلاه گشادی را که بدکیش بدآموز، در رستاخیز همگانی (انقلاب مشروطه 07 – 1906)، بر سر مردم نهاده و در رخداد شوم 1979، کوشیده آنرا در سرها چهارمیخ کند، دیر یا زود، به وی پس داده خواهد شد تا مردم بی بازدارنده ای به نام “بدکیش و بدکیشی”، به آزادی ی اندیشه، دست یابند. بدکیشی، بزرگ امید، 2010، چاپ مهر و دوستی، هلند، پوشینۀ دوم، برگ 222.
به میلیونها تن جوان بیداری که این روزها واژۀ “بدکیشی” را سر زبانها انداخته و میپرسند: “آئین بیگانۀ اندوهزائی که نه مرام و زبانش از ماست و نه از درونش چیزی جز زشتی و نیرنگ و چاپلوسی و چنددوزه بازی و زاری و شیون دیده ایم و در برون هم دستآوردی جز ستم و سرکوب و بند و دام و جوانمرگی نداشته، چه پاسخی دارید؟ آنان همچنین میپرسند: چرا کیشی چنین پلشت باید بر سرمان بنشیند و این و آن را با زور باج و تازیانه به فرمانبرداری وادارد؟ دینی چنین پلید و سرکوبگر شایستۀ واژۀ “بد” نیست؟ شما دشمنان سوگندخوردۀ مردم ایران، در واکنش به چنین پرسشهائی چه دارید بگوئید، جز اینکه آنانرا “هرزگان پتیاره”، بخوانید؟ (شاهین، خوانندۀ رپ).
سر تا ته اینگونه پریشانیهای خردسوز، ریشه در ترس دیرپائی دارد که پیشینیان روانبیمارتان، روزی از دشمنی هار دریافته اند – میخ پولادین ترس را آن گلۀ هار تا ته در روان آسیبدیده تان فرو کرده تا با خرد کورتان درهم آمیزد و دین و دنیایتان را بهم بدوزد. چنینست که در تنهای خویش نیز میترسید دانش و فرزانگی یا شادی و بالندگی را در برابر آئین ویرانگرتان بنشانید. از دلیری تهی شده اید، میترسید و میترسانید و پرسشگر را از ترس خود پر میکنید. خدای غوغاگر خشمگینی که در آئین بیابانیتان، ناباوران را در دوزخ داغش به سیح میکشد و دوباره زنده میکند تا هزاران بار دیگر کباب کند و…همان خداوند بخشندۀ مهربانی نیست که در کودکستان آموخته یا از زبان مادربزرگان شنیده ایم. پیامبر زنباره ای که درنده تر از آن خدای دیوانه، ریز و درشت را بر خاک میاندازد و با دست خود هشت چشم از چشمخانۀ مردمان بیرون میکشد یا امامی خونخوارتر از آندو که تنها در یکروز، 700 تن یهودی را به دست خود گردن میزند و…همه ترسناکند و روان هر باورمند بینوائی را در دم از دم و بازدم بازمیدارند. یکی از استادان کارکشتۀ اینگونه ترس پراکنی که همه او را میشناسیم، دیو شاخ شکسته و دمبریدۀ نوفل شاتوست که به دژخیمان گوش به فرمان میگوید:
“یوم اله واقعی روزیست که امیرالمومنین علیه السلام شمشیرش را کشید و خوارج را از اول تا آخر درو کرد و تک تکشان را کشت. ایام اله روزیست که خداوند تبارک و تعالی یک زلزله ای را وارد میکند. یک سیلی را وارد میکند. یک طوفانی را وارد میکند. به این مردم شلاق میزند که آدم بشوید. امیرالمؤمنین اگر بنا بود مسامحه کند، شمشیر نمیکشید تا هفتصد نفر را یکدفعه بکشد. در حبسهای ما هم بیشتر این اشخاص که هستند، فاسدند. اگر ما آنها را نکشیم، هر یکیشان که بیرون بروند، آدم میکشند. آدم نمیشوند اینها. شما آقایان علما، چرا فقط سراغ احکام نماز و روزه میروید؟ چرا هی آیات رحمت را در قرآن میخوانید و آیات قتال را نمیخوانید؟ قرآن میگوید بکشید، بزنید، حبس کنید. چرا شما همان طرفش را گرفته اید که صحبت از رحمت میکند؟ رحمت مخالفت با خداست. محراب یعنی مکان حرب. یعنی مکان جنگ. از محرابها جنگ باید پیدا شود. چنانکه بیشتر جنگهای اسلام از محرابها پیدا شد. پیغمبر شمشیر دارد تا آدم بکشد. ائمۀ ما هم علیهم السلام همگی جندی بودند. جنگی بودند. شمشیر میکشیدند و آدم میکشتند. ما خلیفه میخواهیم که دست ببرد. حد بزند. رجم کند. همانطور که رسول اله صلی الله علیه واله دست میبرید. حد میزد. رجم میکرد. همانطور که یهود بنی قریضه را چون جماعتی ناراضی بودند، قتل عام کرد. اگر رسول اله فرمان داد فلان محل را بگیرند، فلان محل را آتش بزنند، فلان طایفه را از بین ببرند، حکم به عدل فرموده است… زندگی بشر را باید با قصاص تامین کرد. زیرا حیات توده زیر این قتل قصاص خوابیده است. با چند سال زندان، کار درست نمیشود. این عواطف کودکانه را کنار بگذارید. ما اشتباه کردیم که از اول چند هزار از این فاسدها را در مراکز عام سر نبریدیم و آتش نزدیم تا قضیه تمام شود و اشکال برطرف شود.” سخنرانی خمینی برای سران جمهوری اسلامی، سالروز تولد محمد، جماران، شهریور 1358.
آئینی چنین ترسناک در هزارۀ سوم میان مردمی که میخواهند خرد و دوراندیشی را جای پندارهای تباه دوران بربری بنشانند، مایۀ بالندگی نیست. همین ترس روانسوز در پس دینی چنین بی ریشه است که آگاهیتان را آبکی میکند و نشان میدهد که مایه ای به کف ندارید. بافته های دور و درازتان، همه گمانه پردازی اند و هرگز پایگاهی در جهان دانش نداشته و نخواهد داشت. پیگیری در بی بنیاد بودن این آئین دونپایه و نیازتان به روانکاوی کارا، بیدرنگ انگ بی دینی “ارتداد” به دنبال میآورد و کار پرسش و پاسخ، هماندم به پایان میرسد. آغاز تا پایان نوشته های سرکردگان ریز و درشتتان را که بفشریم و بچکانیم، چکه ای خرد و دانائی از خروارها کاغذ بیجان تراوش نمیکند. نگاهی به یکی دو نمونه از شاهکارهایتان بیاندازیم:
“در حدیث است که ائمه میتوانند دشمنانشان را با یک فوت به سگ و سوسک و شغال تبدیل کنند و دیگران نمیتوانند. آنها میتوانند در قنداق، اژدها را بدرانند و دیگران نمیتوانند و نیز در حدیث است که در بهشت رودخانه ایست از شیر برای علی و فاطمه و حسن و حسین و باز در حدیث است که حضرت خدیجه با آنکه قبلا شوهر کرده بودند در ازدواج با حضرت رسول، بکر بودند و شهربانو همسر حضرت امام حسین نیز هر شب بکر میشدند.” تشیع علوی و صفوی، علی شریعتی، برگهای 89 – 90.
یکی دیگر از سرشناسان چیزدانتان دربارۀ کلان پیشوایتان مینویسد:
“علی ابن ابیطالب گفت: یک قدم اﻻغ دجال یک فرسخ است. از هیچ آبى نمیگذرد، مگرآنکه آن آب تا روز قیامت خشک شود. با صداى بلند، چنان ندا میدهد که از مشرق تا مغرب، جن و انس و شیاطین، صداى مهیب او را بشنوند. دجال میگوید: اى افراد بشر، من خداى بزرگ شما هستم. از هر موى اﻻغى که دجال سوار آنست، نغمه اى به گوش میرسد و آن نغمه ها موجب جذب مردم سست و ناپرهیزکار به او میشود. پیروان او زنازادگان، یهودیان، زنان، ترسایان، شرابخواران، رقاصان و مطربان هستند.” بحاراﻻنوار، ملامحمد باقر مجلسى، جلد سیزدهم، مهدى موعود، برگردان علی دوانى، چاپ دارالکتاب، تهران، برگ 1076.
کلان گرفتاری ی فردای ما، با گمراهان خواب مانده ای خواهد بود که رخداد شوم 33 ساله را نمونه ای گویا از گذشتۀ 1400 ساله نمیبینند. توده ای اینگونه جادوزده و دشمن ستا را در تاریخ آفرینش سراغ دارید؟ باور کورشان به این دین ساختگی، آنانرا از هرگونه پرسش و پاسخی، بی نیاز بار آورده – نمیخواهند ببینند و بشنوند که پیشوا هرگز خود را نیازمند روشن ساختن آنچه میگوید، نمیبیند (خود را از ادلۀ اثبات دعوی، بری میشناسد) و میپندارد همگان هر نکته ای را همآنگونه که او میگوید، باید بپذیرند و لال شوند و لال بمیرند. برای نمونه اگر از شما (ناعلمای علم ستیز) بپرسند: امام دینباز چگونه از پشت میبیند؟ یا جعفر ناصادق چرا مردم را “مگس” میخواند؟ یا چرا حسین پسر علی، ایرانیان را بردۀ سرسپردۀ تازی میشناسد و زنان ایرانی را کنیز یورشگر و…پرسشگر اگر در برابر بافته های بی سر و ته و یاوه هایتان کوتاه نیاید یا به گفتۀ خودتان (صغری کبراهای مقوم، تکافوی امر نکند)، او را “ناقص” میخوانید و کار به پایان میرسد. چند نمونۀ دیگر از نوشته های پیشوایان بزرگتان را باهم بخوانیم و بخندیم:
“امام ده علامت دارد، از جمله اینکه ختنه شده به دنیا میآید…همانطور که از جلو میبیند، از عقب هم میبیند.” اصول کافی، شیخ یعقوب کلینی، پوشینۀ یکم، برگ 319.
“حسین ابن علی گفت: “ما از تبار قریشیم و هواخواهان ما عرب و دشمنان ما ایرانیها هستند. روشن است که هر عربى از هر ایرانى بهتر و باﻻترست و هر ایرانى از دشمنان ما هم بدتر است. ایرانیها را باید دستگیر کرد و به مدینه آورد و زنانشان را به فروش رساند و مردانشان را به بردگى و غلامى اعراب گماشت.” سفینه البحار و مدینه الحکام و الآثار، حاج شیخ عباس قمى، جلد دوم، برگ 164.
“حضرت امام جعفر صادق فرمودند: “خداوند وجود نورانى ما را از نور عظمت خود آفرید…از اینروست که ما بشرهائى نورانى هستیم و هیچکس را از آن نصیبى نیست…تنها ما و تعلیم یافتگان ما انسانهائى پاکند…و سزاوار آنند که انسان خوانده شوند…حال آنکه دیگران مگسانى هستند، سزاوار دوزخ.” اصول کافى، کتاب الحجیه، باب خلق ابدان اﻻئمه، یعقوب کلینی، شمارۀ 2، جلد 2، برگهاى 222 و 232.
یکی از کلان پیشوایان بازیگرتان که از تبار یهود به کیش تازی و سپس به تیرۀ بدکیش گرویده، در نوشتۀ پر آوازه اش (اصول کافی)، که به گفتۀ پژوهشگران این رشته “یکی از منابع عظیم شیعه” است، دربارۀ پیروان وفادار کیش خویش مینویسد: “شیعیان ضعیف العقل، خودشان قدرت تشخیص مصلحت خویش را ندارند و به ناچار باید تابع احکام و فتاوی مجتهدانی باشند که میتوانند مصلحت آنانرا تشخیص دهند.” – دیو نوفل شاتو در شاهکار بیمانندش “کشف الاسرار” مینویسد: “مردم، جاهل و ناکامل و ناقصند و نیازمند کمالند و شرعا احتیاج به قیم دارند.” – و روانپریش سرشناسی به نام “علی شریعتی”، پیشوای بانوی همزبان گرفتاری که نماد صلح نوبل را به دستش دادند، در “امت و امامت”، مینویسد: “امامت باید بر اساس ایدئولوژی الهی انتخاب شود.” – و در “شیعه یک حزب تمام”، مینویسد:” حساب وجود امت، مستلزم روحیست به نام امام. انسانی که امام خود را نمیشناسد، به مثابۀ گوسفندیست که چوپان خود را گم کرده باشد.” هفته نامۀ کیهان لندن، شمارۀ 1186، پنجشنبه 13 دسامبر تا چهارشنبه 19 دسامبر 2007.
یاوه بافیهای شیرین سران خورد و کلان را به دلخواه میتوان کش داد که بیش از این در این نوشتۀ کوتاه نمیگنجد. با نگاهی گذرا به تاریخ زادگاهمان اگر هممیهنی از شما سرکردگان بدکیش بپرسد: چگونه است که شهروند آگاه و میهندوست بهائی، زن و مرد را در آفرینش برابر شناخته، برای نخستین بار در ایران آموزشگاه نوین و درمانگاه و گرمابۀ دوش ساخته، داروخانه برپا کرده، روشهای کشاورزی و پزشکی را نو کرده، بیسوادی را میان خود برانداخته، دروغ نگفته، مال کسی را نخورده، پارسائی و پرهیز و آزادگی را برتر از دودوزه بازی (تقیه) و بیگانه ستائی یافته، شیفتۀ فرهنگ و هنر خانگی بوده، باورمند و دلیر مانده، زیر بار زور نرفته و هزاران کار نیک و سازنده به سود مردم انجام داده – چرا شما با وی همچنان ناسازگار مانده، پدر و مادر و فرزند و خانواده و تبارش را کشته و سوخته و چاپیده و از خانه اش رانده اید؟ ناگهان به داستان کودکانۀ (امام دوازدهم) میچسبید تا به دستگاههای پیدا و پنهان انگلیس و روس و امریکا و اسرائیل و…برسید؟ از یادتان میرود که: یعقوب کلینی در “اصول کافی”، شیخ مفید در “ارشاد”، شیخ طوسی در “غیبت”، مجلسی در “بحارالانوار” و دیگرانی چند دربارۀ چگونگی ی زایش نوزادی که او را فرزند (حسن عسگری = بی تخم) خوانده اند، همه کم و بیش اینگونه مینویسند:
“حکیمه خاتون عمۀ امام حسن عسگری در روز چهارده شعبان به دیدار برادرزاده اش میرود. امام از او خواهش میکند که آن شب را در خانۀ او بماند. زیرا وی از نرجس (نرگس) خاتون همسر خود صاحب فرزندی خواهد شد. حکیمه خاتون شادمان به نزد نرجس میرود. ولی اثری از بارداری در او نمیبیند. وقتیکه در این باره از امام سؤال میکند. امام بدو توضیح میدهد که امامان مانند مردم دیگر در شکم مادرانشان تکوین نمینمایند و از راه رحم نیز زائیده نمیشوند. بلکه در پهلوی مادرشان رشد میکنند و از ران راست آنها زاده میشوند. آن شب حکیمه بر بالین نرجس خاتون نشست و نزدیک سپیده دم وی خبر داد که آنچه آقا فرمودند ظاهر شد. حکیمه خاتون سورۀ انا انزلناه را بر نوزاد خواند و خود نوزاد نیز به محض تولد همراه او به خواندن همین سوره پرداخت و بعد گفت: “عمه جان سلام!” و آنگاه نرجس ناپدید شد و چون پرده برافتاد در میان نوری خیره کننده طفلی نمودار شد که مشغول نماز خواندن بود. آنگاه حکیمه، نوزاد را نزد امام برد و در این هنگام مرغی پرواز کنان به سوی آندو آمد و امام از او خواست که طفل را ببرد و نگاهداری کند و در چهل روز بیآورد تا پدر و مادرش با او دیدار کنند و چون مرغ کودک نوزاد را میبرد، امام به عمۀ خود گفت که این مرغ، روح القدس است که مادر موسی نیز فرزند خود را به او سپرده بود.” پس از هراز و چهارصد سال، شجاع الدین شفا، پ 2، چاپ فرزاد، برگ 977.
راستی چرا چنین شدیم؟ چکۀ ناچیزى از دریاى دانش کهن دیار پارس، در سر فرزانگانى چون فارابى (872-950)، پورسینا (980-1037)، خوارزمى (841-770)، بیرونى (1048-973)، غزالی ((1111-1085، شهرستانى (1153-1087)، رازى (1149-1209)، ابن رشد (1198-1126)، نصیر طوسى (1012-1274)، سهروردى (1208-1244)، صدراى شیراز (1571-1640) و بسیارى دیگر جوشیده و در سایۀ پشتکارى شبانه روزى توانسته اند، ایرانزمین را تاج سر کشورهاى تازى زده کنند. تاریخنگار سرشناس تونسى (ابن خلدون 1406-1332)، بى پرده در شاهکارش “مقدمه” نوشته: “باﻻى نود درصد دانش در دنیاى اسلام را مدیون ایرانیانیم.” اگر این گرانمایگان، همان اندازه که به پیشرفت دانش و گره گشائى از نیازهاى روز دل بسته بودند، به رهائى ى تودۀ هممیهن از چنگ اهریمن و یافتن درمان این پیچیدگى میاندیشیدند، بیگمان سرنوشت آدم ایرانى امروز چیزی دیگر بود. هرچند بسیارى در میانشان از زور بیگانه بیزار بودند و برخى در سخن میداندار شدند و پهلوانى روشندل در میانشان گفت: “او محمد تازى بود و من محمد رازى”، ولی هیچیک نتوانستند انگیزۀ رهائى ى توده از چنگ آئین بیگانه را فراگیر سازند. افزون بر آن، روشن اندیشانى مانند خیام (1048-1133)، عطار (1142-1221)، نظامى (1209-1141)، مولوى (1207-1273)، سعدى (1210-1291)، حافظ (1398-1326) و چندى دیگر، اگر به جاى بافتنهاى پیاپى و درددلهاى پر سوز و گداز، به روشنسازى تاریکخانۀ بدکیش میپرداختند تا دستمایۀ بیدارى ى آدم ایرانى شوند و راه پیر بزرگ توس (فردوسى، 1020-935)، نگارندۀ شناسنامۀ فرهنگ ایران و ایرانى را پى میگرفتند، فرمانروائى ى بدکیش، اینهمه به درازا نمیکشید.
امروز گروه بزرگی از مردم دریافته اند که شما (آقایان علماء!)، در روند شوم 1400 ساله، همیشه دشمن مهر و دوستی میان خانگیان بوده و ریشۀ راستی و درستی را در خانه سوزانده اید؟ همگان شناخته و دیده و میبینند که نامدارترین امامانتان کارکشته ترین دروغگویان تاریخ این دیار بیمار بوده اند – باور نمیکنید؟ چند نمونه را بخوانیم:
دیوکی به نام (محمد باقر- پنجمین امام بدکیش) میگفت: “تقیه دین من و پدرانم است. کسیکه تقیه ندارد، ایمان ندارد.” دیوک دیگری به نام (جعفر صادق – امام ششم بدکیشان) میگفت: “تقیه سپر مؤمن است.” – و سرانجام دیوچۀ شکمچرانی هم به نام (رضا – هشتمین امام بدکیش) میگفت: کسیکه تقیه را ترک کند، مثل اینست که نماز را ترک کرده – زیرا تقیه، نه دهم دین است.” بدکیشی، پوشینۀ دوم، برگ 205، برگرفته از خلقیات ما ایرانیان، عبدالحمید وحیدی، پاریس 1382، برگ 48.
ایندست پرسشها گوئی پایانی ندارند، چنانچه اگر کسی از شما بپرسد: میان پیشوایان دینتان از چهارده سده پیش تاکنون، چند تن را میتوانید نام ببرید که گامی به سود مردم برداشته اند؟ با چهره ای بستانکار خیره میمانید و گمان میکنید نیازی به پاسخ ندارید. چراکه آغاز تا پایان پدران شکمبارۀ دماغ گنده تان را “منادیان اخلاق” میشناسید. شگفتی ندارد که شما روانپریشان گرفتار وهم و گمان، نمیتوانید باور کنید که اگر همتایانی در نخستین سالهای پیدایش بدکیشی، آرزوی رهائی از چنگ تازی را به سر داشته اند، همینکه به نانی گرم و جائی نرم رسیده اند، به ردای بیگانه و دستار وی گره خورده و چهارده سده در همان دام ننگین لولیده اند. گوئی از یاد برده اند که اگر روزی نیرنگی از سر نیازی فرهنگی پا به هستی نهاده و در پرتو واژۀ کشدار دین، دسته ای را بالا نشانده، آن بازیگران نباید خاک دنیا را بر سر خود و مردم ایران بریزند. از همینروست که نمیدانید پاسخهای ناتوانتان به پنجاه میلیون تن جوان پرسشگر، گواه فروریزی ی بی چون و چرای این بازی ی زشت در ایران آزاد فرداست. یکی از همتایانتان به نام “عبدالجلیل قزوینی” در نوشتۀ بلندبالای خود (کتاب النقص) با برداشتی از (بعض فضائح الروافض، 1177) دربارۀ شما سازندگان آئین بدکیشی مینویسد:
“چنانچه گبران دربارۀ یزدان گویند، رافضی هم گوید که خدای عز و جل خیر و نیکی است و هرچه شر و زیان است از فعل شیطان است و چنانکه گبرکان خود را مولای آل ساسان دانند و ملک را فر یزدان دانند، رافضیان خلافت به نص دانند، بجای فر یزدانی. چنانکه گبرکان عمر را دشمنتر از صحابه دانند، رافصیان نیر عمر را دشمنتر دانند. گبرکان گویند که خسرو نمرد و به آسمان شد و به زیر آید و کیش گبرکی تازه کند. رافضی نیز گوید که قائم زنده است. بیاید و مذهب رفض را قوت دهد و جهان بگیرد و ذوالفقار برگیرد تا همۀ مسلمانان را به آن بکشد.” تاریخ ادبیات ایران، ذبیح اله صفا، چاپ ابن سینا، تهران، 1342، برگ 373.
این نگارندۀ همزبان که سر و دل به دین بیگانه سپرده و سرتاسر زندگی با همکیش خانگی (شیعه) ستیزیده، با زبان آشنای خودی، داستان بدکیشی را اینگونه پی میگیرد:
“توبۀ رافضیان بدرگاه خدا مقبول نباشد. زیراکه رافضی بودن، دهلیز ملحدی است و شیعیان گبرکانی هستند که سر از گریبان رفض برآوردند و با ملاحده تفاوتی ندارند و شاعرکان بی نماز و مفسد و خمار در شتم خلفا و صحابه، شعرهای رکیک گویند و خواجگان رافضی کافرکیش احمق بی تمیز، با دلهای پر غل و کین، بر آن دروغها معتکفند و آن بهتانها را به جان خریدارند و عجب است که در آئین ایشان، خران ورامین و کفشگران غاش و کناسان قم و کلاهگران آوه و جولاهکان کاشان و خربندگان سبزوار در قفای محمد و علی به بهشت روند که شیعۀ آل محمدند، ولی صحابۀ خود رسول را به دوزخ برند.” تاریخ ادبیات ایران، برگ 444.
ارزش کاری ماندگار در این زمینه، به پرسشهای زنده و جاندارایست که به میان آیند – وگرنه پاسخهای بی سر و ته مشتی لومپن دوره گرد از سر دستپاچگی که بیدرنگ میآشوبند و دستور مرگ پرسشگر را میدهند، بر بدنامیشان میافزاید و ارزشی شمرده نمیشود. پیشوای آئینی که نادرستی در آن بر درستی چیره شده، پرهیز و پاکی در آن گم شده، پدران گمراه پسران گمراه پرورده و مادران گرفتار جادو، فرزندان جادوزده بارآورده اند، جز به سود خویش نمیاندیشد. کسی راه راستی در این دین را نجسته و هرکه گمانی از درستی به سر داشته و آنرا بر زبان رانده، دودمانش بر باد رفته – مردمی چنین نگونبخت در دیاری چنین پسمانده اگر بپرسند: شما پیشوایان این کیش آزادیستیز از آغاز تا امروز، کدام گره ای از روزگار ما را گشوده اید؟ یا نقش دین خانگی در برابر دین بیگانه در این کشور چه بوده و هست؟ کسی پاسخ درستی نخواهد شنید. یک دم بیاندیشیم و از خود بپرسیم: آیا قانونگزاریهای این کیش بیابانی (قصاص و حد و تعزیر و رجم و سنگسار و دیه و نهی از منکر و امر به معروف و…) را میتوان در دنیای آزاد پیاده کرد؟ اگر فرمانروای زورگوئی میان فرهنگمداران جهان نو چنین کند، واکنش توده های مردم چه خواهد بود؟ قانون پسماندگان زنستیزی که دیۀ تخم چپ مرد بدکیش را برابر با بهای 66 شتر و خون زن را کمتر از آن (50 شتر) ارزیابی کرده، شایستۀ زن ایرانی در آغاز هزارۀ سوم است؟ (قانون مجازات اسلامی، دیات، مواد 300 و 435).
جز شاخه بازان خودی (176 شاخۀ شیعه)، کسی در این دورۀ 1400 ساله توانسته خورده ای بر کارتان بگیرد؟ نه میان ترانه سرایان نازکبین با آه و ناله های سرودگونه شان و نه میان پژوهشگران ورزیده، گروه آگاهی را ندیده ایم که بر پلیدیهای شما دشمنان خانگی بشورد و توده را به رستاخیزی کارا فراخواند. دگرگونیهای انجام شده در این دورۀ شوم، همه خواستۀ آتشین مردم جان به لبی بوده که بر شما پیشوایان بدآموز شوریده و زورگو را به دستارش آویخته اند (فضل اله نوری 1909). مردم از شما و بازیهای شومتان بیزارند و خود بهتر از همه، تودۀ بیزار را میشناسید. شمار جوانان گریزپا از دین ساختگیتان روز به روز رو به فزونیست. چه چیزی جز خوارشمردن شهروند ایرانی در پس آئینهای شرم آور سوگواری و خودزنی (تعزیه و…) میتوان دید؟ کدام مردمی را در جهان دیده اید که دشمن خونخوار خود را چنین دیوانه وار بستاید و این ستایش را “دین” بخواند؟ چه کسی ارزش شهروند ایرانی را تا لایۀ جانوری رام (بوزینه)، پائین کشیده تا از او مترسکی جادوزده بسازد؟
“مقلد با تقلید از مجتهد شیعه، در واقع از رسول خدا و امام فرمانبردارى میکند و اصول فکر انسانى در این تقلید راه ندارد. وقتى مقلدى، مجتهدى را شناخت و به او ایمان آورد، دیگر اجازه ندارد در احکام و عبادات از او دلیل بخواهد، بلکه باید بطور کامل از او اطاعت کند و به اوامر او گردن نهد.” دائره المعارف شیعه، برگ 673.
ما نه پیامبر فلانیم که بخواهیم جهان را از تیرگی به روشنائی بخوانیم و نه پیشوای بهمانیم که به نژادی بنازیم و چنین و چنانی ببافیم. مردمی ستمدیده و سرکوبشده به دست گروهی هممیهن گمراه خویشیم که میخواهیم دستانی سرکوبگر را از بالای سر خود و فرزندانمان برداریم. میخواهیم گمراهانی را که چهارده سده به نام “دین و مذهب“، به ما بد کرده و هرچه دوست داشته اند، ناجوانمردانه کرده اند، به خودشان وانهیم و راه و روشی تازه در زندگی پیش گیریم. در پدافند از خود و خانواده مان میخواهیم مارانی را که 1400 سال شب و روز جان و روانمان را گزیده و جویده اند، از پیرامون خویش برانیم. ما واژۀ زشت “امام”، را نمیپسندیم و هیچ پیوندی هم با هیچ دیوانۀ ایرانستیزی به این نام نداریم (بدکیشی، پوشینۀ دوم، برگ 219) و بی پروا میگوئیم:
“هراس جانگیرى که دشمن بر دل و جانمان افکند و شب و روزمان را درنوردید، روانمان را پریشید، از خود بیخود شدیم و ناخودآگاه، بى آنکه بدانیم چرا، به تندى گرائیدیم. نتوانستیم میان ترس و گستاخى (دﻻورى) را، میان گدازادگى و ریخت و پاش (بخشندگى) را، میان خودپسندى و پوچى (فروتنى) را، میان ﻻفزنى و کم سخنى (گزیده گوئى) را، میان لودگى و ترشروئى (خوش سخنى) را، میان خشم و چاپلوسى (پختگى) را، میان دودلی و یکدندگى (خویشتندارى) را، میان بدگمانى و ساده اندیشى (شکیبائى) را، میان دانائى و نادانى (فرزانگى) را، میان رهیدگى و سرسختى (نرمخوئى) را و میان فرماندهى و فرمانبردارى (سازگارى) را برگزینیم. در رهائى از ننگى سنگین، از میانه گریختیم و یکى از دو سوى تند را برگزیدیم. زخم آنچنان ژرف و کارا بود که گوئى جائى براى درمان در میانه ننهاده بود. بدکیشی، پوشینۀ یکم، برگ 223.
هممیهن بیدار در یافتن درمان درد خویش، چشم به راه پاسخهای پوچ شما نخواهد ماند. چهارده سده زمانسوزی بس است. 33 سال فرمانروای بی چون و چرای کشوری بودید انباشته از سرمایه در زیر و روی زمین. همه دیدند چه آتشی افروختید و با مردم مات سرگردان چه کردید. کاسۀ زهرتان را هرچه زودتر باید سر بکشید و دین خودساخته تان را هم با خود ببرید. رسانه های آزاد همگانی، دیر یا زود بی هیچ چون و چرائی، پرسش و پاسخهای نو و کهنه را به آگاهی ی توده ها خواهند رساند تا اگر و مگری در میان نماند. در درازای چهارده سده دوران شومی که خود را نماد خدا در این سرزمین شناساندید، رفتارتان از مرز خودخواهی فراتر نرفت و هرگز به خودشناسی نرسیدید. با داغ و درفش و دروغ و نیرنگ و هزار و یک ترفند در چهارچوب دینی من درآوردی، مردمی سرکوفته را از نیکی و پاکی و درستی رماندید. به نام دین ساختگیتان از گهواره تا گور، توده را چلاندید و مایۀ بدنامی و آزار و پسرفت وی شدید. سرانجام خورشید جهانتاب راستی و درستی دمید و ابر تاریکی و گمراهی را پس زد تا دستان خون آلودی را که وفادارترین فرزندان این سرزمین را ناپاک “نجس” میخواند، رو کند. مردم کوچه و خیابان، شما جاماندگان جمارانی – جمکرانی ی ناجای مزدکی * را به خوبی شناختند. از آنروز تا امروز به مردم ساده دل بد کرده اید و باید تاوان دهید. شما بازماندگان ستون پنجم آن شهزادۀ کینجو، چند دهه پس از شکستی ننگین (قادسیه)، به تودۀ بیدار مردمی چسبیدید که در پدافند از مام بیمار میهن سر از پا نمیشناخت. ولی روش دشمن را پی گرفتید و چنان ترس آفرین شدید که سادگان پنداشتند پیشوای منبرنشین میداند اقیانوس چند پیمانه آب دارد. با رهبری ی دینی قانونمدار شدید، باج خوردید و ریز و درشت را چاپیدید. خود را به بند بند زمینه های زندگی گره زدید تا همگان را دمبدم زیر نگین داشته باشد. ولی نمیدانید که سرانجام:
شهروند زرتشتی، یهودی، مسیحی، بهائی، سنی و پیروان هر دین و آئین دیگری در ایرانزمین، بریدگان از بدکیشی (شیعه) را در موج نیرومند پیش رو، پشتیبانی میکنند تا جنگ 1400 سالۀ زیانبار (شیعه – سنی)، ریشه کن شود و جهان، سود فراوان این اندیشه را در برچیدن نیمی از نیروی تروریسم دنیا ببیند. بدکیشی، پوشینۀ دوم، برگ 65.
هرچند کلان پیشوای سرشناستان “جعفر ناصادق”، در ستیزی کور با همرنگی و همآهنگی میان بیداران ایرانی، بی شرم و پروائی گفته:
“با کردها مخالطت نکنید. زیرا اینان از گروه اجنه اند که حق تعالی، پرده از کارشان برداشته است.” حلیه المتقین، ملا محمدباقر مجلسی، چاپ امیرکبیر، تهران، 1399 قمری، باب 12، فصل 10، برگ 85.
***
* برای شناخت بهتر و بیشتر ناجای مزدکی که تازی او را “سلمان الفارسی” خوانده و لوئی ماسینیون او را “سلمان پاک”، میشناسد، نگاه کنید به:
Salman-i- Pak and the spiritual of Iranian Islam, Louis Massignion, Bombay, 1955, P 8.
در زمینۀ داستان “غدیر خم”، که در واژه شناسی برابرست با آبگیر یا تالاب و خم، نام بیشه ایست میان مکه و مدینه – رخداد غدیر خم، یادآور نشستی است که به باور شیعه ها، محمد کم و بیش سه ماه پیش از مرگ در بازگشت از آخرین دیدار از مکه، علی را به جانشینی برگزید (به نقل از فرهنگ دهخدا) – تشیع و قدرت در ایران، دکتر بهزاد کشاورزی، چاپ خاوران، پاریس، 1379، زیرنویس برگ 243 – برای آشنائی ی بیشتر با داستان سقیفۀ بنی ساعده، سلمان و یارانش در پشتیبانی از علی و سپس “گروه خوارج”، عبداله ابن صبای یهودی، سازندۀ شیعه و شاگرد دستپروردۀ سلمان، نگاه کنید به: تاریخ ادبیات ایران از آغاز تا پایان دورۀ سلجوقی، ذبیح اله صفا، پوشینۀ یکم، چاپ دانشگاه تهران، 1332، برگهای 38 تا 59. سلمان، ابوذر، مقداد ابن الاسود و عمارابن یاسر نخستین کسانی هستند که در رخداد سقیفۀ بنی ساعده به جانشینی علی رای دارند و بنیان شیعه را پا نهادند. نگاه کنید به تاریخ خاندان نوبختی، عباس اقبال آشتیانی، چاپ طهوری، تهران 1342، برگ 49.
همچنین نگاه کنید به: سلمان منا اهل البیت، محمدعلی اشبر، الدارالاسلامیه، بیروت، لبنان، 1413/1993 – سلمان سابق فارس (عرض و تحلیل)، الشیخ محمدجواد آل الفقیه، منشورات مؤسسه علمی مطبوعات، بیروت، لبنان، 1405/1985 – کامل، عزالدین ابن اثیر، برگردان به پارسی عباس خلیلی و ابوالقاسم حالت، چاپ علمی، تهران 1345، پوشینۀ دوم، – فرق الشیعه، محمد حسن نوبختی، گردآوری جواد مشکور، چاپ بنیاد فرهنگ، تهران 1353.
***