بزرگ امید

ژوئن 2010

پیشگفتار:

کسی به درستی نمیداند بایدها و نبایدها، کی و چگونه به زندگی ی آدمها پا نهاده و نهادینه شده اند. ولی آگاهان از پیشینۀ روان آدمی، خرد یا ابزار شناخت نیک و بد را مایۀ پیدایش بایدها و نبایدهای ریز و درشت میشناسند. پیش از اینکه انبوه ستارگان آسمان آبی، ایمانوئل کانت را برانگیزند تا از پایبندی به بایدها و نبایدهای درون خویش شگفتزده شود، نگارندگان تورات، 623 باید و نباید برگزیده را دسته بندی کرده بودند که ریشه اش از سنگ نوشتۀ حمورابی فراتر میرود. بیخ و بن بایدها و نبایدها، پا به پای گسترش خرد آدمی، به نخستین قانون نگاران و زبردستان کهنی شاید برسد که بر زیردستان فرمان رانده اند.

باستانشناسان میان داده های به دست آمده از تاریخ دانش و هنر آدمی، هنوز به داده ای برنخورده اند که کسی روزی در جائی، ستم و سرکوب یا غم و اندوه را بستاید. هرچند تاریخ، یادآور فرمانروایان ستمگریست که در سرکوب مردم از کاربرد هیچ زوری رویگردان نبوده و گستاخانه آنرا “کشورگشائی” خوانده اند تا باید و نبایدها را میان خاموشان فروریخته آسانتر بپراکنند. سرنوشتی شوم، ما را به بایدها و نبایدهای آزارنده ای گره زده که نه ریشه ای در فرهنگ بومیمان دارد و نه بازدهی جز سیه روزی و بدنامی برایمان داشته – کاراترین دهش ارزندۀ آزادی ی اندیشه در ایران آزاد فردا، جابجائی در برخی بایدها و نبایدهای دست و پاگیریست که گریبان دگراندیش را فشرده تا روانپریشی و پسماندگی میان توده های هموند 1400 ساله شود.

ترازوی خرد:

از روزیکه سرمای دوران سوم زمینشناسی، پدر دانه خوار درختزی را به غار کشانده تا روزی سر از ماه درآورد، خرد مایۀ سنجش نیک و بد شده تا مادر نیاز، پدیدۀ دانش را بزاید. از آنروز به اینسو، هرچه آدمی، تلخی و شیرینی ی هستی را بیشتر آزموده، سختتر کوشیده با سرشت آفرینش همآهنگ شود. خرد در این تلاش پر پیچ و خم، ترازوی دستش شده – به کفه ای دانش را و به دیگر کفه، افت و خیز روزگار را وارسیده، تا هستی را دم به دم بسنجد و گام به گام پیش آید.

در این گذرگاه دور و دراز آموخته که اندیشه و کاربرد آن هرچه خامتر و کودکانه تر باشد، رفتارها ناسازگارتر و پرخاشها گزنده ترند و هرچه پخته تر و آزموده تر شود، سازگاری و فروتنی فزونی میگیرد. روانشناسان میگویند: کودک تا پنج شش سالگی، دارائیهایش را به آسانی به دیگری وانمینهد. هرچه پیشتر میآید، دستش گشاینده تر میشود و بیشتر خواهان همکاری و همگامی با دیگران میگردد. دو پدیدۀ ترس و کیفر، کودک را میان چهار تا هفت سالگی، به راستی و درستی وامیدارند و پس از آن نیاز به پاداش، او را فرمانبردار میکند. ده دوازده سالگی، آبروداری و نیاز به مهر – چهارده سالگی، با قانونمندی – هژده سالگی، پدافند از نیکی و پایبندی و سرانجام میان هژده تا بیست و دو سالگی، شیفتۀ درستی در چهارچوب خرد میشود تا فردائی بهتر بسازد. اینجاست که در پدافند از آرمانی سر و سامان یافته، از سود خویش میگذرد تا پیکرۀ راستی و پاکی و زیبائی در دنیای فرشته سان باورهایش دستنخورده ماند.

روانشاسی نشان داده هرچه دانش و آگاهی فراتر رود، آدمی به آدمیگری و ویژگیهای پسندیده ای چون مهر و دوستی، راستی و درستی، افتادگی و وفاداری، آزادی و برابری در برابر قانون پایبندتر میشود. در دیگر سو، هرچه لایۀ آگاهی پائینتر بماند، درنده تر، کینتوزتر،  بیهوده پرستتر، پوچستاتر، ستیزه جوتر و قانونشکنتر میشود. برداشت نیکوی آدمی در برابر دیگری را نمادهای بزرگواری، راستگوئی، پاکدامنی، زیباپسندی یا گریز از زور و نیرنگ و پلیدی و پلشتی (اخلاقگرائی) میآرایند. مرز روشنی که فرهنگ کردار و رفتار و هنجار میان دو دستۀ آگاه و ناآگاه را از هم سوا میکند، بر هیچ خردمندی پوشیده نیست. جائی چاپلوسی، دروغگوئی، لافزنی، بدگمانی، خونریزی، آزمندی، نیرنگ، تیره دلی و بدیهای بیشمار همسان و همسو، زندگی را میآلایند و جائی دیگر بهین نمادها مایۀ فرخندگی، خجستگی و رستگاری میشوند. بایدها و نبایدهای پذیرفته شده از سوی توده اند که هریک از این ویژگیها را میان خود میگسترند. پذیرش زورکی، روان را میپریشد و بیماری میزاید – ولی اگر از سر مهر و باور باشد، شیفتگی میآفریند.

پیشینۀ شکوهمند فرهنگ و دانش و هنر ایرانی، پیش از یورش تازی بر هیچ پژوهشگری پوشیده نیست. داده های سراسر زشتی ی پس از آن یورش را نیز همه میشناسیم. روند 31 ساله، پرده ها را کنار زده تا نادیده ای در میان نماند. دسته ای آدمخوار، روزی از بیابانی داغ آمده و تیغ و داغ و درفش را جای پندار و کردار و گفتار نیک ایرانی نشانده اند. بیداران امروز در ترازوی خرد، خواهان سیب سرخ خانگی و پس دادن بادمجان سیاه بیگانه به بیگانه اند. درد کهنۀ آدم ایرانی را به هیچ زبان گویائی ساده تر از این نمیتوان گفت.

دو سوی رودی باریک:

چرخ بازیگر سرنوشت، مردم را در دو سوی رودی باریک، با دو فرهنگ ناهمگن میپرورد. اینکه مردمان خود در ساختن و گردش آن چرخ، چه نقشی داشته و دارند، سخنی دیگرست. در اینسو مردی که همسرش را همبستر مردی دیگر بیند، میتواند هردو را بکشد، بی آنکه کیفری داشته باشد. ولی در دیگر سو، او را آدمکش میشناسند و به سختی کیفر میدهند. اینسو دست و پای دزد را میبرند تا انگلی بر انگلهای تودۀ بیمار افزایند – آنسو به درمان بزهکار و برآوردن نیازهایش میپردازند تا گمراه پریشانی را به راه آورند. اینسو اگر کسی در رخدادی خواسته یا ناخواسته، به کسی زیانی برساند و زیاندیده یکی از چشمانش را از دست دهد، دادگاه دو راه پیش پای آسیبدیده مینهد: یا پولی بگیرد و پرونده را ببندد، یا با دستان خود چشم خوانده را از چشمخانه درآورد. آنسو چشمی بدهکار بوسه های گرم جوانان در کوچه و خیابان نیست، اینسو دختر و پسر جوانی که یکدگر را ببوسند، تا سینه در گودال خاک میشوند و دادگاهیان سنگدل بر سر و تنشان سنگ میبارند تا له شوند. اینجا بزهکار را از کوه پرتاب میکنند و آنجا او را به کارشناسی ویژه میسپارند تا ریشۀ بزه را در روان وی بخشکاند. نمونه هائی که آدمیان را جائی سازنده و دوستدار زندگی میپرورد و جائی از آنان درندگانی دریده میسازد، فراوان و از شماره بیرونند.

بینش بیماری که اینسوی رود باریک، نمایندگان روانپریش پارلمان را به نگارش اینگونه قانون وامیدارد، خود به خود تنش میزاید و بدی میآفریند. اینجا کسی نمیتواند جز امروز به فردائی دیگر اندیشد. زندگی میمیرد و زندگان، تنها گمانی از زندگی دارند. چنینست که همگان با نیکی و راستی و درستی و زیبائی و پاکی بیگانه میمانند و بدی، زشتی اش را از دست میدهد. همه چاپلوس و دروغگو و دودوزه باز و انگزن و بدگمان و پشت هم انداز و … میشوند.

چه دیروز و امروز و چه فردا و هزاران سال آینده، بدی همیشه نکوهیده بوده و خواهد بود. نیکی نیز همواره پسندیده بوده و همچنان ستوده خواهد ماند. توفیری هم ندارد فرمانروایان بیگانه با نیکی و زیبائی و پسندیدگی، چرا و چگونه بدی و پلیدی و پلشتی را برتر دیده و میبینند. بزهکاران زندانها هم در تنهای خویش، میانگین رفتار خوب و بد یا هنجار پسندیده و نکوهیده را درمییابند. آنان زیان تباهی و سود رستگاری را به درستی میشناسند. گزندزاترین بزهکار در تنهای خویش بر زشتی ی کار خویش آگاهست. ولی آموزش و پرورشی ناکارا و سرنوشتی ناخواسته، از او دژخیمی یکدنده ساخته تا نیرو و توانش را در ستیز با قانون به کار گیرد. جائی که قانون و قانونگذار، خود زایندۀ میکرب نیکی زدائی و زشتی زائی شوند، تنش میجوشد و آرامش میگریزد. آنجا مردم بدی و ستیزه را آسانتر مییابند تا نیکی و سازگاری را. شمار درگیریهای خیابانی از بام تا شام، شیوۀ برخورد مردم همیشه خشمگین در اینسوی رود باریک و واکنش فرمانروایان سرزمینها در دو سوی رود، نشانگر سود و زیان بی چون و چرای مردم در این سو یا آن سوست.

آدم فرهنگمدار ایرانی که روزی سازندۀ دانش و هنر آنسوئیان بوده، از بخت بد روزگار، گرفتار اینسوئیان دنده پهنی شده که دیگر آبروئی نزد دنیائیان ندارند. بازگشت به دین و آئین و فرهنگ خانگی، هیچ خواستۀ شگفتی نیست. باید امیدوار بود و در راه خواسته ای چنین ارجمند کوشید. ایران آبستن دگرگونیهای بنیادین را هر کوری میبیند.

بدکیش و بدکیشی:

ناکسیکه از 14 سده پیش در کشور نگونسارمان با آفرینش زیانبارترین بایدها و نبایدهای بی ریشه، با دانش و هنر و هرگونه نوگرائی و دگراندیشی ستیزیده، بدکیش ایرانسوزیست آکنده از همۀ بدیهای هستی و سرشار از همۀ زشتیهای روزگار. هیچکس بهتر از خود او نمیداند چه اندازه و تا کجا مایۀ ننگ تاریخ و فرهنگ و هنر و اندیشه در آریابوم شده – به دنبال یورش ویرانگر تازی، از میان شرمندگان روان آماسیده سربرآورده – در آش هفتجوش بیگانه، بینشی اهریمنانه به نام “شیعه” آفریده تا سایۀ تازی را بر سر ایرانی 1400 ساله کند. در هستی شناسی ی این دوران تلخ، کودکی شش ساله مانده و ایران و ایرانی را به گرو گرفته – روند 31 ساله دست ناپاکش را گشوده و بیداران به نیکی دریافته اند که سخت بیمار و نیازمند درمانی کاراست.

آرمانی خردگرا و بارور، دانش و هنر را میافزاید. تنشهای درونگروهی را میکاهد تا توانائیها سازمان یابند و کارائیها و سازندگیها دامن گسترند. آئینی زورمدار که مردم را در گنداب گمانهای پوچ میچلاند (خرافات)، دیوار زندان پسماندگی را دمبدم بالاتر میبرد تا هیچ داد و فریادی به آنسوی دیوار نرسد. جائی که خرد و دانش داور مردمانست، بهروزی و بهزیوی و سرفرازی فراگیر میشود و جائیکه پوچپرستی و بیهوده بافی چیره است، بیم و هراس از مرگ و دوزخ، ابزاری کلیدی میشود تا توده را به پیروی از بایدها و نبایدهای تباه وادارد.

نه هوس فردوس، آدم خردگرا را به نیکی و نکوکاری وامیدارد و نه ترس از دوزخ او را به خودداری از دستیابی به آنچه که نیازمندست، بازمیدارد. او فردوس و دوزخ افسانه ای را فرجام پندار و گفتار و کردار خویش، میان هموندانش میبیند، نه در دنیائی دیگر. چنینست که دروغ نمیگوید، دودوزه بازی نمیکند، کلاه کسی را برنمیدارد، همسایه اش را چون خودش دوست دارد و او را با زور به انجام یا خودداری از انجام کاری وانمیدارد. از بدی میرمد و از خشم و رشگ و کین و لاف و انگ و خم و راست شدنهای بتپرستانه و دیگر ناپاکیها میپرهیزد. بر این راستا، دنیای آزاد را میبینیم که در پرتو آزادی ی اندیشه و دانش و هنر مردمانش، چند سر و گردن بالاتر از جهان پسماندگان نشسته تا پناهگاه جستجوگران آزادی شود.

پایان سخن:

 در تاریخ بایدها و نبایدهای خورد و کلان، خرد و پختگی و آموختگیست که نیکی را در رفتار آدمی نهادینه میکند تا دریابد نیکی را برای خود نیکی باید ستود، نه برای پاداش یا آفرینباد شیرینی از این زبان یا آن زبان. بدی را هم برای ناپاکی و زشتی ی سرشتش باید کنار نهاد، نه در هراس از دوزخ و کیفر یا واکنشهای دشوار آن. در چهارچوب زندگی ی توده ها و فرهنگهای گوناگون، هیچ باید و نبایدی جاودانه نیست و به فراخور نیاز روز، مردم میتوانند و باید آنها را دگرگون کنند.

بدکیش بدآموز که از نخستین روز پیدایش، هستی را وارونه دیده، بایدها و نبایدهای پوچ و تباه بیگانه را آسمانی انگاشته – در پشتیبانی از مشتی یاوه، خود را دریده تا دگراندیش را بهتر بدرد. بیزاری گسترده و از همۀ وابستگیهای خانگی بریده – از خرد و نیکی دوری جسته تا در ستایش بیگانه، بیتا شود. دوران بایدها و نبایدهای شومش سرآمده و دیر یا زود رفتنیست. به راستی بیجا نیست اگر بگوئیم: “بدکیشی در ایران مرده” – باید جنبید و این لاشۀ گندیده را برای همیشه به خاک سپرد. هرکه چشمی دارد، ببیند و هرکه گوشی دارد، بشنود. پنجاه میلیون تن جوان جان به لب ایرانی، خواهان بایدها و نبایدهائی تازه اند تا جهان نو را از باور نوین خویش آگاه سازند و سفرۀ پهن آدمخواران دینباز را در خانه برچینند.

پاسخی بگذارید

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: