(افسر نیروی دریائی ی ارتش ایران و دستیار فرمانده در ناوچۀ موشک انداز تبرزین)

فرمانده توپخانه روی ناوچه

ژوئن 2015 پاریس

 

دولت گل (فرانسه)، پیرو پیمانی ویژه با نیروی دریائی ی ارتش ایران، میبایستی دوازده فروند ناوچۀ موشک انداز به آبهای ایران گسیل میداشت که نه (9) فروند از آنها پیش از شورش بدخواهان سرزمینمان، در آبراهۀ پارس، به نیروی دریائی ی ایران پیوسته بود. ولی دریافت سه فروند دیگر (تبرزین، خنجر و نیزه)، به درگیریهای سراسری ی کشور یا شورش سرخان و سیاهان ایرانی نما برخورده بود. چنین بود که سه تکه از خاک پاک ایرانزمین، همچنان در بندر شربورگ فرانسه پهلو گرفته و چشم به راه دریانوردان خویش مانده بودند.

کم و بیش یکسال از جنگ میان دو دشمن ایرانی در ایران و کشور همسایه (عراق، 1981) میگذشت. نیاز نیروی دریائی ی ایران در افت و خیز درگیریها به این چابکترین جنگنده ها در آبهای مرزی ی کشور، هر روز سختتر میشد. بازیگران فرانسوی به دنبال روند سیاست روز، دیری بود که برنامۀ فرستادن ناوچه ها را ایندست و آندست میکردند و انجام پیمان را به امروز و فردا میانداختند.

در یکی از روزهای آغازین سال 1981، به دنبال فراخوانی همگانی، گروه بزرگی از افسران و درجه داران ناو تیپ هفتم در دفتر ستاد نیروی دریائی (جمهور شیعه در ایران) گردهم آمده بودند. دستوری تازه از بالا رسیده بود. برای بازگرداندن سه فروند ناوچه های یادشدۀ بالا از بندر شربورگ به ایران، بایستی افسران و درجه دارانی آگاه و ورزیده برگزیده میشدند تا با آزمونی تازه روانۀ باختر شوند.

در فرود و فراز گزینشها برای بازگردادن ناوچه ها، فرماندۀ تیپ، مرا به فرماندهی ی ناوچۀ موشک انداز تبرزین برگزید. ولی برخی از رایزنان وی، ناخدا نریمان آریابان (فرماندۀ ناوچۀ فلاخن) را که یکبار پیشینۀ دریانوردی در دریای مدیترانه داشت، به جای من پیشنهاد کردند و مرا به دستیاری اش برگزیدند. گواینکه در دورۀ آموزش چهار سالۀ ایتالیا، بارها با موجهای سنگین و غول آسای این آب دژم جنگیده بودم، ولی سرنوشت باید بازیهای خود را پی میگرفت. شاید اگر آنروز به فرماندهی ی ناوچۀ تبرزین برگزیده میشدم، بازیهای پسین به گونه ای دیگر از کار درمیآمدند.

چندی پیش از بستن بار سفر، برای دریافت گذرنامه، به ستاد فرماندهی ی نیروی دریائی رفتم. همۀ همسنگرانم گذرنامه هایشان را دریافت کرده بودند، جز من، که کارم به بن بست امنیتی برخورده بود. ولی از آنرو که گویا افسری شایسته برای انجام برنامۀ پیش رو، در میان نبود، چاره ای نداشتند، جز اینکه با میانجیگری ی فرماندۀ پایگاه دریائی ی بوشهر (محل خدمتم)، داستان امنیتی را در پرونده ام درز بگیرند و گذرنامه ام را به دستم بدهند تا پی کارم روم.

خانواده ها را به خدا سپردیم و روانه شدیم. آنروز در فرودگاه اورلی، گروه از ما بهتران دیار گلها به پیشوازمان آمدند و به گرمای زبانی چرب و چنین و چنانی، خوش آمد گویمان شدند. شاد و خندان در اتوبوسهای رنگارنگ، به هتلهای زیبایمان در بندر زیبای شربورگ رسیدیم و جابجا شدیم. با امید به اینکه بامدادن فردا به بازدید ناوچه هایمان خواهیم رفت، شب را با همۀ خستگیهایش به روشنیهای روز رساندیم. شگفتا، دستۀ از ما بهتران میزبان به دنبال چاشت بامدادی، گفتند که نمیتوانیم سراغ ناوچه ها برویم و روز را باید به دلخواه خود بگردیم و خوش بگذرانیم. چه بهتر از این؟ سر از پرسه زدنها و گشت و گدار میان کوچه بازار آزاد و کاباره های رنگ به رنگ و باده بازیهای ریز و درشت درآوردیم که درد نداشتن و ندیدنش را در خانۀ نیمه ویرانمان کم نچشیده بودیم.

لابلای آن پرسه زدنهای زمانگیر، دردی سخت دلم را میفشرد و آرامم نمینهاد. خدای خوب ایران ایرانی، آنشب و شبهای پس از آن، دلیری ی سربازی ام را هزارچندان افزود و زبانم را گشود تا پیرو آن درد در اندوه مام میهن سوزانم از آتش دشمنان کینتوز، بخت سخن یابم و با همسنگران همدردم، نکته ها از آن درد بد درمان گویم. در شور بی پایان سخنانم، هرازگاه با فریاد میگفتم:

“یاران، دستگاه بدکارگان و بدنامان ایرانسوزی که ایران و ایرانی را سکۀ یک پول سیاه کرده، شایستۀ فرمانبرداری ی سرباز بیدار و آگاه ایرانی نیست. باید در سایۀ کار این سه ناوچه، راهی جوئیم و مشتی بر چانۀ دیوان آدمخوار کوبیم.”

کم و بیش دو ماه بود که روند نیمچه آموزشی و پاره ای کاربردهای فنی را در شناخت چند و چون ناوچه ها در بندر شربورگ میگذراندیم و به راه بازگشت و رسیدن به آبهای خانه دل بسته بودیم. برخی از روزها را با گشت و گدارهای پیاپی به شب میرساندیم و شبها را هم با خزیدن در گوشه های تنگ و تاریک یا روشن و مهتابی در این کنج و آن کنج میگذراندیم. لابلای سرخوشیهای دمادم، گفتنیهائی بایسته را به آهنگ همیشگی دمبدم به این گوش و آن گوش میرساندم. سرانجام روزی دستۀ از ما بهتران گل گلی، پروانه دادند بر خاک زادگاهمان روی ناوچه های تبرزین و خنجر و نیزه پا نهیم. چه گاه خوشی؟ سرباز را خاک میهن خوشتر است! یک چمچه خاک پاک ایرانزمین، نیارزد به بلندای هزاران کوه سرخوشی؟

در همین دوره بود که ناخدا آریابان، بیشتر روزهای پایان هفته را در پاریس میگذراند. یکان لوجستیک نیروی دریائی ی فرانسه به هریک از فرماندهان ناوچه ها و دستیارانشان، خودروئی سپرده بود تا پاسخگوی برخی نیازهاشان شود. هرگز خورده ای بر رفت و آمدهای پیاپی فرمانده آریابان نگرفتم که من نیز سهمی در بهره برداری از آن خودرو دارم. نه از انگیزۀ پشت سر آن رفت و آمدها  چیزی میدانستم و نه هرگز گمان میکردم که فرمانده سرگرم گفتگو، دید و بازدید و رایزنیهائی با سران سازمان آزادگان در پاریس است تا آرام آرام برنامه ای پنهانی را پی ریزد. نکتۀ باریکتر از موئی که روشن شدنش نیازمند زمان بود.

سرانجام دنیا و دنیائیان همه دیدند و دانستند که کارگردانی و برنامۀ یورش تکآوران جوان در سازمان آزادگان به ناوچۀ موشک انداز تبرزین در روزهای آفتابی و درخشان کرانۀ بندر کادیس، دستآورد همان گفتگوهای پشت دربهای بسته بوده که گام به گام پیش میرفته تا برگی ماندگار از برگهای دفتر تاریخ کشورمان شود. شنیدنی تر اینکه سالهای درازی گذشت تا پختگان کارآزموده نیز بدانند و دریابند چنین برنامه ای پیش از ما در سر شهزاده شهریار، افسر ورزیده و دریانورد دلیر ایرانی میگذشته تا دست در دست گروهی از کاراترین تکاوران همسوگند، کار را با دشمن خانگی یکسره کنند و لکۀ ننگ را از دامن مام بیمار میهن بشویند. ولی هزار افسوس که شهزادۀ توانمند، سر به شبیخون دشمن باخت تا گروهی دیگر بر پیکر آرزویش جامۀ کرداد پوشانند.

برنامه های داد و ستد ناوچه های سه گانه انجام شدند و چند روزی در آبهای پیرامون بندر شربورگ، گشت میزدیم و بالا و پائین میرفتیم و میآمدیم. دستگاههای ناوبری، الکترونیک، امور  امنیتی، کنترل آتش و دیگر سیستمها را باید میآزمودیم و روند کارها را به درستی سنگین و سبک میکردیم. همه چیز پسندیده و روبراه بود. آن شب زیبا که همردگان ازمابهتر دیار گلها، آئینی ویژه برایمان چیده و کم مایه ننهاده بودند، باید به دانه دانه شان خدانگهداری گرم میگفتیم و روانۀ کهن سرائی میشدیم که مردمانش را همسایۀ بیگانه از دیرباز به گرو گرفته بود. ولی پیش از رسیدن به مرزهای آبی ی خانه، باید از کرانه های کشور بیدارانی میگذشتیم که سده ها پیش، دشمنانی خونخوار را با اردنگ از مرزهای آب و خاکشان تارانده بودند (اندلس، اسپانیا).

آنروز کرانه های فرانسه را از بندر شربورگ پشت سرنهادیم و در دریای مدیترانه پیش رفتیم تا به بندر لاکرونیا در بالاسر اسپانیا رسیدیم. از آنجا هم باید روانۀ کادیس و سپس آبهای الجزایر میشدیم تا کانال سوئز و باب المندب بگذریم و در پهنۀ آبهای خلیج پارس، راه ایران را پیش گیریم. هریک از ناوچه ها، فرمانده و دستیار فرمانده و کم و بیش سی تا سی و پنج تن افسر و درجه دار دریانورد خود را داشتند. ولی سرفرماندهی ی ستون دریائی، همزمان فرماندۀ ناوچۀ خنجر بود. آفتاب گرم کرانه های اسپانیا در بندر لاکرونیا بسیار دلچسب بود و گاهان خوش کم نداشتیم. آنشب برای چندمین بار با فرمانده آریابان دربارۀ بخت نیک خداداده ای که سرنوشت به رایگان ارزانیمان داشته به گفتگوئی کشدار نشستم و افزودم:

“بیا به جای رفتن به خانۀ نیمه ویرانی که به دست دشمنان سوگندخورده مان روز به روز ویرانتر میشود، سوئی دیگر رویم و پرچم پیکاری جانانه را در آسمانی دیگر برافرازیم. فرزندان دلیر و از جان گذشتۀ آن خانۀ همیشه مانای دوست داشتنی، تشنۀ شنیدن نویدی جانبخش از برون مرزهای ایرانزمینند. تو و من میتوانیم سازندۀ آن نوید و دلگرمی یا خدا را چه دیدی، شاید ابزار فرو ریختن دستگاه ضحاکانی باشیم که خون فرزندانمان را دمبدم میمکند.”

گونه ای همدلی را در ته نگاه فرمانده میخواندم، ولی گوئی دلی برای گشودن درد درون نداشت.. دمی در خود فرو رفت و در پاسخ گفت:

“باده نوشی و این سخنها؟ فردا بی می و باده به سخن خواهیم نشست.”

آنشب، بیخوابی ی آزارنده ای امانم را بریده بود. چشمم را که میبستم، اندوه تیربارانهای پیاپی افسران دلیر ارتش کشورم را میدیدم و بانگ پاره پاره شدنهای فرزندان بیگناه زادگاهم روی مینهای دشمن، سر تا ته جانم را میگزید. اهریمنی بدکاره بالا نشسته بود و دانه دانه مان را به آئین دراکولا، زیر دندانهایش میجوید. شبی سخت گذشت تا به روشنستان بامدادی تازه رسیدم. سر و تن به آب زدم و یکسره به دیدار فرمانده رفتم. چهرۀ تکیدۀ فرمانده نشان میداد که او هم نباید شب آرامی را گذرانده باشد. بی رودربایستی گفتم:

“آنچه را که دیشب از دهان من شنیدی، از ژرفای دل و باورم برخاست. به واژه واژه اش پایبندم و باور دارم باید برخیزیم و آتش به کاخ کاغذی ی ایرانسوزان اندازیم. ما باید بتوانیم ناخشنودیهای بی اگر و مگرمان از رژیمی ددمنش و خردستیز و خداسوز را که مایۀ ننگ ایرانی شده به آگاهی ی مردم دنیا برسانیم. مگر نه اینکه سربازیم و با آئین زیبای شاهنشاهی پیمان بسته و تا پایان زندگی به آن وفاداریم؟”

فرمانده خیره ام مانده بود. گوئی با هر واژه ای که از دهانم بیرون میریخت، جانی تازه میگرفت تا جائی درد نهانش را یکسره بیرون ریزد. در آرامشی که گونه ای هراس گنگ از  گوشه هایش سرک میکشید، پرسید:

“اگر گروهی کوماندوی هممیهن در گوشه ای از دریا به ما یورش بیآورند و ناوچه را از دستمان بگیرند، چه خواهی کرد؟”

ناگهان چون نخود برشته بر تابه از جا پریدم. مرز میان اندوه و شادی در سرم از موئی باریکتر شده بود. در یکدم دستش را خواندم و بو بردم پخت و پز گوارائی را که در دیدارهای پیاپی پاریس داشته، هرچه زودتر باید نوش کنیم. در دل آفرینبادی به شاهکارش گفتم. دستش را به گرمی فشردم و افزودم:

“چه بهتر از این؟ یک مانور سیاسی – سپاهی و گشایش پرونده ای تازه در برابر رژیم بدکیش تهران در پهنۀ رسانه های دنیای آزاد!”

بیمی گزنده را به روشنی در چشمان فرمانده میدیدم. دل به دریا زد و کشوی میزش را گشود. پوشه ای آبی رنگ به دستم داد که مرامنامۀ سازمان آزادگان لای آن پوشه بود. از من خواست پنهانی آنرا بخوانم و بیدرنگ پاسخش را بدهم. همۀ آن نوشته را همراه پیشگفتار کوتاهش، همانجا خواندم. جائی برای چون و چرا نبود. پوشه را به فرمانده پس دادم و گفتم:

“هستم. بی اگر و مگری هم هستم.”

گل از گل فرمانده شکفت. چنان بود که گوئی باری سنگین از روی دوش پردردش بر زمین نهاده – گوشه هائی از برنامه را شکافت و در پایان افزود:

“رزمندگان جوان در پشتیبانی از اندیشۀ شاهنشاهی، همراه دریادار کمال حبیب الهی (فرمانده پیشین نیروی دریائی ی ارتش ایران)، روی ناوچه میهمانمان خواهند شد. سرفرماندهی ی برنامه با ارتشبد دکتر بهرام آریاناست که پسرش ویشتاسب نیز گروه را همراهی خواهد کرد (رئیس ستاد پیشین ارتش و بنیانگذار سازمان آزادگان).”

از شادی سر از پا نمیشناختم. به ویژه که با ویشتاسب از سالها پیش آشنا بودم (روزهائی که سال چهارم را در دبیرستان نظام ایران میگذراندم، او سال ششم بود).

از بندر لاکرونیا در بالای اسپانیا به بندر کادیس در پائیندست این کشور رسیده بودیم و هرچه زودتر باید روانۀ الجزایر میشدیم. شبی که فردای آنروز برنامۀ یورش به ناوچه باید پیاده میشد، پرسنل را برای خوشگذرانی به شهر فرستادیم تا خود به خود سرخوش از باده های مردافکن اندلسی به ناوچه بازگردند. در باشگاه افسران ناوچه نیز بزمی به راه انداخته بودیم تا زیر نام جشن شب پایان آزادی، باده نوشان آنچنانی، آنچنانتر بخسبند. بامداد فردا، فرمانده، سه تن از افسران هماندیش و من هشیار و دیگران در آسایشگاه، خمار از باده های شبانه و مست خواب دوشین بودند.

آنروز (بیست و سوم امرداد 1360 یزدگردی برابر با هفتم اوت 1981)، در آئین نیایش بامدادی (مراسم صبحگاه)، پس از انجام سخنرانی ی کوتاهی، بیست و پنج تن از پرسنل را برای آموزش واکنشهای بایسته در برابر یورشهای ناگهانی و پیشبینی نشده، به آسایشگاه سینه فرستادم تا زمینه برای یورش کوماندوها، بدون هیچگونه درگیری فراهم آید. تنها افسر مهندس موتورخانه بود که دوست نداشت در موتورخانه بماند و هرازگاه ناسازگاری میکرد یا موی دماغ میشد. پیشبینی کرده بودم چنانچه کوتاه نیآید، او را برای گفتگوئی به کابین بکشانم و درب را به رویش ببندم. به دو ناوچۀ خنجر و نیزه که پیش از ما به سوی آبهای الجزایر میرفتند، با بیسیم گفته بودیم:

“دچار نقص فنی در موتورخانه شده ایم، شما بروید. پس از رفع نقص به شما خواهیم پیوست.”

درجه دار ریشوئی به نام پاکروان که از نخستین روز، نقش (نمایندۀ امام) را میانمان بازی میکرد، آنروز به گروه آموزش نپیوسته بود و با دوربینش از گوشه و کنار عکس میگرفت. سه تن از افسران را در یکی دو روز پایانی با خود همداستان کرده بودم. موتور ناوچه دستکاری شده و بی آنکه لنگر اندازیم، روی آب ایستاده بودیم و تلو تلو میخوردیم. درجه دار ویژۀ موتورخانه سرگرم کار خود بود. فرمانده در کابین ناوبری با دوربین پیرامون را میپائید. کشتی ی کوچک ماهیگیری را از دور دیدیم که به ما نزدیک میشود. گروهی هفت تنی در پوشاک پرسنل ارتش اسپانیا روی دک کشتی ایستاده بودند. فرمانده از کابین خودش به بانگی بلند از من که در بخش سینۀ ناوچه ایندست و آندست میکردم، به تندی پرسید:

“اینها کی هستند و چه میخواهند؟”

میدانستم که میداند داستان چیست. به همان آهنگ پرسش وی، پاسخ دادم:

“گروه بازرسی یا گمرک نیروی دریائی ی اسپانیا باید باشند.”

در گیر و دار نزدیک شدن کشتی ی ماهیگیری به ناوچه، دریادار جبیب الهی را دیدم که دستگاه بیسیم کشتی ی ماهیگیری را زیر و رو کرد و مشتی دلار پیش روی ملوان ریخت. فرمانده هم در کابین خود چپ و راست فریاد میزد که های شما کی هستید؟ چه میخواهید؟ چه کاره اید؟ واویلا کشتی ام را گرفتند و به من داد میزد: بجنب… کشتی ی ماهیگیری آرام آرام با تبرزین پهلو به پهلو شده بود. دست نخستین کوماندو را گرفتم و او را به بالا کشیدم. دیگران نیز چون مور و ملخ به دنبال نخستین گروه هفت تنی، تبرزین را زیر پا کشیدند. درجه دار پاکروان که نمیدانست چه میگذرد به سان گرفتاران گیج و منگ فریاد میزد: “عراقیها، عراقیها…” که در آسایشگاه سینه با دشنۀ نخستین کوماندوئی که به ناوچه پا نهاده بود از پا درآمد.

زرادخانۀ ناوچه در چشم برهم زدنی به دست میهمانان نوپا افتاد و هریک در بخشی از ناوچه به نگهبانی پرداختند. دریادار حبیب الهی میان گروه همراهان با جنگ ابزارهای آتشین به آسایشگاه سینه آمد. فرمانده و من آنانرا همراهی میکردیم. پرسنل ناوچه همه هاج و واج مانده بودند. دانه دانه شان فرمانده پیشین خود را به خوبی میشناختند. ولی نمیدانستند داستان از کجا آب میخورد. دریادار با برخوردی بسیار پخته و جاافتاده، همه را فرزندان خود خواند و از آنان خواست چون سربازانی کارکشته، آرام بگیرند و فرمانبردار بمانند. آنها بی هیچگونه رودربایستی چه بخواهند و چه نخواهند باید از قانون زمان جنگ پیروی کنند و بدانند که باید پذیرای میهمانان جوان هممیهن باشند. گوشه هائی از انگیزۀ یورش به ناوچه را از سوی نمایندگان ارتش آزادیبخش ایران آزاد به فرماندهی ی ارتشبد دکتر بهرام آریانا وارسید و افزود:

“ما همدگر را خوب میشناسیم. همه سربازان میهنی یگانه ایم. در این هنگام شما را همان اندازه دوست دارم که پیش از پیدایش دگرگونیهای سیاسی در کشورمان دوست داشتم. میدانم آنچنان آگاه هستید که برخی توفیرها را به خوبی دریابید. برای تندرستی و جان شما، همان اندازه احساس مسئولیت میکنم که در برابر تندرستی و جان و آبروی سربازان ارتش رهائیبخش. بنابراین از یکایکتان میخواهم از هرگونه واکنش سبکسرانه در برابر این سربازان بپرهیزید و خوب بدانید آنان نیز مانند شما میدانند در برابر واکنشها یا برخورردهای بیرون از رویه چه باید بکنند. خوب بدانید که همکاریهای ارزنده تان را نه تاریخ ایران فردا فراموش خواهد کرد، نه مردمی که دل به پیروزیهای بیشتر ما دوخته و چشم به راه نشسته اند…”

فرمانده همراه سه افسر دیگر و من وانمود میکردیم که از داستان چیزی نمیدانیم و در برابر یورش ناگهانی ی جنگجویان ارتش آزادیبخش ایران آزاد به فرماندهی ی ارتشبد آریانا به دام افتاده ایم.

فراموش نکنیم یورشگرانی که در این رخداد از زبان گزارشگران رسانه های جهان “کوماندو” خوانده شدند، همه دانشجویان دانشگاههای پاریس بودند که در گروه کوچک جوان گردهم آمده و شور میهندوستیشان مایۀ شگفتی ی دوست و دشمن شده بود. تنها چهار تن از آنان دورۀ سربازی در ایران را پشت سر نهاده بودند. آگاهان کارکشته بهتر میدانند که دورۀ سادۀ سربازی در برابر برنامۀ دشوار دستیابی به ناوچه ای جنگی که نیازمند آموزشی ویژه و رزم آورانی کهنه کارست، ارزشی شمرده نمیشود. آنها هیچیکدامشان زمینه ای در آئینهای ارتش و سپاهیگری و بازیهای پادگانی نداشتند. تنها یکروز پیش از آن یورش، از زبان دریادار شنیده و دریافته بودند، چه باید بکنند. باور نمیکنم هیچیک از آنان پیش از برنامۀ یورش به ناوچۀ تبرزین، روی ناو یا ناوچه ای پائی گذارده باشند. بیگمان انجام چنان یورشی که تنها از ورزیده ترین جنگجویان کارکشته برمیآمد و اکنون گروهی دانشجوی دلیر میهندوست آنرا پیاده کرده بودند، به هزار سخن شایستۀ ستایش بود.

برنامه چنین پیشبینی شده بود که پس از دستیابی ی کوماندوها به ناوچۀ تبرزین، ناوچه های نیزه و خنجر را نیز به همان شیوه زیر پا بکشند. با این توفیر که فرمانده تبرزین باید از فرمانده نیزه درخواست یاری میکرد دمی برای رفع نقص فنی بایستد تا برنامۀ یورش ناگهانی، به شیوۀ تبرزین پیاده شود. سپس با ناوچۀ خنجر نیز که پایگاه سرفرماندهی ی ستون دریائی بود، برنامه به همان روش نیزه باید پیگیری میشد تا هرسه ناوچه و پرسنل آن به ارتش آزادیبخش ایران آزاد بپیوندند. ناگفته پیداست که گروه کوماندو میبایستی به سه دستۀ هفت تنی بخشبندی میشدند و هر دسته یکی از ناوچه ها را در کنترل میداشت.

اکنون تبرزین شتابان به پیش میرفت تا به ناوچِۀ نیزه نزدیک شود. نخستین گروهی که به ناوچۀ تبرزین پا نهاده بودند، آمادۀ پیگیری ی برنامه در نیزه بودند. ولی دریادار و فرمانده میدیدند که چندی از آنان دچار دریازدگی شده و نیروی بایسته برای پیگیری ی برنامه را ندارند. بنابراین برای پیشگیری از هرگونه برخورد پیشبینی نشده، از یورش به ناوچه های نیزه و خنجر خودداری شد و راهمان را به جای الجزایر، به سوی مراکش، دگرگون کردیم.

گاهشمار روی میزم آنروز، بیست و چهارم امرداد 1360 یزدگردی را نشان میداد که پس از گفت و شنودهائی دراز، ساعت چهار و سی دقیقۀ بامداد توانستیم از نیروی دریائی ی مراکش در بندر کازابلانکا، پروانۀ پهلو گرفتن دریافت کنیم. نیروهای رزمندۀ زمینی و دریائی ی مراکش چنان ما را از هر سو در آب و خاک میان خود گرفته بودند که جای هیچگونه جنبیدنی نداشتیم. دریادار حبیب الهی، فرمانده و همۀ پرسنل دریانورد را برای بازجوئی آرام آرام از ناوچه پیاده کردند. من و کوماندوها در ناوچه مانده بودیم و در نگرانی به سر میبردیم. چراکه از واکنشهای پس پرده و سرنوشت دیگران چیزی نمیدانستیم و پاسخ درستی هم به پرسشهایمان از کسی نمیشنیدیم. گمان میکنم همه یکجا نبودند. زیرا شنیدم شیفتگان دیو تهران نشین، سرود دلخواهشان “خمینی ای امام” را سر داده بودند. شاید هم از سر ناچاری به چنان داستانی کودکانه دست یازیده بودند.

در نخستی ساعتها، جز رفت و آمدهای پیاپی و برخوردهای دوستانۀ مراکشیها، به نکته ای تازه برنخوردیم. جز اینکه یکی از کوماندوها میخواست به درجه دار پاکروان (نمایندۀ امام)، که در آسایشگاه خوابیده بود، زورکی شراب بنوشاند. آن داستان مایۀ خندۀ دیگران شده بود که کوشیدم نامبرده را از این کار نه چندان خوش آیند، باز دارم.

 زمان هرچه پیشتر میرفت، بدگمانی به روش کار مراکشیها آشکارتر میشد. چهره ها اخموتر و هنجارها تندتر و رفت و آمدها و بازدیدها روشی خشنتر به خود میگرفت. انگاره های نهفته در بدگمانی به آنجا رسید که همه پنداشتیم شاید مراکشیها بخواهند با یورشی ناگهانی به ناوچه، همه را دستگیر و دست بسته روانۀ دیوستان تهران کنند. به دنبال گفتگوی تند یکی از کوماندوها با یکی از سرکردگان مراکشی، یادداشتی از دریادار حبیت الهی دریافت کردیم که در آن نوشته شده بود:

“پیش از اینکه به ناوچه یورش بیآورند، آنرا منفجر کنید!”

مراکشیها به ما دستور داده بودند کوماندوها نباید با جنگ ابزار روی ناوچه رفت و آمد کنند. در واکنش به برخورد تازه، ما نیز از آنها خواستیم نباید مسلح به ناوچه پا نهند و در فرازی دیگر، داستان انفجار تبرزین را به گوششان رساندیم. دربهای ناوچه را بستیم و آماده باشی سراسری انجام شد. ابزار انفجار را آماده کردم و به همان کوماندوئی که درگیر شده بود، آموزش دادم چگونه با شلیک رگباری به مخزن سوخت، کار را با زورگویان مراکشی یکسره کند. در روند پیش رو هرگز به مرگ نیاندیشیده بودم. ولی خوب میدانستم دنیای شیرین سربازی، تلخیهای ناخواسته ای هم هرازگاه دارد. آنچه که شگفتی ام را بیشتر برمیانگیخت، دلیری ی بیش از اندازه، گستاخی یا بی پروائی ی دانشجویان جان بر کفی بود که آنانرا در پدافند از آرمانشان، پاکتر و بی پیرایه تر از هر سرباز کهنه کاری، آمادۀ مرگ میدیدم. پدیدۀ ترس، میانشان مرده بود. کوماندوی یادشده، انگشت به ماشۀ یوزی بالای مخزن ایستاده و همچنان آماده شلیک مانده بود.

در این تکه از بازی با مراکشیها، بخت با ما بود. خوش زدیم و خوش گرفت. همینکه دستمان را خواندند، رفتار و برخوردشان دوباره دوستانه شد. چهره های ترش اخمو، رنگ و روئی دیگر گرفتند. ساعتی گذشت و زندانیان (دریادار و فرمانده و دیگران)، دانه دانه روی ناوچه آمدند. سوخت و آب و خوراک و دیگر نیازهایمان را دادند، بی آنکه پیرو درخواستمان، پرسنل ناخرسند را نزد خود نگاه دارند و به ایران بازگردانند.

آنروزها نشستی میان گروهی در مراکش انجام میشد که آنرا “کنفرانس سران کشورهای اسلامی” میخواندند. بیگمان پشت پرده گفتگوهائی با تهران و دیگر سوراخهای دور و نزدیک انجام شده بود تا ما را هرچه زودتر دست به سر کنند و از خود برانند. زیرا سوختی که دریافت کرده بودیم، ما را تنها به مرزهای آبی ی مارسی میرساند، نه بیشتر. کم نبودند پشتیبانان خواسته ناخواسته یا ترسوهائی که در هراس از واکنشهای نانخواران دیو نوفل شاتو، برتر میدیدند ما را “دزدان دریائی” بخوانند. پرسش ساده ای که روزی شاید بتوان پاسخی برایش یافت اینکه: “چرا میان خوراک روزانه ای که برایمان فرستادند، ده صندوق بزرگ ویسکی کارسازی کرده بودند که هرگز چنین درخواستی در سیاهۀ نیازهای ما نیآمده بود؟ در پس اینهمه دلسوزی، چه به سر داشتند و به کجاها دل بسته بودند؟

بازداشت ناخواسته مان در بندر کازابلانکا، دو روز به درازا کشید. بامدادان آنروز (26 امرداد، ساعت چهار و سی و پنج دقیقۀ بامداد)، به دنبال یک فروند ناو مراکشی به راه افتادیم. مراکشیها ما را تا دهانۀ پیوند اقیانوس به دریای مدیترانه (تنگۀ جبل الطارق)، همراهی کردند. گواینکه پیمان بسته بودند اگر روانۀ بندر مارسی در فرانسه شویم، در آبهای مدیترانه سوخت بیشتری به ما خواهد رسید – ولی به زودی دریافتیم که به آئین پسرکان بازیگوش، رودستی داغ خورده ایم. چاره چه بود؟ پیگیری ی جنگ برای آزادی ی مردممان در برابر دنیای سرمایه و جهان سرخ و سیاه و نه بیش.

هرچه پیشتر میرفتیم، خشم نهفتۀ دریانوردان تبرزین (پرسنل وابسته به جمهور شیعه)، آشکارتر میشد. پیاپی نیش میزدند و خورده ای میگرفتند و میپرسیدند:

“ما را به کجا میبرید؟ مقصد بعدی کجاست؟ چرا ما را نمیکشید تا از شرمان آسوده شوید؟…”

در فرازی کار ناسازگاری به گریبانگیری کشید. افسر موتورخانه که گرایشی تند به سازمان توده ایها داشت و از گذشته میانۀ چندان خوشی باهم نداشتیم، همراه دو نگهبان از دیدار با فرمانده برمیگشت تا به آسایشگاه برود. میان راه به دنبال برخی درشتگوئیهای ناپسند، ناگهان گریبانم را گرفت و… یکی از دو نگهبان تیزهوش، گلن گدن جنگ ابزارش را پس و پیش کرد و لولۀ آنرا به پشت سر افسر شورشی فشرد و به فریاد گفت:

“بجنبی، سوراخ سوراخی!!!”

افسر سرخ که گوئی زرد کرده بود، رو به نگهبان کرد و با زمزمۀ پوزشی زیر لب، آرام برخاست و همراه وی به آسایشگاه رفت. از آنجاکه گمان برخی درگیریها، به ویژه میان کوماندوها با آنان پیشبینی شده بود، از مراکشیها یک کارتن دستبند و چند بسته داروی آرامبخش (قرص لومینال) خواسته و دریافت کرده بودیم. به ویژه که مرز آرمانیشان را با آن سرود زشت در بازداشتگاه مراکش به رخمان کشیده بودند. آبهای مراکش را که پشت سر نهادیم، در واکنش به برخی پرخاشهایشان و از سر ناچاری به دستهایشان دستبند زدیم. ناهید، تنها شیرزن آن میدان باور داشت اگر کمی داروی آرامبخش لومینال به خوراکشان بیافزائیم، خود به خود آرامتر خواهند شد.

شگفت از کار روزگار بدکردار! نه تنها دنیا و دنیائیان سر سازش با ما نداشتند، که دریا نیز بر ما شوریده بود و خشم درونش را در جان موجهای کوه آسا بر سر و جانمان فرو میکوفت. ریز و درشت، دریانورد و دانشجو، زندانی و زندانبان در تبرزین، همه بالا آورده بودند. سیب زمینیهای برشتۀ آشپز ناوچه هم نتوانسته بودند کاری از پیش ببرند. توفان غوغا میکرد و امانمان را بریده بود. از آسایشگاه و باشگاه گرفته تا سینه و پاشنۀ ناوچه، هر گوشه و کناری آشفته بود و پریشانی اینجا و آنجا موج میزد. در بازدیدی که از آسایشگاه زندانیان داشتم، یکی از درجه داران به خشمی زهرین و بانگی بلند رو به من فریاد زد و گفت:

“جناب سروان این چه بلائیست که به سرمان آوردی؟ امیدوارم هرچه زودتر سرت را روی دار ببینم.”

شگفتا، درجه دار دیگری با فریاد به او توپید و گفت:

“خفه شو!”

چه پاسخی جز لبخندی از سر برادری و همدردی میتوانستم به هریک از این دو همکار دیرین داشته باشم؟ گفتنی اینکه در دوران همسنگری، بارها در زمینه های گوناگون به آن درجه دار پرخاشجو که آرزو کرده بود سرم را روی دار ببیند، یاریهائی رسانده بودم. ولی به همکار دیگری که در برابر دیگران به او توپیده بود، هرگز گامی جز در چهارچوبهای سازمانی برنداشته بودم. پس از بازدید آسایشگاه، به پل فرماندهی رفتم. دریادار با یوزی ی خوشدست خویش، گوشه ای نشسته بود و پیرامون را مینگریست. درجه داری سکان ناوچه را به دست داشت و ناورانی میکرد. فرماندۀ پریش دمبدم به موجهای کوه آسای آب، بد و بیراه میگفت که میخواهند کشتی اش را براندازند و هزار پاره اش کنند. توفان چنان سخت بود که آدم را چون تکه گوشتی از این گوشه به آن گوشه پرتاب میکرد یا از پائین به بالا میکوفت. اگر کسی به آب میافتاد، بیرون آوردنش کاری آسان نبود.

آن تکه از آبهای مدیترانه را خوب میشناختم و در دوران آموزشی بارها آنرا آزموده بودم. سالها پیش برای نخستین بار با کشتی ی امریکو وسپوچی Americo Vespucci آن بخش از مدیترانه را نوردیده بودم. به فرمانده پیشنهاد کردم راه بندر تولون را پیش گیرد و سپس روانۀ مارسی شویم. پیشنهادم پذیرفته شد. نیمساعتی نگذشته بود که به گویش کارشناسان، دریا “روغن” شد و همه آرام گرفتند. میان سالهای 1969 تا 1974 در دانشکدۀ نیروی دریائی ی ایتالیا که از بهترینان دنیاست، دوره ای ویژه دیده بودم. زمستانها، تنوریها را میخواندیم و تابستانها دریانوردی میکردیم. آبهای 33 کشور را در چهار قارۀ جهان درنوردیده بودم. نخستین باری که همراه 180 تن دانشجوی دریانورد در آن تکه از آبهای مدیترانه گیر کردیم، بیش از دو روز با موجهای زندگی کش جنگیدیم تا بتوانیم از چنگشان بگریزیم.

در پایان توفان، پوشاک تن همگان که بارها به آب نمکین دریا خیسیده و خشکیده بود، چون چوب بی جان روی تنمان، خش خش میکرد. بوی گند آلودگی از بالا آوردنهای پیاپی نیز به جای خود. همه باید دوشی گرم میگرفتند تا جانی تازه یابند و روزی نو را بیآغازند. سر تا ته ناوچه باید روفته و شسته میشد. همه دست به دست هم دادند و کارها به زودی روبراه شد. در پرتو آفتاب خوش از نیمروزان پسین، به آبهای بندر مارسی رسیدیم.

گفتگوها و چک و چانه زدنها میان دریادار و فرمانده از اینسو و مرزداران فرانسوی از آنسو آغازیدند. درخواست ما دریافت سوخت و دیگر نیازها برای رفتن به سوی آبهای مصر یا افریقای جنوبی بود (پایگاهی در گردش برای براندازی ی رژیم شیعه در ایران) – و اینکه بیست و پنج تن زندانیانمان را بپذیرند و آنانرا به خانه بازگردانند. افزون بر آن، پیشنهاد شده بود شهزاده پهلوی و دکتر شاپور بختیار نیز برای پیریزی ی دولت ایران در تبعید، از ناوچۀ تبرزین که خاک ایران آزاد شمرده میشود، دیداری انجام دهند.

دستگاه فرانسه نه پیشنهادمان را بر راستای آمدن شهزاده و دکتر بختیار به روی ناوچه پذیرفت و نه درخواست سوخت و برآوردن نیازهایمان را. از ما خواستند کوتاه بیآئیم و کار را پایان یافته بشناسیم تا در کشور گل گلیشان پناهندۀ سیاسی شناخته شویم. تلاشهای شبانه روزی ی سرلشکر خلبان مینوسپهر برای دیدار با شهزاده نیز به جائی نرسیده بود. فرانسویها سرانجام با فرستادن چهار فروند جمینی، یازده تن از زندانیان را با خود بردند. نه تن مانده بودند تا در کار ناوبری و نیازهای فنی یاریمان دهند. همه از ترس میلرزیدند و میگریستند تا آنانرا نیز به فرانسویها بسپاریم. شاید هم نگران خانواده و وابستگانشان بودند.

کمبودها و کاستیهای بیشمار، دریادار را واداشت تا با کوماندوها به سخن بنشیند و ارزیابیشان را از چند و چون بازی بشنود. گروه کوچکی باور داشتند شکم را با ماهیهای دریا باید سیر کرد و سوخت را از بازار آزاد فراهم آورد، تا از خاک پاکی که با خون دل به چنگ آمده در گوشه ای از دنیا پاسداری شود. ولی کم نبودند آنانکه کار را از زبان فرانسویها پایان یافته میانگاشتند و خواهان بستن پرونده بودند. سرانجام، شاهکار تبرزین به دنبال آن گفتگو به تاریخ پیوست. جنگ ابزارهای تکاوران به زرادخانۀ ناوچه سپرده شد. رفت و روبی همه سویه انجام شد و ابزارمان را بسته بندی کردیم تا آن تکه از خاک میهن را برای همیشه ترک کنیم.

پای پرچم سه رنگ شیر و خورشید نشانی که بر بلندای پاشنۀ ناوچه سر برافراشته بود، سرود ملی ی کشورمان را خواندیم. تکآوران دانه دانه پرچم کشورشان را میبوسیدند و سوار یدک کشی میشدند که فرانسویها با ناوچه پهلو به پهلو کرده بودند. گروهی فرانسوی جایمان را در ناوچه گرفتند و یدک کش همه مان را از ناوچه سوا کرد. ولی میدیدم چشمان اشگ آلود امیدواری را که در درازای راه، خیرۀ تبرزین مانده بود و نمیتوانستند امیدشان را به نبردی دیگر از دست دهند. مگر نه اینکه مزدای اهورا فرزندان دلیر مام بیمار میهن پارسی را برای کاری سترگ آفریده بود؟ – و مگر نه اینکه آنروز میتوانست آغازی بر پایانی سرنوشت ساز شود که هنوز از فرجامش کسی چیزی نمیداند؟

با یدک کش به بندر تولون رسیدیم تا با هلیکوپترهای نیروی دریائی ی فرانسه به فرودگاه برسیم. شب از راه رسیده بود که گروه ویژۀ فرانسویها دار و ندارمان را از سیر تا پیاز گشتند. با یک فروند هواپیمای F 27 وابسته به نیروی هوائی ی فرانسه، به فرودگاه نیرو در پاریس رسیدیم. بازجویان ریز و درشت، کارشان را آغازیدند و در پایان روانۀ خوابگاه دانشکدۀ پلیس شدیم. بامداد فردا هم کارمان با بازجویان وزارت کشور فرانسه به پایان رسید تا در پناه خودروهای پلیس گلی ها، از دفتر سازمان آزادگان در شمارۀ 8 خیایان پیکو Picot  سر درآوریم و جنگی تازه را در برابر رژیم تهران سازمان دهیم.

در پایان رخداد تبرزین، فرمانده و چند تن از افسران و درجه داران به کشورهای باختر پناهنده شدند. من نیز ماهها در دفتر سازمان آزادگان با موج تازه ای که یاران زنده یاد ارتشبد آریانا در مرزهای ایران و ترکیه برنامه ریزی میکردند، همکاریهای نزدیکی داشتم. در گیر و دار همان همکاریها بود که دانستم خیلی پیش از آغاز برنامۀ یورش به ناوچۀ موشک انداز تبرزین، دستگاههای پشت پردۀ فرانسه و اسرائیل، داستان را از سیر تا پیاز میدانسته اند. آنها از آنرو با همکاریهای گروه بزرگی از افسران کارکشتۀ نیروی دریائی ی ایران در باختر برای پیاده کردن برنامۀ یورش به سه ناوچه، نادمسازی کرده بودند که میپنداشتند شاید شیرازه و روند کار در فرازی از دستشان بیرون رود. چنین بود که کار با گروهی دانشجوی سادۀ میدان ندیده را برتر دیده بودند.

در داستان لشکرکشی در مرزهای ترکیه نیز به ناکارائیها و ناجوانمردیهای شرم آوری برخوردم که بیگمان روزی پرده از آنها برخواهم داشت. به ویژه داستان آن چمدانی که روزی دو تن از ژنرالهای نامدارمان با یک میلیون دلار به دفتر سازمان آمدند و کمتر کسی دانست آن پول به دست چه کسانی رسید و کجا و چگونه سرمایه گذاری شد. همان روزهای تلخی که جوانان هستی سوختۀ گروه جوان در پاریس، نیازمند نان شب و سرپناهی ساده بودند.

 

پاسخی بگذارید

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: