بزرگ امید
یار نکته سنجی برایم نوشته بود: “پرنده در زندگی مورچه ها را میخورد، ولی همینکه میمیرد، مورچه ها او را میخورند – چنانچه از یک درخت نیمه مرده میتوان دهها هزار چوب کبریت ساخت، ولی با یکدانه چوب کبریت میتوان جنگلی را به آتش کشید.”
همسنگر گرانمایه ای از زبان مردم برایم نوشته بود: “جهان سوم آنجائی نیست که برای دو ساعت قطع برق، وزیرش استعفا میدهد (کرۀ جنوبی)، آنجائیست که بعد از ساعتها بی برقی، گلۀ بیدرد صلوات میفرستد. آنجا منطق تقلیدست، کتاب دکورست، روزنامه تبلیغاتست، آزادی میدانست، جمهوری خیابانست، استقلال تیمست، شعارآسانست، شعورنایابست، پینه های دست عارست، پینه بر پیشانی افتخارست، دروغ حلالست، شادی حرامست، اعدام اصلاحست، اصلاح فسادست، دانا افسرده است، نادان کامیابست، درد مردم بیدرمانست، ریا ایمانست، ایمان برای نانست، زر برای زورست، زوربرای زرست و تزویر برای هردو.”
*** هممیهن ارجمند ***
بزرگ امید
ژوئن 2012
دو روز پیش، دوستی گرانمایه، نوشته ای روی ایمیل برایم فرستاد که آنرا همزبانی به نام “عبدالکریم سروش، 16 خرداد 1391” دستینه کرده بود. من نیز مانند شماری از هممیهنان، با این نام آشنایم و از نقش کارای وی در ساختن کاخ پسماندگان تاریخ زادگاهم، کم و بیش آگاهم. در واکنش به نوشتۀ نامبرده، آنچه را که شایستۀ یادآوری یافتم، با شما و ایشان در میان مینهم. بیگمان از دریافت بازتاب شما و پاسخ ایشان، بسیار خشنود خواهم شد تا شاید به مهر یزدان یکتا، بتوانیم میان کوره راههای روز، راهی بیابیم به سوی گشایش گوشه ای از کار فروبستۀ روزگارمان.
***
آقای سروش – شما به کشتار ددمنشانۀ یورشگر بیگانه ای مینازید که پیشینیانمان را در دل شهرها و روستاهای ایران آشفتۀ پایان دوران ساسانی دریده (ارتش ایرانسوز تازی، 638 میلادی) – و به تاریخنگار همزبان یورشگری میبالید که آن پیروزی را مایۀ سرفرازی شناخته و همکیشان آگاه و ناآگاه وی (پرستندگان دین زورگو در آریابوم)، هنوز به این آئین بربری سربلندند؟ آئین هاری که با تیغ تیز مستان تازی و فریاد شوم اهرمن (اله و اکبر)، آبروی شهروند ایرانی را سکۀ یک پول کرده و دو سده زبان مردم را بریده تا انگی ننگین (عجم، موالی و…) را بر پیشانی ی آدم ایرانی مهر و موم کند و پسینیانش را خوار و زبون گرداند، چه جای ستایش دارد؟. چه کسی گفته چهارده سده، روزی پنج بار بانگ شوم اهرمن از بالای مناره های شهرها و روستاهای کشورمان، ننگی زورآور را باید به یاد شهروند ایرانی بیآورد تا در کرنش به بتی در آنسوی مرزهای کشورش، خم و راست شود و این خودفروشی ی بی چون و چرا را “دین” بخواند؟ شما که زخم روند شوم 33 ساله را به تن دارید، هنوز به پدافند از این دین ساختگی برمیخیزید و سنگش را به سینه میزنید و باور نمیکنید که دوران زورگوئی و خودکامگی، سر آمده و فردائیان را سودائی دیگر بر سر و راهی دگر در پیش است؟
آقای سروش – سازندگان دینی که از سر و چشم و زبان مردم در هر گوشه از شهر و دیارمان خرمنی ساخته اند – زن و بچه و ریز و درشت را دسته دسته سوزانده اند – قوانین بیابانیان شمشیرکش را در ایران فروریخته، قانون خوانده اند تا در خاموشیهای مرگزا، خورد و کلان را بی اگر و مگری فرمانبردار کنند، به راستی دستور خدای یگانه ایست که روزی بخشنده و مهربان بوده؟ گلۀ روانپریشی که در دشمنیهای کور، سر از پا نشناخته و به گواهی ی تاریخ، کشته و سوخته و دریده و چاپیده و برده و زن و مرد ایرانی را به کنیزی و بردگی کشانده، هنر کسی نبوده که شما در پشتیبانی از آئینش، به هممیهن بیدارتان میتازید و میفرمائید: “اگر در پی برکندن بیخ اسلامید، آب در هاون میکوبید و جهد بی توفیق میکنید؟ شما دوست و همسنگر و همشانۀ بیداران در ساختن ایران آزاد آینده اید تا در زمینی شخم خورده و آماده، بذر آزادی ی اندیشه را بکاریم، یا میخواهید همچنان به آئین بدکیشان ایرانسوز، دهانها را بدوزید، زبانها را ببرید و سرها را بر خاک اندازید تا گردنی افراخته بر این مرز و بوم نروید و انگ ننگ بر پیشانی ی شهروند آزادۀ ایرانی ماندگار شود؟
میلیونها تن جوان برومند هممیهن از خود میپرسند: راستی کار بازیگران زبردست به کجا کشیده (انقلاب اسلامی و فرزند خلفش “انقلاب فرهنگی” و تعطیلگر دانشگاهها) – چه شده که زیرکان دیروز، به جان یکدگر افتاده و لاشۀ هم را به دندان میگیرند؟ افزون بر آن، در سر و دل مردم کوچه و خیابان شهر و روستای کشورمان چه میگذرد که مایۀ هراس دستۀ دستاربند رداپوش و نانخواران دینخو شده که سرشت پرسائی و بیگانه گریزی را زهر جانستان خویش میبینند؟ استادان دینباز بدآموز چه دیده و شنیده اند که پس از چهارده سده زورگوئی و درندگی و دریدگی، دستپاچه و بیمزده، بیداران ایرانی را در پی برکندن بیخ و بن کیش خویش انگاشته اند؟
آقای سروش – آنچه را که شما “نقد دین” میخوانید و ریشه اش به نواندیشان سده های پیشین دنیای باختر میرسد، با آنچه که در ایرانزمین گذشته و میگذرد، از بیخ و بن ناهمگن، ناهمسو و ناهمسانست. آنجا دین مردم در دوره ای از تاریخ، بازیچۀ دست گروهی خودکامه شده تا بتازند و زور گویند و دین را به بدی بیآلایند (انکیزیسیون). اینجا دسته ای روانپارۀ شمشیرکش از آنسوی مرزهای کشور به ما یورش آورده، آب و خاکمان را درنوردیده، پیر و جوانمان را کشته، دار و ندارمان را به آتش کشیده، زیر و رویمان را چاپیده و زندگانمان را کباب کرده تا به زور ترسی روانسوز، باوری بیابانی را در کلۀ مردمی بینوا میخکوب کند. اینگونه درندگی را “دین و مذهب” خواندن، و آنرا با دگرشدهای دین و آرمان در جهان باختر همآهنگ دیدن، نشان از بیگانه ستائی، جادوزدگی، خواب آلودگی و یکسویه نگری ندارد؟ بیگمان میدانید که گروه بزرگ بیداران هممیهن بر این نگرش ایرانسوز ایرانیستیز شوریده و آزادی ی اندیشه را جای اینگونه گمراهیهای روانپریشانه نشانده اند. پایداری و پیکار پیدا و پنهان 1400 ساله در پس روند شوم 33 ساله، سرانجام نشان داده که کلاه گشاد تازی، برازندۀ سر ایرانی نیست و میخواهد آنرا به کلاهبردار بازگرداند. گروهی دشمنستای جادوزده، دو پا در یک کفش کرده و به “نه” خویش مینازند و میبالند. چه کسی سرنا را از سر گشادش میزند؟
آقای سروش – چراغ کلیسا، در برابر رستاخیز سرنوشتساز روشنگران باختر که آزادی ی گزینش دین را بر پرچمشان نوشته بودند، از آنرو روشن مانده که گوهر والای دین، جائی برای ماندگاری و توانی برای روشن ماندن داشته – هم کلیسائیان آگاه و هم دگراندیشان دلسوز باختر، به خوبی میدانستند که ننگ انکیزیسیون، انگی ناروا بر چهرۀ تابناک مسیح و مسیحیت بوده و باید زدوده شود. در کیش زورگوی بیگانه با فرهنگ خانگی که چهارده سدۀ پیگیر، بازدارندۀ هرگونه آزادی ی آدم ایرانی بوده و جز پسماندگی و پژمردگی و پریشانی، چیزی دیگر نپرورده، نمیتوان نگاهی به فردائی بهتر برای مردم داشت. بنابراین زیبائی و گنجایش دین باختر را همسنگ آئینی ساختگی و بیمایه در ایران واماندۀ نیمه ویران انگاشتن و در برزخ تاریخ، فرآیندی همسان برای ایندو آراستن را آگاهان دینشناس “خوشخیالی” نمیخوانند؟
زشتیهای زیانبار آئین بیگانه در ایران که روزی مردمی ستمدیده آنها را از سر ناچاری، جای دین و دینمداری نشانده اند، از شماره بیرونند (توضیح المسائلهای رداپوشان دستاربند از آغاز تا امروز). دگرشد دینمداری در باختر، زمینه ساز دگرگونیهائی چشمگیر در همۀ رشته های زندگی شده تا نوگرائی در پندار و کردار و گفتار نیک، نهادینه شود. کلیسا بر این راستا، جای خود نشسته و مردم کار خود را کرده اند (سکولاریزم). آیا در ژرفای پنهان کیش بیگانه ای که هرگز نتوانسته در ته دل بیداران ایرانزمین ریشه ای توانا بدواند، امیدی به دگرگونی و رستگاری میبینید؟ آنجا که به گفتۀ شما “دین جانسختی” کرده – تاریخ کلیسا چیزی دیگر میگوید. آنجا مردم نیازی روحانی در دین یافته و در برابر دینستیز، به پاسداری از داده های ارزندۀ آن برخاسته اند (اخلاق، پرهیز، پارسائی). اینجا توده های توفندۀ دینزده، جز دروغ و چاپلوسی، آستانبوسی و دودوزه بازی، زنبارگی و ناپاکی یا دریدگیها و درندگیها و دونگیهای رنگارنگ، چه چیزی از دین و دینباز دیده و شنیده یا خوانده اند؟ نمونه ها فراوان در فراوانند. به چند نکتۀ کوچک از زبان سران بدکیش، بسنده میکنیم:
“حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: هرکه عطسه زند، سپس دستش را بر استخوان تیغۀ بینى بگذارد و بگوید: “الحمد واله الرحمن الرحیم و العالمین حمدا کثیرا“، از سوراخ چپ بینى اش پرنده اى کوچکتر از ملخ و بزرگتر از مگس بیرون آید و یکسر برود تا به عرش برسد و در آنجا تا روز قیامت براى او استغفار کند.” اصول کافى، شیخ یعقوب کلینی، برگ 397.
حضرت امام جعفر صادق به روایت از حسین ابن علی فرمود: “ما اشباحى از نور بودیم و دور عرش رحمان میگردیدیم…” علل الشرایع، ابن بابویه، باب هژدهم، برگ 22.
“از طریق ماست که خداوند عبادت میشود، اگر ما نبودیم، خدا پرستیده نمیشد.” کتاب التوحید، ابن بابویه (حدیث امام جعفر صادق)، باب دوازدهم، شمارۀ هشت، برگهاى 151-152
“حسین ابن علی فرمود: “ما از تبار قریش هستیم و هواخواهان ما عرب و دشمنان ما ایرانیها هستند. روشن است که هر عربى از هر ایرانى بهتر و باﻻتر و هر ایرانى از دشمنان ما هم بدتر است. ایرانیها را باید دستگیر کرد و به مدینه آورد و زنانشان را به فروش رساند و مردانشان را به بردگى و غلامى اعراب گماشت.” سفینه البحار و مدینه الحکام و الآثار، حاج شیخ عباس قمى، جلد دوم، برگ 164.
حضرت امام جعفر صادق میفرماید:“اولین شخصى که پس از ظهور امام مهدى قائم رجعت میکند، حسین ابن علی است. حسین با یک حرکت سریع از قبر برمیخیزد و خاک سر و روى خود را میتکاند. امام مهدى انگشتر خود را به حسین میدهد. پس از حسین پدرش علی ابن ابیطالب و پس از او محمد ابن عبداله از قبر بیرون میآیند.” بحارالانوار، ملا محمدباقر مجلسی، جلد سیزدهم، برگ 1223.
“اگر کسى فکر کند که احکام شیعه باید با عقل برابر باشد، در اشتباه است و خود را محکوم کرده است.” زمامدار آینده، محمد جواد مغنیه، چاپ تهران، 1988، برگهاى 92-93.
“شناخت خدا، جز با شناخت امام ممکن نیست.” تقسیر قمى، علی ابن ابراهیم قمى، 1313، برگ 716.
“محمد (ص) در سفر معراج، پروردگار را در عرش بصورت جوان سی سالۀ آراسته ای دید که از سر تا نافش میان خالی بود و از نشیمنگاه به پائینش تو پر بود.” اصول کافى، شیخ یعقوب کلینی، برگ 353.
“به ترک نماز و روزه و غسل معتقد بودند و بر روش سنت ازدواج نمیکردند و عموم زنان را بر خود مباح میدانستند و میگفتند: “آنروز که محمد ابن عبداله بر بزرگان قریش و جبابرۀ عرب مبعوث شد، ایشان مردمی قسی القلب و سرکش بودند و حکمت اقتضا میکرد که در مقابل احکام او سر فرود آورند. ولی حالیه حکمت مقتضی آنست که عامۀ زنان حرم خود را بر خلق حلال دارند. نزدیکی با زنان محارم و زنان دوستان و حرم پسران در صورتیکه در دین شلمغانی آمده باشند، اشکالی ندارد و از قراریکه نوشته اند در فرستادن حرم خود پیش همکیشان بالاتر از خویش ابا نداشته اند. بلکه این کار را خوش آمدی بر نفس خود شمرده و میگفتند که در نتیجۀ این عمل، شخص فاضل از نور خود مفضول را بهره مند میسازد و چون شلمغانی رب الارباب و فاضلترین است، حرم عموم ایشان، بر او حلال شمرده میشده و پیروان او جهت کسب نور و فضل در فرستادن زنان خویش پیش او بر یکدگر سبقت میجسته اند و اگر کسی در این کار ابا میکرده، به عقیدۀ شلمغانی که به تناسخ نیز قائل بوده، در بازگشت به دنیا به صورت زن درمیآمده است.” خاندان نوبختی، عباس اقبال آشتیانی، چاپخانۀ مجلس، تهران، 1311، برگ 227.
“فاطمه بنت سعد، برای طواف به مسجدالحرام آمد. هنگام طواف دچار درد زایمان شد… درب کعبه شکاف برداشت و آن بانوی بزرگوار وارد کعبه شد و شکاف بسته شد. کسانیکه شاهد آن واقعه بودند نتوانستند درب کعبه را باز کنند. سه روز طول کشید تا امیر مؤمنان به دنیا آمد. در این سه روز، غذای مادر از طعام و میوه های بهشت بود. پس از سه روز درب کعبه شکافته شد و مادر همراه فرزند بیرون آمدند و نام او را “علی” گذاشتند… فرزندی که در شکم فاطمه بنت اسد بود، با او سخن میگفت… همینکه از کعبه بیرون آمدند، نوزاد به پیامبر گفت: “السلام و علیک یا رسول اله و رحمت اله و برکاته و سورۀ مؤمنون را قرائت نمود!” پیامبر اکرم نوزاد را تحویل گرفته و زبان مبارک خود را در دهان او قرار داده و سیرابش فرمودند.” موسوعت الغدیر فی الکتاب والسنه والادب، جلد 7، برگهای 35 و 44. احقاق الحق وازهاق الباطل، جلد5، برگ 65. الامالی الصدوق، برگ 132.
“مغضل ابن عمر کوفی از امام جعفر صادق پرسید: “آیا مجازات زانی آخرین عذاب اوست؟” امام پاسخ داد: “نه، نه، نه، روز قیامت که محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین حاضر شوند، آن زانی، در هر شبانه روز، هزار بار کشته شود و باز به امر خدا زنده شود تا باز عذاب شود.” بحارالانوار فی اخبار الائمه الاطهار، باقر مجلسی، تهران 1315، جلد 13، برگ 116 و 62.
“شیعیان باور دارند: کوهان شتر خراسانی، در روز اسارت زنان شریف خاندان وحی در کربلا روئیده است تا عورتهای آنانرا بپوشاند.”
www.makaremshirazi.org/persian/squestions/?qid=9832@org=1569
آقای سروش – گاهی از خود بپرسید: چرا میلیونها تن جوان بیدار هممیهن (زیر سن انقلاب اسلامی – شیعی)، از دینی که دل و دینباخته سپر بلایش شده اید، بیزارند و میگریزند و به گفتۀ شما “در خوارداشت نام پاکان و پیامبران“، هزار و یک رنگ چنین و چنان میگویند یا آن نوشتۀ بیگانه با فرهنگ خویش (قرآن) را دمبدم میسوزانند و سرانش را باز به گفتۀ شما “خوک“ و “سیدگدا“ میخوانند؟ میلیونها تن جوان آگاه ایرانی، نه آن نوشتۀ سرشار از تباهی و پوچیگری و انباشته از دروغ و هرزگی را باور دارند که مایۀ گمراهیهای فراوان شده و نه سرسپردگان به آن نوشتۀ زشتیگستر را دلسوزان زادگاهشان میشناسند که روزی در پیروی از دستور اهرمن، سرنوشت دین و فرهنگ مردمشان را به یورشگر بیگانه سپرده اند. شما که هممیهن بیدار و آزادۀ خویش آآآرا دست و دلبازانه “کافر مسلمانخوار“میخوانید و به گفتۀ خود “گلزار دیانت را تهی از آفات و خرافات و…” میخواهید و مینویسید: “رقم مغلطه بر دفتر دانش میکشند و سر حق بر ورق شعبده ملحق میکنند و نفس کافری را عین روشنفکری و ترقی میانگارند“، برگی سودمند و گره گشا از آن دفتر دانش را در نوشته های سازندگان این آئین بی ریشه نشانمان دهید تا به گفتۀ شما “سر حق“ را بشناسیم، “ورق شعبده“ را ببینیم و “کافر“ نمیریم.
آقای سروش – آنانکه به گفتۀ شما: “عقدشان را در محضر قرآن بسته، به آئین محمدی بر یکدگر حلال شده، به اذن خدا از یکدیگر کام گرفته، فرزندانشان را محمد و فاطمه نام نهاده، الگوی مروّت و شجاعت را در علی دیده، نام محمد را بی صلوات بر زبان نیآورده، قرآن را بی بوسیدن به دست نگرفته، آب خنک بی یاد تشنگی حسین ننوشیده، غبار تربتش بر دیدگان سائیده و…”، در چشم بیداران این آب و خاک، پسینیان همآن خودفروختگان ارزان جانی اند که روزی در نقش ستون پنجم ناجای مزدکی، یورشگر تازی را به ایرانزمین کشانده اند تا دین و فرهنگ و هنر و دانش خانگی را به وی ارزانی دارند و ایران و ایرانی را به خاک سیاه بنشانند که به درستی نشانده اند. روند شوم 33 ساله، پرده از آن فروریزی ی ننگین و شاهکار دستیاران آن فروریزی برداشته تا با پشت سر نهادن همۀ گمراهیها و بیگانه ستائیها، امروز به خود آئیم و دست در دست هم فردائی بهتر برای فرزندانمان بسازیم. هرچند آدم گمراهی را که بدی و پلیدی و پلشتی و نکوهیدگی را از سر نگونبختی و جادوزدگی، جای نیکی و پاکی و درستی و فرخندگی نشانده و خود نمیداند نیازمند روانکاویست، “آموزگار دینی” میخوانید و آموزه های زهرینش را سودمند و کارا میبینید! چنینست که با پشتوانه ای دانشگاهی، در پدافند از ننگ 1400 ساله، رو در روی تاریخ، به هممین و همزبان دگراندیش میتازید و میگوئید: “شیوۀ نقد راستین را نیاموخته، در بیخبری و عقبماندگی از قافلۀ تاریخ و عقلانیت…به شنعت زدن و خبث گفتن رو میآورد و از لذت موهوم آن بشاشت میاندوزد.” آیا اینگونه پیشداوری و خام انگاری و تندگوئی، شایسته و برازندۀ پژوهشگری آشنا با فرهنگ دانشگاهست؟
آقای سروش – ما به گفتۀ شما از آن “شجرۀ طیبه”، که گویا بسیار مانا و ماندگارش پنداشته اید، تاکنون نه آرامش و شکوه و هنر و زیبائی و آدمیگری دیده ایم و نه دهش و دانش و سازندگی و جهانمداری شنیده یا خوانده ایم. به نیکی دیده و میبینیم هرجا پا نهاده و مینهد، تخم مرگ و ننگ و پژمردگی و پسماندگی و پریشانی پراکنده و میپراکند و به هر خاکی که ماندگار شده و میشود، ناداری و بیماری و ناپاکی و همۀ بدیهای آفرینش را دامن زده و میزند. بنابراین باز به گفتۀ شما، آن پدیدۀ “ستبر و سترگ” در چشم ما غول شاخ و دمداریست فرهنگسوز (تمدنکش) که شناسنامۀ راستین آدم ایرانی را ربوده تا شیفتگان ایرانسوزش به شناسنامه ای ساختگی در کهن دیار پارس دلخوش بمانند و همگان را مانند خود نیمه آدم ببینند.
آقای سروش – جوانان بیدار هممیهن از چنبرۀ جادوی کیش بیگانه در خانه رسته و آئین پلید کشتن و کشته شدن را وانهاده اند تا با هنر مهر و دوستی و ابزار کارای راستی و درستی، بدیها و بدآموزیهای دشمن خانگی را از پندار و کردار و گفتار خویش بزدایند. شگفتا، شمایانی که در جهان هزارۀ سوم، به پهنای ستاره های آسمان از آن نوگرایان پس مانده اید، زنهارشان میدهید و مینویسید: “آنچه را آوردم، هم از سر غیرت مسلمانی بود، هم مصلحت سیاسی و هم دغدغۀ فرهنگی. آیا کمال بیفرهنگی و بی تدبیری نیست، محبوب مسلمانان را آزردن و در میدان مبارزه با استبداد، آتش اختلاف عقیدتی افروختن؟ کژدار و مریزیهای هماندیشان گمراهتان، چهارده سده زبان تودۀ جادوزده را به کامش چسبانده تا خورد و کلان بر جای خود بماسد و یخ بزند. اکنون که بیدار شده، چشم خرد گشوده و برای نخستین بار دراکولای خونخوار را در خانه یافته، یکباره میخروشید (غیرتی میشوید) و بر رستاخیز بیداران، انگ “بی تدبیری“ میکوبید؟ چه کسی جز روانپاره ای نیازمند درمان، دشمن سوگندخوردۀ آب و خاکش را “محبوب“ میخواند و از آزردن روان ناپاکش میپریشد؟
آقای سروش – بیگمان میدانید که تا کسی از نیرنگهای تباه و پوچیهای گزندۀ دینبازان تهی نشود، مهر نوازشگر خدای راستین در درونش لانه نمیکند. شما که خود را چوبخوردۀ دستگاهی خودکامه میبینید و میفرمائید: “به سبب نقد دین، داغ تکفیر و زخم ارتداد بر چهرهٔ دارم و دیریست که صلیب مرگ خود را بر دوش میکشم“، باید بدانید روزی شایستگی و توان کشیدن آن چوب پاره (چلیپای مسیح) را بر دوش خواهید یافت که نخست از گناه و بدی برهید تا سپس بتوانید پاکی و نیکی را در درون خویش بارور سازید. تا آنروز، آن داغ بر چهره تان ساختگی خواهد ماند و هیچ آدم بیداری، شما و داغتان را باور نخواهد کرد. سرانجام اینکه آیا توده های بیدار هممیهن در رستن از تلۀ جادوئی، آب به هاون میکوبند یا شما و هماندیشان گرفتارتان در دام بیگانۀ خانگی که دگراندیش ایرانی را “سکۀ منحوس” میخوانید، نکته ایست که پاسخش را بیگمان فردائیان بهتر از امروزیان خواهند داشت.
***