بزرگ امید
ژوئیۀ 2010
گرچه منزل بس خطرناکست و مقصد ناپدید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان، غم مخور
روند رخدادهای تاریخ، همیشه خود را همسان و همسو نشان نمیدهد. درست است که شنیده و خوانده ایم: “از تاریخ باید آموخت”، ولی بدآموزی در این روند پندآموز، آنگاه زیانبارتر میشود که همریشگی میان برخی ناهمسانیها و ناهمسوئیها را ساده انگارانه نادیده گیریم. از زوریکه دین زورگوی بیگانه، آزادی ی اندیشه را در ایرانزمین گروگان گرفته – نه هرگز خودمان بوده ایم و نه توانسته ایم از زیر بار زورمندان روانپریش برهیم. آمیخته ای از باور و آرمانی بیگانه شده ایم که از میانگین فرهنگ خانگی در دریای خروشان بدیهای رنگارنگ زورگو، جز چکه ای ناچیز، چیزی به جا نمانده – زیر و بم زندگی را بدکیش بیگانه ستا، روی منبر ریسیده و از سر ناچاری آن بافته های بی سر و ته را تنها راه زندگی یافته ایم. تکدینی، تک اندیشی زائیده و تکروی، ریشۀ آزادی ی اندیشه را سوزانده تا جز مشتی روانپارۀ مالیخولیازده (مجتهد و مقلد) پیرامون خویش نبینیم.
پسماندگانی که به دنبال روند 31 ساله هنوز گرفتار جادوی 1400 ساله مانده اند، روانپارگان نیازمند آسایشگاهند. هیچ توفیری هم ندارد این گرفتاران دام دد، چند دانشنامۀ دانشگاهی یدک میکشند یا چند متر چلوار دور سرشان میپیچند. همینکه تلۀ دیو مزدور بیگانه را به پایبندی بر پندار و کردار و گفتار نیک خانگی برتر بینند، گور گندیدۀ خود را در پرستش بیگانه و ستیزه با ایران و ایرانی گودتر کرده اند. روان پدرانشان در هراس از یورش تازی تاب برداشته و به کندن گوری پرداخته اند که هرچه بیشتر کنده اند، فروتر رفته اند. آدم بیدار ایرانی به دنبال رخداد شوم 1979، آرام آرام چشم گشوده و میخواهد از گور پوسیدگان تاریخ برهد.
از روزیکه یورشگر تازی، گلستان آبادمان را غمستانی ویران کرده، از سر سیه روزی به بدکیش زورگوئی دل بسته ایم که دمبدم در درونمان ریشه گرفته تا زهر بیگانه ستائی 1400 ساله شود. زن و مرد زرتشتی، دست در دست شهروند یهودی – مسیحی که سازندگان آن گلستان بوده اند، “گبر آتش پرست” یا “جهود و ترسا” خوانده شده اند. آزاداندیشانی که در گلستان پارس به آزادگی، فرخندگی و خجستگی بالیده اند، در آئین بیگانۀ ویرانگر، “ناپاک” شناخته شده اند تا مزدوران کیش بیابان در دریای خون ایرانی، پاک و پالوده شوند.
ناکسیکه دلش به خود و خانواده اش نسوزد، دلی تپنده به سود هممیهن دگراندیش ندارد. پیشینیان جهانسازمان باور داشتند شهروندان یک کشور و پاره های دور و نزدیک یک تبارند. ولی از روزیکه بدکیش بر شانۀ مشتی روانپاره نشسته و هین کرده، زندگی ی شهروند ایرانی برآشفته و بازی ی روزگار دگرگون شده – جانشین یورشگر دینباز، ایرانیترین ایرانیان (زرتشتیان، یهودیان و مسیحیان) را ناپاک خوانده تا “شهروند رده دوم” شناخته شوند (اقلیت). رستاخیز همگانی (انقلاب مشروطه 7- 1906) هم که دستاورد نواندیش بهدین (بابی و ازلی و بهائی) بوده، نتوانسته آن انگ ناجوانمردانه را از پیشانی ی پاکترین و بی پیرایه ترین فرزندان این آب و خاک بشوید. پنجاه میلیون تن جوان بیدار و آموخته از تاریخ ایران ویران، خواهان شستشوی این لکۀ ننگ از تاریخ زادگاهشانند. چشمی که بینای این درخشش روشنتر از آفتاب نیست، چشم نیست.
هم آوا شدن دسته ای آدمخوار با مردم جان به لب در خیزش نوینی که با نیرنگ بدکیش، رنگ “سبز” خورده، نشانگر آغاز رستاخیزیست که نباید پایانی جز آزاداندیشی در ایران داشته باشد. بارها گفته و باز هم بی پرده و پروا میگوئیم: “دین بیگانه با فرهنگ ایرانی در ایرانزمین مرده – پهلوانان آگاهی که این لاشۀ بدبو را برای همیشه باید به خاک بسپارند، در راهند. دیر یا زود، گواه گشایش برگی تازه در دفتر تاریخ آریابوم خواهیم بود که نام ماندگارش “آزادی ی اندیشه”است.”
باختر از مرز رنسانس و رفورمیشن گذشته تا توانسته آزادی را در سرزمینهای زیر فرمانش نهادینه کند و به دگرشدهای بنیادین فن ورزی دست یابد (انقلاب صنعتی). ابزار توانای آن گذر، خرد و خواستۀ آتشین فرهیختگانی از جان گذشته بوده که در پایان نبردی دشوار، بر نیروی کلیسای سرکش چیره شده اند تا کسی نتواند دگراندیش را به نام “دین” کیفر دهد. قانونی کارا و فراگیر، بر فراز همۀ بایستگیها نشسته و همگان را برابر دیده – مردم به برابری در برابر قانون خو کرده و روز به روز از تباهیها کاسته و بر سازندگیها افزوده اند. بدکیش که 14 سده خود را فراقانون انگاشته، روزی به قانون تن درخواهد داد که تودۀ خشمگین، تومار ننگینش را برای همیشه بربندد.
شمار روزافزون نوشته ها، رسانه ها و پژوهشهای خورد و کلان ایرانیان در درون و برون مرزهای زادگاهشان و رنگارنگی ی گرایشهای گوناگون، نشان از فردائی بهتر دارد. اینترنت و ماهواره، این پیوند هزارپاره را دمبدم سختتر درهم میتند و نواندیشی را میافزاید تا پهنۀ گستردۀ همبستگی و یگانگی، گشاده تر و گویاتر شود. زنان و جوانان، بیش از دیگر لایه ها در این زمینه بارآور بوده اند. فرهنگ نوین برآمده از ابزار کارای زندگی و فراگیر شدن آگاهیهای فزاینده و شتابان، ارمغانیست تازه برای فردائیان با نگاهی تازه به روزگاری نو. ایران فردا بر این راستا، ایرانیست رهیده از چنگ زورگویان شیفتۀ پسماندگی و پژمردگی – ایرانی رها از همۀ پالهنگهای آزارنده ای که تنها رهآوردش بدنامی و بی آبروئی و روانبیماری بوده – تنها فرانک والتر اشتاین مایر (وزیر خارجۀ آلمان) نیست که روز آدینه 18 سپتامبر 2009 در برلین میگوید: “احمدی نژاد مایۀ ننگ ایرانست.”، وزرای خارجۀ امریکا، روسیه، انگلیس و … نیز در برابر یاوه های وی دربارۀهولوکاست، هریک او را به گونه ای “دیوانه” خوانده اند. سزاوارترین آویزه را دو سال پیش در دانشگاه کلمبیا بر دوشش آویختند تا مایۀ ننگ زندگان دوران شناخته شود (دیکتاتور حقیر). اگر رهبر و پیشوای وی دروغگو و آزمند و دودوزه باز نباشد، او و پیرامونیان، چاپلوس و چپاولگر و مایۀ ننگ نمیشوند و بیگمان تودۀ درمانده در پلشتی و پلیدی نمیلولد.
میان آنانکه 31 سال پیش خواسته ناخواسته این بلا را سر مردم آوردند، جز دستۀ کوچک روانپریشان، کسی را نمیبینیم که به پدافند از گمراهیهای زیانبار گذشته پردازد. بیشتر دست اندرکاران خودکشی ی همگانی، پشیمان و افسوسخوار پندار و گفتار و کردار خام و ناروای دیروزند. آنانکه هنوز بر اسب اگر و مگر میتازند و بر گوی چون و چراهای میان تهی میکوبند، باورشان ریشه در آنسوی مرزهای پرگهر دارد. یا سرخ سرخند یا سیاه سیاه – هردو دسته دل به بیگانه بسته و با آرمان و اندیشۀ بیگانه دلخوشند. میان سرخهای بیدار از هما ناطق و اسمعیل خوئی و علی میرفطروس و خانبابا تهرانی و… گرفته تا هواخواهان روس و چین و کوبا و آلبانی و …، هریک به زبانی پوزشخواه بدآموزیها و گمراهیهای دیرین خویشند. میان سیاه اندیشان از منتظری و کدیور و اشکوری و خاتمی و سروش و نصر و میلانی گرفته تا نوری زاده و مخملباف و سازگارا و گنجی و موسوی و مشتی سرخوش دیگر، همه رنگ و روئی تازه گرفته و رنگی تازه مینوازند – بی آنکه بهای زیاده گوئیها و تاوان بافندگیهای پرآسیب دیروزشان را جائی پرداخته باشند. پایان شب سیاهی که اینان آفریدند، روز روشنی خواهد بود زدایندۀ دردی کهنه – مردمی یکرنگ، دست رنگرزان نیرنگباز را خوانده و خواهان یکرنگی میان هموندان همدردند. کیست که این خواستۀ گره گشا و آئین سرنوشت ساز را برنتابد؟