دکتر محمّد عاصمی: مردی که تمام بود! علی میرفطروس
از سقوط رضاشاه (۱۳۲۰) تا ۲۸ اَمُرداد ۳۲، فضای فرهنگی- ادبی ایران بگونه ی شگفت انگیزی در انحصار یا انقیاد آموزش های «رئالیسم سوسیالیستیِ» حزب توده بود که طی آن « استالین، دوست و آموزگار هنرمندان» بشمار می رفت. در چنان فضایی، بخش بزرگی از شاعران و نویسندگان ایران در تدارک «آخرین نبرد» (اسماعیل شاهرودی)، ساده دلانه، معتقد بودند:
« در نهفتِ پرده ی شب
دختر خورشید
نرم می بافد
دامنِ رقاصه ی صبح طلائی را» (1)
با رویداد ۲۸ اَمُرداد ۳۲ و درهم شکستن شبکه های سیاسی – نظامی حزب توده، انبوهی از شاعران و نویسندگان توده یی به «مُرداب های الکل» پیوستند و در «زمستانِ» یک نهیلیسم سیاسی- فلسفی، به سان اخوان ثالث، «کتیبه» نویسِ شک ها و شکست ها و پوچی ها گردیدند.
بخش کوچکی از شاعران و نویسندگان توده یی- امّا- پس از گذراندن «تجربه های همه تلخ» کوشیدند تا بقول «شرنگ»: «اجاق شعلهء خورشید» را روشن نگه دارند: محمّد عاصمی (شرنگ)، محمود پایندهء لنگرودی، نصرت الله نوحیان (نوح)، محمد کلانتری (پیروز) و … در شمار این شاعران و نویسندگان بودند.
هفته نامه ی « امید ایران» – به مدیریّت علی اکبر صفی پور- سنگر و سایه بان این دسته از شاعران و نویسندگان در بعد از ۲۸ اَمُرداد بود که به سردبیری محمّد عاصمی، اعتبار و اقبال فراوانی یافت و من – در کتابفروشی پدرم ودربیان او- هر هفته، « امید ایران» را با گزارش منظوم همولایتی نجیب و فرهیخته مان – محمود پاینده ی لنگرودی – دنبال می کردم که به شیوه ی «چلنگر» (محمد علی افراشته) از مسائل سیاسی- اجتماعیِ روز، دادِ سخن می داد:
همه هفته برای خلق بیدار
کند «امید ایران» بحث اخبار
عاصمی، خود درباره ی این دوره از فعالیّت های مطبوعاتی اش – بدرستی- معتقد بود:
«راستی و شرف و آزادگی، مایه و سرمایه ی کار و پندار و کردار ما بود»
***
در سال های دبیرستان بود که با چهره ی هنری محمّد عاصمی بیشتر آشنا شدم، شبی که به همّت داوود جوادی (دبیر ادبیات و دانش آموخته ی دانشکده ی هنرهای دراماتیک) شعرِ « اشک هنرپیشه»ی محمّد عاصمی با دکلمه ی زیباترین دخترِ شهرما – سیما ملماسی- سالن دبیرستان عفّت لنگرود را به لرزه در آورده بود:
«می پذیرم!
می پذیرم اینهمه احساس را
با تمام قلب
امّا کودک من مُرد».
تناقض تراژیک و دردناکی بود: از یک سو ، تماشاچیان- با احساسات پرشور خویش- خبرِ « مرگ کودک» را جلوه یی از بازی های دلقکانه ی هنرپیشه می پنداشتند، و از سوی دیگر: اندوه و اشک هنرپیشه یی که در غریو شادی ها و احساسات صمیمانه ی حاضران، نادیده می ماند و پَرپَر می شد.
در کتابفروشی پدر بود که « سیما جانِ» محمّد عاصمی را یافتم: شعله یی بر جانِ جوان و پرشور تا مرزهای عاطفه و عشق و عصیان … کتابی کوچک و کم حجم، با نثری شورانگیز و آرمان های بزرگ و انسانی:
– « سیما جان!
حق با تُست. من همیشه تنهایم، امّا تنهائی های من، تنها نیستند. در دنیای تنهائی خود، شور و غوغائی دارم.
این سکوت و خاموشی، طوفان می زاید. در ابرهای سیاه، رعد می غُرّد و برق، می خندد. من هم مدت هاست که ابرآلودم، امّا تو خوب می دانی که این آسمان خواهد بارید و پس از باریدن، گل های سرخ عشق و امید خواهد رویاند.
سیما جان!
بخند! بخندیم! زیرا شبِ تاریک را باید درخشان ساخت و تنهایی ها را باید به غوغایی شورانگیز بدل کرد…»
در تب و تاب های آن جانِ جوان و پرشور بود که در بهار ۱۳۴۹، نخستین شماره ی نشریه ی دانشجویی «سهند» را در تبریز منتشر کردم که بقولی: «چون بُمبی درمحافل روشنفکری ایران، منتشر شد» ۲
ارسال نسخه یی از «سهند» برای عاصمی (در جمهوری فدرال آلمان) و پاسخ گرم او، آغاز دوستی های دیرپا گردید و شگفتا که او – در این اواخر و با توجه به بیماری اش- پس از چهل سال، همان نسخه ی سهند را «برای مصون ماندن از تطاول زمان» برای من فرستاده است، با ذکر این بیت پُرمعنا:
مـا نمانیم و عـکس مـا مانَد
گردش روزگار برعکس است!
***
با انقلاب اسلامی و در گریزهای ناگزیر از چنگ گزمه ها و گزندها، وقتی مجبور به جلای وطن شدم، در سال ۱۹۸۴ محمّد عاصمی را در پاریس دیدم که بخاطر گرفتاری های کاری، بین مونیخ و پاریس در رفت و آمد بود. در آن زمان، من و همسر و دختر کوچکم در اطاقکی چندمتری زندگی می کردیم و بی هیچ «پشتوانه» یی، در جستجوی آپارتمان مناسبی بودیم. دیدار عاصمی فرصتی بود تاشاید او «گره از کارِ فروبسته ی ما بگشاید!» و …
اینچنین بود که محمّد عاصمی – با نجابتی استثنایی- آپارتمان تمیز و دو اطاقه ی خود را – با تمام وسایل و لوازم- در اختیار ما گذاشت و …
در گرمای اَمُرداد ماه ۱۹۸۴، آن « شور و شراره های ۲۸ مردادی»، دیگر در عاصمی آشکار نبود. او با مهاجرت به آلمان (۱۹۶۲) و انتشار مجله ی «کاوه»، سنگ اش را با حزب توده واکرده و با شجاعتی کاوه وار، در برابر حزب، قد برافراشته بود و همین امر، باعث شد تا شدیدترین و زهر آمیزترین تبلیغات حزب توده، نصیب عاصمی گردد، با اینحال، بخاطر اخلاق و سلوک انسانی عاصمی، بزودی بسیاری از برجستگان حزب توده (مانند احسان طبری، عبدالحسین نوشین، بزرگ علوی و دیگران) مجله ی «کاوه» را جایگاه شایسته یی برای چاپ و انتشار آثار فرهنگی خود یافتند.
عاصمی، مجله ی «کاوه» را تداوم راه و کار سید حسن تقی زاده و محمد علی جمالزاده در «کاوه برلین» می دانست و کوشش داشت تا «کاوه»، آینه ی تمام نمای تاریخ و فرهنگ و ادب ایران باشد، از این رو، خیلی زود مورد توجّهِ نویسندگانی مانند جمالزاده، پرویز ناتل خانلری، بزرگ علوی، فروغ فرخزاد، نادر نادرپور، احمد شاملو، اخوان ثالث، علی دشتی، محمود تفضّلی، علینقی منزوی،سیاوش کسرایی،هوشنگ ابتهاج، سعیدی سیرجانی ودیگران قرار گرفت.
بخش آلمانی مجله ی «کاوه» در شناساندن شعر و فرهنگ و ادبیات ایران در آلمان و اطریش، نقش فراوان داشت. به عبارت دیگر: همّت ۴۶ ساله ی عاصمی در انتشار «کاوه»، تشکیل کلاس های زبان فارسی در مونیخ و ایراد سخنرانی های بی شمار درباره ی تاریخ و ادبیات و فرهنگ ایران، نشانه ی عشق دیرپا و لایزال عاصمی به ایران بود. او در صدمین شماره ی مجله ی «کاوه» در اشاره یی شاعرانه به «باخت»اش در انتشار کاوه، با استناد به سخن مولوی نوشت:
« خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش
بـه نماند هیچش، الاّ هـوس قمــارِ دیگر
آیا کاوه ی آهنگر، قیام خود را در دوران های دور، جز با «قمارِ معنا» آغازید؟ … حلاّج ها و در دوران خودمان، سید احمد کسروی ها، سعیدی سیرجانی ها، قماربازان معنا نبوده اند که جان خود را باخته اند؟ … و آیا در این سده – کارِ کاوه ی برلین، که از راهِ «کلمه» و بسیار محدود آغاز شد، محصول همّت قماربازانی چون سید حسن تقی زاده و سید محمد علی جمالزاده در«قمارِ معنا» نبود؟ … و آیا اقبال من بلند نبود که «قمار»ی اینچنین نصیب من شد تا شرفِ باختی پرافتخار را برعهده بگیرم و شماره ی سد را بر پیشانی این بازی مرگ و زندگی بنشانم؟ …»
حافظهء قوی و سرشار عاصمی در یاد آوری وسخن گفتن از رجال سیاسی، شاعران، نویسندگان وهنرمندان برجسته ی معاصر- براستی- حافظه ی تاریخی، ادبی و هنریِ روزگار ما بود. در سفرهای مشترک مان به بلژیک، مادرید و … – که به همّتِ «زنده ی بیدار»، منوچهر فرهنگی میسّر شد – از ا و خواسته بودم تا خاطراتش را بنویسد، امّا او این کار را به سفرِ من به مونیخ و ضبط آن خاطرات در گفتگوئی حضوری ، مشروط کرده بود.دریغا! دریغا:
« ناگه شنوی خبر، که آن جام شکست»
***
دکتر محمّد عاصمی، شاعر، نویسنده، سخنور، هنرمند تئاتر، مترجم و روزنامه نگارِ ادیب ، فرهنگمرد فروتنی بود که ایراندوستی، حُسن سلوک، سلامت نفس، شوخ طبعی و وفاداری به آزادگی و آرمان های شریف انسانی را با هم داشت. بنابراین: چنین مردی بقول ابوالفضل بیهقی:
« با چندین خصال ستوده، مردی، تمام بود» ۳
پاریس،۱۶دسامبر۲۰۰۹
زیرنویس :
۱-شعر شبگیر، از: هـ – الف. سایه
۲-تاریخ تحلیلی شعر نو، محمّد شمس لنگرودی، ج ۴، نشر مرکز، تهران، ۱۳۸۱، ص۲۱
۳-تاریخ بیهقی، به تصحیح علی اکبر فیاض، چاپ دوّم، دانشگاه مشهد، ۱۳۵۶، ص ۴۷۹
آزمون تاریخ گذشته
تاریخ خود بخود بوجود نمی آید ، حرکات و فعل و انفعالات آدم ها و حوادثی که بر اثر این حرکات حادث می شود، مجموعاً تاریخ را می سازند. اما این سازندگان واقعی تاریخ، در گمنامی باقی خواهند ماند، اگر کسی یا کسانی پیدا نشوند که شرح ماجراهایی را بنویسند که بر آدم ها رفته است چه سود؟! این نوشته هاست که در گذشت زمان اینجا و آنجا گرد می آید و از در هم آمیختن و به هم پیوستن آنها تاریخ پرداخته می شود وگرنه تاریخ خود بخود نوشته نمی شود و به آیندگان از گذشته خبر نمی دهد.
حزب توده ایران در حیات سیاسی و اجتماعی سرزمین ایران از سال ها پیش تاکنون زندگی کرده است، اوج و حضیض زیادی دیده و طبیعی است که باز هم زندگی خواهد کرد و بار دیگر جوان هایی از میان نسل تازه ی وطن ما، براثر شور و احساس وطن خواهی تحت تأثیر تبلیغات حساب شده و دقیق مبلغان کارآزموده ی این حزب و یا این طرز فکر، آزموده را خواهند آزمود و باز سیل خون به راه خواهد افتاد و باز تاریخ اعتلا و سقوط این طرز فکر تکرار خواهد شد. در شماره های اخیر روزنامه ی «مردم» که دوباره در اروپا به عنوان ارگان مرکزی حزب توده ایران (جدید) تجدید انتشار یافته است، مقاله ای است در زمینه ی فرهنگ ایرانی و زبان فارسی و بلائی که از جانب حکومت اسلامی این فرهنگ و زبان را تهدید می کند.
مقاله ی بسیار مؤثر و جالب تهیه شده است ولی تردید جوان ایرانی و شیفته ی فرهنگ و زبان ایران را به خود جلب می کند و او را چنان تحت تأثیر احساسات خالص و بی غش خود قرار می دهد که فراموش می کند از روزنامه ی مردم و هیئت اجرائیه ی تازه به دنیا آمده آورده شده ی حزب توده بپرسد، چگونه است که رفقا تازه پس از این همه جنایت و خیانت به رگ و ریشه ی وطن ما، متوجه شده اند که حکومت اسلامی قاتل فرهنگ و زبان و ملیت ماست؟!
به همین جهت یکی از راه های هوشیار ساختن و بیدار نگهداشتن نسل جوان ایرانی، تحریر و انتشار تاریخ حیات چهل ساله ی حزب توده ایران است، آن هم از جانب کسانی که خود در کار تأسیس و حرکت این حزب بوده اند و تاریخ زنده و مجسم فراز و نشیب های این حزب هستند.
افشاگری رفقای سابق!
تا کنون چند کتاب در این زمینه نوشته شده است. زنده یاد خلیل ملکی در خاطرات سیاسی خود حقایقی را در این مورد و بخصوص درباره ی 53 نفر نوشته است که متأسفانه خاطراتی پراکنده است و تاریخ مدونی به شمار نمی آید.
دکتر فریدون کشاورز در جزوه یی با عنوان «من متهم می کنم» چنان که خود می نویسد،- به منظورکمک به تنظیم رساله یی که یک دانشجوی ایرانی می نوشته است – تقریرهایی کرده است که البته متضمن حقایقی جالب و مؤثر است، اما به دلیل خشم و غضبی که به حق، وجود تقریر کننده را در اقتدار خویش داشته است، بیشترحالت دعوا مرافعه بخصوص با نورالدین کیانوری دارد و سیر منطقی وابستگی ها و پیوستگی های سران این حزب در پرده ی جملات خشماگین «دکتر کشاورز» رنگ می بازد ، ولی به هر صورت جایی تردید نیست که سندی درخورو ماندنی برای آیندگان و شلاقی هشداردهنده بر پیکر اندیشه ی معاصران است.
« دکتر جهانشاه لو» نیز که معاون پیشه وری در فرقه ی دمکرات آذربایجان بوده است در خاطرات خود بسیار دقیق و روشن، پرده از اسرار ستم های حزب توده برداشته است و در واقع همه ی این کارگزاران حزب توده، سعی کرده اند آئینه ای بشوند تا چهره ی واقعی رهبران حزب توده را که غالباً از مادران و همفکران و هم سنگران خودشان بوده اند، به ایرانیان نشان بدهند.
اما به گمان بنده در این زمینه دکتر «انور خامه یی» با دو جلد کتاب بسیار منطقی و متین دور از تعصب خود موفق تر از همه ی آن دیگران بوده است.
جلد اول کتاب «خامه یی» «پنجاه نفرو … سه نفر» نام دارد، در دویست و هشتاد صفحه و جلد دوم آن با عنوان «فرصت بزرگ از دست رفته» در 434 صفحه در دسترس همگان است.
دکتر «انور خامه بی» خود یکی از بنیادگذاران حزب توده بوده است که در اوان جوانی همراه با گروه 53 نفر دستگیر و به سی سال زندان محکوم گردید. از سال 1320 تا 1326 در رده ی برگزیدگان حزب توده فعالیت داشته است و می کوشیده است که انحرافات و عیب های رهبران حزب را اصلاح کند و راه و روش حزب توده را از وابستگی و انقیاد جدا سازد. این کوشش بعدها منجر به انشعاب او و خلیل ملکی و گروه کثیری روشنفکران برجسته از حزب توده شد. دکتر«انور خامه یی» در سال 1340 خورشیدی به جمهوری فدرال آلمان رفت و چهارده سال تمام در دانشگاه های آلمان و سویس به تحصیل و تحقیق پرداخت و سپس در دانشگاه های کنگو (زئیر کنونی) و کانادا علم اقتصاد را تدریس کرد، در همین دوران است که خامه یی کتاب «تجدید نظر طلبی از مارکس تا مائو» را به زبان فرانسه نوشت.
سه چهره ی مشخص
خامه ای در کتاب «پنجاه نفر و … سه نفر» سه چهره را که «دکتر تقی ارانی» «عبدالصمد نبخش» و «محمد شورشیان» هستند، جدا از دیگران معرفی می کند که به نظر او نمونه ی برجسته ی سه نوع کمونیست هستند: یکی گمراه، یکی خائن، یکی لومپن.
او می نویسد:
«ارانی کمونیست بود اما سوء نیت نداشت، آزادیخواهی، انسان دوستی و ناسیونالیسم او را به راهی کشانیده بود که با تمام این تمایلات مخالفت و تضاد داشت، فقر، درماندگی و محرومیت توده ی عظیم مردم و فساد دستگاه حاکمه از یکسو و فقدان هرگونه جریان مبارزه جویانه ی درست از سوی دیگر، او را به این راه خطا کشانده بود. شاید اگر جریان مبارزه جویانه ی درستی در آن هنگام وجود داشت، ارانی به جای گرایش به کمونیسم، به آن دیگری می پیوست و آن را برمی گزید، همچنین به احتمال قوی اگر زنده می ماند سرانجام به اشتباه خود پی می برد و راه صحیح را انتخاب می کرد (صفحه 10-11 کتاب پنجاه نفرو…سه نفر).
او ادامه می دهد که:
«اما نیت صمد کامبخش از آغاز چیز دیگری بود، کمونیسم برای او جز خدمت کردن به یک کشور بیگانه و به کمک آن بر کرسی حکومت نشستن معنی دیگری نداشت. سنگ دموکراسی، سوسیالیسم و منافع طبقه ی کارگر را بر سینه کوفتن برای او فقط وسیله ای بود جهت رسیدن به این هدف، او با ارانی خیلی فرق داشت» (صفحه 7 تا 11 همان کتاب)
و اما:
«شورشیان، اصلاً نیتی نداشت، او یکی از آن مگس های هرزه یی بود که با وزش هر بادی می روند و نه عقلی دارند و نه ایمانی، کمونیست شدن او برای پر کردن شکم و رفع غرا ئز حیوانی خویش بود ولاغیر» (صفحه 11 کتاب پنجاه نفر و … سه نفر)
سه چهره ، سه فصل
آ ن گاه انور خامه یی به تفصیل یکایک این سه چهره را تصویر می کند: دکتر ارانی را یک ناسیونالیست واقعی می شناساند که به میهن خود و استقلال آن عمیقاً علاقه داشت و کامبخش را عامل سرسپرده ی شوروی معرفی می کند که دست کم در کشتن دو نفر یعنی دکتر «ارانی» و «پیشه وری» دست داشته است. اما« شورشیان» را آدمی معمولی و بی ارزش و ابله می شناساند که در گرفتاری 53 نفر مسئولیت عمده داشته است.
انور خامه یی در این سه فصل با شرح خاطراتی که خود در جریان آن بوده است نکات ریز و دقیقی را بیان می کند که شخصیت واقعی این سه چهره را به خوبی نشان می دهد، اصولاً در این کتاب، انور خامه ای با شرح حال و احوال پنجاه و سه نفر در زندان و برداشت ها و برخوردهای آنان، بی حب و بغض و با تشریح بی طرفانه ی این حال و احوال ، بیشتر آنان را به خوانندگان می شناساند.
کتاب «پنجاه نفر و … سه نفر» سیزده فصل دارد که طی آن : چگونگی پیدایش پنجاه و سه نفر، آغاز کار آنان، نشر مجله دنیا، تشکیل حزب کمونیست تا دستگیری پنجاه و سه نفر، زندان و دادگاه آمده است. متن ادعا نامه ی مدعی العموم ، استیناف به دیوان عالی جنایی درباره ی 53 نفر شروع کنندگان مرام اشتراکی و رأی دادگاه و متن آخرین دفاع خود انورخامه یی نیز ضمیمه ی این کتاب است.
کسانی که بواسطه معصوم و ساده و شیفته نگهداری راز اشخاص ، نام آنها درپرونده 53 نفر نیامده است عبارتند از زنده یاد«عبدالحسین نوشین» که با «بزرگ علوی» تماس داشت و چون «علوی» نام او را محفوظ نگاه داشته و در امان ماند. ناگفته نگذارم که «عبدالحسین نوشین» خود کسان دیگری مانند شادروان «حسین خیرخواه» و دیگران را در پیرامون خویش داشت. (صفحه 113 کتاب پنجاه نفر… سه نفر)
تأثیر مجله ی «دنیا» و شیوه های جلب جوانان متفکر به حزب، از مباحث بسیار جالب و دلپذیر این کتاب است، ایمان ها و بی ایمانی ها، نوکر مآبی ها و دلاوری ها و حقارت های مردمی که به مظاهر برجسته ی ما جوان های پس از شهریور بیست بوده اند در اثر «انور خامه ای» تصویر دیگری دارد و از مشاهده ی آن دوار سری به آنها دست می دهد که با سادگی و اعتقاد معصومی، شیفته ی آنان شده بودند و بسیاری از آنان جان شیرین و شریف و بزرگوار خود را نیزبر سر این سادگی و اعتقاد گذاشته اند و گذشته اند.
اوج و زوال
جلد دوم خاطرات «انور خامه ای» «فرصت های از دست رفته» بسیار مفصل تر از جلد اول است و تحلیل های استادانه ای از چگونگی فعالیت های جزب توده در اوج قدرت و اعتلای آن است، و به صورتی بسیار دقیق اوضاع اجتماعی و اقتصادی مردم ایران را نیز در بر می گیرد. در این کتاب، « انور خامه یی» حرکت حزب توده را تا سال 1326 تصویر می کند که دوران پیدایش و گسترش این حزب است و در صفحه ی اول سال 1325 با شرکت وزیران توده ای در کابینه ی قوام السلطنه به نقطه اوج خود می رسدو در نیمه ی دوم همین سال با سقوط حکومت سید جعفر پیشه وری در آذربایجان و خروج یا اخراج وزیران توده ای از کابینه روبه زوال می گذارد.
« فرصت های از دست رفته» شامل نه فصل است که از تشکیل حزب توده و رهنمود های مقامات شوروی برای تأسیس حزب توده، تأسیس سازمان انقلابی مخفی در درون حزب، گام های نخستین حزب توده، بلوای هفده آذر – تشکیل نخستین کنفرانس ایالتی تهران – گسترش حزب توده – مبارزه حزب توده با سید ضیاء – اصلاح طلبان حزب توده – چگونگی پیوستن خسرو روزبه، به حزب توده و تشکیل سازمان افسری – از کافتارادزه تا سادچیکف – مبارزه حزب توده با دکتر مصدق – و بسیاری وقایع پشت پرده وپنهان را عیان می سازد و خواننده ی خود را در جریان حوادثی قرار می دهد که به راستی عبرت آموز و هشیار کننده است.
از نظر این بنده که خود سال های دراز عضو حزب توده بوده ام و در سطح فعالان پرکار این حزب قرار داشته ام و مدارج ترقی را نیز در این حزب پیموده ام و با صاحبان غالب نام های سرشناس و معروف این حزب آشنایی نزدیک داشته ام، خواندن این دو جلد کتاب (بیش از همه ی کتاب های دیگری که درباره ی حزب توده خوانده بودم) مسائلی که خودم با آنها روبرو شده بودم، مرا تحت تأثیر قرار داد و به نظرمن آنچه «انور خامه ای» نوشته است می تواند بی هیچ قصد و غرضی فقط شرح وقایع باشد .
دکتر مصدق زمانی گفته بود که حزب توده دارای دو جناح است، جناح انگلیسی و جناح روسی و با توجه به شیوه ی نگارش «انور خامه ای» تصور نمی رود قصد خاصی در شرح این واقعه داشته باشد چون هم او درصفحه ی (114 پنجاه نفر و … سه نفر) از شخصیت خود دار و مقاوم «بزرگ علوی» تحسین می کند و می نویسد، البته بنده نمی دانم مرحوم زنده یاد دکتر مصدق تا چه حد در این برداشت محق بوده است، خامه ای در خاطرات خود مطلبی دارد که ذکر آن را مفید می دانم، خامه ای در مورد وقتی پس از شهریور بیست از زندان بیرون آمدند (به دفتر تبلیغات سیاسی سفارت انگلیس در تهران پیوستند)، در تلاش معاش به چه کاری مشغول شدند، (از صفحه ی 32 جلد دوم)
در خاطرات خود «فرصت های از دست رفته» می نویسد:
«نخستین کاری که برای من و احسان طبری پیدا شد … (در صفحه ی 72 کتاب پنجاه نفر و .. سه نفر)
بزرگ علوی را چنین می شناسد:
به راستی که به دنیا بیش مالی بیش بینی، بنده به دلیل ارادتی که به نویسنده معروف و آزادی خواه آقای بزرگ علوی دارم و از آنجایی که دو نفر از کسانی که در این خاطرات نام آنها و کردار و رفتارشان ایجاد بحث می کند و به خاطرعلاقه ی دیرینه ای که بین مان بوده است (احسان طبری – بزرگ علوی صفحه ی 72) دلم می خواهد از آنها سخنی بشنوم، احسان طبری که متأسفانه با آنهمه مایه ی فضل و دانش دیدیم چه برسرش آمد و در واقع حرام شد ولی خوشبختانه بزرگ علوی توانست و خوب هم توانست در این زمینه بنویسد.
درجلد اول خاطرات خامه ای «پنجاه نفر… و سه نفر» می خوانیم که:
« بزرگ علوی نیز متعلق … می گراید» آرزو می کنم که « بزرگ علوی» نیز خاطرات خود را بنویسید و نکاتی را که ما از آن بی خبریم و خامه ای هم احتیاناً مثل مورد بالا نتوانسته و یا نخواسته است بنویسد روشن کند.
راد منش( ایستاده راست) منوچهر اقبال ( نشسته در میانه )
ایرج اسکندری هم که در روزنامه ی لوموند به جوابگویی و دفاع از حزب توده برمی خیزد وظیفه خود می داند که خاطرات خود را نشر دهد تا از مجموع این نوشته ها، ما گمگشتگان وادی حیرت را به راهی رهنمون شود و چه مناسب است که از «میس لمپتون» نیز بخواهیم ولو بصورت مصاحبه از این معماها (همکاری با چهره های پرجاذبه توده ای) پرده بردارد و به ما بندگان که هر روز اسیر یک بازی در وطن بدبخت ما ایران می شویم و فردا می فهمیم کلاه بر سرمان رفته است – نشان بدهد که کجای کاریم.
( توضیح اینکه زمانی کتاب انور خامه یی به تقاضای او از هم حزبی هایش مطرح شد که آنها فوت شده بودند و البته خاطراتی را هم ننوشته بودند ولی نه چنانچه «انور خامه یی» با صمیمیت در کتابش آرزو کرده بود)
“مرگ در صحنه”، به یاد محمد عاصمی، مجید فلاحزاده
در طول بیست و یک سالی که در آلمان هستم، هر بار «دکترعاصمی» را میدیدم حرف عمدهاش این بود که «حتما یک بار با هم تئاتر کار کنیم»! برای من هم بسیار جالب بود که با یکی از آخرین بازمانده شاگردـ یاران «نوشین» و «تئاتر نوشین»، تئاتر کار کنم. اما، چه نمایشی؟!
در عرض ده سال گذشته نیز، هر سال در ماه نوامبر مهمان «فستیوال تئاتر ایرانی در کلن» بود و گاهی تمام دوهفتهی فستیوال را در کلن میماند. سخنرانی میکرد، شعر میخواند، بحث و جدل میکرد. رژیم جمهوری اسلامی را دشمن بشریت میشمرد، از فستیوال، در سالهای بحرانی نفاقها، به دلیل دعوت گروهها از ایران، دفاع مینمود، «کاوه» تبلیغ میکرد و از رنج چهل سالهی انتشار آن سخن میگفت، و گاهی نیز در بزرگداشتهای شخصیتهای برجستهی ایرانی از سوی «انجمن تئاتر ایران و آلمان»، نقش میگرفت و گل میکاشت. چنان که در بزرگداشت «بهآذین» بزرگ گلها کاشت! و سرانجام، در پایان هر فستیوال با نگاهی پرسشگر که «مجید چه شد؟!» خداحافظی کرده و میرفت… اما، در تلفن و در نامههای کوتاهی که گهگاه بهخاطر «کاوه» و جشنهای ملی مینوشت، باز هم «موضوع» را تکرار میکرد!
و بالاخره، در میانههای سال ٢٠٠۶ بود که روزی «بهرخ» نمایشنامه «خرس» از «آنتون چخوف» را برابرم نهاد و گفت : «این را کار کن!»، گفتم : «با کی؟!». گفت : «با عاصمی!». گفتم «خرس؟!». گفت : «خودش است!». مدت کوتاهی سکوت کردم و بعد با خنده ای زیر لب گفتم : «آره… خودش است»! هم نمایشنامهی کوتاهی است، پس او را در آن سن پیری زیاد خسته نمیکند؛ هم کم پرسوناژ، پس «عاصمی» قدری گوشت تلخ را با شلوغیها عاصی نمیکند؛ هم از لحاظ دراماتورگی قوی! پس او را خوش مینماید؛ هم پر بذله و پُر طمطراق، پس با شخصیتاش میخواند؛ و هم به احتمال فراوان، از نظر تمایلات «روسو فیلی» هر دویمان، باب طبع او!
از «بهرخ» پرسیدم، نقش مقابل «یلنا ایوانونا پوپووا»، حرفام را قطع کرد و گفت: «خودم»! گفتم: «با خودش در میان گذاشتهای»؟ گفت : «مدتهاست»!… پس باید شروع میکردیم. نمایشنامه را همراه نامهی کوتاهی و ترجمه آن نفرستاده، نامهی زیر و پیشنهاد و ترجمهی زیر را فرستاد.
ابتدا قرار شد ما در شهرمان «بُن» و او،به قول خودش، در دهاش «اُبرتاف کیرشن»، نمایشنامه را خوانده و نظرات خود را یادداشت کنیم… و در اولین فرصت که پیش آمد (اوایل اکتبر ٢٠٠۶) به «بُن» آمد و مدت چهل روز و شب با نمایشنامه کلنجار رفتیم تا نمایش آماده شد!
در طول این چهل شب و روز– به استثنای چند شب که نزد دوست قدیمیاش خانم «دکتر توکلی» رفت– شبها ویسکی بود و بحث و گفتگو و خاطرات. از «ایرن» میگفت که هنوز دوستاش داشت و این که چون یکدیگر را دوست داشتند نمیتوانستند با هم زندگی کنند! از عشقاش به «حزب» میگفت و این که صدمین نفری بود که آنکت حزبی را پُر کرده بود! از «احسان طبری» میگفت و شخصیت هنری– علمی– فلسفی والای او و این که چگونه در اولین جلسهی حزبی و اولین برخورد با وی در دوران جوانی، شیفتهاش شده بود!
از «نوشین» میگفت و این که او بیش از بازیگران صحنهی تئاتر ایران، از بازیگران صحنهی سیاست ایران دل خونی داشت و این که «او– نوشین» به همین خاطر بود که نمیخواست از زندان فرار کند تا پس از آزادی عنقریباش بتواند به کار تئاتر خود ادامه دهد، ضمن آن که میدانست این احتمالی بسیار ضعیف است، اما ضعیفتراز احتمال عدم هم فکری با رفقا که نبود! از «استالین» میگفت، و این که او «شاه» و «ثریا» را دوست داشت وبه «ثریا» پالتوی پوستی هدیه کرده بود و «شاه» را «شاه جوانبخت» مینامید، و این که از دهها دلیل عدم مداخلهی «استالین« در لشکرکشی «شاه» به آذربایجان در ١٣٢۵و برخی مسائل آتی با حزب، یکی هم این میتواند باشد! و من نیز، خود، این را شخصاً، در زمان کار و تحصیل در «لنین گراد» (٨٩ – ١٩٨٧) از زبان خانم «پروفسور رُزانوا»، مترجم شخصی «استالین» در کنفرانس تهران (١٩۴١) شنیدم!
و چه نکتهای! چه نکتهی هنری– باریکتر از مویی که اکثریت قریب به اتفاق نیروهای سیاسی و تحلیلگران سیاسی در ارزیابی و تحلیل وقایع، حتی به مخیلهشان هم خطور نمیکند! آنان فقط تحلیل سیاسی میکنند، فقط تحلیل سیاسی میکنند از بس دگماند! و بالاخره، از دو بار دیدار کوتاهاش با «شاه» که توسط «هویدا» و در رابطه با «کاوه» ترتیب داده شدهبود میگفت، و این که هر دو بار «شاه» از او در بارهی «نوشین» پرسیده بود؛ و این که «ساواک» اجازهی ملاقات بیشتر او را با «شاه» نداده بود…!
و در روز– به استثنای روزهای معدودی که نزد یکی از شفیقترین انسانها، «جعفر مهرگانی»، رفت و همیشه میرفت – کار با او هم سهل بود و هم ممتنع! سهل بود، چرا که، بر خلاف بسیاری از «ظاهرأ» بازیگران امروزی خارج از کشور و تبعید، خود را کاملأ در اختیار کارگردان قرار میداد! و اینجا گفتم، بر خلاف، چون مثال بارز آن که، دردا، روزی هنگام تمرین منظومه/ نمایش «مهرهی سُرخ» از «سیاوش کسرایی»، خودخوانده بازیگرـ خانمی را گفتم که «باید چهرهات گریم شود»! و خانم متغیرانه پرخاش نمود که «مگر من اجازه میدهم کسی دست تو صورت من برد»! و ممتنع بود، چرا که هم پیر بود و هم پیش کسوت، پس باید احتراماش را میداشتی! و هم زودرنج شخصیتی که باید جانباش، و هم بدلیل دریافت گنگ و اندکاش از تئاتر معاصر، بسیار کهنه– سنگین– کلیشهای بازی میکرد! ازدکور و نورپردازی نمایش، ضمن تعریف، انتقاد هم داشت. دکور و نور نمایش را غیررئالیستیک و ناساز میخواند که با فضای فئودالی کار جور در نمیآید. شاید فراخی صحنه و گستردهگی فضای بازی آن، بهجای یک اطاق دربسته، از یک سو تمرکزش را میگرفت، و از سوی دیگر انرژیاش را.
بر روی هم، با وجود چهرهی زیبا و اندام متناسب (و البته بسا بیش در دورانی جوانی)، «دکتر عاصمی» بازیگر حرفهای صحنه نبود، یا اگر بود، بیشتر بازیگر زبان بود تا بازیگر بدن. اما، هوشی بسیار سرشار و شوقی بسیار وافر برای بازی داشت، و همین هوش سرشار و شوق وافر بود که سبب شد نمایشنامه را ظرف هفتهای از بر کند!
باری… با هم برای خرید وسایل صحنه و لباس میرفتیم، و در این هنگام تمامی سعیاش این بود که مخارج نمایش بالا نرود.
برای گریم از اُستاد «ناصر بهرامپور» یار دیرنهاش دعوت کردیم، که او نیز، همچون همیشه بیدریغ با جان و دل پذیرفت، و حتی سبیل معروف (گریگوری استپانویچ اسمیرنوف/ ملاک/ خرس) را هدیه نمود، سبیلی که در حین اجرای نمایش دائمأ در حال افتادن بود و «عاصمی» تقصیر آن را به گردن چسب ارزان قیمت «بهرامپور» میانداخت و«بهرامپور» به گردن عرق زیاد و غیر معمول صورت «عاصمی» که ناشی از ویسکیخوریهای شبانهاش بود!
***
روز اجراء در «سیزدهمین فستیوال تئاتر ایرانی در کلن» سالن نمایش (آرکاداش تئاتر– صحنهی فرهنگها) پُر بود، بهویژه از دوستان و رفقای قدیمی با خاطرات «روزگار نوشین!»
در طول یک ساعت اجراء، «بهرخ» و «عاصمی» الحق خوب به جان هم افتادند و از عهده هم برآمدند، که اینجا ضرورت بیان چگونگی آن نیست، چرا که تصویر و تفسیر واقعه را خانم «الهه خوشنام»، در روزنامهی «کیهان لندن» (شماره ١١٣٧/ دسامبر ٢٠٠۶ – ژانویه ٢٠٠٧) جانانه پرداختهاند! اما در اینجا ضروری است که از پرسوناژ سوم این نمایش، بازیگر مستعد و جوان، خانم «آزاده داربویی» (در نقش پیشخدمت پیر– لوکا)، نیز به نیکی یاد آورد!
***
در پایان نمایش، در اتاق گریم، وقتی «مرد پیر» از«دریای صحنه» بر آمده، «با طعمی ازسرب در دهاناش» برای تعویض لباس لخت شد، انگار که واقعأ به دریا رفته بود، از بس عرق ریخته بود! پیراهن رویش را پوشید تا مثل همیشه بر روی آن کراوات زند، اما آن هم، سریع پوشیده در عرق شد.
بهناگزیر، پیراهن سوم آن روز خود را که صبح همان روز خریده بودم، دربسته تقدیماش کردم! با تردید و حجب پذیرفت، مقابل آیینه رفت و پوشید و اندازهاش بود. اما سعیاش برای زدن کراوات بینتیجه بود، چرا که پیراهن، پیراهن اسپورتی بود و آن کراوات بدان نمیخورد. (و در اینجا گفتم پیراهن سوم خود، چرا که به حیث «مدیر فستیوال» و بهدلیل دوندگیهای روزانه، آن قدر عرق میریختم و میریزم که برای خوش بو ماندن باید روزی سه پیراهن عوض نمایم!)
***
بگذریم. نیمه شب در«رستوران زرتشت»، کنار«دکترمحمود خوشنام» نشست و از ته دل خندید و چشم از «بهرخ» برنداشت؛ و این بار به سلامتی رفقا بهجای ویسکی، ودکای روسی خورد و چلوکباب نوش جان کرد و هنگام خداحافظی، به عنوان حقالزحمه، قرانی هم طلب ننمود.
نمایش را خارج از کادر فستیوال، دو بار دیگر و این دو بار بهجای «خانم آزاده»، خانم «فریده قلندری» و«حمید عبدالملکی» در نقش پیشخدمت، اجرا کردیم و بعد… و بعد و از حالا به بعد «دکترعاصمی» عزیزمان دو درخواست مداوم دیگر داشت: یکی نسخهای از «سی دی» نمایش بود، و دیگری ادامهی کمک مالی «انجمن تئاتر» به «کاوه» که این یکی دیگر توان مالیاش نبود و «سی دی» را زمان ام… لذا میانمان کمی شکر آب شد که تا پایان عمرش کشید!
اما، بههر حال دو ماه قبل از مرگاش، هر طور بود « سی دی» را به او رساندم تا به قول خودش به «ماریا» نشان دهد که آن چهل شب و روز را چه غلطی کردهاست، و در پاسخ، به حیث یکی از آخرین دستنوشتههایاش نوشت:
دکتر «محمد عاصمی» در دوران جوانی شعر زیبای «اشک هنرپیشه» را سرود. و در پیری، زمانی که سرطان جاناش را میخورد، و اما او لب فرو بسته بود و به کس نمیگفت، هنگام بازی در«خرس»، توگویی آن«کودک مرده» در «اشک هنرپیشه»، خودش بود که از مرگ خود بر صحنه میگفت، و کس باور نمیکرد، نمیشنوید … نمیدید!
دسامبر٢٠١٠
مجید فلاحزاده
هومر آبرامیان در خانه ی دکتر محمد عاصمی
از : دکتر محمد عاصمی
«جاده صلح و دوست»
ماتیاس ٍ دوست نویسنده و شاعرم خوشحال وشادمان زنگ زد که بالاخره یک خبر خوش و شادی بخش و سرشار از امید درباره ی وطنت ایران پخش شده است و رسانه های خبری از تجدید حیات جاده ی ابریشم که اینک جاده ی آهن نام دارد ، امیدوارانه استقبال کرده اند و دست کم ، یک بار نام ایران با ترور و وحشت و سنگسار و انواع جنایات دیگر همراه نیست ، بلکه از پیوند و اتصال و همبستگی جاده ای همراه است که به روزگاران گذشته ، طی طریق آن تا چهار سال طول می کشید و کمتر مسافری این راه دراز و بیابان خشک و سوزان را به پایان می رسانید گوشم با او بود و دل و جانم در فضاهای باز و دلگشای سمرقند و بخارا و تاریخ پر فراز و نشیب سرزمین شور بختم پرواز داشت
جاده ابریشم مدیترانه را به چین شرقی می پیوست و از ری و حاشیه ی جنب شرقی دریای خزر و دیوار چین می گذشت و به شانگهای می رسید… سنگ های قیمتی ، ادویه ، ابریشم مشرق زمین از این راه به مغرب حمل می شد و چون ابریشم ، بیش از جنس های دیگر خواستار داشت ، جاده را به این نام ، نامیدند… روایاتی هست که دلیل حمله ی اسکندر مقدونی به ایران این بود که از یک طرف ، مردم قلمرو او سخت طالب ابریشم بودند و از طرف دیگر بازرگانان ایرانی ، ابریشم چین را به مقدار کم و با قیمت گزاف به مردم مغرب می فروختند
جاده ی ابریشم ، به علت جنگ های دائمی و سکونت اقوام جنگجو در سر راه ، همیشه دایر نمی ماند… مثلا اشکانیان که رومیان رقابت سیاسی داشتند ، تجار رومی را به آسانی اجازه عبور نمی دادند و در اواسط قرن دوم میلادی تجارت ابریشم از این راه به کلی موقوف شد و کشتی های چینی از راه دریا ، ابریشم را به مالاو سیلان و ساحل شرقی هندوستان می آوردند و تجار یونانی و رومی ، آن را در آن نقاط از آنان می خریدند… با بر آمدن ساسانیان ، سواحل خلیج فارس و عربستان و بحراحمر هم تحت نفوذ آنان واقع شد و در قرن ششم میلادی ، تجارت کلی ابریشم مشرق در دست تجار ایرانی قرار گرفت، که ابریشم چین را در شمال ایران و هم در سواحل شرقی هند از چینی ها می خریدند و به مردم روم شرقی می فروختند… بوستی نیانوس، امپراطور روم، در صدد برآمد که به وسیله ی امیر مسیحی حبشه، تجارت ابریشم را از دست ایرانیان خارج کند ولی موفق نشد . اما دو نفر راهب ایرانی که مدت ها در چین اقامت کرده و فن و اسرار تربیت کرم ابریشم را آموخته بودند به قسطنطنیه آمدند و آن را به امپراطور آموختند و سپس به تشویق و اصرار امپراطور به چین باز گشتند و مقداری هم نوغان هم در عصای خود پنهان کردند و به قسطنطنیه بردند و تربیت کرم ابریشم از آن تاریخ در اروپا معمول گردید ولی با این همه تا استیلای عرب تجارت عمده یابریشم در مشرق زمین در دست بازرگانان ایرانی باقی ماند…..ٍ ٍ سمرقند و بخارا که در مسیر جاده ی ابریشم قرار داشتند به شکوفائی تحسین آمیزی رسیدند و از نظر اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی اوج گرفتند و بالیدند و شیوه ی روزگاران بودند تا این که در قرن پانزدهم ، کشتی های مسافری در دریاها و اقیانوسها شناور شد و این جاده متروک ماند و به فراموشی پیوست. اینک به روزگار ما مشهد به سرخس وصل می شود و راه آهنی که از ترکیه به ایران و جمهوری های مسلمان شوروی «سابق » حرکت می کند می تواند تا چِن برود و در واقع بنادر جنوبی ایران را در خلیج فارس به این مناطق وصل کند. این پیوند ، در حقیقت برای آن است که نه فقط سفر جهانگردان را آسان سازذ ، بلکه وسیله ی داد و ستد های بزرگ و پر ثمر است … با این پیوند ، کالاهای ترکمنستان ، قزاقستان و قرفیزستان را به بندر عباس در خلیج فارس رسانید و وارد بازارهای جهان ساخت . جمهوری های شوروی سابق ، می خواهند مستقل از روسیه عمل کنند و دروازه های بسته گذشته را به روی خود بکشایند و با همسایگان جنوبی خود پیوندی مستحکم برقرار سازند . ایران ما ، یک متحد ناگزیر بازرگانی این جمهوری ها خواهد شد و تا زمانی که افقانستان آرامش کامل پیدا نکرده و بنادر پاکستان قابل دسترس میست ، ایران می تواند به یک مرکز بازرگانی آسیای میانه مبدل شود و این همه می تواند مایه ی خوشبختی و شادمانی باشد ، اگر حاکمان امروزی ایران ، به جای جدال با همسایگان خود و ستیز با جهان و جهانیان و حمایت از نیروهای مخرب و پلید ، راه دوستی و پیوند و سلامت را در پیش کیرند و جاده ی ابریشمی نیز از صفا و راستی و صلح ، میان خود و جهانیان بنا کنند. چه حاصلی دارد که ملاهای حاکم بر ایران میلیون ها دلار نفت رایگان و نفت ارزان به سوریه می بخشد که رژیم دمشق خلیج فارس را وقیحانه خلیج عربی بخواند ! چه حاصلی دارد که ملایان حاکممیلیون ها و میلیون ها پول ملت ایران را به حزب الله لبنان و جهاد اسلامی فلسطین هدیه کنند تا خون و آتش بیافرینند ! وقتی که می توان جاده ی ابریشم را به هم پیوست ، چرا نباید جاده ی روابط انسانی را با مردم ایران هموار کرد !…..و سایه ی ترور و وحشت و اختناق را از سر مردم برداشت و ایران را از این گرداب مرگ و نیستی به ساحل زندگی و اعتلائی که شایسته آن است ، رسانید…چرا و چرا؟….. ناگهان متوجه می شوم که دارم ً یاسین ٍ می خوانم و با خود می گویم ، چه می گویم و به که می گویم….و چه میخواهم و از که می خواهم ؟! چوب تر را چنانکه خواهی پیچ ، نشود خشک ، جز به آتش راست.
هومر آبرامیان- استاد جلال الدین آشتیانی( در میانه) دکتر محمد عاصمی
المپیاد در سرزمین المپ
ستایش
توحش!
آرش «همنام آن گمانگیر معروف ایرانی » برنا کشیده تیری از چله ی کمان، کمان و کمانداری دارها ساخت و در رنگین رویاهای شیرین و جوان سال هایش، خوابی تلخ و کابوس نشان را، پذیرا شد.
در آستانه ی پیروی محتمل که پندارش را از دیرباز جلا می داد شکستی مغموم و شکننده را به جان خرید که « بربرهای حاکم بر ایران » در آستان المپ خدایان ، بر قامت او دوختند . و آن که گفتگوی تمدن ها را آیتی از آیات فریب و نیرنگ خود ساخته این « توحش » مطلق را ، به ستایش برخاست که ستایش تیرگی جهل و تعصب ، یاسای روانفرسای او و حکومتی است که برآن نشسته است و سرزمینی را به نکبت و تباهی و سیاهی نشانیده است
دو جوان ، ورزشکار یکی ایرانی و یکی اسراییلی که شاید هیچ کدامشان ، به غوغای آتش و خون برخاسته از تعصبات قرون میانه ای نداشته اند ، می بایست به هماوردی صلح آمیز و دوستی جوانان تن ندهند و ابزار مقاصد شوم و پلید فقیهان دین فروش و دروغزن و شیاد شوند
این است پیام ملایان حاکم بر ایران به المپیاد صلح و دوستی، آئین بهاران بشری ؟
***
هرودت ، استرایون ، تاریخ نگاران یونانی و افلا طون ، دانای دانایان ، یونان ، گفته اند و نوشته اند که: ایرانیان در پنج سالگی به تحصیل و تربیت جسم و روح می پرداختند.
در اوستا آمده است که :
سحرگاهان ، خروس بانک برداشته گوید ، ای مردم برخیزید و راستی و درستی را بستانید – دیو کاهلی را از خود دور سازید – آن دیوی که می خواهد شما را به خواب برد.
شستن و پاک کردن روان از گناه و لرزش دامن به روان ، بسته به نیرومندی تن است زیرا به واسطه ی تن است که گناه روان زدوده می شود و جمله یً عقل سالم در بدن سالم است از مثل های معروف زرتشتیان است
***
یونانیان در دوران باستان ، رقیب نیرومند خود را با همه ی دشمنی ها و رویارویی ها ، چنین می شناختند و اینک نواده ها و نبیره های آنان ، زادگان صاحبان آن اعتقادات رام می بینند که در اسارت گروهی پلید اعتقادان پاکیزه پوش قرار دارند
هومر آبرامیان و دکتر محمد عاصمی در مونیخ
بیست و هشتمین المپیاد ، پایانی پر شکوه همانند آغازش داشت و جهانیان دیده اند که یونان بر گهواره تمدن باستان خود چه ساخته است و ایرانیان به چه روز و روزگاریگرفتار آمده اند و چشم به ایرانیان دارند که برخیزند و خود را از چنبرتو درتوی هشتاد لای این شیادان برهانند.
دکتر محمد عاصمی – مونیخ
ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر اینجا، قمر اینجا، قمراینجاست
من این شعر شهریار را شاید بیش از ده بار برای قمر خوانده ام و هر وقت به زیارتش می رفتم، اولین حرفش این بود که : پسرم ، این چیزهایی را که آوردی و بیخود می کنی که اینهمه زحمت می کشی، بگذار آن گوشه و بیا بنشین و حرف های شهریار را برای من بخوان
می گفتم: خانم جان، ایرج هم درباره شما حرف زده. خیلی های دیگر هم حرف زده اند، چرا همه اش شهریار ؟ خنده ای که نمی دانم و نمی توانستم بدانم و دریابم چه معنا و پیامی دارد، سر می داد و می گفت : اون شازده، خیلی رند و ناقلا بود ولی این باز این یکی مثل آیینه صاف است و بی غبار… سوخته ایست از جان و دل سوخته…مثل خودمونه…از خودمونه! از خودمان بودن واز قبیله قمر بودن . حکایت ها داشت .
زنی که برای نخستین بار – در دورانی که هنوز نفوذ آخوند ریاکار و مریدان نادانش برقرار بودو رضا شاه، نرمانرم و سپس گرماگرم، ریشه های فریب و تزویر را می سوزانید -حجاب از چهره ها برداشت و رخسار چون قمر خویش ، آشکار ساخت. او درجشن هزاره فردوسی، مقابل چشم هزاران تن ایستاد و نغمه سرداد و تمامی درآمد دو شب کنسرت خود در آن مراسم را، به فردوسی هدیه کرد و حتی نپذیرفت ، کرایه رفت و برگشت اورا کسی قبول کند و سرشار از شور و هیجان جوانی می گفت: چه حرفی است که می زنید، من اگر به خاطر فردوسی نخوانم، به خاطر که بخوانم؟…
یکی ازآن روزها که درمحضرش بودم نیز به زنی که با بچه کوچکش وارد اتاق شد، گفت: ننه، برای بچه ات دوا خریدی ؟ زن با خجلت آشکاری گفت: بله خانم ولی هر چه پول داشتید همه را برای نسخه دادم !
قمر با خنده جواب داد :
چه حرفی است که می زنی، آن پول اگر به خاطر بچه ات صرف نشود، پس به چه کاری می خورد؟!
این سخن قمر و سالدیده و رنج ها کشیده بود که با سخن قمر جوان دیروز ، هیچ تفاوتی از نظر سرشت و طبیعت نداشت.
قالیچه دست بافت دختری که قمر او را از سر راه برداشته و بزرگ کرده و به شوهر داده بود، جلوه دیوار خانه قمر بود.
قمر ، این قالیچه را حتی در سخت ترین روز زندگی به گران ترین قیمت، حاظر نشد از دست بدهد.
چه حرفها! یادگار دخترم است، آن را از دست بدهم!
و قمر ، از این دختران ، زیاد تربیت کرده و هر کی را شمع جمع خانواده یی ساخته بود.
هنوز قمر را می بینم که روی تشک نشسته و به متکایی تکیه داده و مهربان و نوازشگر ، حرف می زند…
از زندگی های گذشته ، فراز و نشیب های زندگی ، دوستی ها و دشمنی ها … آتش غروری مقدس از میان عبارات و کلماتش سر می کشید که گرم کننده بود و آدمی خود را بزرگ و مغرور حس می کرد که در کنار چنین آیت نیکی و خوبی نشسته است.
البته در آن روزها ، قمر درسایه فراموشی ها پنهان شده بود ، چشم ها و جان های حریص، ازنور مخملی قمر، سخن گفتن را بر صحبت درباره قمرالملوک وزیری ترجیح می دادند ولی مگر می شد، قمر را پنهان کرد ! …این قمری بود که به هنگام روز نیز می تابید
یک بار از او پرسیدم : – چرا عاقبت اندیش نبودید و در سفر دراز عمر، توشه مالی نیندوختید؟ … شما حتما می دانستید که زندگی تان دچار دگرگونی هایی خواهد شد، چرا فکر نکردید که اگر پول داشته باشید ، آسوده زندگی خواهید کرد ؟ این ها که الان می خوانند و حریصانه به دنبال پول می دوند ، شما را نشان می دهند و می گویند نمی خواهیم مثل قمر بشویم.
رو ترش می کرد و با هیجان می گفت :
من خودم می خواستم که چنین باشم، که به این صورت ، مورد حرمت و احترام قرارگیرم، من اگر پول جمع کرده بودم، شما ها با این همه عاطفه، هرگز به سراغ من نمی آمدید… و این هم که گفتی، همه قفسی از طلا برای خودشان می سازند… طلاست، ولی قفس است…
انسانیت ، بزرگواری بی نیازی که عارفان ما ازآن سخن ها گفته اند در قمر نوری ایجاد کرده بود که به گمان من، جلوه و جلای هنر پاک و سرشار بود…بدر ِ تمام بود با همان حلال و جمال و درخشش زندگانی بخش…بی نیازی و وارستگی ، گریزگاه چنین طبایعی است.
او، که مزه آن همه سرفرازی و افتخار و شهرت را چشیده بود ، می دانست که آن عظمت و جلال، پایدار نیست و عالم بی نیازی است که می ماند و می ماند…هنر قمر،جرقه رنج ها ، دردها ، پستی ها ، بلندی هایی بود که از شعله زندگی بر می خیزند…هنر ، هرگز جدا از تفکرات مربوط به آب و هوا، خورشید و ماه و ستاره، حسد، عشق ، بخل، کینه و رقت و سایر شرایط زندگی نیست. بدون زندگی ، هنر مفهومی ندارد و اساسا خود زندگی ، هنری والا و بغرنج است ،زیرا رنج ، درد ، شادی ، اشک ، لبخند، عشق، مرگ، انحطاط و دیگر مصالح سازنده هنر، ، از جریان زندگی برمیخیزد و به اصطلاح ً تا دلی آتش نگیرد حرف جانسوزی نگوید ً هنرمندانی چون حافظ، سعدی ، گوته، واگنر، بتهوون، داوینچی، موتزارت و دیگران ، بیش از همه کس زندگی کرده اند و رنج های زندگی خود را در یافته اند و بنابراین، هنرمندتر بوده اند. اگر گاهی میل بانزوا و دوری از زندگی در آثارشان به چشم می آید، هگز به این معنی نیست که آن ها در بیغوله ها ، هنر را جسته اند… بلکه این ها به معنای شورانگیز عشق به زندگی بهتر و آسوده تر و هنرمندانه تر بوده است و تازه، انزوا و خلوت و خاموشی هم احساساتی است که از جریان زندگی ناشی می شود… حال که پس از گذشت سال ها ، این یادها را از نهانگاه حافظه بیرون می آورم… هنوز چشمان قمر را می بینم که برق و جلای دیرین ازآن بر می خیزد و می بینم چه سال ها از آن روز و روزگار گذشته است و شعر زیبای دوست سوخته قبیله سوختگان، کارو عزیزم در جانم می پیچد که :
من شاعری هستم ترانه گم کرده
من دریایی هستم کرانه گم کرده
آه ! ای عشق های جوانی من
ترانه من کو ؟
کرانه من کو ؟
سروده ی دیگری از زنده یاد دکتر محمد عاصمی
چون بتکده یی کهنه و ویرانه و گمنام ،
در پیچ یکی جاده ی متروک،
خاموش نشستیم
از هر گذری، جانوری راه گشاید،
در دیده ی ما ، پنجه و دندان بنماید،
این برگذرد از دل در خون شده ی ما
وان نیش زند بر قدم کوفته ما ،
رقصند غریوان و خروشان ،
بر دامن و سینه ی دلسوخته ما
ما سخت به حیرت شده، بیگانه ز خویشیم ،
افتاده و افسرده و دل مرده ، پریشیم
از مستی دیرین اثری نیست!
در هیچ سری، شور و شری نیست،
پیمانه تهی، خانه تهی، سینه پُر از درد
از قافله بر جای نمانده است بجز گرد
گویند که یک روز، خورشید بمیرد ،
وین غمکده را ظلمت جاوید بگیرد،
در دهر نماند،
از گرمی و از جوشش عشاق ، نشانی،
آوازی و فریادی و جانی و زبانی
دل ، سرد شود ، زرد شود صورت گلزار ،
جانها همه پژمرده و تن ها همه بیمار،
دکتر محمد عاصمی
تخت و منبر
«الکسی دی نوکویل » پیش از 1848 در برابر مجلس فرانسه گفته بود:
شما را به خدا عقل حکومتی را تغیر دهید، زیرا این طرز اندیشه – تکرار می کنم – شما را به نابودی می کشاند!.
تبهکاران بزرگ از دید فرزانگان و صاحبان اندیشه، مانند فردوسی و دهها برجستگان گذشته و آینده و حال در فساد سیاسی و دزدی است که در نتیجه دیکتاتوری را به همراه می آورد و جامعه را در معرض آسیب و تاخت و تاز « زور » قرار می دهد.
طرح این دیدگاه از زبان فردوسی مکرر می کنم و یاد آور می شوم که این ابیات، باید ده ها بار خوانده و تجزیه و تحلیل شود. این ها را باید به فزندانمان با توضیح و تفسیر بیاموزیم و آن را فراگیریم و سرودی همه گیرش سازیم:
چو با تخت، منبر برابر شود همه نام بوبکر و عمر شود
تبه کرده این رنجهای دراز شود نا سزا، شاه گردن فراز
برنجد یکی، دیگر بر خورد به داد و بخشش، کسی ننگرد
ز پیمان بگردند و از راستی گرامی شود کژی و راستی
پیاده شود مردم جنگجوی سواری که لاف آرد و گفتگوی
کشاورز جنگی شود بی هنر نژاد و گهر ، کمتر آید به بر
رباید همی این از آن ، آن از این ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان، بد تر از آشکارا شود دل مردمان، سنگ خارا شود
شود بنده بی هنر شهریار نژاد و بزرگی نیاید به کار
ز ایران و ترک و از تازیان نژادی پدید آید اندر میان
نه روم و نه ترک و نه تازی بود سخن ها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند بمیرند و کوشش به دشمن دهند
زیان کسان از پی سود خویش بجویند و دین اندر آرند پیش
چو بسیار از این داستان بگذرد کسی سوی آزادگان ننگرد
دکتر محمد عاصمی – مونیخ
من نه کافر، نه مسلمان مانده ام درمیان هر دو، حیران مانده ام
فاشگویی !
گاهی که از شراب ناب ادب ایران، در تنهائی های خود شرمسار می شوم، می خواهم جرعه یی از آن را نیز در کامتان بنشانم که در این سرمستی و خوشی ناب، تنها نباشم.
این باده ی هوشیار کننده، از خم مانه عطار نیشابوری است که در غوغای فتنه ی مغول به قتل رسید و مزارش، نزدیک مزار حکیم عمر خیام در نیشابور است.
بنوشیم و جرعه جرعه بنوشیم و در واقع معراجی داشته باشیم از دفتر نیای والایمان، از شیخ فریدالدین عطار:
ما مرد کلیسا و زناریم گبری کهنیم و نام برداریم
دریوزه گران شهر گبرانیم شش پنج زمان کوی خماریم
با جمله ی مفسدان به تصدیقیم با جمله زاهدان به انکاریم
در فسق و قمار پیرو استادیم در دیر مغان، مُغی به هنجاریم
تسبیح و ردا نمی خریم الحق سالوس و نفاق را خریداریم
در گلخن تیره سر فرو برده گاهی مستیم و گاه هشیاریم
بی یار، دمی چو زنده نتوان بود در دوزخ و در بهشت با یاریم
بی او چو نه ایم، هر چه باداباد جز یار ز هرچه هست بیزاریم
ما گبر قدیم نا مسلمانیم نام آور کفر و ننگ ایمانیم
گه محرم کم زن خراباتیم گه همدم جاثلیق رهبانیم
شیطان چو به ما رسد کُله بنهد کز وسوسه، اوستاد شیطانیم
زان مرد نه ایم کز کسی ترسیم سرپای برهنگان دو جهانیم