دکتر محمد عاصمی – مونیخ  

ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید 

کامشب قمر اینجا، قمر اینجا، قمراینجاست

من این شعر شهریار را شاید بیش از ده بار برای قمر خوانده ام و هر وقت به زیارتش می رفتم، اولین حرفش این بود که :  پسرم ، این چیزهایی را که آوردی و بیخود می کنی که اینهمه زحمت می کشی، بگذار آن گوشه و بیا بنشین و حرف های شهریار را برای من بخوان

می گفتم: خانم جان، ایرج هم درباره شما حرف زده.  خیلی های دیگر هم حرف زده اند، چرا همه اش شهریار ؟   خنده ای که نمی دانم و نمی توانستم بدانم و دریابم چه معنا و پیامی دارد، سر می داد و می گفت :  اون شازده، خیلی رند و ناقلا بود ولی این باز این یکی مثل آیینه صاف  است و بی غبار… سوخته ایست از جان و دل  سوخته…مثل خودمونه…از خودمونه! از خودمان بودن واز قبیله قمر بودن . حکایت ها داشت .

زنی که برای نخستین بار  – در دورانی که هنوز نفوذ آخوند ریاکار و مریدان نادانش برقرار بودو رضا شاه، نرمانرم و سپس گرماگرم، ریشه های فریب و تزویر را می سوزانید -حجاب از چهره ها برداشت و رخسار چون قمر خویش ، آشکار ساخت.  او درجشن هزاره فردوسی، مقابل چشم هزاران تن ایستاد و نغمه سرداد و تمامی درآمد دو شب کنسرت خود در آن مراسم را، به فردوسی هدیه کرد و حتی نپذیرفت ، کرایه رفت و برگشت اورا کسی قبول کند و سرشار از شور و هیجان جوانی می گفت: چه حرفی است که می زنید، من اگر به خاطر فردوسی نخوانم، به خاطر که بخوانم؟…

یکی ازآن روزها که درمحضرش بودم نیز به زنی که با بچه کوچکش وارد اتاق شد، گفت:  ننه، برای بچه ات  دوا خریدی ؟  زن با خجلت آشکاری گفت:  بله خانم ولی هر چه پول داشتید  همه را برای نسخه دادم !  

 

قمر با خنده جواب داد :

چه حرفی است که می زنی، آن پول اگر به خاطر بچه ات صرف نشود، پس به چه کاری می خورد؟!

 

این سخن قمر و سالدیده و رنج ها کشیده بود که با سخن قمر جوان دیروز ، هیچ تفاوتی از نظر سرشت و طبیعت نداشت.

قالیچه دست بافت دختری که قمر او را از سر راه برداشته و بزرگ کرده و به شوهر داده بود، جلوه دیوار خانه قمر بود.

قمر ، این قالیچه را حتی در سخت ترین روز زندگی به گران ترین قیمت، حاظر نشد از دست بدهد.

چه حرفها! یادگار دخترم است، آن را از دست بدهم!

و قمر ، از این دختران ، زیاد تربیت کرده و هر کی را شمع جمع خانواده یی ساخته بود.

هنوز قمر را می بینم که روی تشک نشسته و به متکایی تکیه داده و مهربان و نوازشگر ، حرف می زند…

از زندگی های گذشته ، فراز و نشیب های زندگی ، دوستی ها و دشمنی ها … آتش غروری مقدس از میان عبارات و کلماتش سر می کشید که گرم کننده بود و آدمی خود را بزرگ و مغرور حس می کرد که در کنار چنین آیت نیکی و خوبی نشسته است.

البته در آن روزها ، قمر درسایه فراموشی ها پنهان شده بود ، چشم ها و جان های حریص،  ازنور مخملی قمر،  سخن گفتن را بر صحبت درباره قمرالملوک وزیری ترجیح می دادند ولی مگر می شد، قمر را پنهان کرد ! …این قمری بود که به هنگام روز نیز می تابید

یک بار از او  پرسیدم : – چرا عاقبت اندیش نبودید و در سفر دراز عمر،  توشه مالی نیندوختید؟شما حتما می دانستید که زندگی تان دچار دگرگونی هایی خواهد شد، چرا فکر نکردید که اگر پول  داشته باشید ، آسوده زندگی خواهید کرد ؟  این ها که الان می خوانند و حریصانه به دنبال پول می دوند ، شما را نشان می دهند و می گویند نمی خواهیم مثل قمر بشویم.

رو ترش می کرد و با هیجان می گفت :

من خودم می خواستم که چنین باشم، که به این صورت ، مورد حرمت و احترام قرارگیرم، من اگر پول جمع کرده بودم، شما ها با این همه عاطفه، هرگز به سراغ من نمی آمدید… و این هم که گفتی، همه قفسی از طلا برای خودشان می سازند… طلاست، ولی قفس است…

انسانیت ، بزرگواری بی نیازی که عارفان ما ازآن سخن ها گفته اند در قمر نوری ایجاد کرده بود که به گمان من، جلوه و جلای هنر پاک و سرشار بود…بدر ِ تمام بود با همان حلال و جمال و درخشش زندگانی بخش…بی نیازی و وارستگی ، گریزگاه چنین طبایعی است.

او،  که مزه آن همه سرفرازی و افتخار و شهرت را چشیده بود ، می دانست که آن عظمت و جلال، پایدار نیست و عالم بی نیازی است که می ماند و می ماند…هنر قمر،جرقه رنج ها ، دردها ، پستی ها ، بلندی هایی بود که از شعله زندگی بر می خیزند…هنر ، هرگز جدا از تفکرات مربوط به آب و هوا،  خورشید و ماه و ستاره، حسد، عشق ، بخل، کینه و رقت و سایر شرایط زندگی نیست.    بدون زندگی ، هنر مفهومی ندارد و اساسا خود زندگی ، هنری والا و بغرنج است ،زیرا رنج ، درد ، شادی ، اشک ، لبخند، عشق، مرگ، انحطاط و دیگر مصالح سازنده هنر، ، از جریان زندگی برمیخیزد و به اصطلاح ً تا دلی آتش نگیرد حرف جانسوزی نگوید ً هنرمندانی چون حافظ، سعدی ، گوته، واگنر، بتهوون، داوینچی، موتزارت و دیگران ، بیش از همه کس زندگی کرده اند و رنج های زندگی خود را در یافته اند و بنابراین، هنرمندتر بوده اند.    اگر گاهی میل بانزوا و دوری از زندگی در آثارشان به چشم  می آید، هگز به این معنی نیست که آن ها در بیغوله ها ، هنر را جسته اند… بلکه این ها به معنای شورانگیز عشق به زندگی بهتر و آسوده تر و هنرمندانه تر بوده است و تازه، انزوا و خلوت و خاموشی هم احساساتی است که از جریان زندگی ناشی می شود… حال که پس از گذشت سال ها ، این یادها را از نهانگاه حافظه بیرون می آورم… هنوز چشمان قمر را می بینم که برق و جلای دیرین ازآن بر می خیزد و می بینم چه سال ها از آن روز و روزگار گذشته است و شعر زیبای دوست سوخته قبیله سوختگان، کارو عزیزم در جانم می پیچد که :

من شاعری هستم ترانه گم کرده

من دریایی هستم کرانه گم کرده

آه !   ای عشق های  جوانی من

ترانه من کو ؟

کرانه من کو ؟

 

 

پاسخی بگذارید

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: