هومر آبرامیان
تندیس میترا در دیرینکده ی واتیکان ساخته شده از سنگ مرمر
مهر، دراوستا میثرَ Mithra، در فُرس هخامنشی و سانسکریت میترَ Mitra یکی از ورجاوند ترین ایزدان ایرانی، و در شایان ستایش بودن همتای اهورامزداست:
اَهورَه مَزدا به سپیتمان زَرتُشت گفت:
ای سپیتمان !
بدان هنگام که من مِهر فراخ چراگاه را هستی بخشیدم، او را در شایستگیِ ستایش و برازندگیِ نیایش، برابر با خود – که اَهورَه مزدایم بیافریدم. (مهریشت کرده ی یکم)
پیش از اشو زرتشت ورجاوند و گسترش آیین مزدیسنا در ایران، مهر یکی از بزرگترین پروردگاران مردم آریایی تبار بود.
در گاتها [سروده های اشو زرتشت ورجاوند] میثرَ Mithra تنها یکبار و به چم «پیوند» و «پیوستگی» بکار رفته است:
ای مزدا اهورا،
اگر دانا و توانایی که پیرو راستی است،
و بدرستی زندگی می کند،
بر پایه ی آیین ایزدی و یا از راه مهر
دُروندی را که از او یاری می جوید،
بگرمی بپذیرد،
با خرد خود می تواند
او را از گمراهی تباهی و گزند برهاند
و به خود شناسی برساند.
چنانچه به روشنی پیداست، هیچ نشانی ازخداگونگی یا سرشت ایزدی مهر درمیان نیست، آنچه هست همان مهر و دوستی و پیوند است که راستکاران بیارمندی آن می توانند دُروندان {ناراستکاران} را به راه راست رهنمون شوند.
برخی از خاورشناسان، چم دُرُست آن را[میانجی] دانسته اند. یوستی خاورشناس نامی آن را «میانجی و پیوند میان فروغ ازلی و فروغ آفریده شده» می داند، به سخن دیگر مهر میانجی آفریدگار است با آفریدگان.
برخی خاورشناسان دیگر مانند دارمستتر آن را به چم دوستی و مهر ورزی گرفته اند.
در گرامی نامه ی اوستا یکی از دلکش ترن یشت ها بنام مهر یشت ویژه ی ستایش اوست. این کهن ترین یشتی است که ما امروز فرا دست خود داریم. دراین یشت، مهر با فروزه های گوناگون ستوده و نماز برده می شود.
مهر بخشنده ی خانمان و روستا و شهر و کشور آباد
مهر ایزدی است که شکوه و بزرگی می بخشد، خانه و خانواده ی مهر ورزان و راستان و پیمانداران را سرشار از سرورو شادمانی می کند، ولی خان و مان دشمنان و بدکاران و پیمان شکنان و نا راستکاران را ویران، و روزگارشان را تیره و تار می گرداند. از فَرّ فروغ او است که خانواده و روستا و شهر و کشور سامان می یابند و استوار می مانند:
مهر فراخ چراگاه(1) آن کس را که مهردروج (پیمان شکن و دروغگو) نباشد، اسبان تیز تک بخشد.
آذرِ مزدا اهوره آن کس را که مهر دروج نباشد، به راه راست رهنمون شود.
فَرَوَشی های پاگِ نیکِ توانایِ اَشَوَنان ( راستکاران) آن کس را که مهر دروج نباشد، فرزندان کوشا بخشند.
برای فَرّ و فروغش، با نماز [ی به بانگ] بلند و با زَور (2) می ستایم آن مهر فراخ چراگاه را.
مهر فراخ چراگاه را می ستاییم که سرزمین های ایرانی را خانمان خوش و سرشار از سازش و آرامش بخشد.
بشود که او ما را به یاری آید.
بشود که او ما را گشایش بخشد.
بشود که او ما را دستگیری کند.
بشود که او ما را دل سوز باشد.
بشود که او چاره ی کار ما را به ما بنماید.
بشود که او ما را پیروزی بخشد.
بشود که او ما را بهروزی دهد.
بشود که او ما را دادرس باشد.
آن نیرومندِ هماره پیروزِ نافریفتنی ، که در سراسر جهان استومند(گیتی) سزاوار ستایش و نیایش است، آن مهر ِ فراخ چراگاه.
ای مهر!
تو با کشورها هم خوبی و هم بَد.
ای مهر !
تو با مردمان هم خوبی و هم بد.
ای مهر!
از تُست آشتی و از تُست ستیزه در کشورها.
از تُست که خانه های سترگ، از زنانِ برازنده و بالشهایِ پهن و بِسترهایِ گسترده و گردونه های سزاوار برخوردار است.
آن خانه های اَشَوَنان که [درآنها ، مردمان] ترا در نماز نام برند و با نیایشی در خورِ زمان و با زَور بستایند.
درود بر مهر فراخ چراگاه، [آن ] هزار گوشِ ده هزار چشم.
تویی شایسته ی ستایش
تویی برازنده ی نیایش در خانمان مردمان.
تویی شایسته ی ستایش و نیایش .
اینچنین بشود که تو- ای مهرِ فراخ چراگاه – در هر دو زندگانی- آری در هر دو زندگانی: در زندگانی جهان اَستومند و در زندگانی مَینُوی- ما را پناه بخشی از آسیب دُروَند، از [دیو] خشم دُروَند، از گروه ارتشتاران دُروَند که درفش خونین برافرازند، از تاخت و تازهای [دیو] خشم، از تاخت و تازهایی که [دیو] خشمِ نیرنگ باز بر انگیزد.
اینچنین باشد که تو – ای مهرِ فراخ چراگاه- اسبان ما را نیرو ما را تندرستی بخشی تا ما دشمنان را از دور باز شناسیم و بتوانیم در برابر هَمِستاران[دشمنان] از خود پدافند کنیم و هَمِستارِ بد اندیشِ کینه ور را به یک زخم از پای درآوریم و شکست دهیم.
در همه ی جهان کسی نیست که همچند مهر مَینُوی از خردِ سرشتی بهره مند باشد.
در همه ی جهان کسی نیست که همچند مهر مینُوی تیز گوشِ با هزار [گونه] کاردانی آراسته، از نیروی شنوایی برخوردار باشد.
مهر هر که را دروغ بگوید، می بیند.
مهر توانا گام پیش می گذارد.
آن چیره دستِ کشور[هستی] روان می شود و نگاه زیبایِ روشنِ چشمانِ تیزبین خویش را [ به هرکرانه] می افگند.
شهریاریِ فرمانروایی توانا که همه ی [سرکشان] را سر بکوبد.
[شهریار] دلیرِ پیروزمندِ شکست ناپذیری که گناهکاران را فرمان پادافره دهد و فرمان او بی درنگ روا گردد.
مهر، ایزد و نگهدار پیمان
در گرامی نامه ی اوستا، مهر ایزد و نگهدارنده پیمان هاست.
میثرو دروگ Mithro Drug [دروغ گوینده به مهر]، و میثرو زیه Mithro zya [ زیان رسان به مهر]، کسی
است که پیمان بشکند و مایه ی رنج و آزار مهر را فراهم آورد:
کرده ی یکم بند دوم از مهریشت
ای سِپیتمان!
[مهردورجِ ]گناهکار ، سراسر کشور را ویران می کند، او همچون یک سد تن آلوده به گناه[کَیَذَ] (3) و کُشنده اَشَوَن است.
ای سِپیتمان!
مبادا که پیمان بشکنی، نه آن [پیمان] که با یک دُروَند(ناراستکار) بسته یی و نه آن [پیمان] که با یک اَشَوَن {پارسا- پرهیزگار- نیک منش} بسته یی، چه پیمان با هردو دُرُست است، خواه دُروند، خواه اَشَوَن.
کرده ی ششم
33
ای تواناتر!
به پایداری پیمانی که بسته شد، ما را کامیابی بخش. آنچه را که از تو خواستاریم، به ما ارزانی دار: توانگری، زور، پیروزی، خُرّمی، بهروزی، دادگری، نیک نامی، آسایش روان، توانِ شناخت، دانش مینوی، پیروزیِ اهوره آفریده، برتریِ پیروزمندی که از آن بهترین اَشَه باشد و دریافت«مَنثَره» (4)
34
تا ما دلیر و تازه روی و شاد کام و خُرّم بر همه ی هَمِستاران پیروزشویم.
تا ما دلیر و تازه روی و شاد و خُرّم بر همه ی بد خواهان چیره شویم.
تا ما دلیر و تازه روی و خُرّم همه ی دشمنان را – چه دیوان ، چه مردمان [دُروَند] ، چه جادوان و پریان، چه کَوی ها و کَرَپ های ستمکار را شکست دهیم. (کوی ها و کَرَپ ها = دو گروه از دیو پرستان)
کهن ترین نوشته یی که با نام مهر یا [میترا] بدست ما رسیده، گِل نوشته یی است از 3400 سال پیش که هم اکنون در دیرینکده ی کاپاتوکیا در ترکیه نگهداری می شود. این گل نوشته پیمانی است که میان هیتی ها Hittites و میتانی ها Mitannniens بسته شده و از میترا و وارونا Varuna دو ایزد ورجاوند هند و ایرانی خواسته شده است که نگهبان آن پیمان باشند.
در ایران باستان آیین چنان بود که هرگاه دو تن پیمان می بستند دست ها را پیش رو نگه میداشتند و نام مهر را بر زبان می آوردند تا گواه پیمان شان باشد. این پیمان به هیچ روی و به هیچ بهایی نمی بایست شکسته می شد.
(ابراهیم پور داود – فرهنگ ایران باستان)
سیاوش، برجسته ترین نماد پیمانداری
افراسیاب پادشاه دیو خوی توران، خیره سرانه به ایران لشکر می کشد:
به مهر اندرون بود شاهِ جهان که بشنید گفتار کار آگهان
که افراسیاب آمد و سد هزار گُزیده ز ترکان نَبَرده سوار [نبرده = جنگاور]
دل شاه کاووس از آن تنگ شد که از بزم جایش سوی جنگ شد
یَکی انجمن کرد ز ایرانیان کسی را که بُد نیکخواه کیان
بدیشان چنین گفت: کافراسیاب ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب
همانا که یزدان نکردش سِرِشت مگر خود سپهرش دگرگونه کِشت
که چندان به سوگند پیمان کند زبان را بخوبی گروگان کند
چو گِرد آورد مردم کینه جوی بتابد ز پَیمان و سوگند روی
مرا رفت باید کنون کینه خواه کنم روز روشن بَرو بَر سیاه
مگر گُم کنم نام او در جهان اُ گرنه چنین هر زمان ناگهان
سپه سازد و کار ایران کند بسی زین بَر و بوم ویران کند
یکی از موبدان در پاسخ کیکاووس می گوید، شایسته نیست که پادشاه خود به نبرد افراسیاب برخیزد، بهتر آن است که سپاه را به سپهسالاری یکی از پهلوانان کارآزموده به جنگ با افراسیاب بفرستد.
کنون پهلوانی نکو بر گزین سر افراز جنگ و سزاوار کین
کیکاووس در میان سران سپاه و پهلوانان خود، کسی را هماورد افراسیاب نمی بیند.
در این هنگام سیاوش پسر کیکاووس که از سیاه کاریهای سودابه [نامادری خود] بتنگ آمده، برای گریز از چنبر پتیارگیهای او:
به دل گفت من سازم این رزمگاه به چربی بگویم، بخواهم ز شاه
مگر کَ م رهایی دهد دادگر ز سودابه و گفتگوی پدر (کَ م= که مرا)
اُ دیگر کزین کار نام آورم چنین لشکری را به دام آورم
بشُد با کمر پیش کاووس شاه بدو گفت من دارم این پایگاه
که با شاه توران بجویم نَبَرد سَرِ سَروران اندر آرم به گَرد
بدین کار همداستان شد پدر که بندد کین، سیاوش کمر
کیکاووس به درخواست پسر تن می دهد و سپاه را بفرمان او می سپارد. سیاوش به فرماندهی رزم آوران ایرانی راهی زابلستان می شود تا رستم را که هم «جهان پهلوان» و هم «آموزگار» و پرورش دهنده ی اوست با خود همراه کند، در سیستان:
همی بود یَک چند با رود و مَی به نزدیک دستان فرخنده پَی (رود= ساز)
گهی با تهمتن بُدی مَی بدست گهی با زواره گزیدی نشست ( زواره = برادررستم)
از کارهای همیشگی رستم، آراستن بزم پیش از رزم بود، این بارهم پیش از آنکه دست به گرز و تیر و کمان بَرَد، نخست با سیاوش و زواره به خوش نوشی و بزم می نشیند و پس از یک ماه، دوشادوش سیاوش بسوی افراسیاب سپاه می کشند. سران سپاهِ توران، رسیدنِ سپاه ایران به فرماندهی سیاوش را به آگاهی افراسیاب می رسانند:
که آمد دلاور سپاهی گران سپهبَد سیاوخش و با وی سران
سپه کَش چو رستمگُوِ پیل تن به یَکدست شمشیر و خفتان بتن (گُو= دلیر- پهلوان)
تو لشکر بیارای و چندین مپای که از باد، آتش بجنبد ز جای
سیاوش، آن بخش از سپاه توران را که گستاخانه به این سوی مرز آمده بودند در هم می شکند و گزارش نخستین پیروزی خود را در نامه یی به درگاه کیکاووس می فرستد و پروانه می خواهد که به آنسوی مرز براند:
به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت به فَرّ جهاندار با تاج و تخت
کنون تا به آمو سپاه مَنَست جهان زیر فَرّ و کلاه مَنَست ( آمودریا- جیحون)
به سُغد است با لشکر افراسیاب سپاه و سپهبَد برین روی آب
گرایدونکه فرمان دهد شهریار سِپَه بگذرانم کنم کارزار
کیکاوس با شادی بسیار در پاسخ می نویسد:
ترا جاودان شادمان باد دل ز درد و زغم گشته آزاد دل
همیشه به پیروزی و فَرّهی کلاه بزرگی و تاج مِهی
سِپَه بردی جنگ را خواستی که بودت سرِ بخت و هم راستی
همی از لَبَت شیر بوید هنوز که زد بر کمانِ تو از جنگ توز (توز- پوست درخت خدنگ)
همیشه هنرمند بادا تنت رسیده به کام آن دلِ روشنت
از آن پس که پیروز گشتی بجنگ به کار اندرون کرد باید درنگ
نباید پراگنده کردن سپاه بپَیمای راه و بیارای گاه
که آن تُرک، بد پیشه وریمنَ ست که هم با نژادست و اهریمن ست
مکن هیچ بر جنگ جُستن شتاب به جنگ تو خود آیدافراسیاب
از آنسوی افراسیاب که همراه با سپاهیان خود هنوز در سُغد به سر می برد، شباهنگام در پی کابوس هراس انگیزی آسیمه سر از خواب می پرد:
چو یک بهره بگذشت از تیره شب چُنان چون کسی کو بلرزد ز تَب
خروشی بر آمد ز افراسیاب بلرزید بر جای آرام و خواب
فکند ازسرتخت خود را به خاک بر آمد زجانش آتش سهمناک
پرستندگان سراسیمه خود را به خوابگاه افراسیاب می رسانند، گرسیوز [برادر افراسیاب] نیز که از پریشانی شباهنگام افراسیاب آگاهی یافته خود را به خوابگاه شاه می رساند و انگیزه ی این خروش هراس انگیز را از او جویا می شود:
چنین داد پاسخ که پُرسش مکن مگوی این زمان، هیچ با من سَخُن
پس ازچندی که اندک آرامشی دست می دهد، لرزان همانند شاخ درختِ بید به گرسیوز می گوید:
بیابان پُر از مار دیدم به خواب زمین پُر زگَرد، آسمان پُر شتاب
زمین خُشک شَخی که گفتی سپهر بدو تا جهان بود ننمود چهر ( شَخ = زمین سخت)
سراپرده ی من زده بر کران به گِردش سپاهی ز گندآوران (مردان نیرومند، پهلوان)
یکی باد بر خاستی پُر ز گَرد درفش مرا سرنگونسار کرد
برفتی ز هر سو یَکی رود خون سراپرده و خرگهَم سر نگون
اُ زین لشکرِ من فزون از شمار بریده سران و تن افکنده خوار
سپاهی از ایران چو بادِ دَمان چه نیزه به دست و چه تیر و کمان
همه نیزه هاشان سر آورده بار اُ زان هر سواری سری در کنار
برِ تختِ من تاختندی سوار سیه پوش و نیزه وران سد هزار
بر انگیختندم ز جایِ نشست همی تاختندی مرا بسته دست
نگه کردمی نیک هر سو بسی ز پیوسته پیشم نبودی کسی (پیوسته = خویشاوند)
مرا پیش کاووس بردی دمان یَکی بادسر نامور پهلوان (بادسر=مغرور)
یکی تخت بودی سرش نزد ماه نشسته بر آن گُرد کاووس شاه
دو هفتش نبودی همی سال بیش چو دیدی مرا بسته در پیش خویش
دمیدی بکردار غُرّنده میغ میانم به دو نیم کردی به تیغ ( میغ = ابر)
خروشیدمی من فراوان ز درد مرا ناله و درد بیدار کرد
افراسیاب زرو سیم بسیار به خوابگزاران دربار می بخشد تا خواب او را گزارش کنند، با اینهمه هیچیک از خوابگزاران را یارای لب گشودن نیست، سرانجام یکی از آنها که:
زبان آوری بود بسیار مغز که او بر گشادی سَخُنهای نغز
چُنین گفت:کای پادشاهِ جهان کنم آشکارا به تو بَر، نهان
به بیداری اکنون سپاهی گران از ایران بیاید دلاور سران
یکی شاه زاده به پیش اندرون جهاندیده با او بسی رهنمون
که بر اخترَش بَر،کسی نیست شاه کند بوم و بَر را به ما بَر، تباه
اگر با سیاوش کند شاه، جنگ چو دیبه شود روی گیتی به رنگ( دیبه = دیبا)
ز تُرکان نماند کسی را به گاه غمی گردد از جنگِ او پادشاه
اُ گراو شود کشته بردستِ شاه به توران نماند سر و تخت گاه
سراسر پر آشوب گردد زَمین ز بهرِ سیاوش به جنگ و به کین
بدانگاه یاد آیدَت راستی که ویران شود کشور از کاستی
جهاندار اگر مرغ گردد به پر برین چرخ گردان نیابد گذر ( به پَر= پرواز کننده)
براین سان گذرکردخواهدسپهر گهی پُر زخشم و گهی پر ز مِهر
افراسیاب در می یابد که اگر به نبرد با این شاهزاده ی جوان که هنوز بوی شیر آیدش از دهان بر خیزد، سر وتاج و تختِ خود برباد خواهد داد!
یَکی انجمن ساخت از بخردان هشیوار و کار آزموده رَدان
بدیشان چُنین گفت کز روزگار نبینم همی بَر، جز از کارزار
بسی نامداران که بَر دست من تَبَه شد به جنگ اندر آن انجمن
بسا شارسان گشت بیمارسان بسا گلستان نیز شد خارسان (شارسان=شهرستان)
بسی راغ کان رزم گاهِ منَ ست به هر سو نشان سپاه مَنست
مرا سیر شد دل ز جنگ و بدی همی جُست خواهم رَهِ ایزدی
کنون دانش و داد باز آوریم به جای غم و رنج، ناز آوریم
بر آساید از ما زمانی جهان نباید که مرگ آید از ناگهان
دو بهر از جهان زیر پای منَ ست به ایران و توران سرای مَنست
گر ایدونکه باشید هم داستان فرستم به رستم یکی داستان
سران سپاه همه با افراسیاب در گشودن راه آشتی هم داستان می شوند. افراسیاب برادرش گرسیوز را با ارمغان های بسیار گرانها به میانجیگری به درگاه سیاوش می فرستد تا درآشتی بگشاید و پیمان کند:
به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه که ببسیج کار و بپیمای راه (ببسیج = آماده کن)
بزودی بساز و به ره بَر مایست ز لشکر گزین کُن سواری دویست
به نزد سیاوَخش بَر این خواسته ز هر چیز گنجی بیاراسته ( خواسته = دارایی)
ز اسپان تازی به زرّین سِتام ز شمشیر هندی به زرّین نیام (ستام= زین و برگ)
یَکی تاج پُر گوهرِ شاه وار ز گُستردنی سَد شتروار بار (گستردنی=غالی)
رهی و کنیزک بِبَر هم دویست بگویش که با تو مرا جنگ نیست (رهی= پرستار)
سیاوش و رستم هر دو از آشتی جویی افراسیاب بَد گمانند و می پندارند نیشی درنوش پنهان است:
سیاوش ز رُستم بپرسید و گفت که این راز بیرون کشیم از نهفت
که این آشتی جُستن بهر چیست نگه کن تریاک این زهر چیست
ز پیوسته ی خون به نزدیک اوی ببین تا کدامند سَد نام جوی
گروگان فرستد به نزدیک ما کند روشن این رای تاریک ما
نبینی که از ما غمی شد ز بیم همی کوس کوبد به زیر گلیم
چنین گفت رُستم که این است رای جز این روی پَیمان نباید به جای
سیاوش به آیین جوانمردان ایرانی گرسیوز را با بهترین گرامیداشت پذیره می شود و به او می گوید:
کنون رای هر دو بدان شُد دُرُست که از کین همی دل بخواهیم شُست
تو پاسخ فِرِستی به افراسیاب که از کین تُهی کن سر اندر شتاب
کسی کو ببیند سر انجام بَد ز کردار بَد باز گشتن سِزَد
دلی کز خرد گردد آراسته چو گنجی بُوَد پُر زر و خواسته
اگر زیر نوش اندرون زهر نیست دلت را ز رنج و زیان بهر نیست
چو پیمان همی داشت خواهی دُرُست تنی سد که پیوسته ی خون تُست
ز گردان که رستم بداند همی کِجا نامشان بر تو خواند همی (کِجا= که)
بَرِ من فرستی به رسم نوا که باشد بگفتار تو بَر گُوا ( نوا= گروگان)
اُ دیگر ز ایران زمین هر چه هست که آن شهر ها را تو داری به دست
بپردازی و خود به توران شوی زمانی ز جنگ و ز کین بغنَوی (بپردازی= واگذاری)
نباشد جز از راستی در میان نباید بُدن چون پلنگِ ژیان
افراسیاب اگرآشتی پذیر است، باید همه ی شهرهای ایران را که فرا چنگ خود گرفته رها کند، در آن سوی مرز آمودریا(جیحون) بماند، و برای استواری این پیمان، سد تن از خویشاندان نزدیک خود را به آیین گروگان به درگاه سیاوش بفرستد تا پایندان(ضامن) این پیمان باشند. ناگفته پیداست که گروگانها در ایران زندگانی شاهانه خواهند داشت، ولی هرگاه افراسیاب به سرزمینهای ایرانی بتازد، مانند این خواهد بود که خون گروگانها را بدست خود بر زمین ریخته است. افراسیاب بی درنگ این پیشنهاد را می پذیرد و یک سد تن از خویشاوندان نزدیک خود را بدآنگونه که رستم نام برده بود به آیین گروگان به درگاه سیاوش می فرستد، بدینگونه پیمان آشتی میان سیاوش و افراسیاب بسته می شود.
سیاوش بگمان اینکه کیکاووس آفرین گوی او خواهد بود، رستم را به پیامبری نزد شاه می فرستد. ولی کاووس پادشاهی سبکسر، نا بخرد، ناخویشکار، فزونخواه، خیره سر، و هردم به راه دیگری است.
هنگامی که رستم پیام شادی بخش سیاوش را به او می رساند، و پادشاه را از کردوکار خجسته ی سیاوش آگهی می دهد، کیکاووس بجای آفرین گویی برمی آشوبد، و همانند دیو خشم خونین درفش خروش بر می کشد و به رستم می گوید: گیرم که سیاوش هنوز بوی شیرآیدش از دهان، تو که مرد جهاندیده یی چرا این پیمان پذیرفتی؟ بیدرنگ نزد سیاوش برگرد و به او بگو آتشی آسمان سای بر افروزد، همه ی ارمغانهای افراسیاب را در آن آتش بسوزد و گروگانها را هم به درگاه من فرستد تا بفرمایم همه را بکشند، تو خود نیز برای کشتن و چاپیدن و سوختن به آنسوی آمودریا( جیحون) بتاز:
به رستم چنین گفت: گیرم که اوی جوانست و بَد نا رسیده بدوی
نه آخر تو مرد جهان دیده یی؟ بَد و نیک هر گونه یی دیده یی؟
چو تو نیست اندر جهان سر به سر به جنگ از تو جویند مردان هُنر
ندیدی تو بَد های افراسیاب؟ که گُم شد ز ما خورد و آرام و خواب
به مالی که وی بِستُد از بیگناه بدین سان بپیچید سرتان ز راه
به سَد تُرک بیچاره ی بد نژاد که نام پدرشاه ندارند یاد
همان از گروگان کِی اندیشد اوی همان پیشِ چَشمَش همان آبِ جوی
شما گر خرد را نبستید کار نه من سیرم از پیچش کارزار
به نزد سیاوش فرستم کنون یکی مرد با دانش و پُر فسون (پُرفسون=کاردان)
بفرمایمَ ش کاتشی کن بلند به بندِ گران پای تُرکان ببند
برآتش بنِه خواسته هر چه هست نگر تا نیازی به یک چیز دست ( نیازی= دست نزنی)
پس آن بستگان را بَرِمن فرست که سرشان بخواهم زتنشان گُسِست
تو با لشکر خویش سر پُر زجنگ بِرو تا به درگاه او بی درنگ
همه دست بگشای تا یکسره چو گرگ اندر آیند پیشِ بره
چو تو ساز گیری به کین توختن سپاهت کند غارت و سوختن
تهمتن بدو گفت: کای شهریار دلت را بدین کار غم گین مدار
سُخَن بشنو از من تو ای شه نُخُست پس آنگه جهان زیر فرمان تُست
تو گفتی که بر جنگ افراسیاب مران تیز لشکر بدان روی آب
بمانید تا او بیاید به جنگ که او خود شتاب آورد بیدرنگ
ببودیم تا جنگ جوید دُرُست درِ آشتی او گشود از نُخُست
کسی کاشتی جوید و سور و بَزم نه نیکو بُوَد تیز رفتن به رزم
اُ دیگر که پیمان شکستن زشاه نباشد پسندیده ی نیک خواه
سیاوش چو پیروز بودی به جنگ برفتی بسان دلاور نهنگ
چه جستی جز از تخت و تاج و نگین تن آسایی و گنج ایران زمین
همه یافتی، جنگ خیره مجوی دل روشنت ز آبِ تیره مشوی
که افراسیاب این سخنها که گفت به پیمان شکستن بخواهدنهفت
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر به جایَست شمشیر و چنگالِ شیر
تو بر تخت زرّ با سیاوخشِ راد به ایران بباشید خندان و شاد
ز زابل برانم من اندک سپاه نمانم به توران سر تخت و گاه
به گُرز نبردی بر افراسیاب کنم تیره گون تابش آفتاب
میان من و او بسی رزم بود مگر کَ م بخواهد دگر آزمود
رستم خوب می داند که کاووس نا بخرد و نا خویشکار است، با چنین شناختی بود که بهنگام لشکر کشی سهراب به ایران، به کاووس می گوید:
همه کارت از یکدگر بد تر است ترا شهریاری نه اندر خورَست
چنین تاج بر سر بُوَد بی بها بسی بِه تَر اندر دَم اژدها
من آن رستم زال نام آوَرَم که از چون تو شه خم نگیرد سرم
در اینجا نیز می داند که کاووس از روی نابخردی و ناخویشکاری ست که چنین چیزی از چنان فرزند خویشکار می خواهد. انجام خویشکاری پیمانی است با جهان، با خود، و با خدا، آدمی تنها از راه خویشکاری است که می تواند درجهان استومند به فروهر خود بپیوندد، تنها از راه خویشکاری ست که می تواند از نیک بد گیتی بگذرد و با گوهر هستی بخش خدا یگانه و این همان شود. سیاوش چنین مردی است، و رستم که خود پرورش دهنده ی اوست، خوب می داند که سیاوش تن بفرمان پدر ناخویشکار نخواهد سپرد و پیمانی را که بسته است به هیچ روی نخواهد شکست، پس به کیکاووس که سرشت وگوهر سیاوش را نمی شناسد می گوید:
ز فرزند پیمان شکستن مخواه مگو آنچه اندَر خورد با گناه
نهانی چرا گفت باید سَخُن سیاوش ز پیمان نگردد زبُن
اُ زین کار کاندیشه کردَست شاه بر آشوبد این نام وَر پیش گاه
مکن بخت فرزند خود را دُژَم ببینی دلِ خویش زین پس به غم ( دُژَم= آشفته – پریشان)
اگر خانه خدا، یا دهخدا، یا شهربان، یا شهریار، مهردورج ( پیمان شکن) باشد، مهر خشمگین و آزرده ، خانه و ده و شهر و کشور و بزرگان خانواده و سرانِ روستا و سروران شهر و شهریار کشور را تباه کند.(مهریشت کرده ی پنجم)
دریغا که کاووس گوشی برای دهان رستم نیست:
چو کاووس بشنید شد پُر ز خشم بر آشفت از آن کار و بگشاد چَشم
به رستم چنین گفت شاه جهان که ایدر نماند سُخَن در نهان
که این در سر او تو افگنده یی چنین بیخ کین از دلَ ش کنده یی
تن آسانی خویش جُستی درین نه افروزِش تاج و تخت و نگین
ترا دل به آن خواسته شاد شد همه جنگ در پیش تو باد شد (خواسته = دارایی)
تو ایدر بمان، تا سپه دار توس ببندد بر این کار ، بر پیل کوس
سیاوش اگر سر ز فرمان من بپیچد نیاید به پیمان من
به توس سپهبَد سپارَد سپاه خود و ویژه گان باز گردد ز راه
من اکنون هیونی فرستم به بلخ یَکی نامه یی با سُخَن های تلخ (هیون= اسب)
نخواهم ترا زین سپس نیز یار نخواهم که یازی سوی کارزار
غمی گشت رستم به آواز گفت که گردون سر من بیارد نهفت
اگر توس جنگی تر از رستمَ ست چنان دان که رستم به گیتی کمَ ست
سوی سیستان روی بنهاد تَفت ابا لشگر خویش برگشت و رفت
کاووسِ بدین شیوه ی نا بخردانه، رستم را رنجیده دل از درگاه خود می راند و جنگاور نا خویشکاری مانند توس را به سپهسالاری می گمارد و در نامه یی به سیاوش می نویسدکه سپاه را به تو س واگذارد و خود به نزد شاه بازگردد.
هیونی بیاراست کاووس شاه بفرمود تا باز گردد ز راه
اَبا نامه و با سخن های تلخ فرستاد نزدِ سیاوَش به بلخ
یَکی نامه فرمود پُر خشم و جنگ پیامی به کردار تیر خدنگ
ترا ای جوان تندُرستی و بخت بماناد همواره با تاج و تخت
اگر بر دلت رای من تیره گشت سر از رزم جُستن ترا خیره گشت (خیره = سرگشته)
شنیدی که دشمن به ایران چه کرد چو پیروز شد روزگار نبرد
کنون خیره، آزرم دشمن مجوی برین بارگه بَر، مَبَرتاب روی
مَنِه از جوانی سر اندر فریب گر از چرخ گردان نخواهی نهیب
گروگان که داری به درگه فِرَست به بند اندر آورده شان پای و دست
ترا گر فریبد نباشد شگفت مرا از خود اندازه باید گرفت
که من زان فریبنده گفتار اوی بسی باز گشتم ز پیگار اوی
نرفت ایچ با من سُخَن ز آشتی ز فرمانِ من روی برگاشتی
تو با خوب رویان بیامیختی به بازی و از جنگ بگریختی
همان رستم از گنج آراسته نخواهد شدن سیر، از خواسته!
اُ زان مرده ری تاج شاهنشهی ترا شد سر از جنگ جُستن تَهی (مرده ری= میراث)
درِ بی نیازی به شمشیر جوی به کشور بُوَد شاه را آبِ روی
چو توس سپهبَد رَسَد پیش تو بسازد چو باید کم و بیش تو
هم اندر زمان بارکُن بر خران گروگان که داری به بَند گران
از این آشتی ، رای چرخ بلند چُنانَ ست کاید به جانت گزند
به ایران رَسَد زین بدی آگهی بر آشوبد این روزگار بهی
تو شو کین و آویختن را بساز از ین در سخن ها مگردان دراز
چو تو سازِ جنگ و شبیخون کنی ز خاک سیه رودها خون کنی
سپهبَد سراندر نیارد به خواب بیاید به جنگِ تو افراسیاب
اگر مهر داری بدن انجمن نخواهی که خوانندت پیمان شکن
سپه توس را ده تو خود باز گرد نه یی مردِ پرخاش و ننگ و نبرد
سیاوش مرد جنگ است، ولی نه مرد جنگی بی فرهنگ ، او خود آیینه ی تمام نمای فرهنگ ایران است، سیاوش می داند که کُشتن زیستمندانِ بیگناه کشتن زندگی، و آزردن جانِ بیگناهان، آزردن جان بخش است، مردی چنین نمی تواند سر از خویشکاری برتابد و پیمان بشکند… او می داند که پیمان شکنان مایه ی ویرانی، و دروغگویان مایه ی تباهی کشورند:
ای سِپیتمان!
مبادا که پیمان بشکنی، نه آن [پیمان] که با یک دروند(افراسیاب ) بسته یی و نه آن [پیمان] که با یک اَشَوَن {رستم} بسته یی، چه پیمان با هردو دُرُست است، خواه دُروند، خواه اَشَوَن.
او با افراسیاب پیمان آشتی بسته و سد تن از خویشاوندان نزدیک افراسیاب را پایندان این پیمان گرفته است، چگونه می تواند سر از پیمان برتابد و سد جوان بیگناه را بزیر تیغ پادشاه ناخویشکار بفرستد، مهر ایزد:
آن که بازوان بسیار بلندش، مهر فریب(پیمان شکن) را- اگر چه در خاور هندوستان یا در باختر [جهان] یا در دهانه ی [رود] «ارنگ» یا در دل این زمین باشد، گرفتار کند و بر افکَنَد.
از دید سیاوش جنگ برای کوتاه کردن دست دشمنان است، نه برای فزون خواستن و خون ریختن و نغمه ی شادمانی را از روی زمین برداشتن.
ولی با فرمان پادشاه چه کند؟ مگر می توان از فرمان پادشاه سرپیچید؟
با غمی به سنگینی البرز با دو تن از یاران نزدیک خود به همپرسی می نشیند:
دو تن را ز لشکر ، زگُند آوران چو بهرام و چون زنگه ی شاوَران
برین رازشان خواند نزدیکِ خویش بپرداخت ایوان و بنشاند پیش
که رازش بهم بود با هر دو تن از آن پس که رستم بشد زانجمن
بدیشان چنین گفت: کز بخت بَد همی هر زمان بر سرم بَد رَسَد
بدان مهربانی دل شهریار بسان درختی پُر از برگ و بار
چو سودابه او را فریبنده گشت تو گویی که زهر گزاینده گشت
شبستانِ او گشت زندان من بپژمرد از آن، بختِ خندان من
چنین رفت بر سر مرا روزگار که مهر او آتش آورد بار
گُزیدم بر آرام و بر کام، جنگ مگر دور مانم ز چنگ نهنگ
چه باید همی خیره خون ریختن چُنین دل به کین اندر آویختن
سری کش نباشد ز مغز آگهی نه از بدتری باز داند بهی
پسندش نیامد همی کارِ من بکوشد به رنج و به آزار من
به خیره همی جنگ فرمایدم بترسم که سوگند بگزایدم
همی سر ز یزدان نباید کَشید فراوان نکوهش نباید شنید
دو گیتی همی بُرد خواهد ز من بمانم بکامِ دلِ اهرمن
این سخن آگاهی ژرف سیاوش را از خویشکاری و سرنوشت خود نشان می دهد، اگر فرمان پادشاه را بجای آوَرَد به دشمنی با جان جهان برخاسته و اهریمن را به کام رسانده است، واگر فرمان پادشاه را بجا نیاوَرَد این جهان خود را از دست می دهد:
نزادی مرا کاشکی مادرم اُ گر زاد مرگ آمدی بر سرم
درختیَ ست این بر کشیده بلند که بارش همه زهر و برگَش گزند
اُ زین گونه پَیمان که من کرده ام به یزدان که سوگندها خورده ام
اگر سر بگردانم از راستی فراز آید از هر سویی کاستی
پراگنده گردد به دَهر این سَخُن که با شاه توران فکندیم بُن
زبان بر گشایند بر من به بَد به هر جایگاهی چنان چون سِزَد
به کین باز گشتن، بریدن ز دین کشیدن سر از آسمان بر زمین
چُنین کی پسندد ز من کردگار کجا بر دهد گردشِ روزگار
شوم گوشه یی جویم اندر جهان که نامم ز کاووس مانَد نهان
چو روشن زمانه بدانسان بُوَد که فرمانِ دادار گیهان بُوَد
تو ای نام ور زنگه ی شاوران بیارای دل را به رنج گران
درنگی مباش و مَنِه سر به خواب بِرو تا به درگاه افراسیاب
گروگان و این خواسته هرچه هست زدینار و از تاج و تختِ نشست
ببر هم چُنین تا به نزدیک اوی بگویش که ما را چه آمد به روی
و سپاه را هم به بهرام، پسر گودرز می سپارد که تارسیدن توس به او واگذارد، بهرام و زنگه شاوران از غم آنچه که بر سیاوش رسیده خون می گریند.
بهرام می گوید: سزاوار نیست که تو سراز فرمان شاه برتابی( چه فرمان یزدان، چه فرمان شاه!)، پس نامه یی به پوزشخواهی به سوی پدر بفرست، و رستم را نیز بفرما تا به آوردگاه بازگردد، و چنانکه پادشاه فرموده است جنگ را ساز کن:
بفرمان کاووس جنگ آوریم جهان بر بد اندیش تنگ آوریم
مکن خیره اندیشه بر دل دراز سر او به چربی به دام آر باز (چربی= به نرمی)
مگردان به ما بر دُژَم روزگار چو آمد درختِ بزرگی به بار
پُر از خون مکن دیده ی تاج و تخت مخوشان زبُن خسروانی درخت (مخوشان= مخشکان)
نه نیکو بود بی تو تخت و کلاه سپاه و سرا پرده و بارگاه
سیاوش شایست و ناشایست را می شناسد، فرمان ناشایستِ پادشاه را فرمانِ یزدان نمی داند، و گوش به اندرز دو یار جوان خود نمی دهد:
نپذرفت از آن دو خردمَند پَند دگر بود راز سپهر بلند
چنین داد پاسخ که: فرمان شاه بر آنم که بر تر زخورشید و ماه
ولی چون به فرمان یزدان، دلیر نباشد، ز خاشاک تا پیل و شیر
کسی کو ز فرمان یزدان بتافت سرآسیمه شد خویشتن را نیافت
همی دست یازید باید به خون به کین دو کشور بدُن رهنمون
اگر گروگان ها نزد کیکاووس بفرستم، بی گمان آنها را خواهد کشت، و خون آن بیگناهان بر دستان من خواهد ماند، اگر نفرستم برمن خشم خواهد گرفت…
اگر بفرمان او جنگ را سازکنم، با پیمانی که بسته ام چه کنم؟ چگونه می توانم ایزد پیمان را نا خشنود و اهریمن را خشنود بگردانم، و اگر پیمان نشکنم و با افراسیاب نجنگم، با دیوِ خشمِ خونین درفش، که پدرم را در چنگ دارد چکنم:
اُ گر باز گردم از این رزمگاه شوم رزم نا کرده نزدیکِ شاه
همان خشم و پیگار باز آوَرد بدین غم تن اندر گداز آورد
اگر تیره تان شد دل زگفتار من بپیچدتان سر ز گفتار من
فرستاده خود باشم و رهنُمای بمانم برین دشت، پرده سرای
کسی کاو نبیند همی گنج من چرا بر گمارد به دل رنج من
گروگان و این خواسته بر شتاب بَرَم تازیان نزد افراسیاب
سیاوش چو پاسخ چُنین دادباز بپژمرد جان دو گردن فراز
ز بیم جدایی ش گریان شدند چو بر آتَشِ تیز بریان شدند
چُنین گفت زنگه که ما بنده ایم به مهر سپَهبَد دل آگنده ایم
به پای تو بادا تن و جان ما چنین باد تا مرگ پَیمان ما
سیاوش به زنگه می گوید شتابان نزد افراسیاب بِرو و بگوی که ما را چه آمد به روی:
از این آشتی جنگ بهر منَست همه نوشِ تو درد و زهرِ من است
ز پیمان تو سر نکردم تهی و گر چه بمانم ز تخت مهی
جهاندار یزدان پناه منَست زمین تخت و گردون کلاه منَست( کلاه =تاج)
اُ دیگر که بر خیره نا کرده کار نشایست رفتن بَرِ شهریار
یَکی راه بگشای تا بگذرم به جایی که کرد ایزد آبشخورم
یَکی کشوری جویم اندر جهان که نامم ز کاووس گردد نهان
ز خوی بد او سُخَن نشنوم ز پَیگار او یک زمان بغنُوم
بروم به هر جا که اینجا نیست!.. به جایی که فرمانِ شکستنِ پیمان در کار نباشد، بادا که از خوی زشت کیکاووس بیاسایم.
افراسیاب با مهری پدرانه سیاوش را به توران فرا می خواند و دختر خود فرنگیس را به همسری به او می دهد، ولی هنگامی که در پی دُژ مَنشی های گرسیوز آهنگ کشتن او می کند، در آنجا هم سیاوش برای پدافند از جان خود دست به شمشیر نمی برد تا به هیچ روی پیمان با افراسیاب را نشکسته باشد، چراکه پیمان بسته بود که من با تو نخواهم جنگید!
سیاوخش از بهر پیمان که بست سوی تیغ و نیزه نیازید دست
نفرمود کس را ز یاران خویش که آرَد یکی پای در جنگ پیش
این فروزه ی فرهنگ ایران را دشمنان هم می دانند، پس از کشته شدن سیاوش بدست افراسیاب، ایرانیان به کین خواهی سیاوش به نبرد با تورانیان می شتابند و شکستی بسیار سخت به آنها می دهند ، پیران، پهلوان دلیرو خرمند توران، از گودرز پهلوان ایرانی پیمان می خواهد که اگر من در این آوردگاه کشته شوم، دست به کشتار سربازان بیگناه من دراز نکنید، بگذارید به آسودگی به خانه های خود باز گردند:
پس از لشکر خویش تیمار خورد ز گودرز پیمان سِتد در نبرد
که گر من شوم کشته در کینه گاه نجویی تو کین زان سپس با سپاه
گذرشان دهی تا به توران شوند کمین را نسازی بر ایشان کمند
ز پیمان نگردند ایرانیان از این در کنون نیست بیم زیان
آیین های ویژه بهنگام بستن پیمان
ایرانیان بهنگام بستن پیمان، و یا بهنگام سوگند خوردن، آیینهای ویژه یی را بکار می بستند که در شاهنامه با برخی از آنها آشنا می شویم.
نخست آیین دست دادن:
در داستان زال و رودابه، «سام نریمان»، پدر زال و نیای رستم، آماده ی سپاه کشیدن به کابل، و کُشتن و سوختن و خون ریختن است، سیندخت بانوی خردمند کابلی ( مادر رودابه و مادر بزرگ رستم) بنمایندگی از سوی مهراب کابلی(پدر رودابه) خود را به درگاه سام می رساند تا پهلوان را از زور آوری باز دارد:
بدو سام یل گفت با من بگوی از آن کَت بپرسم بهانه مجوی
تو مهراب را کهتری گر همال مرآن دُخت او را کجا دید زال (همال= برابر)
به روی و به موی و به خوی و خرد به من گوی تا باکی اندر خورد
ز بالا و دیدار و فرهنگ اوی برآن سان که دیدی یکایک بگوی
بدو گفت سیندخت کای پهلوان سر پهلوانان و پشت گوان
یکی سخت پیمانت خواهم نخست که لرزان شود زو بر و بوم و رُست
که از تو نیاید به جانم گزند نه آنکس که بر من بود ارجمند
گرفت آن زمان سام دستش به دست ورا نیک بنواخت و پیمان ببست
پیمان بستن سکندر با قیدافه پادشاه اندلس
نگردم ز پیمان قیدافه من نه نیکو بود شاه پیمان شکن
پیاده شد از باره تینوش زود زمین را ببوسید و زرای نمود
جهاندار بگرفت دستش به دست بدان گونه کو گفت پیمان ببست
بدو گفت مندیش و رامش گزین من از تو ندارم به دل هیچ کین
چو مادرت بر تخت زرین نشست من اندر نهادم به دست تو دست
بگفتم که من دست شاه زمین به دست تو اندر نهم هم چنین
همان روز پیمان من شد تمام نه خوب آید از شاه گفتار خام
در پادشاهی خسرو پرویز
گرفت آن زمان دست او را بدست چو بگشاد لب زود پیمان ببست
در پادشاهی اشکانیان ( خواب دیدن بابک ساسان را)
بیامد شبان پیش او با گلیم پر از برف پشمینه دل بدو نیم
بپردخت بابک ز بیگانه جای بدر شد پرستنده و رهنمای
ز ساسان بپرسید و بنواختش بر خویش نزدیک بنشاختش
بپرسیدش از گوهر و از نژاد شبان زو بترسید و پاسخ نداد
اُ زان پس بدو گفت کای شهریار شبان را به جان گردهی زینهار
بگویم ز گوهر همه هرچ هست چو دستم بگیری به پیمان به دست
که با من نسازی بدی در جهان نه بر آشکار و نه اندر نهان
چو بشنید بابک زبان بر گشاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
که بر تو نسازم به چیزی گزند بدارمت شادان دل و ارجمند
دوم سوگند خوردن بهنگام بستن پیمان:
در داستان ضحاک ( پیمان بستن ضحاک با ابلیس)
جوان نیکدل بود ، پیمانش کرد چنان کو بفرمود سوگند خورد
سودابه به سیاوش:
بسوگند پیمان کن اکنون یکی ز گفتار من سر نپیچ اندکی
کیکاووس به سیاوش در باره سست پیمانی افراسیاب
که چندین به سوگند پیمان کند به خوبی زبان را گروگان کند
اینگونه سخن ها در شاهنامه برای خوشایند دل ها نیست، اینها نمادهای درخشان از فرهنگ ورجاوند بنیاد ایران اند، و اینهمه از پرتو فروغ مهر است که ایزد پیمان و نگهبان پای بندی و پیمانداری است، و پیمان شکنان را به سختی می شکند.
مهر، ایزدِ جنگ
آنکه رزم آوران بر پشت اسب، او را نماز برند و نیرومندی ستور، و تندرستی خویش را از وی یاری خواهند تا دشمنان را از دور نتوانند شناخت، تا هَمِستاران (هماوردان) را از کار باز توانند داشت، تا بر دشمنان کین توزِ بد اندیش چیره توانند شد.
مهر در میان دو سپاه هماورد ناگهان پدیدار می شود، بازوان و چشمان جنگاورانی را که دروغ گفته باشند… که پیمان شکسته باشند… که ناراستکاری کرده باشند… که دغا کاری و نا سپاسی کرده باشند… از کار می اندازد- گوش هاشان را نا شنوا- چشمانشان را نا بینا – و پاهاشان را ناتوان می کند تا در چنگ هماورد پر زور گرفتار آیند.
اسبان مهر دروجان( کسانی که به مهر دروغ گفته باشند) در زیر بار سوار ، خیره سری کنند و از جای خود بیرون نیایند، اگر بیرون آیند، به پیش نتازند و در تاخت ، جَست و خیز نکنند.
از فراوانیِ گفتارِ زشت – که شیوه ی دشمن مهر است – نیزه یی که دشمنِ مهر پرتاب کند ، باز گردد.
از فراوانیِ گفتار زشت– که شیوه ی دشمنِ مهر است – اگر هم دشمنِ مهر نیزه یی را خوب پرتاب کند و آن نیزه به تنِ همِستار برسد، آسیبی بدو نرساند.
از فراوانی گفتار زشت- که شیوه ی دشمن مهر است – باد نیزه یی را که دشمنِ مهر پرتاب کند باز گرداند.
ای مهر،
ما را که از مهر دورجان نبوده ایم، از نیاز- از همه ی نیازها- برهان.
تو می توانی که بیم و هراس را بر پیکرهای مهر دروجان چیره کنی.
تو می توانی بدان هنگام که خشمگین شوی- نیروی بازوان، توانِ پاها، بینایی چشم ها و شنواییِ گوشهای مهر دروجان را باز ستانی .
یک نیزه ی بُرّان و یک تیر پرّان – هیچ یک – بدان کس که مهر – [آن مهرِ] ده هزار دیده بانِ توانایِ از هه چیز آگاهِ نافریفتنی – را پاک نهادی یاوری کند، نرساند.
آن مهر ژرف بین را ، آن رَدِ توانا، پاداش بخش، زبان آور، نیایشگزار، بلند پایگاه، بختیار و « تن منثره» (4) را
آن که دیوان را سر بکوبد
آن که بر گناهکاران خشم گیرد.
آنکه به مهر دروجان کین ورزد.
آن که پریان(5) را به تنگنا در افکند.
آن که – اگر مردمان مهر دروج نباشند – کشور را نیرویی سرشار بخشد.
آن که مردمانِ سرزمینِ دشمن را به راه راست رهنمون نشود و فَرّ را از آن سرزمین برگیرد و پبروزی را از آن دور کند.
آن که از پی دشمنانِ بی نیروی پدافند بتازد و ده هزار زخم بر ایشان فرود آورد .
[آن مهر] ده هزار دیده بانِ از همه چیز آگاه نا فریفتنی .
آن که هر پیمانی را از گفتار به کردار در آورد
آن که سپاه بیاراید
آن که دارنده ی هزار[گونه] چالاکی است.
آن که شهریاری توانا و داناست
آنکه جنگ را برانگیزد.
آن که جنگ را استواری بخشد.
آن که در جنگ پایدار ماند و رده های دشمن را از هم بدرّد.
آن که رزم آوران را در هر دو بالِ آوردگاه، پراگنده و پریشان کند و از بیم او در دلِ سپاهِ دشمنِ خونخوار ، لرزه در افتد.
اوست که می توان دشمن را پریشان و هراسان و پریشان کند.
اوست که می تواند سرهای مهر دروجان را [ازتن هاشان] فرو افگند.
سرهای مهر دروجان[از تن هاشان] جدا شود.
خانه ها ی هراس انگیز، ویران شود و از مردمان تهی ماند.
آن خانه هایی که مهر دروجان و دُروندان و کشندگانِ اشونان(پاکان) راستین در آنها بسر می برند ، هراس انگیز است.
تیرهای به پرِ شاهین نشانده ی مهر دروجان، هر چند که زه کمان را خوب بکشند و آنها را تند به پراز در آورند – اگر مهر فراخ چراگاه (1) خشمگین و آزرده باشد و به خشنودی او نکوشیده باشند- به نشان نرسد.
نیزه های خوب نوک تیز و بلند دسته ی مهر دروجان، هر چند که آنها را به نیروی بازوان پرتاب کنند- اگر مهر فراخ چراگاه خشمگین و آزرده باشدو به خشنودی او نکوشیده باشند- به نشان نرسد.
دشنه های خوب مهر دروجان که به سر مردم نشانه گیرند- اگر مهر فراخ چراگاه خشمگین و آزرده باشد و به خشنودی او نکوشیده باشند – به نشان نرسد.
گُرزهای خوب پرتاب شده ی مهر دروجان که به سر مردمان نشانه گیرند- اگر مهر فراخ چراگاه خشمگین و آزرده باشد و به خشنودی او نکوشیده باشند – به نشان نرسد.
مهر فراخ چراگاه، خود را آماده ی نگاهداری کند: از پشت سر پشتیبانی کند، از روبرو یاری کند و همچون دیدبانی نافریفتنی به هرسو نگاه افگند.
اینچنین، مهر ده هزار دیده بانِ دانایِ توانایِ نا فریفتنی، آماده ی پشتیبانی از کسی است که نیک اندیشانه او را یاری کند.
نام آوری که اگر خشمگین شود، در میان جنگاوران دو سرزمینِ جنگجو، به زیان سپاه دشمنِ خونخوار، به ستیزه با رده هایِ به رزم در آویخته ی دشمن، اسبان فراخ سُم برانگیزد .
اگر مهر به زیان سپاهِ دشمن در میان جنگاورانِ دو سرزمینِ جنگ جو ،اسبان فراخ سُم برانگیزد، آنگاه دستهای مهر دروجان را از پشت ببندد، چشمهای آنان را بر آورد ، گوشهای آنان را کر کند و استواری پاهای آنان را بر گیرد ، بدان سان که کسی را یارایی پایداری نماند.
چنین شود روزگار این سرزمینها و این جنگاوران ، اگر از مهر ِ فراخ چراگاه روی برتابند.
آن که پس از فرو رفتن خورشید، به فراخنای زمین پای نهد، هر دو پایانه ی این زمینِ پهناور گوی سانِ دور کرانه را بپساود و آنچه را در میان زمین و آسمان است بنگرد.
گُرزی سد گره و سد تیغه بر دست گیرد و به سوی مردان[هَمِستار] نشانه رود و آنان را از پای درافگند. گُرزی از فلز زرد ریخته و از زرِ سخت ساخته، که استوارتر و پیروز[بخش] ترین رزم افزار است.
اهریمن همه تن مرگ در برابر او به هراس افتد.
[دیو] خشم نیرنگ باز مرگ ارزان (6) در برابر او به هراس افتد.
بوشاسب(7) دراز دست در برابر او به هراس افتد.
همه ی دیوان پنهان و دروندان وَرِنَ (8) در برابر او به هراس افتند.
مبادا که ما خود را به ستیز مهر خشمگینِ فراخ چراگاه دچار کنیم.
ای مهر فراخ چراگاه!
مبادا خشمگینانه بر ما زخم فرود آوری، تو که از نیرومندترین ایزدان، دلیرترین ایزدان، چالاک ترین ایزدان، تند ترین ایزدان، و پیروزمندترین ایزدانِ پدیدار بر این زمینی ، ای مهر فراخ چراگاه. (فرازهایی از مهر یشت- برگردان جلیل دوستخواه)
مهر بخشنده ی تاج و تخت شهریاری
مهر ایزد مینوی بخشنده ی شهریاری
آن ایزدِ مینُویِ بخشنده ی فَرّ به سوی همه ی کشورها روان شود.
آن ایزد مینُوی بخشنده ی شهریاری به سوی همه ی کشورها روان شود.
او کسانی را پیروزی بخشد و پارسایان دین آگاهی را زَبَر دستی دهد که با زَور(2) بستایندش
( مهر یشت کرده ی جهارم – بند شانزدهم)
این سنگ نگاره، که از روزگار ساسانیان در تاغ بستان برای ما بجای مانده، تاج ستانی اردشیر دوم، نُهمین شاهنشاه ساسانی را نشان می دهد. اردشیر دوم، با دست راست چنبره ی روبان داری را که نشان شهریاری است از اهورامزدا دریافت می کند، مهر در سوی راست او با شمشیر آهیخته در دست که نشان جنگآوری اوست، به پشتیبانی ایستاده و اهریمن در زیر پای آنها افتاده است. برخی مهر را زرتشت پنداشته اند، ولی پرتو خورشید بر پیرامون سر او جایی برای اینگونه پندارهای نادرست برجای نمی گذارد، افزون بر اینکه زرتشت هرگز شمشیر نکشیده و جنگاور نبوده است.
اردشیر دوم در سنگ نبشته ی خود پس از ستایش اهورا مزدا، از ایزد بانو اردویسورَ آناهیتا و از بَغ مهر یاد کرده و می نویسد: بیاری اهورامزدا ، آناهیتا و میترا( ناهید و مهر) فرمودم که این آپادانا ساخته شود…
اردشیر سوم نیز پس از ستایش اهورا مزدا می نویسد:باشد که اهورامزدا و بغ میترا (مهر ایزد) مرا، و سرزمینم را و هرآنچه من ساختهام را بپایاد.
نویسندگان یونان و رُم این ایزد جنگ آزمای ایرانی را که بجای مارس Mars و آرِس Ares پرودگار جنگ آنان است بنام خود Mithres نوشته اند.
نگاره ی میترا خدای جنگ در رُم
مهر در چهره های فلکی (گردونه ی مهر)
برخی از پژوهندگان، سرچشمه ی باور به [میترا = مهر] و [گردونه ی مهر] را در میان ایرانیان وهندوان باستان، دو چهره ی فلکیِ [خرس بزرگ Great Bear ] و [خرس کوچک Little Bear] دانسته اند. از این دو چهره ی فلکی در نوشته های پهلوی با نام هفتورنگ مِهین و هفتو رنگ کِهین یاد شده و تازی گویان آنها را دُب اکبر و دُب اصغر می گویند.
پیرامون پنجهزار سال پیش، ستاره ی (کفتار Iota Draconis) در چهره ی فلکی اژدها، میخ یا )قطب( آسمانی زمین بود.
چلیپای شکسته ، گردونه ی مهر
این ستاره در میانه ی دو چهره ی فلکی خرس بزرگ و خرس کوچک جا داشت. این دو چهره ی فلکی در هر شبانه روز یک بار به گرد آن می چرخیده اند. گردش این دو چهره ی فلکی، همراه با گردش اژدها نگاره ی چلیپا یا [صلیب] شکسته را در آسمان پدید می آورده است که آن را همان گردونه مهر دانسته اند.
از آنجا که مهر، شاه ستارگان بوده، و از دید بیننده ی زمینی، همه ی ستارگان و چهره های فلکی به گرد او میچرخیدهاند، آن را سامان دهنده ی هستی و ریتم کیهانی، و نگهبان هنجارآفرینش و ساز و کار جهان می شناختند،
و سپس تر او را ایزد روشنایی و راستی و پیمان و مهرورزی بشمار آوردند:
« باشد که ما از مهر سپنتای او برخوردار شویم و از مهربانیِ فراوان او بهره مند باشیم» ( ریگ ودا، ماندالای سوم، سرود ۶۰، بند ۵)
گردونه ی مهر که در هستی شناسی ایرانی نماد آشتی، و مهر، و پیمانداری، و باروی بود، در آلمان نازی نماد
جنگ و خونریزی و فزونخواهی و برتری جویی شد .
گردنبندی با نشان گردونه مهر ( چلیپای شکسته) یافت شده در گیلان
نام اژدها برای یک چهره ی فلکی، در بسیاری از داستان های اساتیری جهان (از داستان تیامات بابلی گرفته تا نبرد فریدون با ضحاک مار دوش، و نبرد گرشاسب و سام نریمان و رستم با اژدها، و نبرد بهرام گور با اژدها… تا نبرد واهاگن، ایزد جنگ و پیروزی در اساتیر ارمنی، و کشتن اژدها به دست سنت جورج و استوره های چینی و مصری و دیگر مردم جهان) دیده می شود. فرانمای ستارگان این چهره ی فلکی بدون شک یادآور اژدهاست.
نام های ایرانی ستارههای این چهره ی فلکی چنین اند: گَوزَهَر یا گوَچهر (هردو گویش ایرانی و نام یکی از دیوانِ ستیزنده با ماه در آیین مزدیسناست(9)) ثعبان= اژدها ، ذیخ =کفتار ، ذئبان = دو گرگ، ذِبه =کفتارها، بطنالثعبان= شکم مار شمالی و جنوبی، راقص = چشمک زن، تَیس= شاه مار ، رأسالثعبان= سر مار، رأسالتنین = سر اژدها.
چنبر یا حلقه ی مهر
نزدیک به پنجهزار سال پیش هنگامی که ستاره ی کفتار(ذیخ) از پیکر فلکی اژدها دور می شود، گردش آن از دید بینندگان زمینی بگونه ی یک چنبر یا(حلقه) به دیده می آید، بسیاری از پژوهشگران این گردش چنبری را سرچشمه ی پیدایش آیینی به نام چنبر مهر یا چنبر پیمان دانسته اند که هنوزهم در پیکر انگشتری بر دست زن و شوهرها به نشان پیمان دیده می شود.
واژه ماندالا در ریگ ودا و دیگر نامه های سانسکریت همان گوی و چنبر است.
چنبر پیمان در دست ایزد مهر. سنگ نگاره میترا در نمرود داغ، آناتولی خاوری، سده یکم پیشازایش.
چنبر پیمان در دست راست فروهر نشان پیمان آدمی با هستی و هستی بخش
اهورا مزدا چنبر شهریاری را به اردشیر ساسانی می دهد
مهر نیایش، ماندمانی بسیار گرانبها از نیاکان
این نیایش های شورانگیزرا که نشان دهنده ی جهان بینی و هستی شناسی نیاکان پیش از اسلام ماست، با زیارت نامه هایی که آخوند تازی پرست، برای دریوزگی از استخوانهای پوسیده ی تازی زادگان بی فرهنگ بر زبان ما گذاشتند به سنجه بگذارید تا بدانید که اسلام و آخوند با ما و با میهن ما چه کردند!
برای خشنودی اهورا مزدا، می ستایم او را با بهترین نمازها – و ستایش، بلند آوازگی و پیروزی باشد برای مهر ایزد – ایزدی که هزار گوش دارد و ده هزار چشم و دارنده ی دشت های فراخ است .
می ستایم مهر ایزد را و درود و ستایش می کنم ایزدی را که چراگاههای سبز گون و گسترده اش بر گاهواره ی زمین آرامش بخش است . ستایشم پیش کش آن ایزدی باد که نگاهبان راست ترین گفتار است – که نیکویی هایش از شمار فزون است – که پیکرش برازنده و بلند و استوار – و با هزار چشمِ همیشه بیدار، بینای دورترین دورها است – که همیشه بیدار و بی خواب و نا فریفتنی است .
که چون نگینی زرین پیرامون کشور را فرا گرفته، که نگاهبان پیمان ها است، که هماره همه جا هست – در درون کشور و در بیرون کشور و فراز و فرود آن .
می ستایم مهر ایزد را ، و آن اهورای بزرگ بی همتای آفریننده آن را – با آیین های دین – با شاخه های سبز بَرسَم(10) می ستایم ماه را ، و آن خورشید را، ستارگان را و مهر را که سرور همه ی کشور ها است .
می ستایم با همه ی جان – آن ایزدی را که شکوهمند است – می ستایمش با آیین های دین، آن ایزدی را که دارنده دشتهای سبزه رُسته ی فراخ ، که آسایش بخش و نگاهبان سرزمین ایران است .
می ستایم مهر ایزد خوش پیکر نیرومند را که هیچ گاه به دام فریب پای نمی افکند. می ستایمش که ره آورد ما می سازد آن بهترین بخشش های اهورایی را: آزادی و بهروزی و رهایی در داوری و تندرستی و پیروزی و پاکی و پارسایی را…
من می ستایم – می ستایم آن ایزد فرازین پایگاه گرفته را… با همه ی جان و نیرو می ستایم آن نیرومند ترین و سود رسان ترین ایزد را با آیین های دین ، با سرود های دل انگیز از جان خاسته که با بهترین گفتارهای آیینی بهم آمیخته – اینهمه را برای ایزد مهر که دارنده ی دشت های فراخ است .
و مزدا اهورا است که همه آگاهی از کردارهای راستین ستایشگرانه ی مردم دارد – و پاداش اهورایی از آن زنان و مردانی است که نگاهداری آیین ها ی دین شان، و ستایش آنان برای مهر ایزد به راستی و درستی باشد.
از آنجا که خورشید و مهر این همان اند، خوب است که نگاهی
هم به خورشید نیایش داشته باشیم
پیروز و فرخنده باد خورشیدِ درخشان، خورشیدِ بی مرگ، و خورشیدِ تیز اسب .
با اندیشه و گفتار و کردار نیک، به سوی خورشید روی کرده و می ستایمش. ای اهورا مزدا، خورشید درخشان تیز اسب را می ستایم که آفریده ی تو است .
و ستایش بر شما باد همگان – ای امشاسپندان(11) که بسان خورشید – شکوهمند هستید . منم رهرو راه اهورا مزدا، که درخشش روشنایی خورشید – فروغ او است، و منم بر افکننده ی و خوار کننده ی انگره مینَو(12)– و این است راه پارسایان، راهی که اندیشه ی نیک – گفتار نیک و کردار نیک را می آموزد .
منم ستاینده ی نیک اندیشی و نیک گفتاری و نیک کرداری با همه ی جان و روان – منم گریزنده از بد اندیشی و بد گفتاری و بد کرداری با همه ی جان و روان . اکنون سرود می خوانم و نیایش می کنم برای شما ای امشاسپندان، و پیشکشتان می کنم اندیشه و گفتار و کردار نیک را .
می پرستم اهورا مزدا و ستایش می کنم امشاسپندان و مهر ایزد را که دارنده ی دشت های فراخ است. و خورشید تیز اسب درخشان را – و ستایش می کنم روان آفرینش را و کیومرس انسان نخستین را – و می ستایم آن فروهر پاک زرتشت را – و ستایش من باشد برای همه ی آفریده های نیک و پاک که بودند و هستند و خواهند بود .
بر گزیده ام راه راستی را ، راه نیک اندیشی را ، و آن راه نیرومند را. اکنون در پرتو این گزینش، ای مزدای بزرگ، مرا زندگی بهی بخش . اینک دست ها را بسوی خورشید، آن درخشان ترین بر می آورم و سرود گویان می ستایمش.
برایش سرود می سرایم – برایش سرود می خوانم این چنین : خورشید جاودان تیز اسب را می ستایم که دارنده دشت های فراخ است . خورشید را می ستایم که زرین و درخشنده است ، که نام آور و دارنده ی هزار گوش و ده هزار چشم می باشد، که بی خواب، همیشه بیدار، شاه همه ی کشورها، تیز نگر و زیبا و با زیب و فر و بلند بالا و خوش پیکر است .
اهورامزدا میان ایزدان او را درخشان ترین بیافرید، باشد که به یاری ما در آیند، اهورا مزدا و آن فروغ جاودانش .
ستاره ی باران زای تِشتَر(13) را می ستایم و ستاره هایی را که گردش جای دارند .
سپهر بی پایان را ستاینده ام ، و زمان بی کران را که جام سپهر است . پاکی را می ستایم ، و دانش را که مزدا داده است و نمایاننده ی راست ترین راه .
ستایشگر آیین بهی مزدا هستم ، می ستایم همه ی ایزدان مینوی را، و همه ی ایزدان این گیتی را، – می ستایم روان خودم را – و فروَهَرَم را و همه ی فرَوَشی (14) های پاکان و پارسایان را ، و ستایشم برای آن خورشید فروغمند بی مرگ تیز اسب باشد.
ستایشگرم آن خورشید جاودانه ی تیز اسب را، می ستایم خورشید را در پگاه ، آن هنگامی که زرینه پرتوَش گیتی را درخشان می سازد . ایزدان بلند پایه ی مینوی ، سدها و هزارها و آن ایزدان ، آن ذره های روشن تابناک را که از چشمه ی خورشید می تراود ، از سپهر بالا بر زمین می گسترانند ، به زمینی که داده ی اهورا مزدا است و این روشنایی که از سر چشمه ی خورشید بر بِستر بال ایزدان ، بر پهنه ی زمین سرازیر می شود ، تن و پیکر زمین را از غبار تاریکی و آلودگیها می شوید و گیاهان در جام خاک، این انگبینی را که از چشمه ی خورشید ره آورد شده می نوشند و می بالند . و این روشنی زرین – پاک کننده است ، آن چنانکه زندگی بخش می باشد. پاک می کند آبهای روان و ایستاده را ، آب چاه ها کاریز ها ، دریاها، برکه ها ، و رود ها را .
و این خورشید زرینه بال تیز اسب بی مرگ را می ستایم ، که هر گاه رخ نمی نمود و تاریکی اهریمنی را که پیکر زمین را پنهان ساخته بود ، نمی زدود – دیوان آن چه را که در هفت کشور هستی داشت به تباهی می کشیدند و ایزدان مینوی نیز توانایی نداشتند تا راه گیرشان باشند .
کسی که می ستاید خورشید را، یاری اش می نماید تا در برابر تاریکی ، تباهی دیوان و راهزنی دزدان نیروی دو چندان یابد .
او که می ستاید خورشید را، مرگ را از دروازه ی زندگی خود می راند، ستایش خورشید، ستودن اهورا مزدا است ، ستایش امشاسپندان است و ستایش آن فروهر بلند پایه خود .
او که می ستاید خورشید بی مرگ تیز اسب را می ستاید همه ی ایزدان مینوی سپهر بالا و زمین را .
ستاینده ام آن مهر ایزد را ، که دارنده ی دشت های فراخ و گسترده است – که ده هزار گوش دارد – و ده هزار چشم – و او است که جنگ ابزارش گرزی است دیو افکن .
با همه ی جان می ستایم مهر ایزد را ، و دوستی و همگرایی را ، آن دوستی بی ریو و رنگ و بی آلایش را، چونان دوستی یی که میانه ی ماه است و خورشید .
زرینه پرتوش گیتی گستر است. آن خورشید تابنده ی بی مرگ تیز اسب و می ستایمش که اورنگ جهان است، که فَرَّش پایانی ندارد . می ستایمش با همه ی آیین های دین و با گفتار و کردار و اندیشه ی نیک .
ستایشگرم آن مردان و زنانی را که نگاهدارنده ی آیین و به جا آورنده ی آیین های دین اند و آگاه است مزدا اهورا – آن بهترین ، از این شایسته ترین مردان و زنان درست آیین.
جشن مهرگان و پیشینه ی آن
پیر شهنامه گوی توس، انگیزه ی برگزاری جشن مهرگان را پیروزی فریدون بر ضحاک می داند:
فریدون چو شد بر جهان کامکار ندانست جز خویشتن شهریار
به رسم کیان تاج و تخت و مهی بیاراست با کاخ شاهنشهی
به روز خُجسته سرِ مهر ماه به سر بر نهاد آن کـیانی کلاه
زمانه بی اندوه گشت از بدی گرفتند هر کس ره بخردی
دل از داوریها بپرداختند به آیین یکی جشن نو ساختند
نشستند فرزانه گان شادکام گرفتند هر یک ز یاغوت جام
میِ روشن و چهره ی شاه نو جهان گشت روشن، سرِ ماهِ نو
بفرمود تا آتش افروختند همه اَنبَر و زَفَران سوختند
پرستیدنِ مهرگان دین اوست تنآسانی و خوردن آیین اوست (تن آسانی= خوشکامی)
اگر یادگارست از و ماه و مهر بکوش و به رنج ایچ منمای چهر
اسدی توسی هم در گرشاسب نامه، انگیزه ی جشن مهرگان را همین تخت نشینی فریدون دانسته است:
فریدون فرخ به گرز نبرد ز ضحاک تازی بر آورد گرد
چو در برج شاهین شد از خوشه مهر نشست او به شاهی سر ماه مهر
جشن مهرگان در آغاز مهرماه
چنانچه از گزارش فردوسی، و اسدی توسی دانسته می شود، زمان برگزاری جشن مهرگان نخستین روز از ماه مهر بوده و تا پایان مهرماه دنباله داشته است. این شیوه ی جشن سازی، تا روزگار هخامنشیان، وشاید تا پایان چرخه ی اشکانیان نیزبر همین پایه بوده است. ولی ساسانیان، «روز مهر» از «ماه مهر» را ویژه ی آن کردند تا هنجار برگزاری جشن های ماهانه [که برابر شدن نام روز و نام ماه بود] را سامان دهند.
شادروز میتراکانا در روزگار هخامنشی
در گزارشهای بجا مانده از کارنامه نویسان یونانی و رومی از این جشن با نام میثْـرَکَـنَـه = میتراکانا یاد شده است. نام این ماه در سنگ نبشته ی شاهنشاه داریوش بزرگ در بیستون به گونه ( بَگهَ یادَی bāgayādi) آمده است{ شاید بتوان آن را به {یاد خدا} یا { سپاسگزاری از خدا} برگرداند . بَغ داد (خدا داده) نام باغی در نزدیکی تیسفون پایتخت ساسانیان بود، نام بغداد کنونی برگرفته از همین نام پارسی و آن باغ ایرانی است .
کتسیاس، پزشک اردشیر دوم پادشاه هخامنشی، نوشته است که در این جشن ایرانیان با پوشیدن ردای ارغوانی
و همراه با دستههای نوازندگان و خُنیاگران به دست افشانی و پایکوبی و شادی پراکنی می پرداختهاند.
از گزارش ثعالبی در غُرَر اخبار ملوک فُرس و سیرِ هم می توان دریافت که در زمان اشکانیان نیز جشن مهرگان با همان ویژگیهای دوره ی هخامنشی برگزار میشده است.
از بُنمایه های بجا مانده مانند نگارهها و سنگ نبشته های باستانی و نوشتههای کارنامه نویسان و گزارش دانشمندان ایرانی و انیرانی مانند: فردوسی، بیرونی، ثعالبی، جهانگیری، اسدیِ توسی، هرودوت، کتسیاس، فیثاغورث و دیگران… و نیز سروده های سخن پردازان ایرانی مانند: جاحظ، رودکی، فرخی، منوچهری و سعد سلمان… چنین دانسته می شود که مردم در این روز با جامهها و آرایه های ارغوانی کنار هم گرد هم میآمدند و شاد باش گویان شادی می افشانده اند.
اگر نگاهی به سنگ نگاره های بجا مانده از مهر بیاندازیم انگیزه ی پوشیدن ردا و آرایه های ارغوانی را به روشنی در خواهیم یافت.
در برخی از نگاره هایی که ازمیتراخانه ها ی اروپایی بدست آمده مرد جوان بالا بلندی در میانه، و دو جوان دیگر با چهره یی همسان، و اندامی کوچکتر در دو سوی او ایستاده، و هر یک فروزانه (= مشعلی) بدست دارند، یکی از آن دو، فروزانه ی خود را رو به بالا، و دیگری رو به پایین دارد.
آن جوان بالا بلند که بر پشت گاو زانو زده همان خورشید یا مهراست که در میانه ی روز، بزرگ و پُر شکوه
و پیروزگر تیغ خود را بر پشت گاو فرو برده[ به سخن دیگر بر زمین پرتو افشانده است] آنکه فروزانه خود را رو به بالا دارد، باز خود مهر است که بامدادان از کرانه ی خاوری سر بر می کشد، و آنکه فروزانه خود را رو به پایین دارد بازهم خود مهر است که در کرانه باختری رو به فرو نشستن است. آن دو فروزانه دار همکاران مهر یا مهر، بانان هستند.
مهر و مهر، بانانش اگر چه در سه پیکر و جدا از هم اند، ولی هر سه نُماد خورشید، در سه هنگام روز اند.
مهر و مهر، بانان از زادگاه خود به سوی آسمان فرا می روند و در هفت اشکوبِ سپهر جای می گیرند و به گونه یی که در زیر خواهد آمد هفت اختران یاهفت روشنان را پدید می آورند:
خورشید در سپهر یکم
تیر یا (عُطارِد) در سپهر دوم
ناهید یا (زُهره) در سپهر سوم
ماه در سپهر چهارم
بهرام یا (مریخ) در سپهر پنجم
برجیس یا (مشتری) در سپهر ششم
کیوان یا (زُحل) در سپهر هفتم
در این جایگزینی هفت آسمان پدید می آیند که برترین آنها آسمان چهارم جایگاه خورشید- و فرود ترین آنها آسمان هفتم جایگاه کیوان است. بدین گونه مهر که برترین روشنان است در بالاترین سپهرجا گرفته است. در درخشندگی و در سنجش با توپالها( = فلزات) زر است و به رنگ زرد. در سنجش با جانداران شیر است که نُماد دلیری و شکوه و شادمانی است.
کیوان درپایین ترین جایگاهِ مهربان خوربری ( = مغربی) است و از این روی رنگ آن بگفته یی سیاه و به گفته یی نیلی است، در سنجش با جانداران بُزغاله(= جدی) است که نشانه ی ترس و بزدلی، و نیز دشمنی و کینه توزی است، در سنجش با توپالها سُرب است.
تیر یا (عُطارِد) که در سپهر دوم جاگرفته، به رنگ سرخ است که در باور مهریان چون به هنگام دمیدن خورشید بر کرانه نمایان می گردد، والاترین رنگ ها و گاه نماد خرد خداوندی است، جامه ی سرخ کاردینال ها از اینجا برگرفته شده است . تیر یکی از جایگاههای مهر، بان خورآیی یا مشرقی است. در سنجش با توپالها سیماب یا جیوه است، در سنجش با جانوران آدمی یا دو پیکر آدمی (= جوزا) است، او را دبیر سپهر و نُماد خرد و دانایی دانسته اند. تیر دراوستا با نامTeshtar یا Tishtraya از جایگاه بسیار والایی برخوردار است ، او ایزدی است که با درخشندگی فراوان و بارانیدن باران، خاک تفته را سیراب می کند و نو شوندگی و سرخوشی را برای زمینیان به ارمغان می آورد .
افسانه ی دلکش تِشتَر در اوستا ، ستیز میان شایست و ناشایست، روشنایی و تاریکی – خشکسالی و ترسالی را به زیباترین چهره نشان می دهد:
تِشتَر، ستاره ی رایومَندِ فَرّه مَند را می ستاییم که خانه ی آرام و خوش بخشد.
آن فروغِ سپید افشانِ درخشانِ درمان بخِشِ تیز پرواز ِ بلندِ از دور تابان را می ستاییم که روشنایی پاک افشاند…
تِشتَر ستاره ی رایومَند فرّه مَند را می ستاییم که تخمه ی آب در اوست، آن توانایِ بزرگِ نیرومَندِ تیز بینِ بلند پایه ی زَبَر دست را، آن بزرگواری را که از او نیکنامی آید و نژادش از اَپام نَپات (ایزد آب) است…
تِشتَر، ستاره ی رایومَندِ فُرّه مَند را می ستاییم که بر پَریان چیره شود، که پَریان را بدان هنگام که نزدیکِ دریایِ نیرومَندِ ژرفِ خوش دیدگاه ِ فراخ کَرت که آبش زمین پهناوری را فرا گرفته است، به پیکر ستارگان دنباله دار در میان زمین و آسمان پرت شوند- در هم شکند.
براستی او به پیکرِ اسبِ پاکی در آید و از آب، خیزاب ها بر انگیزد، پس بادِ چالاک، وزیدن آغاز کند.
آنگاه سَتَویس (نام ستاره یی ازهمکاران تیر) که به پاداش بخشی در رسد – آن آب را به هفت کشور رساند.
پس آنگاه تِشترِ زیبا و آشتی بخش به سوی کشورها روی آورد تا آنها را از سالی خوش بهره مند کند.
اینچنین، سرزمینهای ایرانی از سالی خوش برخوردار شوند.
کاردینالها در ردای ارغوانی بر گرفته از آیین مهری
ناهید یا (زهره) در آسمان سوم است، در سنجش با توپالها مس، رنگ آن سبز، و در سنجش با جانداران ورزا یا گاونر است. ناهید نماد شکوفیدن و بارندگی و شیفتگی است، ناهید نیز یکی از جایگاههای مهربان خورآیی (= مشرقی) است.
ماه در آسمان چهارم است. در سنجش با جانداران لاک پشت، در سنجش با توپالها سیم (نقره) و رنگ آن آبی است، ماه نماد افسردگی – خود خواهی و خواب آلودگی، و از جایگاههای مهر، بان خوربری (= مغربی) است.
بهرام یا (مریخ) در آسمان پنجم است، آن را دُژخیم یا (جلاد) سپهر نیز می خوانند. در سنجش با توپالها آهن و به گفته یی برنج و رنگ آن نارنجی است، با آن که بهرام نُماد جنگ و خونریزی و ستمگری است، ولی در سنجش با جانداران بره ( = حمل) است! بهرام نیز یکی از جایگاههای مهربان خور بری (= مغربی) است.
برجیس یا (مُشتری) در آسمان ششم است. در سنجش با جانداران ماهی ( = حوت) و در سنجش با توپالها ارزیر یا قلع است، رنگ آن خاکستری ویا بنفش است. برجیس یکی از پایگاههای آسمانی مهربان خور آیی (=مشرقی) است، این اختر را داور سپهر و نُماد دادگری و داوری دانسته اند. بدینگونه است که برخی از این روشنان مانند ماه و بهرام و کیوان با آن که درنمای بیرونی دستیاران مهرند، ولی درونمایه شان گراینده به سوی اهریمن تاریکی است! و برخی دیگر مانند تیر و ناهید و برجیس همراه با مهر یا خورشید گراینده به سوی اورمزد و روشنایی هستند، شماره ی روشنان در وابستگی به دو مهربان برابر است و بار دیگر یاد آور بایستگی برابری یا (تعادل) در جهان، از این روی بوده است که ایرانیان باستان و پس از آنان هرکس که در زمینه ی اختر ماری یا Astrology گام نهاده کیوان را مَرَخشِه ی بزرگ یا (نحس اکبر) و برجیس یا مشتری را همایون بزرگ یا (سعد اکبر) دانسته است. (ابوالقاسم پرتو فصلنامه ره آورد شماره 18 بهار 1367)
مولوی بلخی در دفتر یکم مثنوی در پیوند سرنوشت آدمیان با ستارگان می گوید:
هر که را با اختری پیوستگی است مه ورا با اختر خود هم تکی است
این که از دیر باز برخی از روزهای هفته را برای انجام کاری شایست و برای انجام کاری نا شایست دانسته اند در پیوند هریک از روزها با یکی از هفت روشنان است. گویا مهریان باورداشته اند که روشنایی هر اختر در روز ویژه یی بیشتر به زمین می رسد و از این روی روزهای هفته را در پیوند با اختران بترتیب زیر نام دادند:
مه شید که همان دوشنبه و در پیوند با تابش ماه است ، در زبان انگلیسی هم Monday در هیمن پیوند است.
بهرام شید که سه شنبه است
تیر شید که چهار شنبه است
برجیس شید که پنجشنبه است ( در برخی از گاهشمارها اورمزد شید آمده است)
ناهید شید که آدینه است
کیوان شید که شنبه است
و مهر شید که همان یکشنبیه وآسوده روز مهریان بود که هنوز هم آسوده روز مسیحیان است ، در زبان انگلیسی هم Sunday همان خورشید روز یا روز مهر است.
پس از روشنان آسمان می رسیم به زمین که در سنجش با جانوران گاو ماده است:
من گاو زمینم که جهان بردارم یا چرخ چهارمم که خورشید کشم؟!
(پانویس برهان قاطع)
خون قربان رفته از زیر زمین تا پشت گاو گاو بالای زمین از بهر قربان آمده
گاو بالای زمین همان ماه است ( خاقانی)
شاه بود آگه که وقت ماهی و گاو زمین کلی اجزای گیتی را کنند از هم جدا
(خاقانی)
حمل سپاه ترا خاک چون طاقت نداشت گاو زمین آمدش چون سپر اندر جبین
(خواجه سلمان)
این همان گاو است که در شاهنامه بنام گاو برمایون – یا گاو پرمایه فریدون را با شیر خود پرورش داد. از سوی دیگر گاو نُماد ماه و نماد زمستان هم هست.
پیش تر گفتیم که مهر یا خورشید در سنجش با توپالها زر، و در سنجش با جانوران شیر است. این همان شیر است که در سنگ نگاره ی تخت جمشید بر پشت گاوی پریده و در کار پاره کردن او است.
در اینجا گاو نماد زمستان، و اسب و شیرهردو نماد تابستان اند، این شیری که در نگاره ی تخت جمشید بر پشت گاو پریده، بگونه ی نمادین می تواند چیرگی تابستان =) شیر) را بر زمستان (= گاو ) نشان می دهد. به سخن دیگر می توان گفت که « نوروز است.»
شیر و گاو در تخت جمشید
در پیکره ی گنج خانه ی واتیکان هم، آن مرد جوانی که زانوی خود را بر پشت گاو فشرده و دشنه را در گردنش فرو برده است همان بَغ مهر، یا خورشید است.
دشنه یی که در گردن گاو فرو رفته بگونه ی نمادین پرتو خورشید است که بر زمین تابیده و زمین را بارور کرده است.( هوا پر خروش و زمین پر زجوش… نوروز است).
در این پیکره و پیکره های همانند دیگر که از میترا خانه های اروپا بدست آمده و در دیرینکده های گوناگون نگهداری می شوند یک سگ و یک مار و یک خرچنگ هم در پیرامون گاو دیده می شوند.
سگ از جانورانی است که ایرانیان باستان از دیرزمان ارزش آن را دریافتند و در خانه و کار و کشتزار و رَمِه داری یار و یاور خود ساختند، با اینکه ایران سرزمین بهترین گربه ها است، ولی این جانورهرگز نتوانست جایگاه والایی در فرهنگ ایران برای خود دست و پا کند، ولی سگ که جانوری است دلیر و وفادار و شناسنده نیک و بد، و پاس دارنده ی نیکی ها، بیش ازهر جانور دیگری توانست جایگاه والایی برای خود در میان ایرانیان پیدا کند. گفته اند که نیروی شنوایی سگ هشتاد برابر بیش از نیروی شنوایی آدمی است، ودر نیروی بویایی هیچ یک از جانداران بپایش نمی رسند. در گرای نامه ی اوستا، سگ در کنار اسب و شتر و گاومیش و خروس ستوده شده است. در دینکرد که یکی دیگر از نامه های دینی ایرانیان است می خوانیم:
«… سگی که همیشه پاسبان گله است خوب می داند که بره یی در میان گله از آنِ کدام مادر است! هرچند هوا ناسازگار باشد و باد و دَمِه (باد سخت) رنج رساند، سگ از نگاهداری گله روی بر نگرداند و آسیب ناگهانی را دریافته گوسپندان را از گزند توفان برهاند. در هنگام روز گله را بچراگاه راهنمایی کند و پاس دارد که گوسپندی از چراگاه بیرون نشود و یا بچراگاه همسایه در نیاید. در شب هنگام کارش دشوارتر و سخت تر است شب را بیدار می گذراند ، بجایگاه خود نمی رود و هیچگونه آسایش نمی پذیرد…»
شوربختانه پس از اسلام، سگ از جایگاهی والایی که نزد ایرانیان داشت فرو افتاد و در کنار پلیدی ها جا گرفت و «نجس» شمرده شد!
در این پیکره بودن سگ در کنار میترا نشان دهنده ی نیروهای نیک مزدایی برای پاسداری و نگاهبانی از داده های زمین است که در پی فرو رفتن دشنه ی میترا در گردن گاو یا تابش پرتو خورشید بر زمین پدیدار می شوند.
جانور دوم مار است که چندین ویژگی دارد ، نخست اینکه همه ساله پوست کهنه را از خود دور می کند و پوستی
نو به تن می کِشد، در فرهنگ ایران این پوست اندازی نُماد نو شوندگی و نوزایی، و بگفته ی اشو زرتشت فرش کرتFrash Kart و بگفته ی اروپاییان رُنسانس Renaissance است.
«نوشوندگی» و «نوسازیِ جهان»، بنیاد آموزه های اشو زَرتُشتِ ورجاوند، و شالوده ی بنیادین فرهنگ ایرانشهری است. دراین جهان بینی، هستیِ بی آغاز و بی فرجام، فراگردی است نا ایستا، واز آنجا که آدمی دستیار اهورا مزدا در کار آفرینش است، پس کار آدمی همان کار خدا است. اَشَوَن (= راستکار – پیرو اشا) کسی است که بتواند خود را به ویژگیهای مار آراسته بگرداند، نه تنها اندیشه و گفتار و کردار خود را نو به نو کند، ونکه در نو سازی و بهسازی جهان نیزبکوشد و جهان را جشنگاهی بسازد برای آب و خاک و گیاه و جانور:
هر زمان نو می شود دنیا و ما بی خبر از نو شدن اندر بقا (مولوی بلخی)
زَرتُشت این نیروی نوشوندگی در گوهر هستی را می شناخت، پیکرتراشانی که پیکر میترا را می ساختند نیز آن را می شناختند، هنرمندان چیره دستی که سنگ نگاره ی فروهرکوروش بزرگ را در پاسارگاد برای ما به یادگار گذاشتند، با آگاهی از اینگونه نُماد ها بود که دو مار به نشان نوشوندگی و داشتن چشمان خورشید گونه، بر دو سوی تاج شاهنشاهی کوروش بزرگ گذاشتند…
دو مار کبرا بر تاج کوروش بزرگ(پارک دهکده ی المپیک سیدنی کار بنیاد فرهنگ ایران در استرالیا
به سرپرستی نویسنده – هومر آبرامیان
مار در کنار رشته خونی که از شانه ی گاو(زمین) روان است جا داده شد تا نشان دهنده ی «نوزایی» و « نو شوندگی» زمین و پویش نا ایستای آفرینش باشد.
از دیگر ویژگی های مار این است که با چشمان خورشید گونه ی خود می تواند راه خویش را در ژرفای تاریکی ها بیابد. این همواره بزرگترین آرمان ایرانی بوده است که بتواند مانند مار با چشمانی خورشید گونه، تیز بین، دور نگر و همیشه بیدار، شایست از نا شایست، و نیک از بد باز شناسد و در چاه نادانی و یاوه پردازیهای دین کاران نیافتد.
سوم اینکه مار با همه ی اندامش بر روی زمین می خزد، به سخن دیگر، با همه ی تَنِ خود با زمین در پیوندی همیشگی است، نه مانند ما آدمها که تنها دو کف پای خود را برزمین داریم! و آنها را هم در پای افزار فرو کرده ایم تا پیوند خود را با زمین یکسره از میان برداریم و خود را از دهش های زندگی بخش زمین بی بهره بگذاریم.
نیچه فرزانه ی بزرگ آلمانی در سر آغاز چنین گفت زرتشت نگاهی به این مار دارد، آنجا که می گوید:
« زرتشت سی ساله بود که زادبوم و دریاچه ی زادبوم خویش را ترک گفت و به کوهستان رفت. اینجا با جان و تنهایی خویش سر خوش بود و ده سال از آن آزرده نشد. ولی سراجام دلش دگر گشت – و بامدادی با سپیده دم برخاست، برابر خورشید گام نهاد و با او چنین گفت: ( ای اختر بزرگ ، تو را چه نیک بختی می بود اگر نمی داشتی آنانی را که روشنی شان می بخشی! تو ده سال اینجا به غارم برآمدی، اگر من و (عقاب) و (مارم) نمی بودیم تو از فروغ خویش و از این راه سیر می شدی، لیک ما هر بامداد چشم براهت بودیم، سر ریزت را از تو بر می گرفتیم و تو را بهر آن سپاس می گذاشتیم…»
به روشنی پیدا است که عقاب همان فرَوَهَر یا اَرتا فَروَرد – و مار همان فرش کرتFrash Kart است که جانمایه آموزه های زرتشت است .
برخی از مهرشناسان، مار را در این پیکره، نماد گذشت زمان، و برخی دیگر مانند زنده یاد احمد حامی نماد زایندگی و باروری نیز دانسته اند .
جانور سوم کژدم است که بی شک یک باشنده ی اهریمنی است. در این نگاره کژدم( یا گَزدُم) بر زُهار(=آلت تناسلی) گاو چسبیده و می خواهد با نیشِ زهر آگین خود زمین را از باروری و آبادانی باز دارد، ولی نکته ی بسیار شایان ژرف نگری اینجاست که دُم این جانور رو ببالا و آماده ی نیش زدن نیست، رو به پایین و در راستای زمین است، این نشان می دهد که به هنگام نوشدن زمین( نوروز) اهریمن نیروی خود را از دست داده و توان آسیب رساندن بر زهار گاو و باز داشتن زمین را از باروری ندارد.
در برخی از نگاره ها از جای دشنه مهر بر پشت گاو یا از برخورد پرتو خورشید با زمین خوشه گندم و بوته مُو روییده و باروری زمین آغاز گشته است.
در نگاره یی که در رومانی یافته شد، در نمایش بارور کردن زمین، افزون بر دو مهربان خورآیی و مهربان خور بری، دو ستاره ی روشن دیگر همانند فرشتگانی در آسمان نمایان شده اند که بالهاشان از دو سوی به مهر،بانان چسبیده، و در نگاره یی که در دیرینکده ی کارلسروهه در آلمان نگاهداری می شود، بَغ مهر یا میترا با کمان خود ابرها را نشانه گرفته تا ببارند و زمین را سرسبزی و خرمی بخشند.
در سوی راست آسمان در این نگاره ، نیم تنه ی زن بسیار زیبایی در میان کمان دیده می شود، آن کمان ماه نو است ، و آن زن زیبا « ماه پُر»، و در سوی چپ آسمان در بالای سر مهربان خور آیی (= مشرقی) زن یا مرد جوان دیگری هست که همانندی شگفت انگیزی با تندیس آزادی در نیویورک دارد!.
این همان چهره یی است که در سوی چپ در بالا دیده می شود، همانندی آن با تندیس آزادی در آمریکا شایان ژرف نگری است
تندیس آزادی یا ایزد مهر؟
در این نگاره باز هم مهر پرتو خود را همانند دشنه برپشت گاو ( زمین) فرو کرده، مهربانان خورآیی و خوربری فروزانه های خود را رو ببالا و روبه پایین دارند ، باز همان سگ و مار و ماه و ستاره..
یکی از آیینهای جشن یلدا پاره کردن انار است، چه پیوندی میان انار و خورشید هست؟
آیا دانه های سرخ انار همان سرخی آسمان پیش از فرا شد خورشید و بهنگام فرو شد خورشید نیست؟
آیا این همان نیست که رنگ جامه ی کاردینالها شده است؟
آیا میان این «سرخ» و «عقل سرخ» نوشته ی سهروردی پیوندی در میان نیست؟
آتش که نماد مهر است در سینه ی عیسا زبانه می کشد
در پشت آن دل که مسیح آن را با انگشت نشان می دهد، فروغ شادی بخش خورشید دیده می شود! آیا پیوندی میان عیسا وبغ مهر نمی توان دید؟
آیین های مهرگانی
در میان خوان یا (سفره مهرگانی) که از پارچه یی ارغوانی رنگ فراهم می کردند، گل همیشه شکفته مینهادند و پیرامون آنرا با گلهای دیگر می آراستند. امروزه نمیدانیم که آیا گل همیشه شکفته، نام گلِ ویژه یی بوده است یا نام همگانی گلهایی که تا دیر زمان و گاه تا چندین ماه شکوفا میمانند.
در پیرامون این گلها، چند شاخه درخت گز، (هوم) یا مورد همراه با برخی از میوههای پاییزی که به رنگ سرخ باشند بر خوان می گذاشتند. میوههایی مانند: سنجد، انگور، انار، سیب، به، ترنج (بالنگ)، انجیر، بادام، پسته، فندوغ، گردو، کُنار، زالزالک، ازگیل، خرما، خرمالو و چندی از بودادهها مانند تخمه و نخودچی…
یکی از نوشابه های خوان مهرگانی نوشاکی بود که از افشره ی گیاهی بنام هَـئومَه/ هوم که با آب یا شیر می آمیختند فراهم میگردید. نام دانشیک هوم Hum یا سوم Sum ( Ephedra ) است. از اینگونه گیاه در بسیاری از جاهای ایران که هوای خشک دارد درختچه هایی می توان پیدا کرد . سوزاندن شاخه های آن و دود دادن آن گند زدا و آرام بخش است. از افشره ی این گیاه یک نوشابه ی مستی بخش نیز بدست می آید.
نانِ ویژه ی جشن مهرگان از آمیختن آرد هفت گونه غله و بنشن مانند گندم، جو، برنج، نخود، عدس، ماش و ارزن پخته می شد. دیگر بایسته های خوان مهرگانی جام آتش یا سپندار(شمع)، شکر، شیرینی، خوردنیهای بومی و بویهای خوش مانند گلاب بودند.
پس از خوردن نان و نوشیدنی، به ساز و آواز و پایکوبیهای گروهی میپرداختند و دست افشانی و پایکوبی می کردند، و خوشبوکننده هایی مانند اسپند و کندر و زعفران و عَنبَر بر آتش می ریختند
نگاره یی از برگزاری جشن مهرگان
عنصری در گرامیداشت مهرگان سروده است:
مهرگان آمد گرفته فالش از نیکی مثال نیکروز و نیک جشن و نیک وقت و نیک فال
مسعود سعد سلمان گفته است:
روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان مهر بفزا ای نگار ماه چهر مهربان
مهربانی کن به جشن مهرگان و روز مهر مهربانی کن به روز مهر و جشن مهرگان
جام را چون لاله گردان از نبید باده رنگ وندر آن منگر که لاله نیست اندر بوستان
کین جهان را ناگهان از خرمی امروز کرد بوستان نو شکفته عدل سلطان جهان
آشفتگی دینی پس از یورش اسکندر
از سال 334 تا 323 پیش از زایش، اسکندر گُجستک در بخش هایی ازجهان کُهن به تاخت و تاز پرداخت و بسیار جاها از آن میان تخت جمشید را به آتش کشید یا ویران کرد و سرانجام در جوانی بمُرد.
پس از او سلوکی ها روی کار آمدند و تا سال 250 بر ایران بزرگ فرمان راندند، در این چرخه ی 80 ساله باورهایی دینی در میان مردمان گوناگونی که با سلوکی ها در پیوند بودند بهم آمیخت و آیین های نوینی پدید آمد.
این آمیختگی و داد و ستد دینی بیشتر در کاخ فرمانروایان و در پشت باروهای لشکری و در میان سپاهیان روی می داد، در برون از این کاخ ها مردم ایران همچنان به آیین پیشین خود که آیین زرتشت بود وفادار ماندند.
( دکترعلی اکبر جعفری – فصلنامه ی ره آورد شماره ی 26 )
پس از یورش اسکندر گُجستک به ایران، اگرچه شیرازه ی فرهنگ ایران تا اندازه ی زیادی از هم گسیخته شد، ولی همین که اندک آرامشی بدست آمد بسیاری از خاندان های ایرانی دوباره به ستایش و نیایش مهر پرداختند، و دیری نپایید که گرامیداشت مهر، در میان سلوکیان نیز چنان روایی یافت که آنتیوخوس یکم خود را ستایشگر مهر نامید
آنتیوخوس یکم در پیشگاه میترا، نخش برجسته از سده ی یکم زایشی در کوه نمرود( ترکیه امروزی)
در سال 250 پیشازایش اشکانیان بر سر کار آمدند و تا سال 224 پس از زایش بر سر کار ماندند.
برخی گزارش ها نشان می دهند که کارِ گردآوری دوباره اوستا، از زمان پادشاهی بلاش یکم که در سال 54 تا 78 ترسایی بر تخت پادشاهی بود آغاز شد.
تیرداد یکم، نخستین پادشاه خاندان اشکانیِ ارمنستان، از سوی نرون امپراتور روم به پادشاهی ارمنستان گمارده شد. تیرداد از همان آغاز پادشاهی خود (63 – 88 زایشی) سازمان کشورداری ارمنستان را بر پایه ی آیین های ایرانی و سازمانِ کشورداری اشکانی پایه ریزی کرد و در آیین تاجگذاری خودگفت: ایزد مهر، پیوند دوستی میان روم و ارمنستان را استوار داشته و این پیمان را پاس می دارد.
پس از روی کار آمدن ساسانیان، کوششی پیگیر در زدودن ماندمانها اشکانی بکار گرفته شد و بسیاری از نشانه ها از میان برفت بگونه یی که فردوسی هم آگاهی چندانی از آنها نداشته است، از این رواست که می گوید:
از ایشان بجز نام نشنیده ام نه در نامه ی خسروان دیده ام
در باره ی دین اشکانیان نمی توان با استواری سخن گفت، برخی نشانه های بجا مانده آنها را زرتشتی، و برخی دیگر مهری نشان می دهند، برای نمونه برخی از پادشاهان این خاندان مهرداد نام داشته اند، ولی نمی توان تنها به انگیزه ی نام مهرداد آنها را مهرپرست شمرد، باید بیاد داشت که مهر ایزد، در «شایان ستایش بودن» همپایه ی اهورا مزدا شمرده شده است:
اهوره مزدا به سپیتمان زرتشت گفت:
ای سپیتمان،
بدان هنگام که من مهر فراخ چراگاه هستی بخشیدم، او را در شایستگیِ ستایش ، و برازندگی نیایش، برابر با خود- که اهوره مزدایم – بیافریدم.
همزمان با اشکانیان، چند تبار دیگر ایرانی هم بر سر کار بودند که از آن میان می توان از سکاییان نام بُرد که درکشور گشایی تا مرزدکن درجنوب هند فرارفتند و تا هنگام یورش سپاهیان اسلام به دره ی سند، بر آن سرزمین فرمان راندند. سکاییان مهر را خورشید می دانستند و پرستشگاههای ویژه یی برای ستایش این روشنی بخش جهان برپا می کردند و آن را Surya Mandira به چم ماندگاه خورشید می خواندند[ درشاهنامه نشانه های فراوان ازمهری بودن رستم هست که از مردمان سکایی بود]. پس از گذشت زمان، اندک اندک به آیینها ی هندی گرویدند، برخی بودایی و برخی دیگر به آیین هندو روی آوردند و با هندیان درآمیختند .
نیایشگاه کُنارک Konarak Sun Temple در استان اودیسا،( یا اوریسا) در خاور هندوستان در کنار شاخاب بنگال. بهر نخست این واژه، کُنا Kona در زبان سانسکریت، به چم گوشه، و بهر دوم ارک Ark بچم خورشید است. این نیایشگاه ویژه ی پرستش میترا، یا خدای خورشید بود.
مهر یا خورشید God Surya سوار بر گردونه ی آسمانی
چرخ گردونه ی مهر و همانندی آن با زمان سنج در نیایشگاه کنارک
در خراسان یکی دیگر از تبارهای نیرومند ایرانی بنام کوشانیان برسرکار آمدند و دامنه ی فرمانروایی خود را از افغانستان امروزی تا باخترهند گسترش دادند، پادشاهان این خاندان نیزمانند هخامنشیان خود را شاهنشاه می گفتند. کوشانیان در آغاز پیرو آیین زَرتُشت بودند و بر پولهای خود نگاره های گوناگونی از ایزدان با نامهای ایرانی می نگاشتند که یکی از آنها مِهر بود که با پرتوهای خورشیدی بر گردونه ی چهار اسبی خود سواربود، همان که در یونانی Helios نام گرفت.
با روی کار آمدن ساسانیان (652- 224) و فروپاشی فرمانروایی اشکانیان و سکاییان و کوشانیان در ایرانزمین، مهر همچون ایزد کیش زرتشتی بجای خود بازگشت و همچنانکه پیشتر بود ایزد پیمان و (جدا ازخورشید) به شمار آمد .
گسترش مهر پرستی در اروپا
آوازه ی مهرهمچون خدای پیروزگر، وخورشید درخشان در میان مزدوران بیگانه یی که از روزگار هخامنشیان در سپاه ایران بودند پیچیده بود، پس از چیرگی یونانیان، و سپس تر، رفت و آمدهای میان ایران و روم، آوازه مهر همچنان برجای ماند و بسیاری از سپاهیان سرزمینهای باختری، از خود امپراتور گرفته تا جنگاوران ساده، دلباخته ی این خدای پیروزگر شدند و پیروزی خود را از اودانستند. بسیاری از پژوهشگران، سپاهیان و جنگاوران را گسترش دهندگان آیین مهر دانسته اند.
پیوند آیین مهر و آیینهای کلیسایی را در روز سی و یکم آذر در همین دفتر بنگرید
نامهای زنانه و مردانه ی ایرانی در پیوند با مهر
نامهای زنانه: مهرانا – مهرانه – مهرآور – مهرآوه – مهر آوید – مهر آیین- مهرا – مهرابه – مهر افروز- مهرافزا- مهران دخت- مهران گل- مهر اندیش- مهرانگیز- مهر نوش…
نامهای مردانه: مهربان- مهران – مهرداد – مهرزاد- مهرک – مهرنگ -مهریار – مهراس- مهراسپند- مهرام – مهران ستاد-مهر بُرزین – مهربد- مهربنداد – مهرپویا– مهرداد – مهردار – مهرسام- مهرشاد- مهر نرسه – مهریاد- مهرنیا – مهر یاد…
مهر و مهرگان در سروده های سخن پردازان ایرانی
مهربان شو که مهرگان آمد مهرگان شاد و مهربان آمد
شادمان باش و مهربانی کن شادی و مهر توأمان آمد
مهرگان جشنِ شادمانیهاست شاد از آن باغ و بوستان آمد
بارِ دیگر به شیوه یی دلخواه باغ و گلزار، دلستان آمد
جشنِ فرخنده ی نیاکان است زین سبب راحتِ روان آمد
یادگاری ست از قوی دستان که خوش از عهدِ باستان آمد
گل که پژمُرد از حرارتِ تیر از نسیمِ خزان جوان آمد
سوی جالیز بین که میوه و گل در طراوت چه همعِنان آمد
اعتدالِ هوا به رقص آورد سرو را کز طرب روان آمد
رخت بستند جیر جیرک ها در چمن مرغِ نغمه خوان آمد
مهر، بر ما فِشانَد آن نوری که از او تیرگی نهان آمد
رفعِ افسردگی شد از گرما تا نسیمِ خزان وزان آمد
مهر ما را دهد فراوان سود سودمندیش بی کران آمد
تا بُوَد نور باقی اندر مهر بر بقایِ زمین ضَمان آمد
مهر ما را به مهربانی خوانَد کاین پیام آور از جَنان آمد
دوستی ارمغانِ پَردیس است که بهین گونه ارمغان آمد
هرکه از مهر بهره ای کم داشت بر تن از بهرِ او زیان آمد
مهر، سرچشمه ی محبّتهاست کآبش از خیر، نوشِ جان آمد
مهر ورزد «ادیب» تا زندهست کاین بهین شیوه در جهان آمد
ادیب برومند
شاد باشیدکه جشن مهرگان آمد بانگ و آوای درای کاروان آمد
کاروان مهرگان از خَزَران آمد یا ز اقصای بلاد چینستان آمد (خزران= جایی در ترکستان)
نه ازین آمد، بالله نه از آن آمد
که ز فردوس برین وز آسمان آمد
مهرگان آمد، در باز گشائیدش اندر آرید و تواضع بنمائیدش
از غبار راه ایدر بزدائید بنشانید و به لب خرد بخائیدش ( با لب خوردن)
خوب دارید و فراوان بستائیدش
هر زمان خدمت لختی بفزائیدش
خوب داریدش کز راه دراز آمد با دو سد کشی و با خوشی و ناز آمد
سفری کردش و چون وعده فراز آمد با قدح رطل و قنینه به نماز آمد (قنینه = جام می )
زان خجسته سفر این جشن چو باز آمد
سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد
نگرید آبی وان رنگ رخ آبی گشته از گردش این چنبر دولابی (چنبر دولابی= آسمان)
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی (سقلاب= نام یک تبار )
یا چنان زرد یکی جامه ی عتابی ( عتابی= نام پارچه یی موج دار)
پَر ز برخاسته زو، چون سر مرغابی
وان ترنج ایدر چون دیبه دیناری که بمالی و بمالند و بنگذاری
زو به مقراض ارش نیمه دو برداری کیسهای دوزی و درزش نپدیدآری (مقراض= قیچی)
وانگه آن کیسه ز کافور بینباری
در کشی سرش به ابریشم زنگاری
نار مانند یکی سفر گَک دیبا آستر دیبه زرد، ابره آن حمرا (گک= بافت. حمرا= سرخ)
سفره پر مرجان، تو بر تو و تا بر تا دل هر مرجان چو لؤلؤکی لالا
سر او بسته به پنهان ز درون عمدا
سر ماسورگکی در سر او پیدا (ماسورگک= ماسوره کوچک)
نگرید آن رز، وان پایک رز داران درهم افکنده چو ماران ز بر ماران
دست در هم زده چون یاران در یاران پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران
برگهای رز چون پای خشنساران
زرگون ایدون همچون رخ بیماران
رزبان شد به سوی رز به سحرگاهان که دلش بودهمیشه سوی رز خواهان
بگشادش در با کبر شهنشاهان گفت بسمالله و اندر شد ناگاهان
تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان
دست بر بر زدو برسر زد و برجبهت گفت بسیاری لاحول و لا قوت
تاک رز را گفت: ای دختر بیدولت این شکم چیست، چو پشت و شکم خربت(خربت= غاز بزرگ)
با که کردستی این صحبت و این عشرت؟
بر تن خویش نبوده ست ترا حمیت
من ترا هرگز با شوی ندادستم وز بداندیشی پایت نگشادستم
هرگز انگشت به تو بر ننهادستم که من از مادر باحمیت زادستم
به قضا حاجت پیش تو ستادستم
و ز حلیمی به تو اندر نفتادستم
چون ترا دیدم از پیش بدین زاری کردم از پیش رزستانت دیواری
بزدم بر سر دیوار تو من خاری کُنجکی گرد تو همچون دهن غاری(کُنجک= گوشه)
پس دری کردم از سنگ و درافزاری
که بدو آهن هندی نکند کاری
زدمت بر در یک قفل سپاهانی آنچنان قفل که من دانم و تو دانی
چون شدم غایب از درت به لرزانی نیک مردی بنشاندم به نگهبانی
با همه زیرکی و رندی و پُردانی
نخل این کار بر آورد پشیمانی
گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی از نکوکاران و ز شرمگنان باشی
پاکتن باشی و از پاک تنان باشی هرچه من گفتم ارجوکه چنان باشی (ارجو= امیدوارم)
شوی ناکرده چو حوران جنان باشی
نه چنان پیر زنان و کهنان باشی (کهنان= زنان سالخورده)
من دگر گفتم ویحک تو دگر گشتی روزبه بودی چون روز بتر گشتی؟ (ویحک= افسوس)
گهرت بَد بُد با سوی گهر گشتی همچنان مادر خود بار آور گشتی
دختری بودی، بر بام و به در گشتی
تا چنین با شکمی بر چو سپر گشتی
راست بر گوی که در تو شدهام عاجز به کدامین ره بیرون شدهای زین دز
راست گویند زنان را نگوارد عز بر نیاید کس با مکر زنان هرگز
بر هوا رفتی چون عیسی بی معجز
یا چو قارون به زمین، وین نبود جایز
تاک رز گفتا: از من چه همیپرسی کافری کافر، ز ایزد نه همی ترسی
به حق کرسی و حق آیتالکرسی که نخسبیده شبی در بر من نفسی
هستم آبستن، لیکن ز چنان جنسی
که نه اویستی جنی و نه خود انسی
نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی
جبرئیل آمد روح همه تقدیسی کردم آبستن، چون مریم بر عیسی
بچهای دارم در ناف چو برجیسی
با رخ یوسف و بوی خوش بلقیسی
اگرت باید، این بچه بزایم من وین نقاب از تن و رویش بگشایم من
ور نبایدت به زادن نگرایم من همچنین باشم و نازاده بپایم من
و گر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنت ستاره بنمایم من
اگرم بکُشی، بر کُشتن تو خندم من چو جرجیس تن خویش بپیوندم
ور بدری شکم و بندم از بندم نرسد ذرهای آزار به فرزندم
گر چه بکشی تو مرا، صابر و خرسندم
که مرا زنده کند زود خداوندم
او به رز گفت که ویحک چه فضول آری تو هنوز این هوس اندر سرخود داری
بکشم منت، لک الویل بدان زاری که مسیحت بکند زنده به دشواری(لک الویل=وای برتو)
نه بسندهست مر این جرم و گنهکاری
که مرا باز همی ساده دل انگاری
جَست از جایگه آنگاه چو خناسی هوس اندر سر و اندر دل وسواسی (خناس=شیطان)
سوی او جست، چو تیری سوی برجاسی با یکی داسی، ماننده ی الماسی(برجاس=نشانه تیر)
حلق بگرفتش ماننده ی نسناسی
بر نهادش به گلوگاه چنان داسی
باز ببرید سر او به جدال او وانهمه بچگکان را به مثال او
پس به گردونش نهاد او و عیال او گاو و گردون بکشیدند رحال او(رحال=پالان)
در فکندش به جوال و به حبال او
سر با ریش همیدون اطفال او
برد آن کشتگکانرا به سوی چرخُشت همه را در بن چرخشت فکند از پُشت
لگد اندر پشت آنگاه همیزد و مشت تا در افکند به پهلوشان پنج انگشت
گفت کم دوش پیام آمده از زردشت
که دگر باره بباید همگی را کشت
به لگد کرد دو سد پاره میانهاشان رگهاشان ببرید و استخوانهاشان
بدرید از هم تا ناف دهانهاشان ز قفا بیرون آورد زبانهاشان
رحم ناورده به پیران و جوانهاشان
تا برون کرد ز تن شیره ی جانهاشان
داشت خنبی چند از سنگ به گنجینه که در و بر نرسیدی پیل را سینه (خنبی= خم سنگی)
مانده میراث ز جدانش از پارینه شوخگن گشته، از شنبه و آدینه
رزبان آمد، با حمیت و با کینه
خونشان افکند اندر خم سنگینه
بر سر هر خم ، بنهاد گلین تاجی افسر هر خم چون افسر دراجی(دراجی= نام یک تبار کرد)
عنکبوت آمد و آنگاه چو نساجی سر هر تاجی پوشید به دیباجی
چون بر ایشان به سرآمد شب معراجی
رزبان آمد، تا زنده چو حجاجی
آهنی در کف، چون مرد غدیرخم به کتف باز فکنده سر هر دو کم
بر سر خم بزد آن آهن آهن سم بفکند از سر خم تاج گلین خم
بر شد از دختر رز تا فلک پنجم
بوی مشک تبت و نور بر از انجم
رزبان گفت که مهر دلم افزودی وانهمه دعوی را معنی بنمودی
راست گفتی و جز از راست نفرمودی گشتهای تازه از آن پس که بفرسودی
این عجبتر که تو وقتی حبشی بودی
رومیی خاستی از گور بدین زودی
بد کردم که به جای تو جفا کردم نه نکو کردم، دانم که خطا کردم
سرت از دوش به شمشیر جدا کردم چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم
هم به زیر لگدت همچو هبا کردم (هبا= خاک نرم مانند غبار)
بیگنه بودی، این جرم چرا کردم
زین سپس خادم تو باشم و مولایت چاکر و بنده و خاک دو کف پایت
با طرب دارم و مرد طرب آرایت با سماع خوش و بربرط و با نایت
بر کف دست نهم، یکدل و یکرایت
وانگه اندر دهن خویش دهم جایت
رزبان بر زد سوی رز گامی را غرضی را و مرادی را کامی را
برگرفت از لب رف سیمین جامی را بر لب جام نگارید غلامی را
داد در دستش آهخته حسامی را (حسام= چشمه)
بر دگر دستش جامی و مدامی را
بزد اندر خم جام و قدح ساده برکشید از خم آن جام چو بیجاده
بادهای دید بدان جام در افتاده که بن جام همیسفت چو سنباده
گفت نتوان خوردن یک قطره ازین باده
جز به یاد ملک مهتر آزاده
آن خداوند من آن فخرخداوندان دو لبش درگه گفتن خندان خندان
قوتش چندان وانگه خردش چندان که درو عاجز گردند خردمندان
مایه ی راحت و آزادی در بندان
خدمتش را هنر و جود چو فرزندان
منوچهری
برخیز هان ای جاریه، می در فکن در باطیه
آراسته کن مجلسی، از بلخ تا ارمینیه
آمد خجسته مهرگان، جشن بزرگ خسروان
نارنج و نار و اقحوان، آورد از هر ناحیه
گلنارها: بیرنگها، شاهسپرم: بیچنگها
گلزارها چون گنگها، بستانها چون اودیه
لاله نروید در چمن، بادام نگشاید دهن
نه شبنم آید بر سمن، نه بر شکوفه اندیه
نرگس همی در باغ در، چون صورتی از سیم و زر
وان شاخههای مورد تر چون گیسوی پر غالیه
وان نارها بین ده رده، بر نارون گرد آمده
چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه
گردی بر آبی بیخته، زر از ترنج انگیخته
خوشه ز تاک آویخته، مانند سعد الاخبیه
شد گونه گونه تاک رز، چون پیرهان رنگرز
اکنونت باید خز و بز گردآوری و اوعیه
بلبل نگوید این زمان، لحن و سرود تازیان
قمری نگرداند زبان، بر شعر ابن طثریه
بلبل چغانه بشکند، ساقی چمانه پرکند
مرغ آشیانه بفکند و اندر شود در زاویه
انگورها بر شاخها، مانندهٔ چمچاخها
واویجشان چون کاخها، بستانشان چون بادیه
گردان بسان کفچهای، گردن بسان خفچهای
واندر شکمشان بچهای، حسناء مثل الجاریه
بچه نداند از بوو مادر نداند از عدو
آید ببردشان گلو، با اهل بیت و حاشیه
آرد سوی چرخشتشان، وانگه بدرد پستشان
از فرقشان و پشتشان وز رو، ز پی وز ناصیه
چون خانهاشان برکند، خونشان ز تن بپراکند
آرد فرود و افکند، در خسروانی خابیه
محکم کند سرهای خم تا ماه پنجم یا ششم
وانگه بیاید بافدم آنگه بیارد باطیه
خشت از سر خم برکند باده ز خم بیرون کند
وانگه به قمعی افکند در قصعهٔ مروانیه
چون صبح صادق بردمد، میر مرا او میدهد
جامی به دستش برنهد چون چشمهٔ معمودیه
گوید: بخور کت نوش باد، این جام می در بامداد
ای از در ملک قباد با تخت و تاج و الویه
ای بختیار راستین مولا امیرالمؤمنین
چون تو نه اندر خانقین چون تو نه در انطاکیه
آن کوادب داند همی، صاحب ترا خواند همی
کالفاظ تو ماند همی، بالفاظهای بادیه
دستت هی بدره کشد، سایل از آن بدره کشد
شاعر همی بدره کشد، پیشت به جای غاشیه
دشمنت را جویندگان، جویند اندر دومکان
در بند و چه در این جهان، در آن جهان در هاویه
خشمت اگر یک دم زدن، جنبش کند بر خویشتن
گردد چو اطلال و دمن دیوار قسطنطانیه
از جد نیکو رای تو، وز همت والای تو
رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه
پیرایهٔ عالم تویی، فخر بنیآدم تویی
داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه
یار تو خیر و خرمی، چون یارشاعی فاطمی
جفت تو جود و مردمی چون جفت حاتم ماویه
ما را دهی از طبع خوش، ماهان خوش حوران کش
چون داد سالار حبش مر مصطفی را جاریه
روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا
از حد خط استوا تا غایت افریقیه
بر فرخی و بر بهی، گردد ترا شاهنشهی
این بنده را گرمان دهی، وان بنده را گرمانیه
بسته عدو را دست پس، چون ملحد ملعون خس
کش کرد مهدی در قفس و آویختش در مهدیه
من گفته شعری مشتهر، در تهنیت و اندر ظفر
از «سیف اصدق» راستتر در فتح آن عموریه
چون من ترا مدحت کنم، گویی که خود اعشی منم
از بسکه اندر دامنم از چرخ بارد قافیه
تا لاله و نسرین بود، تا زهره و پروین بود
تا جشن فروردین بود، تا عیدهای اضحیه
عمر تو بادا بیکران، سود تو بادا بیزیان
همواره پای و جاودان، در عز و ناز و عافیه
پانوشت
فراخ چراگاه: با نگاهی دگرگونه، خورشید را می توان شبان بزرگ، اختران را رَمِه ی آسمانی و آسمان را چراگاه پنداشت، بیاد داشته باشیم که بیشینه ی آیین های کلیسایی برداشته از آیین های مهری است، هنوز هم در کلیسا عیسای مسیح را شبان بزرگ و پیروان را گوسفند می گویند. یهودیت هم تا اندازه ی زیادی از این آیین بهره دارد:
« خداوند شبان من است، محتاج هیچ چیز نخواهم بود، در مرتعهای سبز مر ا می خواباند، نزد آبهای راحت مرا رهبری می کند…» (مزامیر داود مزمور 23)
« ای شبان اسراییل بشنو ، ای که یوسف را مثل گله رعایت می کنی، ای که بر کروبیان جلوس نموده یی تجلی فرما…» (مزمور 80)
« او مثل شبان گله ی خود را خواهد چرانید و ببازوی خود بره های را جمع کرده باغوش خویش خواهد گرفت و شیر دهندگان را بملایمت رهبری خواهد کرد» ( اشعیاء نبی باب چهلم)
« آمین آمین به شما می گویم هر که از در به آغل گوسفند داخل نشود، بلکه از راه دیگر بالا رود او دزد و راه زن است* و اما آنکه از در داخل شود شبان گوسفندان است* دربان در بجهت او می گشاید و گوسفندان آواز او را می شنوند، او گوسفندان خود را نام به نام می خواند و ایشان را بیرون می برد * وقتی که گوسفندان خود را بیرون بَرَد پیش روی ایشان می خرامد و گوسفندان از عقب او می روند زیرا که آواز او را می شناسند* لیکن غریب را متابعت نمی کنند بلکه از او می گریزند، زیرا که آواز غریبان را نمی شناسند* و این مثل را عیسی برای ایشان آورد ، اما ایشان نفهمیدند که چه چیز بدیشان می گوید* آنگاه عیسی بدیشان باز گفت: آمین آمین به شما ی گویم که من درِ گوسفندان هستم* جمیع کسانیکه پیش از من آمدند دزد و راه زن هستند ، لیکن گوسفندان سخن ایشان را نفهمیدند* من در هستم، هر که از من داخل گردد نجات یابد و بیرون و در ون خرامد و علوفه یابد* دزد نمی آید مگر آنکه بدزدد و بکُشد و هلاک کند، من آمدم تا ایشان حیات یابند و آن را زیادتر حاصل کنند* من شبان نیکو هستم ، شبان نیکو جان خود را در راه گوسفندان می نهد اما مزدوریکه شبان نیست و گوسفندان از آن او نمی باشند چون بیند که گرگ می آید گوسفندان را گذاشته فرار می کند و گرگ گوشفندان را می گیرد و پراکنده می سازد.. من شبان نیکو هستم و خاصان خود را می شناسم و خاصان مرا می شناسند… (انجیل یوحنی باب دهم )
زَور zavr: در اوستا «زَوثرَ» و در پهلوی و فارسی «زوهر» یا «زَور» نیازها و پیشکشهای آبکی مانند شیر و نوشابه ی «هوم» و مانند آنهاست که به آیین نیایش می برند و در برابر «میزَّدَ» ( نیازهای خشک و بی آب) می گذارند. گونه ی دیگری از «زَور» هم هست که آن را «اتش زوهر» یا «آتش زَور» گویند و آ« پیه دنبه ی گوسفند است که در هنگامهای ویژه یی بر آتش سپتا می گذارند. زَور نام ایزد بانویی هم هست که نیایشگران از او یاری می خواهند.
کَیَذَ: نام گیاهی بزرگ است که چگونگی آن روشن نیست، گاه ب گونه فروزه برای ورزندگان آن بکار می رود . کَیَذَ ساخت نرینه ی واژه ی کَیَذی ساخت مادینه ی آن است . زنده یاد استاد پور داود نوشته است که در پهلوی این واژه به «کاستاری» برگردانده شده و از آنجا که در شمار گناهان سنگین مانند دزدی و راهزنی و جادویی و پیمان شکنی می آید ، در خرده اوستا در برابر «خَستویی» جا گرفته است، چنین بر می آید که گناه ناباوری و ریشخند کردن دین باشد.
مَنثَره یا مانتره: گفتار ورجاوند اهورایی – سخن ایزدی ( مَنثَره درمانی: درمان بیمار با مَنثَره همان که امروزه گفتار درمانی یا روان درمانی می گوییم) .
پَریان: در اوستا[پئیری و پئیریکا] در پهلوی [پریک Parik ] گروهی از باشندگان افسانه یی بسیار زیبا، ازجهان نا دیدنی که با زیبایی شگفت انگیز خود مردمان را می فریبند. این واژه در گاتها[ سرودهای اشو زرتشت ورجاوند] نیامده، در دیگر بخش های اوستا پری جنس مادینه ی جادوست که از سوی اهریمن گماشته شده است تا مزدیسنان را از راه راست به کژ راهه برند و پرهیزگاران را از اندیشه و گفتار و کرداز نیک باز دارند، چنانکه یکی از پریان بنام خَنَه نَئیشی، گرشاسب را فریفته بود . پریان در سپاه اهریمن، افزون بر مردم فریبی، در نبرد با زمین و گیاه و آب و ستوران و آتش اند. همین پریان هستند که در پیکر ستارگان دنباله دار با تِشتر( ایزدباران) در ستیز و رزمند تا او را از بارندگی، و زمین را از سرسبزی و خرّمی باز دارند. همین پریان ایرانی بودند که در عربستان با نام [جن] شناخته شدند و از ذهن خرافه پرور محمد سر بر کشیدند و سوره یی را ویژه ی خود کردند!
مرگ ارزان : سزاوار مرگ، مرد یا زن نا خویشکاری که شایسته ی کشتن است.
بوشاسپ: در اوستا «بوشیستا» نام دیو خوابِ نا بهنگام و اهریمنی است که بیشتر با فروزه ی «درازدست» از او یاد می شود.
وَرِنَ : (در پهلوی وَرن) به چم (هوس و شهوت) در ادب سار پهلوی نام دیو هوس، بویژه هوس جنسی است. برخی از اوستا شناسان گویش درست آن را «وُرن» دانسته اند. وَرِنَ varena در اوستا نام چهاردهمین سرزمینی است که اهوره مزدا با فروزه [چهار گوش] آفرید. برخی از اوستا شناسانی که نامهای بزرگ دارند آن را همان سرزمین دیلم و گیلان می دانند.
آیین مزدیسنا: دین ایرانی که اشو زرتشت ورجاوند آموزگار آن است . این نام فروزه یی است بچم پرستنده یمزدا که نام هستی بخش بزر گ است، گاه بچم راستی پرست هم گفته شده است . آیین مزدیسنا در برابر آیین دیویسنا به چم پرستنده دیو است.
بَرسَم: در اوستا « بَرِسمَن » از ریشه ی « بَرز» به چم روییدن و بالیدن، نام شاخه های نو رسته ی درخت است که از درخت می برند و به هنگام ستاشی و نیایش بدست می گیرند .این شاخه ها گاه از زیبا ترین شاخه های انار(در یزد از شاخه های درخت گز) بریده می شوند.
امشاسپندان: اَمشَ سپِنتَه Amesha Spenta این یک واژه ی سه بهری از زبان اوستایی است، بهر نخست آن، اَ که نشان نایی است مانند (بی) – (بدون). بهردوم مِشَmesha از ریشه ی مَر به چم مُردن. بهر سوم سِپنتَ Spenta به چِم ورجاوند یا مقدس، همکرد این سه بهر می شود: ورجاوند جاودانه یا همیشه مقدس. این واژه در اوستا کاربرد بسیار دارد، نه تنها در اوستا ونکه در همه ی دیگر نامه های پهلوی از این باشندگان مینوی که پاسداران جهان گیتی و جهان مینو هستند پیاپی یاد شده است. شمار امشاسپندان شش تا است که با خود هُرمَزد که در بالای همه جاگرفته، شماره ی ورجاوند هفت را پدید می آورند و ترتیب آنها چنین است: در بالاترین پایگاه و بر فراز این شش امشاسپند، گاه سپنت مئینیو Spenta Maainyava و گاه اهورا مزدا و گاه ایزد سروش جا می گیرد. دوم: وهومنه Vohu manah در پهلوی وهومن و در فارسی بهمن. سوم: اَشَه وَهیشتَ Asha vahishta در پهلوی اشاوهیشت و در پارسی امروز اردیبهشت. چهارم: خشَثرَ وَئیِریَ Khshathra vairya در پهلوی خشَتریور و در پارسی امروز شهریور. پنجم: سپِنتَ آرمئیتی Spenta armaiti در پهلوی سپندارمَت و در پارسی امروز سفندارمذ و اسفند. ششم: هئوروَتات Haurvatat در پهلوی خُردات و در پارسی امروز خُرداد. هفتم: اَمِرِتات Ameretat در پهلوی اَمُردات – درپارسی امروز اَمُرداد که به نادرست مُرداد می گوییم. در نامه های پهلوی و داستان های اسلامی، اَمِشاسپندان به پیکر فرشتگان درآمدند همتایان: میکاییل – عزراییل- اسرافیل و جبراییل شناخته شدند. در یکی از نامه های پهلوی بنام سَد در بندهش در برابر هر یک از این شش امشاسپند، یک هماورد اهریمنی بنام کُماریکان Kmarikan آفریده شد! سرشت و چیدمان کُماریکان ها در برابر امشاسپندان چنین است:
اَکَ مَن بد منش دربرابر وهومَنَ (نیک منش)
ایندرَ گمراه کننده دربرابر اشا وهیشتا (بهترین راستی)
سئورو دیوآشوب دربرابر خشثروئیری (شهریاری)
نا اُنگ هَئی ثیا دیوسرکشی دربرابر سپنت آرمئیتی (پاک روانی و خرد رسا)
تَئوروی Taurvi دیوفساد دربرابر هَئوروتات (رسایی = کمال)
زَئی ریش دیو تباهی دربرابر اَمِرتات (بی مرگی)
اِشم Eshm دیوخشم دربراب سَراُش (سروش) پیک ایزدی
انگره مینو: در پهلوی و پارسی اَهرمَن یا اَهریمن و آهرمن، بچم مینوی ستیهنده و دشمن. نام یکی از دومینوی بنیادی در داستان آفرینش ایرانی است است که در برابر سپنتَ مئنیو ( سپند مینو) جا گرفته است.
تِشتر: در اوستا « تیشتریَه » و در پهلوی «تیشتر» و در پارسی « تیر» نام ایزد ستاره ی باران است که با شعرای یانی این همان شمرده اند. تِشتر در داستان های ایرانی و دین مزد یسنا ایزد باران و یکی از ورجاوند ترین ایزدان است و نام او همواره با فروزه ی «رایومَند» و فَرَّهمَند» برده می شود .
فرَوَشی Fravashi: در پارسی باستان «فرَوَرتی» و در پهلوی «فَرَوَهَر» ، در پارسی «فَروَر»، نام پنجمین نیروی مینوی فریدگان است که پیش از آفرینش گیتیانه و هستی ِ تن، به هستی در آمد و پس از مرگ نیز پایدار می ماند. بسیاری از دانشوران« ایده » ( مثال) در فلسفه افلاتون را سیمایی از فرَوَشی در اندیشه های دینی و هستی نگری ایراناین دانسته اند.
بنمایه ها:
اوستا- کهن ترین سرودههای ایرانیان- گزارش و پژوهش جلیل دوستخواه
دانشنامه ی مزدیسنا- دکتر جهانگیر اوشیدری
فرهنگ ایران باستان – ابراهیم پورداود – انتشارات دانشگاه تهران
شاهنامه ی فردوسی- بکوشش عنایت الله عقیلی – هرمز بصاری – پرویز احسانی اردستانی
فرهنگ واژه های اوستا – احسان بهرامی
بنیادهای اسطوره و حماسه ی ایران – جهانگیر کوروجی کوباجی – بکوشش جلیل دوستخواه
زرتشت، مزدیسنا و حکومت- جلال الدین آشتیانی
فارسنامه – ابن بلخی انتشارات بنیاد فارس شناسی شیراز.
تجارب الامم- ابوعلی مسکویه رازی – برگردان دکتر ابوالقاسم امامی – نتشارات سروش
آثار الباقیه – ابوریحان بیرونی -برگردان اکبردانا سرشت، انتشارات امیرکبیر
تاریخ تمدن ایران ساسانی – سعید نفیسی – انتشارات دانشگاه تهران
بَغ مهر – احمد حامی