هومر آبرامیان 

1.jpg

اردشیریکم در نقش رستم استان پارس

اهورا مزدا چنبر شهریاری را به اردشیر پاپکان می بخشد. اهریمن بخواری در زیر سُم اسب اهورامزدا افتاده است.

در پُشت سر اهورا مزدا،  ایزد مهر دیده می شود

کار گرد آوری کارنامه ی اردشیر پاپکان، سر دودمان شاهنشاهی ساسانی، بنام «کارنامک اردشیر پاپکان»  در روز  بیست و چهارم اسفندماه سال 300 زایشی در روزگار شهریاری نَرسه هفتیمن پادشاه ساسانی به فرجام رسید و چند روز پس از آن همراه با برگزاری آیینهای نوروزی در تالار پذیرایی کاخ شهریاری در تیسفون جا گرفت.

کارنامه نویسان رومی نوشته اند نَرسه که نتوانسته بود رومیان را از دستیازی به سرزمینهای ایرانی باز دارد، و در سال 297 در پی شکست از گالریوس، ارمنستان و بخشی از میانرودان را به هماورد رومی خود واگذاشته بود، با خواندن « کارنامه ی اردشیر پاپکان»  در زیر فشار اندوه بیمار شد و تاج و تخت پادشاهی را به پسرش «هُرمَز» واگذاشت.

کارنامک اردشیر پاپکان در درازای سده های بسیار چراغ راه شهریاران و فرمانروایان ایران بوده است.

چرخه ی ساسانی یکی از مهندترین چرخه های کارنامه ی پر فراز و فرود ایران است، در این چرخه ی 427 ساله

( 224 تا 651 میلادی)  همانند روزگار هخامنشی، کران تا کران ایرانشهر بزیر فرمان یک دولت در آمد. در این چرخه، هنر و فرهنگ و آیین های شهریگری ایرانی به بالاترین گامه ی شکوفایی رسیدند، پرتو روشنی بخش این شاهنشاهی از مرزهای ایران فراتر رفت و سرزمینهایی مانند هند و چین و اروپای باختری و آفریقا را هم گرما و روشنایی بخشید. همه ی آنچه که از ماندمانهای جهان باستان در زمینه های هنر– ساختمان سازی – خُنیاگری- و بسیاری هنرهای دیگر که امروزه در برخی از دیرینکده ها و دانشگده های خاورشناسی جهان، به نا روا تمدن اسلامی گفته می شوند، همه بجا مانده هایی از شاهنشاهی ساسانی هستند و کمترین پیوندی با اسلام و مسلمانی ندارند!.

شناخت انگیزه های فراپویی و فروپویی این بخش از کارنامه ی ایران برای هر جوان دانش پژوه ایرانی یک  باید ملی است. در همین چرخه است که در پی زشتکاریهای برخی از شاهنشاهان ساسانی زمینه ی شکست ارتش شاهنشاهی ایران از گروه کوچکی از تازیانِ بیابانگردِ برهنه پای فراهم گردید و داغ ننگین این شکست شرم آور در برگ برگ کارنامه ی هزار و چهار سد ساله ی ایران پس از اسلام بر جای ماند.

2.png

درفش کاویان نماد سربلندی شاهنشاهی ساسانی

 

3.png

سیمرغ ، نشان دیگری از روزگار ساسانی

بدون شناخت انگیزه های راستین شکست ارتش شاهنشاهی ایران از مُشتی تازی بیابانگرد، هرگز نمی توان ایرانی آزاد و آباد و سربلند ساخت، بررسی کارنامه ی اردشیر پاپکان و کردوکار دیگر شهریاران دودمان او که ایران را به بالاترین گامه از شکوه و سربلندی فرا بردند، و به پایین ترین  گامه از سیه روزگاری فرو غلتاندند، برگهای بیشتری از این گاهشمار ایرانی را خواهند گرفت تا جوانان ایرانی نیک از بد، و راه از چاه باز شناسند و با شناخت کارنامه ی نیاکان، آینده ی بهتری برای خود و زادمانهای آینده در آن سرزمین اهورایی پدید آورند.

پیش زمینه

شاهنشاهی اشکانی یا اشکانیان (۲۴۷ پیشازایش ۲۲۴ زایشی) که با نام “امپراتوری پارت‌ها” نیز شناخته می‌شود، یکی از نیرومندترین دولت ها در جهان باستان بشمار می رود. اشکانیان به درازای 471 سال بر بخش بزرگی از باختر آسیا فرمان راندند. بنیاد گذار این دودمان ایرانی اشک نام داشت.  اشک یکم دست سلوکیان یونانی تبار را از فرمانروایی بر ایران کوتاه کرد و برکران تا کران سرزمینهای ماد و میانرودان چیره شد.

اشکانیان مرزهای ایران را از رود پُرات تا هندوکش و از کوههای کافکاز تا شاخاب پارس گسترانیدند. از آنجایی که جاده ی ابریشم از میان سرزمینهای ایرانی می گذشت، ایران گذرگاه بازرگانی میان امپراتوری توانمند روم، و سرزمینهای پیرامون مدیترانه، و امپراتوری هان در چین شد، ولی در پی کشمکش های درونی برای بدست گرفتن چوبدست فرمانروایی از یکسو، و شکست های پیاپی در بیرون از مرزهای میهن از سوی دیگر، رو به سُستی نهاد و در هر گوشه یی از آن سرزمین فراخدامن گونه یی از تیره شاهی یا ( ملوک الطوایفی) پدید آمد.

اردشیرپاپکان در سال 224 زایشی بر اردوان پنجم واپسین شاهنشاه اشکانی شورید و در نبردی خونین بر او چیره شد و با بنیادگذاری شاهنشاهی ساسانی همه ی تیره های ایرانی را زیر درفش شکوهمند کاویان گرد آورد.

در این هنگام امپراتوری روم به آیین مسیحیت در آمده و کوشش بسیار برای گسترش دین مسیح در سراسر جهان پی گرفته  و برآن بود تا بیارمندی دینکاران مسیحی بخش بزرگی از مردم جهان را بزیر درفش امپراتوری روم در آوَرَد. (کاری که سپس تر مسلمانان پی گرفتند و هنوز هم دنبال می کنند.)

دامنه ی آوازه گری مسیحیت بزودی به ایران رسید، بسیاری از ایرانیان به آیین مسیح گرویدند و دیری نپایید که ایران یکی از کانونهای مسیحیت در جهان آن روز شد، نا گفته پیداست که گسترش مسیحیت در ایران به سود امپراتوری روم و به زیان شاهنشاهی ایران بود.

دامنه ی نبردهای سنگین میان دو امپراتوری ایران و روم بر سر ارمنستان و میانرودان و برخی سرزمینهای دیگر هر روز دامنه یی گسترده تر می یافت، در این میان ایرانیانی که به آیین مسیح درآمده بودند نمی توانستند با مسیحیان روم ( که برادران دینی آنها بودند و برای گسترش دین او می جنگیدند) برزمند!. بیم آن می رفت که این برادران دینی! بهم بپیوندند و کاخ شاهنشاهی ایران را از بیخ و بن برکَنَند…( درست همان پیوندی که امروزه میان برادران مسلمان ایرانی و سوریه یی و لبنانی و فلستینی و غزه یی و دیگر سرزمین های اسلامی برپا است تا بنیروی یکدگر با همه ی ارزشهای فرهنگ ایرانشهری و مردم ایران برزمند!)

در چنین هنگامه یی بود که اردشیر پاپکان دین و دولت را بهم آمیخت و بُنیاد شاهنشاهی ساسانی را بر شالوده های دین مزدیسنا استوار ساخت. شوربختانه همین آمیختگی دین ودولت موریانه وار پایه های آن شاهنشاهی توانمند را جوید و مردم ایران را دچار روزگار بدهنجار کرد. چیرگی هزار و چهارسد ساله ی تازیان بیابانگرد بی فرهنگ بر ایرانزمین، پی آیند همان آمیختگی دین و دولت در روزگار ساسانی است.

روانشاد استاد سعید نفیسی می نویسد:

« ساسانیان تعصب دینی سخت حتی گاهی مبالغه آمیز داشتند و هرچه در نیرو داشته اند بکار می برده اند که مردم کشورهای دیگر و نواحی مختلف ایران را به دین خود در آوَرَند و در این زمینه از کُشتار و خونریزی هم خود داری نکرده اند . نیاکان اردشیر بابکان پشت در پشت متولیان آتشکده ی «آناهیته» در شهر استخر بوده اند و اردشیر خود بدینوسیله و به اتکاء روحانیت پدرانش به پادشاهی رسیده است به همین جهت از روز او ل سلطنت ساسانی با روحانیت توأم شده است… ناچار شاهنشاهان ساسانی دست نشانده  و زبون روحانیون عصر خود بوده اند و جز فرمانبرداری از ایشان چاره ای نداشته اند..

( مسیحیت در ایران – برگ های 40 و 41 )

کارنامک اردشیر پاپکان یکی از تکدانه  نامه هایی کُهن ایرانی است که از تاراج و ویرانگریهای تازیان ومغولان  بدور مانده و بدست ما رسیده است.  این گرامی نامه نخستین بار در سال ۱۲۷۲ خورشیدی بدستیاری خدایار دستور شهریار ایرانی بچاپ رسید.

خدایار در سال 1256 خورشیدی در خانواده ی دستور بزرگ یزد زاده شد، در نو جوانی به هندوستان رفت «زند» – « پهلوی» – «اوستایی» و سانسکریت و انگلیسی را فراگرفت.  در سال ۱۲۷۲ خورشیدی نامه های  بسیار ارجمندی مانند «اندرز نامه ی پهلوی» – «اندرز بهزاد فرخ فیروز» – «اندرز خسرو کبادان» و «مادیگان شترنک» و «کارنامه اردشیر بابکان» را بچاپ رساند.

4.jpg

دستور خدایار استاد زبانهای اوستایی و پهلوی

چند سال پس از آن یکی دیگر از فرزانگان ایرانی بنام استاد بهرامگور انکلسریا کوشش فراوانی برای گردآوری آن بکار گرفت.

بهرامگور تهمورس آنکلِساریا Bahramgore Tahmuras Anklesaria از ایران ‌شناسان نامی هند، و کارشناس

زبان و ادب ایران باستان بود که در ۱۸۷۷ در آنکلساریا از بخش های گجرات زاده شد و در نوامبر ۱۹۴۲ در شست و پنجسالگی در شهر بمبئی چشم از جهان فرو بست.

پس از وی شادروان صادق هدایت فرزانه ی گرانمایه ی ایرانی نسخه از آن را به پارسی روان نوشت.

انوشه روان استاد دکتر بهرام فره وشی نسخه ی دیگری از آن را برای پارسی زبانان فراهم آورد.

با سپاس بیکران، و گرامیداشتِ همه ی این فرزانگان، فرازهایی از کارنامک اردشیر پاپکان را نگاه می کنیم  تا با شیوه ی گفتار و نوشتار پیشینیان آشنا شویم و سپس  برگهایی از کارنامه ی نیاکان را نگاه خواهیم کرد:

« به نام و نیرو و یاری ی دادار اُورمَزد رایومند (درخشان)  فَرّهمَند ( با شکوه). تندرستی و دیر زیوشنی   (دیر زیوی) همگان نیکان و فرارون کنشان ( نیک کرداران) و نام چشتی ( بویژه یادآوری نام ) او که برایش این نوشته می شود .

انوشه روان باد اردشیر شاهنشاه پاپکان و شاهپور شاهنشاه اردشیران و اُورمَزد شاهنشاه شاهپوران . ایدون باد و ایدون تر باد .

اندر دیدن پاپک ساسان را در خواب و دادن دخت بدو:

به کارنامه اردشیر پاپکان ایدون نوشته بود که: پس از مرگ اسکندر رومی ایرانشهر را دو صد چهل (240)  کدخدای بود ( ایران240 پاره شده و  بر هر پاره کسی فرمان می راند.)

ساسان از تخمه دارای دارایان بود،  پاپک نمی دانست که ساسان از تخمه دارای دارایان زاده است.

پاپک شبی به خواب دید وچونانکه خورشید از سرِ ساسان بتابد و همه گیتی روشن شود . دیگر شب ایدون دید. چونانکه ساسان به پیلی آراسته سپید نشسته بود  و هرکه اندر کشورند پیرامون ساسان ایستاده اند و نماز بهش برند و ستایش و آفرین همی کنند . سه دیگر شب همگونه ایدون دید: چونانکه آذرفرنبغ و گُشنَسب و بُرزین مهر ( سه آتش سپنتا ) به خانه ساسان همی وخشند ( فروزان اند) و روشنی به همه ی کیهان همی دهند . پاپک چونش بدان آئینه (شیوه) دید افد ( شگفت ) نمود . وش ( و او ) دانایان و خواب گذاران را به پیش خواسته و آن هر سه شب خواب چون دیده بود پیش ایشان گفت. خواب گزاران گفتند که آنکه این خواب پدش (در باره ی او) دیده یی او یا فرزندان آن مرد کسی به پادشاهی کیهان (جهان) خواهد رسید.

پاپک چونانکه آن سُخَن بشنید کس فرستاد و ساسان را به پیش خواست و پرسید که تو از کدام تخمه و دودمانی؟ از پدران و نیاکان تو کس بود که پادشاهی و سرداری کرد؟ ساسان از پاپک پشت و زنهار خواست که گزند و زیانم مکن.  پاپک پذیرفت و ساسان راز خویش چون بود پیش پاپک گفت.

پاپک شاد شد و فرمود که تن بشوی و پاپک فرمود که تا دستی جامه و پوشاک خدایوار ( شاهانه) بهش آوردند و به ساسان دادند که بپوش . ساسان نیز همانگونه کرد. پاپک ساسان را فرمود که تا چند روز به خورش و دارش نیک و سزاوار پرورد . وش (و او) پس دُخت خویش به زنی او داد…

اندر زادن اردشیر پاپکان و چگونگی او با اردوان در نخچیرگاه

« دهش (سرنوشت) باید بودن را اندر زمان که آن ( بانو ) آبستن شد و اردشیر زاده شد. پاپک چونش برازندگی تن و چابکی اردشیر بدید دانست که آن خواب که دیدم راست شد. وش (واو) اردشیر به فرزندی پذیرفت و گرامی داشت و پَروَرد .

اردشیر چون به داد (سن) و هنگام فرهنگ (سن فن ودانش آموزی) رسید به دبیری و اسوباری (سوارکاری) و دیگر فرهنگ ایدون فرهاخت که اندر پارس نامی شد .

چون اردشیر به داد (به سن) پانزده رسید آگاهی به اردوان آمد که پاپک را پسری هست به فرهنگ و اسوباری

فرهاخته و بایشنی است (شایسته است) .  وش (و او) نامه به پاپک کرد که ما شنفتیم که شما را پسری هست بایشتنی (شایسته) و به فرهنگ و اسوباری اویر (نیکوکار) فرهاخته . کامه ماست  (خواست ما چنین است) که او را به درگاه ما فرستی تا نزد ما آید تا با فرزندان سپوهرگان (شاهزادگان) باشد و او به  فرهنگ و پاداش فرائیم .

پاپک از آنرو که اردوان مه کامکار تر ( شاهنشاه و زورمندتر) بود دیگر گونه کردن و آن فرمان بسپوختن (نافرمانی) نشایست .  وش (واو) اندر زمان اردشیر را آراسته باد بنده (پرستار) و بس چیز  افد (شگفت آور) بسیار سزاوار به پیش اردوان فرستاد.

اردوان چونش اردشیر بدید شاد شد و او را گرای کرد و فرمود که : هر روز با فرزندان و وسپوهرگان خویش به نخچیر و چوگان شوید و اردشیر همانگونه کرد. به یاری یزدان به چوگان و اسوباری و چترنگ (شترنج)  و نَو (تخته نرد ) – اردشیر و دیگر  فرهنگ از ایشان همگی چیر و ورد بود (ماهرتر) .

***

            این نمونه ای بود از شیوه ی نگارش کارنامک اردشیر پاپکان. اینک برای شناخت بیشتر این کارنامه، برگهایی از کارنامه ی ساسانی را نگاه می کنیم و سپس به سراغ شاهنامه خواهیم رفت:

شاهنشاهی ساسانی نام یک دودمان ایرانی است که از سال 224 تا سال 651 زایشی بر ایرانشهر فرمان راندند. بنیاد گذار این شاهنشاهی {اردشیر پاپکان} بود .

نام اردشیر یا  اَرتَه خَشَتره یک نامواژه ی دو بهری از زبان اوستایی است، بهر نخست آناَرت یا اَرتَه  Arta بچم راستی – پاکی – درستی…  و بهره دوم خَشَتره Khashatra  بچم شهریاری است. این واژه بیش از پنجاه بار در سرودهای اشو زرتشت ورجاوند بکار رفته و تر زبانان آن را به:  فرمانروایی بر خویشتن –  پادشاهی خداوندی – فرمانروایی خرد و اندیشه ی نیک –  نیروی  خواست و کوشش –  کشور بر گزیده اهورایی – نیروی سروری – نیروی هماهنگی- شهریاری نیک و آرمانشهر  گزارش کرده اند . این فروزه به هر یک از آرش های یاد شده برگردان شود نشان دهنده نیروی سازندگی و پیش برندگی، و از دیدگاه روانشناسی نشان منش والا و بزرگواری است.

خشَترا نام سومین امشاسپند از گروه امشاسپندان است، این واژه در پهلوی خشَتریور Khshatrivar یا Shatrivar    گفته شد و در پارسی امروز بگونه ی شهریور در آمد.

در گرامی نامه ی اوستا خَشَترا نماد توانمندی و فَرّ و شکوه پادشاهی اهورا مزداست سرپرستی توپالها (فلزات) بر روی زمین به او سپرده شده است .

برگردان نام اردشیر  به پارسی امروز می شود ( پادشاه راستگو و درستکردار).

5.png

نگاره یی از چهره ی اردشیر پاپکان بر روی یک سکه ی زرین

 

جریر تبری تبار خاندان ساسانی را به پادشاهان کیانی می رساند و می نویسد:

            « اردشیر پسربابک، پسرساسان، پسربابک، پسرساسان، پسر مهرس، پسر ساسان، پسر بهمن پسر اسفندیار،  پسر ویشتاسب پسر لُهراسب، پسر اوگی پسر کی مانوش بوده است.»

دودمان ساسانی از استان پارس برخاست و به درازای 427 سال بر بخش بزرگی از آسیای باختری فرمان راند.

نام  ساسانیان از نیای بزرگ اردشیر گرفته شده که ساسان نام داشت، درکارنامک اردشیر بابکان ساسان از نوادگان داریوش سوم هخامنشی  (دارای دارایان)  دانسته شده است، در شاهنامه نیز در بخش خواب دیدن بابک در کار ساسان می خوانیم:

چو دارا به رزم  اندورن کُشته شد      همه دوده را  روز بر گشته شد

پسر  بُد  مَر  او  را  یَکی  شاد کام      خردمند وجنگی وساسان به نام

پدررا بدان گونه چون کُشته دید      سر بخت  ایرانیان   گشته  دید

از  آن  لشکر  روم بگریخت اوی      به دام  بلا  بر   نیاویخت اوی

به هندوستان در، به  زاری  بِمُرد      ز ساسان یکی کودکی ماند خُرد

برین  هم  نشان  تا   چهارم  پسر     همی نام ساسانش  کردی  پدر

شبانان   بُدندی  و  گر    ساربان      همه ساله با  درد  و  رنجِ  گران

برون شد پسرجُست کاری به رنج     مگر  یابد  از  رنج   پاداش گنج

چو   نزد   شبانانِ   بابک   رسید      بدشت آمد و سر شبان را بدید

بدو  گفت:  مزدورت   آید  بکار؟    که  ایدر  گذارد   به   بَد  روزگار

بپذرفت  بد بخت   را  سر شبان      همی داشت با رنج روز و شبان

چو  شد  کارگر  مَرد   آمد   پسند     شبان، سر شبان گشت برگوسپند

شبی  خفته  بود  بابک زود یاب      چنان دید روشن  روانش بخواب

که ساسان به پیل ژیان بر نشست    یکی تیغ  هندی  گرفته  بدست

هر آن کس  که  آمد  برِ  او   فراز     بر او آفرین  کرد  و  بُردَش نماز

بدیگر شب اندرچو بابک بخفت     همی بود  با مغزش اندیشه جفت

چنان دید در خواب کاتش پرست   سه آتش فروزان بَبُردی بدست

چو آذر گُشسب و چو خرّاد و مهر    فروزان چو بهرام وناهید و مهر

همه پیش  ساسان  فروزان  بُدی     به هر  آتش  عود  سوزان بُدی

سر  بابک  از   خواب  بیدار  شد     روان  و  دلش پُر ز  تیمار  شد

هر آنکس که در خواب دانا بُدند     به   هر   دانشی  بَر  توانا  بُدند

به    ایوان  بابک  شدند  انجمن      بزرگان   و فرزانه    و   رای  زن

چو  بابک سخن بر گشاد از  نهفت      همه خواب یکسر بدیشان بگفت

پُر  اندیشه شد  زان سُخَن  رهنُمای     نهاده  بدو  گوش، پاسخ سرای

زودیاب: تیز هوش

تیمار: غم و اندوه

 

خوابگزاران در پاسخ بابک می گویند:

کسی را که دیدی تو زین سان به خواب     به شاهی  بر  آرَد سر  از آفتاب

چوبابک شنید این سخن گشت شاد     براندازه شان  یک  به یک هدیه داد

 

بابک با شنیدن گزارش شادی بخش خواب گزاران یا بگفته ی فردوسی{  پاسُخ سَرایان} هر کدامشان را ارمغانی در خور می بخشد و ساسان را که سر شبان رَمه های او بود به پیشگاه خود  فرا می خواند، هنگامی که ساسان را می آورند پیرامونیان را از خود دور می کند و در تنهایی با سرشبان بگفتگو می نشیند:

بپرداخت   بابک  ز  بیگانه  جای      به در شد  پرستنده و  رهنمای

ز  ساسان  بپرسید  و   بنواختش      بر  خویش نزدیک  بنشاندنش

بپرسیدش  از  گو هر  و   از   نژاد     شبان زو بترسید و  پاسخ  نداد

اُ زان پس بدو  گفت: ای  شهریار     شبان  را  بجان  گر دهی  زینهار

بگویم ز گوهر همه هرچه هست     چو دستم بگیری به پیمان بدست

که  با من نسازی  بدی  در جهان     نه   در  آشکارا   نه   اندر نهان

چو بشنید  بابک زبان  بر   گُشاد     ز  یزدان  نیکی   دِهِش  کرد  یاد

به بابک چنین گفت از آن پس شبان    که من پور ساسانم  ای پهلوان

نبیره ی جهاندار شاه  « اردشیر»     که بهمنش خواند همی یاد گیر

سر    افراز    پورِ  یل    اسفندیار      ز گشتاسب اندر جهان  یادگار

چو بشنید بابک فرو ریخت آب      از آن چشم روشن که او دید خواب

بدو  گفت  بابک: به  گرمابه شو      همی  باش تا  پیشیاره  آرند نو

بیاورد   پس   جامه ی   خسروی     یکی   اسپ    با   آلت    پهلوی

بدو   داد   پس  دختر خویش   را      پسندیده   و  افسر  خویش   را

چو نُه ماه بگذشت ازآن خوبچهر    یکی  کودک  آمد چو تابنده مهر

به     ماننده ی   نامدار    اردشیر     فزاینده   و    فرّخ   و     دلپذیر

همان  اردشیرش    پدر   کرد  نام     که باشد  به دیدار  او  شاد کام

ریخت آب: گریست

پیشیاره: خلعت، پاداش

آلت پهلوی: زین و برگِ پهلوانی

چنانچه دیدیم، ریشه و تبار اردشیر پاپکان به ساسان، و پس از چند پشت به اردشیر، و سرانجام به بهمن و اسفندیار و گشتاسپ و لهراسب (پادشاهان کیانی) می رسد.  ساسان پدر اردشیر که در آغاز سرشبان گله های بابک بود به سرپرستی نیایشگاه آناهیتا در شهر استخر در استان پارس گمارده می شود. بدین شیوه اردشیر جوان در دستگاه فرمانروایی بابک که هم موبَد بزرگ آتشکده ی آناهیتا و هم مرزبان پارس بود پرورش می یابد و مردی دلیر و نیرومند و کارآمد می شود و به نبرد با اردوان پنجم اشکانی سپاه می آراید و سر انجام در دشت هرمزگان بر او چیره می شود و در سال در سال 226 زایشی بنام “شاهنشاه ایران” تاج  بر سر می نهد.

6.jpg

کاخ اردشیر پاپکان در فیروز آباد فارس

شاپور  یکم

سه تن از شهریاران خاندان ساسانی “شاپور” نام دارند. این نام  برآمده از بن واژه ی (خشایا پورا

xšāyaθiyahyā-puθra ) در پارسی باستان بچم «پسر پادشاه » یا « شاهزاده » است، چنین می نماید که  این واژه در آغاز یک پیشنام بوده و سپس تر بگونه نام بکار رفته است.

«شاپور یکم» پسر «اردشیر یکم» بنیاد گذار شاهنشاهی ساسانی بود. او همراهِ پدرش با اشکانیان جنگید و در میدان رزم، سرد و گرم بسیار چشید.  اردشیر او را آرام ترین، با هوش ‌ترین، دلیر ‌ترین، و تواناترین فرزند خود شناخت و در کنار بزرگان کشور او را به جانشینی خود برگزید.

مسعودی و بلعمی نوشته اند که: « اردشیر تاج را با دست ‌های خود بر سر شاپور گذاشت»

چو شاپور  بنشست بر تختِ داد      کلاه  دل افروز  بر سر نهاد

شدند  انجمن  پیش  او   بخردان      بزرگان   فرزانه   و   موبدان

چنین  گفت  با     نامور    انجمن      بزرگانِ   با  دانش  و   رایزن

منم    پاک   فرزند  شاه    اردشیر      سراینده ی  دانش و یاد گیر

همه   گوش   دارید     فرمان  من      مگردید  یکسر  زپیمان  من

و زین هر  چه گویم  پژوهش کنید     اگر خام گویم نکوهش کنید

اگر  شاه   با  داد   و  فرخ پی است     خِرَد بیگمان پاسبان وی است

خِرَد  پاسبان  باشد و  نیک  خواه      سرش بر  گذارد  ز ابر سیاه

همه جُستَنَش  داد  و  دانش   بُوَد     زدانش روانش  به  رامش بود

دگر  آنکه او  ز آزمونِ   خِرَد      بکوشد به مردی وگِرد آورد

به  دانش ز یزدان  شناسد سپاس      خُنُک مردِ  دانای یزدانشناس

به   شاهی   خِرَدمند    باشد   سزا      به جای خِرَد زر  بود بی بها

توانگر شود هر که خشنود گشت     دل آزوَر خانه ی دود گشت

کرا آرزو بیش، تیمار   بیش      بکوش و منه میوه ی آز بیش

به   آسایش و  نیکنامی گرای     گریزان شواز مرد ناپاک رای

به  چیز  کسان  دست  یازَد  کسی     که بهره ندارد  ز دانش بسی

مرا با  شما زان   فزون است   مِهر     که اخترنماید همی بر سِپِهر

همان رسم  شاه  بلند اردشیر      به جای آورم با شما نا گزیر

زدهگان نخواهم جز از سی  یکی     دِرَم را تا به لشکردهم اندکی

ز  چیز کسان بی  نیازیم   نیز     که دشمن شود دوست از بهرچیز

بَرِ  ما  شما  را  گشادَست   راه     به مهریم بر مردم داد خواه

مِهان  و  کهان  پاک بر خاستند     زبان ها به  خوبی بیاراستند

به   شاپور     بَر   آفرین  خواندند     زبَرجَد به تاجش بر افشاندند

همان تازه شد رسم  شاه   اردشیر      بدو شاد  گشتند بُرنا و  پیر

کلاه: تاج

خام: نسنجیده

دل آزوَر: فزونخواه، حریص

شاپوریکم پس از نشستن بر کرسی شهریاری ایرانشهر، کار پدر را در باز پس گیری سرزمینهای از

دست رفته پی گرفت و باکتریا  Bactria را از چنگ فرمانروایان یونانی بدر کشید.

نام “باکتریا” در نوشته های سانسکریت بگونه ی بالهیکه و در اوستا بگونه ی بخدی و با فروزه ی “بخدیم سریرام اردو درفشام” به چم: بلخ زیبا و دارای پرچم های بلند آمده است. برخی از اوستا شناسان مانند پرفسور دارمستتر آن را برآمده از ریشه ی “بامیَه” یا “بامی” گرفته اند که بچم “درخشان”است، هنوز هم واژه بلخ را با فروزه “بامی” بگونه ی”بلخ بامی” بکار می برند، که چم “بلخ درخشان” است. اوستا شناسانی که نامهای بزرگ دارند، این سرزمین درخشان را زادگاه اشو زرتشت ورجاوند دانسته اند.

شاپور یکم افزون بر « باکتریا» بخش باختری امپراتوری کوشان را هم گرفت و چندین بار هم به  هماوردی با امپراتوری روم لشکر بیاراست و بسیاری ازسرزمین های ازدست رفته را از رومیان پس گرفت.

تاخت و تازهای شاپور یکم « والریانوس » امپراتور روم را به رویارویی با او برانگیخت.

والرین همانند امپراتور پیش از خود « دسیوس » ( که تازی گویان بپاس داستانی بنام “اصحاب کهف” که در قران آمده او را دقیانوس می گویند)  به آزار مسیحیان پرداخت و از هیچ گونه ستم ورزی و بیداد خود داری نورزید.   در سال ۲۵۷ زایشی توانست انتاکیه را بگیرد، ولی دو سال پس از آن (پیش از  رویارویی با شاپور) در پی بیماری مرگ سیاه ( طاعون) بسیاری از سپاهیان خود را از دست داد و درسال 260 زایشی در نبرد “اِدِسا”  در ترکیه ی کنونی  و شمال انتاکیه {در کشورخود} از شاپور شکست خورد و به همراه شمار زیادی از همراهانش که بزرگان و بلند پایگان و سناتورها و سرداران سپاه روم بودند به اسارت شاپوردرآمد. شکست والرین از شاپور، بی پایه بودن افسانه ی شکست ناپذیری امپراتوری روم را به رُخ کشید و بر شکوه خاندان ساسانی در جهان آن روز بیافزود. مسیحیان شکست والرین و اسیر شدن او را در چنگ شاپور پادافره گناهان او بشمار آوردند و در نشان دادن خوار شماری والرین از سوی شاپور یکم گزافه های بسیار گفتند.

شاپور در سنگ نبشته ی کعبه ی زرتشت می‌نویسد:

«… ما اسیران را در سرزمنیهای ایرانی ی پارس– پارت- خوزستان- آسورستان (دل ایرانشهر و نام سرزمین کنونی عراق) و دیگر سرزمینهایی که از آن ما و پدر و نیاکان و پیشینیان ما بود خانه دادیم.

در پی این پیروزی، شاپور به کار آباد سازی کشور پرداخت. بسیاری از مسیحیان که از ستم رومی ها گریخته و به ایران پناه آورده بودند را، در شهرهای نو بنیادی که ساخته بود پناه داد تا آزادانه آیینهای دینی خود را برگزارکنند. شاپور بپاس پیروزی بر والرین فرمان داد پیکره‌ی بزرگ و باشکوهی از او در دل کوه چمگان (کوه رحمت!)  که در بخش شمال خاوری شهرستان مرودشت است بسازند.

7.jpg

سنگ نگاره ی نقش رستم که پیروزی شاپور یکم بر والرین امپراتور روم را نشان می دهد

8.jpg

تندیس با شکوه شاپور یکم در دل کوه چمگان که امروزه به ناروا « کوه رحمت» گفته می شود

 

پس از آن  دست بکار آبادانی کشور شد و شهر بیشابور را از خود بیادگار گذاشت.  بیشاپور یا « وه شاپور» و «اندوشاپور» (به پارسی میانه vēhšābuhr یاbēšābūr  ) یکی از شهرهای باستانی و بسیار خوش آب و هوای  ایران بود که در کازرون در استان فارس به فرمان شاپور یکم  ساخته شد و امروزه تنها ویرانه‌هایی از آن برجا ‌است. این شهر با گستره یی بیش از دویست هکتار، یکی  از کلانترین شهرهای آن روزگار بشمار می رفت و از ارزش بازرگانی بسیار بالایی برخوردار بود. یکی از زیباترین ساختمانهای بیشابور نیایشگاه ایزد بانو اردویسور آناهیتا بود. این شهر زیبای تاریخی از سده ی هفتم کوچی رو به ویرانی گذاشت.

9.jpg

ویرانه های بیشابور

10.jpg

ستونهای بجا مانده از کاخ های شاهنشاهی شاپور یکم در شهر بیشابور

شهر دیگری که به فرمان شاپور یکم ساخته شد نیشابور بود که در میانه ی سده ی سوم زایشی به فرمان شاپور یکم ساخته شد .

در گرامی نامه ی اوستا از نیشابور با فروزه ی «رئونت» بچم (شکوه وبزرگی) یاد شده و در بسیاری از  نوشته های پهلوی و مانوی آن را اَبَر شهر  نام داده اند.  واژه نیشابور در روزگار ساسانی به گونه ی « نیوشاپور»  گفته می شد که چم  آن «کار خوب شاپور» یا «جای خوب شاپور » است.

نیشابور  بپاس داشتن آب و هوای بسیار دلپذیر، و سامه های خوب زندگی، ازهمان آغازِ کار، مردمِ گوناگون از سرزمینهای دور و نزدیک را به سوی خود کشید.  طاهریان آن را پایتخت خود کردند و در روزگار امویان و عباسیان، نیشابور یکی از چهار شهر کرسی‌نشین خراسان شد و «ام‌البلاد خراسان» نام گرفت . پس از یورش مغولان چندی هم “شهرشادیاخ” نامیده شد.

دکتر “لقمان بایمت اُف” یکی از فرزانگان خُجندی در جمهوری تاجیکستان، در نوشتاری زیر نام: ( گلزار وصل است سیران ما: جستاری در باره ی پیوندهای فرهنگی خُجند و نیشابور)  که در شماره ی 237  ماهنامه کیهان فرهنگی بچاپ رسانید  نوشته است:

« هر پدیده ی کوچک تاریخی که هم‌اکنون در این دیار می‌بینید، نشانه‌یی است از فرهنگ ایران بزرگ، عصارهه ی تاریخ و فرهنگ ایران باستان از زبان، رسوم و سنت‌های مردم زحمتکش این خاک و بوم تراوش می‌کند… برای من، نیشابور محل تقدس تاریخ است. البته، تنها خُجندی ای نیستم که این ادعا را دارم…».

شهر دیگری که به فرمان شاپور یکم ساخته شد «گندی شاهپور» (1) بود . نوشته اند که شاپور چون شهر انتاکیه را در شام گرفت، گروهی از مردم آنجا را به خوزستان بُرد و ایشان را در آنجا بساختن شهری گماشت که در آن زمان ساسانیان بدان “وه اندوشاهپوهر” ” شهر شاپور بهتر از انتاکیه” می گفتند زیرا انتاکیه در آن روزگار شهر بسیار زیبایی بود و ایرانیان آن را « اندو» می گفتند.

گُندی شاهپور  بپاس دانشگاه گندی شاهپور از همان آغازِ کار، کانون دانش در جهان آن روز، و نیایش سوی دانشمندان و فرزانگان آن روزگار شد. شاپور فرمان داد که شمار زیادی از نامه های یونانی را که در زمینه های گوناگون پزشکی و فلسفه بودند بزبان پهلوی برگردانند. خسرو انوشیروان در این شهر بیمارستان بزرگی بساخت و بر گستره ی دانشکده ی پزشکی آن افزود.

ابوحنیفه دینوری در اخبارالطوال می نویسد:

« چون شاپور پسر اردشیر بابکان به شهریاری رسید، لشکر به روم کشید، پس چون به عراق باز گشت به خاک اهواز رفت و به  جستجوی جای مناسبی برای احداث شهری پرداخت تا اسیرانی را  که از خاک روم با خود آورده بود، در آن جای سکنی دهد، پس شهر جُندی شاپور را بنیاد کرد و این شهر را به زبان خوزی نیلاط می‌گفتند، لیکن مردمش آن را نیلاب می‌خوانند.

مانی پیامبر ایرانی در همین شهر بدار آویخته شد و پیکر او را بر دروازه آویختند و از آن پس آن دروازه را «دروازه ی مانی» گفتند.

11.jpg

تندیس مومیایی شاپور یکم در موزه ی تاریخ فارس ( شیراز)

 

مانی و شاپور یکم

تا پیش از پیدا شدن “تورفان مانی” همه ی آگاهیهای ما در باره ی مانی و آیین او تا سده ی کنونی بر پایه ی داده های یعقوبی و مسعودی و ابن ندیم و شهرستانی و برخی نوشته های یونانی و سریانی بود ، ولی با بدست آمدن نوشته های مانی در تورفان ترکستان (2)  و شهر فَیّوم (3) در مصر آگاهیهای بسیار ارزشمندی از مانی و دین او به دست آمد.

مانی در چرخه ی فرمانروایی اردوان پنجم اشکانی پیرامون سال 216 در روستایی در شمال بابل در سر زمین میانرودان( عراق کنونی) زاده شد، نژاد او را از هر دو سو به خاندان اشکانی می رسانند، پدرش بابک پیرو آیین مندایی از آیین های گنوسی و پیرو یحیای تعمید دهنده بود، آیینی که آنرا آیین صابئین و مغتسله نیز گفته اند.  مانی تا دوازده سالگی در دامن همین آیین پرورش یافت، ولی بگفته ی خودش در دوازده سالگی فرشته یی بنام توم  از سوی «خداوندگار سرای درخشان»  بنزد او آمد و در ۲۴ سالگی او را به پشت کردن به آیین مندایی و بنیادگذاری دین برتر برانگیخت. مانی از همین هنگام ( که همزمان با واپسین سال پادشاهی اردشیر پاپکان بود)  آیین خود را با پیرامونیان در میان گذاشت و سپس به سرزمین های کوشان و افغانستان و هندوستان رفت و مردم را به دین خود فرا خواند. بسیاری از مردم فرا خوان او را پذیرفتند و آیین او را پیروی کردند.

پس از درگذشت اردشیر پاپکان، مانی بیدرنگ به ایران بازگشت و در خوزستان به درگاه شاه جوان بار یافت. این باریابی به میانجیگری پیروز برادر شاپوریکم که خود آیین مانوی را پذیرفته بود انجام گرفت. مانی چند سالی در گروه همراهان شاپور پذیرفته شد  و در برخی از  لشکرکشی‌ها نیز شاه را همراهی کرد.

از آنجا که دین مانی آمیزه یی از باورهای کهن (مهری- زرتشتی- یهودی- و مسیحی) بود، شاپور یکم آیین او را  شایسته ترین کارمایه  برای پیوندهای فرهنگی میان تبارهای گوناگون ایرانی دانست و دست او را در گسترش اندیشه ها و باورهای خود باز گذاشت.

آسان گیری شاپور در گسترش دین مانی و یارمندیهای او به مانویان، و گرویدن دو تن از برادران شاه به نام‌های «مهرشاه» و «پیروز» به آئین مانی، زمینه خوبی برای پیشرفت کیش مانی را در ایران فراهم آورد. پیوند دوستانه مانی با شاپور آنچنان نیرو گرفت  که مانی یکی از نامه های خود را «شاپورگان» نام داد و به شاهنشاه ارمغان کرد.  با اینهمه  گستره ی دامنه ی فراگفت های مانی، و گسترش دین او  ناخرسندی رهبران دینهای دیگر، بویژه  کیش بانان زرتشتی را فراهم آورد و سرانجام شاپور در پی فشار موبدان، مانی را از میان همراهان خود کنار گذاشت و او را از بازگفت و گسترش آیین خود باز داشت.

12.jpg

نگاره یی از مانی با دبیره ی سریانی

 

یعقوبی  کارنامه نویس مسلمان می نویسد که شاپور اندیشه ی کُشتن مانی را داشت.

گریگوریوس ابوالفرج ملاطی پیشوای گروه مسیحی یعقوبیه که با نام (ابن عبری Bar-Hebraeus)  شناخته می شود، شاپور یکم را کشنده ی مانی می داند، ولی ما نادرستی این سخن را می دانیم.

بسیاری از کارنامه نویسان بر این باورند که بازداشت مانی از گسترش آیین خود، کوتاه آمدن در برابر موبدان

زرتشتی نبود،  شاپور در پاسدای از همبستگی ملی و آسایش کشور بود که چنین راه بندی را پیش پای مانی گذاشت .

ریچارد فرای ایرانشناس نامدار آمریکایی در نامه ی بسیار ارزشمندی زیر نام «میراث باستانی ایران» می نویسد:

« شاپور به آزادی‌خواهی شناخته شده و به ویژه آزاداندیشی او در دین، روشی بر خلاف روش بازماندگانش بود.»

در پی پیروزی شاپور بر والرین، شمار بزرگی از مسیحیان روم به همراه رهبران دینی خود  به ایران آمدند و آزادانه به اجرای آینهای دینی خود پرداختند. خوش رفتاری شاپور یکم با پیروان دینهای دیگر بویژه با مسیحیان، سود سرشاری برای شاهنشاهی ساسانی ببار آورد، ولی گسترش روز افزون مسیحیت در ایران، موبدان زرتشتی را به هراس افکند و شاپوریکم درزیر فشار آنها برخی راهبندها در برابر مسیحیان و مانویان  پدید آورد.

شاپور اگرچه همانند شاهنشاهان هخامنشی به آزادی دین باور داشت، ولی خود باورمند به آیین زرتشت بود. در گزارشی که از کارهای خود برجای گذاشت، پیروزیها و خوشکامیهای خود را یکسره در پرتو مهراهورامزدا بر شمُرد و پیش از آنکه چشم از جهان فرو بندد، زمینه ی پادشاهی پسرش اورمزد را فراهم آورد.

 

اندرز کردن شاپور پسر خود اورمزد را

همی  بود  شاپور با  داد و رای     بلند اختر و تخت شاهی به پای

چوسی سال بگذشت بر سردو ماه    پراکنده  شد فَرّ  و  اروند شاه

بفرمود  تا  رفت  پیش  اورمَزد      بدو  گفت شد زرد  رو فُرَزد

تو  بیدار  باش و جهاندار باش     اَبَر   داد   همواره سالار   باش

نگر  تا  به  شاهی  نداری  اُمید     بخوان  روز و شب دفتر جمِ شید

به جزداد و نیکی مکُن در جهان     پناه   کهان   باش  و  فَرّ  مهان

به دینار کم ناز و بخشنده باش     همان داد  ده باش و فرخنده باش

مزن  بر  کم  آزار   بانگ  بلند      چو خواهی که بختت  بُوَد  یارمند

همه  پند من  سر بسر   یاد گیر     چنان هم  که  من دارم  از  اردشیر

بگفت این و رنگ رخش زرد  گشت      دل  مرد  بُرنا  پُر  از  درد گشت

اروند: شکوه و بزرگی

فَرَزد: نو رسیده

پس ازمرگ شاپورِیکم درسال ۲۷۰زایشی، پسرش هُرمَزد اردشیر(هُرمَزیکم) برتخت شهریاری ایران نشست.

هُرمَزد یا اُورمَزد یکم که در سالهای پادشاهی پدرش در جنگ‌های روم و ارمنستان خوش درخشیده بود، «دلیر» نام گرفت و فرمانروایی پارت، و سپس ارمنستان به او واگذار شد.

اورمَزد وارون پدرش، در کار دین یک زرتشتی پایورز بود. در چرخه ی کوتاه پادشاهی او{کِرتیر یا کِردیر} موبد بزرگ زردشتیان،  جایگاه والاتری بدست آورد، با اینهمه رفتارهُرمَزد با مانویان همراه با شکیبایی و خوشرفتاری بود، مسیحیان و پیروان دینهای دیگر نیز همچنان با آرامش و آسایش در ایران بسر می بردند. ولی شوربختانه این آرامش و بهروزگاری دیری نپایید و با روی کار آمدن بهرام یکم برادر هُرمَز یکم روزگار پیروان دینهای دیگر رو به تیرگی گذاشت. هُرمَزد پس از یکسال و دوماه پادشاهی، گرفتار یک بیماری بد خیم شد و تاج و تخت شهریاری را به برادرش بهرام سپرد.

بهرام  یا وهرام یکم  چهارمین پادشاه ساسانی  در سال 273 زایشی برتخت نشست و تا سال 276 زایشی بر ایرانشهر فرمان راند. فردوسی،  بهرام را پسر اورمَزد دانسته، ولی بنمایه های بجا مانده بهرام را برادر اورمزد  می شناسانند:

سپردن اورمزد پادشاهی را به بهرام و اندرز کردن و مردن

چو دانست کز مرگ نتوان گریخت     بسی آب خونین ز نرگس  بریخت

پسر بُد  مر او  را  یکی  خویشکام      خردمند خواندیش بهرام نام

بِگُسترد  فرش اندر ایوان خویش     بفرمود    تا   رفت  بهرام پیش

بگفت  کای  پاک  زاده  پسر     به مردی و  دانش  بر آورده  سر

بمن   نا  توانی   نهادست  روی     که رنگ رُخَم کرد همرنگ  موی

خَم   آورد بالای سرو  سهی     گل سرخ  بگرفت  رنگ  بهی

چو  روز  تو  آید جهاندار باش     خردمند   باش  و   بی آزار  باش

نگر  تا  نپیچی سر از دادخواه     نبخشی ستمکارگان را گناه

زبان  را  مگردان  به  گِردِ  دروغ     چو خواهی که تاج از تو گیرد  فروغ

روانت  خرد باد و دستور و شرم      سخن گفتنت خوب و آوای نرم

                               خداوند پیروز یار تو  باد           دل  زیر دستان  شکار تو باد

                               بنه   کینه  و  دور  باش  از هوا     مبادا هوا  بر  تو  فرمانروا

سخن  چین و  بی دانش و  چاره گر     نباید  که  یابند  پیشت  گذر

ز  نادان  نیابی جز از  بد تری     نگر سوی بی  دانشان   ننگری

چنان دان که بی شرم و بسیار گوی     ندارد  به نزد کسان آبروی

خِرَد را  مِه و خشم  را  بنده  دار     مشو    تیز با مرد  پرهیز گار

نگر  تا    نگردد   به   گرد  تو  آز     که آز آورد خشم  و بیم  و   نیاز

همه   بُرد  بار  کن و  راستی    جدا  کن  دل از  کژی و  کاستی

ز    راه    خِرَد   هیچگونه  متاب     پشیمانی   آرَد   دِلَت  را   شتاب

هر آنکس که باشد  خداوند  گاه     میانجی   خرد  را   کند بر  دو  راه

نه تیزی نه سُستی به کار اندرون     خِرَد    باد    جان    ترا    رهنمون

ز دشمن  مکن دوستی خواستار      و گر  چند   خواند   ترا   شهریار

سپهبد  کِجا  گشت پیمان شکن     بخندد    بر   او   نامدار   انجمن

خرد  گیر    کارایش     جان   بود     نگهدار    گفتار   و    پیمان   بود

هم  آرایش  تاج  و  گنج  و سپاه     نماینده ی گردش هور  و  ماه

مَزَن  رای  جُز با خردمند  مَرد     ز   آیین   شاهان   پیشین مگرد

خویشکام: خود پسند

بهی:  زرد

کِجا:  که

 

ولی بهرام یکم هیچیک از این سخنان را بیاد نسپُرد و بی کمترین شایستگی بر تخت شهریاری نشست و لگام سرنوشت خود و کشور را بدست موبد کرتیر سپرد.

کِرتیر را یکی از پُر آسیب ترین دینکاران ایرانی در کارنامه ی ایران شناخته اند. او با هفت پادشاه ساسانی: اردشیر پاپکان- شاپور یکم- هُرمَز یکم – بهرام یکم بهرام دوم – بهرام سوم و نرسه هم روزگاربود. اگرچه یگانگی دین و دولت را اردشیر پاپکان بنیاد گذاشت، ولی کوششهای نا خُجسته و بدشگون موبد کرتیر درگسترش زرتشتیگری( آیینی که کمترین نشان از آموزه های زرتشت نداشت!) آسیب های بسیار بزرگ بر پیکر ایران و فرهنگ ایران زد. خود اشو زرتشت ورجاوند پیشاپیش گفته بود:

9/31

ای مزدا اهورا،

تو به آدمی آزادی گزینش راه داده یی

تا راهبر راستین خویش را برگزیند

و از راهبر دروغین سر بتابد.

10/31

مردمان می باید،

راهبری راستین برای خویش بر گزینند

که درست کردار باشد

 و اندیشه ی نیک را بیفزاید.

هرگز راهبری فریبکار ،

با وانمود به راستی و پاکی ،

نمی تواند آورنده ی پیام تو باشد!.

11/31

ای مزدا

هنگامی که در آغاز ،

با اندیشه ی خویش،

برای ما تن و خرد و نیروی دریافت آفریدی

و به تن ما جان دمیدی،

و به ما،

توانایی گفتار و کردار بخشیدی ،

خواستی که ما باور خویش را

بدلخواه برگزینیم.

ولی کرتیرِ گوشی برای دهان خوشبوی زرتشت نبود، او از آموزگاران کژ اندیشی بود که زرتشت همه ی دانش و توانش خود را در ستیز با آنان بکار گرفته بود:

3/32

ای کژ اندیشان،

همه ی شما و همه ی آنهایی که

با خیره سری شما را می ستایند،

دارای سرشتی زشت و نا درست و خود ستا

هستید،

و این کردار فریبکارانه است

که شما را در هفت کشور، به بدی

زبانزد کرده است.

4/32

بدینسان شما،

اندیشه ی مردم را

چنان پریشان و آشفته کرده اید،

که بدترین کارها را انجام می دهند،

به دوستی با کژ اندیشان رو می کنند،

از اندیشه ی نیک دوری می جویند،

و از خرد خداوندی و راستی و پاکی می گریزند.

5/32

ای کژاندیشان

بدینسان شما،

با کردار بد اندیشانه

و با اندیشه  و گفتار و کردار زشت

و نوید سروری به دروندان( ناراستکاران)

مردم را فریب دادید

و آنها را از زندگی خوب و جاودانه باز داشتید.

9/32

آموزگار بد

گفته های دینی را بر می گرداند و پریشان

می کند.

و با آموزشهای خود،

زندگی خردمندانه را تباه می سازد.

و بدینسان،

مردم را از داشتن سرمایه ی گرانبهای

راستی و اندیشه ی نیک باز می دارد.

 

کرتیر با روی کارآمدن بهرام یکم تا هنگام پادشاهی نرسه به آنچنان پایگاهی از توانمندی رسید که دینکاران شیعه در روزگار صفویان رسیدند!. چیرگی این موبد دیو خوی زرتشتی را در کارهای کشورداری، می توان با دستِ درازِ دینکارانِ مسلمان در سیاه کردن روزگار مردم ایران در چرخه ها اسلامی برابر شمرد!.  سُستی و بی مایگی بهرام یکم از یک سو، و زشتکاریهای « موبد کرتیر» از سوی دیگر، زمینه ی کشته شدن «مانی» و آزار پیروان دینهای دیگر را در کران تا کران ایرانشهر پدید آورد. در چرخه ی کوتاه پادشاهی بهرام یکم، کار کشورداری آنچنان رو به سُستی و آشفتگی گذاشت که رومیان بارها به تیسفون یورش آوردند و بخش های ارزشمندی از ارمنستان را دو باره از ایران جدا کردند.   بهرام دوم کرتیر را: « بخت روان وَرهران اورمَزد موبد.» و «هَمشهر مُغ بَد و داور» (موبد و داور همه ی شهرها) نام داد و سرنوشت مردم ایران را به دست او سپرد، درست همانگونه که در روزگار صفوی، شاه تهماسب صفوی سرنوشت کشور و مردم ایران را بدست دینکاربدسرشتی بنام محقق کرکی (که ازجبل عامل به ایران آمده بود) سپرد و دست او را در کردارهای اهریمنی باز گذاشت تا آیین واپس گرای شیعه را در ایران نهادینه کند.

پادشاهان پس از او بهرام دوم ( بگفته ی فردوسی: بهرام بهرام) و بهرام سوم( بگفته ی فردوسی: بهرام بهرامیان) نیز بازیچه یی بیش در دست موبد کرتیر نبودند و هیچک کاری از پیش نبردند تا سرانجام تخت پادشاهی را به نرسی سپردند:

چو نرسی  نشست از برِ تخت عاج       به  سر بر  نهاد  آن دل  افروز  تاج

همه    مِهتران   با    نثار   آمدند       ز    درد   پدر   سوگوار   آمدند

بر ایشان   سپهدار   کرد   آفرین       که  ای   مهربانان  با داد  و دین

بدانید     کز     کردگار      جهان       چنین  رفت  کار آشکار  و  نهان

که  ما را ز گیتی  خرد  داد و  شرم      جوانمردی  و  رای  و  آوای  نرم

هم   از   ایمنی    شادمانی    بُوَد       گر   از   اخترت   بی   زیانی  بُوَد

خردمندمرد ار ترا دوست گشت       چنان دان که با تو به  یک پوست گشت

تو کردار خوب از  توانا   شناس       خرد   نیز    نزدیک  دانا  شناس

دلیری     ز هُشیار   بودن    بُوَد        دلاور    سزای    ستودن     بُوَد

همان  کس که بگریزد از کار کرد        از او دور شد  نام و ننگ و نبرد

نَرسی یا نَرسه جانشین بهرام سوم کوشید تا رومی ها را از دست اندازی بر سرزمین های ایرانی باز دارد ولی نه تنها پیروزکام نشد، ونکه همسر و فرزندان او نیز به اسارت سپاهیان روم در آمدند، نرسه ناگزیر شد که برای باز گرداندن همسرو فرزندان خود بخش های ارزشمندی ازایران، وهمه ی ارمنستان را به روم واگذارد. کارنامک اردشیر پاپکان در روزگار او گرد آوری شد.

یک سال پس از این شکست بزرگ، نَرسه در زیر فشار اندوه، چشم از جهان فرو بست و پسرش هُرمَزد دوم بر جای او نشست.

همی زیست نُه سال با رای و پند     جهان را سخن گفتنش  سودمند

هرمَز دوم هم مانند پدرش اسیر چنگال بد خیم موبدان و مغان زرتشتی بود، سر انجام پیش از آنکه بتواند کمترین کاری برای بهروزگاری مردم خود انجام دهد بهنگام شکار کشته شد.

 

نخستین شکوفه های بزرگی ( 309- 379)

پس از درگذشت هرمَز دوم، کشور دچارآشوبهای بسیارگردید، تازیان دست به تاراج گری و چپاول دارش و دسترنج مردم ایران گشودند و در پی یورش به شهرها و روستاهای مرزی، زنان و دختران ایرانی را ربودند و از هیچگونه پستی و فرومایگی خود دار نکردند.  در چنین هنگامه ی بد شگونی، بزرگان ایران نخست زاده ی هُرمَز دوم را کُشتند، دومین پسر او را کور کردند و سومین پسرش را به زندان افکندند( که سپس تر به سرزمین روم پناهنده شد) و تخت شهریاری ایران را برای شاپور دوم آماده ساختند.

شاپور دوم هنگامی که هنوز در زهدان یکی از همسران هُرمَز دوم بود، پادشاه ایران  نامیده شد. تاج پادشاهی را بر شکم مادرش گذاشتند:

زادنِ شاپور اورمَزد چهل روز پس از مرگِ پدر و تاجور شدنش

                                 به چندین زمان تخت بیکار  بود     سر مِهتران   پُر   ز   تیمار   بود

                                 نگه   کرد   مُوبَد  شبستان   شاه     یکی  لاله  رُخ دید تابان چو ماه

                                 سر   مُژه     چون   خنجر   کابلی     دو زلفش چو پیچان خط بابلی

                                 مُسلسل  یک اندر دگر بافته     گره  بَر   زده   سرش  بر  تافته

                                 پریچهره را بچه  بود  در نهان      ازآن خوبرُخ شادمان شدجهان

                                 بیاورد      موبد     ورا     شادمان     نشاندش بر  افرازِ  تختِ کیان

                                 به   سر  بَرش   تاجی   بیاویختند     بر آن تاج،  زرّ  و  دِرَم  ریختند

                                 بسی  بر  نیامد کز آن   خوبچهر      یَکی کودک آمد چو  تابنده مهر

                                 سراینده ی   دهگان   مُوبَد   نژاد      از این داستانم   چین  داد  یاد

                                که  موبد    ورا    نام   شاپور  کرد     بدان  شادمانی  یکی  سور  کرد

                                 تو گفتی همه  فَرَّه  ایزدی   است     بَرو سایه ی رایت  بخردی  است

                                چهل روزه شد رود و می خواستند    یکی  تخت  شاهی    بیاراستند

                                       برفتند      گُردان      زَرین     کَمَر     بیاویختند   از  برش   تاجِ   زَر

                                       چو آن  خُرد  را  سیر  دادند  شیر     نوشتندش  اندر   میان   حریر

                                       چنین  تا بر آمد  برین  چند سال     بر افراخت آن کودک خُردیال

                                 نشسته   شبی  شاه  در تیسفون     خِرَدمَند موبَد  به  پیش اندرون

                                بدانگه  که  خورشید  بر گشت  زرد     پدید  آمد  آن   چادر    لاژورد

                                خروش  آمد  از  راه    اروند  رود     به موبد چنین گفت هست این درود

                                 کنون  مرد  بازاری و  چاره  جوی     ز کلبه سوی خانه  دارند  روی

                                چو بر  دگله یک  بر دگر  بگذرند     چنان  تنگ پل را به پی بسپَرند

                                چنین   گفت   شاپور  با   موبدان     که  ای   راهبر   نامور  بخردان

                                یکی    پول    دیگر     باید     زدن     شدن  را یکی، یک به باز آمدن

                                بدان   تا   چنین   زیر   دستان  ما     گر از  لشگری، دَر  پرستان ما

                                برفتن    نباشند  از  این سان    برنج     دِرَم  داد   باید   فراوان  ز  گنج

                                همه  موبدان  شاد  گشتند    سخت    که سبز آمداین نارسیده درخت

                                یکی   پُل    بفرمود    موبد     دگر     به   فرمان   آن  کودک تاجور

سور: جشن

رایت: درفش

رود: گونه یی ساز

نوشتندش: پیچیدندش

برافراخت: بالا کشید، بزرگ شد

بسپَرَند: بپیمایند

پول: پل

دَر پرستان: کارگزاران دربار

 

این گزارشِ فردوسی را کارنامه نویسان نیز آورده و نوشته اند که شاپور دوم در سالهای کودکی آنچنان خردمندانه رفتار می کرد که مایه ی شگفتی و (گاه رشک بزرگان) را فراهم می آوَرد. شامگاهی در تیسفون جویای انگیزه هیاهویی شد که از پُل بر می خاست، گفتند این سدا از انبوه مردمی است که می خواهند از پل رودخانه ی دگله بگذرند، شاپور گفت پل دیگری بسازید که آیندگان و روندگان هر یک از سویی روند و هزینه ی ساخت آن را از خزانه ی شاهی بپردازید.

شاپور دوم هنگامی که به شانزده سالگی رسید (سال 325 زایشی) پا بمیدان کازار با تازیان گذاشت، تبارهای

آشوبگر را یکی پس از دیگری در هم شکست، از شاخاب پارس گذشت و به کرانه های بحرین و قطر رسید،

تیره های تمیم، و بکربن وائل، و عبدالقیس را گوشمالی داد و آرامش و آسودگی را به مرزهای شاهنشاهی باز

گرداند.  در بیست و شش سالگی با سپاهی نه چندان بزرگ ولی بسیار سامان یافته و کار آمد به سرکوبی گروهی از تازیان دیگر بنام ( غساییان)(4) رفت که به رهبری یکی از بزرگان خود بنام طائر به شهرهای ایران یورش می بردند و دارش و دسترنج و  زنان و دختران ایرانی را می ربودند.

13.jpg

                                     نگاره ی زیبایی از شاپور دوم

یکی از دختران ربوده شده عمه ی خود شاپور دوم بود. فردوسی بزرگ این رُخداد تاریخی را چنین گزارش کرده است:

ز   غساییان   طائر   شیر    دل     که دادی فلک را به شمشیردل

سپاهی  ز رومی  و از پارسی      ز بحرین  و از کُرد و ازکادسی (5)

بیامد به پیرامُن  تیسفون      سپاهی ز  انداز ِ  دانش   فزون

بتاراج  داد  آن  همه  بوم و بَر      کرا   بود   با  بیم  او  پای  و پَر

طائر در یکی از همین یورش ها عمه ی شاپور  را می رباید و با او می آمیزد و از این تن آمیزی دختری بنام مالکه زاده می شود:

ز طائر یکی دختش آمد چو ماه      که گفتی نَرسیست با تاج و گاه

پدر مالکه  نام  کردش چو  دید     که  دُختش همی مملکت را سزید

چوشاپور را سال شد بیست و شَش      دلاورکیی گشت خورشید فش

به دشت آمد و لشکرش را بدید    ده  و دو  هزار  از یلان بر  گزید

اَ با  هر   یکی  باد   پایی   هَیون      به  پیش اندرون مرد سد رهنمون

هَیون بر نشستند واسبان به دست   ببُردند  گُردان   خسرو   پرست

اُ زان پس خود و ویژگان بر نشست    میان  کیی    تاختن   را   ببست

برفت  از  پسِ   شاهِ   غساییان     سر  افراز   طائر     هژبر   ژیان

فراوان  کس  از  لشکر او  بکُشت     چوطائر چنان دید بنمود پُشت

بر  آمد   خروشیدن  دار و  گیر     و ز ایشان  گرفتند چندی اسیر

کلاتی شدند آن  سپه  در  یَمَن     خروش آمد  از کودک و مرد و زن

بیاورد   شاپور    چندان   سپاه     که  بر  مور و بر پشه بر بست راه

و را با سپاهش به دژ دَر بیافت      در  جنگ و راه  گریزش بتافت

خورشید فش: بزیبایی خورشید

هیون: اسب، شتر

هژبر ژیان: شیر نیرومند

بنمود پشت: گریخت

در این گیر و دار مالکه دختر طائر که دختر عمه ی شاپور نیز بود از بالای برج، شاه جوان را می بیند و به او دل می بازد:

بشد خواب و آرام از آن خوبچهر     بَرِ   دایه   شد با دلی  پُر ز مهر

بدو گفت کاین شاه  خورشید فش     که  ایدر بیامد چنین کینه کش

بزرگست و خونِ  نهان  من است      جهان خوانمش کو جهان منست

پیامی  ز  من  سوی   شاپور  بَر      به رَزم آمدست، از منش سُور بر

بگویش که با  تو ز  یک  گوهرم     هم   از  تخم  نرسی گُند آورم

مرا گر بخواهی  کلات آن تُست     چو  ایوان  بیابی نگار آن  تُست

سور:  میهمانی

گندآور:  دلیر، پهلوان

بدین شیوه مالکه دروازه ی کلات را به روی شاپور می گشاید و پدرِ بَد سرشت خود را گرفتار بند شاپور می کند:

چنین  گفت  شاپور، بد  نام  را     که از پرده چون دُخت بهرام را

بیاری   و  رسوا  کنی  دوده   را      بر انگیزی  این کین  آسوده   را

به  دُژخیم   فرمود  تا   گردنش      زند پس به آتش  بسوزد  تنش

سر  طائر از ننگ درخون کشید     پس آنگاه ازآنجای بیرون کشید

هرآن کس کِجا  یافتی  از عرب      نماندی که هرگز گشادی  دو لب

ز دو دست او دور کردی دو کِفت     جهان مانده از کار او در شگفت

عَرابی  ذوالاکتاف کردش  لقب     چو از مهره بگشاد  کِفت عَرَب

کِجا:  که

کِفت: شانه

ذوالاکتاف برابر «هویه سُنبا» (شانه سوراخ‌کن) و «شانگ آهَنج» در زبان پارسی میانه است.

شاپور دوم برای اینکه کرانه های شاخاب پارس را از تاخت و تاز بیابانگردان دور بدارد تا بازرگانان بتوانند بی هراس از دزدان بیابانی به رفت و آمد بپردازند، آن دسته از تازیان یورشگر را که تن به کار و آیین های شهریگری نمی دادند، و با دزدی و چپاول روزگار می گذراندند، به بخشهای میانی عربستان راند، و سرزمینهای پیرامون شاخاب پارس را یکسره از دسترس آنان دور نگهداشت، ولی برخی دیگر از تبارهای عرب را که دست به تازش و دزدی نمی زدند و می خواستند به آرامی در سرزمینهای ایرانی زندگی کنند، به شهرهای گوناگون ایران برد و توان زیستن و کارکردن و پیشرفت شان بخشید. در این جا بجایی تبار تَغْلِب را که از تبارهای  بزرگ و نامدار عربِ عدنانی است. در دارین (بندری در بحرین)  جا داد.  تیره ی عبدالقس را  به کرمان بُرد. این تیره ی عرب که در  حجاز می زیستند پیش از شاپور دوم دردسرهای بزرگی برای شاهنشاهان ساسانی پدید می آوردند، شاپور دوم آنها را به سختی سرکوبید و بخش بزرگی از  بازماندگانشان را همراه با تیره ی دیگری از عرب بنام بکربن وائل در کرمان جا داد.

بنی تَمیم از خاندان تمیم ابن مُر، یکی دیگر از تبارهای عرب بود که بیشتر در عربستان و سرزمینهای پیرامون آن می زیستند و پیش از اسلام، همواره دوست و هم پیمان ایرانیان بودند. شاپور دوم شمار بزرگی از آنها را در میانرودان و خوزستان و حِجر خانه داد. تیره هایی از این مردم، امروزه در کشورهای: مالزی- چین- آلمان- فرانسه- سوئد- برخی از سرزمینهای عربی- ایران – و روسیه دیده می شوند. تمیمی های عرب در میدان  جنگ دستی بسیار چیره داشتند و تمیمی های پارسی( ایرانی) در کار هنرهای نمایشی و تئاتر از پیشروان هنر بودند. شمار بزرگی از این مردم در سرزمین عربستان در جایی بنام «حِجر» بسر می برند که بر سر راه کاروان های بازرگانی مدینه و شام جا گرفته است. نوشته اند که « حِجر» همان شهری است که مردمی بنام «ثمود» در آنجا می زیستند.

یکی دیگر از تیره های بزرگ عرب « بنی‌حَنْظَله» از دودمان حَنْظَله بن مالک بن زید مناه بن تمیمی  بودند که  شاپور دوم آنها را در در نزدیکی اهواز ماندگار کرد.

***

شاپور، پس از سرو سامان بخشیدن به کار عرب و باز گرداندن آسایش و رامش به مردم ایران به گرفتاریهای میان ایران و روم برسرارمنستان، و سر افکندگیهای برآمده ازشکست نیای بزرگش «نَرسه» ازگالریوس والریوس ماکسیمیانوس   Galerius Valerius Maximianامپراتور روم، و پیمان نامه ی ننگین نصیبین که میان ایران و روم  بسته شده بود پرداخت، و کوشید تا آن لکه ننگ را از چهره ی مردم ایران بشوید. ولی پیش از آن می بایست مرزهای ایران را از تاخت و تازکوشانیان که می توانستند او را در نبرد با رومیان ناکام بگذارند آسوده نگهدارد. کوشانیان چندین سده بر بخش های فراخی از آسیای میانه و شمال هند فرمان راندند. و بارها دردسرهای بزرگ برای دولت اشکانی و سپس برای دولت ساسانی پدید آوردند، شاپور این بار نیز در پرتو دلیری و کاردانی کامروا شد و سرزمین کوشانیان را بخشی از فرمانرو خود کرد. و سپس در سال 359 به هماوردی با رومیان برخاست.

***

فردوسی می گوید که شاپور برای شناخت توش توان ارتش روم، در جامه ی بازرگانان به روم رفت ولی گرفتار بند و زندان شد:

                              چو آباد  شد زو همه مرز و بوم     چنان  آرزو  کرد کاید  به  روم

                                 ببیند  که  قیصر  سزاوار هست     ابا لشکر و گنج و نیروی دست

                                 شتر خواست پرمایه دَه  کاروان      به  هر کاروان بَر  یکی  ساروان

                                 ز  دینار  و  ز  گوهران  بار  کرد      از  آن سی  شُتُر بار  دینار  کرد

                                 بیامد   پر   اندیشه   ز آباد بوم     همی رفت هم زین نشان تا به روم

بدین شیوه به درگاه امپراتور روم راه می یابد، ولی یک شاهزاده ی پشت به میهن کرده ی ایرانی بنام هرمزد که به روم گریخته و امیدوار بود که بتواند بیارمندی امپراتوروسپاهیان آهن پوش او بر تخت شهریاری ایران بنشیند، شاپور را می شناسد و پرده از راز او بر می دارد:

                              به  قیصر چنین گفت کای سرفراز      یکی  نو  سخن بشنو از من به راز

                                  که  این   نامور    مرد   بازارگان     که دیبا    فروشد   به  دینارگان

                                 شهنشاه شاپور گویم  که هست    به گفتار و دیدار و فَرّ و نشست

                                 چو بشنید قیصر سخن خیره  شد     همی چشمش از روی  او تیره شد

پس از آشکار شدن راز، شاپور را در پوست خری می پیچند، و در سیاهچالی در خانه ی یکی از زنان امپراتور جا می دهند:

                              یکی خانه‌یی بود  تاریک  و  تنگ     ببردند   بدبخت   را   بی‌ درنگ

                                 بدان جای  تنگ اندر انداختند      در   خانه   را قفل  بر ساختند

                                 کلیدش  به  کدبانوی خانه  داد      تنش  را  بدان چرم  بیگانه  داد

                                 به زن گفت چندان دهش نان و آب      که  از تن نگیرد  روانش شتاب

                                 اگر  زنده  مانَد  به  یک چندگاه     بداند  مگر   ارج  تخت  و کلاه

                                 همان تخت  قیصر نیایدش یاد      کسی را کِجا نیست قیصر نژاد

                                 زن قیصر آن خانه را در ببست      به ایوان دگر جای بودش نشست

                                 یکی   ماه‌  رُخ  بود   گنجور اوی     گزیده  به  هر کار  دستور اوی

                                 کز   ایرانیا ن  داشتی    او   نژاد      پدر بَر پدر بَر  همی  داشت یاد

                                 کلیدِ    درِ   خانه   او   را   سپُرد      به  چرم اندرون بسته شاپور گُرد

همسر امپراتور، کنیزک ایرانی تبار خود را به پاسداری از شاپور بر می گمارد تا خوراک و نوشاک روزانه ی او را فراهم آورد.

امپراتور روم که شهریار ایران را در بند خود می بیند:

                              همان روز ازان مرز لشکر براند      ورا بسته در پوست آنجا بماند

یکی از فرماندهان سپاه یولیانوسهمان هُرمَزد شاهزاده ی بدسرنوشت ایرانی بود. ارشک سوم  پادشاه ارمنستان نیزدراین لشکرکشی به امپراتورروم پیوست.  این نیروی سه گانه رو بسوی تیسفون نهادند و بی هراس از هماورد پیچیده در پوست خر که در سیاهچال امپراتور، روزهای سیاهی را به سیاهی شب می رساند، هر چه را بر سر راه دیدند با دُژ منشی از میان برداشتند،  و مردم بیگناه ِ روستا نشین را همراه با گله ها و رمه هاشان کُشتند و آبادیها را به آتش کشیدند:

                             چو قیصر به نزدیک ایران رسید      سپه یک به یک تیغ کین برکشید

                                 از  ایران  همی  برد  رومی  اسیر      نبود آن یلان  را  کسی دستگیر

                                 به ایران زن و مرد و کودک نماند     همان چیز بسیار و اندک نماند

                                 نبود      آگهی   در  میانِ  سپاه     نه  مُرده نه زنده ز  شاپور  شاه

                                  گریزان همه شهر  ایران  ز روم     ز مردم تُهی شدهمه مرز و  بوم

                                  از ایران  بی‌اندازه  ترسا   شدند    همه  مرز   پیش   سکوبا  شدند

کنیزک ایرانی تبار که به پاسداری شاپور بر گمارده شده بود به شاپور دل می بازد و بیاری او کمر می بندد:

                              کنیزک  نبودی  ز   شاپور  شاد      از آن  کِش ز ایرانیان  بُد  نژاد

                                  شب و روز زان  چرم گریان  بُدی     دل   او  ز  شاپور   بریان  بدی

                                 بدو گفت روزی که ای خوب روی    چه مردی مترس ایچ  با من بگوی

                                 که در چرم خر  نازک  اندام  تو     همی  بگسلد خواب  و آرام  تو

                                 چو سروی بُدی بر سرش گِرد  ماه     همان ماه  در  زیر مُشک  سیاه

                                 کنون چنبری گشت بالای سَرو     تن  پیل  وارت   به   کردار  غَرو

                                 دل من همی بر  تو  بریان  شود     دو چشمم شب و روز گریان شود

                                بدین سختی اندر چه جویی همی    چرا    راز   با  من   نگویی  همی

                                بدو گفت  شاپور  کای  خوبچهر    گرت  هیچ بر من بجُنبید   مهر

                                 به سوگند پیمانت  خواهم  یَکی    کزان   نگذری   جاودان    اندکی

                                 نگویی   به  بد  خواه    رازِ   مرا     کنی   یاد   درد    و     گداز  مرا

                                 بگویم  ترا  آنچ   در    خواستی      به   گفتار    پیدا    کنم   راستی

                                 کنیزک  به  دادار سوگند  خورد      به    زُنّارِ   شَماسِ  رهبان  گُرد

کِش: که او را

غرو: نی

زُنّار کمربند ویژه ای است که کیش بانان مسیحی بویژه در کلیسای کاتولیک و دیگر کلیساهای ارتدکس بر کمر می بندند، و شماس هم نام یک گروه از کیش بانان مسیحی است، سوگند خوردن این بانوی ایرانی تبار به زنار و شماس نشان دهنده ی مسیحی بودن اواست.

 

به  جان مسیحا و سوکِ صلیب    به  دارای ایران و مهر  و نهیب

که راز  تو  با کس  نگویم  ز بُن      نجویم همی برتری   زین سَخُن

همه   راز   شاپور  با  او بگفت      بماندآن سخن نیک و َد در نهفت

بدو گفت اکنون چو فرمان کنی     بدین  راز  من دل   گروگان  کنی

سر    از   بانوان بر  تر  آید  ترا      جهان   زیر   پای اندر  آید   ترا

به  هنگام  نان   شیرگرم   آوری     بدان  شیر  این  چرم نرم  آوری

         به شیر اندر آغاری  این  چرم خر      که این چرم گردد به گیتی سمر         

 آغاری: خیس کنی

نازنین بانوی ایرانی هر روز یک پیاله ای شیر گرم با خود می برد و با آن پوست خشکیده ی خر را می خیساند وپس از دو هفته چرم  آنچنان نرم می شود که شاپور می تواند خود را از بند آن برهاند:

چو شاپورزان پوست آمد برون     همه دل پرازدرد و تن پر زخون

چنین گفت پس با کنیزک به راز     که ای پاک بینادل و  نیک ‌ساز

یکی  چاره  باید   کنون  ساختن      ز   هر گونه   اندیشه  انداختن

که ما را گذر باشد از شهر روم      مباد آفرین بر چنین مرز و  بوم

کنیزک   بدو   گفت   فردا  پگاه      شوند این بزرگان سوی جشنگاه

یکی جشن باشد به روم اندرون      که مرد و زن و کودک آید برون

چو کدبانو از  شهر بیرون  شود     بدان جشن خرم به هامون شود

شود جای خالی و  من چاره‌ یی         بسازم  نترسم  ز پتیاره یی

دو اسپ و دو کوپال و تیر و کمان    به پیش تو آرَم  به  روشن روان

چو   بشنید  شاپور کرد  آفرین     بر  آن  پُر  هُنر دختر  پیش بین

کوپال: گرز

بدینگونه شاپور به همراه آن نازنین بانوی ایرانی تبار از روم رو به سوی ایران اسب می تازد:

سوی  شهر ایران  نهادند  روی     دو  خرم  نهان شاد و آرامجوی

شب  و روز یکسر همی تاختند      به خواب و به  خوردن نپرداختند

شباهنگام به یک روستای بسیار آباد و خرم می رسند، مرد پالیزبان بی آنکه شاهنشاه خود را بشناسد، او  و همراهش را بگرمی در خانه ی خود پذیره می شود، پس از خوردن شام و نوشیدن جامی از می ناب:

به پالیزبان  گفت کای پاک دین     چه   آگاهیَستت  ز  ایران زمین؟

چنین داد پاسخ که:ای کی منش     ز   تو  دور   بادا    بد  بد کُنش

به  بدخواه  تو باد  چندان زیان     که    از قیصر آمد  به  ایرانیان

از ایران پراگنده شد هر که بود      نماند اندران بوم کِشت و درود

ز بس غارت و کشتن مرد و زن     پراگنده گَشت آن بزرگ  انجمن

و زیشان   بسی  نیز ترسا شدند     به   زنار پیش   سکوبا    شدند

سکوبا: رهبر مسیحی

شاپور مُهر خود را بر گل نرم می زند و از پالیزبان می خواهد که آن گِل مُهر شده را به نزد موبد موبدان ببرد.

سپیده دمان  مرد  با  مُهر شاه     بر   موبدان  موبد   آمد

بدینگونه ایرانیان از باز گشت شاه آگاه می شوند.

امپراتور پس ازکُشتن و سوختن و بُردن، و مردم ایران را در خون و خاکستر رها کردن، سپاهیان خونریز خود را مانند گله ی بی شبان رها می کند و دست آنها را در انجام هرگونه زشتکاری و پتیارگی در ایران باز می گذارد.

شاپور که نیروی خود را باز یافته است،  همه ی توش و توان خود را برای کین ستاندن و گوشمالی دادن امپراتور روم بکار می بندد:

فرستاد      شاپور    کار  آگهان     سوی  تیسفون کار  دیده مِهان

بدان  تا  ز قیصر  دهند  آگهی     بدین  بُرز درگاه  با  فَرَّهی  بزرگ

برفتند     کار    آگهان    ناگهان     نهفته    بجُستند     کار   جهان

چو  دیدند هر گونه باز آمدند      بَرِ   شاه   گردن   فراز    آمدند

که قیصر زمی  خوردن و از  شکار     همی  هیچ   نندیشد از  روزگار

سپاهش پراکنده  بر  هر سویی     به  تاراج  کردن  به  هر پهلویی

نه  روز دیده ور نه  شب پاسبان     سپاهست همچون رَمِه   بی شبان

نبیند همی  دشمن از  هیچ سوی     پسندش  بود   زیستن   بآرزوی

چو بشنیدشاپور از آن شاد گشت     همه  رنجها پیش  او باد گشت

گزین کرد از  ایرانیان  سه هزار      زره   دار  و   بر گستوانوار  سوار

شب تیره جوشن به بَر  در کشید     سپه را سوی تیسفون بر کشید

به  تیره   شبان   تیز   بشتافتی      چو  روشن  شدی  روی  بر تافتی

همی  راندی  در  بیابان  و کوه     بدان  راه  بیراه   خود   با   گروه

فزون از دو فرسنگ پیش سپاه     همی  دیده  بان بود  بیراه و راه

به لشکرگه آمد گذشته سه پاس      ز قیصرنبودش به دل در هراس

پُر از خیمه آن دشت و خرگاه بود     از آن  تاختن خود کی آگاه  بود

چو گیتی چنان دید  شاپور گُرد     عنان کیی  بارگی را  سپُرد  اسب

سپه  را به لشکرگه اندر کشید     بزد  دست و گُرز گران بر کشید

به   اَبر  اندر   آمد   دَم کرّنای     چرنگیدن گُرز  و  هندی  درای

دها ده  بر  آمد  ز  هر  پهلویی     چکاچک برخاست از هر سویی

تو  گفتی  مگر   آسمان    بترَکد     ز  خورشید خون بر هوا برچکد

درفشیدنِ     کاویانی     درفش      شب  تیره   و  تیغ های  بنفش

تو   گفتی  هوا  تیغ  بارد  همی     جهان   یکسره   میغ  بارد  همی

ز   گَردِ سپه چرخ  شد نا پدید      ستاره  همی  دامن  اندر  کشید

سرا پرده ی    قیصر   بی   هُنر      همی  کرد  شاپور    زیر   و   زبر

سر  انجام   قیصر  گرفتار  شد     و    زو  اختر    نیک  بیزار   شد

چرنگیدن: برخورد دو چیز

میغ: ابر

 

لشکر کشیدن شاپور به روم و رزم او با  یانس « یولیانوس»

از  ایران  همی راند  تا مرز  روم     هر آنکس که بود اندر آن مرز و بوم

بکشتند و خانش همی سوختند     جهانی  ز  آتش  بر   افروختند

چو   آگاهی  آمد ز ایران به روم     که  ویران شد آن مرز آباد  بوم

گرفتار  شد   قیصر  نامدار      شب  تیره  اندر  صفِ  کارزار

سراسر همه  روم  گریان  شدند     وز  آواز   شاپور  بریان   شدند

همی گفت هر کس که این بَد که کرد     مگر  قیصر  نا جوانمرد  مرد

ز قیصر یَکی  کِه   برادَرش  بود      پدر  مرده  و  زنده  مادرش بود

جوانی کجا «یانِسش» بود نام      جهانجوی و بخشنده و شادکام

شدند  انجمن لشکری بر درش     دِرَم    داد    پرخاشخر مادرش

بدو  گفت  کین  برادر بخواه      نبینی  که  آمدند ز ایران سپاه

چو  بشنید یانس بجوشید و گفت    که   کین   برادر  نشاید  نهفت

بزد  کوس  و آوَرد بیرون صلیب      صلیبی بزرگ و  سپاهی  مهیب

سپه را چو روی اندر آمد به روی     بی  آرام  شد  مردم  جنگجوی

رَدِه   بر  کشیدند و  برخاست غو     بیامد  دَمان  یانسِ   پیشرو

بر آمد  یکی  ابر و  گردی سیاه     کزان  تیرگی  دیده  گم  کرده  راه

سپه  را  به  یَک روی بر کوه بود      دگر  آب  از  آنسو  انبوه   بود

بر  آمد  خروشیدن  دار  و گیر      همان  آتش  خنجر  و گُرز  و  تیر

ز  گَرد سواران هوا  شد بنفش      درخشان سِنان و  درفشان درفش

بِبَستند  گُردان  رومی  میان     برآن جنگ یکسر چو شیر  ژیان

زمین  آهنین   شد  هوا لاژورد      به   ابر آمد  سر  تیره  گرد

تو  گفتی هوا  ابر دارد  همی     وزان  ابر  الماس  بارَد  همی

همان   لشکر شاهایرانیان     ببستند خون ریختن را  میان

برینگونه  تا گشت  خورشید زرد      ز  هر سو همی گشت باد  نبرد

بکُشتند  چندان که روی زمین      شد از جوشن  کشتگان  آهنین

چو از قلب شاپور لشکر  براند     چپ و راستش ویژگان را بخواند

چو  با مهتران گرم کرد اسپ شاه      زمین گشت جُنبان و پیچان سپاه

بدانست یانس که  پایاب شاه      ندارد،  گریزان  بشد  با  سپاه

پس اندر همی تاخت شاپور گرد      به  گَرد  از هوا  روشنایی ببُرد

به  هامون  سپاه و چلیپا نماند     به دژها صلیب و سکوبا  نماند

به هرجای چندان غنیمت گرفت     که لشکر همی ماند اندرشگفت

ببخشید  یکسر  همه  بَر سپاه     جز   از  گنج  قیصر نبد بهرشاه

غو:  بانگ و هیاهو

پایاب: پایداری

در پی این شکست، بزرگان روم یکی از سرداران دلیر و کاردان روم را به فرمانروایی بر می گزینند و بر تخت امپراتوری می نشانند. بزانوش که مردی کارآزموده و سرد و گرم چشیده ی روزگار بود می دانست که او را تاب پایداری در برابر سپاهیان ایران  به فرماندهی شاپور دوم نیست، از این رو:

یکی  نامه   بِنبِشت   پُر   آفرین     ز     دادار    بر   شهریار   زمین

که  جاوید  تاج   تو  تابنده  باد     همه  مهتران  پیش تو  بنده باد

تو  دانی  که  تاراج  و خون ریختن      چه   با   بیگنَه  مردم   آویختن

مهان    سرافراز    دارند    شوم     چه  با شهر ایران چه با شهر روم

گر این کین ایرج بُدَست از نُخُست     منوچهرکرد آن به مردی  دُرُست ( 6)

تن سَلم از آن کین کنون خاک شد    هم  از  تور روی زمین پاک شد

وگر  کین  داراست  و اسکندری     کهن شد به روم اندرون داوری

مر  او را دو دستور  بد کشته بود      و دیگر کزو بخت بر گشته بود

ورین کین  به قیصر فزاید  همی     به  زندان   تو  بند   ساید همی

نباید که ویران شود بوم  و روم     که چون روم هرگز نبوده است  بوم

وگر غارت و کشتنت  بود  رای      همه روم  گشتند بی دست و پای

زن  و   کودکانشان  اسیر تو اند      وگر خسته از دم تیغ و تیز تو اند

گه آمد که کمتر کنی کین و خشم     که هرگز نیاید به هم دین و خشم

فدای   تو   بادا همه خواسته     کزین  کین  همی جان شود  کاسته

تو دل خوش کن و شهر چندین مسوز    نباید  که روز  اندر آید  به  روز

داوری: دشمنی، تنش

دستور: وزیر

خسته : زخمی

گه: زمان

خواسته: دارایی

 

شاپور با خواندن این نامه:

ببخشود و دیده  پُر از آب کرد      بروهای  جنگی  پُر از  تاب  کرد

بروها: ابروها

و سپس می گوید:

تو گر بخردی خیز و  پیش من آی     خود  و  فیلسوفان  پاکیزه   رای

چو  زنهار  دادم  نسازیم  جنگ     جهان نیست بر  مرد هُشیار تنگ

بزانوش همراه با بزرگان روم و گوهر های فراوان به درگاه شاپور می رود

چو  دینار  پیشش فرو ریختند     بگسترده  زر بر گهر  بیختند

ببخشود شاپور و بنواختشان      به خوبی بر اندازه  بنشاختشان

بزانوش  را  گفت کز شهر  روم     بیامد  بسی  مرد  بیداد  و شوم

به ایران زمین آنکه بُد شارسان     کنون  یکسر  همه  خارسان

به جای خواهم آن را که  ویران شدست     کنام پلنگان و شیران شده ست

بزانوش گفتش چه خواهی بگوی     چو  زنهار  دادی  مبرتاب  روی

چنین  داد پاسخ  گرانمایه  شاه     که خواهی که یکسر ببخشم  گناه

ز  دینار  رومی به  سالی سه بار      همی باژ  باید  دو  ره  سد هزار

دگر  آنکه   باشد  نصیبین مرا      چو خواهی که کوته شود کین مرا

بزانوش گفتش که ایران تراست     نصیبین و دشت دلیران تراست

پذیرفتم این مایه در باژ و  ساو      که با خشم و کینت نداریم  تاو

نبشتند  عهدی    ز شاپور  شاه     کزان  پس  نراند  ز  ایران  سپاه

همی رفت شادان به استخر پارس     که استخر بد بر زمین تاج پارس

بیختند: غربال کردند

بنشاختشان: نشانیدشان

شارسان:آباد

بدینگونه نصیبین دو باره به دامن ایران بازگشت.  برابر این پیمان: روم برای سالیان دراز از لشکر کشی به ایران باز داشته می شد. بخشی از سر زمینهای کافکاز مانند ایبری ( گرجستان) و آلبانی از چنگ امپراتوری روم بدر آمد و به ایران واگذار شد. امپراتوری روم از پشتیبانی ارشک سوم دست بر داشت. بدین گونه شاپور دوم کینه ی نیای خود ( نَرسه) را از رومیان گرفت:

ز شاپور  از اینگونه شد  روزگار      که  در باغ  با  گل ندیدند  خار

ز داد و ز رای و ز فرهنگ  اوی      ز بس بخشش و کوشش و جنگ اوی

مر او را به هر بوم دشمن نماند     بدی  را  به گیتی  نشیمن نماند

چو نومید گشت او ز چرخ بلند     که شد سالیانش به هفتاد و اند

بفرمود  تا  پیش او  شد دبیر      ابا  موبدان و با اردشیر

جوانی  که  کهتر  برادرش  بود     به داد و خر بر سر افسرش بود

پسر  بُد  یکی  خُرد   شاپور   نام     همان نا  رسیده  ز  اختر به کام

چنین  گفت  پس شاه با اردشیر      به  پیش بزرگان  و   پیش  دبیر

که  گر بامن  از داد  پیمان  کنی     زبان  را  ز  پیمان   گروگان  کنی

به فرزند من چون به  مردی رسد     که  بادِ   بزرگی   برو    بر    وزد

سپاری بر او گنج و تخت و کلاه    تو  دستور   باشی ورا   نیکخواه

من این تاج شاهی  سپارم به تو     همان  گنج و لشکر گذارم به تو

پذیرفت از و این سخن اردشیر      به   پیش  بزرگان   بُرنا  و  پیر

شاپور دوم در سال 379 در سن هفتاد سالگی چشم از جهان فرو بست و تخت شهریاری ایران را برای برادر نا تنی خود اردشیر دوم برجای گذاشت:

چوبنشست بر گاه، شاه اردشیر     بیاراست آن  تختِ شاپور  پیر

کمر بست  و ایرانیان را  بخواند     بَرِ پایه ی  تخت   زرین  نشاند

چنین گفت  کز دورِ چرخِ بلند      نخواهم که باشد کسی را  گزند

جهان  گر شود  رام  با کامِ  من     نبیند  چیزی  جز آرام  من

ور  ایدون که  با من نسازد  جهان     بسازیم  ما  با  جهانِ  جهان

چو  شاپور  شاپور  گردد  بلند      شود  نزد  او تاج و گاه  ارجمند

سِپارم بدو  تاج  و گنج  و سپاه      که پیمان چنین بست شاپور شاه

من  این  تخت  را  پایکار  ویم      همان   از  پدر  یادگار   ویم

چو ده سال گیتی همی داشت راست       بخورد و ببخشید چندان که خواست

نَجُست  از کسی باژ و ساو  و  خراج      همی رایگان  داشت آن گاه  و تاج

مر او را  نکو کار  از  آن  خواندند     که هر کس تن آسان از او  ماندند

چو شاپور گشت از درِ  تاج  و گاه     مر او را  سپرد آن خجسته کلاه

نگشت آن دلاور  ز پیمانِ خویش     به مردی نگه داشت سامان ِ خویش

پایکار: فرمانبردار

14.jpg

اردشیر دوم چنبر فرمانروای را از دست اهورا مزدا می گیرد، در پشت سر اردشیر ایزد مهر دیده می شود

اردشیر دوم که به اردشیر نیکوکار نامور است، پس از ده سال تخت نشینی چنانچه پیمان بسته بود  تاج و تختِ پادشاهی به شاپور سوم سپرد.

شاپور سوم همراه با سخنان اندرز گونه ی بسیار بر جای اردشیر، و بر کرسی شاپور ذوالکتاف می نشیند و برنامه ی کار خود را بدینگونه با مردم و با بزرگان کشور در میان می گذارد:

بدانید  کانکس  که  گوید  دروغ      نگیرد از آن پس  بر ما فروغ

که بَر انجمن  مرد  بسیار  گوی      بکاهد به گفتار خویش  آبروی

اگر  دانشی  مرد  راند    سُخَن       تو بشنو که دانش نگردد  کُهَن

مکن  دوستی  با  دروغ آزمای       همان نیز با  مرد نا پاک رای

ارمنستان گرانیگاه جنگ ایران و روم

نبرد میان ایران و روم بر سرارمنستان پیشنه یی بس دراز دارد، در روزگار اردشیر پاپکان، پس از جنگ و گریز و نبردهای پیگیر، ارمنستان یکسره به خاک ایران پیوست و بخشی از فرمانرو شاهنشاهی ایران شد، ولی نبرد همچنان دنباله یافت. نرسه هفتمین  پادشا ساسانی در نبرد با رومیان زخم برداشت و شماری از همراهان و از آن میان خانواده ی خودش به اسارت رومیان در آمدند . نرسه چاره یی جز پذیرش خوشکامی روم  و تن سپردن به پیمان نامه ی « نصیبین » ندید، برابر این پیمان ارمنستان سر زمینی جدا سر شناخته شد ولی بگونه یی از پشتیبانی دولت روم برخوردار گردید.

شاپور دوم برای باز پس گیری ارمنستان به آن سرزمین لشکر کشید، سپاهیان ارمنستان با بر جا گذاشتن کشته های بسیار شکست خوردند و تیران شاه جوان ارمنستان و خانواده اش به اسارت سپاهیان ایران در آمدند.

با شکست یولیانوس از شاپور دوم  پیمان نامه ی نصیبین نیز از میان بر داشته شد.

پس از چندی یکی از سرداران ارمنستان بنام  موشغ مامیکونیان در برابر ایران سر برداشت، فلاویوس والنتینیانوس آگوستوس امپراتور روم خاوری سپاهی بزرگ بیاری او فرستاد، و آن دو بیارمندی یکدگر ارمنستان را از فرمانرو ایران جدا کردند.

در زمان پادشاهی شاپور سوم باردیگر لشکرکشی‌ها به ارمنستان آغاز شد. شاپور زیر فشار برخی از بزرگان و خاندان‌های توانمند ارمنستان که پشتیبان او بودند، جوانی از خاندان اشکانی به نام خسرو  را به پادشاهی بخش خاوری ارمنستان بر گمارد. همزمان از سوی رومیان نیز کس دیگری بنام آرشاک سوم به پادشاهی بخش باختری ارمنستان گمارده شد.

بدینگونه ارمنستان میان ایران ساسانی و امپراتور روم خاوری دو پاره شد. پس از آن رومیان بارها کوشیدند که ارمنستان خاوری را از چنگ ایران بیرون کشند ولی همواره از سپاهیان ایران شکست خوردند.  در روزگار شاپور سوم  میان دو دولت ایران و روم پیمان نامه یی بسته شد که برابر آن ارمنستان خاوری از آنِ ایران، و ارمنستان باختری از آن روم باشد و تنش میان دو کشور پایان پذیرد. با اینهمه  خسرو پادشاه ارمنستان خاوری که از خاندان اشکانی بود از فرمانبرداری شاپور سوم سربتافت، ولی در نبردی که میان او و شاپور سوم درگرفت شکست خورد، خسرو را دست بسته به تیسفون بردند. پس از چندی با میانجیگری تبارهای بزرگ ارمنی برادر خسرو را بر جای او نشاندند.

پایان کار شاپور سوم

چو شد سالیان پنج با چار ماه      بشد شاه روزی  به  نخجیرگاه

جهان  پُر شد از یوز و بازان  و سگ      چه پرنده و چه دونده  و به تگ

ستاره  زدند  از  بر خوابگاه      چو چیزی بخورد و بیاسود شاه

سه جام ِ می  خسروانی بخوَرد       پر اندیشه شد سر سوی خواب کرد

پراکنده   گشتند    یاران   همه      چو درخواب  شد   شهریار  رَمه

بخفت او از دشت بر خاست باد      که کس بادآنسان ندارد به یاد

فرو  برده  چوب  ستاره   بکند      بزد    بر  سر    شهریار    بلند

جهانجوی  شاپور  جنگی بمُرد       کلاه    کیی   دیگری   را  سپُرد

تگ: تاخت

ستاره: خیمه

 

گسترش مسیحیت در ایران سرآغاز آشوبهای خانماسوز

استادسعید نفیسی

« ولادت مسیح مصادف بوده است با سلطنت فرهاد پنجم از شاهنشاهان اشکانی که از یک سال پیش از میلاد تا سال ششم میلادی سلطنت کرده است. اشکانیان مانند هخامنشیان پادشاهانی آزاد منش و آزادی دوست بوده اند.

دانشمندان تاریخ درین نکته ی مهم اختلاف ندارند که آزادی ادیان و مذاهب و عقاید و آداب و رسوم ارمغانی است که ایرانیان بجهان آورده اند . هخامنشیان نخستین پادشاهانی بوده اند که این سد را در هم شکستند و این اصول را در هم  نوردیدند و ملل مغلوب را آزاد و مختار گذاشتند و منتهای احترام و عنایت را به عقاید آنها کردند ، چنانکه یگانه نقشی که بر سنگ از کوروش بزرگ مانده جامه  راهبان مصری را در بر دارد و بحالت عبادت کاهنان مصری ایستاده است، و در کتیبه ی بابل اعلان آزادی و استقلال همه ی ادیان را داده است. شاهنشاهان دیگر ایران که به مصر می رفتند در عبادت و مراسم دینی مردم آن سرزمین حاضر می شدند و بعبادتگاهها و بتکده های آنها می رفتند و جامه  ی کاهنان را می پوشیدند و با آنها دعا می خواندند. این احترام به ملل زیر دست باندازه ای بود که کتیبه های متعددی از شاهنشاهان هخامنشی در جهان مانده بزبانهای مختلف مللی است که شاهنشاهی هخامنشی را تشکیل می دادند ، و این خود منتهای آزاد منشی و آزادی فکری ایشان را می رساند.

شاهنشاهان اشکانی نیز عیناً همین اصول را رعایت می کردند. در زمان ایشان که تمدن یونانی در آسیا ریشه گرفته بود و عده ی یونانیان و مهاجر نشینان یونانی در آسیا و حتی در ایران فراوان شده بود ، تا مدتهای مدید، تقریباً تا 250 سال، نه تنها روی سکه ها ی خود خط و زبان یونانی را بکار برده اند بلکه بخود عناوین یونانی داده اند و گاه روی سکه ها جامه های یونانی در بر دارند و تاج یونانی بر سر گذاشته اند . اَرد، پادشاه معروف اشکانی و فاتح کراسوس ، سردار معروف رومی ، خود بزبان یونانی کتاب تاریخی نوشته بود و حتی در دربار وی تراژدیهای اورپیدس، نویسنده ی معروف یونانی را بازی می کردند . از این جا پیداست که تا چه اندازه اشکانیان به معارف و آداب و رسوم ملل دیگر احترام می کرده و مانند هخامنشیان کاملاً آزادی برای ملل دیگر قائل بوده اند. در این صورت مانعی نبود که مسیحیت وارد سرزمین ایران شود، و بهمین جهت است که بیشتر تاریخ نویسان آغاز مسیحیت را در دوره ی اشکانیان و از قرن اول میلادی می دانند.

معمولاً مورخان مسیحیت کلیسای عیسوی را به دو قسمت بزرگ جداگانه تقسیم می کنند، دسته یی را کلیسای غرب می گویند و دسته ای را کلیسای شرق، و مقصودشان از این شرق و غرب ، مشرق و مغرب سرزمین فلسطین و اورشلیم است ، یعنی کلیساهای شرق آنهاییست که در مشرق آن سرزمین واقع شده و شامل آسیای مقدم و آسیای مرکزی و شرق دور است، و کلیساهای غرب آنهاییست که در مغرب اورشلیم واقع شده اند، یعنی سراسر اروپا . ولی در این میان چون مصر و شمال آفریقا همیشه رابطه یی با آسیا داشته است کلیساهای مصر و نوبه و سودان و حبشه و زنگبار را هم جزو کلیساهای شرق بشمار آورده ند.

در حدود 498 میلادی ، نستوریان بکلی از کلیسای کاتولیک بریده اند و از همان زمان کاتولیکها ایشان را « کافر» دانسته اند. مرکز مهم فرقه نستوریان شهر معروف « ادس Edes» یا « ادساEdesa» بوده است که در زمانهای بعد به آن «اورفا» و « اورفه» و سپس « رُها»  گفته اند، و مدتهای مدید جزو  خاک ایران و در قلمرو  شاهنشاهی ساسانی بوده است. چندین بار امپراتوران بوزنطیه ( بیزانس) و رومیه الصغرا که این سرزمین را متصرف شده اند کلیسای آنجا را بسته و پیشوایان را تبعید کرده اند و ایشان به نواحی دیگر ایران پناه آورده اند . کلیسای نستوری کلیسای رسمی ایران ساسانی شده است . پیداست که سیاست نیز درین کار دخالت داشته، و چون شاهنشاهان ساسانی از کلیسای نستوری پشتیبانی می کرده اند با رقیبانشان ، یعنی امپراتوری بوزنطیه مخالفت داشته اند .

در باره ی کلیسای ادس و قدمت آن اسنادی بما رسیده است . از آن جمله تیموته ی اول ( بطریق نستوری ) که در قرن هشتم میلادی می زیسته، در نامه ی مفصلی که به کشیشان مارونی نوشته است می نویسد: «مسیحیت پانصد سال پیش از نستور و بیست سال پس از معراج مسیح در میان ما برقرار شده است.»

در باره ی ولادت و بعثت مسیح این نکته را آورده اند که چند تن از موبدان ( مجوسان) در بیت الحم حاضر بوده اند ، و تیموته در همین نامه می گوید که این مجوسان بمحض اینکه به ایران باز گشته اند تعلیمات مسیح را در ایران انتشار داده اند .

در 225 میلادی بالغ بر بیست ناحیه ی اسقفی در بین النهرین و ایران وجود داشته که یکی هم نزدیک بحر خزر بوده است..

قراین بسیاری در دستست که شاهنشاهان اشکانی چندان تعصب دینی نداشته و بیشتر مردم آزاد فکری بوده اند و نه تنها جنبه ی دینی و روحانیت برای خود قائل نبودند بلکه چنان می نماید که در سرتاسر دوره ی اشکانی یک دین رسمی که همه ی مردم کشور مجبور باشند به آن بگروند و یا اینکه در بار مردم را بگرویدن به آن تشویق کرده باشد در میان نبوده است.

ساسانیان بالعکس تعصب دینی سخت و حتی گاهی بسیار مبالغه آمیز داشتند و هر چه در نیرو داشته اند بکار می برده اند که مردم کشورهای دیگر و حتی نواحی مختلف ایران را بدین خود در آورند … ناچار شاهنشاهان ساسانی دست نشانده ی و زبون روحانیان عصر خود بوده اند و جز فرمانبرداری از ایشان چاره نداشته اند …

نخستین بد رفتاری دسته جمعی که در تاریخ ساسانیان دیده می شود در زمان بهرام اول و در باره ی مانویان است.. دین مانی چندان مغایرت و اختلاف فاحشی با دین زرتشت نداشته زیرا که به دو مبداء یزدان و اهریمن و نور و ظلمت معتقد بوده است، در صورتیکه با مانویان بدین گونه رفتار کرده باشند پیداست که با مذاهب دیگر چه سان سخت گیری و خشونت خواهند کرد.

آزار ترسایان ایران بهانه ی دیگری داشت و همیشه سیاست خارجی درین کار مؤثر بوده است . یعنی از روزی که اختلاف و جنگ در میان ساسانیان وامپراتوری روم و بوزنطیه در گرفته است چون احتمال می داده اند در موقع جنگ نصارای ایران طرف رومیان را بگیرند( و گاهی هم این حدس موجه و مدلل بوده است!) گاهی پیش از جنگ آنها را کشتار می کرده اند تا در موقع جنگ دشمن را یاری نرسانند و گاهی هم بانتقام در گیرایگر جنگ و یا پس از  جنگ آنها را می کشته اند!.

در سال 313 کنستانتین امپراتور معروف رومیه الصغری یا بوزنطیه( بیزانس) رسماً دین نصارای پذیرفت . از آن روز خطری که متوجه نصارای ایران بود در این رقابتها سخت تر و وخیم تر شد.

پیداست روزی که صلح در میان دو امپراتوری بجنگ بدل شود در سرنوشت نصارای ایران تغییر فاحشی روی خواهد داد . شاپور به محض اینکه نیروی خود را برای برابری با رومیان بسنده دید سفیرانی بدربار بوزنطیه فرستاد و پنج ایالتی را که سابقاً ساسانیان در موقع شکست از رومیان از دست داده بودند خواستار شد. پاسخ سرد رومیان آتش جنگ را روشن کرد و نخستین زد و خوردی که در گرفت در تاریخ بصورت جنگهای مذهبی نمودار می شود. تقصیر قطعاً متوجه کنستانتین امپراتور بوزنطیه است زیرا که وی برای اینکه پیشرفت خود را مطمئن تر کند و از تعصب مردم و کینۀ ایشان حد اکثر بهره را بردارد، جنگ خود را جنبه ی مذهبی داد و نصارای قلمرو خود را به اینکار  دعوت کرد. حتی برخی از خلفا ومطران ها و اسقف های درجه ی او ل را با خود همراه کرد و بمیدان جنگ بُرد و در میدان جنگ دعا می خواندند ومراسم دینی را ترک نمی کردند .دامنه ی این کار را باندازه یی وسعت دادند که چادر و سراپره ی  مخصوصی بشکل کلیسا درست کردند و در وسط میدان جنگ بر افراشتند و در نماز و دعاهایی که کشیشان در زیر آن چادر می خواندند امپراتور نیز حاضر می شد.

اما پیش از آنکه زد و خورد در بگیرد در 22 ماه مه  337 میلادی کنستانتین در گذشت و کنستانس جانشین وی بلافاصله پس از تاج گذاری بمیدان جنگ رفت . شاپور درین میان که رومیان هنوز مردد و گرفتار عواقب مرگ کنستانتین بودند شهر نصیبین را در حصار گرفت وپس از بیست روز محاصره شهر را گشود. اما چون خبر نزدیک شدن امپراتور رسید آنجا را رها کرد و دو باره به ایران باز گشت. این باز گشت ناگهانی را نصارای آنزمان اثر استجابت دعای سن ژاک سکوبا( اسقف) نصیبین دانستند و البته پیدا است که این عقیده ترسایان را چگونه جری تر می کند و دل  می دهد و در یان جنگی که تا پایان سلطنت ژولین یعنی از سال 340 تا سال 363 بیست و سه سال دامنه ی آن کشیده شد ترسایان ایران با ترسایانی که در نواحی مجاور مرزهای غربی ایران بودند آسیب بسیار دیدند .

در آغاز کار اوضاع ایران پریشان بود و مداخلات در باریان متنفذ در دوره ی کودکی شاپور خزانه ی ایرانه را تهی کرده بود و بمحض اینکه جنگی در می گرفت ناچار می شدند مالیات مخصوصی که در دوره ی ساسانیان در موقع جنگ همیشه از مردم می گرفتند بگیرند. در آن زمان ایالات غربی ایران ساسانی که بیشتر سکنه ی آن نصاری بودند آبادترین نواحی شاهنشاهی ساسانی بودند و در هر جنگی که پیش می آمد چون بمردم این نواحی اطمینان نداشتند و از آنها سرباز نمی گرفتند بر خراجی که می بایست بپردازند می افزدوند و مبالغ گزافی که بیشتر صورت جریمه داشت تا صورت مالیات از ایشان می گرفتند…

گذشته از خراجهایی که در موقع جنگ می بایست بدهند و گاهی دو برابر سالهای عادی می شد، در سالهای معمولی هم که جگ نبود باز اتباع ایران که زرتشتی نبودند مالیاتی بیش از آنچه دیگران می پرداختند می بایست بدهند و بهیمن جهت در ایران دو مالیات پرداخته می شد . عامه ی مردم ایران خراج می دادند و کسانی که دین دیگر داشتند مبلغ دیگری می بایست بپردازند که آن را در زمان ساسانیان « گزیت» یا « سرگزیت» می گفتند و همین کلمه است که در زبان تازی « جزیه»(7)  گفته اند و در اسلام نیز مالیات سنگین تری بعنوان جزیه می گرفته اند . این اصول را خلفای اسلام از شاهنشاهان ساسانی تقلید کرده اند.   ( فرازهایی از «مسیحیت در ایران» برگهای 11 تا  51 )

***

در سده ی چهارم زایشی، مسیحیت به یک نیروی رو به گسترش و هراس انگیز برای شاهنشاهی ساسانی و کیش بانان زرتشتیگری (8) در آمد، رویکرد ارمنی ها به آیین مسیح  پیوند آنان را با  آیین باستانی‌شان بُرید. ارمنستان و گرجستان با پذیرش مسیحیت، به امپراتوری روم  نزدیک‌ شدند. امپراتورهای روم، خودشان را رهبران تمامی مسیحیان جهان می‌شمُردند و شاهنشاهان ساسانی با بد بینی به مسیحیان ایران می نگریستند.

 

بهرام چهارم

پس از درگذشت نا بهنگام شاپور سوم، پسرش بهرام چهارم بر تخت پادشاهی نشست و برنامه ی کار خود را با موبدان و بزرگان کشور چنین در میان گذاشت:

خردمند  و شایسته بهرام شاه    همی داشت سوگ پدر چندگاه

چو  بنشست  بر جایگاه  مِهی    چنین گفت بر تخت شاهنشهی

که  هر  شاه  کز  گنج داد  آگنَد    بدانید  کان گنج نپراگنَد

ز  ما  ایزدِ  پاک خشنود باد    بد اندیش را دل پُر از  دود  باد

همه  دانش او  راست ما  بنده ایم    که  کاهنده  و  هم  فزاینده ایم

کسی  کو به   بخشش توانا  بُوَد    خردمند  و  بیدار  و  دانا   بُوَد

نباید که بندد  درِ  گنج   سَخت    بویژه خداوند  دییهم  و  تخت

ز نیک و بدی ها به یزدان گرای    چو خواهی که  نیکیت ماند به جای

اگر زو شناسی همه خوب و زشت     بیابی  به  پاداش  خرم  بهشت

اُ  گر بر  گزینی ز گیتی هوا     بمانی  به  چنگ  هوا  بینوا

چو یزدان بدارد  ز تو دست  باز    همیشه بمانی به  گُرم  و  گداز

چنانست امیدم  به  یزدان پاک    که چون سربیارم بدین  تیره خاک

جهاندار     پیروز     دارد      مرا    همان گیتی   افروز   دارد    مرا

گر    اندر   جهان   داد   بپراگنم    از آن  به  که  بیداد  گنج آگنم

که   ایدر  بماند   همی   رنج  ما    به دشمن رسد بیگمان  گنج  ما

بد  و  نیک  ماند  ز  ما    یادگار     تو  تُخم  بدی  تا   توانی   مکار

دود: پرغم

گُرم و گداز: غم و اندوه

هر خواننده یا شنونده ی بیدار دل می داند که این گونه سخن گفتن، شایسته ی رهبران دینی است نه برازنده ی شهریاری که در نخستین روز تخت نشینی می خواهد برنامه ی کار خود را با مردم و بزرگان کشور در میان نهد. فردوسی با شیوا ترین سخنان می خواهد بما بگوید:  اینکه سخن می گوید، بازیچه یی است در دست دینکارانِ سیه دل، نه یک شهریار توانمند و دانا که کمر به پیشکاری مردم بسته باشد! در هیچ بخش از برنامه ی کار او نه از مردم سخن در میان هست و نه از  سپاه و آیین های کشورداری و فراهم آوردن زمینه های بی هراسی و بهروزگاری برای مردم.

در زمان پادشاهی بهرام چهارم، موبدان زرتشتی، آن دستواری و توانمندی پیشین را که در روزگار شاپور دوم از دست داده بودند دوباره بچنگ آوردند.

بهرام چهارم  پس از یازده سال (بگفته ی فردوسی پس از چهارده سال) در پی ساخت و  پاخت موبدان کشته شد ولی فردوسی مرگ او را بگونه ی دیگری گزارش می کند:

چو شد سال آن پادشاه بر دو هفت     به پالیز بر، سرو نازان  بچفت

به   یک  چند  گه  شاه بیمار بود    دل    کهتران   پُر  ز  تیمار  بود

نبودش  پسر،  هیچ، دخترش بود    یکی کِهتر  از  وی   برادرش  بود

بدو   داد    آنگاه   گنج   و   سپاه     همان مُهر شاهی و تخت وکلاه

جهاندار   برنا   ز    گیتی    برفت     برو سالیان بر گذشته  دو هفت

بچفت: خمید

 

یزدگرد یکم یا « یزدگرد بزهکار »

فردوسی یزدگرد یکم را برادر کوچک بهرام چهارم می داند:

 

چو شد پادشاه در جهان یزد گِرد    سپه  را  ز شهر اندر آورد گِرد

کلاهِ    برادر    به   سر    بَر  نهاد    همی بود از مرگ  ناشاد  شاد

چنین  گفت  با  نامداران   شهر    که هر کس که از داد یابید بهر

نخستین  نیایش به  یزدان  کنید    دل از داد ما شاد و  خندان  کنید

بدان  را  نمانم  که  دارند هوش     مگر  آنکه  دارند اندرز  گوش

کسی    کو   بجوید  ز  ما  راستی    بیارامد   از   کژی   و    کاستی

به هر جای جاهِ وی افزون  کنیم    ز  دل  کینه  و آز  بیرون کنیم

سگالش   نجوییم  جز  با   رَدان    خردمند  و بیدار  دل   موبدان

کسی  را   کِجا  دل  پُر آهو  بود    روانش ز  مستی  به  نیرو  بود

به   بیچارگان بَر  ستم سازد اوی    گر  از چیز  گردن  بر  افرازد او

بکوشیم  و   نیروش بیرون  کنیم    به درویش ما نازش افزون  کنیم

کسی  کو   نپرهیزد   از خشم  ما     همی  بگذرد   تیز بر خشم  ما

همی  بستر  از خاک  باید   تنش    همان خنجر  هندوی  گردنش

به  فرمان ما چشم  روشن  کنید    خرد  را  براین رزم روشن کنید

تن هر کسی گشت لرزان چو بید    که کوپال و شمشیرشان بُدامید

سِترده  شد  از جان او مهر و داد    به  هیچ آرزو  نیز  پاسخ  نداد

کسی   را   نبُد    نزد    او   پایگاه     بزودی  مکافات   کردی  گناه

هرآن کس که دستور بُد بر دَرَش    فزاینده ی  اختر  و     افسَرَش

همه  عهد   کردند  یک   با  دگر    که هرگز نخوانند زآن بوم وبَر

همه  یکسر  از بیم بیجان شدند    ز هول شهنشاه  پیچان شدند

شهر: کشور

هوش: جان، زندگی

سگالش: همپرسی، رایزنی

پُر آهو: پرکاستی، کژرفتاری

چیز:  دارایی

کوپال: گُرز

 

یزدگرد یکم چهاردهمین پادشاه ساسانی از سال 399 تا 420 زایشی بر ایرانشهر فرمان راند. نام یزدگرد از همکرد دو واژه ی « یَزَد»، برگرفته از« یَزنَه »  بچم « خدایی، یزدانی »  و « کِرتَه» بچم « آفریده» ساخته شده است. همکرد این دو واژه « خدا ساخته» یا « خدا آفریده» است . برخی از کارنامه نویسان او را سازنده شهر کهنسال یزد دانسته اند.

از آنجا که موبدان زرتشتی در گفتار و نوشتار او را « بزه کار» گفته  و کارنامه نویسان مسلمان  مانند  تبری – بلعمی-  مسعودی – حمزه اصفهانی – یعقوبی و ثعالبی  و دیگران نیز همان شیوه را پی گرفته اند،  شایسته است بدانیم که بزهکاری او چه بوده و چرا این پسنام نا خوشایند به این شاهنشاه ساسانی داده شد؟!.

نکته یی که هر پژوهشگر را به ژرف کاوی بیشتر بر می انگیزد این است که وارون نوشته های موبدان زرتشتی و کارنامه نویسان مسلمان، در نوشته های یهودی و مسیحی از او با گرامیداشت بسیار یاد شده است.

داده های تاریخ نشان می دهند که در روزگار او یهودیان و مسیحیان و بوداییان و منداییان و پیروان دینهای دیگر با آرامش و آسودگی در ایران بسر می بردند. هیچ کس بپاس دین و باورش در هراس نبود، دور نیست اگر بگوییم که همین بردباری و آسان گیری یزدگرد نسبت به پیروان دینهای دیگر خشم و بیزاری دینکاران زرتشتی را نسبت به او برانگیخته است.

در برخی از نوشته های زرتشتی مانند « خدای نامه » گفته شده است که او با یک بانوی یهودی پیوند زناشویی بسته بود. ولی در هیچیک از نوشته های یهودی از چنین پیوند نشان دیده نمی شود.

افزون بر سازش و آسان گیری نسبت به پیروان دینهای دیگر، یزدگرد یکم پیمان آشتی دیر پای با امپراتوری روم خاوری بست و آرامش و بی هراسی را به کشور بازگردانید.

پیش از روی کار آمدن یزدگرد یکم نیروی شاهنشاهان ساسانی به اندازه یی رو به کاستی نهاده بود که سه تن از شاهنشاهان پیش از یزد گرد در پی ساخت و پاخت موبدان و بزرگان کشور کشته یا از کار برکنار شدند، یزدگرد می بایست به این روند بد هنجار پایان می‌ بخشید،  او این کار را با سخت گیری بر موبدان و ایوران کشور انجام داد گزارش شاهنامه نیز این نکته را پشتیبانی می کند:

 

بدان را نمانم  که  دارند  هوش      مگر آنکه  دارند   اندرز   گوش

سگالش  نجوییم  جز  با   رَدان      خردمند  و   بیدار  دل  موبدان

کسی  را  کِجا  دل  پر آهو  بود       روانش  ز  مستی  به  نیرو  بُوَد

به بیچارگان  بَر ستم  سازد اوی     گر   از  چیز  گردن  بر افرازد  او

بکوشیم و  نیروش بیرون  کنیم      به درویش  ما نازش  افزون  کنیم

کسی کو  نپرهیزد   از خشم   ما      همی  بگذرد   تیز  بر  خشم  ما

همی  بستر از  خاک  باید  تنش      همان خنجر هندوی   گردنش

به فرمان ما چشم  روشن کنید      خرد را بر این رزم روشن  کنید

تن هر کسی گشت لرزان  چو بید      که کوپال و شکمشیر شان بد امید

تئودور نُلدِکه خاورشناس نامدار آلمانی و نویسنده ی« تاریخ ایران و عرب در زمان ساسانیان» در گزارش «خدای نامه » آورده است:

« تمام روایت های ملی ایران در یک کتاب خلاصه و جمع شده بود، این ها روایت های توده ی مردم نبودند، بلکه روایت هایی بودند که از قول بزرگان و روحانیون که با یکدیگر کاملاً مربوط بودند، گردآوری شده بود. عقاید و افکار این دو گروه صاحب‌نفوذ در جامعه ساسانی، به روشنی در همه جای کتاب نمایان است…»

این نامه که به زبان پارسی میانه نوشته شد، خوتای‌نامک، با گویش امروزی خداینامه ، یا همان شاهنامه است. این نامه در سده ی دوم کوچی بدست ابن مقفع به عربی برگردانده شد.

ابوعثمان عمرو بن بحر، نویسنده و ادیب معتزلی که بیشتر با نام « جاحظ » شناخته می شود در باره ی یزدگرد یکم نوشته است:

«یزدگرد یکم، آداب و رسوم ساسانیان را عوض کرد، در زمین آشوب به پا کرد، به مردم ستم کرد و ظالم و فاسد بود».

مجمل‌التواریخ  نامه یی است به زبان پارسی در تاریخ جهان از زمان آفرینش گیتی تا سال ۵۲۰  کوچی ماهشیدی. در اینجا نیز به کوتاهی آمده است: «کاری نکرد جز ستمگری».

ابن بلخی تاریخ نویس ایرانی نیمه ی یکم سده ی  ششم ماهشیدی و  نویسنده ی «فارس نامه» در باره ی یزدگرد یکم نوشته است:

«مردی ظالمِ بد خویِ دراز دست بود و از این جهت، او را یزدجرد اثیم ( بزهکار)  خواندندی».

ولی چنانچه پیشتر گفته شد در نوشته های یهودی و مسیحی از یزدگرد یکم به نیکی یاد شده است. بُنمایه های مسیحی که بزبان سریانی نوشته شده و نامه های یهودی مانند تلمود از او با نام «پادشاهی مهربان » یاد کرده و نوشته اند که با پیروان همه ی دین ها به مهربانی رفتار می کرد و به آنها پروانه می داد که به آرامی زندگی کنند و ببالند.

منش شاهانه و رفتار آزاد اندیشانه ی او با پیروان دین‌ های دیگر  از سوی همه ی شهروندان ایرانی بجز موبدان  و مُغان زرتشتی ستوده شده است.  برخی از نوشته های سریانی او را « شاه شکوهمند و مردمی» { ملکا زاکیا او نشایا malkā zakāyā w naṣihā} خوانده اند.

سُغرات اسکولاستکوس Socrates Scholasticus   تاریخ نویس یونانی سده ی پنجم زایشی و نویسنده ی (تاریخ کلیسا  Historia Ecclesiastica)  نوشته است: یزدگرد مغان را تار و مار کرد.

پروکوپیوس قیصریه‌یی Procopius Caesarensis، برجسته‌ ترین کارنامه ‌نویس سده ی ششم زایشی ی رومی که در فلستین زاده شد یزدگرد را با واژه هایی مانند: پادشاهی با منش والا و پایبند به « پیمان» ستوده است.

آگاثیاس سخن پرداز و کارنامه نویس یونانی که کمتر از پادشاهان ایرانی یاد کرده، از یزدگرد یکم به نیکی نام برده و نوشته است:

« یزدگر هرگز با رومیان نجنگید و هیچ آسیب دیگری به آنان نرسانید و رفتارش همواره آشتی جویانه بود».

 

در نوشته های ساسانی آمده است که یزدگرد بزهکار پادشاهی بد گمان، ستمکار، و به ویژه با بزرگان سخت گیر بود و آنها نیز همگی از او بیزار بودند!. آنها به درگاه خدا می نالیدند که ایشان را از آسیب این شاه بد کاره  آسوده بدارد.

پایان کار یزدگرد یکم

چو  گردن کشی  کرد  شاهِ    رَمِه      که  از  خویشتن   دید  نیکی  همه

ز  دریا بر آمد  یکی  اسپ خِنگ      سُرین گِرد چون  گور وکوتاه لِنگ

دمان همچو شیر ژیان پُرزخشم      بلند   و  سیه   خایه  و  زاغ چشم

کِشان دُم  در پای  و  یال و بُش      سیه سم و کفک افکن و شیر کُش

چنین  گفت با   مهتران  یزد گرد      که   این  اسپ   اندر   آرند   گرد

بِشُد  گُرد چوپان  و  ده  کُرّه  تاز     ابا    زین  و   پیچان   کمندی  دراز

چه  دانست  راز  جهاندار  شاه      که  آورد  آن   اژدها   را    به    راه

فروماند   چوپان  و  لشکر همه      بر    آشفت   از  آن  شهریار  رَمِه

همانگاه  بر داشت  زین  و  لگام      به  نزدیک آن اسپ  شد  شادکام

چنان رام شد خنگ برجای خویش     که ننهاده دست ازپس و پای پیش

جهاندار  بِستُد  ز  چوپان   لُگام      به زین بر نَهادن  همان گشت رام

چو زین بر نهادش بر آهیخت تنگ     نجُنبید  بر  جای  باز   آن   نهنگ

پَسِ پای او شد  که بنددش  دُم      خروشان شدآن باره ی سنگ سُم

غُرید  و  یک جُفته  زد بر سرش     به  خاک  اندر  آمد سر  و  افسرش

زخاک آمد و خاک  شد  یزدگرد     چه جویی تو زین برشده هفت گِرد

خِنگ: سپید رنگ

یال و بُش: موی گردن اسب

برآهیخت: برکشید

باره: اسب

 

آنچه که موبدان در خدای نامه نوشتند همین بود که روزی اسبی نژاده و کمیاب در برابر خرگاه شاهی پدیدار می شود. یزدگرد سخت به این اسب دل می بازد و به پیشکاران می فرماید که اسب را بگیرند، ولی هیچیک از پرستاران شاه نمی توانند به این اسپِ سرکش نزدیک شوند، یزدگرد خود بسوی اسپ می رود، اسپ بی درنگ در برابر او رام می شود، ولی دُرُست هنگامی که در کار نوازش کردن و بستن دم اوست، لگدی بر سر پادشاه می زند و او را می کُشَد. موبدان گفتند که آن اسب  فرشته‌یی از سوی خدا بود!. ولی با نگاهی به کارنامه ی سیاه موبدان می توان به این هوده رسید که یزدگرد یکم در پی ساخت و پاختِ پنهانی از سوی موبدان کشته شده است.

پس از مرگ یزدگرد، موبدان که دل خوشی از او نداشتند هیچیک از فرزندان او را  شایسته ی پادشاهی  ندیدند و یکی از نوادگان اردشیر یکم بنام خسرو را  بر تخت نشاندند. در آن هنگام، بهرام پسر یزدگرد در دربار مُنذِربن نعمان، شاه حیره که فرمانبردار شاهنشاه ایران بود به سر می ‌بُرد.

بهرام پنجم

پانزدهمین پادشاه ساسانی که بیشتر با نام  بهرام گور شناخته می شود، ازسال ۴۲۱ برجای یزدگر یکم برتخت نشست و تا سال 438 زایشی بر ایرانشهر فرمان راند.  بهرام گور یکی از بلند آوازه ‌ترین پادشاهان ساسانی است که داستان‌های بسیاری در باره او پرداخته اند.

هنگامی که از مادر زاده شد اختر شناسان به یزدگرد مژده می دهند که این کودک، پادشاه هفت کشور خواهد شد، سخن اختر شناسان انگیزه ی دلواپسی موبدان را فراهم می آوَرَد: اگر او راه پدر را پیش گیرد بر آنان چه خواهد گذشت؟

نشستند و جُستند هر گونه  رای      که تا چاره ی آن چه آید به جای

که   این کودک خُرد، خویِ  پدر       نگیرد،  شود  خسروی   دادگر

گر  ایدونکه خوی  پدر دارد  او      همه بوم   زیر و  زِبَر آرَ  او

نه موبد بود  شاد  و   نه  پهلوان     نه او در جهان شاد وروشن روان

همه  موبدان  نزد  شاه  آمدند      گشاده  دل و  نیک خواه  آمدند

بگفتند کین کودک بَر مَنش     ز  بیغاره  دورست  و از  سرزنش

جهان سر بسر پیش فرمان تُست     به هر کشوری باژ و پیمان تُست

نگه  کن  به  جایی که دانش  بُوَد     ز داننده  کشور  به  رامش  بُوَد

هُنر  گیرد   این  شاه   خرم  نهان     ز  فرمان  او شاد  گردد  جهان

بیغاره: نکوهش، سرزنش

یزدگرد رای موبدان را می پذیرد، پیداست که هر دو سو یک آماج را پی گرفته اند!. موبدان می خواهند کودک در کنار پدر و با خوی او نبالد، و یزدگرد می خواهد کودک را از دسترس موبدان دور نگهدارد!. سر انجام بر آن می شوند که کودک را به حیره بفرستند و بدست مُنذِر Monzer هفتمین پادشاه « لخمیان » بسپارند.

***

حیره از شهرهای باستانی میانرودان (عراق کنونی) بود که بفرمان شاپور یکم شاهنشاه ساسانی در جایی نزدک نجف کنونی ساخته شد. آماج از ساختن این شهر فراهم آوردن راهبندی در برابر تازیان بیابانگرد بود که پیاپی به شهرها و روستاهای پیرامون یورش می بردند و پس از تاراج دارش و دسترنج ایرانیان و ربودن زنان خوبچهر ایرانی به  دل بیابانهای عرب می گریختند.

شاپور یکم «لخمیان» را که مردمی دلیر و رزم آور و با فرهنگ بودند ( و تا روزگار خسرو پرویز همواره از شاهنشاه ایران فرمان می بردند) در آنجا مانش داد.   واژه ی حیره (9) بر آمده از ریشه زبان آرامی و به چم «اردوگاه و خیمه ها»  است.

لخمی ها تا پیش از مسیحیت مردمی بُت پرست بودند و  در یَمَن می زیستند ولی سپس به دین مسیح در آمدند.

یَمَن از کانونهای بزرگ فرهنگ عرب بود، ساز بربط از همین جا به جهان عرب شناسانده شد.

برفتند  نعمان  و  مُنذِر  به  شب     بسی  نامور  نیزه  دار  از عرب

چنین گفت مُنذِر که ما  بنده ایم     خود اندر جهان شاه را زنده ایم

هُنرهای  ما  شاه  داند   همی     که او چون شبانست و ما رمه ایم

پُر از  مِهر شاهست  ما  را   روان     بدین  کار  داریم   شاها  توان

همه  پیش  فرزند  تو  بنده ایم     بزرگی ی  او   را  ستاینده ایم

یزدگرد کودک را بدست مُنذِر پادشاه لخمیان می سپارد:

از ایوان شاهِ  جهان تا  به  دَشت     همی اُشتر واسپ وهودج گذشت

پرستنده  و  دایه ی   بی  شمار      ز  بازارگه   تا  درِ  شهریار

ز  دروازه  تا  پیش  درگاهِ   شاه      همه بسته   آذین  به   بازارگاه

چو   مُنذِر   بیامد  به  شهر  یَمَن     پذیره  شدندش همه مرد و زن

چو  آمد  به آرام گاه از  نُخُست     فراوان    زنان   نژادی  بجُست

ز دهگان  و  تازی  و   پُر   مایگان     توانگر   گزید  و  گرانسایگان

از  آن  مهتران  چار  زن  بر  گزید     که  اندر گُهر  بُد   نژادش  پدید

دو تازی دو دهگان  ز  تخم کیان     ببستند    بر     دایگانی    میان

هودج: کجاوه

پرستنده: پرستار

دهگان: ایرانی

گرانسایگان: بلندپایگان، پایوران

دو بانوی عرب و دو بانوی ایرانی که  از تخمه ی پادشاهی بودند به دایگی برگزیده می شوند و چهار سال کودک را شیرمی دهند.  در هفت سالگی به دست فرهنگیان سپرده می شود تا او را خواندن و نوشتن و شیوه سخن گفتن و آیین شهریاری بیاموزند، همزمان در کنار پهلوانان و رزم آوران، چوگان بازی و اسب سواری و تیر و کمان و شمشیر زدن و نیزه پراندن و آیین های رزم آوری و سپاه کشی می آموزد:

چنان  گشت  بهرام  خسرو   نژاد     که  اندر هُنر  دادِ  مردی  بداد

چو شد سال آن ناموربر سه شَش    دلاور گوی گشت خورشیدفَش

اینک هنگام آن است که اسبی از میان گله ی اسبان برگزیند، انگاری که رستم دستان یا سهراب یل است که اسبی اینچنین از مُنذِر درخواست می کند:

من آن اسب  گُزینم که  اندر نشیب     بتازم   نپیچم عنان  از  نهیب

چو  با   تگ چنان   پایدارش  کنم    به   ناورد   با  باد   یارش  کنم

نهیب: ترس

ناورد: جنگ

نعُمان سد اسب از بهترین اسبان برگزیده را به نزد بهرام می آورد و بهرام اسبی بر می گزیند که:

همی آتش  افروخت از  نعل او     همی  خون  چکید  از بَرِ لعل  او

در سواری و تیراندازی چنان می شود که:

بَرِ  بُرز کوهی  یکی  شیر دید     کِجا  پشت  گور همی  بر درید

بر    آورد   زاغ   کمان   را   به  زه     به تندی بر آن شست بر زد گره

دل گور بر دوخت با  پشت  شیر     پر از خون هُژَبر ازبَر و  گور  زیر

بُرزکوهی: کوهی بلند

هژبر: شیر

بهرام بدین شیوه پرورش می یابد و می بالد، ولی او یگانه فرزند یزدگرد نبود، یزدگر دو پسر دیگر به نامهای  شاپور و نرسی داشت. شاپور شهریار ارمنستان و نرسی  سپهسالار خراسان بود، موبدان و مغان که از آیین کشورداری یزدگرد یکم خرسند نبودند نمی خواستند هیچیک از سه فرزند او را بر تخت شهریاری ایران بنشانند، از این رو جوانی بنام خسرو از نوادگان اردشیر یکم را بر تخت نشاندند. شاپور پس از آگاهی یافتن از درگذشت پدر، بیدرنگ از ارمنستان راهی تیسفون می شود ولی موبدانی که هوادار خسرو بودند با ساخت و پاخت های ویژه ی خود او را در راه آمدن به ایران از میان برمی دارند!. بهرام نیز همین که از درگذشت پدر آگاه می شود به همراه شماری از اسپهبدان و بزرگان حیره  به تیسفون می آید و خواهان تاج و تخت پدر می شود. در این هنگام میان موبدان شکاف افتاده است، گروهی خواهان پادشاهی خسرو می شوند و گروهی هوادار بهرام، ابن بلخی در « پارس نامه » می نویسد:

« … پس میان ایشان گفتگوی برخاست، و قومی که هوای خسرو  می‌کردند، گفتند: «ما بر پادشاهیِ او بیعت کردیم و به چه عذر فسخ کنیم؟» دیگران که هوای بهرام می‌کردند، گفتند: «صاحب حق او است و متابعتِ او کردن لازم است.» چون سخن به درازا کشید، بهرام گفت: «مرا نمی‌باید که به این سبب میان شما گفتگوی رود. این پادشاهی میراثِ من است و امروز خواهان دیگری دارد. ما را هر دو  به هم رها کنید تا بکوشیم (نبرد تن به تن کنیم) هر که بهتر آید و چیره شود پادشاهی آن کس را بود، وگرنه تاج و زینتِ پادشاهی میان دو  شیر گرسنه بباید نهاد تا هر که از میان آن دو شیر بردارد پادشاهی او را باشد.» چون مردم دانستند که خسرو طاقتِ نبردِ با بهرام را ندارد. قرار به آن افتاد که تاج میان دو شیر بنهند. دو  شیر شرزه آوردند و گرسنه ببستند، و تاج و زینتِ پادشاهی در میان هردوشیر بنهادند و شیران را فراخ ببستند و خسرو را حاضر کردند، و بهرام خسرو  را گفت: پیشتر رو تاج بردار تا این پادشاهی بر تو درست گردد. خسرو گفت: تو به نبرد آمده‌ای و بیانْ تو را باید نمود تا پادشاهی تو را مسلّم شود. «چون دانست که خسرو زَهره ندارد که پیش رود، بهرام   پیش خرامید و  گرزی در دست گرفت. موبد مؤبدان او را گفت: ما از خونِ تو بیزاریم به این خطر که بر خویشتن می‌کنی. جواب داد که «همچنین است.» و چون نزدیکتر رسید شیری از آن دوگانه روی به او نهاد، بهرام  چابکی کرد و بر پشت آن شیر نشست و به هردو پهلوهاش بفشرد و لخت بر سرش می‌زد تا کشته شد، پس روی به آن شیرِ دیگر نهاد و چون شیر از جای برخاست یک گرز  به قوت بر تارکِ سرش زد چنان‌که از آن زخم سُست شد، پس گلویش بگرفت و سرش  بر سرِ آن شیر دیگر که کشته شده بود می‌زد تا بمرد و برفت و تاج برداشت، و مردم از آن حال در شگفت ماندند و بر وی آفرین کردند و گفتند: این است پادشاه به راستی، و همگان تسلیم کردند، و خسرو پشتِ پای بهرام ببوسید و گفت: سزای تاج و تخت توئی، و من نه به اختیار آمدم، باید که مرا زینهار دهی تا بعد از این بندگی کنم. او را زینهار فرمود و بنواخت و خدمتِ خاص فرمود.( فارسنامه ابن بلخی – رویه 77)

 

فردوسی با دگرگونیهایی این رُخداد را چنین گزارش می کند:

پس ازدرگذشت یزدگرد یکم  تنی چند از بزرگان کشور به رایزنی می نشینند تا یکی از نامداران را بر جای او بنشانند، موبدی بنام گُشسب ِ دبیر،  به دیگر  موبدان و بزرگان کشور می گوید: از آغاز تاریخ تا کنون پادشاهی به زشتکاری یزدگرد نبوده است:

که جزکُشتن و خواری و درد و رنج    ز کهتر نهان کردن رای  و  گنج

ندانست  و آزَرم  کس را  نداشت    همی آن برین و بَرآن بَر گُماشت

از  این شاه  ناپاک  تر کس  ندید     نه  از  پهلوانان  پیشین  شنید

نخواهیم بر تخت از این تُخمه کس     ز خاکش به یزدان بنالیم و بس

سر  افراز   بهرام   فرزند  اوست     زمغز و دل ورای و پیونداوست

ز  مُنذِر  گشاید  سَخُن  سر  بسر     نخواهیم  بر تخت، بی دادگر

بخوردند  سوگندهای  گران     هر آنکس که بودنداز ایران سران

کزین تُخمه کس را  به  شاهنشهی    نخواهیم برآن تخت و تاج مِهی

برین  بَر   نهادند  و  بر   خاستند     همه شهریاری  دگر  خواستند

در این میان برخی از سران سپاه خواستار تاج و تخت شاهی می شوند و هریک خود را شایسته تر از دیگران برای پادشاهی می دانند:

جهانی پُر آشوب  شد  سر  بسر       چو از  تخت گُم شدسر تاجور

سرانجام یکی از نوادگان اردشیر یکم را که به روزگار پیری رسیده بود بود بر تخت می نشانند.

سپُردند  گُردان  بدو   تاج  و   گاه     برو انجمن  شد  ز هر سو  سپاه

در این هنگام آگاهی مرگ پدر به بهرام می رسد و نیز اینکه:

بخوردند   سوگند   یکسر   سپاه      کزین تُخمه کس را  نخواهیم شاه

که  بهرام  فرزند  اوهم  چنوست     از آبِ پدر یافت او مغز و پوست

یَکی  مرد بَر گا بنشاندند     به شاهی همی خسروش خواندند

آب: تُخمه

بهرام هنگامی که آگهی مرگ پدر را می شنود، دو هفته همراه با همه ی مردم یَمَن به سوگ می نشیند، سپس به مُنذِر می گوید اگر تاج و تخت از خاندان ما برداشته شود، ایرانیان به سرزمین شما یورش خواهند آورد و خاکتان را مغاک خواهند کرد!.  پس باید بیاری من برخیزید تا تاج از دیگران برگیرم!.

مُنِذر سپاهی گران از تیره های گونان عرب فراهم می آورد و می گوید:

من ایرانیان را  نُمایم  که  شاه    کدامست با نام و گنج و سپاه

در این هنگام که کشور دچار پریشان روزگاری و تخت شاهی تهی از شهریاری توانا است:

ره  سورسان  تا  در تیسفون    زمین خیره شد زیر نعل اندرون

زن  و کودکِ  خُرد   بُردند   اسیر     کس آن رنج ها  را  نُبد دستگیر

پُر از  غارت و  سوختن شد جهان    چو بیکار شد تخت شاهنشهان

پس آگاهی آمد  به روم و به چین     به  تُرک و به هند و به  مُکران زمین

که  شد تخت  ایران  زخسرو تُهی     کسی نیست زیبای شاهنشهی

همه   تاختن  را بیاراستند     به   تاراج  و بی داد بر خاستند

چو از تخم شاهنشهی کس نبود     که یارست تخت کیی را بسود

به ایران همی هر کسی دست آخت     به شاهنشهی نیزگردن فراخت

سورسان: آسورستان

مکران: جنوب پاکستان

زیبای شاهنشهی: برازنده ی شاهنشهی

بسود: بدست آوَرَد

گردن فراخت: سرکشی کرد

ایرانیان به چاره اندیشی می نشینند و چه باید کرد ها می گویند، سرانجام کسی را به پیامبری نزد مُنذِر می فرستند که:

نگهدار    ایران    و   توران   تویی!    به هر جای پشت دلیران  تویی

چو این تخت بی شاه و بی تاج گشت    زخون مرز چون پَرّ دُرّاج گشت

تو   گفتیم   باشی   خداوند   مَرز     که این مرزها را ز تو دیدیم ارز

مُنذِر که فردوسی او را «شاه عرب» می داند به آورنده ی پیام می گوید چرا این سخنان بمن می گویی؟!  برو به شاهنشاه ایران « بهرام » بگوی، پیام رسان به نزد بهرام می رود و با دیدن چهره و بالای بلند او درشگفت می شود:

چو  بهرام  را  دید داننده  مَرد     بر او  آفریننده را  یاد کرد

از آن بُرز و بالا و آن  یال و کِفت     فرو ماند بینا دل اندر شگفت

همی   می  چکَد گفتی  از  روی او     همی بوی مُشک آید از  موی او

سخنگوی بی فَرّ و بی هوش گشت    پیامش سراسر فراموش گشت

کِفت: شانه

منذِر به پیام رسان می گوید به بزرگان ایران بگو که شما این نگون بختی بدست خود پدید آوردید، در جاییکه که بهرام سزاوار تخت شاهی بود دیگری را بر تخت نشاندید.

یپام رسان به منذر می گوید:

از   ایرانیان   گر  خِرَد گشته  شد      فراوان از  آزادگان کشته  شد

آزادگان: برنامی است برای ایرانیان

شما با سپاهی از نام آوران عرب به همراه بهرام به ایران بیایید و پریشان روزگاری مردم ایران را پایان بخشید.

موبدان و بزرگانی که زمینه ی کشته شدن یزدگرد یکم و پسرش شاپور را فراهم آورده و خسرو را بر تخت پاشاهی نشانده بودند از گزارش پیام رسان در باره ی بُرز و بازو و بَر و یال بهرام نگران می شوند.

مُنذِر به همراه بهرام و سپاهی از رزم آوران عرب راهی ایران می شود، هنگامی که به جهرم می رسند بهرام از مُنذِر می پرسد که با ایرانیان چه کنیم؟  برزمیم یا به گفتگو بنشینیم؟! مُنذِر می گوید نخست باید بزرگان کشور را به گفتگوی آشتی جویانه فرا بخوانی:

سخن گوی و بشنوازیشان سَخُن     کسی تیز گردد  تو تیزی  مَکُن

ور ایدون کِجا کین و جنگ آورند     بپیچند  و  خوی  پلنگ آورند

من این دَشت جهرُم چو دریا کنم     ز  خورشید   تابان   ثُرَیّا   کنم

بدانم  چو  بینند  چِهر ترا     چنین  بُرز  و  بالا  و مهر ترا

خِردمندی  و رای  و  فرهنگ  تو      شکیبایی  و دانش  سنگ  تو

نخواهند  جز  تو کسی  تخت  را     کُله   را  و  زیبایی  بخت  را

ور  ایدون که  گم کرده  دارند  راه     بخواهند بُردن همی از تو  گاه

من  و  این سواران  و شمشیر  تیز     برانگیزم  اندر جهان  رستخیز

ببینی  بروهای  پیچان  من       فدای تو  این  تن  و جان من

تیزی: خشم

کِجا: که

سنگ: بزرگی

کلُه: تاج

گاه: تخت

بروها: ابروها

در چنین سامه هایی بهرام به همراه مُنذِر و سپاهی از رزم آوران عرب به ایران می رسند، بهرام چنانچه مُنذِر اندرزش داده بود بزرگان کشور را به پیشگاه خود فرا می خواند و به آنها می گوید تاج و تخت پادشاهی از آن من است، ولی آنها می گویند:

نخواهیم  یکسر  به  شاهی   ترا      بَر   و   بوم  ما  را  سپاهی  ترا

کزین تُخمه پُر داغ و رنجیم و درد     شب و روز با پیچش و باد سرد

بادسرد:  افسوس واندوه

سرانجام مُنذِر پا درمیانی می کند که در میان شما کسی به شایستگی و برازندگی بهرام نیست.

بزرگان زشتکاریهای یزدگرد را یک به یک بر می شمارند،  بهرام می گوید:

همه راست  گفتید و زین  بد ترست     پدر را نکوهش کنم در خور است

ولی مرا با پدر کاری نیست، من مِهر شما و مِهر میهن بدل دارم، من هم خردمندم و هم هنرمند و هم رزم آزما، من پادشاهی نیک سرشت و پای بند آیین شهریاری خواهم بود، اینک برای اینکه سخن کوته کنیم دو شیر ژیان از بیشه بیاورید و تاج پادشاهی میان آن دو شیر گرسنه بگذارید، هر یک از داوخواهان پادشاهی که توانست تاج را از میان دو شیر بردارد پادشاهی از آن او باشد، وگرنه:

من  و  مُنِذر و  گرز و شمشیر تیز     ندانند  گُردان  تازی  گریز

بر آریم  گَرد از  شهنشاهتان     سر افشان کنیم از برِ ماهِتان

بزرگان ایران که چاره یی جز پذیرش نمی بینند، دو شیر ژیان می آورند:

ببستند بر  پایه ی   تخت   عاج     نهادند  بر گوشه ی عاج تاج

یکی  گُرزه ی  گاو سر(9) برگرفت     جهانی  بدو  مانده  اندر شگفت

بدو  گفت  موبد  که  ای   پادشا     خردمند  و   با دانش  و   پارسا

همی جنگ شیران که  فرمایدت؟    جز  از پادشاهی چه  افزایدت؟

تو   جان   از   پی  پادشاهی  مَدِه      تَنت  را  به  خیره   تباهی  مَده

همه  بی گناهیم  و این  کار تُست    جهان را همه دل به بازار تُست

بدو  گفت  بهرام  کای  دین  پژوه     تو  زین  بیگناهی و  دیگر گروه

هماورد   این   نَرّه    شیران    مَنّم     خریدار   جنگ    دلیران   منم

همی  رفت  با گرزه ی   گاو   روی    چو دیدند  شیران پرخاشجوی

یکی  زود  زنجیر  بُگسَست  و بَند     بیامد  بَرِ  شهریار  بلند

بزد   بر   سرش  گُرز   بهرام   گُرد    ز چشمش همه  روشنایی  بِبُرد

بَرِ   دیگر  آمد   بزد   بر   سرش     فرو ریخت خون از سرش بر بَرش

جهاندار  بنشست  بر تخت عاج     به سر بر نهاد آن دل افروز تاج

چرخه ی پادشاهی بهرام گور یکی از درازترین و پُر کشش ترین داستانهای شاهنامه است. در روزگار او کار کشورداری به وزیر خردمندی بنام مهر نرسی سپرده می شود. مهر نرسی مردی کار آزموده و هوشمند از خاندان «سپند باذ»  یکی از هفت خاندان برجسته ی ایرانی دوران ساسانی بود. مهر نرسی آتشکده ها و کاخهای  بسیار بساخت، کاخ سروستان در کنار راه کاروانی  شیراز که ویرانه های آن  هنوز بر جاست از کارهای ارزشمند اوست. از آنجا که مِهر ویژه به زرتشتیگری و کینه یی سخت از مسیحیان بدل داشت، نویسندگان مسیحی از او به زشتی یاد کرده اند.

بهرام گور «هیاطله» را که به مرز های خاوری ایران دستیازی می کردند آنچنان گوشمالی داد که تا دیر زمان نشانی از آنها در مرزهای خاوری ایران دیده نشد، ولی در نبرد با رومیان پیروزی چندانی بدست نیاورد، در روزگار او، و پیش از آن نیز ایرانیانی که به آیین مسیح روی می آوردند برای گریز از آزار مُغان زرتشی گروهها گروه به روم پناه می بردند، بهرام از دولت روم خواست که آنها را به ایران باز گرداند، ولی دولت روم این درخواست را نپذیرفت، در جنگی که در پی این تنش پدید آمد، ایران بهره یی نبرد و سرانجام با بسته شدن یک پیمان آشتی هر دو سوی دست از نبرد کشیدند.

بهرام برای شاد نگهداشتن مردم ایران شمار بزرگی از کولیان هند را به ایران آورد تا در کوچه و بازار نغمه پردازی کنند و مردم را سرخوش و شاد نگهدارند. شاد روان علی اکبر دهخدا در این زمینه نوشته است:

« در تاریخ ایران، نام لولیان نخست، در داستان های مربوط به روزگار ساسانیان آمده است ، نوشته اند که بهرام گور  بفرمود به شنگلت پادشاه هند نامه نویسند تا چهارهزار تن، از خنیاگران آزموده و رامشگران کار دیده، به در بار وی گسیل دارد. شنگلت بفرستاد و بهرام آنان را، در سراسر کشور خویش بپراکند و فرمان داد تا مردم آنان را به کار گیرند و از آنان بهره برند و مزدی شایسته بدانها بپردازند و این لولیان سیاه که اکنون به نواختن عود و مزمار مشهورند، از بازماندگان آنانند.او به شکار و باده‌گساری، بسیار دلبسته بود.

فردوسی نیز داستان آوردن خنیاگران از هند به ایران را چنین گزارش کرده است:

اُ  زان پس  به هرموبدی  نامه کرد    کسی را  که  درویش بُد  جامه کرد

بپرسیدشان گفت بی رنج  کیست     به هر جای درویش و بی گنج کیست

ز  کار  جهان  یکسر  آگه  کنید      دلم  را  سوی  روشنی   ره  کنید

بیامدش  پاسخ  ز  هر  موبدی      ز   هر    نامدار  و  هر  بخردی

که  آباد  بینیم  روی  زمین      به هر جای  پیوسته  شد آفرین

مگر  مرد درویش  کز    شهریار      بنالد  همی   وز     بَد  روزگار

که  چون  می گسارد توانگر  همی     به  سر  بَر  ز  گُل  دارد  افسر همی

بر   آواز   رامشگران  می    خورند     چو  ما مردمان  را به کس  نشمرند

تیهدست بی رود  و گل می  خورد      شهنشاه  از  این    در   یکی  بنگرد

بخندید از  آن  نامه   بسیار   شاه     هَیونی   بر  افکند   پویان    به  راه

به  نزدیک  شنگل  فرستاد کس    چنین گفت  کای  شاه   فریاد   رس

از  آن   لوریان   برگزین  ده  هزار     نر  و  ماده   بر  زخم   بربط  سوار

فرستی    برِ   من  مگر    کام   من    بر  آید  از   آن   نامدار    انجمن

چو نامه  به نزدیک  شنگل  رسید    سر  از  فخر  بر چرخ  کیوان کشید

همانگاه  شنگل  گزین  کرد  زود     ز  لوری  کِجا شاه  فرموده  بود

رود: گونه یی ساز

بر زخم بربط سوار: در نواختن بربط چیره دست

کجا: که

در بخشی از داستان شاهنامه، بهرام به خواهش شنگل پادشاه هند به نبرد با اژدها می رود:

یکی اژدها  بود  بر خُشک و آب      به  دریا  گه  و  گاه  بر  آفتاب

همی درکشیدی به دَم ژنده پیل      و  زو  خاستی  موج  دریای نیل

همی  رفت  با  نامور  سی سوار      ز   ایران   بزرگان   خنجر  گُذار

همی  تاخت تا پیش  دریا رسید       به   تاریکی  آن  اژدها  را  بدید

بدید آن تن و پیچش و خشم اوی      همی آتش افروخت از چشم اوی

بزرگان   ایران   خروشان  شدند      از آن اژدها  نیز  جوشان شدند

به   بهرام  گفتند  کای   شهریار      تو این  را چنان  کرگِ پیشین مدار

بدین  بَد  مَده شهر ایران به باد      مکن دشمنت را بدین بوم شاد

به  ایرانیان  گفت  بهرام   گُرد      که جان  را به  دادار باید  سپُرد

مرا  گر  زمانه  بدین  اژدهاست      به مردی، فزونی نگیرد  نه  کاست

کمان  را  به  زه کرد، بگزید  تیر      که  پیکانش را داده بُد زهر شیر

بر  آن  اژدها  تیر   باران  گرفت      چپ و راست جنگ  سواران  گرفت

به پولادِ پیکان دهانش  بدوخت      همه خارور از زه  او  بر فروخت

دگر   چار  چوبه  بزد   بر سرش      فرو  ریخت  با  زهر خون از  برش

تن اژدها گشت از آن تیر سُست     همی خاک را خون و  زهرش بشُست

سبک تیغ و تبرزین بزد  گردنش      به خاک اندر افکند پیچان تنش

زمانه: مرگ

خارور: کوتاه شده ی خار دار

 

یکی از پُر کشش ترین داستانها در فرهنگ دینی، بویژه در اساتیر هند و ایرانی داستان پهلوانی است که به نیروی ایزدی اژدهای آتشین دَم را می کشد.  در «هوم یشت» از گرامی نامه ی اوستا می خوانیم:

 

آنگاه هَومِ اَشَوَن ِ دور دارنده ی مرگ مرا پاسخ گفت:

سومین بار در میان مردمان جهان اَستومَند، « اَترَت » – توانا ترین مرد خاندان سام از من نوشابه بر گرفت و این پاداش بدو داده شد و این بهروزی بدو رسید که او را دو پسر زاده شدند:  « اوراخَشیَه» و «گرشاسب»، یکمین ، داوری دادگذار، و دومین، جوانی زِبَر دست و  گیسور{ دارنده ی گیس بلند}، و گُرز بُردار…  که اژدهای شاخدار را بکُشت ،آن پتیاره ی شاخداری که اسبان را می بلعید، مردان را می بلعید، آن زهر آلود زرد رنگ را که زهر زرد گونش به بلندای نیزه ای روان بود. (بندهای 10 و11 )

 

همین داستان  با اندک دگرگونی در «زامیان یشت» باز گو می شود:

سومین بار فَرّ بگسست، آن فَرِّ جمشید، فَرِّ جَم پسر ویونگهان به کالبد مرغ وارغِنَ ( شاهین) به بیرون شتافت. این فَرِّ  از جَم گُسسته را  گرشاسپ نریمان بر گرفت که بجز زرتشت در دلیری و مردانگی، زورمند ترین مردمان بود …  که زور و دلیری به او پیوست .

ما آن دلیری بر پای ایستاده، نا خفته، در بستر آرمیده و بیدار، آن دلیری به گرشاسب پیوسته را می ستاییم.

آن که اژدهای شاخدار را بکُشت، آن بلعنده ی اسب و بلعنده ی مرد را، آن زهر آلود زرد رنگ را که زهر زردگونش به بلندای نیزه ای روان بود.  ( بندهای 38 تا 41 )

 

اسدی توسی در «گرشاسب نامه» پهلوان را به نبرد با اژدها می فرستد:

زدش  بر گلو کام و مغزش بدوخت       ز پیکان به زخم آتش اندرفروخت

چو بفراخت سر، دیگری زد به خشم       ز خون چشمه بگشادش از هر دو چشم

دَمید  اژدها  همچو  اَبر  از نهیب       چو سیل  اندر آمد ز بالا به شیب

به   سینه  بدرید  هامون  ز  هم       سپر  در   ربود  از  دلاور  به  دَم

به  گرز گران   یاخت  مَرد  دلیر       در آمد خروشنده چون  تند   شیر

بدانسان  همی زدش  با زور  و  هنگ       که از  کُه  به زخمش همی ریخت سنگ

سر  و مغزش آمیخت با خاک و خون        شد  آن  جانور  کوه  جنگی نگون

در شاهنامه [رزم نامه ی ملی ایرانیان]، نخستین کس که به نبرد با اژدهای سه پوزه ی سه کله ی شش چشم دارنده ی هزار چستی می رود فریدون پسر آتبین است که اژدهای بد کاره یی بنام ضحاک ماردوش را به بند می کشد:

بدان  گُرزه ی  گاو سر دست  بُرد      زد  بر سرش  ترگ  او کرد خُرد

بیامد  سروش  خُجسته  دمان       مَزَن  گفت کو را  نیامد  زمان

همیدون شکسته ببندش چو سنگ      ببر تا دو کوه آیدت پیش  تنگ

به کوه  اندرون  به  بُوَد بند اوی      نیاید  برش  خویش و   پیوند اوی

سام نریمان هنگامی که می خواهد دل منوچهر شاه را نرم کند و پروانه ی زناشویی پسرش زال را با رودابه، دختر مهراب کابلی بدست آورد، نبرد پیروزگر خود را با اَژدَها به رُخ می کشد:

ز  مَن گر  نبودی  به گیتی  نشان      بر  آورده  گَردن  ز گردن کشان

چُو آن  اَژدَها  کو  ز  رودِ  کَشَف      برون آمد و  کرد گیتی  چو کَف

زمین،   شهر  تا  شهر   پهنای  او      همان  کوه  تا   کوه   بالای  او

جهان را  از  او بود  دل پُر هراس      همی داشتندی شب و روز پاس

هوا     پاک    کرده   ز    پرّندگان      همه  روی   گیتی   ز   درّندگان

ز تَفَش همی پَرّ  کَرکس بسوخت      زمین زیر زَهَرش همی برفروخت

نهنگِ  دُژَم   بر  کشیدی   ز  آب      چو شاهین شده برهوا پُرشتاب

زمین  گشت  بی  مردُم  و چارپای      جهانی مر   او  را  سپردند جای

به   زورِ  جهاندار،    یزدانِ   پاک      بیفکندم از دل همه  ترس و باک

میان  را  ببستم    به    نامِ   بلند      نشستم  بر آن پیل پیکر سَمند

به  زین اندرون  گُرزه ی گاو سر      به  بازو  کمان  و  به گردن  سپر

برفتم   بِسانِ  نهنگِ  دُژَم      مرا   تیز  چنگ   و   وِرا  تیز دَم

رسیدمَش  و  دیدم چو  کوهی  بلند     کَشان مویِ سر بر زمین چون کمند

زبانَ به  سانِ  درختی    سیاه     زَفَر    باز  کرده   فگنده  به  راه

چو دو آبگیرَش پُر ازخون  دو چشم      مرا دید وغرّید و آمد  به خَشم

گُمانی  چُنان    بردم  ای   شهریار      که  دارد   مگر آتش  اندر  کنار

جهان  پیش چشمم  چو دریا  نمود       به  ابر سیه بَر،  شده تیره دود

زبانگَ ش    بلرزید   روی    زمین      ز زهرش زمین شدچو دریای چین

بر و بر، زدم  بانگ بر سانِ  شیر      چُنان چون  بُوَد  کارِ  مرد  دلیر

شکستم سرش چون سَرِ ژَندَه پیل      فرو ریخت  زو  زهر، چون رود  نیل

به زخمی چُنان شد که دیگر نخاست    زمغزش زمین گشت با کوه راست

کَشَف رود پر خون و زرداب گشت     زمین جای آرامش و خواب گشت (10)

سمند: اسب زرد رنگ

زَفَر: پوزه

بجز پهلوانان خاندان گرشاسب مانند سام نریمان و رستم دستان، تنی چند از نامداران دیگر نیز با اژدها دست بگریبان می شوند، یکی از برجسته ترین آن ها اسفندیار پسر گشتاسب است. اسفندیار پهلوان دینی، برای رهانیدن خواهران خود از زندان رویین دِژ می بایست از هفت خان بگذرد:

پراز شیر و گرگست و نراژدها      که از چنگشان  کس نیابد رها

فریب زن جادو از گرگ و شیر     فزونست و  زان  اژدهای  دلیر

یکی  را   دریا   بر  آرد  به  ماه     یکی  را  نگون  اندر  آرد   بچاه

بیابان و سیمرغ سرمای  سخت     که چون باد خیزد بِدِرّد درخت

کی  اژدها   پیشت  آید   دُژَم     که ماهی بر آرد  ز دریا  به دَم

همی آتش افروزد از کام اوی     یکی  کوه خار است اندام اوی

 

اسفندیار در خان سوم این اژدها را می کشد. شیرینی و کِشش داستان اژدها کُشی که بگونه یی نشان دهنده ی پیروزی نیروهای روشنایی بر نیروهای تاریکی است تا به روزگار بهرام گور دامن می گستراند و بهرام هم ناگزیر اژدهایی را در هند می کشد و به همراه دختر شنگل پادشاه هند به ایران می گریزد!.

 

پایان کار بهرام

بدینسان همی خورد شست و سه سال      کس  اندر زمانه  نبودش هَمال

دریغا  چنان شاه  و آن  داد اوی       مبادا  که  گیری به  بد یاد  اوی

به  پنجاه  خسرو  ز   تخم  کیان       که بستند بر تخت  ایران میان

نبُد    هیچ   مانند     بهرام  گور       به داد و بزرگی و فرهنگ و زور

ورا   رستمِ   شاه  خواندی   وزیر      که بشکافتش کوه و آهن به تیر

چو  روزش سر آمد درنگش  نبود       ازآن زور ومردی وگردی چه سود

چهل روز سوک پدر  داشت شاه       بپوشید    لشکر  کبود و  سیاه

نبیند  چنو شاه   خورشید  و ماه       نه زهره نه کیوان نه تخت و کلاه

دریغ  آن کیی چهره  و  فرَّ  و  بُرز       دریغ آن اختر  و دست  و گُرز

بدو   بود آراسته   تخت   و   تاج       ز روم و ز چین او ستد ساو و باج

همال: همتا، همانند

ساو و باج: مالیات

 

یزدگرد دوم

پس از درگذشت بهرام گور پسرش یزدگرد دوم از سال 438 زایشی بر جای اونشست و تا سال 457 بر ایرانشهر فرمان راند. او را کی بَغ مزدا پرست نیز گفته اند.

نخستین کار این پادشاه این بود که آیین شاهان پیشین را که در نوروز و مهرگان مردم را بار می دادند و درد دل ها و خواسته هاشان را به گوش می نشستند برانداخت، و بی آنکه کار چشمگیری برای کشور انجام دهد تاج و تخت به پسرش هُرمَزسوم سپرد:

ده و هشت سال بگذشت از برش       بنالید چون تیره گشت اخترش

بزرگان  و   دانندگان   را  بخواند        بر تخت زرین  به  زانو  نشاند

چنین گفت: کاین چرخ  ناسازگار        نه  پرورده   داند  نه  پروردگار

به    تاج    گران مایگان    ننگرد        شکاری  که  یابد  همی  بشکرد

کنون  روز من بر  سر آمد  همی        به نیرو شکست اندر آمد همی

سپردم  به  هُرمَز  کلاه   و نگین        همان لشکر و گنج  ایران  زمین

همه گوش دارید  و فرمان کنید         ز  پیمان ما  رامش  جان   کنید

پس از درگذشت یزدگرد دوم در سال 457 زایشی، هُرمَزسوم  برتخت می نشیند ولی برادرش پیروز یکم بر او می شورد و بزرگان و موبدان به پشتیبانی از او بر می خیزند، در این کشاکش هُرمَز کشته می شود و برادرش پیروزیکم در سال 459 برجای او می نشیند. ولی فردوسی می گوید پس از تخت نشینی هرمز، پیروز نزد شاه هپتالیان می رود و برای گرفتن تاج و تخت از او درخواست یاری می کند و با سی هزارسپاهی ی کار آزموده بر هُرمز یورش می برد و او را گرفتار می کند ولی:

چو  پیروز  روی  برادر  بدید       دِلش  مهر و  پیوند  او برگزید

بشد تیز و بگرفت دستش به دست       بفرمود تا بارگی برنشست اسب

فرستاد  بازش  به  ایوان  خویش       بر او خواند عهد و پیمان خویش

بدو گفت هُرمَز که یزدان سپاس       که دانا بُوَد  مرد یزدان شناس

که از من برادر سِتُد تاج و تخت        که  پیروز  را  باد  یپروز بخت

بدینگونه پیروز یکم هژدهمین شاهنشاه ساسانی ازسال 459 تا 484  زایشی برتخت شهریاری ایران می نشیند.

پیروز یکم اگر چه سزاوار شهریاری بود، ولی روزگار با او بر سر مهر نبود، در چرخه ی بیست و پنجساله ی پادشاهی او رُخدادهای بسیار بد شگون از هر سو به ایران روی آوردند. در آغاز کشور با یک خشکسالی دیر پایِ هفت ساله روبرو شد، پیروز برای کاستن از رنج مردم از گرفتن باژ سالانه خود داری کرد و با پخش خواربار در میان مردم در آسایش همگان کوشید .

همزمان با این خشکسالی پُر گزند، هپتالیان از مرزهای خاوری به تخارستان یورش آوردند.

پیروز سه بار کوشید تا از تاخت و تاز مرگبار آنها جلوگیرد ولی هر سه بار با شکست روبرو شد. بار یکم به اسارت در آمد، پادشاه بیزانس جان او را خرید. پس از چندی دوباره  به هماوردی با هپتالیان سپاه کشید و این بار نیز گرفتار بند اسارت شد و با این پیمان که سی بار اَستَر سکه ی زر به پادشاه هپتالیان بپردازد آزادی خود را خرید. در سومین نبرد خود و سپاهیانش در یک بیابان بی آب و گیاه گرفتار شدند، همه ی سپاهیان ایران در آن بیابان از میان رفتند.

بدینسان نگون شد سر هفت شاه     همه     نامداران   زَرّین    کلاه

وزان جایگه  شاد  دل خوشنواز       به   نزدیکی   کَنده   آمد   فراز

برآورد ازآن کَنده هرکس که زیست        همی تخت بر بخت ایشان گریست

شکسته سر و  پشت ِ پیروز شاه        سر   نامداران   با  فَرّ  و    جاه

ز شاهان نبُد زنده  کس جز غَباد       شد آن لشکر  و  پادشاهی به باد

همی  راند  با  کام  دل  خوشنواز       سر  افراز  با لشکری  رَزم  ساز

از    ایرانیان   چند   بردند  اسیر        چه  افکنده برخاک تیره به تیر

خوشنواز: شاه هپتالیان

پیکر بیجان پیروز در آن بیابان هرگز پیدا نشد. در این نبردِ بد فرجام، بسیاری از داشته های ایرانیان همراه با موبدموبدان و شماری از زنان شبستان شاه بدست هپتالیان افتادند، در میان آن زنان، دختر پیروز یکم به نام پیروزدخت بود که خوشنواز پادشاه هپتالیان او را به شبستان خود فرستاد. ترکان بیابانگرد در نبودن شاه، تا مرو تاختند و همه ی آن سرزمینها را گرفتند و دارش و دسترنج مردمان را بتاراج بردند. ایران در پریشان روزگاری بسیار اندوهبار فروغلتید، در این هنگام یکی از اسپهبدان ایران بنام زرمهر که یک لشکر بزرگ را به ارمنستان برده بود، با آگاه شدن از سرگذشت شاهنشاه و آنچه که بر ایران گذشته بود، بی درنگ راهی تیسفون می شود و بیاری برخی از بزرگان، بلاش برادر پیروز یکم را بر تخت می نشاند تا از نابودی کشور جلو گیرد.

چو بنشست با سوک، ماهی بلاش      سرش پرزگرد و رخش پرخراش

سپاه  آمد و  موبد موبدان       دلیران  و هم   نامور  بخردان

فراوان  بگفتند  با  او  ز  پند       سخن ها که بودی ورا سودمند

بر  آن  تخت  شاهیش بنشاندند       بسی  زرّ  و گوهر بر افشاندند

در این هنگام یکی از اسپهبدان ایران بنام سوفرای که از سوی پیروز یکم پایگاه یافته بود با شنیدن آنچه که بر شاهنشاه گذشته:

ز مژگان سرشکش به رُخ بر چکید        همه  جامه ی  خسروانی درید

ز سر بر گرفتند  گُردان  کلاه        به ماهی نشستند بر سوک شاه

بدانست  کان کار بی سود  گشت        سر تخت شاهی پُر از دود گشت

سپاه    پَراگنده  را  گِرد   کرد       بزد کوس و از دشت برخاست گرد

فراز آمدش  تیغ زن  سد هزار      همه رزمجوی و همه  کینه دار

دِرَم  داد  و آن لشکر آباد کرد        دل  مردم  کینه ور  شاد  کرد

یکی نامه بنوشت پر  داغ  و درد       دو دیده پُراز آب و رخساره زرد

به  نامه  درون  پَندها کرد یاد        ز جمشید و کیخسرو  و کیغباد

اُ زان  پس فرستاد  نزد  بلاش       که شاها تو ازمرگ غمگین مباش

که این درد هر کس بخواهد چشید      شکیبایی   و   نام   باید  گزید

کنون  من  بدستوری  شهریار       بسیجم  بدین  کینه  و   کارزار

که از کینه ی خون پیروزشاه        بنالد همی  بر فلک هور و ماه

فرستاده زین روی برداشت پای        اُ زان روی پُرکین بشُد سوفرای

بیاراست لشکر  چو پرّ  تذرو        بیامد  ز  زابلستان  سوی مَرو

یکی  مرد  بگزید   بیدار  دل       که  آهسته دارد  به  گفتار  دل

نویسنده ی  نامه را گفت  خیز       که آمد  سر خامه  را  رستخیز

یکی نامه  بنویس  زی خوشنواز       که ای بی خرد ریمَنِ دیو ساز

گهنکار کردی به  یزدان  تَنَت       شود  مویه گر  بر تو  پیراهنت

یکی کین  نو ساختی در جهان       که آن کینه هرگز  نگردد  نهان

چرا پیش او چون سگ چاپلوس       نرفتی چو برخاست آوای کوس

نیای تو زین خاندان زنده  بود        پدر  پیش بهرام چون بنده بود

من اینک به مرو آمدم کینه جوی       نمانم  به هیتالیان  رنگ وبوی

اسیران  و آن خواسته هر چه هست       کزان رزمگاه آمدستت  بدست

همه باز خواهم به شمشیر کین        به مرو آورم خاک توران زمین

نمانم  جهان  را  به  فرزند  تو       بسوزم همه خویش و پیوند  تو

به  فرمان  یزدان  ببُرّم سَرَت        زخون همچو دریا کنم کشورت

نه  کین باشد این چند گویم  دراز       هم از خون پیروز  یا  خشنواز

فرستاده  با   نامه ی  سوفرای       چو  شیر  دلاور   بیامد ز جای

چو آشفته  آمد   بر  خشنواز       بشد پیش  تخت و نبُردش  نماز

بدو داد پس  نامه ی  سوفرای        سرافراز  لشکر بپرداخت جای

به مهتر چنین گفت  مرد  دبیر       که این نامه پر تیغ و گرزست و تیر

بشُد: رفت

ریمن: بدکنش، فریبکار

مویه گر: نالنده

آشفته: خشمگین

بپرداخت جای: برفت

لشکر آباد کرد: سپاه را سازمان داد و زین و برگ بخشید

خوشنواز که از خواندن نامه سخت به هراس افتاده بود، پاسخی نرم و آشتی جویانه به سوفرای می نویسد که من خواهان جنگ نبودم، این پیروز بود که سراز دشمنی بر نمی تافت، من خواهان کشته شدن پیروز نبودم، روزگار بر او خشم گرفت و دفتر زندگانیش را ببست:

به پیروز بر   اختر آشفته  شد       نه  بر کام ما  شاه تو کشته  شد

ولی این پاسخ  نرم خوشنواز نمی تواند سوفرای را از آهنگ خود باز دارد:

دو لشکرهمی جنگ را ساختند       درفشِ   بزرگی  بر  افراختند

از  آواز  گُردان  پرخاشخر       بدرید  مَر   اژدها  را  جگر

هوا دُم کرکس شد  از پرّ   تیر       زمین شد زخون ِ سران  آبگیر

آبگیر: برکه

سرانجام سوفرای و خوشنواز در گوشه یی از آوردگاه با هم رو در رو می شوند:

یکی چوب زد بر سرش سوفرای       که گفتی که گردون برآمد ز جای

بجَست از بَرچوبزن خوشنواز      به شیب اندرانداخت اسب فراز

چو باد دمان از پسش سوفرای       همی تاخت با نیزه ی سرگرای

بسی کرد از آن نامداران اسیر       بسی کُشته شدهم به شمشیر و تیر

سرگرای: سرافکن

فردای آن روز خوشنواز به سوفرای پیام می فرستد که از اینهمه خون ریختن هیچیک از ما را بهره یی نخواهد بود، بیا کینه ها را زمین بگذاریم و خردمندانه دست از این پیکار برداریم:

اسیران و آن خواسته هر چه بود       زر و سیم و از گوهر نا بسود  دارایی

ز اسب و سلیح و زتاج و ز تخت       که بگذاشت پیروزگمدیده بخت

فرستم  همه  نزد سالار  شاه       چه از ویژه گنج و چه چیز سپاه

که پیروزگر  سوی  ایران  شوی       به  نزدیک  شاه  دلیران  شوی

نباشد مرا سوی  ایران  بسیج       تو  از عهد  بهرام  گردن مپیچ

خواسته: دارایی

 

سوفرای با بزرگان سپاه به همپرسی می نشیند، از آنجا که کیغباد و  پیروز دخت و اردشیر (موبد موبدان) و برخی بزرگان دیگر در دست خشنواز اسیر بودند به این هوده رسیدند که:

اگر جنگ سازیم  با  خشنواز       شود کار بی سود بر ما  دراز

کُشند آنکه دارند از ایران اسیر      غَباد جهانجوی و چون اردشیر

سران سپاه رای خردمندانه ی سوفرای را می پذیرند و تن به سازش می دهند ، سوفرای پیام می فرستد که اسیران ما را به نزد ما بفرستید و نگران کینه جویی ما نباشید:

به تاراج و کشتن نیازیم دست        که ما بی نیازیم و  یزدانپرست

بدینگونه جشنواز همه ی آنچه را که از ایران چاپیده بود و  بزرگانی را که در بند اسارت داشت  همه را به ایران باز گرداند و از خاک ایران بیرون رفت.

 

بلاش

«بلاش» یا «ولاخش»، پس از کشته شدن برادرش پیروز یکم در سال  484 بر تخت شهریاری نشست و در سال488 بدست موبدان پایورز به زشترین شیوه از تخت برداشته شد.

پس از پایان کار هپتالیان، بلاش کوشید تا گرفتاریهای ارمنستان را سروسامان بخشد.

واهان، سردارارمنی از بلاش خواسته بود که به خواست ارمنیان در پذیرش دین مسیح ارج بگذارد و پروانه دهدکه آتشکده ها را در ارمنستان خاموش کنند. بلاش این درخواست را پذیرفت و پروانه داد که ارمنیان کلیساهای خود را بر پا و آتشکده ها را خاموش کنند. بی هیچ گفتگو این کار به سود ایران بود، چرا که  به دشمنی مسیحیان با ایران پایان می بخشید، ولی موبدان وکیش بانان زرتشتی ازاین کار بلاش آنچنان آزرده  شدند که بر او شوریدند و هردو چشمش را کورکردند وغباد پسرِ پیروز یکم را که از اسارت هپتالیان آزاد گشته بود بر جا او نشاندند.

شاهنامه داستان بلاش را بگونه ی دیگری آورده است. هنگامی که سوفرای همراه با غباد و دیگر اسیران پیروزمندانه به ایران باز می گردد:

چو  آگاهی آمد  به  ایران  زمین      از آن  نیک  پی  مهتر  بافرین

همان جنگ و پیکار با خوشنواز      ز  رای  چنان مرد   نیرنگباز

همان    موبد   موبدان   اردشیر      اسیران  که بودند  برنا  و  پیر

که از جنگ برگشت  پیروز و شاد      گشاده  شد  از  بند،  پای  غَباد

بزرگان    فرزانه   بر   خاستند       پذیره    شدن  را     بیاراستند

بلاش آن زمان تخت زرین  نهاد      که   تا بر  نشیند  بر او کیغباد

چو آمد به شهر اندرون سوفزای      بزرگان برفتند  یکسر   زجای

بلاش آن  زمان  دید روی  غَباد       رها گشته از بند پیروز و شاد

مراو را سبک شاه در بر گرفت       زهیتال و چین دست برسرگرفت

ز  راه  اندر  ایوان   شاه   آمدند      گشاده دل و نیک  خواه   آمدند

بفرمود    تا   خوان    بیاراستند      می و رود و رامشگران خواستتند

کَباد یکم

(غَباد  یا  کوات Kavaat  ) در  پارسی امروز کَباد Kabaad    که به نادرست « قُباد» گفته می شود، بیستمین پادشاه ساسانی بود که دوبار بر تخت پادشاهی ایران نشست، بار نخست میان سالهای 488 تا 496 و بار دوم از

سال ۴۹۹ تا ۵۳۱  زایشی، وی جانشین بلاش و پسر پیروز یکم بود.

چو بر تخت  بنشست  فرخ غباد      کلاه بزرگی به  سر بر نهاد

کلاه بزرگی: تاج پادشاهی

غَباد یکم بیارمندی موبدانی که بلاش یکم را از تخت شهریاری برداشته و کور کرده بودند، بر تخت شهریاری نشست. در آن هنگام نهاد پادشاهی ایران در پی زشتکاریهای موبدان و کیش بانان زرتشتی بسیار سُست و ناتوان گشته بود، موبدان بدلخواه خود هر که را نمی خواستند از تخت بر می داشتند و هر که را می خواستند بر جای او می نشاندند. غَباد بیارمندی برخی از همین موبدان، بر تخت شهریاری ایران می نشیند.

سوفرای که رهایی بخش غباد ازبند اسارت هپتالیان بود، پیروز و سربلند به شیراز بر می گردد و با شکوه بسیار شایسته از سوی مردم پذیره می شود:

همی رفت شادان سوی شهرخویش    زهر کام بر داشته  بهر خویش

همه  پارس او را  شده چون رهی    همه   بود  جز تاج شاهنشهی

رهی: بنده و فرمانبر

 

یکی از همین موبدان ِ آتش افروز،  با زشت ترین کردار،  تخم بد بینی نسبت به سوفرای جوانمرد  را در دل غَباد می کارد که سوفرای پا از گلیم خود بیرون نهاده و خود را برتر از شاهنشاه می شمارد:

نه فرمانش باشد به چیزی نه رای      جهانی  شده   بنده ی  سوفرای

ز  گنج  تو  آگنده  تر   گنج  او      بباید گُسست از جهان  رنج  او

ز  گفتار،   بد دل   شد   کیغباد     ز رنجَش به دل بَر  نکرد ایچ یاد

 

کَباد اگر چه خرد را ز بهر هوا کشته  و سرنوشت کشور را  بدست آن دیو زاد اهرمن خو سپرده بود، با اینهمه توان رو در رویی با  سپهسالار جوانمردی مانند سوفرای پهلوان که در خود نمی بیند:

همی گفت  اگر من  فرستم سپاه      سر او  بگردد  شود کینه خواه

کند  هر  کسی  یاد   کردار   اوی      نهانی     ندانند     بازار      اوی

در  ایران  ندانم  کسی  رزمخواه       که راند سوی جنگ با او سپاه

ولی موبد اهرمن زاد که در کار ویران کردن ایران است به او می گوید:

ترا   بندگانند  و   سالار  هست       که سایند بر چرخ گردنده  دست

چو  شاپور رازی  بجنبد زجای      بدرّد   دل   بد کنش     سوفرای

شنیداین سخن شاه و نیرو گرفت      هنرها  بشُست از دل آهو گرفت

آهو: کاستی

 

کَباد یکم که نه از جوانمردی کمترین بهره دارد و نه نشان از خردمندی، رهنمود این آتش افروز سیه دل را می پسندد و پیکی به سوی شاپور رازی می فرستد.

درآن هنگام ایران دارای دو سپهسالار بزرگ بود، یکی همین زرمهر یا سوفرا از خانواده ی بزرگ غارن از مردم شیراز، و سپهسالار سکستان، و دیگری شاپور از مردم ری و از خاندان نامی مهران. این همان شاپور است که سپاهی بزرگ به ارمنستان برده بود و همین که از کشته شدن پیروز یکم آگاه گشت با شتاب به ایران باز گشت و بلاش را بر تخت شاهی نشاند تا از گُسَست شیرازه ی کشور جلو گیرد.

میان  این دو سپهسالار (زرمهر سوفرای و شاپور رازی)  از دیر زمان  گونه ای چشم و هم چشمی درمیان بود، موبد آتش افروز از هماوردی میان این دو پهلوان بهره می جوید و زمینه ی گرفتار شدن سوفرای را بدست شاپور فراهم می آورد:

همانگه جهان  دیده  را  کیغباد       بفرمود   تا   بر  نشیند چو باد

به  نزدیک   شاپور  رازی  شود       بر  آواز   نخجیر  و  بازی شود

شاپور که کینه ی دیرینه ای از سوفرا به دل داشت:

چو برخواند آن نامه ی  کیغباد        بخندید  شاپور مهرک نژاد

که بر سوفرا دشمن اندر جهان     نبودی   جز  او  آشکار   و  نهان

چو بشنید فرمانبران  را  بخواند     سوی  تیسفون تیز  لشکر براند

چو آورد لشکر به  نزدیک  شاه     هم  اندر  زمان  بر  گشادند  راه

چو  دیدش جهاندار بنواختش      َبَر   تخت   پیروزه    بنشاندش

بدو  گفت از این تاج بی بهره ام!    به بیهوده اندر جهان  شهره ام!

همه سوفرا  راست بهر از مهی      همی نام  بینم  ز شاهنشهی

از  این  داد و  بیداد  در  گردنم      به  فرجام  روزی  بپیچد  تنم

مهی: بزرگی

***

بدو  گفت شاپور  کای  شهریار     دلت   را   بدین  کار  رنجه مدار

یکی  نامه  باید  نوشتن  دُرُشت      ترا  فَرّ و  نام و نژاد است و پُشت

بگویش   که  از تاج شاهنشهی      مرا  بهره  رنج  است  و  گنجِ  تهی

تویی  باژ خواه  و  منم  با  گناه      نخواهم که خوانی مرا نیز شاه

فرستادم  اینک  یَکی  پهلوان      ز کردار تو چند باشم  نوان

چو نامه  بدینگونه باشد بدوی      چو من باشم و لشکری جنگجوی

نمانم  که  بر هم  زند نیز چَشم      نگویم سخن پیش او جز به خَشم

باژ خواه: مالیات گیر

نوان: نالان

 

در پی اینگونه رهنمودهای ایرانسوز،  کیغباد  نامه ای با همان درونمایه می نویسد و بدست شاپور می سپارد:

چو بَر  نامه  مُهر   بنهاد شاه      بیاورد  شاپور لشکر به  راه

گزین کرد پس هر که بُد  نامدار     پراگنده  از لشکر  شهریار

خود  و نامداران پر  خاشجوی      سوی شهر  شیراز   بنهاد  روی

چو آگه شدزان سخن سوفرای     همانگه   بیاورد   لشکر  ز جای

پذیره   شدش   با سپاهی  گران      گُزیده  سواران  جوشن وران

رسیدند  پس یک به دیگر فراز      فرود  آمدند آن دو  گردن  فراز

چو بنشست شاپور  با سوفرای     فراوان  زدند  از  بد و  نیک رای

بدو   داد  پس  نامه ی  شهریار     سخن رفت هرگونه دشخوار و خوار

چو بر خواند آن نامه را  پهلوان      بپژمرد  و  شد  تند و  تیره  روان

دشخوار: سخت و آسان

***

شاپور به سوفرای می گوید من ناگزیرم که ترا پای بسته به درگاه شاه برم.  سوفرای دردمندانه از رنجی که در رهانیدن کیغباد از بندهیتالیان برخود هموار کرده می گوید:

به مردی رهانیدیم  او  را  ز بند      نماندم که آید به  رویش  گزند

مرا  دستها بود نزدیک   شاه     همان  نزد  گُردان  ایران  سپاه

گرایدون که بندست پاداش من      ترا   رنجه  کردن به پرخاش من

نخواهم زمان از تو، پایم به بند      که باشد  مرا  بندِ  او   سودمند

ز یزدان و  از لشکرش نیست شرم      که من چند پالوده ام خونِ گرم

بدان گه  کِجا  شاه در  بند بود     به  یزدان  مرا سخت سوگند بود

که دستم نبیند بجز دست تیغ      به  رزم آفتاب  اندر آرم  ز میغ

مگر سر  دهم  یا  سر خوشنواز      به  مردی ز تخت اندر آرم به گاز

کنون بند فرمود، بندم سزاست      سخنهای ناسودمندم  جزاست

چو  بشنید شاپور پایش ببست      بزد نای   رویین  و خود برنشست

بیاوردش  از  پارس  پیش  غَباد     غباد  از   گذشته  نکرد  ایچ  یاد

بفرمود   کو    را   بزندان   برند      به نزدیک  نا   هوشمندان  برند

ز  شیراز   فرمود  هر  چه   بود     ز مردان  و  از گنج و کشت و درود

بیارند   یکسر   سوی  تیسفون     سپارد  به   گنجور   او   رهنمون

نماندم: نگذاردم

دستها: پیمان ها

دست تیغ: دسته شمشیر

ز تخت اندر آرم به گاز : سرش را ببرم

موبدان و آتش افروزان درباری به شاه خرد باخته می گویند اگرسوفرا زنده بماند هواداران او بپا خواهند خاست و تخت شهریاری از زیر پای او بیرون خواهند کشید، پس:

بد  اندیشِ شاهِ جهان،  کشته  بِه      سر بخت بدخواه بر گشته به

چو  بشنید  مهتر  ز   موبُد  سُخن      به نو تاخت  و بیزار گشت از کهن

به نو تاخت  و بیزار گشت از کهن:   نونمارش به شاپور است و کهنه  به سوفرای برگشته بخت

 

بفرمود   پس   تاش  بیجان  کنند     بروبردل دوده پیچان  کنند

دوده: دودمان

***

چو آگاهی   آمد    به    ایرانیان     که آن  پیلتن  را سر آمد  زمان

خروشی بر آمد  ز  ایران به درد      زن و مرد و کودک همه مویه کرد

به   نفرین   زبان های  ایرانیان      بیالود و برخاست راز  از میان

بر آشفت ایران و برخاست گرد     همی هر  کسی  کرد ساز نبرد

همی گفت هر کس که تخت غَباد     اگر سوفرا شد  به  ایران  مباد

سپاهی و شهری همه  شد  یَکی      نبردند   نامِ  کَباد اندکی

برفتند  یکسر  به ایوانِ شاه      ز بدگوی پُر درد و فریاد خواه

کسی کو  بَر شاه  بد گوی  بود     بر اندیشه ی بد  بلاجوی  بود

بکُشتند و بردند از ایوان کشان     زجاماست جستند چندی  نشان

که کهتر  برادر  بُد و  سر فراز     غبادش همی  پروریدی  به  ناز

ورا  برگزیدند  و بنشاندند      به شاهی بر او آفرین خواندند

سرآمد زمان:  کشته شد

کرد ساز نبرد: آماده ی کارزار شد

شُد: مُرد

 

بدینگونه آن موبد آتش افروزِ سیه دل که با اهریمنی رایات خود زمینه ی کشته شدن سوفرای را فراهم آورده بود بدست مردم خشمگین کشته می شود و شاه فزونخواه و نمک نشناس که خِرَد را ز بهر هوا کشته بود به ژرفای تیره روزگاری فرو می غلتد:

به آهن  ببستند پای غَباد     ز فَرّ و نژادش نکردند یاد

ایرانیان که شاه کُشی را روا نمی داشتند به همین بند بستن بر پای غُباد بسنده می کنند و برادر ده ساله اش را که جاماسپ نام داشت بر تخت می نشانند و غُباد را بدست زرمهر پسر سوفرای که جوان نیک سرشتی بود می سپارند تا هر گونه که دلخواه او است این آدمکش نا بخرد را پاد افرهی در خور دهد، زرمهر بجای کینه توزی و خشم آوری، بی کمترین یاد کردی از آنچه که پدرش در راه پاسداری از تاج و تخت شهریاری بجای آورده بود، و بر شمردن زشتکاریها و نامردمی های کیغباد، به تیمار و  پرستاری او کمر می بندد:

بی  آزار  زرمهر  یزدان  پرست     نسودی به بدبا جهاندار دست

پرستش  همی  کرد   پیش  غَباد      وزان  بد نکردی ایچ بر شاه یاد

جهاندار از او مانده اندر شگفت      به  زرمهر  بَر، آفرین بر گرفت

همی کرد پوزش که بد خواه  من      پر آشوب کرد  اختر  و  ماه من

گر ایدون که  یابم  رهایی  زبَند      ترا  باشم از هر  بدی  سودمند

ز دل  پاک  بر دارم  آزار  تو      کنم چشم،  روشن به دیدار تو

بدو گفت  زرمهر  کای   شهریار      روان  را  بدین  کار  رنجه  مدار

ترا  من  بسان یکی  بنده ام      به  پیش  تو  اندر  پرستنده ام

چه گویی به سوگند  پیمان  کنم     که    هرگز   وفای  ترا  نشکنم

چو زرمهر گفت این و خسرو شنید     دل  شاه  از خُرّمی   بر دمید

پرستش: پرستاری

پرستنده: پرستار

زرمهر بند از پای غُباد بر می دارد و شباهنگام همراه با تنی چند از یاران همدل بدور از چشم دیگران به سوی هیتالیان می روند تا غباد از جشنواز پادشاه ترکان در خواست یاری کند!. در میانه ی راه به روستایی می رسند و در خانه ی دهگانی از خاندان فریدون مانش می گزینند، غباد  به دختر زیبای دهگان دل می بازد و همان شب او را به همسری خود در می آورد.

جشنواز پادشاه ترکان هیتالی سپاهی بزرگ از رزم آوران  خود را به فرماندهی غباد می سپارد و از او  پیمان می ستاند که پس از نشستن بر تخت شهریاری ایران، سرزمین چغانیان (در شمال افغانستان) را بدو واگذارد.

غباد در باز گشت به ایران به آن روستا می رود تا همسر جوانش را نیز با خود ببرد، در این هنگام همسر زیبای غباد پسری زاییده است که او را خسرو نام می نهند ، این همان خسرواست که  سپس تر با نام خسرو انوشیروان نامی بزرگ در تاریخ ایران از خود بر جای می گذارد.

غباد با سی هزار شمشیر زنِ تُرک به ایران لشکر می کشد و تاج و تخت شاهی را از برادرش جاماسب که کودک ده ساله یی بیش نبود  پس می گیرد.

 

مزدک و کَباد

در این هنگام موبدی «مزدک» نام خود را به غَباد نزدیک می کند و او را به انجام کارهایی که تا آن هنگام پیشینه نداشت بر می انگیزد. مزدک از برابری و همبهری مردم در دارایی و زن سخن می گفت و در کار جا اندازی آیینی می کوشید که کمترین سازش با آیین موبدان نداشت.

بیامد یکی مرد  مزدک به نام       سخنگوی و با دانش و  رای کام

گرانمایه  مردی و  دانش فروش       غَباد  دلاور بدو  داد گوش

به نزد شهنشاه دستور گشت      نگهبان آن گنج و گنجور گشت

زخشکی خورش تنگ شد در جهان      میان   کِهان  و   میان   مهان

دستور: وزیر

خشکی: خشکسالی

مزدک به انبوه مردمی که به چاره جویی به درگاه شاه آمده اند فرمان می دهد که بروید هر جا که توانمندان، گندم و دیگر نیازمندهای روزانه را انبار کرده اند، همه را به تاراج برید:

دهید آن بتاراج در کوی و شهر      بدان  تا   یکایک   بیابید  بهر

دویدند هر کس که بُد  گرسنه      به  تاراج   دادند   گندم  همه

چه  انبار شهری  چه آنِ غباد       به یک دانه گندم ببودند شاد

همی گفت هر کو توانگر  بود       تهیدست   با  او    برابر   بُوَد

زن و  خانه و چیز بخشیدنیست        تهیدست کس با توانگر  یکی است

زن و خواسته  باید اندر میان       چو دین  بهی را نخواهی زیان

بدین دو بود رشک  و آز  و  نیاز      که با خشم و کین اندر  آید  به  راز

یکایک: همگی

بزرگان ایران، این آیین را نمی پسندند، خسرو انوشیروان که در این هنگام بالیده و به سن رسایی رسیده است ازغباد می خواهد که زمینه ی یک همگویی میان مزدک و موبدان خردپیشه فراهم بیاورد تا از پرسش و پاسخ آنها راست از ناراست و شایست از نا شایست شناخته شود، و پیمان می بندد که آیین مزدک اگر با خرد سازگار باشد:

پذیرم   من این  پاک  دین ورا       ز  جان   بر گزینم  گزین   ورا

سخن گفتن مزدک آید  به جای       نباید  به گیتی جز او  رهنمای

گر ایدون که او کژّ  گوید همی       ره  پاک  یزدان   نجوید  همی

تو بیزار شو  از ره  و دین  اوی       بِنِه  دور،  ناخرم   آیین  اوی

به من ده ورا و آنکه در دین اوست       مبادا یکی را به تن مغز و پوست

شاه این پیمان می پذیرد، بامداد فردا خسرو انوشیروان به همراه موبدی خردمند و شیوا سخن به درگاه شاه می روند تا با مزدک به همگویی بنشینند:

چنین گفت موبد به پیش  گروه       به مزدک، که  ای مرد  دانش پژوه

یکی دین  نو ساختی  در جهان       نهادی  زن  و خواسته در میان

چه داند پسر کِش که باشد  پدر       پدر همچنین چون  شناسد پسر

چو مردم  برابر بود  در  جهان       نباشند  پیدا  کهان از مهان

که  باشد که جوید در ِکهتری       چگونه  توان یافتن مهتری

که   باشد   مرا   و   ترا   کارگر       چو مردم  جدا ماند  از بِه  بتر

جهان زین سخن پاک ویران شود      نباید  که این  بد به ایران شود

همه کدخدایند،مزدور کیست؟    همه گنج دارند، گنجور کیست؟

خواسته: دارایی

کِش: که او را

نباشند پیدا: شناخته نشوند

مهتری: فرمانروایی

غباد با شنیدن این سخنان از مزدک روی بر می تابد و او را بدست خسرو می سپارد تا کردار نا درستش را پاد افرهی در خور دهد:

یکی دار فرمود خسرو  بلند       فرو هِشت از دار پیچان کمند

نگون بخت را زنده بر  دارد  کرد       سر مرد بی دین  نگونسار کرد

وزان پس بکشتش به باران تیر      تو گر با هُشی راه مزدک مگیر

بزرگان شدند ایمن از خواسته       زن  و  زاده   و   باغ    آراسته

خواسته: دارایی

غباد یکم سه پسر داشت، بزرگترین آنها کاووس پرورش یافته ی مزدکیان بود، غباد او را شایسته ی پادشاهی ندانست!. دومین پسرِغباد ژم یا جَم نام داشت و ازیک چشم نابینا بود، غباد او را نیز شایسته ی شهریاری نشمرد. سومین پسر غباد خسرو بود که کینه ی سختی از مزدک و پیروانش به دل داشت ،غباد او را به جانشینی برگزید و برای توانمند ساختن پایه های شهریاری او، به ژوستین امپراتور روم پیشنهاد آشتی داد و از او خواست که فرزند جوانش را به فرزند خواندگی بپذیرد، این درخواست برای آن بود که در آینده هر گاه خسرو با کژرفتاریهای روزگار روبرو شُد، امپراتور روم به یاری فرزند خوانده ی خود بشتابد.

غباد یکم سرانجام در سال 531 میلادی چشم از جهان فرو بست.

به هشتاد    شد سالیان  غباد       نبُد روز پیری هم از مرگ  شاد

نماند و جهان مردری شد از اوی      شد آن رنج و آسانی و رنگ و بوی

خسرو انوشیروان

بیست و دومین شاهنشاه ساسانی از سال 531  بر جای پدر نشست و  تا سال 579 بر ایرانشهر فرمان راند.

واژه ی کسرا  یا کسری  که برخی بنادرست برای انوشیروان بکار می برند تازی شده ی همان خسرو است، شگفت انگیز است که ما ایرانیان نام های خودمان را نیز باید همانند تازیان و برابر پسند آنان بر زبان آوریم!

دوره ی شهریاری خسرو انوشیروان را درخشان ترین چرخه ی ساسانی دانسته اند، پیر شهنامه گوی توس در باره ی اومی گوید:

چو خسرو نشست از بَرِ تختِ عاج      به سر بر نهاد آن دل افروز تاج

بزرگانِ   گیتی   شدند   انجمن      چو  بنشست  سالار   با رایزن

سر  نامداران   زبان  بر  گشاد      ز   دادار  نیکی  دهِش  کرد  یاد

چنین  گفت کز  کردگار  سپهر     دل  ما  پُر از  آفرین  باد و مهر

زما هرچه پرسید پاسخ دهیم      به  پاسخ همی  رای فَرُّخ  نهیم

اگر  پادشاه  را  بُوَد پیشه داد      شود بیگمان هرکس از داد شاد

از  امروز  کاری  به فردا  مَمان      چه دانی که فردا چه گردد زمان

در باره ی  پایان بخشیدن به جُنبش مزدکی و فرونشاندن آشوبهای برآمده از آن، سخن بسیار است، در این جا به این نکته بسنده باید کرد که خسرو انوشیروان توانست شیرازه ی کشور را که رو به فروپاشی و از هم گسیختگی بود سامانی دوباره بخشد و مایه ی خرسندی همگان را فراهم آورد.

خسرو سه بار با امپراتوری روم به نبرد برخاست،  بار یکم در سال 545 با پیمان آشتی میان ایران و بیزانس به فرجامی  پیروزگر رسید، ولی این پیمان ازسوی روم شکسته شد و نبردی دو باره میان دو امپراتوری در گرفت و سرانجام در سال 561 با پیمان دیگری که امپراتوری روم را برای 50 سال باژ گزار ایران می کرد فرجام یافت.

در همان سالها دولت هپتالیان را برانداخت. “هپتالیان”  یا “هفتالیان” که “هیاطله” و “هونهای سفید” هم گفته شده اند، مردمی ازگانسوی چین بودند که در روزگار پیروز یکم به مرزهای ایران در تخارستان به تاخت و تاز پرداختند و به کشتار و چپاول دست یازیدند و سرانجام از سال 420 برای خود یک فرمانروایی توانمند پدید آورند، خسرو انوشیروان در سال 567 زایشی نیروی آنها را در هم شکست و دستشان را از سر مردم ایران کوتاه کرد، از آن پس آمودریا ( رود جیحون) که از کوههای پامیر سرچشمه می گیرد و از افغانستان و تاجیکستان و ترکمنستان می گذرد مرز میان فرمانروایی ایران و ترکان دانسته شد، ولی دیری نپایید که خاقان تُرک دردسرهای بزرگتری ازهپتالیان برای ایران فراهم آورد ولی خسرو با سیاست گذاریهای کارسازاز پیشتازیهای او نیز جلو گرفت.

16.jpg

آمودریا ( رود جیحون) پر آب ترین رود در آسیای میانه و مرز ایران و هیتالیان ترک نژاد در روزگار انوشیروان دادگر

17.jpg

نگاره ای از خسرو انوشیروان

 

آباد کردن نوشین روان شهر زیب خسرو را به مانند انتاکیه و جا دادن در آن اسیران رومی را

 

یکی شهر فرمود  نوشین  روان     بدو   اندرون کاخ  و آب  روان

بکردار  انتاکیه  چون  چراغ     پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ

بزرگان  رُوشندل و  شاد  کام     ورا  « زیب خسرو» نهادند نام

شد آن زیب خسرو چو خرم بهار     بهشتی  پُر از رنگ و بوی و نگار

اسیران  کزان  شهر  بسته  بود     به بند گران دست و پا  خسته بود

بفرمود  تا  بند برداشتند      بدان  شهر  نو شاد بگذاشتند

چنین گفت کاین نو برآورده  جای     همه  گلشن و  بوستان  و سرای

بکردیم  تا هر کسی  را  به  کام      یکی   جای   باشد  سزاوار    نام

ببخشید  بر هر کسی خواسته     زمین  چون بهشتی  شد آراسته

ز بس برزن  و  کوی  و  بازراگاه     تو گفتی نمانده ست  بر باد راه

رفتار خسرو انوشیروان با پیروان دینهای دیگر بسیار دادگرانه بود، او نه تنها به آزار مسیحیان نپرداخت ونکه همسری از میان بانوان مسیحی برگزید و از او دارای پسر شد:

جهاندار خسرو چو خورشید بود     جهان را   از او  بیم و  امید  بود

بدینسان    رود   آفتاب سپهر     یک دست شمشیر و به ی دست مهر

نه  بخشایش آرَد بهنگام خشم     نه خشم آیدش گاه بخشش به چشم

چنین  بود  آن شاه خسرو نژاد     بیاراسته  بُد  جهان   را   به  داد

بدینسان زنی داشت پر مایه شاه     به   بالای سرو  و  به  دیدار ماه

به دین مسیحا بُد آن ماه روی     ز  دیدار  او   شهر  پُر  گفتگوی

یَکی کودک آمدش خورشید چهر     ز   ناهید  تابنده   تر  بر   سپهر

ورا    نامور   خواندی   نوشزاد     نجُستی  بر آن  خوبرُخ  تند باد

برپایه ی گزارش شاهنامه، خسرو انوشیروان را باید یکی از تکدانه پادشاهانی بشمار آورد که به دانش و بینش و منش نیک دلبستگی بسیار داشت. در میان همه ی شهریاران هخامنشی و اشکانی و ساسانی کسی را مانند خسرو انوشیروان نمی شناسیم که به اندرز گویی بزرگان دلبستگی داشته و دانشمندان و فرزانگان را در پیرامون خود گرد آورده باشد.

در شاهنامه از هفت بزم نوشیروان با دانایان یاد شده است، در نخستین بزم از زبان خردمندان می شنویم که به نوشیروان می گویند:

کسی  را که مغزش  بُوَد پُر شتاب      فراوان  سخن  باشد و دیریاب

چو  گفتار بیهوده بسیار گشت     سخنگوی در مردمی خوار گشت

همه روشنی در تن از راستی ست      ز تارّی  و کژی بباید گریست

خِرَدمَند  و   دانا  و  خُرّم  نهان     تنش زین جهانست و دل زان جهان

ز    نیرو    بُوَد   مرد   را  راستی     ز سُستی کژی   زاید  و کاستی

توانگر  بُوَد  هر کرا آز   نیست     خُنُک مرد کِش آز  انباز  نیست

چو  دانا   ترا  دشمن جان  بُوَد     به از دوست مردی که  نادان  بُوَد

فروتن  بُوَد  شاه  که  دانا  بُوَد      به   دانش  بزرگ  و  توانا  بُوَد

دیریاب: کند فهم

خُنُک: خوشا

در بزم دوم:

دگر گفت  کاندر  سرای  سِپَنج     نباشد  خِرَدمَند  بی  درد  و رنج

چه سازیم  تا  نام  نیک آوریم؟    و ز  آغاز فرجام  نیک   آوریم؟

بدو گفت:شو دور باش از گناه    جهان را همه چون  تن خویش خواه

هر آن چیز کانت نباشد پسند      تنِ دوست و دشمن بدان در مَبَند

در بزم سوم:

چو  باید  که دانش  بیفزایدت     سخن   یافتن  را   خِرَد    بایدت

در ِ   نام   جُستن  دِلیری  بُوَد      زمانه  ز بَد دل  به  سیری  بُوَد

اگر  تخت جویی  هُنر  بایدت      چو سبزی دهد شاخ، بَر بایدت

چو پرسند  پرسندگان  از  هُنر     نشاید که  پاسخ  دهی  از   گُهر

گهر بی هنر نا پسندست و خوار     بدین داستان  زد  یکی   شهریار

که گر گل نبوید  ز رنگش  مگوی     کز آتش  نجوید کسی آب جوی

توانگر به بخشش بود شهریار     به  گنج    نهفته  نشد   نامدار

به گفتار خوب ار هنرخواستی      به  کردار  پیدا   کُن  آن  راستی

به رامش بود هر که  دارد خِرَد     سِپِهرش  همی  در  خِرَد  پروَرَد

خِرَد در جهان چون درخت وفاست     و زو بر نخستین دل پادشاه ست

چو کوشش نباشد، تن زورمند    نیارد   سرِ  آرزوها    به     بند

در بزم چهارم:

خِرَد  را  کند  پادشا  بر هوا     بدانگه  که  خشم  آورد  پادشا

نباید  که اندیشه ی شهریار      بُوَد  نا  پسندیده ی  کردگار

زبان راستگوی  و  دل آزرمجوی      همیشه   جهان  را بدو آبروی

بدانگه  بود  تاج  خسرو  بلند      که   دانا  بُوَد  نزد  او ارجمند

به نادان  اگر  هیچ  رای  آوَرَد      سر  تخت  خود زیر پای  آورد

که نادان  ز دانش گریزد  همی      به  نادانی اندر  ستیزد همی

چو دارد  ز  هر  دانشی  آگهی      بماند جهاندار با  فَرّهی

نباید  شنیدن  ز  نادان سَخُن      چو بد گوید از داد  فرمان مَکُن

همه   راستی    باید    آراستن      ز  کژی  دل  خویش  پیراستن

هوا: هوس

 

در بزم پنجم:

اَبَر شاه زشتی است خون ریختن      به اندک سخن دل بر انگیختن

همان چون سبکبار  شد شهریار      بی اندیشه دست اندر آرد  به کار

همان  با  خِرَدمند  گیرد  ستیز      کند  دل  ز  نادانی  خویش  تیز

چو از کین دل شاه پُرآز گشت      روان    ورا   دیو  انباز گشت

ور ایدون که داور بود تیز مغز      نیاید   ز  گفتار  او  کار  نَغز

توانگر که باشد دلش تنگ و زُفت      به  زیر  زمین بهتر او  را  نهُفت

چنان دان که هر کس که دارد  خِرَد     به دانش  روان  را همی   پَرَوَرد

ز نادان بنالد دل سنگ و کوه     ازیرا  ندارد  بَرِ  کس  شکوه

نداند     ز   آغاز    انجام    را      نه  از  ننگ  داند  همی  نام  را

پزشکی که باشد به تن دردمند      ز  بیمار  چون  باز   دارد  گزند

بر  آن  بی خرد  کو نیابد  خرد      پشیمان  شود  هم  ز گفتار بد

زُفت: پَست

ازیرا: زیراکه

در بزم ششم:

بی آهو کسی نیست اندرجهان     چه در آشکارا، چه  اندر نهان

ستوده تر آنکس بود در جهان      که نیکش بود   آشکار و نهان

هوا  را   مَبَر  پیش رای  و  خرد      کز آن پس خِرَد سوی تو ننگرد

چو خواهی که رنج  تن آید به بَر     از    آموزگاران    مَبَر تاب     سَر

خردمند   باید  که  باشد  دبیر     همان   بردبار  و  سخن  یادگیر

هشیوار و  سازنده  با  پادشاه      زبان خامُش از بد، به تن  پارسا

آهو: کاستی، عیب

 

در بزم هفتم:

پرستیدنِ  شهریار  زمین      ندارد  خِرَدَمند  جز  راه   دین

هرآنکس که بر پادشا دشمنست     روانش  پرستار آهرمنست

دلی کو  ندارد تنِ  شاه دوست     نباید که باشد ورا مغز و پوست

چنان دان که آرامِ گیتی ست شاه    چو  نیکی  کنی   او   دهد  پایگاه

تو مپسند فرزند  را  جای  اوی     چو  جان دار  چهر  دلاری اوی

به شهری که هست اندر و مهر شاه    نیابد  نیاز  اندر  آن    بوم    راه

جهان را دل از شاه خندان بُوَد     که  بر چهر  او  فَرّ   یزدان  بُوَد

 

در روزگار پیری خسرو انوشیروان، یوستینیانوس امپراتور بیزانس به گمان اینکه خسرو پیر و ناتوان گشته است، با پشتیبانی ارمنستان به ایران یورش آورد و شهر نصیبین را پیرامون ببست، ولی خسرو پیرانه سر به رزمگاه شتافت و سپاهیان او را در هم شکست.

همه ی کارنامه نویسان از ایرانی و رومی و ارمنی تا کارنامه نویسان عرب، داستانهای بسیار از دادگری ها و دادمندی های خسرو گفته و نوشته اند( بنگرید به هفتم بهمن ماه روز مردم سالاری در ایران). در سالهای شهریاری او، برگ نوینی از فرهنگ و هنر و فلسفه در کارنامه ی ایران گشوده شد، پیروان همه ی دینها در برگزاری آیینهای دینی خود آزاد گذاشته شدند، در سالهای شهریاری او بود که بازی چترنگ یا شترنگ از هند به ایران آمد و تخته نرد در کنار شترنگ جا گرفت، در همان هنگام بود که دانشگاه گندی شاپور نیایش سوی دانشمندان و فرزانگان جهان شد، دانش پزشکی در روزگار خسرو انوشیروان به بالاترین گامه رسید و کلیله و دمنه بدستیاری بُرزویه از هند به ایران آمد و به زبان پهلوی برگردانده شد.

این شهریار دادگذار و دانش پژوه، سرانجام  در سال 579 زایشی چشم از جهان فروبست و تخت شاهی به فرزندش هُرمَز سپرد.

 

هُرمَز چهارم

خسرو پیش از آنکه چشم از جهان فرو بندد کوشش بسیار بکار برد تا زمینه ی آشتی با امپراتوری روم را پدید آورد و کشوری پایدار و آباد و آرام برای فرزنش بر جای گذارد، ولی هُرمَز کوشش پدر را ارج ننهاد و رفتاری وارون خواست پد پیش گرفت.

مادرهُرمَز دختر خاقان ترک بنام سین جیبو Sinjibu بود.  سین جیبو در سال 560 زایشی با خسرو انوشیروان همازور شد تا هپتالیان را از مرزهای دو کشور برانند، در پی آن پیروزی،  سین جیبو یکی از پنج دختر خود را به خسرو داد، هُرمَز زاده ی آن زناشویی است . فردوسی هم هُرمَز را ترکزاده  می نامد و از زبان  یکی از موبدان بنام “بهرام آذر مهان” به هُرمَز می گوید:

بدو  گفت بهرام کای  تُرکزاد      به خون ریختن تا نباشی تو شاد

تو خاقان نژادی  نه از کیغباد       که  خسرو  ترا تاج  بر سر نهاد

 

هُرمَز چهارم را باید یکی از تبهکارترین و فرومایه ترین پادشاهان ایران شمرد، در نخسیتن روز تخت نشینی به پیروی از پادشاهان پیشین سخنان دلگرم کننده می گوید:

نخست آفرین  کرد   بَرِ  کردگار      توانا     و     دارنده ی    روزگار

دگر گفت: ما تخت، نامی کنیم       گرانمایگان    را     گرامی   کنیم

جهان را،   بداریم   در    زیر  پَر      چنان چون پدرداشت با  داد و فَرّ

گنه   کردگان  را  هراسان  کنیم       ستمدیدگان   را  تن آسان کنیم

کس ار بد  کند   بردباری  کنیم       چو رنج آیدش بیش یاری کنیم

ولی کردارش وارون گفتار اوست:

چنین بود تا شد بزرگیش راست      بر آن چیز، پادشا شد، که  خواست

بر آشفت و خوی بد آورد پیش      به یکسو شد از راه آیین و کیش

هرآنکس که نزد پدرش،ارجمند       بُدی  شاد و، ایمن  ز  بیم گزند

یکایک  تبه  کردشان   بی   گناه       بدینگونه  بُد  راه  و کردار شاه

برخی از تاریخ نویسان نوشته اند که موبدان زرتشتی خواهان آزار رساندن به مسیحیان و ریشه کن کردن مسیحیت در ایران بودند، هُرمَز چهارم که خواهان آزادی و برابری همه ی شهروندان ایرانی بود آن دسته از موبدان را از سر راه خود برداشت، این سخن در باره ی موبدان زرتشتی درست است، ولی چیزی از بار زشتکاریها و آدم کشیهای هُرمز نمی کاهد، گیرم که موبدان خواهان کشتار مسیحیان بودند، یک شهریار خردمند و دادگر می توانست به نیروی شهریاری چنین آتشی را فرو بخواباند، نه آنکه دست به خون موبدان بگشاید.

هُرمَز که کمترین نشان از خرد و جوانمردی نداشت، موبدان و دبیران خردمندی مانند «ایزد گُشَسب» و«بُرز مهر»  و «ماه آذر» را که نزد پدرش بسیار گرامی بودند، به نامردمی ترین شیوه  یکی پس از دیگری کشت، به اینهم بسنده نکرد:

چو  شد  کار موبَد به زاری  به سر      همه کشور از  درد زیر  و  زِبَر

جهاندار خونریز  نا سازگار       نکرد  ایچ  یاد  از بدِ  روزگار

میان  تنگ خون ریختن را  ببست      به بهرام آذرمهان  یاخت دست

بهرام آذرمهان همان دانشمندی بود که او را ترکزداه و خاقان نژاد نامید و سرانجام همراه با بسیاری دیگر از فرزانگان و دانایان ایرانی به نامردمی ترین شیوه کشته شد.

چو ده سال شد پادشاهیش راست      زهرکشورآوای بد خواه، خاست

بیامد ز   راه   هَری  ساوه  شاه       ابا  کوس و پیلان و گنج وسپاه

گر  از  لشکر ساوه  گیری شمار       برو   چارسد   بار   بشمُر  هزار

ز  پیلان جنگی  هزار و  دویست      تو گفتی مگربر  زمین راه نیست

ز  دشت هَری تا  لب مَرو  رود       سپه  بود آگنده چون  تار وپود

اُ  زین  روی تا مرو لشکر کشید       شد از  گرد  لشگر زمین ناپدید

ساوه شاه یا سابه شاه نام نا درستی است که در برخی از بُنمایه های ایرانی راه پیدا کرده و به شاهنامه رسیده است، نام این خاقان ترک «باغا خاقان» بود.

اُ زان  روی قیصر  بیامد  ز  روم      ز  لشکر  به  زیر اندر آورد بوم

سپه بود  از رومیان   سد  هزار      سواران  جنگ  آور  و  نامدار

بیامد  ز  هر  کشوری   لشکری      به  پیش  اندرون  نامور مهتری

سپاهی  بیامد  ز  راه   خزر       کزیشان سیه شد همه بوم و بَر

ز   ارمینیه  تا  درِ اردبیل       سپاهی پَراگنده  شد  خیل خیل

ز  دشت  سواران   نیزه   گزار      سپاهی   بیامد  فزون  از  شمار

ز تاراج ویران شد آن بوم و رُست       که هُرمَز همی باژ ایشان  بجُست

بیامد  سپه  تا  به    رود   پُرات       نماند   اندران   بوم جایی نَبات

چو   تاریک  شد   روزگار    بهی      از ایشان  به  هُرمَز رسید آگهی

دشت سواران نیزه گزار: عربستان

رُست: زین آباد

 

این هنگامی است که هُرمَز شمار بزرگی از فرزانگان و خردمندان کار آزموده را کشته و خود را بی یار و یاور گذاشته است!.

پشیمان  شد  از کُشتن موبدان       ز درگاه،   کم    گشتنِ   بخردان

ندید  او  همی  مردم  رای  ساز       رسیدش  به  تدبیر  سازان نیاز

فرستاد  و   ایرانیان   را  بخواند      سراسر  همه  کاخ مردم   نشاند

بر آورد  رازی  که بود  از نهفت      بدان    نامداران   ایران  بگفت

که  چندین سپه سر  به ایران نهاد       که کس درجهان این ندارد بیاد

همه   مرزبانان    فراز    آمدند       زهر  گونه  اندیشه ها  در زدند

بگفتند کای شاه با رای و هوش       یکی  اندرین  کار بگشای  گوش

همه  موبدان و  دبیران  خویش       بکُشتی و گشتی ز آیین و  کیش

براندیش تا چاره ی کار چیست       بَر و  بوم ما  را نگهدار  کیست

در گرماگرم آن پریشان روزگاری،  یکی از پیشکاران بنام « نستوه» به هُرمَز می گوید که پیر خردمندی بنام مهران ستاد در گوشه یی از این سرزمین، پیرانه سر چشم براه فروشد خورشید زندگانی خود نشسته است، این پیرجهاندیده یادهای فراوان از گذشته دارد،  و بی گمان می تواند گره از گرفتاریهای تو بگشاید. هُرمَز پیرجهاندیده را به پیشگاه فرا می خواند وبا او به همپرسگی می نشیند، پیرمرد می گوید: پدرت خسرو نوشیروان مرا به خواستگاری دختر خاقان فرستاد، خاقان پنج دختر داشت ومن یکی از آنها را که زیباتر از دیگران بود برای همسری پادشاه دادگر برگزیدم، تو زاده ی آن دختری، خاقان ترک اختر شناسان را فرا خواند تا سرنوشت دخترش را باز گویند، ستاره شناسان پیوند دختر خاقان را با شاهنشاه ایران خجسته دانستند و گفتند:

از  این دُخت و از شاه  ایرانیان       یکی  مهتر  آید  چو   شیر  ژیان

به  بالا  بلند  و  به  بازو   سِتبر       به مردی چو شیر و به بخشش چوابر

سیه چشم و پُرخَشم و نا بردبار       پدر    بگذرد، او   بُوَد  شهریار

فراوان   ز گنج   پدر  بر   خورَد       بسی   روزگاران  به   بد  نسپَرد

اُ زان پس یکی شاه  خیزد  ستُرگ      ز   ترکان    سپاهی  بیارد  بزرگ

بسازد  که  ایران  و  شهر   یَمَن       سراسر   بگیرد   بر  آن  انجمن

ازو  شاه  ایران   شوَد   دَردمَند       بترسد  ز   پیروز    بختِ   بلند

یکی کِهتری باشدش دور  دست       سواری سر افراز  و مهترپرست

به بالا دراز  و  به  اندام خُشک       به گردسرش جَعد مویی چو مُشک

سخن آوری  جلد و  بینی بزرگ       سیه چهره و  تند گوی و ستُرگ

چواین مردچالاک به  اندک سپاه       ز   جایی   بیاید   به درگاه  شاه

مر  آن تُرک  را  ناگهان  بشکند       همه   لشکرش   را  بهم بر زند

چو بشنیدشاه گفتِ ستاره شُمَر     ندیدم   ز  خاقان  کسی شادتر

به نوشیروان داد  پس  دخترش       که از دختران، او بُدی  افسرش

پذیرفتم  من او  را  از  بهر  شاه       چوآن کرده شد، بازگشتم به راه

مهران ستاد پس از گفتن این سخنان چشم از جهان فرو می بندد،  هُرمَز سپاس یزدان بجای می آوَرَد که پیر خردمند در واپسین دم زندگانی او را از بودن مردی ستُرگ که نگاهبان تاج و تخت اوخواهد بود آگاهی داده است، پس کارآگاهان را برای پیدا کردن او بسیج می کند، در این هنگام مردی بنام زاد فرخ که اسپ سالار شاه بود می گوید من مردی را با این ویژگی ها می شناسم و او کسی نیست جز بهرام پسر گشنسب مرزبان ارمنستان و آتورپاتکان.

بهرام چوبین یا بهرام ششم  پسربهرام گشنسپ ازخاندان مهران ( از مردم ملایر و یکی از هفت خاندان برجسته ی روزگار ساسانی بود) . از آنجا که اندامی بلند و کشیده و پر ماهیچه داشت او را چوبین ( همانند چوب) نامیدند. در این هنگام بهرام مرزبان ارمنستان و آذربایجان (اثورپاتکان) بود.بهرام به درگاه شاه فراخوانده می شود، هُرمَز از بهرام می پرسد که با ساوه شاه چه کنیم؟ بجنگیم یا از سر سازش در آییم؟

چنین داد  پاسخ  بدو جنگجوی      که با ساوه شاه، آشتی نیست روی

گر او  جنگ را  خواهد  آراستن       نه   نیکو   بُوَد  آشتی  خواستن

هرمزد از پیشنهاد بهرام شادمان می شود و او را به فرماندهی سپاه در نبرد با ساوه شاه بر می گمارد، بهرام دوازده هزار تن از سوارکاران را بر می گزیند که سن هیچکدامشان کمتر از چهل سال نبود، انگیزه ی شماره دوازده هزار تن را باید در سپنتایی بودن این شماره نزد ایرانیان دانست چنانچه خود در پاسخ هرمزد که بر او خرده گرفته است که:

گزیدی  ز لشکر ده  و  دو  هزار       زره  دارو برگستوان ور،  سوار

بدین  مایه مردم ،  به روز  نبرد       ندانم که  چون؟ خیزدازکارکرد!

می گوید:

که کاووس کی  را  به هاوماوران       ببستند  با  لشکری  بیکران

گزین کرد رستم، ده  و دو  هزار       ز  شایسته  مردان  گرد و سوار

بیاورد   کاووس  کی  را ،   ز  بند       بر  آن   نامداران  نیامد  گزند

همان  نیز   گودرز  کشوادگان       سر  نامدارا   و  آزادگان

بکین سیاوش،  ده   و  دو  هزار       ببُرد بر  گستوان  ور  سوار

همان  نیز   پُر  مایه   اسفندیار       ببرد    جنگی    ده   و   دو  هزار

به ارجاسپ بَر، چاره  کرد  آنچه کرد       از آن لشکرو دِژ بر  آورده  گرد

از  این مایه،  گر لشکر  افزون بُوَد      زمردی  و  از  رای ،  بیرون  بُوَد

***

در روز هفتم  آذر ماه سال  ۵۸۸ زایشی، ارتش ایران در جنگ با خاقان، در بلخ، از جنگ‌ابزار نوینی که در آن نفت خام به کار رفته بود بهره گرفت. بهرام چوبین که در کارنامه ی رزم جهان ، اورا نابغه ی رزم  نام داده اند برای اینکه زودتر به میدان جنگ برسد  نخست به اهواز رفت سپس از راه یزد وکویر، خود را به خراسان رساند، و به یگان‌های آتشبار (نفت‌اندازان) گفت که یورش را با پرتاب پیکان‌های آتشین آغازکنند و این کار را همچنان پی بگیرند و آرایش سپاهیان خاقان را بهم ریزند. در این نبرد، بهرام با ۲ هزار سوار گزیده به جایگاه خاقان یورش برد. خاقان گریخت  و سرانجام کشته شد و سپاه بزرگ او از هم پاشید و پسر وی نیز گرفتار شد. این جنگ که از شگفتی‌های کارنامه ی رزمی جهان است تنها یک روز به درازا کشید. بهرام افزون بر گنجینه های بسیار که در این نبرد بدست آورد،  ترکان را به پرداخت باژ سالانه نیز به دولت ایران وا داشت.

هرمز از پیروزی زود رَس و شگفت انگیز بهرام  نگران آینده ی خود می شود و برای اینکه او را از تاج و تخت دور نگهدارد بهرام را به جنگ رومیها در لازیکا (جایی در باختر  گرجستان امروزی) می فرستد. در این جا بهرام از رومیان شکست می خورد ولی هرمز بجای اینکه رزمندگان بیشتری بیاری او بفرستد از شکست بهرام خشنود می شود و برای خوار کردن و شکستن پَر و بال او یک دست جامه ی زنانه همراه با یک دوک نخ ریسی برای بهرام می فرستد و:

یکی  نامه  بنوشت  پس  شهریار      به بهرام که:« ای دیو ناسازگار!»

ندانی همی،  خویشتن  را  تو  باز      چنین  از  بزرگان  شدی  بی نیاز

هُنرها  ز  زدان   نبینی   همی       به  چرخ فلک  بر  نشینی همی

ز  فرمان من  سر  بپیجیده یی      دگرگونه  کاری بسیجیده یی

نه  آید همی یادت از  رنج من!       سپاه  من و کوشش و گنج من!

کنون خلعت  آمد سزاوار  تو       پسندیده  و  در خورِ  کارِ  تو

هنر و کاردانی و دلیری و رزم آوری بهرام را یکسره دهش خداوندی برای پاسداری از تاج و تخت خود می شمارد و کمترین بهایی به کار شگفت انگیز بهرام نمی دهد.  بهرام برای برانگیختن همدردی سپاهیان خویش آن جامه ی زنان بتن می کند:

چو بهرام  با نامه  خلعت  بدید       شکیبایی   و  خامُشی   بر گُزید

همی گفت که: این  است؟ پاداش من       چنین از  پی شاه،  پرخاش من!

ز  دادار   نیکی   دِهِش   یاد  کرد       بپوشید  پس جامه ی سرخ و زرد

بفرمود  تا  هر که بود  از  مهان      از   آن    نامداران   شاهِ  جهان

ز  لشکر  برفتند   نزدیک   اوی       پُر  اندیشه بُد جان  تاریک اوی

چو رفتند و دیدند پیر  و  جوان       بر آن گونه بَر،  پوشش پهلوان

بماندند یکسر از آن کار  شگفت       دل هرکس اندیشه یی بر گرفت

چنین گفت پس،  پهلوان  سپاه       که: خلعت، بدینسان فرستاد شاه!

چه   بینند بینندگان اندرین!     چه؟   گوییم  با  شهریار   زمین

بپاسخ   گشادند   یک سر   زبان      که: ای  نامور  پُر هنر   پهلوان

چو ارج  تو این است  نزدیک  شاه       سگان  اند  بر  بارگاهش،  سپاه

بهرام سر به شورش بر می دارد و با سپه سالار دیگری که در میانرودان از سپاه روم شکست خورده بود همازور می شود و همراه با سپاهیان شورش گر، به سوی تیسفون سپاه می کشد، در تیسفون بزرگان و موبدانی که از کرد وکار ننگین هُرمَز کینه به دل داشتند به سپاه بهرام می پیوندند، هرمزد از برابر مردم و سپاهیان خشم آور می گریزد و بدست گُستهم  برادر زن خود و دایی خسروپرویز گرفتار می شود، شورشیان هرمزد را از تخت پادشاهی پایین می کشند و پسرش خسرو پرویز را برتخت می نشانند، خسرو پرویز که پیش از آن از ترس پدر به آذرآبادگان گریخته بود بی درنگ راهی تیسفون می شود و بر تخت می نشیند، موبدان و سپاهیان خشمگین هرمز را نا بینا می کنند و پس ازچندی می کشند.

هُرمَز چهارم،  و خسرو پرویز،  و بسیاری دیگر از شاهان کم مایه و بی مایه و فرومایه،  نشان می دهند که نهاد پادشاهی نباید در یک خاندان نهادینه شود، پس از درگذشت یک پادشاه توانمند و نیک سرشت که شایسته ی نام شهریاری بود، مردم باید از میان فرزانگان و نخبگان کسی را به پادشاهی بر گزینند ، نه اینکه پسر او را برتخت بنشانند!.

بهرام چوبین که خود را از تبار اشکانیان می دانست، خاندان ساسانی و بویژه خسروپرویز را که از تخمه ی هُرمَز بود شایسته ی شهریاری ایران نمی داند و سر به فرمان او فرود نمی آوَرَد و خود را در پادشاهی شایسته تر از خسرو پرویز می شمارد، خسرو از ترس بهرام به روم می گریزد و به موریکیوس امپراتور روم پناهنده می شود، بهرام پیروزمندانه  بدست خود تاج بر سر می نهد و خود را بهرام ششم می نامد.

چرخه ی یکساله ی پادشاهی بهرام با یک رشته شورشهای پیاپی سپری شد، خسرو پرویز با سپاهی بزرگ که موریکیوس امپراتور رود به او داده بود به ایران آمد و در نزدیکی گنزک ( تخت سلیمان) در آذرآبادگان با سپاهیان بهرام روبرو شد و بهرام را شکست داد. بهرام همراه با تنی چند از سپاهیانش به سوی ترکان گریخت و با مهر بسیار از سوی خان ترک پذیرفته شد، خسرو پرویز با فرستادن ارمغانهایی برای خاتون همسر خان ترک زمینه ی کشته شدن بهرام را فراهم آورد، خاقان ترک که از مرگ بهرام غمگین گشته بود از گُردیه خواهر بهرام چوبین که خود پهلوان بانوی رزمنده یی بود خواست که به همسری برادر خاقان درآید، گردیه این درخواست را نپذیرفت و همه ی سپاهیانی را که به همراه برادرش به سرزمین ترکان رفته بودند به ایران باز گردانید.

 

خسرو پرویز

چو خسرو  نشست از  بر  تخت  زر      برفتند،     گُردان     زرّین    کَمَر

گرانمایگان   را    همه    خواندند       بر آن  تاج نو،  گوهر  افشاندند

به موبدچنین گفت که: این تاج وتخت      نیابد    مگر     مردم    نیکبخت

مبادا   مرا،   پیشه   جز    راستی       که   بی داد   آرد    همه    کاستی

ابا  هر کسی،  رای  ما  آشتیست       ز  پیکار  کردن  سر ما    تهیست

ز یزدان پذیرفتم  این   تخت  نو        همین روشن و مایه ور بخت نو

خسرو پرویز یا خسروم دوم در سال 590 زایشی بیارمندی موریکیوس( موریس) امپراتور روم با سپاهی بزرگ از سپاهیان آهن پوش روم به ایران آمد، تاج و تخت شاهی از بهرام چوبین بگرفت و خود بر جای او نشست.

موریس دختر خود مریم را به زنی به خسرو داد و خسرو را فرزند خود نامید و از او پیمان گرفت که در برابر آنهمه یارمندیهای بی دریغ،  ارمنستان ایران، و شهر دارا را که یک دژ رزمی و راهبُردی در میانرودان بود به روم واگذارد.

در ششمین سال پادشاهی خسرو، مریم پسری زایید و خسرو او را شیرویه نام نهاد.

چوازپادشاهیش گذشت پنجسال      به گیتی  نبودش  سراسر  هَمال

ششم سال از دُخت قیصر زشاه       یکی کودکی آمد چو   تابنده   ماه

در سال 602 زایشی موریس امپراتور روم و پدر زن خسرو پرویز بدست گروهی از شورشگران به فرماندهی

فوکاس Flavius Phocas Augustus  کشته شد و فوکاس خود بر جای او نشست و تا سال 610 بر روم فرمان راند.

خسرو به کین خواهی پدر زن و یاور توانای خود با سپاهی بزرگ بسوی روم لشکر کشید و به نبرد با فوکاس برخاست، در نخستین گامه دژ دارا را پیرامون ببست و پس از سه ماه آن را گرفت. در پی گرفتن این دژ، سپاهیان ایران از رود پُرات گذشتند و شهرهای روم را یکی پس از دیگری گرفتند و تا نزدیکی بیروت امروز تاختند، همزمان با پیشرفت سپاهیان ایران از اینسو، سپاه دیگری از ایرانیان ازسوی ارمنستان به سوی روم یورش برد و چنان پیش رفت که شهر کنستانتین (12)  دچار هراس گردید.

18.jpg

ویرانه های  دژ دارا

در گرماگرم این پریشانروز گاری روم (هراکلیوس Flavius Heraclius Augustus ) که تازی گویان او را «هرقل» می گویند، در سال 608 زایشی سر به شورش برداشت و در سال 610 فوکاس را از تخت امپراتوری بزیر کشید و کُشت، پسرش هراکلیوس دوم بر تخت نشست.

برداشتن فوکاس از تخت امپراتوری و کشتن او، پایان بخش تنش های بدهنجار میان ایران و روم نشد، چرا که خسرو پرویز در پی آن بود که تئودوسیس پسر موریکیوس و ( برادر زن خود) را بر تخت امپراتوری بنشاند تا هم بدهکاری خود به او را پرداخته باشد و هم زمینه ی آشتی دیر پایی میان ایران و روم فراهم آورد.

در سال 611 زایشی سپاه خسرو، سوریه و آناتولی را گرفت، سه سال پس از آن بیاری یهودیان به اورشلیم  (که زیر فرمانروایی روم بود) در آمد و چلیپای مسیح (که در جهان مسیحیت چیزی گرامی تر از آن نبود) را به تیسفون فرستاد.

در این هنگام، روم دیگر آن فرمانروای بی هماورد نبود که زمین را زیر چکمه های سپاهیان آهن پوش خود بلرزه در می آوَرد، از یکسو پیشرفت روز افزون سپاهیان ایران سرزمینهای زیر فرمانش را شهر به شهر و کشور به کشور گرفتند، و از سوی دیگر آوارهای اوراسیایی که از مردم ارال و آلتایی بودند، از راه خشکی  در پایتخت بیزانس به تاخت و تاز پرداختند.

در سال 622 زایشی هراکلیوس بیاری مسیحیان و با پشتیبانیهای مالی کلیساها سپاهی بزرگ بیاراست و با همیاری خزرها که آمیزه یی از تیره های کوچ نشین ترک زبان بودند به ایران لشکر کشید، خسرو پرویز با چهل هزار تن از سپاهیان ایران به هماوردی او شتافت ولی شکست خورد. هراکلیوس در سال 623 شهر گنزگ را در آذرآبادگان گرفت و  به تاوان گرفتن چلیپای مسیح آتشکده ی آذرگشنسب را در هم کوبید.

خسرو با آوارها هم پیمان شد و درسال 626  شهر کنستانیتن ( قسطنطنیه) پایتخت بیزانس را پیرامون ببست، ولی سپاهیان هراکلیوس که از نیروی دریایی بهره می بردند در اینجا نیز بر سپاهیان خسرو پیروز شدند.

در سال 627 در نبرد بد سرانجامی که « نبرد نینوا» نام گرفت، هراکلیوس به مانشگاه تابستانی خسرو پرویز در 120 کیلومتری شمال خاوری تیسفون که « دستگرد » نام داشت یورش برد، و کاخ خسرو را چاپید و یک جشن بزرگ دینی در کاخ دستگرد برگزار نمود. خسرو سپاهیان خود را با همان پریشان روزگاری واگذاشت و به تیسفون گریخت، سپاهیان ایران توانستند بدون فرمانده در برابر نیروهای رزمی روم پایداری کنند و با شکستن پل ها و ویران کردن گذرگاهها از پیشروی سپاهیان هراکلیوس به سوی تیسفون جلو گیرند. فرار خسرو پرویز از برابر هراکلیوس یکی دیگر از زمینه های فروپویی شهریاری او و نگون بختی مردم ایران را فراهم آورد.

درآن روزهای پُرآشوب، رخنه ی ” شیرین” همسر مسیحی خسرو در کارهای کشور داری آنچنان بود که خسرو  بجای پسر بزرگش شیرویه  که از مریم دختر موریکیوس  امپراتور پیشین بیزانس داشت، مردانشاه پسر شیرین را که کودکی خردسال بیش نبود، به جانشینی برگزید. این گزینش بدشگون، در روزگاری که خسرو پیر و ناتوان گشته بود نمی توانست از سوی بزرگان و موبدان کشور که دشمنی دیرینه با مسیحیان داشتند بی پاسخ بماند.

همراه با اینهمه پریشان روزگاری و بهم ریختگی کارهای کشور، در سال 627 ، دو رود بزرگ دگله و پُرات  با هم سر به خیزش برداشتند، سدها و آب بند هارا در هم شکستند و هرچه را بر سراه راه خود داشتند همراه با خانه و کاشانه ی مردم یکسره ویران کردند و روفتند و کشتزارها را به تالاب دگرگون کردند. خسرو کارگران فراوان با مزد بسیار بکار گرفت و کوشید که از دامنه ی آسیب‌ها بکاهد، ولی هرچه بیشتر کوشید ناکام تر بماند. پس از چندی که آبها فرو نشستند، سرزمین میانرودان (عراق کنونی) که روزگاری گهواره ی تمدن جهان بشمار می رفت، به یک تالاب بزرگ، و کانون بیماریهای مرگزا دگرگون شد. نوشته اند که بیش از سد هزار تن از مردم آن سرزمین در پی بیماری مرگ سیاه (طاعون) جان باختند.

ناکامی خسرو پرویز در بازسازی ویرانی‌ها، از سوی مردم ایران نشانه ی فروپویی دولت ساسانی گرفته شد. در گرماگرم آن سیه روزگاری که به مردم ایران روی آورده بود، خسرو پرویز همراه با همسرش شیرین و دو پسرش مردانشاه و شهریار از دگله گذشت و به [به اردشیر]  شهری در کرانه ی باختری دگله مانش گزید . این کار نسجیده  بر خشم و بیزاری مردم از او افزود.

یکسال پس از آن زمینداران بزرگ و موبدان و بزرگان کشور که از جنگ با بیزانس و کارهای نسنجیده و بد سرانجام خسرو پرویز به ستوه آمده بودند، پسر او غَباد دوم (شیرویه) را که به فرمان کیخسرو به زندان افکنده شده بود از زندان بیرون آوردند و بر تخت پادشاهی نشاندند.

نامبردگان زیر، سروران خانواده های بزرگ ایرانی بودند که آن چرخش بزرگ را در تاریخ ایران پدید آوردند و کسی که بگفته ی خودش (خدایی در میان مردمان و آدمی درمیان خدایان بود )  را از تخت شهریاری برداشتند و دست و پا بسته به زندان افکندند و زمینه کشته شدنش را بدست پسرش فراهم آوردند:

شهربراز،  سالار خاندان مهران (یکی از هفت خاندان بزرگ ایران از دودمان پارتی)  که سپهسالار ایران در روزگار خسروپرویز و شوهر خواهر او بود. شهربراز پس از درگذشت شیرویه، پسر هفت ساله ی او را کشت و چهل روز بر تخت پادشاهی ایران نشست .

فرخ هُرمَز از خاندان بزرگ اسپهبدان، سپهسالار خراسان و دو تن از پسرانش به نامهای رستم فرخزدا و  فرخ زاد هُرمَز .

تیروتس باگراتونی  نماینده ی ارمنیان.

***

 

شیرویه ( غَباد دوم)

در روز بیست و چهارم فوریه (پنجم اسفند) سال 628 زایشی خسرو پرویز به دست پسرش غِباد دوم  یا شیرویه، پسر مریم،  و نوه ی موریس امپراتور روم به زندان افکنده شد. این هنگامی بود که مرگ سیاه (طاعون) در ایران فرا گیر شده و جانها را درو می کرد. ( شیرویه خود نیز با همین بیماری چشم از جهان فروبست) .

غباد دوم (شیرویه) بیارمندی یکی از وزیران دربار بنام پیروز خسرو همه برادران تنی و ناتنی خود را گرد آورد و در برابر دیدگان پدر، همه را کُشت، یکی از آنها مردانشاه پسر خسرو پرویز از همسرش  شیرین بود که خسرو او را به جانشینی برگزیده بود!.  سه روز پس از آن، شیرویه به مهرهرمزد فرمان داد تا پدرش را نیز بکشد.

مهرهرمزد پسر مردانشاه پادشاه بابل بود، کیخسرو در روزگار توانمندی به نا روا به او بدگمان شد و فرمان داد دستش را بریدند. پس از چندی به بدگمانی و نادرستی کار خود پی برد و از درِ پوزشخواهی در آمد و به مردانشاه گفت در برابر ستمی که بر تو روا داشته ام هرچه بخواهی بتو خواهم بخشید، مردانشاه گفت ، بجای هر دارایی از تو می خواهم سرم راببری و ننگ بریدن دستم را از گردنم برداری، کیخسرو ناگزیر فرمان داد سرش را بریدند! و از مهرهرمزد پسر وی خواست که به بابل برود و بر تخت پادشاهی پدر بنشیند، ولی مهرهرمزد نپذیرفت و از سپاه  خسرو خود را کنار کشید و کینه ی خسرو بدل گرفت تا سرانجام به فرمان شیرویه به سوی کیخسرو رفت و با تبر زین بر شانه ی او زد ولی چون پرویز زره بتن داشت، نتوانست جانش را بگیرد،  پرویز خود زره از تن برگرفت و گفت هرکه کشنده ی پدر را نکشد حرامزاده است، مهرهرمزد زخمی دگر بزد و خسرو را بکشت و نزد شیرویه رفت و گفت:

«کشتمش» شیرویه پرسید «به توچه گفت؟» مهرهرمزد گفت «مرا گفت که کشنده ی من، تو خواهی بود که هر که کین پدر باز نخواهد، حرامزاده بَوَد.».  سپاه همه آفرین گفتند و باز گشتند. شیرویه گریستن گرفت و آن روز تا شب همی می‌گریست. چون شب شد، مهرهرمز را بخواند و او را بکشت و گفت که «کشندهٔ پدر نتوانم دید، خاصه آنکه پیغام آورده باشد که هر که، کشنده ی پدر نکشد، حرامزاده باشد.» (بلعمی، برگهای ۱۱۸۳ و ۱۱۸۴)

با کشته شدن خسرو پرویز شیرازه دولت ساسانی هم از هم گسیخت. شیرویه که پدر و هژده تن از برادران خود را به نا مردمی ترین شیوه کشته بود، خود نیز پس از شش ماه در پی بیماری مرگ سیاه  چشم از جهان فرو بست و از آنهمه دُژمنشی و پتیارگی کمترین سودی نبُرد.  او گمان نمی برد که خواهرانش پوراندخت و آزرمیدخت می توانند بر تخت پاشاهی بنشینند وگر نه از کشتن آنان نیز روی بر نمی گرداند .

در پی زشتکاریهای شیرویه، مردی از خاندان ساسانی برجای نمانده بود که پس از او بر تخت شهریاری بنشیند، تنها بازمانده ی نرینه از خاندان چهارسدساله ی ساسانی،  اردشیر سوم پسر هفت ساله ی خود شیرویه بود که از یک مادر رومی زاده شده بود، و از آنجا که برابر آیین،  پادشاه می بایست از تخمه ی ساسان باشد، موبدان همین کودک هفت ساله را بر تخت نشاندند! و مهاذر گشنسب خوانسالار دربار را به سرپرستی او گماردند.  زمان پادشاهی اردشیر سوم را مسعودی پنج ماه،  جریر تبری 18 ماه  و فردوسی شش ماه نوشته اند:

در این هنگام یکی از اسپهبدان بلند پایه ی ایران بنام شهربَراز ( همان که در  پشتیبانی از شیرویه به برداشتن خسرو پرویز از تخت شهریاری رای داده بود )  به اندیشه ی گرفتن تاج و تخت ایران افتاد. شهربراز از خاندان مهران(یکی ازهفت خاندان پارتی) بود که سپس تر به ارتش ساسانیان پیوست و به فرماندهی سپاه رسید و میرهران خواهر خسروپرویز را به زنی گرفت. نام شهر براز  بچم “گراز شاهنشاهی” بپاس دلاوریها و چیره دستی او در کار سپاه کشی به او داده شد( در اساتیر زرتشتی گُراز از همکاران ایزد ورهرام  شمرده می شود).

پس از مرگِ شیرویه،  هراکلیوس امپراتور روم در نامه‌یی به شهربراز نوشت:

« اینک که شاهنشاه ایران چشم از جهان فرو بسته و تخت شهریاری بی تخت نشین مانده است ، من تاج و تخت ایران به تو می بخشم. اگر به نیروی رزم آور نیاز داشته باشی، هر اندازه که بخواهی سپاه به یاری تو خواهم فرستاد!»

هراکلیوس،  نیکتاش فرزند مسیحی شهربراز را نیز به جانشینی برگزید. نشستن یک ایرانی مسیحی بر تخت شهریاری ایرانشهر،  زمینه را برای مسیحی‌کردن مردم ایران فراهم می آورد.

فردوسی بجای  شهربُراز همان نام  گُراز  را برای او بکار برده و چگونگی این رُخداد را چنین گزارش کرده است:

شهربراز پس از آگاه شدن از درگذشت شیرویه:

فرستاد  گوینده یی   را  ز   روم       که در خاک شد تاج شیروی شوم

که جانش به دوزخ  گرفتار باد        سر  دَخمه ی  او   نگونسار  باد

چو خسرو که چشم و دل  روزگار       نبیند   چنو   نیز   یک   شهریار

چو او رفت وشد تاجداراردشیر       بدو   شاد   باشند   بُرنا   و  پیر

نخواهم که باشد چنو شهریار        اگر  چند  بی  شاه   شد  روزگار

*

بیایم کنون  با سپاه گران       ز  روم  و  ز  ایران  گزیده  سران

ببینم  تا کیست  آن کدخدای        که باشد پسندش بدینگونه رای

چنان  بر  کَنَم  بیخ  او  را ز بُن       کز آن  پس نراند ز شاهی سَخُن

نوندی  بر  افکند   یویان  براه        به   نزدیک  پیرانِ  ایران   سپاه

نوند: اسب تیز تک

 

گراز به این گونه سخنان هراس انگیز بسنده نمی کند و در نامه یی به یکی از درباریان بنام پیروز خسرو که از وزیران پیشین کیسخرو بود می نویسد:

تو دانی مگر چاره یی  ساختن        ز  هر  گونه  اندیشه  انداختن

بجویی  بسی  یار  بُرنا  و  پیر       جهان  را  بپردازی  از  اردشیر

وزان پس بیابی همه کام خویش      شوی ایمن و شاد از آرام خویش

ور ایدون که این راز بیرون دهی       همی  خنجر کینه  را خون دهی

من از روم  چندان  سپاه آورم        که   گیتی  بچشمت سیاه  آورم

به   ژرفی  نگهدار   گفتار   من        مبادا  که  خوار  آیدت  کار  من

بپردازی: اورا بکشی

پیروز خسرو با تنی چند از پیران جهانده به رایزنی می نشیند، پیران خردمند او را از کشتن این کودک بیگناه زنهار می دهند:

چنین بُد مکن تو به گفت گُراز        همان  چاره ی  کار   نیکو بساز

بگویش مکن  راه   یزدان   تباه       مده  دیو  را  بر دل  خویش  راه

چه باید که ارمنده گیتی چنین       پر آشوب  گردد  ز درد  و  ز کین

مکوبید درهای بَد  را به مُشت       نه  فَرّخ بود  بیگنه  شاه  کُشت

نباید  که  این   گنبد   تیز  گرد        از  ایران بر آرَد  از این کینه گرد

بترسم   که  یزدان  بر  ایرانیان        ز  این  بدتری ها  سر آرَد  زمان

ارمنده: آرام

پیروز خسرو با شنیدن این اندرزهای خرد پذیر، نامه یی با همان مایه سخنها  به گراز می نویسد، ولی گراز بجای اندرز پذیری:

ز پیروزخسرو بر آشفت سخت      سِپَهبَد بر آراست هرگونه رخت

بفرمود لشکر که  بیرون شوند       اُ زان شهر یکسربه هامون شوند

*

پیروز خسرو با آگاه شدن از آمدن گراز به کین جویی، چاره یی جز اجرای فرمان و کشتن کودک بیچاره نمی بینید، و سرانجام در روز هفتم آوریل سال 629 پادشاه خُرد سال را بدست خود خفه می کند و در پیامی به گراز می نویسد آنچه را که خواستی، با همه ی زشتی و دیو منشی که در آن بود به انجام رساندم، اینک این تو و این تاج و تخت ایرانزمین!.. (پیروز خسرو همان کسی است که بیارمندی شیرویه هژده تن از برادران تنی و ناتنی او را کشت).

گراز با سپاهی بزرگ از رزم آوران ایران و روم به تیسفون می رسد، دیگر هیچ نرینه یی، از خاندان ساسانی بر جای نمانده و تخم مردان این خاندان چهارسد ساله همه بربادرفته است، بزرگان کشور از گراز می پرسند چه کسی را می خواهی بر تخت بنشانی:

چنین  داد  پاسخ   نَبَرده گراز        که چیزی نداریم از ایران  به راز

ببینند فردا یکی  شاه نو        نشسته  اَبَر  گاه چون  ماه  نو

نبرده: جنگی

 

در اینجا فردوسی سخن را به بالاترین گامه از هنر و فرهنگ و ادب و فلسفه  فرا می برد و نامور نامه اش را همانند تاجی بر سر ادبسار جهان می نهد:

به دانش  بود فمرد  را  آبروی       به   بیدانشی تا توانی  مپوی

سخن خوب گوید چو دارد خِرَد      چو باشد  خِرَد رَستِه  گردد ز بَد

نکوتر هُنر  مرد  را   بخردیست       که  کار جهان  و  ره  ایزدیست

به  کاری  که  زیبا  نباشد  کسی       نباید  که یاد  آوَرَد  زان  بسی

که خود را بدان خیره رسوا کند        و   گر چند کردار  والا  کند

چوازسرخرد رفت و از چشم شرم        همان نام و ننگ و همان سرد وگرم

ندارد  از این  هیچ    نامرد باک        چه آن  مرد  زنده، چه در زیرخاک

همه نیکویی پیشه کن گر  توان        که بر کس نماند جهان  جاودان

همه   مردمی    باید    آیین  تو        همان  رادی  و   راستی   دین  تو

خیره: بیهوده

فرمانروایی شهر براز  یا بگفته ی فردوسی گراز  بیش ازچهل روز نمی پاید، در چهلمین روز تخت نشینی بدست یکی از بزرگزادگان ایرانی بنام فرخزاد هُرمَز یا خوره زاد هرُمزَ  (پدر رستم فرخزاد) از خاندان اسپهبدان کشته می شود.

پوراندخت

19.jpg

چهره ی باز سازی شده ی پوراندخت از روی سکه های بجا مانده از او

 

گاه از پوراندخت بنام( نخستین زنی که بر تخت شهریاری ایران نشست) نام می برند، ولی دانش پژوهانی که با کارنامه ی کشورداری ایران، بویژه با شاهنامه ی فردوسی آشنایی دارند می دانند که دیر زمانی پیش از پوراندخت، بانوی دیگری بنام همای دختر بهمن (پسراسفندیار) بر تخت شهریاری نشست و سی و دوسال بر ایران فرمان راند.

هُمای آمد و  تاج  بر سر   نهاد       یکی  راه   و  آیین  دیگر  نهاد

سپه   را  همه سر بسر بار داد       در ِ گنج   بگشاد  و  دینار  داد

به رای و به  داد از پدر برگذشت       همی گیتی  از دادش آباد گشت

نخستین  که  دیهیم بر  سر نهاد       جهان را به داد و دهش مژده داد

که این تاج و این تخت فرخنده باد       دل ِ   بدسگالان  ما   کنده   باد

همه    نیکویی   باد   کردار ما       مبیناد  کس   رنج  و  تیمار ما

توانگر  کنیم آنک  درویش بود       نیازش به رنج تن  خویش  بود

پوراندخت دومین پادشاه در کارنامه ی کشورداری ایران و سی و دومین پادشاه از خاندان ساسانی بود، او در پُر آشوب ترین روزهای چهارسد و بیست و هفت ساله ی خاندان ساسانی، و یکی از پُر آشوب ترین چرخه های کارنامه ی چند هزار ساله ی ایران بر تخت نشست و با خِرَدمندی و دادگری یاد و نام  شاپور دوم و خسرو انوشیروان دادگر را زنده کرد.

کودکی وجوانی

پوراندخت در سال 591 زایشی، اندکی پس از تاجگذاری خسرو پرویز در شهر زیبای تیسفون، در کنار رود دگله، در سرزمینی که تمدن های باشکوهی مانند سومر – بابل و آشور را بخود دیده و به درازای 600 سال پایتخت شاهنشاهان اشکانی و ساسانی بود چشم به جهان گشود. مادرش مریم دختر موریکیوس امپراتور روم بود ( برخی او را دختر شیرین، و میوه ی خوش آب و رنگ مهری که میان خسرو و شیرین بود دانسته اند) .

در سی و نه سالگی بر تخت نشست و تاج بر سر نهاد، کارنامه  نویسان او را زنی بلند بالا و زیبا  چهره و خوش رفتار گزارش کرده اند.  مسعودی در التنبیه و الاشراف زیبایی او را ستوده و نوشته است:

«بوران دخت دختر خسرو پرویز،  جامه ی او سبز گلدار و شلوارش آسمانی و تاجش نیز آسمانی بود و بر تخت نشسته تبرزینی بر دست داشت.»

حمزه اصفهانی همین سخن را آورده و در (سنی ملوک الارض و الانبیا ) نوشته است:

«بوران‌دخت دختر خسرو پرویز، جامه ی او سبز گلدار، و شلوارش آسمانی و تاجش تیز آسمانی بود».

شیوه ی کشورداری

از نخستین کارهای خردمندانه ی پوراندخت برگرداندن چلیپای مسیح همرا با گرامیداشت بسیار به اورشلیم بود. این نازنین بانوی خردمند می دانست که مسیحیان از یورش کیخسرو به اورشلیم و تاراج کلیساها و گروگان گرفتن چلیپای مسیح سخت رنجیده و کینه به دل داشتند، با برگرداندن چلیپای مسیح ، پایه های آشتی میان دو ملت ایران و روم  فراهم می شد و مسیحیان در ایران و ارمنستان و روم به هواداری او بر می خاستند.  در پی این اندیشه ی خردمندانه فرمود کاروان با شکوهی فراهم بیاورند و همراه با نماینده یی از سوی او همه ی آنچه را که پدرش از کلیساهای اورشلیم چاپیده بود بجای خود باز گردانند.

از دیگر کارهای برجسته ی پوراندخت، کاستن از بارسنگین مالیات بود. هنگامی که مردم ایران از کشته شدن هژده تن از شاهزادگان بدست برادر خود آگاهی یافتند، آنچنان از خاندان ساسانی بیزار شدند که پرداخت مالیات به این خانواده را ستمی بزرگ بر خود شمردند. پوراندخت زبانه های سرکش این بیزاری را در میان مردم خود می دید، از این رو با خردمندی و بردباری بار سنگین مالیات را از دوش مردم برداشت و کوشید تا زمینه ی آرامش و بهزیوی مردم را فراهم بیاورد. او در نامه یی به فرماندهان ارتش و بزرگان کشور نوشت:
“این پادشاهی را نه با ریختن خون یکدیگر می توان نگاهداشت و نه بنیروی سپاه و لشگریان، تنها بنیروی خرد و داد  می توان کارهای کشور را سامانی دوباره بخشید و از نابودی کشور جلو گرفت :

کسی راکه درویش باشد زگنج       توانگر  کنم  تا  نمانَد   به  رنج

مبادا  به  گیتی  کسی مُستمَند      که از درد  او  بر  من  آید  گزند

ز کشور  کنم دور  بد خواه  را       بر آیین  شاهان   کنم   راه   را

نشانی ز پیروز  خسرو بجُست       بیاورد   بیگانه  مردی   دُرُست

ببردند   پیروز   را   پیش   اوی       بدو گفت کای بد تن زشتخوی

ز کاری که  کردی   بیابی   جزا       چنانچون  بود  در  خورِ  ناسزا

مکافات  یابی  ز  کرده    کنون       برانم  ز اندام   تو  جوی  خون

ز آخُر همانگه یکی  کره خواست      به  زین اندرون نوز نا  گشته  راست

ببستش برآن اسبِ بی زین چوسنگ      فکنده به گردن  دَرَش  پالهنگ

که آن  کُرّه ی تیزِ نا  دیده زین       به میدان کشیدآن خداوند کین

سواران به میدان فرستاد چند       به  فتراک  بر گُرده  او  کمند

زدی هرزمان خویشتن بر زمین      بر آن کره  بَر  بود  چند  آفرین

چنین تا بَر او  بَر   بدرّید  چرم       همی رفت خون از  تنش نرم  نرم

سر انجام جان را به خواری بداد       چرا  جویی  از کار  بی  داد،  داد

نوز: هنوز

پالهنگ: ریسمان

فتراک: تسمه های زین

 

در روزگار پوراندخت، دو تن از دزدان چپاولگر بنام مثنی بن حارث شیبانی که سالار یکی از تیره های عرب بنام بکربن وائل بود به همراه دزد خونریز دیگری بنام سوید بن قطبه که او نیز از سردسته ها همان تیره بود،  گروهی از دزدان بیابانی را به گرد خود آوردند و به روستاهای مرزی ایران به تاخت و تاز و چپاول پرداختند و گاه زنان زیبای ایرانی را هم می ربودند و به دل بیابانهای عرب می گریختند.

دینوری در اخبار الطوال می نویسد:

« هنگامی که پوران‌دخت دختر خسروپرویز به شاهی نشست، چنین شایع شد که ایرانیان پادشاه ندارند، و از این رو به زنی پناه برده‌اند. پس دو مرد از قبیله ی بکر بن وائل که یکی را مُثنی بن حارثه شیبانی می‌خواندند و دیگری را سویدبن‌قطبه با کسانی که گرد خود درآوردند، در سرزمین‌های مرزی ایران به تاخت و تاز پرداختند. مُثنی از ناحیه ی حیره به غارت و چپاول می‌پرداخت و سوید بن قطبه عجلی از ناحیه ی اُبلَه (در یمن امروزی)، آنها به دهقانان حمله می‌کردند و آنچه می‌توانستند به غارت می‌بردند و چون آنها را دنبال می‌کردند به داخل صحرا می‌گریختند و در آنجا کسی آنها را تعقیب نمی‌کرد. (محمد ملایری – تاریخ و فرهنگ ایران در دوران انتقال از عصر ساسانی به عصر اسلامی پوشنه یکم –  رویه۳۹۵)

پوراندخت سپاهی برای جلوگیری از تاخت و تاز این بیابانگردان فرستاد ولی شوربختانه پیش از آنکه بتواند کاری از پیش بَرَد، در پی یک بیماری بد خیم چشم از جهان فرو بست.

برخی ازگزارشگران نوشته اند که :

« پوران در سال ۶۳۰ برکنار شد و شاپور شهروراز که فرزند شهروراز نامی و یکی از خواهران خسروپرویز بود، تلاش کرد تا پادشاه شود. با این حال، فراکسیون سپهبد پیروز خسرو او را به رسمیت نشناخت (فراکسیون پارسی). سپس آزرمیدخت  که خواهر کوچکتر پوران بود بر تخت نشست…پس از کشته شدن آزرمیدخت بدست رستم فرخزداد، پوران‌دخت دوباره برتخت شهریاری نشست و تا به شاهی نشستن یزدگرد سوم در ژوئن ۶۳۲ بر ایرانشهر فرمان راند.. بوران که می‌خواست رابطه‌ای خوب با روم داشته باشد، سفیری را به سوی شاهنشاه هراکلیوس فرستاد که بلندپایگان کلیسای ایران آن را رهبری می‌کردند. هراکلیوس دعوت‌نامه‌ای رسمی به بوران برای بازدید از قسطنطنیه فرستاد. بوران دخت پس از یکسال پادشاهی، در رخت خواب خود به صورت مرده پیدا شد که با یک بالش خفه شده بود. بر پایه برخی منابع پیروز خسرو او را کشت و به این ترتیب به اتحاد پهلو-پارسی پایان داد و دوباره این دو فراکسیون با یکدیگر به ستیز برخاستند.»

دانشنامه ی ویکی پدیا با بهره گیری از :

Pourshariati, Parvaneh. Decline and Fall of the Sasanian Empire: The Sasanian-Parthian Confederacy and the Arab Conquest of Iran (International Library of Iranian Studies). I.B.Tauris, 2008. ISBN ‎978-1845116453 (.

ولی پیر شهنامه گوی توس تنها از یکبار تخت نشینی پوراندخت یاد می کند و درگذشت او را در پی یک هفته بیماری بد خیم می داند:

همی داشت پوران جهان را به مهر      نَجُست از  بَرِ خاک  باد  سپهر

چو شش ماه بگذشت بر کار اوی        ببُد   ناگهان   کژ    پرگار    اوی

به  یک هفته بیمار بود و بمُرد         ابا   خویشتن  نام     نیکو  ببُرد

آزرمی دخت

پس از درگذشت پوراندخت، خواهرش آزرمی دخت بر جای اونشست:

یکی   دختری   دیگر  آزَرم  نام        ز  تاج  بزرگی شد   او  شاد  کام

بیامد به تخت کیی بر  نشست        گرفت اوهمی این جهان را بدست

نخستین چنین گفت کای بخردان        جهاندیده   و   کار  کرده  ردان

همه  کار  بر داد  و  آیین  کنیم         کزین پس همه خشت بالین کنیم

هرآنکس که باشد مرا دوستدار        چنانم  من او  را  چو   پروردگار

کسی  کو  ز  پیمان  من   بگذرد        بپیچد  ز   آیین   و   راه    خِرَد

به  خواری تنش را برآرم  به دار        ز دهگان و تازی و  رومی  شمار

بزرگان  بر   او  آفرین  خواندند        بر آن تخت  گوهر بر افشاندند

همه  شهر  ایران  ازو   شادمان        نماند اندر  ایران  یکی  بَد  گمان

ز  ترک و ز  روم و  زهندو زچین       مر  او   را بُدی  هدیه  و  آفرین

همی  بود  بر  تخت   چار   ماه       به پنجم شکست اندر آمد به  گاه

شد او نیز و آن تخت بی شاه ماند      به  کام دل  مرد  بد  خواه   ماند

همه کار  گردنده  چرخ  این بُوَد       ز  پرورده ی  خویش پر کین بُوَد

خشت بالین کنیم: خواهیم مُرد

دهگان: ایرانی

شُد: درگذشت

 

نوشته اند که آزرمی دخت دختری بسیار دلیر، و در زیبایی و برازندگی سرآمد همه ی بانوان بود.  آرش نام او را  دختر شرمگین و  دختر با ادب   و برخی نیز  پیر ناشدنی و همیشه جوان  گفته اند. چرخه ی پادشاهی او باندازه ای کوتاه بود که آگاهی چندانی از شیوه ی کشورداری او نداریم جز آنکه می دانیم از نرمخویی و سازشکاری خواهرش بهره نداشت. در آغاز پادشاهی، همه ی بزرگانِ کشور و سرداران سپاه را فرا می خوانَد و به آنها می گوید که در شیوه ی کشورداری راه پدرش خسرو پرویز را پی خواهد گرفت و کسانی را که از فرمان او سربتابند به سختی کیفر خواهد داد.

یکی از سرداران سپاه بنام  فرخ هُرمَزد، سالار خاندان اسپهبدان (پدر رستم فرخزاد) در همان نخستین دیدار به این دختر زیبا و گستاخ دل می بازد و از او درخواست زناشویی می کند.

برخی مانند تبری نوشته اند که فرخ هرمز مردی زنباره بود و از زناشویی با آزرمی دخت هیچ آماج ویژه ای جر کامجویی نداشت..

برخی دیگر نوشته اند که او می خواست از راه زناشویی با آزرمی دخت بر تخت شهریاری ایران بنشیند و چون مردی از تخمه ی ساسان برجای نمانده بود، پادشاهی را در خاندان خود نهادینه کند…

برخی دیگر مانند پورشریعتی نوشته اند:

«… پس از بر تخت نشستن آزرمی دخت، فرخ هُرمَزد برای بدست آوردن تخت شاهنشاهی ساسانی، از او خواست تا با او ازدواج کند. آزرمیدخت نماینده ی فراکسیوس پارسی بود و فرخ هرمزد رهبر فراکسیون پهلو. فرخ هرمزد با این پیشنهاد زناشویی می‌خواست بین این دو فراکسیون را به هم پیوند دهد. آزرمی‌دخت که نمی‌توانست به او پاسخ رد بدهد، با کمک سیاوخش رازی او را کشت. سیاوخش نوه ی بهرام چوبین سپهبد نامدار ساسانی بود که به کوتاهی بر تخت شاهنشاهی ساسانی هم نشست…»

برخی دیگر نیز مانند پرفسور منوچهر جمالی گفته اند که فرخ هُرمَز یگانه مردی بود که می توانست شیرازه ی از هم گسیخته ی کشور را سامانی دوباره بخشد، ولی پایگاه سپهسالاری برای به فرجام رساندن کارهای ستُرگ بسنده نبود، او می بایست از راه زناشویی با آزرمی دخت ( درکنار پادشاه بر تخت می نشست)  تا سخنش رنگ و بوی فرمان شاهانه داشته باشد نه فرمان یک سپهسالار!.

هرچه بود، آزرمی دخت در خواست زناشویی یک سپهسالار، آنهم در سن و سال فرخ هرمز[که پسرانی مانند «رستم فرخزاد» و « خوره زاد هرُمزَ» را داشت) دشنامی به خود شمرد!..  او را به کاخ فراخواند و به   سیاوخش رازی  نوه ی بهرام چوبین که از پیشکاران او بود فرمان داد او را بکشد. بدینگونه فرخ هرمزد پدر رستم فرخزاد و سپهسالار خراسان در برابر دیدگان پادشاه کشته می شود.

آزرمی دخت با کشتن سپهسالار خراسان دو آماج را پی گرفته بود، نخست اینکه دست بیگانه را از پادشاهی ساسانی دور نگهدارد، و دوم اینکه با ریختن خون یک سردار بزرگ در کاخ پادشاهی، هراسی در دل دیگران بیفکند و  سنگدلی و خشونت خود را در کار پادشاهی بنمایش بگذارد. ولی این اندیشه ی خامی بود که جز تباهی  و ویرانگری بَر وبار دیگری برای خاندان ساسانی  و برای مردم بلادیده ی ایران ببار نیاورد.

کشتن فرخ هُرمَزد، سپهسالار بزرگ خراسان، آنهم بفرمان پادشاه! و ریختن خون او در کاخ شاهنشاهی، رستم فرخزاد را دچار خشمی آنچنان کرد که با سپاهی از رزم آوران زیر فرمان خود از خراسان به سوی تیسفون لشکر کشید، سپاهیان زیر فرمان آزرمی دخت در برابر سپاه رستم فرخزاد توان پایداری نداشتند، فرخزاد بی کمترین برخورد به کاخ در آمد و گارد شاهنشاهی را به خاک و خون کشید، آزرمیدخت را دستگیر کرد و درست در همانحایی که پدرش را کشته بودند فرمان داد بچشمان او میل بکشند و کورش کنند. سیاوخش رازی کشنده ی پدرش را نیز در همانجا بدست خود کشت و کین پدر از کشندگانش بستاند.

آزرمی دخت که چرخه ی پادشاهیش را از چهار ماه تا یکسال نوشته اند پس از کور شدن چند ماه در کاخ پادشاهی خود در زندان بود تا اینکه به فرمان رستم فرخزاد در خوراکش زهر ریختند و دفتر زندگانیش را بستند!.

رستم فرخزاد اگر چه پس از کشتن آزرمی دخت خود بر تخت شهریاری ننشست ولی کودکانی را که بر تخت نشاند که جز نام پادشاه بهره ی دیگری از پادشاهی نداشتند، فرمانروای راستین ایران تا یورش تازیان و کشته شدن او در کادسی  همان رستم فرخزاد بود .

هُرمَز پنجم و خسرو چهارم

پس از کشته شدن آزرمی دخت، دو تن از بازماندگان خاندان ساسانی بنامهای هرمز پنجم و خسرو چهارم هر یک کوتاه زمانی ( از سالهای 630 تا 632) بر بخشهایی از ایران فرمان راندند و خود را پادشاه خواندند.  برخی از کارنامه نویسان بر این باورند که هُرَمزد پنجم همان فرخ هرمزد سپهسالار خراسان است که بفرمان آزرمی دخت کشته شد.

فرخزاد خسرو یا خسرو چهارم یکی دیگر از پسران خسرو پرویز بود که پس از هرمزد پنجم بر تیسفون چیره شد.

به گزارش تبری هنگامی که شیرویه برداران خود را می کشت ، فرخزاد خسرو به یکی از بزرگان پارسی بنام زاذی پناه برد. زاذی در پیرامون نصیبین  درجایی  بنام دژسنگ، به کار اسیران می‌رسید. وی فرخزاد خسرو را به تیسفون آورد و کوتاه زمانی بر تخت شاهی نشاند.

بلعمی در گزارش خود می نویسد:

« مردی دیگر از نصیبین به پادشاهی به تیسفون آوردند که نام او فرخزاد خسرو و از فرزندان خسرو بود، از دست شیرویه گریخته و زنده مانده بود. او را به پادشاهی نشاندند ولی ملک سامان نگرفت. او را نیز بکشتند و پس از او، هیچکس را نیافتند که شایسته ی پادشاهی باشد. همچنان متحیر بودند تا یزدگرد، پسر شهریار را که در استخرپارس، پنهان بود، به پادشاهی برگزیدند.

ثعالبی نیز بر همین پایه می نویسد:

« آزرمیدخت را برادر خردسالی بود، بنام فرخزاد، چون او پس از کشته شدن خسرو پرویز، هنوز کودک بود، شیرویه  در زنده ماندن او زیانی برای خود ندید و او را نکشت. بنابراین او زنده ماند و پس از آزرمیدخت به پادشاهی رسید تا اینکه یکی از بزرگان ناخشنود او راکشت

فردوسی نیز در این زمینه می سراید:

ز  جَهرُم  فرخ زاد   را   خواندند      بر آن تخت شاهیش  بنشاندند

چو بر تخت بنشست و کرد آفرین     ز نیکی  دهش  بر   جهان  آفرین

منم  گفت   فرزند شاهنشهان      نخواهم به   جز ایمنی در جهان

ز گیتی  هر آنکس که جوید  گزند      چو من  شاه  باشم   نگردد بلند

هر آنکس که جوید  به دل راستی      نیارد   به   کار    اندرون   کاستی

بدارمش چون  جان پاک  ارجمند      نجویم   اَبرَ   بی   ‌گزندان   گزند

کسی  کو بود  از  پی  ما به  رنج      مکافاتِ  آن   رنج   بخشیم    گنج

همه   دوستان  را   گرامی  کنیم      همان  را  به هر جای نامی  کنیم

همان  زیر دستان زمن ایمن اند      اگر  دوستدارند  یا  گر دشمنند

سپه  خواند  یکسر   برو آفرین       که  بی تو  مبادا  زمان  و    زمین

پس از چندی، در پی یک ساخت و پاخت پنهانی، یکی از پیشکارانش بنام سیه چشم زهر در خوراک او می ریزد و شاه جوان را می کشد:

همین بودش از روز  و آرام  بهر       سیه چشم با می بر آمیخت زهر

بخورد ویکی هفته زان پس بزیست       هر آنکس که  بشنید  بروی گریست

همه  پادشاهی   به  پایان   رسید      زهر سو  همی  دشمن  آمد   پدید

نگونسار   شد  تخت  ساسانیان       از   آن   زشت    کردار    ایرانیان

چنین است  کردار  گردنده دهر       نگه  کن  کزو  چند  یابی  تو  بهر

 

یزدگرد سوم

چو بگذشت زو شاه شد  یزدگرد      به  ماه   سفندارمذ  روز  اَرد

چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر      چو از گردش روز برگشت سیر

که   باری    نزادی    مرا  مادرم      نگشتی   سپهر   بلند  از  بَرَم

زمانه  ز  ما   نیست چون بنگری     ندارد      کسی   آلتِ  داوری

بیارای خوان   و   بپیمای  جام      ز   تیمار   گیتی  مَبَر  هیچ  نام

اگر  چرخ  گردان  کشد  زین  تو       سر انجام خشت  است  بالین تو

اگر  شاه  گردی   سر  انجام  چه؟    ز  آغاز  تخت و ز  فرجام چه؟

دلت  را   به  تیمار  چندین  مَبَند     بس  ایمن  مشو بر سپهر بلند

که با  شیر و  با   پیل بازی کند     چنان  دان که  از  بی نیازی کند

تو  بیجان  شوی  او   بماند  دراز     که  راهی دراز ست، چندین  مناز

تو  از  آفریدون  فزونتر  نه  ای     چو  پرویز  با تخت و افسر نه ای

چوجمشید دیوت به فرمان نبود     چو  کاووس جانت  گُرُوزمان  نبود

به   ژرفی  نگه  کن  که با  یزدگرد     چه کرد آن بر افراخته هفت  گرد

چو خسروی  گاه   بنشست  شاد     کلاه    بزرگی   به  سر  بر   نهاد

چنین  گفت  کز دور چرخ روان      مَنَم  پاک    فرزند    نوشیروان

پدر بر  پدر پادشاهی مرا ست     خور  و  خوشه  و برج ماهی مراست

بجویم   بلندی   و  فرزانگی     همان  رزم  و تُندی و  مردانگی

که بر کس نماند همی  روز و بخت      نه گنج و نه دیهیم شاهی نه بخت

همی  نامِ  جاوید  مانَد،   نه  کام      بینداز   کام   و   بر   افراز    نام

ز  نام است  تا جاودان زنده مرد      که مرده   شود  کالبد  زیر   گرد

چه نیکو بُوَد شاه  را  داد  و  دین     ز  نامش   زبانها  پُر   از   آفرین

بر  آنم که  تا    زنده    ماند   تنم     بُن  و بیخ  بد  از جهان  بر کنم

بزرگان   بر  او   آفرین    خواندند     ورا    شهریار   زمین  خواندند

برین گونه تا سال شد بر دو هَشت      همی  ماه وخورشید بر سرگذشت

روز ارد: بیست و پنجم هر ماه

آلت داوری: جنگ ابزار

گُرُوزمان: تخت برین

یزدگرد سوم سی و چهارمین پادشاه ساسانی، پسر شهریار، و نوه خسرو پرویز و همسرش شیرین بود. درسال 632 زایشی که دیگر هیچ زن و مردی از خاندان ساسان بر جای نمانده بود او را یافتند و بر تختِ شاهی  بنشاندند، چنین پیداست که در گرماگرم برادر کشیهای بیشرمانه ی شیرویه، مادر یزدگرد او را که نوجوانی بیش نبود برداشته و از تیسفون گریخته بود. برخی از کارنامه نویسان یزدگرد سوم را بهنگام تخت نشینی بیست و یکساله و برخی دیگر شانزده ساله نوشته اند.

یزدگرد با پشتیبانیهای بی دریغ رستم فرخزداد تا اندازه ی زیادی آرامش را به کشور باز گرداند و از شکاف  و تنش بد خیمی که میان بزرگان کشور پدید آمده بود کاست وهمگان را به فرمانبرداری خود وا بداشت.

آیین تاج‌ گذاری یزدگرد در سال 632  در نیایشگاه آناهیتا در استخر که جایگاه آغازین شاهان ساسانیان بود انجام گرفت، پیش از او بسیاری از شاهنشاهان ساسانی در تیسفون تاج بر سر گذاشتند، باز گشت به استخر که خاستگاه ساسانیان بود بگونه ی نمادین می توانست نشان بازگشت به فَرّ وشکوه ساسانی بوده باشد.

در سالهای آغازین پادشاهی یزدگرد بسیاری از ناسازگاریها از میان برداشته شدند و پرتو امیدی بر دل ایرانیان تابیدن گرفت. روستا نشنینانی که در پی تاخت و تازعربهای بیابان گرد دارش و دسترنجشان به تاراج رفته و شو زندگی در دلهاشان  فروکش کرده بود دوباره به کار و کوشش پرداختند و زندگی خود را سامانی دوباره بخشیدند، ولی پویش تاریخ بزودی نشان داد که شاهِ جوان توان کشیدن بار سنگینی را که روزگار بر گرده ی او گذاشته ندارد.

در سال 633 زایشی در دومین سال پادشاهی یزدگرد، نخستین نبرد مرزی میان ایران و عرب بنام جنگ زنجیر در گرفت و به شکست ایرانیان انجامید.

یکسال پس از آن رستم فرخزاد سپهسالار خراسان که در آن هنگام “شاهیار” و جانشین شاه شمرده می شد از سوی یزدگرد به فرماندهی نیروهای ایران برگزیده شد .

در سال 635 عمر خلیفه دوم اسلام که از بهم ریختگی و سُستی و ناتوانی دستگاه فرمانروایی ایران آگاه گشته بود، سی هزار تن از رزمندگان گرسنه و چپاولگر مسلمان را به فرماندهی سعد بن ابی وقاص بسوی ایران فرستاد.

در سال ۶۳۶ رستم فرخزاد در جنگی که سپس تر کادسی یا قادسیه نام گرفت، در نزدیک حیره، با سعد بن ابی وقاص سردار عرب روبرو گشت.  جنگ چهار روز به درازا کشید و به شکستی آنچنان  بد سرانجام انجامید که مردم ایران پس از هزار و چهارسد سال نه تنها نتوانسته اند از زیر بار آن شکست شرم آور رهایی یابند، ونکه هر روزبیش از روز پیش در ژرفای سیه روزگاری فرو غلتیده اند.

برای شناخت انگیزه های این بزرگترین شکست بد شگون ، بایسته است که همه ی کرانه های پیدا و ناپیدای آن را نگاهی دوباره بیندازیم.

پیشینه ی تاریخی پیوندهای ایران و عرب

زنده یاد عبدالحسین زرین کوب در دوقرن سکوت می نویسد:

« در آن روزگاران که هیبَت و شکوه دولت ساسانی، سرداران و امپراتوران روم را در پشت دروازه های قسطنطنیه به بیم و هراس می افکند، عربان نیز مانند سایرمردم « انیران» روی نیاز به درگاه خسروان ایران می آوردند و در بارگاه کسری چون نیازمندان و در ماندگان می آمدند و گشادِ کار خویش را از آنان می خواستند. پیش از این نیز به درگاه شهریاران ایران جز از درِ فرمانبرداری در نیامده بودند . پیش از اسکندر « بیابان عرب» در زمره ی سرزمین هایی بود که به داریوش شاهنشاه ایران تعلق داشت. از آن پس نیز،  سران و پیران، بر درگاه پادشاه ایران در شمار پرستاران و فرمانبرداران بودند. در دوره یی که « شاپور ذوالکتاف» هنوز از مادر نزاده بود، برخی از آنان به بحرین و کناره های دریای فارس به غارت آمده بودند. اما چنان که در تاریخ ها آورده اند وقتی شاپور به زاد برآمد، آنها را ادب کرد و به جای خویش نشاند. در درگاه یزدگرد یکم، بزرگان « حیره » چون دست نشاندگان و گُماشتگان ایران به شمار می آمدند، و در روزگار نوشیروان، تازیانِ سرزمین هاماوران نیز مثل تازیانِ «حیره»، خراجگُزار و دست نشانده ی ایران بودند و بادیه  های ریگزار بی آبِ نجد و تهامه را دیگر آن اندازه جایگاه نبود که حکومت و سپاه ایران را به خویشتن کشاند، زیرا در این بیابانهای بی آبِ هولناکِ خیال انگیز، از کِشت  و  وَرز و بازار و کالا هیچ نشان نبود و جز مُشتی عرب گرسنه و برهنه، که چون غولان و دیوان همه جا  برسراندکی آب و مُشتی  سبزه ، با یکدگر در جنگ و ستیز بودند، از آدمی نیز در آنجا کس اثر نمی دید. بجز آن بیابانهای هولناک وهراس انگیز بی آب و گیاه که به رنج گرفتن و نگهداشتن نمی ارزید، دیگرهرجا از سرزمینِ تازیان ارجی و بهایی داشت اگر از آن روم نبود، در زیرنگین ایران بود، و عربان که دراین حُدود سکونت داشتند بارگاه خسروان را در مدائن کعبه ی نیاز و قبله ی مراد خود می شمردند. در برخی از گُزارش های تاریخی آمده است که شاعرانِ عَرب نیز کسانی چون « اَعشی»  به درگاره خسرو می آمدند و از ستایش شاهنشاه ایران مال و نِعمَت و فخر و شرف بدست می آوردند. درآن روزها، خودِ این اندیشه که روزی تخت و تاج و مُلک و گاه خسروان دست فرسودِ عربان بی نام و نشان گردد، کسانی که به بندگی و فرمانبُرداری ایرانیان بخود می بالیدند، روزی تخت و دیهیم شاهان و مُلک و گاهِ خسروان را چونان بازیچه ای بی ارج و بها به کام و هوس زیر و زبر کنند، هرگز بخاطر کس نمی رسید… (دوقرن سکوت  رویه 28)

«… جزیرۀ خُشک و بی آب و گیاه عرب، با آن هوای گرم و سوزانی که همه جا جز در جاهای کوهستانی آن هست، البته برای زیست مردم جایی مناسب نبود، از اینرو بود که از دیر باز، تمدن و فرهنگ آنجا جلوه ای نکرده بود و گذشته از پاره ای نقاط  که از آب و گیاه بهره داشت، یا جاهایی که برسرراه بازرگانی واقع بود در سراسر این بیابان فراخ، زندگی شهر نشینی هیچ رونق نیافته بود.

گذشته از نواحی کوهستانی جنوب، که از یَمَن تا عُمان امتداد داشت، در کناره های بادیه، مجاورِ شام و بین النهرین نیز از قدیم شهرهای کوچکی بودند که اعراب در آن سکونت داشتند. شهرهایی مانند مکه و یثرب و طائف و دومه الجندل نیز جنبه ی بازرگانی داشت بر سر راه تجارت بود . باقی این سرزمین پهناور جز ریگهای تَفته و بیابانها فراخ چیزی نداشت. و اگر گاه چشمه یی کوچک از خاک می جوشید و سبزه یی پدید می آمد عرب بیابان نشین با شُتُرها و چادرهای خویش همانجا فرود می آمد. زندگی این خانه بدوشانِ بیابانگرد البته به غارت و تَطاول بسته بود و درسراسرصحرا قانونی جز زور و شمشیر در کار نبود. عربان که از دیر باز در چنین سرزمینی می زیستند نا چار مردمی وحشی گونه و حریص و مادی می بودند.

جز آزمندی و سود پرستی، هیچ چیز در خاطر آنها نمی گنجید. هرگز از آنچه مادی و محسوس است فراتر نمی رفتند، و جز به آنچه شهوات پست انسان را راضی می کند نمی اندیشیدند، از افکار اخلاقی، آنچه بدان می نازیدند مُرُوَت بود و آن نیز جزخودبینی و کینه جویی نبود، و شجاعت و آزادگی که در داستانها به آنها نسبت داده اند تنها درغارتگری و انتقام جویی بکارمی رفت، تنها زن و شراب و جنگ بود که در زندگی بدان دل می بستند.

از اینها که می گذشت دیگر هیچ توجه و عنایتی به عالم معنی نمی داشتند. آداب و رسوم زندگی شهری را بهیچوجه نمی توانستند بپذیرند. درغارتها، چپاولهایی که احیاناً بر شهرهای مجاور می کردند، همه جا با خود ویرانی و فِساد می بُردند و از وحشی خویی و درنده طَبعی بسا که بقول ابن خلدون سنگی را از بُن عمارتی می کندند تا زیر دیگدان بُگذارند، یا آنکه تیرِ سقفی را بیرون می کشیدند تا زیر خیمه نَصب کنند. این فرمانروایان صحرا که از تمدن و فرهنگ بی بهره بوده اند، در دوره یی که تمدنهای بزرگ دنیای قدیم شکوه و عظمت تمام داشته است، اگر جز قتل وغارت و راهزنی کاری داشته اند حفظ راههای بازرگانی و بدرقه ی کاروانهای تجارتی بوده است. بنا بر این هرچند استیلا براین صحراهای فراخِ بی آب و گیاه آن ارزش نداشته است که دولتهای بزرگ قدیم مانند مصر و بابل و ایران و روم بدان چشم طمع بدوزند اما برای حفظ قافله های تجارتی، هم از دیر باز، کشور گشایان قدیم این فرمانروایان صحرا را به خدمت خویش می گرفته اند. در تاریخ ها هست که وقتی کمبوجیه پادشاه هخامنشی لشگر به مصر کشید، اعراب را واداشت که در بادیه برای سپاه او آب فراهم آورند، و در برخی از جنگهایی که ایرانیان با یونانی ها کرده اند نیز اعراب جزء سپاه ایران به شمار می آمده اند. بدینگونه در روزگاران کُهن، عرب را شأنی و ارزشی نبود، شهری و تمدنی نداشت، و محیط زندگی او نیز پیدایش هیچ نظام و تهذیبی را اقتضاء نمی کرد و معهذا اگر در کناره های این بیابانِ فراخ شهری و واحه ای بود، از برکت تربیت و تمدن روم ویا ایران بود. چنانکه نزاع ورقابت مُستمری که همواره میان ایران و روم در کار بود، دولتهای «غسان» و «حیره» را پدید آورد.  «غسان » در کنار بادیه ی شام بود و دولت روم آ نرا در برابر ایران عَلَم کرده بود. حکومت ایران نیز «دولت حیره» را در کنار بادیه عراق بوجود آورده بود تا هم درآن حدود ازاصطِکاک مُستقیم دو دولت جلوگیری کند وهم در جنگ با روم مدد کار ایران باشد.

اما نفوذ ایران برعرب مُنحصربه امارت « حیره» نبود، ازهمه ی قبایل و طوایف گردنکشان و بزرگان عرب به درگاه شاهنشاهان روی نیاز آوردند.  گذشته از اینها « یَمَن» نیز از روزگار نوشیروان دست نشانده ی ایران بود. مطالعه در تاریخ «حیره» و «یَمَن» نشان می دهد که ایرانیان درآن روزگاران، عرب را به هیچ نمی گرفته اند وهرگز از جانب آنها بیمی بدل راه نمی داده اند.  ( همان، رویه 30)

حیره:

« چنانچه ازآثار واخباربرمی آید، دراوایل قرن سوم بعد از میلاد، پاره یی از طوایف عرب، از سُستی که در پایان روزگارِ اشکانی پدید آمده بود استفاد کردند و به سرزمین های مجاور فُرات آمدند و بر قسمتی ازعراق دست یافتند. از این تازیان برخی همچنان زندگی بیابانی را دنبال کردند اما عده ای دیگر به کار کشاورزی دست زدند. پس از آن رفته رفته روستاها و قلعه ها بنا کردند و شهرها برآوردند.  مهمترین این شهر ها حیره بود که در جایی نزدیک محل کنونی کوفه بر کرانه بیابان قرار داشت. این شهرچنانچه از نام آن پید است قلعه یی  و اردویی بوده است که اعراب در آن سکونت داشتند. ( حیره برآمده از واژه ی سریانی Heria و چم آن نیایشگا است، این واژه سپس تر برای لشگرگاهِ اَعرابِ همسایه ی ایران بکار بُرده شد و سر انجام نام یک شهر مرزی ایرانی گردید).

تاریخِ بنای این شهررا در افسانه ها به نبوکد نصر یا بخت النصر نسبت داد اند، و پیداست که در صِحَت این سخن جای شک بسیار هست. این قَدَر هست که هوای آزاد بیابان، و آب جویبارهای فُرات برای آبادی این سرزمین مساعد افتاده است. گُسترشِ کشاورزی و نخلستانهای فراوان و وفور آب و کِشت دراین ناحیه می توانسته است فرمانروایان صحرا را به تمدن فرا بخواند. عربهایی که دراین حدود سکونت داشتند به سَبَب مجاوِرَت با ایران از برکت فرهنگ و تمدن بهره ای یافته بودند ، در نزدیک حیره کاخهایی همچون کاخ خُوَرنَق و  کاخ ابن بجیله بر پا گشته بود که جلوه و رونقی خاص بدان شهر می بخشید. عربانِ این ناحیه برخی مسیحی و بعضی آیین مجوس را پذیرفته بودند. نیز در بین آنها کسانی بودند که با خط و کتابت آشنایی داشتند و شاید خط و کتابت از آنجا به دیگرجاهای عربستان رفته باشد.

تاریخ اُمرای حیره درست روشن نیست. این قدر هست که این امراء از اعراب بنی لخم بوده اند و به حُکم مجاورت نسبت به شاهنشاهان ساسانی فرمانبرداری می کرده اند و سبب عنایتی که فرمانروایان ساسانی به حمایت و تقویت امرای حیره این بود که می خواستند بوسیلۀ آنها اعرابی را که در پیرامون ایران سکونت داشتند متحد نمایند، و بیاری آنها از تجاوز  و تعدی بدویان غارتگر  به حدود  مرزهای ایران جلوگیری نمایند. از این روی پادشاهان ساسانی در حمایت و تقویت این امراء در تاریخ های قدیم ایران ضبط بوده است و حمزه اصفهانی فهرستی از نام و مدت عمر آنها را با ذکر پادشاهانی از ساسانیان که با آنها معاصر بوده اند نقل کرده است.

 

بنی لخم

آنچه از تاریخها و داستانهای عرب بر می آید این است که نخستین امیر حیره، ازخاندان  بنی لخم عمروبن عدی نام داشت. اما نام و نشان و سرگذشت او به درستی معلوم نیست و با افسانه هایی که اعراب در بابِ جذیمۀ اَبرَش  دارند در آمیخته است.

پس از عمرو پسرش که امروالقیس نام داشت بجای او نشست. در باره ی مدت امارت او سخنانی که در تاریخها آمده گزافه آمیز است و آن را از صد سال هم بیشتر نوشته اند. اما از قرائن برمی آید که وی نزدیک به چهل سال امارت حیره داشته است. لوحی بر گور او یافته اند که به خط نبطی زبان قدیم تازی است، از ارتباط او با درگاه پادشاهان ایران حکایت دارد. چنان که از تاریخها بر می آید وی بیشتر اقوام عرب از مردم عراق و جزیره و حجاز ازجانب پادشاهان ایران فرمانروایی داشته است.

دوره ی امارت وی با عهد سلطنت بهرام سوم و نرسی و هرمز پسر نرسی و شاپور ذوالکتاف همزمان بوده است.

پس از اوچند تن دیگر حکومت کرده اند که از آنها نامی برجای نمانده است، تا آنکه نوبت به « نعمان بن امروالقیس » که او را نعمان اعور گویند. نوشته اند که این  نعمان مردی تند خوی و توانا، لیکن سختگیر و کینه کش بود، گفته اند که یزدگرد را در حق او مهری و اعتقادی بود. بنای کاخ خورنق را نیز در مجاورت حیره بوده است بدو نسبت می دهند. گویند وقتی بنای این کاخ افسانه آمیز به پایان رسید معمار آن را که سَنمّار نام داشت بکُشت. در باره فرجام کاراو نیز نقل کرده اند که چون به اندیشه ی بی ثباتی و ناپایداری دولت و مُلکِ و جهان افتاد، جامه ی درویشی پوشید و ترک مُلک نمود و سر به بیابان گذاشت. این داستان را محققان افسانه می شمارند. از قرائن چنان برمی آید که چون رفتار نعمان شاید به پیروی از سیاست یزدگرد نسبت به ترسایان مساعد و ملایم بوده است این قصه را جعل کرده اند تا علاقه و ارتباط او را با زاهدان و سیّاحان نَصّاری بیان نمایند. باری پس از او نوبت امارت به مُنذِربن نعمان رسید. این همان امیر حیره است که در داستانها گفته اند یزدگرد تربیت فرزند خویش بهرام را بدو سپرد. حتی آورده اند که اگر سعی و کوشش مُنذِر نبود بزرگان ایران  بعد از یزدگرد راضی نمی شدند بهرام را به سلطنت بنشانند. بدین گونه، دخالتی که وی در انتخاب بهرام گور به سلطنت کرد از نفوذ و قدرت او حکایت دارد. در جنگی که چندی بعد بین بهرام گور با رومی ها در گرفت نیز مُنِذر خدمتهای شایسته کرد.

چند تن دیگر از امرای خاندان بنی لخم بعد از او بر حیره فرمانروایی کردند، تا نوبت امارت به مُنذِر بن ماء السماء رسید که از همه ملُوک حیره نامدار تر و پرکار تر بود . وی در روزگار سلطنت قباد و نوشیروان می زیست و در روزگار او بود که زنگیان بر یمن استیلا یافتند. هم در این زمان بود که ماجرای ظهور مزدک روی داد و پریشانی و نابسامانی تمام در کارها افتاد. قباد، چنانکه در تاریخها آمده به آیین مزدک گروید، اما مُنذِر نیز مانند آن دسته از امراء و سرداران ایران که با قباد و مزدک مخالفت کردند، آیین مزدکی نپذیرفت. در این هنگام امرای کنده که با بنی لخم از دیرباز رقابتی داشتند، فرصت نگهداشتند و چون دیدند شاهنشاه به سبب مخالفتی که مُنذِر در کار مزدک با او کرده است از او رنجیده است به قباد نزدیک شدند. قباد نیز حارث ابن کندی را به امارت حیره بر گُماشت و او منذر را از آنجا براند. اما وقتی نوشیروان به پادشاهی رسید و در صدد برآمد خللهایی را که به سبب فتنه ی مزدک رُخ داده بود جبران کند دیگر باره منذر را به امارت حیره باز گرداند . اما اعاده حکومت نتوانست مقام و اعتبار او را اعاده کند، پس از او پسرش عمروبن منذر، به امارت حیره نشست که او را بنام مادرش عمروبن هند خوانند . گفته اند که او امیری درشت خوی و خود پسند بود و این خود پسندی سبب شد که بدست عمروبن کلثوم کشته شد. داستان ملاقات او با عمروبن کلثوم را در داستانها با آب و تاب فراوان آورده اند پس از او برادرانش قابوس و منذر نیز هریک اندک زمانی فرمانروایی کردند تا سر انجام نوبت به نعمان بن منذر رسید، گفته اند وی با هرمز چهارم و خسرو پرویز در یک روزگار می زیست و از آنها فرمانبرداری می کرده است. در دوره ی او به تقلید از دربار ساسانی تجمل و شکوه امارت در میان امرای حیره هم راه یافت. درباره ی آغاز امارت او نوشته انند هنگامی که پدرش منذر درگذشت شاهنشاه ایران هُرَمز چهارم را در نشاندن او به امیری حیره تاخیر و تعلل ورزید. سرانجام به یاری عدی بن زید که نسبت به وی علاقه یی داشت و در درگاه شاهنشاه دبیری می کرد منصب امارت حیره به وی واگذار گشت اما وقتی به امارت رسید در تجمل و شکوه کوشید و درگاه خود را به شیوه ی درگاه خسروان بر روی خوش آمد گویان بازگذاشت. اندک اندک نفوذ بد سگالان و نیرنگ سازان خوشامد گوی در درگاه او چندان افزود که بی سببی در حق عدی بن زید دبیر و شاعر بد گمان شد و او را که سبب و واسطۀ رسیدنش به فرمانروایی حیره گشته بود بازداشت و هلاک کرد. اما چندی بعد پسرعدی بن زید حیله یی بکار برد تا انتقام خون پدر را از او باز ستاند. این داستان را تاریخها بدین گونه آورده اند که زید با نعمان دوستی کرد و سپس از او خواست که وی را نزد پرویز(خسروپرویز)  فرستد تا مقام پدرش عدی را به وی باز دهند. نُعمان در خواست او را پذیرفت و از  خسرو درخواست نمود که زید را بجای پدرش عدی بپذیرد و او را نویسنده و مترجم در دربار خود سازد. زید برفت و بر درگاه پرویز بماند و فرصت نگاه می داشت تا انتقام خون پدر را از نعمان بستاند. خسرو را هوس آمد که برای یکی از کسان خویش زنی بگیرد، زید مجالی یافت و از خواهران یا عم زادگان نعمان دختری را نام برد و بسیار ستود، اما نعمان راضی نمی شد که آن دختر را به درگاه خسرو بفرستد و زید می دانست که این خود سبب خشم خسرو و نکبت نعمان خواهد گشت. چون خسرو از جواب تلخی که نعمان به این خواستگاری داده بود آگاه گشت سخت خشمگین شد. اما چندی خشم خویش فروخورد و سپس او را به درگاه خواند تا سخت گوشمالی دهد. هنگامی که نعمان بیامد فرمان داد تا بندش کردند و بزیر پای فیل افکندند، و بقولی زندانش افکندند تا بمُرد. پس از آن امارت حیره دوام نکرد و به اندک مدت برافتاد و خسرو و جانشینانش از آن پس دیگر از خاندان لخم کس را بعمارت حیره ننشاندند و از جانب خود بدانجا عاملان فرستادند، تا وقتیکه خالدبن ولید با سپاه مسلمانان آنجا را بگرفت و با مردم حیره بر جزیه صلح کرد. (عبدالحسین زرین کوب دو قرن سکوت رویه 35 )

کشتن نُعمان بن مُنذِر به فرمان خسرو پرویز و کوتاه کردن دست خاندان عرب تبار بنی لَخم از فرمانروایی حیره یکی از بدترین کارهای نابخشودنی خسرو پرویز در کار کشورداری بود که همراه با دیگر زشتکاریهای نا بخشودنی او، زمینه ی فروپاشی خاندان ساسانی و شکست سپاه ایران در برابر تازیان  و سیه روزگاری هزار و چهارسد ساله ی مردم ایران را فراهم آورد:

« خسرو از بسیاری مال و اقسام جواهر و کالا و اسب که فراهم داشت، و ولایتهای دشمن که گشوده بود، و آن توفیق که در کارها داشت، گردنفرازی کرد و به غرور افتاد و حریص شد. در اموال مردم به دیده حَسَد نگریست و وصول خراج را به یکی از مردم دهکده ی خندق از ولایت (بهر سیر) سپرد که وی را (فرخزاد) پسر (سمی) گفتند، که مردم را شکنجه می داد و ستم می کرد و اموال کسان را به ناحق می گرفت، چنانکه کارشان به تباهی افتاد و معاششان خلل یافت، پس خسرو و پادشاهی وی را دشمن داشتند… روایت کرده اند که خسرو چندان مال فراهم آورد که هیچیک از شاهان نداشته بود و سپاه وی تا قسطنطنیه و افریقیه رسید، وی زمستان به مداین بود و تابستان را مابین مداین و همدان به سر می  کرد.

گویند وی را دوازده هزار زن و کنیز بود و هزار فیل و پنجاه هزار مرکوب داشت از اسب و یابو و اَستَر، و به جواهر و ظروف و چیزهای دیگر بسیار دلبسته بود.

دیگری گوید که در مقر وی سه هزار زن بود که با آنها می خفت،  و برای خدمت و نغمه گری و کارهای دیگر هزار ها کنیز داشت،  و سه هزار مرد به خدمت وی در بودند، و هشت هزار و پانصد اسب برای سواری داشت و هفتصد و شصت فیل و دوازده هزار استر بنۀ او را می برد. ( تاریخ تبری پوشنه ی دوم  رویه 766 )

و چنان بود که خسرو مردم را خوار شمرد و چیزهایی را سبک گرفت که پادشاه عاقل و دور اندیش سبک نگیرد، و گردن فرازی و جِسارت را تا بدانجا رساند که زادان فرخ، سالار نگهبانان در بارخویش را بگفت تا همه بندیان و زندانیان را بُکشد، و چون شمار کردند سی و شش هزار کس بودند، و زادان فرخ از کُشتن آنها دریغ کرد و بهانه ها آورد تا فرمان خسرو را به کار نبندد…

خسرو به سببی چند دشمنی مردم مملکت را بر انگیخت: یکی آنکه تحقیرشان می کرد و بزرگان را خوار می شمرد، دیگر آنکه فرخان زاد (پسر سمی)  « یک مرد فرومایه » را برآنها مسلط کرده بود. سوم آنکه فرمان داده بود همه زندانیان را بکشند، چهارم اینکه مصمم بود همه فراریان را که از مقابله ی هرقل و رومیان باز گشته بودند بکُشند…

… و چنان بود که پادشاهان ایران را از زمان انوشیروان وصفی از زنان بود که نوشته بودند، آن نوشته را در جستجوی چنان زنها به ولایتها می فرستادند ولی از دیار عرب چیزی نمی جستند و نمی خواستند. وصف آنها از زن دلخواه چنین بود: « راست خلقت – پاکیزه رنگ – سپید گردن و بناگوش – سپید روی – درشت ابروی – درشت چشم – سیاه چشم – زیبا چشم  – سرخگونه، –  باریک بینی –  کشیده ابرو – سپیدی و سیاهی دیده مشخص – کشیده چهره – نکو اندام –  سیه گیسو – بزرگ سر –  افتاده گوشوار –  گشاده سینه – نارپستان -درشت بازو با ساق نکو و دست ظریف و انگشتان باریک – خوش شکم – میانه باریک – گردن باریک – دُرُشت کَپَل – پیچیده ران – گِرد زانو – سطبرساق – مچ پُر – ظریف پای – نرم رفتار – ناز پَروَر – ظریف پاشنه –  فرمانبردار-نیکونسب –  سختی ندیده – با آزرم – موقر – نیک سیرت – دل بسته به نَسَبِ پدر نه خاندان، و به خاندان نه قبیله، ادب آموخته – کارآزموده – کوتاه زبان، – نرم صدا -که زینت خانه باشد و مایه ی رنج دشمن ، اگر او را بخواهی بخواهد و نخواهی بس کند، باریک بین و شرمگین و لرزان لب و پذیرشگر.». ( تبری پوشنه ی دوم رویه 755 )

 

دنباله ی این گزارش را از تاریخ یعقوبی پی می گیریم:

«… کسری (خسرو پرویز) بجستجوی دختری بود که دارای صفات نامبرده باشد و یافت نمی شد، پس عمرو بن عدی بن زید که برای کسری نامه ها را ترجمه می کردگفت: پادشاها، نزد بنده ات نُعمان ( همان نُعمان بن مَنذر پادشاه عرب تبار حیره) دخترانی و خویشانی است بهتر از آنچه شاه می جوید( شایان یادآوری است که این عمروبن عدی با نُعمان بیچاره دشمنیِ دیرینه داشت و این کار را در راستای کینه جویی از نُعمان می کند تا زمینه تباهی آن مرد نگون بخت را بدست خسرو پرویز فراهم آورد)  لیکن نُعمان بپادشاه اعتنایی ندارد! و خود را بهتر از او گمان می بَرَد!. پس کسری قاصدی نزد نُعمان فرستاد تا دختر خود را نزد او فرستد و همسر کسری گردد. نُعمان بفرستاده گفت: «آیا در گاوان عراق وپارس خواسته شاه بدست نمی آید؟» ..

اگرچه  یعقوبی و تبری پاسخ نعمان را چنین گزارش کرده و گفته اند که نعمان زنان ایرانی را گاو نامیده است ولی بههیچ روی خرد پذیر نمی نماید که دست نشانده ی شاهنشاه چیره دست و زورآوری مانند خسرو پرویزکه خود را «آدمی جاویدان در میان خدایان و خدایی توانا در میان مردمان» می خواند چنین پاسخ نا بخردانه یی داده باشد.

ابو علی محمد ابن بلعمی گزارشگر روزگار سامانی در گزارش  خود نوشته است:

« … روزی کسری خواست که کنیزکی بدین صفت بخرد، پس زید بن عدی به کسری  گفت: « من در جهان کس ندانم و ندیدم بدین صفت، مگر دختر نُعمان بن مُنذِر، نامش حدیقَه که به پارسی می شود بوستان، چون روی آن دختر چون بوستان است ».  زید بن عدی می دانست که دختر نُعمان بدین  زیبایی نیست ولیکن او را یقین بود که کسری هرگز آن دختر را نخواهد دید تا دروغش شناخته شود، و نُعمان آن دختر را هرگز به زنی به کسری ندهد،  زیرا عرب هرگز دختر به عجم ندهند.  پس کسری را دل به دختر نعمان مایل شد، و به زید بن عدی  گفت نامه ی بنویس به نُعمان تا آن دختر را به همراه خادمان سوی من فرستد.  پس خادمی را که برای آوردن دختر می فرستاد گفت: هنگامی که بنزد نُعمان رَوی، این نامه را بدو بده و تو خود به روم برو . تا بازآیی،  نُعمان جهاز دختر آماده ساخته است و تو دختر را با خویشتن بیاوری… آن پیک بنزد نُعمان برفت و نامه بداد. نعمان  در پاسخ خسرو نوشت: دختران عرب سیاهروی باشند و بی ادب، و خدمت ملوک را نشایند…  و بسیار سخنان خوب  نوشت  و پیک را گفت: پادشاه را بگوی که این دختر را نه چنان یافتم که شایسته پادشاه  بُوَد. و اندر نامه نوشت: ( ان فی مها العراق لمندوحه لملک عن سواد اهل العرب)  و این سخنی لطیف و نیکوست… و معنی سخن نعمان آن بود که : در سر زمین ایران، باندازه یی زنان  فراخ چشم هستند که پادشاه را به سیاهان عرب حاجت نیست. (عربها چشم گاو کوهی را زیباترین چشم می دانستند، در اینجا نعمان با واژه های دلپذیر عربی به شاهشاه ایران پاسخ می دهد که در سر زمین ایران زنان فراخ چشمی که چشمانشان بزیبایی چشم گاو کوهی است فراوان یافت می شوند و زنان سیه روی عرب شایسته ی شاهنشاه بزرگ نیستند!) ولی زید که دشمنی دیرینه با نُعمان داشت در برگردان این نامه به پارسی واژه ی گاو را برای زنان ایرانی بکار می برد و چنین وا می نماید که نُعمان به زنان ایرانی و زنان شبستان شاه دشنام داده و آنان را گاو شمرده است!..

دنباله ی گزارش بلعمی:

« زید این معنی به ترجمه بگردانید، و چنان باز نمود که ایدون همی گوید که ماده گاوان عجم مَلِک را چندان هستند که مهترزادگان عرب او را به کار نیاید… پس زید گفت که نُعمان بی ادب است و گستاخ شده است، معلوم نیست چه اندیشه یی به سر دارد، و من می دانستم  که او دختر خود را به شاه ندهد!. کسری از این سخن به خشم آمد و سوگند خورد که نعمان را از ولایت عرب معزول کنم، و مُلک عرب را به کس دیگر واگذارم، و نعمان را بکُشم یا به خدمت خویش خوانم و اگر نیاید، به ستم بیارمش… و چون پرویز بر نُعمان خشم گرفت، ایاس را بخواند و او را سپاه  بسیار از عرب و عجم داد و گفت: برو و ملک حیره را بگیر و آنجا بفرمانروایی بنشین و نُعمان را گردن ببند و به پیشگاه من فرست…

چون نعمان این خبر بشنید، از پیش ایاس بگریخت با عیالان و اهل بیت و زنان خویش، و اسب و سلاح و آنچه  که داشت همه را با خود بِبُرد، و دختر خود  حدیقه را به مردی بنام هانی بن مسعود از قبیله ی بنی شیبان سپرد که در سراسر بادیه مردی بزرگتر ازاو نبود و به او گفت: این عیال و خواسته و فرزند به زنهار  بنزد تو آوردم..  در سلاح خانه او، چهارصد پاره جوشن بود و در اصطبل او چهارصد اسب تازی و مال بسیار که همه را به هانی بن مسعود سپرد و خود با زنش جریده برفت و به سوی قبیله خویش رفت و از بزرگان قبیله خود خواست که پناهش دهند، ولی ایشان  از بیم کسری او را نپذیرفتند.  نعمان در کار خود متحیر بماند و ندانست که کجا رود. زنش گفت : برخیز و نزد کسری برو، از وی عذر خواهی کن،  تو که گناهی نکرده ای که او تو را بکشد، اگر هم بکشد، بهتراز اینهمه خواری است که از هر فرو مایه همی بینی. نعمان گفت: راست می گویی.  پس برخاست و به درگاه کسری شد و دانست که کار اورا زید بن عدی پیش کسری تباه کرده است. پس چون پیش کسری آمد، زمین بوسه داد و آفرین کرد و عذرها خواست و کسری را گفت:  این غلام، یعنی زید، نامه  مرا به تو جز آن ترجمه کرده است که من نوشته بودم و دروغ  گفته است بر من ..

کسری فرمود تا نُعمان را باز داشتند و روز چهارم در زیر پای پیلان انداختند تا بمُرد.  حدیقه، دختر نعمان، چون این خبر بشنید دلتنگ و غمگین شد. و نعمان و فرزندانش همه ترسا ( مسیحی) شده بودند و دین عرب را رها کرده بودند. پس چون حدیقه بشنید که پدرش بکشتند، برخاست و به صومعه هند شد و هم آنجا عبادت همی کرد تا به آیین ترسایی بمرد. و امروز آن صومعه را دیر هند خوانند.

چون کسری نعمان را هلاک کرد به ایاس بن قبیصه نامه نوشت که ترکه ی نعمان ( دارایی او را ) از هانی ابن مسعود  طلب کن و به پیشگاه من بفرست.  ایاس کس بفرستاد بنزد هانی بن مسعود و پیام داد که باید که ترکه  نُعمان را بنزد شاه بفرستی، هانی جواب داد که تا جان دارم ترکه ی نعمان رابه کس ندهم، ایاس بناگزیر نامه یی نوشت به کسری و گفت گروه بنی شیبان و گروه بنی بَکر و بنی عَجَل مردمانی بسیارند و جنگجویان دلیر و مبارز، و خوب است که پادشاه بداند که اگر باید با آنها بجنگم به سپاه بسیار نیاز خواهم داشت. کسری چون این بشنید خواست که سپاه بیشتر بفرستد ولی در پیشگاه او مردی بود بنام نعمان بن زرعه که به خسرو گفت: پادشاها، ایشان اندر  زمستان بپراکنند و دشوار ایشان را توان یافتن، هانی ابن مسعود شیبانی،  تابستان که شد خود به همراه همه ی بنی شیبان  بسر آبی آید نام آن ذی قار این آب در میانه ی راه بصره است به مداین بنابر این سپاه را  در زمانی بفرست که هم بنی شیبان و هم بنی بکر و هم بنی عجل  همه بر سر آن آب جمع شوند.  کسری گفت خوب گفتی!  پس پیک فرستاد سوی ایاس که جنگ عرب را آراسته باش که سپاه خواهم فرستادن پیش تو. ایاس را این سخن سخت آمد از جنگ کردن با عرب (که همه خویشان خود او بودند) ولی جرات نکرد چیزی بگوید.  پس مردی بود از بنی شیبان بنام  قیس بن مسعود و کار دار کسری بود بر سوادعراق و مهتر بود اندر همه عرب و سپاه بسیار داشت.  کسری به او نامه نوشت که سپاه را گِرد کن و همه ی رزمندگان عرب را که با توان اند از سواد عراق برگیر و سوی ایاس برو که خلیفه ی من است بر مُلک عرب و او را یاری کن بجنگ کردن با بنی شیبان و بنی بکر و هانی بن مسعود. چون این نامه به قیس بن مسعود رسید او را سخت آمد با همه قبایل عرب و خویشان خود جنگ کردن و از بیم کسری هیچ نیارست  گفتن. پس دو هزار مرد از عرب گِرد کرد و سوی ایاس رفت به حیره .

کسری مردی از بزرگان عجم را بنام هامرز با دوازده هزار سپاهی  بسوی حیره فرستاد و از پس او سرهنگ دیگری بنام هرمز خراد را با هشت هزار سپاهی بسوی ایاس بن قبیصه روانه کرد. همه ی این سپاه  به حیره  گِرد آمدند. آنگاه ایاس را به فرماندهی سپاه گماشت و بفرمود که لشکر بِکِش و بجنگ برو.  ایاس لشکر کشید و برفت و سوی ذی قار شد و هانی بن مسعود با بنی شیبان و بنی بکر و بنی عجل به ذی قار نشسته بودند، چون خبر سپاه بشنیدند هانی مردم خویش را گِرد کرد و گفت چه می اندیشید؟ کسری این سپاه را که فرستاده است تا زنهاریان و ترکه ی نُعمان را که نزد من به امانت است بزور گیرد.  در سپاه آنها چهل هزار رزمنده است، ولی شمار ما از ده هزار هم  کمتر است. در میان عربها  مهتری بود نام او حنظله بن ثعلبه بن شیبان، او به هانی گفت تو زینهاری و ترکه ی نُعمان را نگهدار، ما جانها بدهیم و زینهاری ندهیم.

چون ایاس فرود آمد هر دو لشکر برابر هم بنشستند. سپاه عَجم آب دو روزه داشتند، ولی ایشان خود بر سر آب بودند، پس ایاس حیله بکار برد و آب بسیار از چاه برون کشید تا آب در آن نماند.  روز دیگر جنگ کردند و لشکر عجم تیرباران کردند و عرب فرار کردند و آن مال و دارایی هم با خود ببردند. لشکر عجم چون آب یافتند و مانده شده بودند ،از پس ایشان نرفتند، همانجا فرود آمدند و آب چاه همه بخوردند و آن شب بر سر چاه ذی قار بماندند.

روز دیگر هانی دریافت که سپاه از پی ایشان  نیامده. پس همه  قبیله ی خویش را گِرد کرد و گفت ما کجا می رویم؟ پیش روی ما بیابان وریگزار بی آب است ، همه از تشنگی خواهیم مرد،  من این دارایی  نُعمان و زن و دختر او را بایشان سپارم،  شما خویشتن در بادیه هلاک مکنید.  ایشان را از این سخن عار آمد، گفتند که تو پیمان خود نگهدار، ما  باز گردیم و تا جان داریم جنگ خواهیم کرد.  پس باز گشتند و پیش سپاه ایاس آمدند و آن روز جنگ کردند.  عجم و سپاه ایاس همه تشنه شدند. در این میان هرکه از عرب با سپاه ایاس بود همه را اندوه آمد که باید با خویشان و هم تباران خود بجنگند! ایاس کوشید تا از چاه دیگری آب  بدست آرد ولی آب نیافت.  سپاه عرب و عجم همه گِرد آمدند ایاس (فرمانده سپاه خسرو) پیش هانی کس فرستاد و گفت از سه کار یکی بکنید یا ترکه ی نعمان باز دهید تا باز گردیم و من از کسری بخواهم تا این کردارهای شما را عفو کند یا چون شب درآید بگریزید و هر کجا خواهید بروید تا ما بهانه کنیم که همه بگریختند و ایشان را در نیافتیم یا جنگ را آراسته باشید. ایشان همه با هانی و حنظله گِرد آمدند و گفتند اگر دارایی و زن و فرزند نُعمان را واگذاریم  اندر میان عرب سر بر نتوانیم آوردن و تا جهان باشد از این عار نرهیم، و اگر بگریزیم عاری عظیم تر باشد، دیگر آنکه بادیه است همه هلاک شویم، و دیگر آنکه رهگذر ما بر بنی تمیم است و میان ما و ایشان عداوت هاست و ما را همه بکشند، پس ما را جز جنگ کردن  راه دیگری نیست. پس سوی ایاس رسول فرستادند و گفتند ما جنگ خواهیم کردن، تو نیز جنگ را مهیا باش که اگر در جنگ کشته شویم دوست تر داریم که در بادیه هلاک شویم از تشنگی.  هانی آن شب چهارصد اسب و چهار صد زره بر قوم خویش ببخشید و گفت اگر ظفر ما را بود باز جای نهیم واگر ظفر ایشان را بود این نیز گو هلاک شو، چون فردا شد،  همه سپاه صف برکشیدند.. آن روز جنگ کردند و اندر عجم تیراندازان بسیار بودند تیرباران کردند و به تیر، بسیاری از عرب را بکشتند و عجم همه تشنه بودند و آب نیافتند و صبر همی کردند تا شب اندرآمد و هر دو سپاه فرود آمدند.

قیس بن مسعود که در سپاه عجم بود دلش با هانی بود از بهر آنکه با هم خویشاوندی داشتند. بنا براین خواهان پیروزی هانی بود. پس به شب اندر سوی ایشان کس فرستاد و هانی و حنظله و عرب را گفت مرا از دل و جان با شما پیوند است و میخواهم که ظفر شما را بُوَد نه ایاس را و نه عجم را که ایشان بیگانه اند و شما  خویشان منید، ولیکن بسوی شما بزنهار نتوانم آمدن که ندانم که ظفر که را بود و آن دوست تر دارم که امشب بگریزیم تا گروه عجم بهزیمت شوند یا آن خواهید که چون فردا صف جنگ راست شود و جنگ در پیوندد ما پشت بدهیم و روی بهزیمت نهیم تا عجم جملگی عاجز و حیران شوند و ایشان نیز بهزیمت روند.  هانی و حنظله و جملۀ عرب گفتند ما آن خواهیم که فردا در صف جنگ هزیمت شوید.   عرب بدین خبر بسیار شاد شدند و نشاط کردند و فال زدند بر کشتن هامرز سالار لشکرعجم که ظفر مر عرب را باشد… پس لشکر عرب چون خبر قیس بن مسعود بشنیدند بر جنگ حریص شدند…

بدین گونه در پی زنبارگی های نا بخردانه ی خسرو پرویز، از یکسو دست خاندان بنی لخم که دوستان ایران بودند، از فرمانروایی حیره کوتاه گردید، و سد بزرگی که می توانست باز دارنده ی یورش تازیان به ایران باشد،  بدست پادشاه ایران در هم شکسته شد، و از سوی دیگر شکست سپاه بزرگ ایران از شمار اندکی از تازیان زمینه ی شکست های بزرگتر را فراهم آورد.

« … هر یک از منابع دوره ی اسلامی شرح مفصلی در باره ی سال های آخر فرمانروایی خسرو به ویژه رویدادهای مربوط  به او و پسرش شیرویه آورده اند. در این میان گزارش فردوسی از همه مفصل تر است . پرداختن به این گزارش ها در اینجا چیزی بر محتوای تاریخ نخواهد افزود. علاقمندان می توانند خود گزارش های مخصوصاً تبری – دینوری – ثعالبی – فردوسی- ابن اثیر – و میر خواند را به طورمستقل بخوانند و آن ها را با دانسته های خود بسنجند. مهم این است که یکی از مقتدرترین شاهان دوره ی ساسانی 38 سال با بی هودگی و بدون کوچک ترین نشانی از فرزانگی فرمان راند و از شانس خوبی که داشت ، خود همه نوع عشق و عیش و نوش روزگار خود را چشید و کشورش را با هزار سالی که صرف ساختار فرهنگی و مدنی آن شده بود آماده ی یک فروپاشی برق آسا کرد. ( پرویز رجبی- هزاره های گمشده – پوشنه پنجم ، رویه 366 )

 

چگونگی اسلام پذیری ایرانیان از دیدگاه تازی پرستان

وجود فسا د  و تبعیض  های طبقاتی در جامعه و نفرت مردم از رژیم ساسانی و روحانیون زرتشتی باعث شد تا ایرانیان اسلام را با آغوش باز بپذیرند! بطوریکه ایرانی بعد از برخورد  با اسلام اولیه احساس کرد که دین اسلام همان گمشده ای است که بدنبالش می گشته است، برای همین مذهب خودش را ول کرد، ملیت خودش را ول کرد، سُنت های خودش را ول کرد، و بطرف اسلام   شتافت…».

(علی شریعتی- علی و حیات بارورش پس از مرگ –رویه ها ی 417 و 434 )

علاقه ایرانیان به دین مقدس اسلام از همان آغاز ظهور این دین مقدس‏ شروع شد . قبل ازاینکه شریعت مقدس اسلام توسط  مجاهدین مسلمان به این‏ سرزمین بیاید، ایرانیان مقیم یمن به آئین اسلام گرویدند وبا میل ورغبت به احکا م قرآن تسلیم شدند و ازجان و دل درترو یج شریعت اسلام کوشش‏ نمودند و حتی درراه اسلام و مبارزه با  معاندین نبی اکرم جان سپردند…». (عزیز الله عطارُدی – خدمات ایرانیان به اسلام از کی شروع شد )

 

اسلام برای ایران و ایرانی در حکم غذای مطبوعی بود که به حلق گرسنه ای فرو رود یا آب گوارایی که بکام تشنه ای ریخته شود » . ( مرتضی مطهری – خدمات متقابل اسلام و ایران )

همه سخنان پیرامون کتاب سوزی ها و کوشش تازیان برای اینکه مردم ایران زبان خود را ترک کنند وَهم و خیال و غَرض و مَرض است !! زیبایی و جاذبه لفظی و معنوی قران و تعلیمات جهان و طنی آن دست به دست هم داد که همه مسلمانان این تحفه آسمانی را با اینهمه لطف، از آن خود بدانند و مجذوب زبان قران گردند و زبان اصلی خویش را به طاق فراموشی بسپارند …  منحصر به ایرانیان نبود که زبان قدیم خویش را پس از آشنایی با نغمه آسمانی قران فراموش کردند، همه ملل گرونده به اسلام چنین شدند !!.» و ادامه می دهد: « .. مگر کسی ایرانیان را مجبور کرده بود که بزبان عربی شاهکار خلق کنند؟ … آیا این عیب است بر ایرانیان که پس از آشنایی با زبانی که اعجاز الهی را در آن یافتند و آن را متعلق به هیچ قومی نمی دانستند و آن را زبان یک کتاب می دانستند، به آن گرویدند و آن را تقویت کردند و پس از دو سه قرن از آمیختن لُغات و مَعانی آن با زبان قدیم ایرانی  زبان شیرین و لطیف امروز فارسی را ساختند ؟ » .  (مرتضی مطهری – خدمات اسلام و ایران)

گویندگان این سخن بما نمی گویند که پیام آوران معنویت اسلام به چه زبانی با مردم  ایران سخن گفتند که ایرانیان سخنانشان را دریافتند و به معنویت اسلام پی بردند!.  مردم خراسان و گیلان و مازندران و شیراز و اسپهان و تبریز و کرمان و یزد و دیگر مردم سراسر ایران که هنوز هم با اینهمه کوششِ پبگیر دین کارانِ مسلمان، و سد ها هزار مسجد، و میلیونها آخوند و آخوند زاده، زبان عربی را نیاموخته اند! چگونه توانستند درونمایه سخن سَعد ابی وقاص و خالد بن ولید و قتیبه بن مسلم باهلی و حُجاج بن یوسف را دریابند و دلباخته ی آنهمه معنویت شوند؟.  آن زمان که هنوز نه حزب توده یی در کار بود که بیاری قتبیه بن مسلم باهلی بیاید، نه حسینیه های ارشاد بالا برافراشته بودند که درخوار شمردن ارزشهای میهنی و گرامیداشت دشمنان آریابوم بکوشند، و نه سازندگان اسلام راستین و اصلاح طلبان و روشنفکران ملی مذهبی دست بکار جدا سازی  اسلام ناب محمدی از اسلام تاریخی  شده بودند. یک اسلام بود و یک زبان عربی و گروهی مردم بیابانگرد که در سایه ی اسلام همبسته شده و نیرویی پیدا کرده بودند تا بر مردمان دیگر بتازند، دارش و دسترنج شان را بربایند،  زنانشان را به در بازار برده فروشان بفروشند و پسر بچه هایشان را برای کامجوییهای جنسی اخته کنند.

چگونگی اسلام پذیری ایرانیان از دیدگاه تاریخ

*… در واقع از ایرانیان، حتی آنان که آیین مسلمانی را پذیرفته بودند زبان تازی را نمی آموختند و از این رو بسا که نماز و قران را هم نمی توانستند به تازی بخوانند… (عبدالحسین زرین کوب-  دو قرن سکوت – رویه 116 )

*… مردمان بخارا به اول سلام در نماز  قران به پارسی خواندندی و عربی نتوانستی آموختن و چون وقت رکوع شدی مردی بودی در پس ایشان بانگ زدی بکنیتان کنیت و چون سجده خواستندی کردی بانگ کردی  نگون یانگونی کنیت. ( تاریخ بخارا رویه 75 )

* … با چنین علاقه ای که مردم ایران به زبان خویش داشته اند شگفت نیست که سرداران عرب، زبان ایران را با دین اسلام و حکومت خویش معارض دیده باشند و در هر دیاری برای از میان بردن و محو کردن خط و زبان فارسی کوششی ورزیده باشند.. (عبدالحسین زرین کوب – همان)

آنچه از تامل در تاریخ  بر می آید این است، که عربان هم از آغازِحال، شاید برای آن که از آسیب زبان ایرانیان در امان بمانند، و آن را چون حَربۀ  تیزی در دست مغلوبان خویش نبینند، در صدد بر آمدند زبان ها و لهجه های رایج در ایران را از میان ببرند . آخر این بیم هم بود که همین زبانها خلقی را بر آنها بشوراند و مُلک و حکومت را در بلاد دور افتاده ایران بخطر اندازد، بهمین سبب هر جا که در شهرهای ایران، به خط و زبان و کتاب و کتابخانه بر خوردند با آنها سخت بمخالفت بر خاستند … نوشته اند که وقتی قتیبه بن مسلم باهلی، سردار حُجاج، بار دوم به خوارزم رفت و آن را باز گشود هر کس را که خط خوارزمی می نوشت و از تاریخ و علوم و اخبار گذشته آگاهی داشت از دم تیغ بیدریغ در امان نمی گذاشت و هیربُدان {دانشمندان} قوم را یکسر هلاک نمود و کتابهایشان  همه بسوزانید و تباه کرد تا آنکه مردم رفته رفته اُمی ماندند و از خط و کتاب بی بهره گشتند و اخبار آنها فراموش شد و از میان رفت . این واقعه نشان می دهد که اعراب زبان و خط مردم ایران را به مثابه حربه ای تلقی می کرده اند که اگر در دست مغلوبی باشد ممکن است بدان با غالب در آویزد و به ستیزه و پیکار بر خیزد . از اینرو شگفت نیست که در همه شهرها، برای از میان بردن زبان و خط و فرهنگ ایران به جد کوششی کرده باشند. شاید بهانۀ دیگری که عرب برای مبارزه با زبان و خط ایران داشت این نکته بود که خط و زبان مجوس را مانع نَشر و رواج قران می شمرد .» . (عبدالحسین زرین کوب- دو قرن سکوت – رویه 115)

*… بدین گونه شک نیست که در هجوم تازیان، بسیاری از کتابهاو کتابخانه ی ایران دستخوش آسیبِ فنا گشته است . این دعوی را از تاریخها میتوان حجت آورد و قرائن بسیار نیز از خارج آن را تایید میکنند . با اینهمه بعضی از اهل تحقیق در این باب تردید دارند!!. این تردید چه لازم است!!  برای عرب که جز با کلام خدا هیچ سخن را قدر نمی دانست، کتابهایی که از آنِ مجوس بود و البته نزد وی دست کم مایه ضَلال بود چه فایده داشت که به حفظ آنها عِنایت کند؟ در آیین مسلمانان آن روزگار آشنایی با خط و کتابت بسیار نادر بود و پیداست که چنین قومی تا چه حد می توانست به کتاب و کتابخانه علاقه داشته باشد . تمام شواهد نشان می دهند که عرب از کتابهایی نظیر آنچه امروز از ادب پهلوی باقی مانده است فایده ای نمی برده است . در این صورت جای شک نیست که در آنگونه کتابها به دیده حُرمت و تکریم نمی دیده است . از اینها گذشته، در دوره ای که دانش و هنر، به تقریب در انحصار موبدان و بزرگان بوده است، با از میان رفتن این دو طبقه، ناچار دیگر موجبی برای بقای آثار و کتابهای آنها باقی نمی گذاشته است.  مگر نه این بود که در حمله تازیان، موبدان بیش از هر طبقه  دیگر مقام و حیثیت خود را از دست دادند و تار ومار و کشته و تباه گردیدند؟  با کشته شدن و پراکنده شدن این طبقه پیدا است که دیگر کتابها و علوم آنها که بدرد تازیان نیز نمی خورده موجبی برای بقا نداشت. نام بسیاری از کتابهای عهد ساسانی در کتابها مانده است که نام و نشانی از آنها باقی نیست. حتی ترجمه های آنها نیز که در اوایل عهد عباسی شده است از میان رفته است.  پیدا است که محیط مسلمانی برای وجود و بقای چنین کتابها مناسب نبوده است و سبب نابودی آن کتابها نیز همین است.  باری از همه قرائن پیدا است که در حمله عرب بسیاری از کتابها ی ایرانیان از میان رفته است.». (همان، رویه 117)

*… وقتی سَعد اَبی وقاص بر مدائن دست یافت در آنجا کتابهای بسیاردید. نامه به عُمرابن خطاب نوشت و در باب این کتابها دستوری خواست . عُمر در پاسخ نوشت که آن همه را به آب افکن که اگر آنچه در آن کتابها راهنمایی است، الله برای ما قران را فرستاده است که از آنها راه نماینده تر است و اگر در آن کتابها جز مایه گمراهی نیست، الله ما را از شر آنها در امان داشته است…!! از این سبب آن همه کتابها را در آب یا در آتش افکندند و از میان بردند » . (ابن خلدون- مقدمه – چاپ مصر رویه 285 )

*… از این موضوع نباید حیرت کرد چون قبل از اسلام مردم عربستان بی سواد بودند و بعد از اسلام نیز مدتها طول کشید تا که این مردم علاقه به خواندن و نوشتن پیدا کردند و قبل از اسلام در زبان عربی کلمه (کتاب) وجود نداشت و اولین مرتبه در زبان عربی کلمه (کتاب) با قران آمد، اعرابِ صدر اسلام طوری نسبت به کتاب بدون علاقه بودند که چند کتابخانه بزرگ آن زمان را بعد از غلبه بر کشورهایی که کتابخانه در آنجا بود سوزانیدند.  ( کورت فریشلر- امام حسین و ایران )

*… این را هم باید گفت که اعراب دو کشورحیره و غسان بمناسبت اینکه همسایه ایران و روم بودند قبل از اسلام، کتاب را می شناختند و کتاب را از ایرانیان و رومیان اقتباس کردند اما در عربستان قبل از اسلام کسی کتاب نمی خواند و نمی نوشت. کلمه ی کتاب هم در زبان عربی موجود نبود. (کورت فریشلر – امام حسین و ایران –  برگردان ذبیح الله منصوری – رویه  40 )

*… حمله ی اعراب به ایران، چه از نظر سیاسی و چه از نظر اجتماعی، مهم تر، موثرتر و مَرگبارتر از حمله ی مغول ها بود زیرا مغول ها بخاطر فِقدان یک مذهب مشخص و عدم اعتقاد به هیچیک از ادیان و آیین های معتبر، در مجموع، از تعصب مذهبی و رجحان ملتی بر ملت دیگر بدور بودند، بعبارت دیگر حملۀ مغولها اساسا متوجه تصرف قدرت سیاسی حکومت در ایران بوده، اما اعراب از یکطرف کوشیدند تا با اشغال نظامی ایران، استقلال و شکل سیاسی حکومت ایران را نابود کنند (سرنگونی امپراتوری ساسانی) و از طرف دیگر تلاش کردند تا با قران و اسلام  ملت ایران  را در اُمت اسلام  و  دین و فرهنگ و زبان و خط ایرانی را  در دین و فرهنگ و زبان و خط عربی حل کنند. از اینرو نتایج مُخَرِب حمله اعراب به ایران از نظرتاریخی عمیق تر، و از نظر جغرافیایی گسترده تر از حمله مغولها بوده است.. (میر فطروس – ملاحظاتی در تاریخ ایران – رویه 24)

*… در عَرصِه ی فلسفه و علوم نیز ایران، قبل از حمله اعراب از مراکز مهم فرهنگ و تمدن جهانی بشمار می رفت.  در این دوره، دانشِ طب –  ریاضیات –   نجوم –  فلسفه و هنرِ موسیقی رواج داشت . بسته شدن مدرسۀ آتن و مهاجرت عده ای از فلاسفه یونان به ایران و بویژه ترجمه آثار فلاسفه و دانشمندان یونانی به پهلوی، باعث غنای فرهنگی و علمی جامعه شده بود . دانشگاه گندی شاپور {نزدیک دزفول =  شوشتر}  یکی از مراکز علمی آن زمان بود که بخاطر تجمع معروفترین و بزرگترین فلاسفه – اطبا – و دانشمندان ایرانی و خارجی دارای اهمیت علمی بسیار بود.  در این دوران،  قبایل عرب از فرهنگ نازلی بر خوردار بودند و به خط و کتابت و علم و دانش آشنایی نداشتند. شرایط سخت اقتصادی و علاقه اعراب به زندگی قبیله ای فرصتی برای رشد و پرورش اندیشه ها باقی نمی گذاشت . بعد از اسلام نیز نوعی ممنوعیت و تعصب مذهبی باعث شد تا اعراب مسلمان هیچ چیز بجز قران را لایق خواندن ندانند. اعتقاد باینکه : « قران ناسخ همه ی کتب،  و اسلام  ناسخِ همه ی ادیان و اندیشه هاست ( ان الاسلام یهدم ماکان قبله  ) و «هیچ دانشی نیست که در قران نباشد»  (لارطب و لا یابس الافی کتاب مبین ) باعث شد تا اعراب مسلمان به آثار علمی و ذخایرفرهنگی سایر ملتها  بدیده حقارت و دشمنی بنگرند.با چنین خِصلت قبیله ای و احساس و اندیشه ای بود که اعراب مسلمان پس از حمله و اشغال کشورهای متمدن (مانند ایران و مصر ) بی درنگ به نابود کردن ذخایرعلمی و فرهنگی ملل مغلوب پرداختند آنچنانکه در حمله به مصر کتابخانه ها را به آتش کشیدند و محصول تمدن و فرهنگ چند هزارسالۀ  این ملت باستانی را به « تون » { آتشدان} حمام ها افکندند بطوریکه مدت شش ماه حمامهای مصری از سوختن این کتابها گرم می شد.  یاقوت حموی سیاح عرب، تعداد حمامهای مصر در این زمان را چهارهزار ذکر کرده است که می توان از این رقم به کثرت کتابهای سوخته شده پی برد . در حمله به ایران نیز اعراب مسلمان از همین « سیاست آتش » استفاده کردند بطوریکه کتابخانه های ری و گُندی شاپور را به آتش کشیدند زیرا عمر نیز معتقد بود که: با وجود قران، مسلمین را به هیچ کتاب دیگری احتیاج نیست . (همان)

*… در ایران نیز فاتحان عرب از نظائر این اعمال خود داری نکردند.  گویند چون مسلمانان ایران را فتح کردند، در شهرهای آن بر قسمتی از کُتب دست یافتند. سَعدبن وقاص به عُمربن خَطاب نامه نوشت و از او در باب این کُتب و نقل آنها برای مُسلمین دستور خواست،  عُمر به او نوشت: که آنها را در آب بیفکن زیرا اگر مُتِضَمِن هدایت باشند الله ما را با کتابی که راهنماتر از آن است هدایت کرده و اگر مایه گمراهی باشند الله ما را از آن بی نیاز ساخته است. ( ذبیح الله صفا  – علوم عقلی در تمدن اسلامی – رویه های 31 تا 34 –  کشف الظنون پوشنه یکم رویه 446 و نیز نگاه کنید به: تاریخ تمدن اسلام – جرجی زیدان – پوشینه سوم رویه 434 –  فرهنگ ایرانی پیش از اسلام – محمد محمدی رویه های 39 و 64 – حلاج – علی میر فطرس رویه 87  )

*…  تصرف پایتخت ساسانیان و ویران شدن آن بدست تازیان تاثیر شدیدی در مردم ایران کرد ….یکی از آثار شوم و بسیار زیانبخش حمله اعراب به ایران محو آثارعلمی و ادبی این مرزو بوم بود، اعراب جاهل کلیه کتب علمی و ادبی را بعنوان آثار و یادگارهای کفر و زندقه از بین بردند، سعد وقاص پس از تسخیر فارس و فتح مدائن و دست یافتن به کتابخانه ها و منابع فرهنگی ایران از عمر خلیفه وقت کسب تکلیف نمود و وی نوشت کتابها را در آب بریزید زیرا اگر در آنها راهنمایی باشد با هدایت الله از آنها بی نیازیم و اگر مُتِضَمِن گمراهی است وجود آنها لازم نیست کتاب الله برای ما کافی است.  پس از وصول این دستور، سعد وقاص و دیگران حاصل صد ها سال مطالعه و تحقیق ملل شرق نزدیک را به دست آب و آتش سپردند. و بگفته ی استاد هُمایی  « همان کاری را که قبل از اسلام اسکندر با کتابخانه استخر، و عمروعاص با کتابخانه اسکندریه، و هلاکو با دارلعلم بغداد کردند، سعد ابی وقاص با کتابخانه عَجَم کرد. » .  (مرتضی راوندی – تاریخ اجتماعی ایران – پوشینه دوم – رویه 50)

*…  با چنان خِصلَت قبیله ای و تعصب اسلامی بود که مثلا قُتیبه بن مُسلِم باهلی برای مسلمان سازی مردم خراسان و خوارزم، ضمن قتل عام مردم و ویرانی شهرهای این مناطق، مورخین، متفکرین و دانشمندان این نواحی را بکلی فانی و معدوم الاثر کرد و بسیاری را به شهرهای دوردست تبعید کرد و آثار و رسالات آنان را بسوخت آنچنانکه اخبار و و اوضاع ایشان مخفی و مَستورماند … و اهل خوارزم اُمی {بیسواد} ماندند و در اموری که مورد نیاز آنان بود تنها به محفوظات خود استناد کردند..».  (میر فطرس – ملاحظاتی در تاریخ ایران – رویه  27 )

انگیزه ی یورش تازیان به ایران

« از نامه عُمر به عَمرو عاص می توان به عِلل اقتصادی کشور گشایی اعراب ( یا مَعنویت اسلام ) پی برد. ترجمه این نامه چنین است: « از بنده خدا عمر، امیر مومنان، به عَمروعاص . سلام برتو ای عمرو ، به جان خودم سوگند که اگر من و همراهانم از گرسنگی بمیریم، تو و همراهانت که سیر هستید هیچ نگران ما نمی شوید، چرا غنیمت نمی فرستی!!  بداد برس، بداد برس، بداد برس!!!  و عمرو عاص در پاسخ چنین نوشت « به بنده خدا امیر مومنان از بنده خدا عمرو عاص: و اما بعد، لبیک لبیک، کاروانی از خوار بار برایت فرستادم که آغازش نزد تو و پایانش نزد من است!».  (محمد علی خلیلی – ظلم تاریخ)

پیش زمینه

*… گویند چون شهریاری به پوران دختر خسرو پرویز رسید در اطراف چنین شایع شد که سرزمین پارس را پادشاهی نیست و به درگاه زنی پناه برده اند.

دو تن از راهزنان قبیله ی بکربن وائل به نامهای مُثنّی بن حارثۀ شیبانی  و  سُویدبن قُطبۀ عجلی  برای غارت حرکت کردند تا به گروهی که در مرزهای ایران تجمع کرده بودند رسیدند و از آنجا بر دهقانان به تاخت و تاز پرداختند، اینها هر چه را می توانستند می ربودند و چون مورد تعقیب مرز داران قرار می گرفتند به صحرا باز می گشتند و به دل بیابانها پناه می بردند، و بدین ترتیب از تعقیب آنان صرفنظر می شد. مُثنی از سویحیره{مردم حیره عرب تبار – مسیحی – و زیر فرمانروایی ایران بودند} تاخت و تاز می کرد و سُوید «اُبلّه» را به باد چپاول می گرفت. { اُ بُ لَه  شهری بسیار زیبا در کنار رود دگله در نزدیکی شاخاب پارس و بصره کنونی و باندازه ای زیبا بود که برخی آنرا پردیس یا بهشت نامیده اند}.

این پیشامد ها در زمان خلافت ابوبکر اتفاق افتاد. مُثنّی بن حارثه به ابو بکر نامه نوشت و از تجاوز و دستیازیهای خود به ایران و پریشانی اوضاع ایران او را مطلع کرد و از وی خواست تا او را به لشگری امداد کند .

چون نامه به ابو بکر رسید به خالد بن ولید که از گیرو دارد جنگهای رَدِه فراغت یافته بود نامه نوشت که بجانب حیره  رهسپار شود و با ایرانیان به جنگ پردازد و مُثنی بن حارثه و دیگر راهزنان همراه او را به سپاه خود ضمیمه سازد. مُثنی از آمدن خالد ناراحت شد زیرا گمان می بُرد ابوبکر خودِ او را به سرداری می گمارد، پس خالد و مُثنی با همراهان خود حرکت کردند و در حیره فرود آمدند، مردم آن شهر در کاخهای سه گانه ی خود متحصن شدند{ مردم حیره هم عرب بودند و هم بیاد داریم که از خسرو پرویز بسیار رنجیده بودند، با اینهمه به پیشباز سپاهیان اسلام نرفتند!}.

باری مردم کاخهای سه گانه ی حیره با خالد صلح کردند که سالی صد هزار در هم به مسلمانان بپردازند. پس از آن نامه ی ابو بکر با عبدالرحمن جُمیل جمحی به خالد رسید که او را مأمور می ساخت برای کمک به ابو عبیده بن جراح به شام برود .

خالد برفت و به جای خود عمروبن حَزم انصاری و مُثنی بن حارثۀ شیبانی را بگماشت. خالد روی به انبار نهاد و به موضع عین تمر رسید.{ انبار شهری خرم در 62 کیلومتری باختری بغداد بود که اکنون جز ویرانه یی از آن برجای نمانده است. ایرانیان آنرا پیروز شاپور و یونانیان پریسابر می گفتند زیرا ازساخته های شاپور یکم بود . از این رو آن را انبار می گفتند که پادشاهان ایران گندم و جو و کاهِ بسیار برای لشگریان در آن شهر انبار می کردند}.

ایرانیان در عین تمر پایگاه نظامی داشتند، یکی از آنها « عمرو بن زیاد بن حذیفه بن هشام» را هدف تیری قرار داد و او را بکشت و در همانجا به خاک سپرده شد.

پس خالد مردم عین تمر را محاصره کرد و آنها را مغلوب ساخت و به آنها امان نداد بلکه همه ی مردم شهر را گردن زد و زنان و فرزندانشان را اسیر کرد و هلال بن عقبه را از قبیله ی نمربن قاسط و مرزبان آن پایگاه بود به دار آویخت. سپس گذار خالد بر دودمانهای از«بنی تغلب» و «نمر» افتاد ، برآنان حمله برد عده ی زیادی را بکشت و مقدار زیادی غنیمت برد تا بشام رسید.{ این مردم اگر چه ایرانی، ولی عرب تباربودند! از همین جا می توان به چگونگی پیشباز ایرانیان از سپاهیان اسلام پی برد.}ام مدت خلافت ابوبکر ، مُثنی بن حارثۀ شیبانی و عمروبن حزم از گوشه کنار بر سرزمین سواد{عراق کنونی} می تاختند ، تا اینکه ابوبکر در گذشت. پس عمربن خطاب به خلافت رسید.» (ابو حنیفه احمد بن دینوری- اخبار الطوال – رویه 122 )

 

نشیبی دراز است پیش فراز

*… عُمر در مسجد بپا خاست و حَمد و ثنای خدا گفت، آنگاه کسان را بجهاد خواند و ترغیب کرد و گفت: دیگر حجاز جای ماندن شما نیست و پیغمبر صلی الله علیه و سلم فتح قلمرو کسری و قیصر را بشما وعده داده است . بطرف سرزمین ایران حرکت کنید … ».  ابو عبید برخاست و گفت « ای امیرالمومنین، من اولین کسی هستم که داوطلب می شوم »  و چون ابو عبید داوطلب شد، مردم نیز داوطلب شدند. آنگاه به عُمر گفتند  یکی از مهاجر یا انصار را امیر مردم کن. گفت کسی را که زودتر از همه داوطلب شده است امیر آنها می کنم و ابو عُبید را امیر کرد. ابو عبید ( بسوی ایران) حرکت کرد و با گروهی از عجمان برخورد که سالاری  بنام جالینوس داشتند و شکست خوردند.  ابوعبید برفت تا از فرات گذشت  وتنی چند از دهقانان پلی برای او ترتیب دادند. وقتی فرات را پشت سر گذاشت بگفت تا پل را ببریدند. مسلمه بن اسلم بدو گفت : ای مرد تو از آنچه ما می دانیم بی خبری و با ما مخالفت می کنی و این مسلمانان که همراه تواند از سوء تدبیر تو نابود خواهند شد، می گویی پلی را که بسته شده ببرند تا مسلمانان در این صحراها و دشتها پناهگاهی نداشته باشند و می خواهی با بریدن پل آنها را نابود کنی؟ گفت: ای مرد پیش برو جنگ کن جنگ در گیر شده است . سلیط گفت عرب تا کنون سپاهی مانند ایرانیان ندیده است و به جنگ آنها عادت ندارد، برای آنها پناهگاهی در نظر بگیر که اگر شکست خوردند آنجا روند. گفت به الله سوگند این کار را نمی کنم ای سلیط مگر ترسیده ای  گفت به الله سوگند نترسیده ام من و قبیله ام از تو پُر دل تریم ولی رأی درست را بتو گفتم. ولی ابوعبید ُپل را برید و دو گروه {عرب و مرز داران ایران} در هم آمیختند و جنگ سخت شد . عربان فیلان مسلح را بنظر آوردند و چیزی دیدند که هرگز نظیر آنرا ندیده بودند و همگی گریزان شدند و بیشتر از آنجه بشمشیر کشته شدند در فرات غرق شدند. ابو عبید و سلیط  هر دو کشته شدند … (مسعودی-  مروج الذهب رویه 664)

*… عمر آهنگ لشگر کشی به سوی عراق کرد. بدین منظور ابو عبیده بن مسعود پدر مختار ثقفی را نزد خویش خواند و او را با پنجهزار مرد جنگی به عراق گسیل داشت و از سوی دیگر به مُثنی بن حارثۀ شیبانی نوشت که با همراهان خود به ابو عبیده بپیوندد.  {شایان یاد آوری است که این مثنی بن حارثه شیبانی راهزن چپاولگری بود که از راه غارت و دزدی، و به اسارت گرفتن زنان و دختران روستاییان در ننگ و روسیاهی روزگار می گذراند، و این دومین خلیفه اسلام  جانشین محمد است که چنین مرد فرومایه یی را بخدمت گرفته تا با غارت دارش و دسترنج مردمان و کشتار روستاییان بیگناه و به اسیری بردن زنان و دختران و کودکانشان « معنویت » دین خود را در برابر داوری تاریخ بگذارد.}

ابو عبیده سوی حیره حرکت کرد و از هر قبیله ی عرب که در راه می دید مدد و یاری می جُست، و در نتیجه دسته هایی از آنان بدو پیوستند و همچنان پیش می رفت تا به «قُس الناطف» رسید و در آنجا مُثنی با افرادش به استقبال او آمد.{ شایان ژرف نگری است که این چپاولگرِخونریز، در سر راه خود از تبارهای گوناگون عرب یار گیری می کند. این تبارهای عرب که در خاک ایران بسر می بردند نه مهری به ایران داشتند و نه مسلمان بودند! تنها انگیزه ی پیوستن شان به سپاه اسلام غارت و چپاول  بودتا بدین گونه بر معنویت!  دین تازیان بیفزایند.}

ابوعبید دستورداد بر روی رود فرات پُلی استوار سازند و از روی آن بگذرند. آن پل به امر وی بسته شد، پس مُثنی به اوگفت: ای امیر از این غرقاب عبور مکن و خود و مردانت را هدف تیر پارسیان قرارمده . ابوعبید گفت: ای بکری، همانا ترسیده ای! این بگفت و با تمامی سپاهیانش از پُل گذشت و عموزاده اش ابو محجن ثقفی را بفرماندی سواران گماشت و خود در قلب لشگرجای گرفت. پس پارسیان برآنان حمله آوردند وآتش جنگ بر افروخت . نخستین کسی که در آن جنگ کشته شد ابوعبید بود، پس از او برادرش حکم، پرچم را بدست گرفت، وی نیز به قتل رسید ، سپس قسی بن حبیب برادر ابو محجی پرچمدار گشت او هم کشته شد. { نمونه ای از پیشباز ایرانیان از سپاه اسلام! آیا علی شریعتی و مرتضی مطهری و دیگر همتایانشان اینها را نخوانده بودند؟}.

از سوی دیگر سلیط بن قیس انصاری با گروهی از انصار که با وی بودند به قتل رسیدند.  آنگاه مُثنی بن حارثه پرچم را بر گرفت و مسلمانان فرار کردند. پس مُثنی به عروبن زید الخیل صایی گفت: بسوی پُل حرکت کن و در همانجا موضع بگیر و مانع عبور پارسیان باش، و خودِ مُثنی از پشت سر پارسیان به نبرد پرداخت تا از پل گذشتند و این پیکار در جِسر( پل) معروف است.

باری مُثنی با مسلمانان حرکت کرد تا به ثَعلَبِیِه رسیدند و در آنجا فرود آمدند . مُثنی واقعه را برای عُمر نگاشت و نامه را نزد عمر فرستاد. عُمر بگریست و به آورند ی نامه گفت سوی یاران خویش باز گرد و به آنان دستور ده که در همانجا که هستند بمانند بزودی مدد به ایشان خواهد رسید . و این واقعه روز شنبه از ماه رمضان سال سیزدهم هجری به وقوع پیوست.

آنگاه عُمر بن خطاب مردم را به جهاد خواند و آنان بی درنگ آماده ی حرکت شدند و کسانی را نیز از قبایل عرب فرستاد تا به گرد آوری سپاه بپردازند. در نتیجه مُخنف بن سُلیم با هفتصد تن از قوم خود، و حُصین ین نعد بن زراره با گروهی در حدود هزار تن از بنی تَمیم، وعدی بن حاتم با گروهی از قبیله ی طی، و انس بن هلال با جمعی از طایفه نمربن قاسط نزد وی فراهم آمدند و چون همه پیش عمربن خطاب گرد آمدند، وی جریربن عبدالله  بجلی را به فرماندهی آنان برگماشت. جریر با این لشگر انبوه به ثعلبیه رفت و مُثنی با لشگریان خود بدو پیوست و به جانب حیره حرکت کردند و در دیرهند اردو زدند و سواران را به منظور غارت به اطراف سرزمین های سواد بفرستاد!.

دهقانان به دژ ها پناه بردند و بزرگان فارس نزد پوراندخت رفتند. وی دستور داد دوازده هزارتن ازسواران دلیررا برگزیدند، آنان را به فرماندهی مهران پسر مهرویه ی همدانی سوی حیره گسیل داشت.

چون به آنجا رسیدند هردو لشگر به یکدیگر در آویختند، غریو رعد آسا از آنان برخاست. مُثنی که در میمنه جریر قرار داشت پیشاپیش مردان خود به نبرد پرداخت. یاران او نیز همراه او به حمله پرداختند و گرد و غبار برخاست. از سوی دیگر جریر با بقیه سپاه از میسره و قلب حمله کردند. ایرانیان با سر سختی تمام پیکار می کردند و مسلمانان جولانی کردند. مُثنی از فرط خشم و تَحَسُر موهای ریش خود را با دست می کند و فریاد می زد: ای مردم بسوی من بیایید ، منم مُثنی. دیگر بار حمله کرد و برادر او مَسعود بن حارثه که از سواران عرب بود و در کنارش میجنگید به قتل رسید . مُثنی فریاد برآورد: ای گروه مسلمانان ، نیکان شما بدین سان از پای درآمدند { مُثنی برادر راهزن و چپاولگر خود را از نیکان مسلمان می خواند}. پرچم های خود را بر افرازید. آنگاه عَدّی بن حاتم میسره و جریر قلب سپاه را به حمله و ستیز برانگیختند. جریر بانگ می زد که: ای مردان بجیله مبادا کسی در حمله براین دشمن بر شما پیشی گیرد. چه اگر این سرزمین بخواست الله به دست شما فتح شود مقامی را که هیچکس ازعرب بدان نمی رسد خواهید داشت . پس برای نیل به یکی از دو نیکی بجنگید { زن و زر در این جهان و حور و غلمان در آن جهان}. مسلمانان گرد هم آمدند و یکدیگررا به پیکاروا داشتند، و فراریان باز گشتند، و زیر پرچمهای خویش قرار گرفتند و به ایرانیان سخت حمله کردند .

در این جنگ مِهران که از دلیران ایران بود شخصاً نبرد میکرد پس از پیکاری سخت در کار زار به قتل رسید. گویند مُثنی او را کشت. چون پارسیان پیکر کشته ی مهران را دیدند فرار کردند و مسلمانان از پی آنان برخاستند و عبدالله بن سلیم اُزدی در پیشاپیش آنان می رفت. چون مسلمانان به پُل رسیدند گروهی از پارسیان از آن عبور کرده بودند ولی هنوز گروهی باقیمانده بودند که بدست مسلمانان اسیر شدند و فراریان همچنان رفتند تا به مدائن رسیدند و مسلمانان به لشگرگاه خویش باز گشتند …»  (ابو حنیفه احمد بن دینوری- اخبار الطوال- رویه های 121 تا124 )

*… عربهای اسلام آورده یی که در تنگیِ  معیشت می سوختند، به آرزوی آن که اگر پیروز شوند سرزمین های سرسبز و خرم عراق و ایران و سوریه و مصر را به چنگ خواهند آورد، و اگر کُشته شوند شهید شده به بهشت خواهند رفت و درکنارحور وغَلمان تا جاودان به عیش و نوش خواهند پرداخت، به همین انگیزه فرا خوان پیامبررا لَبیک گفتند و در زمان جانشینان وی به کشور گشایی پرداختند. (استاد عبدالعظیم رضایی – گنجینه تاریخ ایران –  چاپ انتشارات اطلس – پوشنه پنجم  رویه 417 )

 

*… مُجاهدان مُسلمان هرسرزمینی را که می گشودند، بی درنگ کوچگاه عشیره ها و تیره های عرب می شد. ابن خلدون مغربی در تاریخ خود در باره ی بسیاری از تیره های عرب درآغازِ اسلام چیزهایی نوشته که در زیر آورده می شود: « فلان قبیله در کشورهای اسلامی پراکنده شد یا در آغاز اسلام همگی کوچ کردند و کسی از ایشان در عربستان نماند» .

این که اکنون در سراسر عراق و مصر و شامات و سودان و شمال آفریقا و جاهای دیگر به عربی سخن گفته می

شود انگیزه اش آن است که عربها دسته دسته برای فرار از فقر و گرسنگی و گریز از بیابانهای خُشک بدون کِشت به این سرزمینهای آباد ریخته بودند، زیرا در دنیای قدیم برای پراکندن زبان در کشوری بیگانه جز کوچاندن انبوهی از مردم آن زبان بدانجا، و آمیزش با بومیان راه دیگر نبوده است. باری فروپاشی دولتهای ایران و روم که در این زمان به اوج خود رسیده بود کارِ یورش و کوچ عربها را به آن کشورها آسان کرد.

در آن روزگارِ پادشاهی های کوتاه و خون آلود که پس از زمان خسرو پرویز تیسفون را به آشوب و جنگ خانگی سپرده بود و… برخی از تیره های عرب چون  تَغلِب، و بَکر، و نَمر، و تَنوخ که در کناره بیابانهای واقع در مرزها دستبرد های آغاز کرده بودند.

این عربها از مدتها پیش درهمسایگی ایران می زیستند، چنانکه در درون قلمرو دولت ساسانی نیز درعراق و پیرامون آن نبطی ها وعربهای زیادی بودند، از حیره تا  اُبَلّه و اهواز بیشتر در بیابان، خیمه های بدویان عرب بر پا بود.

گذشته از حیره  و انبار در تمام سرزمین های قرار گرفته بین دِجله و فرات نیزعربها برای خود آبادیهایی ساخته بودند و بدین گونه عربستان در آن زمان گویی به نزدیک شط پیش آمده بود. با این حال شگفت آور نبود که اگر برخی وقتها که فُرصَتِ چپاول به دست این اقوام می افتاد واز پُلها و گذرگاههای مرزی چنانچه باید نگهبانی نمی شد، بدویها ی این کرانه به آبادیهای همجَواردرخاک ایران دست اندازی می کردند. (عبدالحسین زرین کوب – تاریخ ایران بعد از اسلام رویه های 286 و 287  عبدالعظیم رضایی- گنجینه تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه 418 )

*… همانگونه که در پیش آورده شد، این بدوی ها در دوره پادشاهی خسرو پرویز در یک برخورد مرزی در جایی بنام ذی قار یا « ذوقار» دسته یی از لشگریان ایران را از میدان بدر کرده بودند و دیگر از فَّر و شکوه آنها ترس و بیمی در دل خود راه نمی دادند، از اینرو پس از خسرو پرویز از آن همه آشوب و پریشانی روز افزون که در کارها روی نموده بود فرصت یافتند و در آبادیهای نزدیک مرز تاخت و تاز و کشتار و چپاول آغاز کردند.  (گنجینه ی تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه 418)

*… جنگ ذیقار اگر چه در تاریخ ایران از لحاظ نظامی اهمیتی ندارد و ابداً موجب اثر و نتیجه یی نشده است، لیکن برخلاف، برای اعراب واقعه ی بسیار مُهمّی بوده، چه اولاً به ایشان فهمانده است که ایرانِ این زمان، ایران زمان شاپور و انوشیروان نیست، و لشکریان و پادشاه آن دیگر آن قدرت و سیاست سابق را ندارند وغَلبِه یافتن بر ایرانیان که همیشه مخذول{بی بهره – سرافکنده} و کوفته ی ایشان بوده امری است ممکن. ثانیاً چون هَرج و مَرج اوضاع ناگواری که پس ازمرگ خسرو پرویز در دربار و وضع سلطنت ایران رُخ داد، هیچ کس به فکر گرفتن انتقام از قبیله ی بکر و تنبیه آنان بر نیامد، بر عرب ثابت شد که داخله ی ایران سخت خراب است و راه برای حمله و غارت وچپاول آن سر زمین باز. (عباس اقبال آشتیانی – تاریخ ایران پس از اسلام – نشر نامک  رویه 48 )

*… مرزبانان آن کرانه ها به انگیزه پریشانی و نا توانی و سُستی دولتِ مرکزی نمی توانستند آنها را چنانکه باید و شاید سرکوب نمایند، رفته رفته عربها دراین دستبُردها وتاخت و تازها هر روز گستاخ ترمی شدند، به ویژه آن که فرمانروایان ایران این دستبُردها را با خطر نمی دیدند، و درسرکوبی عربها تدبیری نمی اندیشیدند. کارهای شهربراز { یکی از فرماندهان سپاه خسرو پرویز که در سال 616 بر مصر چیره گشت و پس از شیرویه کوتاه زمانی بر کرسی پادشاهی ایران نشست} نیز در تنبیه این بدویان بیشتر به شوخی و بازی می ماند، و پیدا است که از آن نتیجه درستی گرفته نمی شد.

در آن هنگام که شهربراز بر تخت نشسته بود عربها به برخی از آبادیهای عراق دستبرد زدند. شهر براز دسته یی از سربازان را که به انگیزه  نبودنِ کارهای جنگی از چندی پیش در روستاهای آنجا به خوک بانی و مرغ چرانی سرگرم کرده بود، به دفع آنها گُسیل داشت! و نامه یی به فرمانده عربها نوشت و این کار را چون اهانتی در حق آنها فرا نمود. ولی چنانکه چشمداشت، این تدبیرِ نابخردانه که در واقع به جهت کوچک شماری عربها به کار می رفت، به انگیزه ی سرو صدایی که با آن به راه افتاده بود مُنجر به سُست ارادگی و تَرس و بیم همین خوک بانان جنگ نا دیده شد و شکست آنها، بدویان را دلیرتر و گستاخ تر نمود.

هنگامی که پوراندخت  بر تخت نشست این بدویانِ همسایه مرزی گُستاخ شدند و در بین تیره های عرب آوازه در افتاد که در بین نام آوران ایران مردی نمانده است و ناگزیر به درگاه زنی پناه برده اند!. این خبرها که در زیر چادرها و هفته بازارهای بدویان دهان به دهان می پیچید و پراکنده می شد، آنها را که از بی برگی و گرسنگی، گاه و بیگاه و در هنگام فرصت یافتن به آبادیهای مجاور یورش می آوردند و کُشتار و چپاول می کردند، بدین کار دلیر تر کرد. دراین مُدت که تخت شاهیِ لرزانِ ساسانیان در مدت چهار سال دوازده پادشاه را برخود دید، اسلام با شتاب در بین تیره های عرب پراکنده می شد.  شیرویه و شهربراز و پوران و هرمزد و آذرمیدخت و خسرو و دیگران هر یکی چند روز بر این تخت نا پایدار قرارگرفتند و از آن فرو افتادند.

این دگرگونی و جابحایی شاهان که در تیسفون هر روزی تخت را در نوبت  یک مدعی تازه می نهاد در احوال و جایگاههای پایین تر مُنعکس می شد و با روی کار آمدن یک دسته درتیسفون در شهرها و حتی درآبادیها و درمرزها نیزچنانکه رسم است، درجایگاه و وظیفه کارداران دگرگونی روی می داد. هواخواهان پادشاهِ تازه ، کارگزاران شاه پیشین را کنارمی زدند ودرفُرصَتِ دیگر که اندکی بعد دست می داد دیگران سر کار می آمدند و این تازه کاران را پس می زدند. این احوال که در همه ی شئون و جایگاه ها انعکاس داشت البته درنزدیکی مرزها، عرب را که از سالها پیش همواره چشم به راه فُرصَت بودند گُستاخی می بخشید و به پراکندنِ اسلام دل می داد، به ویژه آن که به انگیزه ی دگرگونی وعوض شدنِ روز به روز مرزبانان و کار گزاران، گامهای سودمند و دنباله داری برای جلوگیری ازعربها برداشته نمی شد.

در این هنگام تیره هایی چند ازعربهای ربیعه در نزدیکی فرات می زیستند که بکربن وائل خوانده می شدند.  این عربها از قدیم در یمامه زندگی می کردند و در واحه ها و روستاهای آن کرانه جزتربیت نَخل وشُتُر، کشاورزی نیز می کردند، ولی جنگهای خانگی زندگی آنها را ازهم پاشیده، نخلستانهای آنها را دستخوش آتش سوزی کرد، به ویژه در زد وخوردهای خونینِ پی در پی که بین آنها و تیره  تغلِب روی می داد هردو تیره را که به هرحال خویشاوند نیز بودند نا توان کرد. در نزدیکی های پیدایش دولتِ ( کِندِه) در عراق که دسته یی از بکربن وائل که هسته اصلی در دولت آنها به شمار می آمد، هم  تغلِب و هم  بکر در ظاهر از بی برگی و در ماندگی، یمامه را در جزیره ترک کردند و راه عراق و کناره های فرات را پیش گرفتند. این تیره ها در عراق نیز مثل یمامه در پیمایش راه برخوردها کردند بر سر هر چیزی برخی با دیگران علیه برخی دیگرهم پیمان می شدند و می جنگیدند. در وقت گُریز از کناره های فرات ، باز تا قلب جزیره می رفتند و درهنگام یورش درپیرامون فرات و در نزدیکی مرز ایران با یکدیگر پیکار می کردند. هم چشمی های دولت کوچک حیره و کِندِه ، و دولتهای خشمگین تمیم و بکر و  تغلِب شهرها وآبادی های کرانه فرات را در نزدیکی ایران در وضعی نا پایدار و نا آرام قرارداده بود .

نزدیک به واپسین روزهای زندگی پیامبر اسلام تا نزدیک خلافت ابوبکر، تیره های بکر و شیبان از آشفتگی و پریشانی دربار تیسفون  سود جُسته مانند سالهای رویداد ذیقار به آبادایهای دور و بَر مرز، دَستبُرد آغاز کردند. دراین زمان، دیگردولت  لخمی {دولت حیره که خسرو پرویز آنرا از میان برداشت و سد بزرگی را که در برابرتازیان بود بدست خود فرو ریخت} که این چپاولگران را در درازای بیابانهای بی فریاد عربستان نیز دنبال کند و از اندیشه  دستبُرد و چپاول بازدارد. (عبدالحسین زرین کوب – تاریخ ایران بعد از اسلام – رویه های 288 و 289. عبدالعظیم رضایی – گنجینه  تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه 421 ابو حنیفه دینوری – اخبار الطوال – برگردان صادق نشأت  رویه های 120 و 121)

*… تیره حنیفه نیز که با پیدایی پیوستگی به تیره های بکر هنوز به ایران وفادار مانده بودند در یمامه در داستان ردّه وارد شده بودند و با سپاهیان اسلام گرفتاریهایی داشتند، از اینرو شیبانیها این بار نه ازمرزداران ایران چندان بیم داشتند و نه از بنی حنیفه  که ممکن بود در چنین ماجرایی به مثابه دست نشانده و مُزدور ایران به پیگیری و تنبیه آنها دست بزنند. با این اندیشه، نزدیک به جریان رویداد گروه شیبانیها باز مانند دوره هرج و مرج پیش از یزدگرد به آبادیهای مرزی دستبرد زندند و چپاول کردند و در این زمان بنی حنیف خود در قضیه « ردّه » فرو پیچیده بودند ونمی خواستند جهت دفع شیبانیها وارد کارزار شوند. (پس از درگذشت محمد گروه بزرگی ازعربان که بزور شمشیر اسلام آورده بودند ازاسلام برگشتند، این کار تا بدانجا دامن گسترانید که در میان بسیاری از تبارهای عرب، زنان دستان خود را رنگ کردند و در شادی درگذشت پیامبر دف زدند!. ابوبکر خالد ابن ولید را که از تبهکارترین سرداران سپاه اسلام بود به سرکوبی این مردم که در تاریخ اسلام بنام اهل رده گفته می شوند و در سراسرعربستان و تا بحرین و عراق گستره بودند فرستاد، خالد با سرهای بریده ی آنها پایه های دیگ ساخت و زنان و کودکانشان را درآتش افکند،  کار بدانجا کشید که ابوبکر خود نیز یکی از آنها را بدست خود درآتش افکند و سوختن او را تا پایان تماشا کرد. اینکه گاهی در شاهراههای اینترنتی دیده می شود که عربها برخی را نفت بر پیکرشان می ریزند و به آتش می افکنند دنباله ی همین آموزه ی اسلامی است}.

دولت عربی حیره از چندی پیش به دست شاهان ایران از بین رفته بود، با اینهمه هنوز، هم در حیره، و هم در انبار، بیشتر مردم عرب بودند. کیش مسیح در بین آنها پراکنده شده بود و از خط و سواد هم بی بهره نبودند. در آبادیهای دیگر نیز که همجوار مرز ایران و درواقع ازآنِ قلمرو ایران بود، نبطی ها و عربها در کنار ایرانیان می زیستند.

در این هنگام سرکرده دو گروه از تیره های بکربن وائل که در آن زمان گُستاخ ترین و بی باک ترین عرب بشمار می رفتند دو مرد نامور به نامهای مُثنی بن حارثه شیبانی  و سوید بن قُطبه عجلی بودند که یکی از بنی شیبان و دومی از عجل بن لُجیم.

سُوید در کرانه اُبَلّه و بَصره  بر آبادیهای مرزی ایران دستبُرد می زد و چپاول می نمود و مُثنی در کرانه های حیره.

از سالها پیش ازهنگامی که نا توانی و فرو پاشی نیروی مرکزی در ایران آشکار شد، این بدویان به این کارها دلیر تر و بی پرواترشدند و به دهقانان و کشاورزان و روستاهای مرزی دستبرد می زدند وهرچه را بدست می آوردند چپاول می کردند، و چون مرزبانان ایران آنها را دنبال می کردند به بیابان ها می گریختند و دورمی شدند.

مُثنی گستاخ تر و هوشیار تر بود و از اینرو در این چپاولها و دستبُردها نیز بیشتر نام و آوازه یافت. وی در  خَفّان قرار گرفته و در کرانه صحرا نزدیک حیره  چادر وخرگاه زده بود و ازآنجا به راهزنی و غارت و چپاولگری به آبادیهای نزدیک می رفت.

باید دانست که در بین شیوخ عرب و در بین بدویان آن کرانه مُثنی یگانه کسی نبود که به این چپاولگریها و دستبُردها می پرداخت. ولی وی ازدیگرهمگنان خود در کار چپاول و غارتگری دلیرترو گستاخ ترمی نمود. مثنی در نزدیک به پایان جنگ ردّه { برگشت مسلمانان از اسلام }، اسلام آورد و بدینگونه خود را به مُسلمین بست تا بلکه تمام اعراب مسلمان را در کارچپاولگری در پشت خود داشته باشد. در این زمان سپاه اسلام در دنبال نابودی اهل ردّه و مشرکان تا نزدیکی فرات آمده بود. گویا پس ازآن که اهل ردّه در شهرهای یمامه –  تمیم – و بحرین به سختی شکست خورده بودند، و حال نوبت پیوست کردن سواد حیره به قلمرو اسلام رسیده بود. در این زمان خالدبن ولید به عراق آمد. (گنجینه تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه 424 .  ابو حنیفه احمد بن دینوری – اخبار الطوال- برگردان صادق نشأت رویه 122 –  عباس اقبال آشتیانی – تاریخ ایران پس از اسلام رویه 49 )

*… دراین روزگار، کارِ پیامبرِاسلام استوار شده و رونق یافته بود، بنا براین درسال هشتم هجرت برآن شد که عربهای بَحرین را نیز به اسلام فراخواند. درآن هنگام مرزبان بحرین  سی بخت یا  سه بخت نام داشت و شیخ عربها منذر بن ساوی بود.

پیامبرعلاء بن حَضرمی را با پیام و نامه برای مرزبان وهم برای شیخ عرب بحرین گسیل داشت. در این نامه اهل بحرین به اسلام فرا خوانده شده بودند بدین شرح: نماز بگزارند و زکات بدهند و فرزندان را به مجوسی نپرورند و آتشکده ها را ویران سازند وگرنه باید جزیه بپردازند. زرتشتیان و یهودیان بحرین جز شماری اندک اسلام را نپذیرفتند ولی پرداخت جزیه را پذیرفتند و لیکن شمارزیادی ازعربها اسلام اختیار کردند که جزیه نپردازند.

انگیزه ی این حالتِ پذیرش و سرفرود آوردن که عربها و شماری از زرتشتیبان بحرین نسبت به اسلام نشان دادند، در ظاهرآن بود که کاراسلام در آن روزگار درسراسر جزیره العرب روی به اوج داشت در صورتی که تیسفون و دربار ساسانیان دچار ناتوانی و پریشانی وهرج ومرج بود و در بحرین دیگرهیچ کس را از دربار شاهانِ ناتوان چشمداشتِ وامید کمکی نمی رفت. از این رو با ورود علاء حضرمی آنها که اسلام را نپذیرفتند نا چاربه دادن جزیه شدند. لیکن پس از وفات پیامبر، مانند بسیاری ازعربهای دیگربه گُمان آن که مگردولت اسلام هم نابود خواهد شد از فرمان خلیفه سر فرو پیچیدند و مرتد شدند.  در این گیرو دارِ ردّه ، مسلمانان عرب هم مانند زرتشتیان بحرین بر دولت خلیفه شوریدند.

علاء حضرمی به فرمان ابوبکر با آنها به جنگ پرداخت. از سویی با عربهای عبد قیس می جنگید و از سوی دیگر با  اسپهبد زرتشتی . سر انجام علاء حضرمی نامه یی به ابوبکر نوشت و در دفع شورش که خود نا توان شده بود یاری خواست. خلیفه هم خالدبن ولید را که دریمامه بود ودرآنجا تازه از کارحنیفه پرداخته بود به بحرین روانه کرد. خالد چندی در بحرین با این مُرتدان جنگید تا آنها را بزیر فرمان آورد. پس ازآن نامه ی ابوبکر به او رسید با دستورحرکت به سوی عراق {در آن زمان عراق بخشی از شاهنشاهی ایران بود}.

در این که خالد از کدام سو به عراق آمده بین نویسندگان  اختلاف است. در هر حال،  جنگ های خالد درعراق، بی تردید بیشتر دستبردها و زد و خوردهایی بوده است که دردنبال جنگهای اهل رده انجام گرفته و صورت یک لشکر کشی آراسته و با آهنگِ فتح ایران نبوده  است. باید دانست که بیشتر عربهای تغلِب و تیره ها ی هم پیمان آنها که در پیمایش این زد وخوردها مورد یورش خالد قرار گرفته اند کسانی می بوده اند که در رویداد ردّه با مرتدان عرب پیوند و همکاری داشته اند، یا از بحرین ویمامه از پیش خالد به عراق گریخته بودند وخالد هم با فرمان ابوبکر به دنبال آنها به عراق آمده است. روایتی دیگر هست که ابوبکر چنین قرارداده بود که خالد از سوی پایین فرات روی به حیره آوَرَد وعیاض بن غنم فهری از سوی بالای آن و از این دو تن آن که زودتر به حیره درآید فرمان از آن او باشد.  در این صورت آن که زودتر به حیره در می آمده می بایست آهنگ مدائن کند وآن که دیر تر رسیده است درحیره بماند. این بود آن نقشه یی که برخی گفته اند ابوبکر برای گشودن مدائن داشته است. این سخن به هیچ روی باداده های تاریخ برابری ندارد، چرا که درآن زمان در پی برگشت  عربها از اسلام، ابو بکر به اندازه یی گرفتارِ جنگهای رَدّه بود که هرگز نمی توانست اندیشه ی جنگ با ایران را بخود راه دهد، چنانکه بعدها نیزعُمر و دیگرمسلمانان هم ازاین کار اندیشه و بیم و ترس داشتند. (گنجینه تاریخ – پوشنه پنجم رویه 426)

*… انگیزه آمدنِ خالد به عراق چنانکه از درنگ کردن در لشگر کشی او بر می آید تنبیه عربهای عراق و هم پیمانان اهل رده بوده ، ولی نا چار به برخورد با لشگریان ایران شده و جنگها و پیروزیهای سپاه اسلام را از آن میان پدید آورده است .(تاریخ ایران بعد از اسلام رویه های 294 و 295)

نزدیک به واپسین روزهای خلافت ابوبکر که جنگهای رَدّه پایان یافته بود  سلمان فارسی و مثنی بن حارثه شیبانی به خلیفه نامه نوشتند و او را از پریشانی و هرج و مرج عراق و ناتوانی و سُستی دولت ساسانی آگاه ساختند.   ابوبکرمُثنی را نمی شناخت، از حال و کاراو پرسید گفتند که از نامداران عرب است. چندی بعد مُثنی خودش آهنگ مدینه نموده با خلیفه دیدار کرد و برای دستبُرد به ایران و چپاول با او هم پیمان شد، چنین قراردادند که ابوبکر شماری از سپاه مسلمانان را به عراق گُسیل دارد، ولی بر خلاف چشمداشت مُثنی خلیفه اِمارت مُسلمانانِ عراق را به او که تازه مسلمان شده بود وانگذاشت و خالدبن ولید را که درآن زمان تازه شورش اهل رده را در یمامه و بحرین فرونشانده بود بدین کار مُهم فرستاد.

باید دانست که لشکرخالد در این زمان بسیارنبود، زیرا کسانی که در دفع شورش اهل رَدّه با او همراهی کرده بودند بیشترشان به حِجاز رفتند و درمَدینه ماندند، ولی شماری که زیاد هم نبودند با اوهمچنان همراه شدند. این معنی خود نشان می دهد که آمدن خالد به عراق جهت اجرای نقشه جنگ، و به آهنگ یورش به ایران نبود. درواقع ابوبکر نمی خواست عربهای بکربن وائل را با لشگریان مدینه کمک کند. تنها برآن بود که از سوی خود برای آنها امیری بفرستد. امیری که درهمجواری مرز ایران به دلاوری و شایستگی او اعتماد توان کرد و گذشته از آن دارای دین تازه و نماینده  خلیفه به شمارآید. درآن زمان اندیشه گرفتن ایران وجنگ با دولت ساسانی بدون تردید به خاطرخلیفه نمی گذشت. تردیدی نیست که مُثنی با پذیرفتن اسلام پای عربهای حجازرا به کرانه های عرب نشین عراق باز کرد و آنها را درغارت و چپاول گُستاخ تر نمود و گرفتاریها ی ساسانی را درکارهای درونی برای آنها روشن نمود.

خالد بن ولید چون در یمامه و بحرین ازجنگ اهل رَدّه آسوده شد به فرمان خلیفه آهنگ عراق کرد ابوبکر به او فرمان داد که ا زسوی اُبَلّه به عراق رود و درراه از تیره های عرب کسانی که با اهل رَدّه جنگیده اند در صف یاران خویش بپذیرد و کسانی را که در شمار اهل رده بوده اند در بین یاران خویش راه ندهد. پس ازآن به مُثنی و برخی دیگر از بزرگان عرب هم که درعراق بودند نامه نوشت وازآنها خواست تا دراُبَلّه به سپاه خالد بپیوندند. در آن روزگاراُبلّه شهری بود نزدیک خلیج {تا اندازه ای درجای کنونی بصره} هوایی گرم و تب خیز داشت، ولی چندی بعد به انگیزۀ صفا و آبادی، نزد عرب از جنات اربعه به شمارآمد. اُبلّه  پادگان و پاسدارخانه ای داشت و در قلمرو ساسانیان بود، ولی نام آن یونانی است. به هر حال درآن روزگار شهری کهنه و قدیمی به شمار می آمد. این کرانه ها در آن زمان آبادان بودند.

جنگ زنجیر

سپاهیان دراُبلّه سه دسته شدند: یک دسته همراه مُثنی بود، با دیگر سران بکر، دسته دوم همراه عدی بن حاتم بود با طی و همراه عاصم بن عمرو با تمیم  و دسته سوم همراه با خود خالد بود. هر دسته ای از یک سو به جُنبش درآمد و قرارشد درجایی به نام حفیر هرسه دسته گردآیند. مرزبان این کرانه در این زمان یکی از سواران بود بنام هُرمَزد. این هُرمَزد از سوی بیابان با راهزنان و چپاولگران عرب سرو کار داشت، و از سوی دریا با دزدان دریایی که از دریای هند به سوی خلیج فارس می آمدند. هُرمَزد چون از آمدن خالد آگاه شداز تیسفون کمک خواست و خود با سپاهی که داشت به سوی حفیر و به جلوگیری ازخالد شتافت. در جایی به نام کاظمه که آب بوده بر سر راه و در دو منزلی جاده بین بحرین و بصره بین دو سپاه ایران وعرب برخوردی رویداد.

در گیرودارجنگ، هُرمَزد سردار ایرانی بدست خالد بن ولید کشته شد و سپاه بی سردارِایران رو به فرارنهادند. دو سردار دیگر ایرانی بنامهای قباد و انوشجان که ازخاندان شاهی و پیشرو لشگرهُرمَزد بودند نیز فرار کردند، رخت و کالای هُرمَزد درمیانِ غنائم بسیار، بدست عربهای مُسلمان افتاد، که از آن، بهره خلیفه را همراه با خبر پیروزی به مدینه فرستادند. این پیکار را ذات السلاسل  یا جنگ «زنجیر» گفته اند زیرا در آن جنگ سپاه ایران گِرد قرارگاه خویش زنجیرکشیده بودند. اینگونه آرایش جنگی برای عربها به کلی تازگی داشته است.. روایتی هست که به دستور فرماندهان، سربازان را به ردیف به زنجیر بسته بودند که کسی فرار نکند، این روایت دروغ محض است، چون اگر چنین کرده اند آیا نمی دانستند که اگر یکی از سربازان کشته شود بار گرانی به دوش سرباز کشته نا شده می گردد و این کارازهیچ آدم نا بخردی سر نمی زند چه رسد به یک مرزبان و یا فرمانده سپاه.

باری فراریانِ سپاه «هُرمَزد» در نزدیکی مزار، ودرکنار نهری فرودآمدند.«قارن» هم که ازمدائن به کمک هُرمَزدآمده بود به آنها پیوست. دراین لشگرگاه  قباد وانوشجان هم که گریخته بودند به یاران خود پیوستند. خالد نیز که به دنبال فراریان بود بدین جایگه دررسید. جنگ سختی درگرفت که شمار زیادی از مسلمانان و ایرانیان کشته شدند وقارن و انوشجان نیز در این پیکار جان باختند، و برخی از سپاه ایران درآب  فرو رفتند و کشته شدند.  در این رویداد نیز اسیروغَنیمَت فراوان بدست مسلمانان افتاد که بهره یی از آن به مدینه فرستاده شد. در سراسراین راه برزگران و کشاورزان بیشتر به سازش سر فرود آوردند وجزیه پذیرفتند. { این آن چیزی است که علی شریعتی و همتایان اواستقبال با آغوش باز می نامند}.

دربین اسیرانی که در این پیکار به مدینه فرستاده شدند شخصی نصرانی بود که بعد ها  حَسَن بَصری از او به دنیا آمد.   به هرحال کسانی ازعربها که نصارا و جزو رعیت ایران به شمار می آمدند، در این زد وخوردها جانب ایران را گرفتند و این کار خشم وکینه توزی و عَصَبیَت قومی را درمیان عربها تجدید کرد.

جنگ وَلَجَه

خالد ازمزار بسوی استان « کسگر» رفت، آنجا با دسته ای از سربازان ایران برخود کرد که سر کرده شان اندرزگر خوانده می شد. در اینجا گذشته از سپاهیان ایران، شماری ازعربهای « بکری» که در بحرین با مسلمین جنگیده بودند با مسلمانان  به جنگ بر خاستند{نشان دیگری از استقبال ایرانیان با آغوش های گشوده!}. جنگ سختی رویداد و خالد، دلاوری از ایرانیان را که هزارسو خوانده  می شد بکشت. گویند پس از کشتن او در میدان جنگ خوردنی خواست، از آن که سه روز بود تا از این که با چنین دلاوری در جنک چه خواهد کرد چیزی نخورده بود!.  جنگ وَلَجَه سخت و خونین  بود.. اندرزگر در بیابان از تشنگی در گذشت. شماری از عربها و ایرانیان اسیر شدند، برزگران و کشاورزان سازش کردند و جزیه پذیرفتند.{ و بگفته ی علی شریعتی احساس کردند که دین اسلام همان گمشده یی است که بدنبالش می گشته اند}.

پیکار اُلیس

با اینهمه  نصارای بکری که در وَلَجَه شکست خورده بودند به کینه کِشی خونهایی که از آنها در پیمایش جنگ با مسلمانان ریخته شده بود بار دیگر با عربهای نصارا هم پیمان شدند. این بار پیکاردرجایی بنام « اُلیس» که روستا  یا دِژی ازآبادیهای انبار، و در کرانۀ  راست فرات قرارداشت، و نخستین آبادیِ مهم عراق بود رُخ داد، و در این حدود بهمن جاودویه سردار ایران نیزازسرهنگان خویش یکی را بنام  جابان به یاری آنها گُسیل داشت. جابان با سپاهیان خویش به اُلیس رفت ودرآنجا فرودآمد. خالد نیزکه دردنبال عربهای بکری برای سرکوبی آنها می آمد به این کرانه رسید، هنگام ورود سپاهِ خالد، یارانِ جابان خوان گسترده و نان می خوردند. خالد که با پیشروان سپاه خویش برسرشان رسید به او اعتنایی نکردند و از سرخوان بر نخواستند!. این کار برخالد گران آمد و کینۀ آنها را بدل گرفت و سوگند یاد کرد که از ایرانیان چندان بکُشد که جوی خون روان شود..

جنگ درگرفت و هردو سو برای پیکار آماده شدند. جابان و یارانش چون چشم به راهِ رسیدنِ کمک از بهمن جادویه بودند سخت ایستادگی کردند، و خالد نیز با یاران خویش پای فِشرد. سر انجام ایرانیان بر اثرِ نرسیدن کمک فراری شدند، شماری از آنها کُشته و شماری هم اسیر گشتند. خالد که ازخونسردی و بی اعتنایی لشکر جابان هنوز خشمگین بود و کینه در دل داشت، برای آن که به سوگند خویش وفا کرده باشد فرمان داد تا اسیران ایرانی را گردن بزنند!.. نوشته اند یک روز و یک شب از این اسیران می کُشتند و خون روان نمی شد{خون بزودی لخته می شود و از رفتن می ماند} سرانجام یکی ازسپاهیان خالد بنام  قمقاع گفت اگر تمام آدمیان را بکشی خون روان نخواهد شد. پس فرمان ده تا آب بیاورند و بریزند که با خون آمیخته و سوگند اجرا.همین کار را کردند و سوگند خالد اجرا شد .(عبدالحسین زرین کوب – تاریخ ایران بعدازاسلام  رویه های 289 و 299    دکتر جواد مشکور– تاریخ سیاسی ساسانیان- پوشنه دوم رویه های 1314 1315 – فارسنامه ابن بلخی رویه 116 استاد عبدالعظیم رضایی – گنجینه تاریخ ایران پوشنه پنجم رویه 427 تا 433 )

*… چون جابان و یارانش با خالد و سپاهیانش در آمیختند، خوردنیها، با خوانها همچنان بر جای مانده بود. شکست سربازان ایران آن خوان را به تاراج مسلمانها داد. مسلمانان در خوان افتادند و آن را چپاول کردند. ازآن خوردنیها بسیاری برای آنها تازگی داشت و در حیرت وشگفتی فرو می رفتند. چنانکه برخی حلوای قند ندیده بودند می ترسیدند که زهرباشد وبرخی دیگر نان نازک نخورده بودند گمان می بردند که کاغذاست. در آن گیرودار چپاول وآشوب، مسلمانان که از پیروزی مَسرورشده بودند به مسخرگی پرداختند. یکی نانی را که عرب رقاق می خواند بر می داشت و می پرسید این ورق های سپید چیست؟  باری در این جنگ خالد اسیران بسیار بِکُشت وغنائم بسیارهم بدست آورد که بهره ی خلیفه به مدینه فرستاده شد. ) تاریخ گزیده حمدوالله مستوفی- رویه 171  تاریخ ایران بعد از اسلام رویه 300 – ابن اثیر- تاریخ کامل اسلام و ایران – چاپ مصر- پوشنه دوم رویه265   گنجینه تاریخ ایران پوشنه پنجم رویه 433 (

*… خالد ابتدا به طرف حیره که اوّل آبادی ایران غربی و برکنار بادیه عربستان بود متوجه شد. اهل حیره تسلیم شدند و در سال دوازدهم هجری مبلغی گزاف به سپاه اسلام بخشیدند تا ازخون ایشان درگذشت و قرار گذاشتند که هر سال نیز خراجی به مسلمین بپردازند وخالد تسلیم ایشان را به این شرط پذیرفت که ازاین تاریخ به بعد مردم حیره جاسوس مسلمین بر ایرانیان باشند{ نمونه ی دیگری ازمعنویت} وجوه غَنایِم را هم به مدینه فرستاد و این اوّلین مالی بود که مُسلمین به مدینه به عنوان تقسیم بین مسلمانان دیگر فرستادند{ این آن چیزی است که بنام قسط اسلامی – عدل علوی – عدل ابوبکری و عدل عُمری.. و امروزه بنام اسلام راستین در ذهن و روان و اندیشه ی ما ایرانیان کاشته و پرورانده اند، و ما  بی آنکه بدانیم قسط اسلامی چگونه قسطی و عدل علوی چگونه عدلی است خون یکدگردرراه آن بر زمین می ریزیم!}.

با فتح حیره از طریق وادیِ فُرات، راه جنوبِ عراقِ عرب و جُلگۀ خوزستان بر روی سپاه اسلام گشوده شد. خالد بیدرنگ مُثنی را مأمور شوشتر کرد و یکی دیگر از سران عرب را به فتح بندر اُبلّه فرستاد و خود به تسخیر آبادیهای کنار فُرات مشغول شد، از آنجمله به شهر انبار درکنار فُرات، محل ذخیره و آذوقه لشکر ایران حمله برد و پس از محاصره و سوختن قسمتی از حومۀ آن شهر، مردم آنجا را به تسلیم و دادن مالی مجبور ساخت.

خالد تا ربیع الاوّل سال 13هجری در عراق بود و دراین مدت او و سپاهیانش به مردم بلادِ سرحدی ایران از کشتن و غارت اموال و به اسیری بردن زن و کودک صدمات بسیار زدند و در پاره ای موارد بدون هیچ اغراقی از کشتن مردم بیگناه به اسم اینکه اسلام قبول نکرده اند جوی خون راندند. (عباس اقبال آشتیانی – تاریخ ایران پس از اسلام  رویه 49 )

جنگ امغیشیا

*.. خالد پس از پیروزیِ رویداد اُلیس به امغیشیا رفت که شهری در آن دور و بر بود و آلیس روستا یا دژی از آن به شمار می رفت. آن جا را خود مردم خالی کرده بودند.{ به سخن دیگر به پیشباز نیامده بودند} با این حال همه دستاوردهای  جنگی بسیار در آنجا به چنگ مسلمان افتاد. خالد شهر را که تهی از مردم بود ویران کرد { تا قسط و برابری و معنویت وعطوفت اسلام را در برابر داوری تاریخ بگذارد}.. پس از چپاول و ویران کردن شهر از آنجا آهنگ حیره نمود. و چون حیره را گرفت به سوی انبار روانه شد.

این شهر به منزله دروازه یی بود که دنیای خاور را بر روی مردم می گشود، و گذشته از آن به انگیزه موقعیتی که داشت در ترتیب کار آبیاری سواد {سرزمین عراق} بسیار با اهمیت شمرده می شد از این رو درکارِ لشکرکشی هم در این زمان برای ایران و روم شایان اهمیت بود.

واقعه ی  جِسر ( رمضان سال 13)

مردم حیره از قدیم بر روی شط پلی ساخته بودندکه به توسط آن به ساحل چپ رودخانه می آمدند واز این طریق با عراق ارتباط داشتند. این پُل در این تاریخ سُست و در پاره یی  قسمتها خراب شده بود. ابو عبید {فرمانده سپاه عُمر} به تعمیر آن اَمر داد و چون از اصلاح آن فارغ شد با عده یی از سپاهیان اسلام از شط گذشت. ایرانیان در این طرف رودخانه به سرداری مرادنشاه که پادشاه ایران او را بهمن و عرب ذوالحاجب یعنی دارای ابروان دراز لقب داده بودند، جلوی لشکریان ابوعبید را سدّ کردند{ به سخن دیگردر اینجا نیز برای پیشباز آغوش نگشودند} و جنگ سختی در گرفت و جمع کثیری از مُسلمین بدست ایرانیان به قتل رسیدند از آن جمله ابوعبید و برادر و برادر زاده اش هلاک شدند و مُسلمین شکسته و منهزم  به سرداری مُثنی بحیره برگشتند و خبر هَزیمت خود را به مدینه به عُمر نوشتند. شکست جِسر و قتل ابوعبید چنان عمر را متأثر کرد که در مدت یکسال از شدت تألم نام عراق را بر زبان نمی آورد، تا اینکه پس از گذشتن سالی او در مدینه و مُثنی در حیره مردم را به «جهاد بر ضِدّ اهل ایران»  تحریص و « به خزاین ملوک ساسانی تطمیع کردند» {آیا براستی مردم ایران از چنین جُنبش ایران ویرانگر،  از چنین مردم، و از چنین فرهنگ با آغوش باز پیشبازکردند؟} حتی خلیفه هر کس را که می خواست به غزای شام رود به سمت ایران روانه می کرد، از آن جمله ، جریربن عبدالله  بَجَلی  را با اتباعش به آبادیهای ایران مأمور ساخت و او با خلیفه قرار گذاشت که ربع غنائمی را که کسانش از این عمل به چنگ می آورند مُلک ایشان باشد و خلیفه هم پذیرفت!.. { نمونه ی دیگری از عدالت و معنویت و قسط اسلامی!}

اما ایرانیان با وجود چنین فتح درخشانی که حاصل کرده بودند و با فرصت یک ساله که در دست داشتند به علت پریشانی اوضاع داخلی ابداً به فکر تدبیر کار مسلمین و پیش بینی حمله ی آینده ی ایشان نیفتادند و چنین تصور کردند که در نتیجه شکست جِسر به کلی خطر عرب و اسلام دفع شده است .

جریر بن عبدالله بجلی با جمع کثیری از اعراب به سمت سواد عراق و دره ی وسطای فرات سرازیر شد . چون خبر حرکت ایشان به ایران رسید، یزدگرد سوم که تازه از بحرانهای پیاپی بر تخت متزلزلِ ساسانی جلوس کرده بود، سرداری را بنام مهران پسر مهر بنداد همدانی با دوازده هزار لشکر به جلوی جریر و یاران او فرستاد، اما این سردار به جای آنکه مانند بهمن ذوالحاجب درساحل چپِ فرات چشم براه مسلمین بنشیند، پیشدستی کرده از پُل گذشت و در آن طرف شط در محل نخلیه}- { در نزدیکی کوفه کنونی }  با اصحاب جریر و مُثنی روبرو گردید. در این جنگ که به واقعۀ نخلیه یا بمناسبت نام سردار ایرانی به یوم مِهران معروف است ، ابتدا  برادر مُثنی کشته شد. لیکن این قضیه به جای آنکه مُثنی را دل شکسته ودر پایداری سست بگرداند برخلاف، بر شدّت کینه و جلادت او افزود و مُسلمین را به حملۀ جمعی بر سپاه ایران واداشت. مهران در جنگ کشته شد و لشکریان او منهزم شدند. یاران جریر و مُثنی پس از عبور از فرات دست به کشتار مردمِ بیگناه گذاشتند و طولی نکشید که تمام ساحل چپ فرات تا نزدیکیهای مدائن،  پایتخت ایران در زیر سُمّ  ستور این جماعت بیابانی پایمال گردید. (عباس اقبال آشتیانی – تاریخ ایران پس از اسلام – رویه های 50 و 51   در اینجا نیز ناشر به فرمان وزارت ارشاد در پانویس این رویه می نویسد:   کسانی که با سپاه مسلمین می جنگیدند سربازان و وابستگان حکومت ساسانی بودند! وگرنه مردم ایران با آغوش باز از سپاه اسلام استقبال کردند!.)

*… پس ازوفات ابوبکر خلیفه تازه «عمربن خطاب» مردم مدینه را نوید پیروزی و بدست آوردن غنایم جنگی داد و به آهنگ عراق شورانید. مردم درپذیرفتن این فراخوانی که به جنگ با ایران بود، در تردید بودند و از فر و شکوه، و از شمار سپاهیان ایران بیمناک بودند. مُثنی برای مردم سخنرانی کرد و ناتوانی و سُستی «خسروان» ایران را بیان کرد و جنگ با ایران را خوار مایه و آسان فرانمود.

خلیفه که در حقیقت می خواست کاری برای بیکاران مدینه پیدا کند، و آسوده خاطر به خلافت پردازد آنها را به این کار وا داشت، با اینهمه چندین روز به درازا کشید تا شماری برای این سفر که بسی پر خطر می نمود آماده شدند .  (عبدالعظیم رضایی – گنجینه تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه442)

*… عُمر به تمام کارگزاران خود در سراسر جزیره العرب نامه نوشت و فرمان داد که هر مردِ جنگی را که دارای اسب و سلاح باشد نزد او روانه کنند. در این زمان مُثنی «سوق اخنافس» و هفته بازار بغداد را که در جای بغداد کنونی بود چپاول کرد!!.{نمونه یی از شیوه ی گسترش اسلام در ایران وجهان}. گنجینه تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه 448)

*… گویند چون خداوند مِهران و دیگر بزرگان فارس را که همراه او بودند بهلاکت رساند {کار خداوند را درنگرش مسلمانان بنگرید! دانسته نیست که این خداوند است یا دیو خشم خونین درفش؟} برای مسلمانان هجوم بر سرزمین سواد میسرگشت، واستحکامات ایران یکی پس از دیگری درهم کوبیده شد، شیرازه ی کار ایشان از هم بگسیخت و مسلمانان برآنان جری تر شدند و سرزمینهای «سواد» و « سورا » و « کسگر»  و « صراط»  و «فلالیج» و استانهای آن مرز و بوم را میدان تاخت و تاز خود قرار دادند. مردم حیره به مُثنی گفتند: در نزدیکی ما قریه یی است که در آن بازاری بزرگ وجود دارد و هرماه یکبار بازرگانان فارس و اهواز، و دیگر شهرهای ایران به آنجا می آیند و به خرید و فروش اجناس می پردازند، هر گاه بتوانی آن بازار را غارت کنی کالاهایی پُربها به چنگ خواهی آورد. مقصود ایشان بازار بغداد بود، که قریه ای بود، و ماهی یکبار بازاری برای خرید و فروش در آنجا تشکیل می شد.  مثنی راه بیابان را پیش گرفت تا به « انبار » رسید، و مردم انبار برای دفاع مُتِحَصِن گشتند و مُثنی کس فرستاد وبسفروخ  مرزبان آن شهر را نزد خود خواند تا با او گفتگو کند و به او امان داد . مُثنی با وی خلوت کرد و گفت: من قصد چپاول بازار بغداد را دارم می خواهم که تو راهنمایانی چند همراه من کنی تا راه را به من بنمایند و پُل را برای من استوار سازی تا از رود فرات بگذرم. مرزبان چنان کرد،  پُل را ایرانیان قطع کرده بودند که تازیان از روی آن نگذرند. پس مُثنی با یاران خود از پُل گذشت و به رهبری کسانی که مرزبان خائن با او فرستاده بود بامدادان به بازار رسیدند.

مردم آن سامان اموال خود را رها کرده به بیرون شهرگریختند، دست مُثنی و همراهانش از طلا و نقره و کالاهای دیگر انباشته شد، به انبار» باز گشتند و به قرارگاه خود رسیدند. همینکه اخبار غارت پیروزگرانه ی مُثنی به سُوید بن قطبۀ عجلی رسید، سُوید به عُمر بن خطاب نامه نوشت و جریان امر را بدو آگهی داد و از وی خواست که لشکری بکمک او بفرستد. عُمربن خطاب برای این منظور عُتبه بن غزوان مازنی را که با بنی نوفل بن عبد مناف هم پیمان بود و صحبت رسول اکرم را درک کرده بود برگُزید و به ریاست دو هزارتن از مسلمانان به کمک مُثنی گسیل داشت و به سوید بن قطبه نوشت که او نیز به مثنی بپیوندد.

چون عُتبه حرکت کرد، عُمراو را بدرقه کرد و گفت: ای عُتبه برادرانِ مسلمانت برسرزمین حیره و اطراف آن ظفریافتند و سواران آنها از فُرات گذشتند و به بابل شهر«هاروت و ماروت » وجایگاه ستمکاران گام نهادند، و سواران ایشان هم اکنون تا حدود مدائن را میدان هجوم خود قرارداده وبدان شهر نزدیک شده اند. ترا به فرماندهی این سپاه برگُزیدم که سوی اهواز رهسپارشوی ومردمِ آن سامان را از کمک به یارانشان که درسرزمین سواد نَبَرد می کنند باز داری وازاین سویِ « اُبلّه» با ایشان به پیکار بپردازی .

عُتبه بن غزوان حرکت کرد و به سرزمینی که امروه بصره نام دارد رسید، در آن هنگام در آنجا چیزی جز «خُریبه» که چند خرابه ی متروک بود وجود نداشت، و در آنجا استحکاماتی که از کسری بر جای مانده بود که تازیان را از دستبُرد به آن صفحات باز می داشت . عتبه بن غزوان با یاران خود در آن ویرانه فرود آمد و از آنجا نیز حرکت کرد تا به موضع بصره رسید که آنوقت پوشیده از سنگ ها و ریگها ی سیاه بود و بدان جهت بصره نامیده شد. سپس از آنجا حرکت کرد تا به شهر «اُبَلّه» رسید و آنجا را بزور بگرفت و به عُمر چنین نوشت: اما بعد، همانا خدای را سپاس که اُبَلّه را بر ما فتح کرد و اینجا لنگرگاه کشتی های عمان ، بحرین ، فارس ، هندوچین می باشد و ما سیم و زر و کالا و اموال و زن و فرزند مردم آن سامان را به غنیمت گرفتیم…( یکی از برجسته تر ین نمونه ها از معنویت اسلام ناب محمدی، ایرانیان با آغوش باز به پیشباز این دین و این فرهنگ و این مردم شتافتند، تا مردانشان را در کنار آسیابها گردن بزنند و با خونشان آسیابهاب بگردانند و زنان و کودکانشان را به غنیمت ببرند!)

این نامه را با نافع بن حارث بن کلده ی ثقفی نزد عُمر فرستاد، و چون نافع به حضورعمررسید و خبرآن غارت ها را داد مسلمانان یکدیگر را مژده می دادند!. چون نافع آهنگ بازگشت کرد به عُمر گفت: یا امیرالمؤمنین، من در بَصره سرو سامانی برای خود فراهم کرده و در آنجا قصد توطن دارم خواهشمندم به عُتبه بن غزوان دستور دهی جوار مرا گرامی دارد!

عُمر به عُتبه نوشت: « اما بعد، از قراری که نافع بن حارث می گوید در بصره برای خود سروسامانی فراهم آورده و می خواهد در آنجا بماند پس همسایگی وی را نیکو بدار..{ سرو سامان یافتن آخوند ها پس از خلالوش اسلامی از راه مصادره دارایی مردم در دنباله ی همین گونه سامان پذیری است که هنوز آنرا عدل عمری  و عدل علی می گویند.}

سپس عُتبه به « مذار» رفت ومرزبان آنجا را بُکشت و جامه و سلاح او را برگرفت و کمر بند وی را که انباشته از گوهرهای زُمرد و یاقوت بود برای عُمرفرستاد و خبرآن فتح را بدو نوشت. مسلمین ازاین خبر یکدیگررا بشارت دادند و برحامل پیام گِردآمده چگونگی  کار بصره را از او جویا شدند، وی گفت اینک مسلمانان در بَصره در زر و سیم غوطه ورند از این رو مردم رغبت نشان دادند و به بصره رفتد تا تعداد آنان در آنجا بسیار گشت!.

گویند چون ایرانیان دیدند که اعراب گرداگرد آنان را فرا گرفته و به تاخت و تاز و چپاول شهر ها پرداخته اند به یکدیگر گفتند: درنتیجه ی فرمانروایی زنان به چنین وضعی دچار شده ایم { به پادشاهی پوراندخت وآزرمیدخت نمارش می کند.  برابرگزارش شاهنامه و دیگرداده های تاریخ، این هردوبانو، پادشاهان بسیارکاردان و توانایی بوده اند که شوربختانه چرخه ی پادشاهی هردو بسیارکوتاه بود، پوراندخت درپی یک بیماری بد خیم جوانمرگ شد و آزرمیدخت بدست رستم فرخزاد کشته شد. پریشان روزگاری ایرانیان به هیچ روی پی آیند پادشاهی این دو بانو نبود، بلکه در پی زشتکاریهای نابخشودنی مردانی مانند خسرو پرویز و پسرش شیرویه بود.} .

از این رو نزد یزدگرد پسر شهریار پسرخسرو پرویز رفتند وی را که جوانی شانزده ساله بود به پادشاهی برداشتند. (ابو حنیفه دینوری – اخبار الطوال  رویه  های 123 تا 130)

*… عُمر برآن شد که سپاه و تجهیزات گرد آوَرَد. تیره های « بجیله» را که مدتها پیش در سراسر شهرهای عرب بین دیگر تیره ها پراکنده بودند و «جریربن عبدالله بجلی» هم از زمان زندگی پیامبر برای گرد آوری آنها بی نیجه تلاش کرده بود گرد آورد و با بخشیدن یک چهارم و یک سوم و یک پنجم از دستاوردهای غارت و چپاول، به همراه جریر و به کمک مُثنی روانه عراق کرد. از «اهل رده» نیز که به انگیزه ی ارتدادِ نا پایدار و زودگذر تا این زمان از شرکت در غارت ها محروم بودند، هر کس را دسترسی داشت و او را در تازه  مسلمانی خویش راستگو می دید به عراق می فرستاد. مُثنی نیز که خود در اُلیس بود از آنجا نزد عربهای عراق کس فرستاد و در جنگ با ایرانیان از آنها یاری جست. در واقع شماری ازعربهای عراق نیز فراخوانی او را پذیرفتند{اینها همان کسان هستند که مطهری ها شریعتی ها و دیگران، با انمارش به آنها می گویند که ایرانیان با آغوش باز به پیشباز اسلام شتافتند!} گفته اند حتا تیره یی از نمر هم که نصارا بودند به خاطر حمیت عربی با مُثنی همراه شدند، بدینگونه مُثنی در پایان چند ماه پس از رویداد پُل، باز شماری گرد آورد و برای چپاول ایران ساز و آلت فراهم آورد. (عبدالحسین زرین کوب – تاریخ ایران بعد از اسلام رویه های 312 و  313   عبالعظیم رضایی – گنجینه تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه 447)

نبرد بویَب

«بویب» دروازه عراق بود و نزدیک کوفه و نجف می باشد. در این جا آزمودگی و عبرت مُثنی به کار رفت، بر خلاف گذشته که « ابو عبیده » گمان کرده بود ، زیرا مهران سردار ایران مانند بهمن جادویه به عرب پیشنهاد کرد که آیا من از پُل بگذرم و به میدان جنگ بیایم یا شما؟ مثنی پاسخ داد شما گذر کنید وما آماده هستیم.

این رویداد در ماه رمضان سال 13هجری بود که مسلمانان روزه دار بودند ومُثنی فرمان داد تا افطار کنند که نیروی آنها کاسته نشود. مهران هم صف های ایران را آراست و مردانشاه و فرزند  آزادبه مرزبان حیره را در دو پهلو قرارداد. دراین جنگ، آرامیان مسیحی کمک زیادی به سپاه عرب کردند{اینها نیز از گروه پیشبازکنندگان اسلام با آغوش باز بودند! شگفتا که هیچیک از آرامیان مسیحی تا کنون اسلام را نپذیرفت و محمد را درغگو و شیطان: Antichrist می دانند} در همان گیرودارِ جنگ یک جوان نصرانی خود را به سردار ایرانی مهران رسانده و او را کُشت و بر اسب او سوار شد و فریاد زد که منم جوان تغلِبی، کشنده ی مهران مرزبان ایران . آن جوان مسیحی بازرگان اسب بود که چند سر اسب برای فروش همراه داشت و چون عرب و بسیاری از تیره ی مسیحی خود را در آن سپاه دید، با رغبت وارد سپاه عرب شد و چون سردار ایرانی را کشت، نا بسامانی در سپاه ایران افتاد و قلب و دو پهلوی لشکر جای خود را تهی کرد و مسلمانان پیروز شده، ایرانیان را تا پُل دنبال کردند، ولی فراریان همگی نابود شدند.

فیروز نامی پس از مهران در برابر عربهای مسلمان به خوبی ایستادگی و پایداری کرد و شمار زیادی ( بیش ازدوهزارتن) ازمُسلمانان را کُشت، ولی سرانجام خود و سربازانش کشته شدند.

مُثنی امیر جنگجویان مُسلمان هم پس از یک آزمودگی  که از یاری نصارا آموخته بودبه عُمر پیشنهاد کرد که اگر از عربهای مسلمان ناشده هم سود جسته شود رستگار خواهیم شد.  عُمر هم «اهل رده» {کسانی که پس از درگذشت محمد از اسلام برگشته و در شادی مرگ او دف زده بودند} را به جنگ و غارت ایرانیان فرا خواند و بر انگیزانید و آنها را درآغاز کار از فرماندهی باز داشت و تنها می توانستند سر کرده ی ده تن باشند آن هم از مُسلمانان با پیشینه وفاداری.

در سال چهاردهم هجری عمرخلیفه دوم  سعد بن ابی وقاص را به سرداری سپاه مسلمانان برگزید و او را با 30 هزار تن به عراق گسیل داشت. وی درجای استواری در قادسیه جای گرفت و  یزدگرد هم  رستم فرخزاد  و به گفته یی دیگر  فرخ زاد را با 100 هزار تن به پیکار او فرستاد.

جنگ قادسیه در سال 14

هجده ماه بعد از فتح نخلیه، عرب به قَصد تسخیر پایتخت ایران مداین که در ساحلِ چپ دِجله قرار داشت ، خود را آماده کردند، وعُمر پس از مدتی تردید و احتیاط دراین که خود شخصاً به سرداری لشکر اسلام عازم شود یا دیگری را به این عَمل بگُمارد بالاخره سَعد ابی وقاص را نامزد این شُغل کرد تا او به دستیاری مُثنی {همان دزد بیابانی که به روستاهای ایران یورش می آورد و دستاورد کار و کوشش، و زنان و دختران خوبچهر ایرانی را می ربود و به بیابانهای بی آب و گیاه می گریخت} پایتخت ایران را مفتوح سازد. موقعی که سَعد به نزدیکی حیره رسید، مُثنی مریض بود و او اندکی بعد درگذشت.سَعد زوجه ی او را به عقد خود در آورد و در محل قادسیه {15 فرسنگی باختر کوفه} اردو زد.

یزدگرد با عجله سپاهیانی کثیر از این طرف و آن طرف گرد آورد و فرماندهی ایشان را به اسپهبد کل ایران یعنی رستم فرخزاد، والی خراسان وا گذاشت{ بسیاری از کارشناسان،  گُزینش رستم فرخزاد (کشنده ی آزرمی دخت) را به فرماندهی سپاه ایران لغزشی بزرگ و نا بخشودنی از سوی یزدگرد می دانند و براین باورند که رستم به هیچ روی شایسته ی چنین پایگاهی نبود}و فیروزان و بهمن ذوالحاجب «فاتح واقعۀ جِسر» را هم با او همراه کرد. رُستم که بر تختی سوار بود، با درفش کاویان، پرچم ملی ایران به جانب قادسیه رهسپار گردید .

با وجود نهایت احتیاط و تهیه یی که عُمر در کار لشکرکشی به ایران مَرعی داشته بود، باز از عاقِبَت اَمر اندیشناک

بود و می خواست که اگر ممکن شود با تحمیل جزیه و اسلام بر ایرانیان به شکلی کار را بدون جنگ خاتمه

دهد..

در تمام این مدّت هجده ماه که از واقعه نخلیه می گذشت و قسمتی از آن صرف تبادل سفرا و مذاکرات شد، با این که ترس و تردید عرب از حمله ی به مداین واضح بود، رستم فرخزاد با وجود کثرت عدد ابداً حرکتی نکرد!  مثل اینکه انتظار داشت که لشکر اسلام که جماعتی قلیل بیش نبودند براو حمله کنند در صورتی که به عقب راندنِ عرب به آن طرف فرات که حَد طبیعی ایران و ازهمه جهت برای دفاع شایسته بود، با صرف مُختصر تدبیر و کارآگاهی چندان اشکالی نداشت، اما بدبختانه دل لشکریان ایران براثر جنگهای ایام خسرو پرویز و انقلابات بعد ازاو، واز میان رفتن مردان کاری مُرده بود و سرعت و پیشرفتی که در طی زمانی قلیل اسلام و عرب به آن توفیق یافته بودند همه را مَبهُوت و نا امید می داشت. (عباس اقبال آشتیانی- تارخ ایران پس از اسلام  رویه 52  )

*… رُستم در  ساباط  مرکز گرفت و ترس و بیم بر او چیره بود! به اندازه یی که پی چاره برای سازش می گشت! عربها دانش و خرد و بینش  و دور اندیشی و آزمودگی و درایت  رستم فرخزاد را در تمام گزارش ها و رویداد ها ستوده و او را  اختر شناس! و غیبگو! هم شناخته و با تمام احوال شکست او را که به سود آنها بود، ناشی از قضا و قَدَر دانسته اند، چون او از یورش امروز و فردا می کرد و شماری نماینده از سوی سعد وقاص به دربار شاهنشاهی ایران فرستاده شد و خود رستم هم دنبال آنها رفت.  با آن که در ظاهر انگیزه این گروه ریشخند مردم بود، با اینهمه یزدگرد ایشان را با احترام پذیرفت، زیرا نزدیک به این زمان مسلمانان شهر دمشق در سوریه را گشوده بودند.

«یزد گرد» وزیران و بزرگان و مردان دربار را فراخواند و انجمنی شاهانه ترتیب داد و پچواک گر{مترجم} هم حاضر بود.  یزدگرد رو به پچواک گر کرده فرمود: از اینها بپرس برای چه به کشور ما آمده و آیا برای چپاول گام برداشته اند؟ آیا چون ما را سرگرم کارهای درونی کشور دیده گستاخ گشته اند؟.

نُعمان بن مقرن  گفت: « الله ما را مَشمول رَحمت خود فرموده پیامبری برای ما فرستاد، و به ما نوید داده که دنیا و آخرت از آن ما شود، تیره های عرب برخی پذیرفتند و برخی نپذیرفتند، سپس به ما فرمان داد نخست به مرتدین عرب بپردازیم، و آنها بردو گونه بودند، تیره یی به زور واجبار زیر فرمان آمدند، و گروهی به اختیار خود دین اسلام را پذیرفتند. با همان دعوت توانستیم این دین را بشناسیم و از سختی زندگی و رنجِ گرسنگی و دشمنی بین خود رها شویم. بعد از آن فرمان داد که نُخُست به ملتهای همسایه و نزدیک پرداخته آنها را به اسلام فراخوانیم. اکنون ما شما را به این کیش فرا می خوانیم، اگر نپذیرید یکی از دو کارآسان تر است: دادن جزیه که به گردن گیرید، وگرنه جنگ است و دیگر هیچ، اگر بپذیرید ما کتاب خدا ( قران) را نزد شما گذاشته که به احکام آن رفتار کنید و ما شما را به حال خود خواهیم گذاشت، وگرنه جزیه را بدهید.. وگرنه با شما جنگ خواهیم کرد.{ در این گزارش یک نادرستی بزرگ دیده می شود، وآن اینکه کتابی را که عربها می خواهند نزد ایرانیان بگذارند دراین زمان هنوز شیرازه بندی نشده و به پیکرکتاب در نیامده بود، این درست است که بسیاری از آیه های قران بدست کاتبان نوشته می شد، ولی اینکه کتابی پدید آمده باشد که عربها بخواهند نسخه یی ازآن را نزد ایرانیان بگذارند به هیچ روی درست نیست و از ساخته های گزارشگران مُسلمان است تا بدین شیوه والامندی ویژه یی به سخنگویان مُسلمان در پیشگاه یزدگرد داده باشند» .

یزدگرد پاسخ داد « ما ملتی بدتر و زبون تر  و گرسنه تر، و از دیدگاه شمار، کمتر و بیچاره تر از عرب در سراسر زمین نمی شناسیم.  پیش از این برزگران واوباش روستاها و قَصَبات را کارگزار دفع یا تربیت و تنبیه شما می کردیم.  دولت ایران هرگز سپاهی برای سرکوبی شما نمی فرستاد و نیازمند هم نبود، اکنون این غرور را کنار بگذارید و به محبت ما امیدوار باشید که به شما ارفاق کرده خوراک و پوشاک داده و بزرگان شما را مورد مهر و اکرام قرار داده برای شما یک پادشاه خیر خواه بر گزینیم  تا به نیک بختی و رفاه زیست کنید».

مغیره گفت: « آنچه را که در باره سختی زندگی و گرسنگی و تنگدستی عرب فرمودید چنین بود بلکه بدتر و سخت تر هم بود.. اکنون می توانی یکی از این سه چیز را بپذیری: دادن جزیه آن هم با خواری و سرافکندگی، یا جنگ با شمشیر، و یا اسلام را بپذیرید… سخنان او بسیار تند و بی ادبانه بود، شاهنشاه خشمگین شد و گفت: « تو با من با چنین گُستاخی سخن می گویی؟ اگر فرستاده نبودی، و اگر ریختن خون فرستادگان و نمایندگان روا بود همه تان را می کشتیم، برخیزید و از اینجا بروید».

سپس فرمود که یک بارِ خاک آورده، و بر دوش بهترین و بزرگترین آنها بار کنند، و با همان بارکشی و خواری از دروازه ی مداین بیرون روند. آنها با همان حال از دربار بیرون آمده راه قادسیه پیش گرفتند، چون نزدیک لشگر خود شدند و رستم بر این احوال آگاهی یافت، نماینده یی فرستاد که خاک را از آنها بگیرد، ولی نماینده به آنها نرسید وآنها نزدسعد رفته پاسخ شاه ایران را با همان خاک بردند و امانت را رسانیدند.  رستم این کار را به فال بد گرفت و گفت:  شاه ایران به دست خویش خاک ایران را به آنها داده است.   سعد  هم آن کار را به فال نیک گرفت و گفت:  ما خاک آنها را گرفتیم.

در همان زمان رستم به برادرِخود  بندوان نوشت که دروازه ها و دِژ ها را سخت ببندد و وسایل دفاع را فراهم کند و یاد آورشد که پیروزی عربها و شکست خود را پیش رو می بینیم!.  بندوان  هم چنین کرد و نوید کمک را با خود به میدان برد و خودش هم کشته شد.

چون رستم به قادسیه و میدان جنگ نزدیک شد، یکی ازعربهای کوچک را اسیرکردند واز اوضاع سپاهیان عرب پرسیدند. در ضمن گفتگو، ودر پاسخ رُستم که از او پرسید برای چه به اینجا آمده اید؟ گفت: الله به ما نوید داده که صاحب کشور شما شویم و فرزندان و زنان شما را برده و اسیر کنیم و به غنیمت ببریم. رستم پرسید اگر کشته شوید چه سودی خواهید برد؟ مرد عرب گفت: « کشته ی ما به بهشت موعود می رود و زنده ی ما پیروز شده تا نوید الله را دریابد. (تاریخ سیاسی ساسانیان- پوشنه دوم  رویه های 1327 و 1328  گنجینه تاریخ ایران – پوشنه ی پنجم رویه 452  )

یَکی  نامه سوی  برادر  به  درد      نِبِشت و سُخَن ها  همه یاد کرد

نُخُست آفرین  کرد  بر  کردگار     کز  و  دید  نیک  و  بد  روزگار

که این خانه از پادشاهی  تُهی است      نه هنگام پیروزی و  فَرّهی است

چنین است و کاری بزرگ است پیش      همه سیر  گردد دل از جان خویش

همه  بودنی ها   ببینم همی      اُ زان خامُشی  بر گزینم  همی

چو آگاه گشتم  از این  راز چرخ      که ما را از او نیست جز رنج،  بَرخ

به  ایرانیان   زار  گریان   شدم      ز  ساسانیان نیز بریان   شدم

دریغ آن سرو تاج و اورنگ وتخت     دریغ آن  بزرگی  و آن فَرو بخت

کز این پس شکست آید از  تازیان      ستاره    نگردد  مگر بر زیان

رهایی نیابم  سر انجام  از  این     خوشا  یاد  نوشین  ایرانزمین

چو با  تخت  منبر   برابر شود     همه  نام   بوبکر  و عُمر  شود

تبه   گردد  این  رنج های  دراز      نشیبی  دراز   است پیش  فراز

نه تخت و نه دیهیم بینی  نه شهر      ز  اختر همه  تازیان  راست  بهر

بپوشند از ایشان گروهی  سیاه      ز   دیبا  نهند  از  بر سر کلاه

نه تخت و نه تاج و نه زرینه کفش     نه گوهر نه اختر نه رخشان درفش

برنجد یکی  دیگری   بر خورَد      به داد و به بخشش کسی ننگرد

ز   پیمان  بگردند  و از راستی      گرامی شود  کژی  و کاستی

پیاده شود  مردم  رَزمجوی      سوار  آنکه  لاف  آرد  و گفتگو

کشاورز جنگی  شود  بی هُنر      نژاد  و   بزرگی   نیاید  به  بر

رُباید همی این از آن آن  از  این     ز  نفرین  ندانند  باز آفرین

نهانی   بتر    ز    آشکارا     شود     دل   مردمان   سنگ خارا   شود

بد  اندیش گردد  پدر بر  پسر     پسر  همچنین  بر  پدر چاره گر

شود  بنده ی بی هنر شهریار      نژاد  و بزرگی  نیاید بکار

به   گیتی  نماند  کسی  را   وفا      روان  و  زبان  ها  شود  پُر  جفا

از  ایران  و از ترُک و  از تازیان     نژادی   پدید  آید  اندر  میان

نه دهگان نه تُرک و نه تازی  بود      سَخُن  ها  به کردار  بازی   بُوَد

همه  گنج ها  زیر  دامن  نهند      بکوشند و  کشور به  دشمن دهند

چنان فاش گردد غم و رنج و شور     که  رامِش  به هنگام  بهرام گور

نه جشن و نه رامش نه گوهر نه نام      بکوشش  ز هر گونه سازند  دام

زیان کسان از پی سود  خویش      بجویند و دین  اندر  آرند پیش

نباشد  بهار از  زمستان  پدید      نیارند  هنگام  رامش  نبید

ز پیشی  و بیشی  ندارند هوش      خورش نان کشکین و پشمینه پوش

چو  بسیار ازاین داستان بگذرد     کس  سوی آزادگان  ننگرد

بریزند  خون  از  پی خواسته   شود       روزگار بد آراسته

دل من پراز خون شد و روی  زرد     دهان خشک و لبها پر از باد سرد

که  تا من  شدم  پهلوان از میان     چنین  تیره  شد  بخت ساسانیان

چنین بی وفا گشت گردان سپهر     دُژم  گشت   و از   ما  ببرید  مهر

چو  بر تخمه  ای بگذرد روزگار      چه سود آید از رنج و  از  کار زار

بَرخ : بهره

نبید: می

بادسرد: افسوس

*…  سلمان فارسی هم پیشوا و راهنمای آن سپاه بود که او نیز به دستورِ عُمر از روز نخست بدان جایگاه برگزیده شده بود. شمارِسپاهیانِ عرب 30 هزار مرد بوده و این آمار پس از بخش کردنِ زمین ها روشن شد، زیرا چندین هزار تن از آنها کُشته شده و به جای آنها کُمک از شام رسید.

زنهای عرب در رساندنِ آب و بُردن زخمی ها و به خاک سپردن کُشته شدگان و کُشتن زخمی های ایرانیان و چپاول اموال و لخت کردن افتادگان و کُمک های دیگر به مُسلمانان کُمک می کردند. (دکتر مشکور – تاریخ سیاسی ساسانیان پوشنه دوم رویه های 1329 و 1330 عبدالظیم رضایی – گنجینه تاریخ ایران پوشنه پنجم رویه 454)

 

*… در این جنگ، غَنیمت بسیار بدستِ مُسلمانان افتاد، از چارپای وغلّه و طلا و نقره ومال و خواسته و زن و چیزهای دیگر. کُشته شدگان مُسلمانان و ایرانیان به موجبِ روایات، بسیار بود.

بعد از پیکار بویب دوباره تلاقی طرفین درآخر سال 14 در محل قادسیه اتفاق افتاد وجَنگ سه روز و سه شب طول کشید. سپاهیان ایران با این که بخوبی جنگیدند و مقاومت بخرج دادند، از یک طرف به علت پیوستن برخی ایرانیانِ عَرب تبار به لشکر عرب، و از طرفی دیگردر اثرِ بدبختیهای دیگر، از جمله وزیدن بادی سخت و افشاندنِ غباری دیده دوز، بر آن جمع،  شکست یافتند و رُستم در این واقعه کُشته شد وسپاهیانش به طرف مداین پراکنده گردیدند.

مُسلمین در واقعه قادسیه درفش کاویان، رایت ملی ایران را که به انواع جواهرآراسته بود به غَنیمَت گرفتند و

برای تَصَرُف دُرَرِ گرانبهای آن ، آن را ازهم دریدند. ازدست رفتنِ دِرَفشِ کاویان که با وجودِآن درمیان لشکر، به عقیده ی ایرانیان فالِ فَتح و ظفر مایۀ دلگرمی سپاه بود، امید بقیه السّیفِ مبارزین ایرانی را به یأس کلی مبدّل ساخت.

گشوده شدنِ قادسیه و رسیدنِ عرب به ساحل غربی دجله در مقابل ایوان مداین، سقوط این شهر، وانقراض دولت با عظمت ساسانی را برهمه یقین و مُسَلَم می نمود.(عباس اقبال آشتیانی- تارخ ایران پس از اسلام  رویه 53)

ازبختِ بدِ سپاهِ ایران، تندبادی وزیدن گرفت و شن و ماسه را به روی سپاه ایران پاشید، درحالیکه عربها که سرگرم جنگ و پشت به میدان بودند هیچ گونه رنج نمی بردند. عربها مانند اینکه از پشت رانده می شدند که به ایرانیان سخت یورش بَرَند، و ایرانیان بر نشان تُند بادی ازجای خود کنده شده به عقب رانده می شدند. بادِ سخت و تندی بود به اندازه ای که خیمه ها را بر کند، از جمله خیمه رُستم برافکنده شد و قعقاع با پیروانِ خود به جای فرمانده ایران رُستم رسیدند، ولی رُستم که  پیش از آن تختِ خود را بر لبِ رود نهاده و برسراو چتری زده بودند، برنشانِ تند باد و پاشیدن شِن و ماسه مرکز خود را از دست داده نا گزیر میان استران و چارپایان دیگر جای گرفت. در این هنگام عربی بنام «هلال بن علفه التیمی» که برای چپاول بارها رفته بود و گویا آهنگ یکی از بارها کرده بود که زرِ مسکوک داشت، تَنگ را برید وبارِ سنگین به روی رُستم افتاد. رُستم از جای برخاست و خود را به آب انداخت که شنا کند وبگریزد، ولی «هلال» به دنبال او رفته او را از آب بیرون کشید و با شمشیر او را کُشت، بوی عطر او برخاست و نشان فرماندهی پدیدار شد. «هلال» از شادی کُشته را رها کرد و برسریر رُستم بالا رفت وفریاد زد و گفت: به خداوند کعبه سوگند من رُستم را کشتم…

دروغ این روایت به روشنی آشکار است، زیرا رُستم که سرکرده وفرماندهی بزرگ در سپاه ایران بود، در گیرودارجنگ، وتند بادی چرا آمادۀ جنگ نبود و درمیان استرها وچارپایان پنهان شده بود؟ آیا سختیِ باد به یک سربازعرب کارگرنبود و تنها برای رُستم کارگربود؟ وآیا مُمکن است سردارِبزرگی چون رُستم از دستِ یک سربازچنان نا توان شود که با او درنیاویزد واو را نکُشد وخود را به آب بیندازد وبا چنان نا توانی و بیچارگی ازآب کشیده شده وکُشته شود؟ به هرحال تاریخ نگاران اسلامیِ عَرب از حقیقت دور شده و خواسته اند از دلاوریهای عربها و ناتوانی ایرانیان سخن بگویند. به روایتِ برخی تاریخنگاران دیگر کُشته شدنِ رُستم درآن تاریکیِ گرد وخاک وبادِ تند و گیرودارجنگ، رُستم نتوانسته به خوبی از پسِ شماری ازسپاهیان عرب برآید و از سوی دیگرآن بادِ خانمان برافکن سپاهیانِ ایران را چنان پراکنده بود که یارای پایداری ونگهبانی ازسردار خود را نداشته اند وهرکس دراندیشه ی جان خود بوده که به سلامت از میدان جنگ بدر رود. روایت برخی از تاریخنگاران، درستی این وضع را روشن می کند، بدین ترتیب، که در آن تاریکی هوا و گرد و خاک، عربها پیرامون تخت رُستم گردآمدند و از زیادیِ گرد وخاک و تاریکیِ فضا، کسی کسی را نمی دید، تا آنجا که تَخت رُستم راهم نمی دیدند، چنانکه پیش از آنها  قعقاع با همراهان خود با تخت برخورد کرده و به جستجوی رُستم می کوشیدند. درآن کشاکش جنازه  رستم را زیرسُمِّ ستوران کشته و به خون آغشته یافتند.

گزارش شاهنامه در باره ی کشته شدن رستم بگونه ای دیگراست، برای اینکه در این پژوهش هیچ گزارشی نادیده گرفته نشود، آن را هم در اینجا می آوریم:

برآمد یکی گرد و بر شد خروش     همی کر شدی مردم  تیز  گوش

سنانهای  الماس در  تیره  گرد      تو گفتی ستاره است بر  لاژورد

همی   نیزه  بر   مِغفَر    آبدار      بیامد     بزخم  اندرون  تابدار

سه روزاندرون جایگه بود جنگ      به    ایرانیان  بَر بود  آب تَنگ

ببَر بَر سلیح  گران  داشتند      هم    آورد  نیزه وران  داشتند

شد از تشنگی دست گُردان ز کار      هم  اسپ  گرانمایه از کارزار

لب رستم از تشنگی شد چوخاک      دهان خشک وگویا زبان چاک چاک

چُنان تَنگ شد  روز گارِ  نَبَرد     گِل تَر بخوردن  گرفت اسپ و مَرد

چو رستم بجنگ اندرون بنگرید      سر  نامداران  همه  کُشته  دید

خروشی  بر  آورد  بر سان  رَعد       از این روی رستم از آن روی سَعد

برفتند  هر دو  ز قلب سپاه       به   یک سو  کشیدند از  آوردگاه

چو از لشگرآن هر دو تنها شدند       بزیر  یکی  تند بالا  شدند

همی  تاختند  اندر  آوردگاه       دو سالار هر  دو بدل  کینه خواه

خروشی برآمد ز رُستم چو رعد      یکی  تیغ زد  بر سر اسپ  سَعد

چو  اسپِ  نبرد اندر آمد  بسر      جدا  گشت از او  سَعد پرخاشگر

بر آهیخت رُستم یکی  تیغ  تیز      بدان  تا   نماید  یکی  رستخیز

همی خواست از تن سرش را برید     ز گرد  سیاه  این  مرآن را  ندید

فرود آمد از پُشت زینِ  پلنگ       بزد  بر  کمر  بَر  سر  پالهنگ

بپوشید  دیدار  رستم  ز گرد       بشد سَعد پویان به دشت  نبرد

یکی  تیغ  زد  بر سر  ترگ  اوی      که خون اندر آمد ز تارَک بروی

چو  دیدار رستم زخون تیره گشت       جهانجوی تازی بر او  چیره گشت

دگر تیغ زد  بر  سر و  گردنش       بخاک  اندر  افکند  جنگی تنش

سپاهِ  دو  رویه   خود آگاه نی      کسی  را   سوی  پهلوان  راه  نی

همی جُست مَر پهلوان را سپاه     برفتند  تا  پی  آوردگاه

بدیندش از دور  پرخون  و خاک      سراپای  گشته  بشمشیر  چاک

هزیمت  گرفتند   ایرانیان       بسی نامور کشته  شد در میان

بسی تشنه بر زین بمردند  نیز       پُر آمد  ز شاهان جهان را  قفیز

چو  مایه بکشتند از ایران  سپاه      همه کشته دیدند بر دشت وراه

سِنان: سر نیزه

مِغفَر: زره زیر کلاهخود

سلیح: جنگ ابزار

گُردان: پهلوانان

برآهیخت: برکشید

پالهنگ: کمند- مهار

دیدار : چشمان

تارَک: سر

هزیمت: شکست، پراکندگی لشکر

قفیز: پیمانه

 

از گزارش فردوسی چند نکته به روشنی دانسته می شود:

نخست اینکه درآن هوای گرم و در نبردی چنین سنگین، آب برای نوشیدن فرا دست سپاهیان ایران نبود:

 

سه روزاندرون جایگه بود جنگ      به     ایرانیان   بَر   بود    آب  تَنگ

لب رستم از تشنگی شد چوخاک      دهان خشک وگویا زبان چاک چاک

ناگفته پیداست که تازیان بیابانگرد دربرابر بی آبی و تشنگی پایداری بیشتری داشته اند تا ایرانیان، این تشنگی تا بدانجا سخت می شود که رزمندگان ایرانی خاکی را که با شاش اسپ یا هر آب ناپاک دیگری خیس گشته بود به دهان می بُردند تا اندکی از زور تشنگی بکاهند:

چُنان تَنگ شد روزگارِ نَبَرد     گِل تَر بخوردن گرفت اسپ و مَرد

دریغا که ما ایرانیان هزار سال است که درغم لبهای تشنه ی حسین و یارانش همه ساله سرو پیکر خود را به خون می آلاییم ولی هرگز یادی از تشنگی این رزمندگانِ دلیر نمی کنیم که در پدافنداز نیابوم اهورایی و والامندی ایرانیان، خاک میهن را با خون خود آبیاری کردند و تشنه لب جان باختند.

به بَر بر سلیح  گران داشتند      هم آورد  نیزه وران داشتند

 

دوم اینکه ایرانیان هرگز گمان نمی بردند که روزی باید با مشتی عرب بیابانگرد به نبرد برخیزند،از اینرو هرگز خود را برای رویارویی با چنین هماورد پرجُنب و جوش آماده نکرده بودند، هماوردان ایرانی در جنگهای پیشین، همواره سپاهیان آهن پوش و سنگین جنگ ابزار یونان و روم و یا سپاهیان دیگری بودند که همگی با تن پوش های آهنین و جنگ ابزارهای سنگین به میدان می آمدند، ارتش ایران ناگزیر بود که خود را برای رو در رویی با چنین هماوردان آهن پوش آماده سازد، در این نبرد نا برابر می بینیم که سپاهیان ایران همه با همان تن پوشهای آهنین و جنگ ابزارهای سنگین به میدان آمده اند، و تازیان با شمشیرها و نیزه های سبک- پاهای برهنه و بدون تن پوش و جنگ ابزار سنگین..

نکته ی  سوم اینکه رُستم اگر چه پیش از آغاز جنگ، سُستی و زبونی بسیار شرم آور از خود نشان میدهد که همین سُستی و زبونی مایه شکست او می شود، ولی در گیرودار جنگ، بسیار جانانه می رزمد ولی روزگار با او یار نیست:

بپوشید  دیدار رستم ز گرد    بشد سَعد  پویان بدشت  نبرد

چشم رُستم پر از خاک است و هماورد را نمی بیند و لی سَعد که پشت به توفان دارد می تواند رستم را ببیند.

پس از کُشته شدن رستم، سپاه ایران از هم می پاشد وهر کس برآن است که جان خود از آن میدان بدر کند.

هزاران تن از سپاهیان ایران درآب افتاده و کشته شدند. دراین نبرد بد سرانجام  درفش کاویان هم به دست «ضرار بن خطاب» افتاد و آن را به 30 هزاردرهم فروخت، وآگاهان ارزش آن را یک میلیون و دویست هزار درهم  به ارزش آن روز نوشته اند. برپایه ی گزارشی دیگرسعد ابی وقاص این درفش را با گوهرهایش و دیگر دستاوردها ی جنگی نزدعُمر فرستاد و خلیفه فرمود آن را پاره پاره کرده  میان سپاهیان و بزرگان عرب بخش کنند ، تکه ی بزرگی از آن بهره علی  شد و علی آن را به بیست هزار درهم فروخت.

در جنگ قادسیه شش هزارو پانصد تن ازعربها کُشته شده و شمارزیادی زخمی شدند. از ایرانیان هم همان روزوشب ده هزار مرد کشته و یا زخمی شدند، بجز فراریان که پس از پیکاردرآب افتاده و کشته شدند. (دکتر مشکور – تاریخ ساسی ساسانیان پوشنه دوم رویه های 13134 و 1335  گنجینه تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه های 458 و 459 )

انگیزه ی شکست ایرانیان در کادسی

*… یکی از انگیزه های شکست ایرانیان، اشتباه بزرگ و نا بخردی شاهنشاه جوان در گُسیل داشتن رُستم به جنگ بود، زیرا رُستم ازرفتن به این جنگ نا خُشنود بود و درخود نیروی پایداری ودفاع نمی دید و بارها ناتوانی و ترس خود را بیان کرده بود. اوچون ناگزیر به جنگ شد نخواست رقیب خود  فیروزان را درپایتخت بگذارد تا مبادا در نبودنِ وی براوضاع چیره شود و به عنوان جانشین، پادشاه جوان را زیر نفوذ خود گیرد.

پس فیروزان که دشمن او هم بود به همراهی رُستم نا گزیر گردید، رُستم هم مدتی از پیکار باعربها خودداری کرد و خواست کارزار را با سازش پایان دهد و امروز و فردا کردن و تبادلِ نمایندگان و گفتگوهای پی در پی و پایین آمدن جایگاه فرماندهیِ کُل برای بَحث در اوضاع وخواستار دوباره کردنِ گفتگو و خواستن نمایندگانِ گوناگون و تَظاهُر عربها به نداشتنِ کوشش و اِعتنا، به اندازه یی که فرستادن نمایندگان ازده به یک رسید. آن هم با کمال خودخواهی وغرور و کوچک شَمُردن، موجب گُستاخی و برتری و خود خواهی عربها شد و دانستند که دشمن برای ترکِ دشمنی و جنگ به نیرنگ های گوناگون دست می زند وپرهیز از نبرد، بزرگترین انگیزه ی ناتوانی وترس بود.

«رُستم» جانشین تعین شده نداشت و اگر می داشت پس از کُشته شدن او زمامِ سپاه را در دست می گرفت وهمه را زیر یک پرچم فرا می خواند، نه اینکه شُماری از سرانِ سپاه هریکی با دسته ی خود بدون سپهسالار پایداری و دلیری کنند و برخی هم اندکی درنگ کرده وچون فرماندۀ کل نداشتند پا به گریز نهادند.

شاید برنگُزیدن یک فرمانده کُل برای جانشینی رُستم همان همچشمی و رشک فیروزان بوده که اگر بنا بود سپهسالاری پس از رُستم برگزیده شود بایستی همان  فیروزان باشد.

سرپرسی سایکس هم درتاریخ ایران به ترسویی او اشاره کرده و به ترک مرکز جنگ دلیل آورده است.

تاریخنگاران اسلامی همگی کُرنش رُستم را به سود پیروزی خود به حساب آورده که بزرگی عربها را در پیروزی برای شخصی بزرگ آشکار بدارند و حال آن که نا توانی و تبه کاری او فَروشکوه تاریخی ایران را به باد داد وعربها را بیش ازحقوق خود به جایگاه پیروزی و چیرگی نشاند.

انگیزه ی دیگر وجود داشتنِ پیلها بود که چون روز دوم زخمی شدند از میدان برگشته وسپاهیانِ ایران را پایمال کردند و چون با آزمودن دانستند که پیل درآن نبرد کارگر نمی باشد پس، روزسوم تجهیز پیلان خطا بود، آن هم با پیرامون گیری شماری سواره و پیاده که همان اشخاص نگهبان پیلها، ترس را از اسب ها ربودند، زیرا اسبها هنگامی رَم می کردند که هیکل پیلها را تنها می دیدند، ولی هنگامی که می دیدند شماری انسان و حیوان دور آنها را گرفته، دیگر رَم نکردند و برعکس تأثیر پیلها نتیجه ی اندیشه روبرو بودن عرب به تجهیزِ شُتُرها بود که بیش تر از پیلها کارگر شده و صف های سپاه ایران را شکافته و بی سرو سامان نمودند. انگیزه ی دیگر مُهره های خار دار بود که ایرانیان در راه سوارانِ دشمن می انداختند که در سُم اسبها فرو رفته از تاختن آنها جلو می گرفتند، برعکس کار کرد آن مهره ها عکس شد، زیرا سواران ایرانی وقتی خواستند به عربها یورش برند، از بیم همان مُهره ها که درراه آنها هم بود از یورش خود داری کردند، ولی عربها بر بودن آن خارها آگاه شدند و خود از سوی دیگر یورش آوردند و سواران ایرانی را میانِ مُهره های خاردار قرار دادند .

انگیزه ی دیگر، سنگینی اسلحه پهلوانان  بود که هریک ازجنگجویان چه پیاده و چه سواره خود را با اندازه از آهن، زره، کلاه خود، زانو بند، و رعد بند پوشانیده وطبیعی بود که او را سنگین و خسته می کرد.

بیشتر جنگجویان عرب از تمام وسایلی که ایرانیان برخود پوشیده بودند خالی بودند و چون می دیدند که تیغ و سِنان در تن آنها کارگر نیست، خود را برد ُشمن افکنده و به او آویخته و به انگیزه ی سنگینیِ سلاح او را برزمین انداخته زره را از تن یا از گردنش بیرون آورده و با چابُکی و چالاکی او را می کُشتند.

بزرگترین انگیزه ای که موجِب شکستِ ایرانیان وتباهی شاهنشاهی ایران گردید، رویداد ناسازگار طبیعت بود و آن عبارت از وزیدنِ تند بادی سخت و بی مانند، همراه با خاک و ریگ مرگبار بود، که به گونه ی مخالف به روی ایرانیان و پُشتِ سرِ عرب می وزید. این طوفان سهمگین، شن و گرد وخاک را به چشم و روی سپاهیان ایران می ریخت وآنها را کورونا توان می کرد، بالعکس عربها از آن غبار کُشنده مَصون بودند زیرا پشت به باد و رو به دشمن داشتند.

پس بخت از ایرانیان برگشته و طبیعت بیشتر از نیزه و شمشیر در آن جنگ به سپاه ایران زیان رسانید، و سرانجام آنکه، پیروزی عربها یک کارِ طبیعی بود، زیرا دولتِ ساسانی، زیر نفوذ روحانیون و بزرگانِ کشور، راه  فروپاشی می پیمود، و همانگونه که در پیش گفته شد در مدت کمتر از چهار سال « دوازده » پادشاه بر تخت نشسته و پایین کشیده شدند و نابود گردیدند.

با احوالاتی که در آغاز این کتاب گفته شد، انگیزه های زیادی تمام اسباب فرو پاشی و نابودی را درسیمای دولت ساسانی نمایان ساخته بود و رویدادهای طبیعی دیگر چون شکستنِ بندهای دِجلِه و فُرات، و بروز وبا وطاعون، و زیادی تنگسالی و خشکسالی، و ویرانی کشتزارها و سرانجام جنگهای درونی و بیرونی وجنگهای بیهوده ی بیست وهفت ساله ی خسرو پرویز با دولت روم که هر دو دولت را به نابودی کشانده بود و ناسازگاری فرمانروایان و سرداران و روحانیون موبَد باهم به عربها که زیر پرچم اسلام همبسته شده، فرصت پیروز و چیرگی داده بود..

(گنجینه تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه های 460 تا 462)

*…. باید دانست که یکی از عِلل سقوط سریع حکومت ساسانیان، نزدیک بودن پایتخت آن دولت به جزیره العرب و سهولت دستیابی اعراب برآن شهر باشکوه بود. یکی دیگر از اسباب این سقوط، خیانت بعضی از سرداران و بزرگان ایران به شاه مملکت بود. بنا به نوشته ی بلاذری در جنگ قادسیه چهار هزار تن از ایرانیان تحت فرماندهی دیلم راه خیانت در پیش گرفته بی آنکه وارد جنگ شوند تسلیم تازیان شدند. (عبدالعظیم رضایی – تاریخ ده هزار سال ایران- پوشنه دوم رویه های 138 تا 140  )

*… شبی مردی از اشراف آن شهرمحرمانه به ملاقات ابو موسی رفت و به او گفت: آیا حاضری که به من در باره ی خود و خانواده و فرزندان وکسان و مال ومنال واملاک و ضیاعم امان بدهی تا درعوض راهِ دست یافتن برشهر را در اختیار تو قراردهم؟ ابو موسی گفت: اگر چنین کنی به تو چنان امانی داده خواهد شد. آن مرد که نامش سینه بود گفت: مردی از یاران خود را با من بفرست… مردی از بنی شیبان بنام اَشرَس بن عوف  برخاست و گفت: من با او می روم. پس آن مرد با وی برفت و از نَهردجیل بگذشت، سپس او را از یک راه زیر زمینی به خانه ی خود بُرد، آنگاه طیلسانی{ ردا- جامه ای گشاد و بلند و دارای کلاه  که بر دوش می اندازند- بیشتر زرتشتیان چنین جامه یی بتن می کردند} براوافکند واو را ازخانه بیرون آورد و به اوگفت: تو چون خدمتگزارانِ من از پی من بیا. آن مردِعرب چنین کرد،  سینه وی را به همه جای شهربُرد، تا به نگهبانانی که دروازه ی شهررا محافظت می کردند رسیدند، پس او را با خود از برابرهُرمزان گذراند که بردرِ سرای خود بود وگروهی ازسرداران همراه اوبودند. اَشرَس تمامی این خصوصیات را به چشم خود دید، پس به خانه برگشت، و ازهمان راهی که آمده بود به ابو موسی گزارش داد و گفت: دویست تن با من همراه کن تا با آنها آهنگ مستحفظین قلعه ی شهرکنم وآنها را بکشم و دروازه ی شهررا بروی تو بگشایم، و خود با تمامی مردمی که همراه داری به ما بپیوندی. ابوموسی دویست تن به همراه او روانه کرد، پس ازآن در حالی که اَشرَس پیشاپیش آنان می رفت بیرون آمدند تا به دروازه  شهررسیدند، ابوموسی هم با تمام سپاه خود جلودروازه ی شهر درآمد. اَشرَس و یاران او به سوی نگهبانان رفتند و شمشیر درمیان آنان گذاشتند، مردم بهم ریختند و به دیوار های حصار تکیه کردند، ابوموسی و همراهانش تکبیر می گفتند تا موجب پشتگرمی آنها گردد.  باری همراهان اَشرَس قفل دروازه را شکستند و دروازه را گشودند، ابوموسی و مُسلمانان به شهر درآمدند، و مردم را از دم شمشیر گذراندند. هرمزان و سران سپاه که همراه او بودند به درون دِژی که دردل شهربود پناهنده شدند. شهر و آنچه در آن بود به تصرف ابوموسی در آمد. هُرمزان به سختی درمحاصره افتاد وخوارباری که ذخیره کرده بود به پایان رسید. سپس امان خواست. ابو موسی به اوگفت: من تورا امان می دهم که به فرمان امیرالمؤنین تسلیم شوی. هُرمزان راضی شد و به همه ی کسان وسرداران خود نزد ابوموسی رفت وابو موسی هُرمزان و بستگانش را به اسارت نزد عَمر فرستاد.. (ابو حنیفه احمد بن دینوری- اخبار الطوال رویه 143و 144 عبداععظیم رضایی- گنجینه تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه های471 و 472  عبدالحسین زرین کوب – دو قرن سکوت رویه 73  و ایران بعد از اسلام رویه 333)

کشتن و  چاپیدن ایرانیان در راه گسترش اسلام!!.

20.jpg

*… بدینگونه، بنای چهارصد ساله ای که در واقع خسرو پرویز با ستیزه های بیحاصل و خونریزیهای بد فرجام خویش پایه های را بشدت سُست و متزلزل کرده بود بر سر یزدگرد شهریار که در هشت سالگی سرش را در زیر بار مسئولیتهای که یک تاج لرزان و نا متعادل برآن تحمیل می کرد به شدت خم گشته بود فرود آمد.

(عبدالحسین زرین – تاریخ مردم ایران رویه 17)

*…. یزدگرد در تیسفون مرزبانان و بزرگان را فرا خواند و بیشتر گنج وخواسته ای را که در گنجینه داشت به آنها بخشید، نامه ها وپیمانها نیزدراین باره نوشت وگفت: اگر این کشورازدست ما برود شما ازاین تازیان بدین مالها شایسته ترو سزاوارترید، واگرکشوربدست ما بازآید شما نیزاین مالها را پس خواهید داد، و آنگاه شاه نگون بخت با دربار و حرم خویش تیسفون را واگذاشت و راه «حلوان» پیش گرفت و تیسفون را به برادر رستم فرخزاد سپرد. (اخبار الطوال رویه 138)

*… سعد می ترسید اگردیر به تیسفون برسد چیزی درخورِ چپاول وغنیمت باز نخواهد ماند، از این رو به یاران دستور داد که خود را به آب بزنند و از دجله بگذرند. نگهبانان تیسفون چون عربها را نزدیک دروازه ها

دیدند فریاد برآوردند که دیوان آمدند! دیوان آمدند! برادرِ رُستم با سواران خود به کنار آب آمد و بانگ برآورد: ای گروه اعراب، دریا از آن ما است، شما را نمی رسد که به قصد دشمنی با ما از آن بهره مند گردید و از این رهگذر برما یورش آورید. هماندم بر تازیان حمله ور شدند و تیراندازی آغاز کردند، گروه بسیاری از ایشان نیز خود را به آب افکنده وساعتی به پیکار در آمیختند، سرانجام تازیان برآنان زور آور شده، پارسیان از دجله بیرون شدند و مسلمانان آنان را تعقیب کردند ودر خُشکی به جنگ پرداختند وبسیاری از ایرانیان را کُشتند. پارسیان به مدائن گریختندو در آن شهرمُتِحَصِن شدند. مسلمانان پیرامون مدائن را احاطه کردند، فرخزاد شبانگاه با لشکریانش از دروازۀ شرقی مدائن به سوی جلولاء حرکت و مدائن را تخلیه کرد و پس مسلمانان به آن شهروارد شدند وغنایم بسیاری به دست آوردند، از جمله مقدار زیادی کافور یافتند و پنداشتند نمک است و به نان خود در آمیختند و تلخکام شدند. مخنف ابن سلیم گوید: در آنروز شنیدم مردی بانگ می زد و می گفت: کیست که این جام سرخ را از من بگیرد ودر عوض جامی سفید به من بازدهد، آن جامی زرین بود واونمی دانست چیست!.

( ابو حنیفه احمد بن دینوری – اخبار الطوال رویه 138 و 139)

*… سعد ابی وقاص پس از گشودن قادسیه و پیروزی، دست به چپاول زد و بُنه کشتگان وخیمه وخرگاهِ رُستم که مال و خواسته فراوانی در آنجا بود را چپاول کرد. وی پس از پایانِ کارِجنگ، دو ماه در همانجا ماند. در این هنگام ازعُمر فرمان رسید که زنان وکودکان عرب را با شماری از لشکریان در« عتیق» بگذارد وخود با دیگر سپاه آهنگ مدائن کند، و یاد آورشد که ازهر بدست آمده ی جنگی که بهره ی او در قادسیه شده، بهره ی خلیفه را نیز که با زنان و کودکان عرب در« عتیق» می مانند فراموش نکند.

(گنجینه تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه ی 463  )

*… تازیان به تیسفون در آمدند وغارت و کشتن پیش گرفتند.. بدین گونه بود که تیسفون با کاخهای شاهنشاهی وگنجهای گرانبها ی چهارصد ساله ی خاندان ساسانی به دست عربان افتاد وکسانی که نمک را از کافور نمی شناختند و توفیر بهای سیم و زر را نمی دانستند، ازآن قصرهای افسانه آمیز جز ویرانی هیچ بر جای ننهادند. نوشته اند که ازآنجا فرش بزرگی به مدینه آوردند که از بزرگی جایی نبود که آنرا بتوان افکند. پاره پاره اش کردند و برسران قوم بخش نمودند، پاره از آنرا « که سهم علی بود» بعدها بیست هزاردرم فروختند. درحقیقت وقتی سَعد به مدائن درآمد مدافعان آنرا فرو گذاشته و رفته بودند..  سَعد با اعراب خویش در کوچه های خلوت و متروک شهرآرام و بی دفاع درآمد. ایرانیان مجال آنرا نیافته بودند که همه اموال و گنجهای پُربهای کهن را با خویشتن ببرند. مال ومتاع و ظرف واسباب و زَر وگوهرکه دراین میان باقی مانده بود بسیار بود. به یک روایت سه هزار هزارهزار درم در خزانه بود که نیم آن بجای مانده بود. از اینرو گنج و خواسته بسیار به دست فاتحان افتاد. سعد فرمان داد تا در شهر کهنه مسجدی بسازند وازآن پس به جای آتشگاه و باژ و بَرسَم و زمزمه، دراین شهر بزرگی که سالها مرکز موبدان و مغان بود، جز بانگ اذان و تهلیل و تسبیح چیزی شنیده نمی شد، و دیگر هرگز درآن حدود رسم وآیین مُغان و موبدان تجدید نشد. اندک اندک شهر نیز از اهمیت افتاد و با توسعه بَصره و واسط و کوفه، از مدائن جز شهری کوچک و بی اهمیت نماند. هر چند ایوان آن سالها همچنان باقی ماند و ویرانه های آن از شکوه وعظمت ایران رازها می گوید و افسانه های دلنشین می سراید …».

(عبدالحسین زرین کوب- دو قرن سکوت رویه های 69 و 70)

*… اعراب در تیسفون غنائم فراوان بدست آوردند که عبارت بود از مقادیر زیادی طلا و نقره منقُوش به صورتِ انسان و حیوان و سنگهای قیمتی، پارچه های ابریشمی، زربفت، قالیهای زیبا، بردگان بسیاراز زن و مرد و اسلحه و اموال فراوان دیگر.  شهر تیسفون ویران، سوخته و غارت شد و دیگر در هیچ عهدی احیا نگشت. بخشی از ساکنان شهر که نتوانسته بودند فرارکنند کُشته شدند و بخشی به اسیری و بردگی برده شدند، سطح فرهنگ و تربیت سپاهیان عرب و حتی سرداران بزرگ ایشان به قدری نازل بود که از درک ارزش اشیائی که با چنان هنرمندی و چیره دستی ساخته شده بود، عاجز بودند و طبق سوره مربوطه غنایم را تقسیم می کردند. بدین سبب بود که ظروف زیبای طلا و نقره را که از لحاظ  هنری بی بدیل بودند ذوب کردند و به شمش مبدل ساخته و پارچه های زربفت و زیبا را قطعه قطعه کردند.(مرتضی راوندی- تاریخ اجتماعی ایران – رویه دوم رویه 50 )

21.jpg

*…  عربهای شورشی ایرانیان را دنبال کردندو شماری از کارگران و باربران را کشته و مال و خواسته بسیار زیاد از عقب ماندگان به دست چپاولگران افتاد.  (گنجینه تاریخ ایران پوشنه پنجم رویه 467)

*… ضمن اموال بی شمار که بدست عربها افتاد فرش مشهور ( بهار خسرو) که 60×60 متر مساحت آن بود نیز به چنگ آنها افتاد و سعد آن را به مدینه فرستاد که موجب شگفتی همه عربها شد، همه گفتند که این فرش به شخص خلیفه واگذار شود، ولی علی گفت که بهتر این است که این مال هم مانند دیگر مال و دارایی ایرانیان از بین برود و نابود گردد! و چنین هم کردند، آن فرش که می توانست جای گسترده ای ازمساجد ویا جاهای معروف مسلمانان را بپوشاند وبرای عربها سرمایه یی باشد، بدستور علی پاره پاره شد و هر پاره ای از آن به یکی از اعراب داده شد. به خود علی هم یک تکه رسید که بیست هزار درهم ارج داشت و به همان مبلغ فروخته شد.   (دکتر مشکو – تاریخ سیاسی ساسانیان- پوشنه دوم رویه 1347 و 1348)

*… «ابن طقطقی» در کتاب الفخری می نویسد: عربها از سادگی ونا بخردی زیاد و بدوات چگونگی وارزش چیزهای بدست آمده ازغارت ایران را نمی دانستند و برای نمونه: کافور را بجای نمک در خوراک می ریختند، عربی به پاره یاقوت گرانبهایی دست یافت و چون ارزش آن را نمی دانست آن را به هزار درهم فروخت در صورتی که آن یاقوت بیش از ده هزار درهم ارزش داشت، وعربی دیگر طلای سرخ را دردست گرفته فریاد می زد: کیست که این طلا را از من بگیرد و به من نقره دهد، و گمان می کرد که نقره گرانبها تر از طلا است.

( تاریخ سیاسی ساسانیان پوشنه دوم رویه های 1349 و 1350  گنجینه تاریخ ایارن پوشنه پنجم رویه 468 )

23.jpg

*… هنگامی که «سعد وقاص» وارد تیسفون شد مدافعان آن را فرو گذاشته رفته بودند، جز شماری اندک که کاخها را پاسداری می کردند دیگر کسی در تیسفون نبود. سعد مال و خواسته فراوانی را که از حساب بیرون بود چپاول کرد و فرش گرانبهای ( بهار خسرو) که 60×60 ذراع بود به دست اوافتاد وآن را با شمشیروتاج «خسروپرویز» نزدعُمر فرستاد. خلیفه دستور داد تا تاج را در کعبه آویختند و فرش را پاره پاره کردند و هرپاره را به یکی از یاران پیامبر دادند. گویند که یک پاره آن به علی رسید که بیست هزار درهم فروخت. (آرتور کریستین سن – ایران در زمان ساسانیان – برگردان رشید یاسمی چاپ دنیای کتاب رویه 656   ابن اثیر تاریخ کامل اسلام و ایران- پوشنه دوم رویه 361 )

*… اینها جزیی بود از غارت و چپاول مسلمانان که سعد به مدینه نزد عمر فرستاد، باز مانده را بین سپاه خویش که در این هنگام برابر روایت سیف به 60 هزار تن می رسید بخش کرد و گویند به هر تن 12هزار درهم رسید، مبلغی که برای یک جنگجوی عرب ثروت بزرگی به شمار می رفت.

بدین ترتیب تیسفون و دیگر شهرهای مداین با کاخهای شاهنشاهی و گنجهای گرانبهای چهارصد ساله خاندان ساسانی به دست مسلمانان افتاد، کسانی که کافور را بجای نمک در نان و خوراک خود می ریختند و از بی خبری زرِ سرخ را به سیم سفید برابر می فروختند،ازآن کوشکهای افسانه آمیز جز ویرانی هیچ بر جای نماند.

( گنجینه تاریخ ایران پوشنه پنجم رویه 468)

*… فاتحان گریختکان را پی گرفتند، کشتار بیشمار و تاراج گیری باندازه یی بود که هزاران زن و دختر ایرانی به بند کشیده شدند، شمار بزرگی از آنان به همراه نهصد بار شتری زر و سیم بابت خمس به دارالخلافه فرستاده شدند و در بازارهای برده فروشی اسلامی به فروش رسیدند، با زنان در بند به نوبت همخوابه شدند و فرزندان پدر ناشناخته ی بسیار بر جای نهادند، هنگامی که این خبر بگوش عمر رسید دستها را بهم کوفت. گفت از این بچه های پدر ناشناخته به خدا پناه می برم …» .

عبدالحسین زرین کوب – دو قرن سکوت

24.jpg

*… چون رنگ آفتاب به زردی گرایید خداوند مسلمانان را یاری و دشمنان آنان را منهزم ساخت و تا شبانگاه به کشتار ایرانیان مشغول شدند به نحویکه اردوگاه ایرانیان و هر چه دراردوگاه بود به غنیمت مسلمانان درآمد. محقن بن ثَعلبه گوید: در اردوگاه آنان درخیمه ای در آمدم، ناگاه زنی را بر روی تخت خوابی در آن خیمه دیدم که چهره ی او چون قرص ماه بود، همینکه مرا دید ترسید و گریست، او را با خود بردم..

مسلمانان در واقعه ی جلولاء غنایمی را بدست آوردند که مانند آن درهیچ واقعه ای نصیب آنان نگردید، همچنین بسیاری از دخترآن ایرانی را به اسارت گرفتتند. گویند عمربن خطاب می گفت: خداوندا من به تو پناه می برم از فرزندان دختران اسیر ایرانی.. (اخبار الطوال رویه 143 )

 

پایداری مردم ایران در برابر تازیان و نپذیرفتن آیین تازیان به بهای جان

*… مُسلماً بعضی قبایل مناطق عرب نشین امپراتوری ساسانی – درمجاورت قلمرو اسلامی – پس از حمله ی اعراب مسلمان  اسلام را پذیرفتند ( چیزی که محققان اسلامی، به تکرار آنرا « استقبال ایرانیان از اسلام» قلمداد کرده اند با اینحال باید دانست که بیشتر نواحی عرب نشین ایران ( مانند حیره، انبار، فرات، نواحی سواد و …)  پس از جنگ با اعراب مسلمان، از پذیرفتن اسلام خود داری کردند و تنها به پرداخت جزیه گردن گذاشتند. این امر آنچنان عجیب بود که خَشم سرداران عرب را برانگیخته بود.

(دکترعلی میر فطرس – ملاحظاتی در تاریخ ایران  رویه ی 71 )

*… درهمه شهرها و ولایات ایران، اعراب مُسلمان با مقاومت های سخت مردم روبرو شدند. در اکثر شهرها، پایداری و مقاومت ایرانیان بیرحمانه سرکوب گردید، مثلا در سقوط مدائن و خصوصاً مقاومت مردم در جنگ جلولاء اعراب مُسلمان، خشونت زیادی از خود نشان دادند آنچنانکه مورخین ازآن بنام  واقعه هولناک جلولا  یاد کرده اند. در این جنگ، صدهزار تن از ایرانیان کُشته شدند و تعداد فراوانی از زنان و کودکان ایرانی به اسارت رفتند و بسیاریِ کشته، دشت را پوشانیده بود که نمودار جلال جنگ بود. (جریرتبری پوشینه پنجم رویه 1829 –  علی بن اثیر – تاریخ کامل اسلام و ایران رویه ی 340   فتوح البلدان بلاذری رویه 65 )

*… گویند: پس ازجنگ قادسیه، مسلمانان همچنان پیش می آمدند، و چون از دِیرِ کَعب گذشتند، نخجیرجان به مقابله ی ایشان شد. وی سپاهی گران ازاهل مدائن به زیر فرمان داشت. جنگ در گرفت. زُهَیربن سُلَیم اُزدی دست برگردن نخجیرجان افکند. نخجیرجان به خاک درافتاد . زُهَیرخنجری را که وی برمیان خویش بسته بود بگرفت، شکمش بدرید و بقتلش رسانید. پس ازآن سَعد و لشکر اسلام براه افتادند تا به ساباط رسیدند و در شهرِ بَهُرسِیر اجتماع کردند – آن شهردرجانب کوفه واقع است – نُه ماه، یا بقولی هجده ماه در آنجا مقام کردند چنانکه نخل ها دو نوبت بار داد و ایشان بخوردند.

مردمانِ شهر پیوسته با مُسلمین نَبرد می کردند وچون دست از پیکارمی کشیدند به شهر خود باز می گشتند.. گویند: مسلمین چندی در مدائن ماندند. سپس شنیدند که یزدگرد سپاهی عظیم آراسته و به سوی ایشان روانه کرده است و لشکرگاه وی درجلولاء است. سعدابی وقاص، هاشم بن عُتبه بن ابی وقاص را با دوازده هزار مرد به مقابله ی ایشان فرستاد. هاشم دید که پارسیان در دِژهای استوارجای گرفته اند و گِرداگِرد خویش را خَندق زده اند و زن و فرزند و بُنه ها را درآنجا جای داده و با یکدیگرعهد کرده اند که از برابر دشمن نگریزند. مُسلمین گفتند: بهتر است که پیش از فزونی یافتن مَدَدها ، کار را برایشان یکسره سازیم. پس دربرابرآنها لشکر آراستند: جنگی بسیارسخت درگرفت. در هیچ جنگی آن چنان با پرتاب تیر و ضربت نیزه کشتار نشده بود تا آنکه تیرها و نیزه ها همه بشکست. پس دست به شمشیربردند، تا شمشیر ها همه خمیده شد.  آنگاه مُسلمانان همه یکباره حمله بردند، چنان که پارسیان را از جای خویش به عقب راندند و سپاهشان را بشکستند. پارسیان پای به گریز نهادند. مُسلمین از پی ایشان درآمدند و کُشتاری عظیم بکردند، تا شب دررسید، آنگاه به لشکر گاه خویش باز گشتند.

*… وقتی غنائم ایران را نزد عُمر آوردند، بارها را گشود و چشمانش به آنقدر گوهر و مروارید و زر و سیم افتاد که هرگز ندیده بود، بگریه افتاد. (ابو یوسف انصاری – الخراج رویه 55 )

*…  پس از شکست ایرانیان در جنگ جلولاء و فرار یزدگرد به قم، مردم در همه جا به هیجان آمدند و ازهرسو برای اجابتِ ندایِ کمک و استعانتِ یزدگرد، حرکت کردند، و مردم از قومس (دامغان) تبرستان وگرگان و دماوند و ری و اصفهان و همدان و ماهان، بسوی یزدگرد روی آوردند و گروهی از جنگجویان بر او گرد آمدند. (ابو حنیفه احمد بن داود دینوری – اخبار الطوال رویه 146)

*…  در حمله به دهکده ی اُلیس ( هم مرز قلمرو اسلامی ) جاپان، سالار دهکده ی اُلیس، راه را بر خالد ابن ولید بست. جنگی سخت بین سپاهیان عرب و ایران در کنار رودی که بسبب همین جنگ بعد ها به « رود خون» معروف گردید در گرفت. در برابر مقاومت و پایداری سرسختانه ی ایرانیان، خالد نذر کرد که اگر برایرانیان پیروز گردید چندان از آنها بکشم که خون هاشان را در رودشان روان کنم » و چون پارسیان مغلوب شدند، بدستور خالد  گروه گروه از آنها را که به اسارت گرفته بودند می آوردند و در رود گردن می زدند.  مُغیره گوید که « بر رود، آسیاب ها بود و سه روز پیاپی با آب خون آلود، قوت سپاه را که هیجده هزار کس یا بیشتر بودند، آرد کردند … کشتگان ( پارسیان ) در اُلیس هفتاد هزار تن بود. (جریرتبری– تاریخ تبری-  پوشینه ی چهارم – رویه 1491 ). « این همان چیزی بود که آیت الله مرتضی مطهری آنرا در حکم غذای مطبوعی می داند  که به حلق گرسنه ای فرو رود یا آب گوارایی که بکام تشنه ای ریخته شود. این غذای مطبوع، گوارای جان کسانی باد که این یاوه ها می باورند»..

*    در جنگ نهاوند نیزایرانیان مقاومت بسیار واعراب خشونت بسیارازخود نشان دادند … مقدسی در باره جنگ نهاوند و مقاومت ایرانیان می نویسد: «..  دسته های ایرانی به شکیبایی و پایداری سوگند یاد کرده بودند … و اعراب از ایشان چندان کشتند که خدا داند …. و از اموال و غنیمت ها چندان نصیب اعراب مسلمان گردید که در هیچ کتابی اندازۀ آن ذکر نشده است.. (مطهربن طاهر مقدسی – آفرینش و تاریخ -برگردان رضا شفیعی کدکنی.  پوشنه پنجم  رویه 192 )

*… سَعد مدائن را فتح کرد و آنجه از اموال باقی مانده بود ( پس از آنکه بهره ای به هر سرباز عرب داده شد) از ظرفهای زرین و سیمین چهارصد بارنصیب او گردید و آنها را با اسیران بسیار نزد عمر فرستاد.

(آفرینش و تاریخ – پوشنه پنجم رویه 188)

*… هُرمُزان تسلیم حکم عُمرشد. او را به مدینه فرستادند چون به مدینه درآمد تاج برسرنهاد و جامه دیباج پوشید وکمربند بَست و یاره در دست کرد وگردن بند درگردن نهاد و موی سبیلش درازبود و موی صورتش کوتاه، به آیین و طرز عَجَم، و همه ی این کارها را به تَصَنُع و ساختگی انجام داد که می خواست بدیدارعُمر برود..عُمر بدو گفت: آیا اسلام آوردی؟ گفت نه! گفت: اگر اسلام نیاوری ترا خواهم کشت. گفت مرا مکش تا آبی بیاشامم.  پس قدح چوبین بزرگی آوردند. هُرمُزان گفت: اگر از تشنگی بمیرم دراین ظرف آب نخواهم آشامید. آیا شما قدح بلورین (شیشه یی) ندارید؟ علتش این بود که ایرانیان درظرف چوبی و سفالی چیزی نمی خورند چرا که اینگونه چیز ها قابل نجس شدن اند. سپس آن قدح را در دست گرفت و دستش لرزید. عمر گفت باک مدار، من ترا تا آب را نیاشامی نخواهم کشت. آنگاه هُرمُزان قدح را ازدست خود رها کرد و شکست. عُمر پنداشت که قدح از دست وی افتاده، گفت: قدحی دیگربیاورید. هُرمُزان گفت: به آب نیازی نیست. عمر گفت اسلام بیاور اگر نه ترا خواهم کشت. هُرمُزان گفت: من دین خویش رها نخواهم کرد، اما تو مرا زینهاردادی. عُمر گفت: ای دشمن خدا من ترا زینهار ندادم. گفتند چرا زینهاردادی. عُمر گفت بی آنکه بدانم زینهار ازمن گرفت..(این همان کسی است که عمر را کشت). (آفرینش و تاریخ پوشنه پنجم رویه 190)

*…. در شوشتر، مردم وقتی از تهاجم قریب الوقوع اعراب با خبرشدند، خارهای سه پهلوی آهنین بسیار ساختند و در صحرا پاشیدند. چون قشون اسلام به آن حوالی رسیدند، خارها به دست و پای ایشان بنشست، و مدتی در آنجا توقف کردند … پس از تصرف شوشتر، لشکر اسلام در شهر به قتل و غارت پرداختند و آنانی را که از پذیرفتن اسلام خود داری کرده بودند گردن زدند .( الفتوح رویه 223 – سید عبدالله شوشتری – تذکره شوشتر رویه 16 )

*… شورش دیگری در چالوس رویان روی داد وعبدالله ابن حازم مامورخلیفه ی اسلام به بهانه  (دادرسی ) و رسیدگی به شکایات مردم، دستور داد تا آنان را در مکان های متعددی جمع کردند و سپس مردم را – یک یک – به حضور طلبیدند و مخفیانه گردن زدند بطوریکه در پایان آنروز هیچ کس زنده نماند …« نمونه ی دیگر از آن غذای مطبوع و آب گورا که مطهری شایسته ی حلق مردم ایران می داند».. و دیه ی چالوس را آنچنان خراب کردند که تا سالها آباد نشد … طبرستان را به محمدبن یحی بن خالد سپردند. ایشان بر طبرستان مستولی شدند و املاک مردم را بزورمی بردند و دختران مردم به قهر می ستدند.. (تاریخ تبرستان رویه 183 مولانا اولیاء الله آمُلی – تاریخ رویان – برگردان منوچهر ستوده- رویه 69  )

*… در فتح استخر، مردم شهر قتل عام شدند و اعراب مسلمان کشتاری بزرگ کردند، با اینحال مردم از پذیرفتن اسلام خود داری کردند بلکه با حفظ آیین خود به پرداخت جزیه گردن نهادند.(تاریخ تبری – پوشینه پنجم رویه 2009 )

*…  رامهرمز نیز پس از جنگی سخت به تصرف سپاهیان اسلام درآمد و فاتحان عرب، بسیاری از مردم را کُشتند و زنان و کودکان فراوانی را برده ساختند و مال و متاع هنگفتی بچنگ آوردند .( الفتوح رویه 215 )

* …  در حمله به سیستان، مردم مقاومت بسیار واعراب مسلمان خشونت بسیار کردند بطوریکه ربیع ابن زیاد برای ارعاب مردم و کاستن ازشورمقاومت آنان و برای نشان دادن خوشمزگی آن غذای مطبوع و آب گوارا !  دستورداد تا صدری بساختند از آن کشتگان ( یعنی اجساد کشته شدگان جنگ را روی هم انباشتند ) و هم از آن کشتگان، تکیه گاهها ساختند، وربیع بن زیاد بَرشد وبرآن نشست، بدین ترتیب، اسلام در سیستان متمکن شد وقرارشد که هرسال از سیستان هزارهزار( یک میلیون) درهم به امیرالمومنین بدهند با هزارغلام بچه و دختر بچه ( پسر بچه ها را اخته می کردند و برای کامجویی جنسی از آنها بهره می گرفتند تا غذا به کام ایرانیان مطبوع تر شود!). (تاریخ سیستان رویه 80 )

*…  در حمله اعراب به ری مردم شهر پایداری و مقاومت بسیار کردند، بطوریکه مَغیره  سردار عرب در این جنگ چشمش را از دست داد..مردم جنگیدند و پایمردی کردند.. و چندان از آنها کشته شد که کشتگان را با نی شماره کردند و غنیمتی که الله از ری نصیب مسلمانان کردهمانند غنائم مدائن بود. (تبری – پوشینه پنجم رویه 1975 )

*…. در حمله ی اعراب به آذربایجان، خراسان و همدان نیز مردم بسختی جنگیدند و دربرابراعراب مُسلمان مقاومت کردند بگونه ای که بگفته ی تبری « جنگ و مقاومت مردم همدان درعظمت، همانند جنگ نهاوند بود. و از پارسیان چندان کشته شدند که بشمار نبود .

*…    در حمله به شاپور نیز مردم پایداری و مقاومت بسیار کردند بگونه یی که عبیدا سردار عرب بسختی مجروح شد آنچنانکه بهنگام مرگ وصیت کرد تا بخونخواهی او، مردم شاپور را قتل عام کنند، سپاهیان عرب نیز چنان کردند و بسیاری از مردم شهر را بکشتند. (فارسنامه ی ابن بلخی  رویه 116)

*…  در حمله به سَرَخس، اعراب مسلمان « همه ی مردم شهر را بجز یک صد نفر که امان داده بودند کشتند…ابن عامر با سپاه مسلمانان هرات را قصد نمود و با مردم آن جنگ نمود و مرزبان آن شهربشرط پرداخت هزارهزاردرهم با او صلح نمود… اهالی تخارستان لشکری فراهم کرده و آماده نبرد شدد. همچنین مردم کوزجان و طالقان و فاریاب (در خراسان) و اطراف آنها همه با عده وعدد مُستعد نبرد شدند. مقاتله و مقابله واقع شد..ایرانیان مَنهَزم شدند، مُسلمین هم آنها را دنبال کرده بزاری کُشتند و بهر نحوی که دلخواه آنها بود ظفر یافتند (علی بن اثیر-  کامل- تاریخ بزرگ پوشینه سوم  رویه های 208 تا 210 )

* …   در حمله به نیشابور، مردم امان خواستند که موافقت شد، اما مسلمانان چون از اهل شهر کینه داشتند، به قتل و غارت مردم پرداختند بطوریکه آنروزاز وقت صبح تا نماز شام می کشتند و غارت می کردند.

(الفتوح رویه 282 )

*…  مردم کرمان نیز سالها در برابر اعراب مقاومت کردند تا سرانجام در زمان عثمان، حاکم کرمان با پرداخت دو میلیون درهم و دو هزارغلام بچه و کنیز  بعنوان خراج سالانه با اعراب مهاجم صلح کردند..

* …  مردم قومس ( دامغان ) نیز با پرداخت پانصد هزار در هم ازاعراب مسلمان خواستند تا کسی را نکشند و به اسیری نبرند و آتشکده ای را ویران نکنند. الفتوح البلدان رویه 148

*…   در حمله ی اعراب به گرگان، مردم با سپاهیان اسلام به سختی جنگیدند بطوریکه سردارعرب سعید بن عاص  ازوحشت نماز خوف خواند. پس ازمدتها پایداری و مقاومت سرانجام مردم گرگان امان خواستند و سعید ابن عاص به آنان امان داد و سوگند خورد «یک تن از مردم شهر را نخواهد کشت» مردم گرگان تسلیم شدند، اما سعید ابن عاص همۀ مردم را بقتل رسانید، بجز یک تن، و در توجیه پیمان شکنی خود گفت: من قسم خورده بودم که یک تن از مردم شهر را نکشم! .. تعداد سپاهیان عرب در حمله به گرگان هشتاد هزار تن بود. ( تبری  پوشینه پنجم رویه 2116 علی بن اثیر- تاریخ کامل – پوشینه سوم  رویه 178 )

*… بهنگام ورود اسرای ایرانی به مدینه، عُمر خلیفه ی دوم اراده کرد تا زنان ایرانی را بفروشد ومردان ایرانی را نوکرعرب قرار دهد تا اینان عربهای ضعیف و علیل و پیررا بروی پشت گرفته بدور کعبه طواف دهند.

*….    مسعودی گوید: عُمراجازه نمی داد هیچکس ازعَجمان وارد مدینه شود. مغیره بن شعیه بدو نوشت: « من غلامی دارم که نقاش و نجار وآهنگر است و برای مردم مدینه سودمند است اگر مناسب دانستی اجازه بده او را به مدینه بفرستم». عُمراجازه داد. مُغیره روزی دو درهم ازاو می گرفت. وی ابولؤلؤ نام داشت و مجوسی از اهل نهاوند بود، و مدتی در مدینه ببود آنگا پیش عُمر آمد و از سنگینی باجی که به مُغیره می داد شکایت کرد. عُمر گفت: چه کارهایی می دانی؟  گفت نقاشی و نجاری وآهنگری. عُمر گفت: باجی که میدهی درمقابل کارهایی که می دانی زیاد نیست. او قُرقُرکنان برفت.  یک روز دیگر از جایی که عمر نشسته بود می گذشت عُمر بدو گفت: شنیده ام گفته ای اگر بخواهم آسیابی می سازم که با باد بگردد، ابو لؤلؤ گفت آسیابی برای تو بسازم که مردم از آن گفتگو کنند. و چون برفت عُمر گفت: این برده مرا تهدید کرد.

و چون ابو لؤلؤ بانجام کار خود مُصمم شد خنجری همراه برداشت و دریکی از گوشه های مسجد درتاریکی بانتظار عُمر بنشست، عُمر سحرگاه می رفت و مردم را برای نماز بیدار می کرد و چون بر ابولؤلؤ گذشت، برجِست و سه ضَربَت به عُمر زد که یکی زیر شکم او خورد و همان سبب مرگش شد، و دوازده تن از اهل مسجد را ضربه زد که شش تن آنها بمردند و شش تن بماندند و خویشتن را نیز با خنجر بزد و بمرد. (علی بن حسین مسعودی – مروج الذهب – برگردان ابوالقاسم پاینده – پوشنه یکم رویه677 )

*… وقتی اسیران نهاوند را بمدینه آوردند، یکی از اسیران بنام ابو لوءلوء «فیروز ایرانی» هر اسیر کوچک یا بزرگی را که می دید بر سرش دست نوازش می کشید و می گریست و می گفت: عمر جگرم را بخورد همین فیروزایرانی بعد ها با کشتن عُمر (عامل و آمر حمله به ایران) سر انجام انتقام گرفت. جشن (عمر سوزان) در بسیاری از شهر ها و ولایات ایران، امروزه شاید یادآور کینه ی ایرانیان نسبت به عُمر و حمله ی اعراب باشد.

( دکترعلی میرفطرس – ملاحظاتی در تاریخ ایران رویه 77 )

*… تسلط  اعراب بر ایران بمنزله ی پایان مقاومت ها و مخالفت ها ی مردم ایران در برابر تحمیل دین و دولت اسلامی نبود، بلکه در طول سالهای اشغال ایران توسط اعراب، مردم همچنان بر علیه حکومت های دست نشانده ی اسلامی  که مظهر دین تحمیلی بودند  بمبارزه پرداختند مثلا: پس از فتح استخر، مردم آنجا سر بشورش برداشتند و حاکم عرب را کشتند… اعراب مجبور شدند تا برای بارِ دوم استخر را محاصره و تصرف کنند، مقاومت و پایداری ایرانیان آنچنان بود که فاتح استخر (عبدالله ابن عامر) را سخت خشمگین کرد بطوریکه:« سوگند خورد که چندان بکشد از مردم استخر که خون براند … به استخر آمد و(آنجا را) بجنگ بِسِتُد.. و خون همگان مباح گردانید، و چندانکه کشتند خون نمی رفت، تا آب گرم به خون ریختند، پس خون برفت ( و آسیاب بکار افتاد ) … و عده ی کشتگان که نام بردار بودند چهل هزار کشته بود، بیرون از مجهولان…

*… در زمان عُمر مردم آذربایجان چندین بار سر بشورش برداشتند وبا سپاهیان عرب بسختی جنگیدند ..

* … مردم خراسان نیز که « قبول اسلام » کرده بودند، پس از چندی مرتد شدند و در زمان عُثمان سر بشورش بر داشتند و خلیفه ی مسلمین، فرمان داد تا آنان را سرکوب کنند… عبدالله ابن عامر  و سعید ابن عاص  بسوی خراسان تاختند تا بار دوم گرگان و تبرستان و تمیشه را فتح نمایند.. درهمین ایام مردم سیستان  نیز قیام کردند و حاکم عرب آنجا را از شهر بیرون کردند. همچنین در سال 28 هجری مردم فارس برعلیه   عبیدالله بن معمر حاکم دست نشانده ی عرب شورش کردند واو را کشتند و سپاهیان مُسلمان را شکست دادند …. مردم دارابجرد  نیزعلم طغیان بر داشتند .

* … گیلان و دیلمستان تا حدود 250 سال در برابر هجوم و نفوذ اعراب مقاومت کردند، بطوریکه اعراب مسلمان این نواحی را  ثغر می خواندند و ثغر در نزد مسلمانان عرب، مرزی بود که شهر های آنها را از ولایات دشمن و اهل کفر جدا می ساخت، در ضرب المثل های اعراب نیز از مردم «گیل» و «دیلم» همواره بعنوان  دشمنان اسلام نام می برند . بقول سعید نفیسی : تازیان هرگز نتوانسته اند سرزمین گیلان و دیلمستان را متصرف شوند. (بابک دوستدار= دکتر علی میرفطرس – اسلامشناسی رویه 80  )

*… مردم گرگان در زمان عثمان بار دیگر شورش کردند و از دادن خراج و جزیه خود داری کردند… در زمان سلیمان ابن عبدالملک اموی نیز مردم گرگان شورش کردند وعامل خلیفه را کشتند و چنانکه گفته ایم، یزید ابن مهلب با لشکری فراوان بسوی گرگان شتافت، و بقول مورخین 40 هزار تن از مردم گرگان را بقتل رسانید. مقاومت گرگانیان چنان بود که سردارعرب سوگند خورد تا با خون گرگانیان آسیاب بگرداند… پس به گرگان در آمد و چهل هزار تن از مردم گرگان را گردن زد، و خون چون روان نمی شد (برای اینکه سردار عرب را از کفاره سوگند نجات دهند)  آب در جوی نهادند و خون با آن به آسیاب بردند و گندم آرد کردند و یزید ابن مهلب از آن بخورد تا سوگند خویش وفات کرده باشد.. پس شش هزار کودک و زن و مرد جوان اسیر کرد و همه را به بردگی فروختند… و فرمود تا در مسافت دو فرسخ (دوازده کیلومتر) دارها زدند و پیکر کشتگان را بر دو جانب جاده بیاویختند … سالها بعد قحطبه ابن شبیب عامل خلیفه عباسی نیز قریب سی هزار تن از مردم گرگان را کشت. (دکترعلی میرفطرس – ملاحظاتی در تاریخ ایران   بنقل از: تاریخ گردیزی رویه 251 – تاریخ تبرستان- پوشینه یکم رویه 164 – فتوح البلدان رویه 184 و 189 – تاریخ طبری پوشینه نهم رویه 3940 – زین الاخبارگردیزی  رویه 112 –  روضه الصفا پوشینه سوم رویه 311 –  حبیب السیر پوشینه دوم رویه 169 )

*… در زمان معاویه نیز خراسانیان خروج کردند و بر امیران وعاملان خلیفه تاختند و آنان را از شهرهای خویش بیرون کردند و با سپاهیان خلیفه به جنگ پرداختند… معاویه عبیدالله بن زیاد را برای سرکوبی مردم بسوی بخارا فرستاد و عبیدالله پس از نبردی سخت آنجا را بار دیگر تصرف کرد، عبیدالله فرمود تا درختان می کندند و دیه ها را خراب می کردند و شهر بخارا را نیز خطر بود خاتون(حاکم بخارا) کس فرستاد و امان خواست، صلح افتاد به هزار هزار ( یک میلیون ) درهم با چهارهزاربرده . اما بزودی مردم بخارا، بار دیگر ازپیمان صلح خود سرباززدند . سعید ابن عثمان بسوی بخارا شتافت و در آنجا کُشتاری عظیم کرد تا توانست باردیگرشهررا تصرف کند، سعید ابن عثمان با سی هزار برده و مال بسیاراز بخارا بازگشت، گروهی از بزرگزادگان بخارا نیز بعنوان « گروگان » در شمار این اسیران بودند که مورد شکنجه – توهین و تحقیر فاتحان عرب بودند بطوریکه ایشان بغایت تنگدل شدند و گفتند: این مرد، سعید ابن عثمان را چه خواری ماند که با ما نکرد؟ … چون در استخفاف خواهیم هلاک شدن، باری بفائده هلاک شویم … پس به سرای سعید درآمدند، درها بستند و سعید سردارعرب را کُشتند وخویشتن نیز بکشتن دادند. (تاریخ بخارا رویه 52 – تاریخ یعقوبی پوشینه دوم  رویه 172 – فتوح البلدان بلاذری رویه 298 )

در سال 90 هجری، مردم بخارا  بار دیگر کافر شدند، و این بار قتیبه بن مسلم بسوی بخارا شتافت. مردم بخارا در جنگی سخت ابتدا بر سپاهیان عرب پیروز شدند و مُسلمانان را درهم شکستند بطوریکه وارد اردوگاه قتیبه شدند واز آن گذشتند، اما سرانجام قتیبه مردم بخارا را هزیمت داد و باردیگربرشهرتسلط یافت .

قتیبه در ادامه فتوحات خویش، با مردم طالقان نیز بخاطرنقض پیمان جنگید و بسیاری از مردم آنجا را بکشت و اجساد کشتگان را در دو صف چهار فرسنگی ( 24  کیلومتر) بر دو سوی جاده بیاویخت.

مردم فاراب نیز باردیگر پیمان شکستند و ردت آوردند{ مرتد شدند}و علیه حاکمان عرب شوریدند، بطوریکه قتیبه در ادامۀ حملات خود به نواحی بخارا- بار دیگر بسوی فاریاب شتافت و مردم آنجا را قتل عام کرد و شهر را به آتش سوخت بطوریکه پس از آن شهر فاریاب را «شهرسوخته » نامیدند.

در حمله به کش و نسف (درافغانستان امروز) حجاج ابن یوسف ثقفی به قتیبه دستورداد: کش را بکوب و نسف را ویران ساز …

در حمله و تصرف جام گرد ( یکی از ولایات خوارزم ) سپاهیان عرب، چهار هزار اسیر گرفتند که آن را نزد قتیبه آوردند و او همگی را بکشت … وقتی اسیران را بیاوردند، قتیبه بگفت تا تخت وی بیرون آوردند و میان کسان جای گرفت و بگفت تا هزار کس از اسیران را پیش روی او بکشند و هزار کس را طرف راست وی، هزار کس را طرف چپ وی و هزار کس را پشت سرِ وی .  مهلب می گوید: درآن روز شمشیر سران قوم را گرفتند و با آن گردن می زدند، بعضی شمشیرها بود که نمی برید و زخم می زد، پس شمشیر مرا گرفتند و به هر چه زدند جدا کرد و بعضی کسان از خاندان قتیبه بر من حَسَد آوردند و به کسی که با شمشیرمی زد اشاره شد که آنرا کج کُن، کمی آنرا کج کرد که به دندان مقتول خورد و آنرا شکافت. ( تبری پوشینه نهم رویه های 3825 – 3845 – 3854)

در مدت کوتاه خلافت علی نیز شورشهای متعددی درایران روی داد. در این زمان مردم استخر باردیگر قیام کردند، علی بن ابیطالب، زیاد ابن اُبیه را به سرکوبی آنان فرستاد. (گردیزی رویه 251 )

مردم فارس و کرمان نیز شورش کردند و حکام و نمایندگان علی بن ابیطالب را از شهر بیرون راندند و از دادن خراج و جزیه خود داری کردند و بقول تبری« علی » زیاد ابن اُبیه را با جمعی بسیار بسوی فارس فرستاد که مردم که مردم فارس را سرکوب کرد و خراج دادند.. (تبری – پوشینه ششم  رویه 150 )

مردم ری نیز در زمان علی بار دیگر طغیان کردند و از پرداخت خراج و جزیه خود داری کردند بطوریکه «در خراج آن دیار کسری پدید آمد» .

پسر بچه های ایرانی را آلت مردی شان را می بریدند و آنان را  به حاجیان مکه می فروختند.(مکتوبات میرزا فتحعلی آخوند زاده)

بر مبلغ مالیات سالیانه در سیستان دو هزار غلام نابالغ و دختر نیز افزودند... (ابن اثیر – تاریخ کامل اسلام و ایران – پوشنه سوم رویه 50 )

علی بن ابیطالب، ابوموسی را با لشکری فراوان بسوی ری فرستاد. بقول بلاذری پیش از آن نیز ابو موسی بدستور علی بجنگ با مردم ری شتافته بود و امور آنجا را بحال نخستین باز آورده بود. (فتوح البلدان  رویه 150)

بقول ابن فقیه « در اخبار آل محمد آمده است که ری نفرین شده است زیرا اهل ری از پذیرش  دین اسلام سرباز زنند.  (مختصرالبلدان رویه 111 )

پایداری مردم ری در برابر تازیان  باندازه ای بر سران عرب گران آمد که امام حسین، پیشوای سوم شیعیان، در نامه ای به فرماندار ری نوشت : « ما از تبار قریش هستیم و هواخواهان ما عرب و دشمنان ما ایرانی ها هستند. روشن است که هرعربی ازهر ایرانی بهتر و بالاتر، و هر ایرانی از دشمنان ما هم بد تر است، ایرانیها را باید دستگیر کرد و به مدینه آورد، زنانشان را بفروش رسانید و مردانشان را به بردگی و غلامی اعراب گماشت. (حاج شیخ عباس قمی – سفینه البحار و مدینه الحکام و آثار رویه 164 )

 

پانوشت:

گندی شاپور، از همکرد دو واژه ی آشوری “گَنْتَ Ganta” ( به چم باغ و پردیس) که در زبان تازی جَنَت شده است و “شَپرْتَ Shaperta” به چم (زیبا) ساخته شده است.

تورْفان، نام شهری در جاده ی ابریشم. در شرق ناحیۀ خودمختار سین کیانگ اویغور ــ که خود غربی‌ترین ایالت چین است. این شهر بزرگ‌ ترین ناحیۀ آباد در بخش شمالی جادۀ ابریشم است که مساحت تقریبی آن 170 کیلومتر مربع ، و گودترین نقطۀ آن 154 متر پایین ‌تر از سطح دریا ست. منطقۀ تورفان گنجینه‌ای است از اشیاء تزیینی و متون به زبانها و خطهای متفـاوت.

دربارۀ دین رایج در این منطقه باید گفت که در سدۀ 2ق/8‌م، ترکان اویغور ناحیۀ وسیعی از آسیای مرکزی را تصرف کردند. در 145ق/762م خاقان اویغور شهر لویانگ پایتخت شرقی چین را گرفت و چند ماه در آنجا توقف کرد. مانویان به او نزدیک شدند و خاقان به دین آنان گروید و از آن تاریخ مانویت دین رسمی دولت اویغور شد و تا انقراض آن دولت به دست قرقیزها در 225ق/840 م دین رسمی این قلمرو وسیع باقی ماند. از این پس مانویت تا حملۀ مغول در سدۀ 7ق/13م در ترکستان شرقی در میان اویغورهای شرقی در ایالت غربی چین و نیز نزد اویغورهای غربی و دولت کوچکی به پایتختی خوچو، نزدیک تورفان، دوام آورد. پس از فروپاشی دولت بزرگ اویغور، چینیها به تعقیب مانویان پرداختند و در 843 م به موجب فرمانی دین مانی در تمام سرزمین چین ممنوع اعلام شد، گرچه کمابیش تا سدۀ 8ق/14م در چین ادامه یافت.  (تقی‌زاده، مانی‌شناسی،156، مانی و دین او )

در نتیجۀ حفریات در ناحیۀ تورفان و پس از بررسی متون به دست آمده، زبانهای ایرانی میانه از جمله پارتی، سغدی و سکایی شناخته شدند. دربارۀ زبان ترکی کهن نیز آثار بسیاری به دست آمد. دو گویش از یک زبان ناشناختۀ هندواروپایی نیز به دست آمد که بعدها تُخاری «الف» و تُخاری «ب» خوانده شدند. همچنین از این حفاریها کهن‌ترین نمایشنامه‌های هندی پیدا شد و نمونه‌هایی از نقاشی و خطاطی مانویان در کتابها و بر روی دیوارها به دست آمد (همانجا). ارزش و اهمیت دست‌نوشته‌های تورفان در گوناگونی زبان، خط، محتوا و پر شمار بودن آنها ست و تنها نقص این آثار تک‌برگ و پاره‌بودنشان است. در میان این یافته‌ها که نوشته‌های چند برگی یا طومارهای درازتر از یک متر به ندرت دیده می‌شوند. این قطعات از ویرانه‌های ناحیۀ تورفان به دست آمده، و بیشترین آنها از شهر قدیمی خوچو بوده است .

تورفان که از مراکز مهم تجارتی و فرهنگی جادۀ ابریشم بود، از مراکز فعالیتهای مانویان نیز به‌شمار می‌رفت و گروهی از مانویان از دست عربها به آنجا گریخته بودند. یکی از نامه‌های مانوی رفت و آمد و سیر و سفر مبلغان مانوی را در طول جادۀ ابریشم از تورفان ذکر کرده است. شهر خوچو از مراکز بزرگ فرهنگی و هنری تورفان است و تا سدۀ 10‌م دارای آثار مانوی، بودایی، زردشتی و مسیحی بوده است.

یافته‌های باستان‌شناسی دربارۀ مانویت شامل قطعاتی از انجیل گمشدۀ مانی و بخشی از ادبیات مانوی نوشته شده به فارسی میانه، پارتی، سغدی، ترکی کهن و حتى چینی است.

متنی نیز دربارۀ کیهان‌شناسی مانوی یافت شده است که اطلاعات ارزنده‌ای در اختیار محققان قرار می‌دهد؛ همچنین تصویری از تخت مربوط به جشن بِما در تورفان پیدا شده است   (همان، 50، 22).

در کتابخانۀ یک صومعۀ ویران نسطوری در بولاییق (شمال تورفان) روایتهای سغدی انجیل، داستانهایی از آباء کلیسا و حکایتهایی از زندگی شهدا و قدیسان مسیحی به زبان سغدی و خط سریانی کشف شد. در یارخوتو دو متن سغدی بودایی کشف گردید که بر تداوم دین بودا در آن سامان دلالت دارد. به لحاظ اسناد مربوط به زبانهای ایرانی 3 منطقۀ خوچو به نام مورتوق، سنگیم و تویوق اهمیت بیشتری دارند. در خرابه‌های تویوق معبد بزرگی با چشم‌انداز زیبا توسط لوکوک کشف شد که از کتابخانۀ نیمه‌ویران آن گنجینۀ گرانبهایی از دست‌نویسهای مانوی، مسیحی و بودایی به دست آمد. در این میان یکی از کهن‌ترین نوشته‌های زبان فارسی به خط مانوی توجه دنیای دانش و فرهنگ زبان فارسی را جلب کرد.

گفتنی است که بیشتر آثار کشف شده در تورفان چند سده پس از نامه‌های باستانی سغدی نوشته شده‌اند. نامه‌های سغدی مانوی بر رواج این زبان تا سدۀ 4ق/10 م در ناحیۀ تورفان گواهی می‌دهد. شاید سغدیان اقدام به مهاجرت دیگری در زمان ساسانیان کرده باشند. تأثیر عمیق هنر ساسانی در آثار تورفان، به‌ویژه در نقاشیهای مانوی و سبک معماری ویرانه‌های شهر خوچو این نظریه را تأیید می‌کند. در معماری تورفان ترکیبی از عناصر ایرانی و چینی تا سدۀ 10 م وجود داشت.

فَیّوم یکی از شهرهای مصر و کلان شهر استان فیوم است.

غَسّانیان، [ملوک غسانی]، [بنو غسان] یا [غساسنه ]یا [آل جفنه] نام دولتی بود در شمال باختری آبخوست مانندعربستان ودر همسایگی مرزهای روم. غسانیان مردمی عرب تبار از تیره ی اَزد بودند که در میان سال‌های آغازین سده ی سوم تا سده ی پنجم زایشی ازجنوب عربستان به پیرامون  شام کوچیدند.

غسانیان فرمانبردار دولت روم بودند و مرزهای روم را از تازش‌های گاه‌ و بیگاه تازیان بادیه نشین پاس‌ می داشتند و در جنگهای میان ایران و روم همواره در کنار ارتش روم جا می گرفتند.

غساییان درهمان نخستین سال‌های پس از زایش بدین دین مسیح ومذهب یعقوبی گرویدند. هنگامی که  دامنه ی کشور گشایی اسلام به شام رسید بیشتر غسانیان بر دین مسیح ماندند و سپس تربه مسیحیان سریانی‌زبان پیوستند.

نام این شهر بزبان پارسی همانگونه که فردوسی بکار برده است،باید کادسی گفته شود نه قادسیه!. .کادسی در بخش جنوبی میانرودان ( عراق کنونی) در جنوب شهر تیسفون (در نزدیکی نجف و کربلای امروز) جا گرفته و درآن هنگام بخشی از ایرانشهر بود. شوربختانه امروز هم میهنان نا آگاه ما با پای پیاده به زیارت گور کسانی می روند که  به میهن ما یورش آوردند ولی در همان نزدیکی به بازمانده کاخ باشکوه تیسفون سری نمی زنند و یادی از دلاوری های نیاکان جان باخته خود نمی کنند.

روزگار فریدون را زمان سه شاخه شدن نژاد آریا دانسته اند.  فریدون یا « ثرائتونَ thraetaona »  یک واژه دو بهری از زبان اوستایی است، بهر نخست آن( ثرا thra ( که در اوستا و سانسکریت شماره 3 و همانست که امروز نیز بزبان انگلیسی three گفته می شود. بهر دوم آن aetaona بچم ایدون و اینچنین است که همکرد این دو بهر می شود (سه اینچنین).

« فریدون دورانی است که در آن نژاد آریا به سه بهره می شود، آن را پانسد سال ذکر کرده اند که مقدار حقیقی آن به مقدار اسمیش نزدیک است، زیرا که در این داستان به تاریخ مدون نزدیک تر می شویم و فضای مه آلوده ی دورانها در آن روشن تر می شود»  ( فریدون جنیدی، زندگی و مهاجرت آریاییان  رویه 146)

در این هنگام گروهی از آریاییان که از سرزمینهای گرمتر به سوی سرزمینهای سرد تر می کوچند « سرم » یا «سلم» نامیده می شوند. این نام در زبان اوستایی سئیریمَ sairima است و بزبان پهلوی سرم یا سلم  و صورتی دیگر از هروم است که در زبان پهلوی بمعنی همین روم بزبان فارسی دری است و در ایران بمعنی کلی اروپا بکار رفته است .

گروه اول مهاجران آریایی سرزمینهای غربی را تصاحب کرده اند :

نخستین  به سلم اندرون بنگرید    همه روم و خاور، مر او را  گزید

بفرمود    تا   لشکری   بر  کشید   گرازان   سوی  خاور اندر  کشید

و خاور بزبان فارسی باستان به معنی مغرب است و امروز معنی خود را تغییر داده است .

فریدون پسر دیگری دارد بنام تور که بزبان فارسی بمعنی شجاع است.. اینان گروه دومی هستند که از گرمای ایران به ستوه آمده و در جستجوی چراگاهها و دشتهای سردسیر تر بسوی شرق روان گشته اند .

هنگامی که گروههای پیشرو به سوی غرب و شرق می روند ، دیگر آریاییان بر جای می مانند و توصیف شاهنامه چنین است :

دگر کهتری آن مردِ با هنگ و  جنگ     که هم با شتاب است و هم با درنگ

ز  خاک  و  ز  آتش  میانه   گزید      چنان   کز  ره   هوشیاران   سزید

دلیر   و  جوان  و   سزاوار     بود       به   گیتی  جز او  را نشاید  ستود

کنون  ایرج اندر  خور   نام   اوی      همه   مهتری   باد    فرجام   اوی

آن گروه از نژاد آریا که مهاجرت نکردند و در « ناف جهان » یا « بیضۀ جهان»  که بزبان اوستایی ائیرینه وئیجنگه airyanam-vaejangh خوانده می شد ساکن بماندند با نام ایرج eraj مشهورند.

(همان، رویه 211تا 224)

در شاهنامه می خوانیم:

بر  آمد  برین   روزگاری   دراز      زمانه  به  دل  در همی داشت  راز

فریدون   فرزانه    شد   سالخورد     به   باغ   بهار    اندر   آورد   گرد

در این هنگام سلم ( شاخه ای که به اروپا رفته بودند) به ایرج ( گروهی که در ایران مانده بودند) رشک می ورزد:

بجنبید  مر  سلم  را  دل  ز جای      دگرگونه   تر  شد به  آیین  و  رای

دلش  گشته غرقه  به  آز  اندرون      به   اندیشه   بنشست   با   رهنمون

نبودش    پسندیده     بخش     پدر     که   دادش به کِهتر پسر  تخت   زر

به دل پر زکین شد به رُخ پر ز  چین     فرسته    فرستاد   زی    شاه  چین ( تور)

بگفت  آنچه  اندر دل اندیشه   بود     هَیونی  بر   آن  سو    افکند    زود

به  نزد   برادر    جهانگیر    تور     که بودش از دلش رای و اندیشه   دور

بدان ای  شهنشاه   ترکان  و  چین     گُسسته  دل  روشن  از   بهر   کین

ز گیتی زیان  کرده  ما  را   پسند      منش  پست  و بالا چون سرو   بلند

به  بیدار  دل  بنگر   این  داستان      کزین   گونه   نشنیدی   از   باستان

سه   فرزند   بودیم  زیبای  تخت       یکی کهتر از ما  مه آمد  به   بخت

بدینگونه تور را به دشمنی با ایرج بر می انگیزد و سرانجام هر دو برادر (سلم و تور) یا (اروپاییان و ترکان) همازور می شوند و ایرج را می کشند ، به سخن دیگر ( به ایران لشکر می کشند و تباهی بزرگ ببار می آورند). در اینجا بزانوش  به شاپور می گوید: اگر تو در پی آن هستی که کین ایرج را از ما اروپاییان بستانی پیش از تو منوچهر این کین را ستانده و بیش از این نیازی به کین ستانی نیست:

گر  این  کین  ایرج بُدَست از  نُخُست     منوچهر کرد آن  به  مردی  دُرُست

تن سَلم از آن کین کنون خاک شد    هم  از  تور  روی زمین  پاک شد

اهل کتاب (مسیحیان و یهودیان و زرتشتیان) با پذیرش عقد ذمه با شرایطی می توانند در جامعه اسلامی از امنیت جانی، مالی و ناموسی بهره مند شوند و مهمترین شرط ذمه پرداخت « جزیه» است.  جزیه نوعی مالیات است که سالیانه از سوی مردان این سه مذهب به دولت اسلامی پرداخت می شود. البته ولی امر حق دارد در صورت صلاحدید مازاد بر جزیه نیز از اهل ذمه اخذ کند .

نحوه ی پرداخت جزیه می باید ذلیلانه باشد بگونه ای که اهل ذمه همواره احساس خواری و فرودستی کنند!.

اهل ذمه حق ندارند کلیسا و کنیسه و آتشکده ی جدید در دارالاسلام احداث کنند . اگر حکومت اسلامی نسبت به معابد گذشتۀ اهل ذمه احساس خطر کند حق دارد آنها را خراب کند . اهل ذمه حق ندارند ساختمانهای خود را مرتفع تر از ساختمان مسلمانان بنا کنند ، آنها حق ندارند در مجامع عمومی به امور خلاف شریعت تظاهر کنند و اهل ذمه حق ندارند نسبت به شرکت فرزندانشان در جلسات اسلامی ممانعت بعمل آورند اهل ذمه به محض تخلف در انجام شرایط ذمه از دارالاسلام اخراج می شوند . عقد ذمه نسبت به آبروی آنها تضمینی ندارد .

شهادت غیر مسلمان علیه مسلمان مسموع نیست ، همچنان که قضاوت آنها برای مسلمانان فاقد اعتبار شرعی است. غیر مسلمانان نه تنها در طول حیاط بلکه در مرگ نیز با مسلمانان نا برابرند آنان را نمی توان در گورستان مسلمانان بخاک سپرد.

غیر مسلمانانی که اهل ذمه نباشند ( یعنی همه ی مردم غیر مسلمان جهان )  « کافر حربی » محسوب شده از هیچ حقوقی برخوردار نمی شوند ، جان و مال و ناموس و مالشان فاقد احترام و بزبان شرعی « هدر » است مهدورالدم ( کسی که خونش حلال است ) –  مهدورالمال ( کسی که دزدیدن مالش حلال است ) –  مهدور العرض  ( کسی که ریختن آبرویش حلال است ) می شود !! اگر کسی متعرض آنها بشود مالشان را ببرد آبرویشان را بریزد ، جانشان را بگیرد قابل تعقیب نیست حق قصاص ندارد دیه بر او تعلق نمی گیرد.  اینها خساراتی است که او با عدم پذیرش اسلام یا عدم قبول عهد و ذمه و امان به خود خریده است اگر می خواهد از حد اقل حقوق برخوردار شود می بایست شرایط ذمه و عهد آنان را داشته باشد و اگر می خواهد از حد اکثر حقوق برخوردار شود می باید به اسلام مشرف شود !! .   (حجت الاسلام محسن کدیور در گفتگو با روزنامه  آفتاب)

ملا محمد باقر مجلسی در این زمینه  می گوید : اهل ذمه مانند مسلمانان سخن نگویند!! و مانند ایشان بر اسب عربی سوار نشوند!!  و احوط آن است که بر یابو نیز سوار نشوند و اگر سوار شدند بر زین سوار نشوند بلکه بر استر و الاغ سوار شوند، و بر یک طرف سوار شوند و پاها را نیز از یک طرف بیاویزند …..

روز بارانی از خانه هاشان بیرون نیایند که در بازار راه بروند و مسلمانان را نجس نکنند.»

« مستوفی ( حسابدار )  که می باید جزیه را بگیرد نشسته باشد و ذمی ایستاده ،  ذمی دست خود را از گریبان پیراهن درآورد و زر را نزد مستوفی بریزد تا امام گوید که بس،  و مستوفی که جزیه را  اخذ می کند ریش ذمی را بگیرد، بعد از آن سیلی محکمی بر بناگوش او بزند، و قولی هست که از پشت سر نیز شخصی پس گردنی بزند و تفسیر کلام الهی بر این نحو کرده اند که در وقت دادن جزیه ذلیل باشد… زنان اهل ذمه به منزله کنیزانند… روی ایشان می توان دیدن از روی لذت …

زرتشتیگری رانباید با آموزه های اشو زرتشت ورجاوند این همان دانست ،آنچه که در آموزه های زرتشت آمده چیزی بیش از همان هفده سرود « گاتها» نیست. آنچه که مغان و موبدان  در دوره های پسین تر به آموزه های زرتشت افزودند کمترین پیوندی با آموزه های آن بزرگمرد تاریخ اندیشه ندارد. از یسنا گرفته تا یشت ها و ویسپرد و  خرده اوستا و دیگر بخشهای گرامی نامه ی اوستا همه نوشته ی مغان و موبدان زرتشتی بویژه در دوره ی ساسانی است.

حیره از شهرهای باستانی میانرودان (عراق امروزی) در 5/6 کیلومتری جنوب شهر نجف کنونی است. این شهر بفرمان شاپور یکم برای جلوگیری از تازش بیابانگردان به مرزهای ایران ساخته شد . شاهان لخمی که فرمانبردار شاهنشاهان ایران بودند حیره را پایتخت خود ساختند. همانگونه  که غساییان مرزهای امپراتوری روم را از تاخت و تاز بیابانگردان پاس می داشتند و همراه با سپاهیان روم با ارتش ایران می رزمیدند ، لخمیان نیز با اینکه خود عرب تبار بودند ولی مرزهای ایران را از دستیازی تازیان بیابانگر پاس می داشتند و در زیر درفش کاویان با سپاهیان آهن پوش روم می رزمیدند . حیره از کانونهای با ارزش فرهنگ عرب بود. اگر خسرو پرویز لخمی ها را از خود نرنجانده و در پی هوسرانیهای خود پادشاه آنها را نکشته بود، سرنوشت نبرد ایران با تازیان بیگمان بگونه دیگری می بود.

گرزه ی گاو سر- گرزه ی گاو چهر- گرزه ی گاو رنگ – گرزه ی گاو روز – گرزه ی گاو سار – گرزه ی گاومیش و… بارها در شاهنامه آمده است. این گرc نخستین بار بفرمان فریدون برای نبرد با ضحاک ساخته شد:

یکی  گرزه ی  گاو  پیکر سرش      زدی هر که آمد همی بر درش

در دوره های پسین تر  گرزگاوسر در دست سام نریمان و رستم و گیو و دیگر پهلوانان ایران می رسد:

همی گشت بر سان  گردان سپهر      بچنگ اندرون گرزه ی گاو چهر

زند بر سرت  گرزه ی گاو  روی      ببندت  در  آرد از ایوان  به کوی

نشست  از بر  تخت گوهر  نگار      ابا  تاج  و  با   گرزه ی  گاوسار

بر آویخت  با دیو  چون  شیر  نر     زره دار  و  با  گرزه ی   گاو سر

گاو گونگی گرز در دست پهلوانان ایران نشان والامندی و سپنتایی گاو در فرهنگ و هستی شناسی ایرانی است.

فرزانه ی گرانمایه ای بنام دکتر مانوئل بِربِریان از هم میهنان خوب ارمنی ما در نامه ی بسیار ارجمندی بنام «دانش گیهان و زمین در ایرانویچ» نوشته است:

در گوی زمین نزدیک به 455 کوه آتشفشانِ کاری وجود دارد که 80 تای آنها در زیر دریاها و اقیانوسها جا گرفته اند…

به احتمال زیاد آتشفشانهای زیادی در گذشته، شهرها و روستاهای بی شماری را در دامنه خود ویران نموده و از میان برده اند…

آتش فشان های بسیار جوان مانند آتش فشان  آرارات – نمرود- سَبَلان – دماوند- بُزمان- تفتان- سلطان و بیدخان، تا پیش از تاریخِ نگاشته شده ی بشری فعالیت داشته اند…

آتش فشان وزوو- پله – و اِتنا در ایتالیا، یاترا  در جنوب یونان شهرها و روستاهای پیرامون خود را از میان برده و مردم بیشماری را کشته و در میان زندگان ترس و هراسی بزرگ برجای گذاشته اند.

بررسی های گدازه های آتش فشان جوان دماوند در البرز کوه با بهره گیری از نگاره های هوایی، چهار دوره ی آتش فشانی را به روشنی نشان می دهد. کهن ترین گدازه ی دماوند در 37500 سال پیش در جایی کمی پایین تر از برخورد دو رودخانه ی لار و دلی چای، خاورِ جایگاه کنونی سدلار، سدی ایجاد کرده و آبهای رودخانه را در پشت خود به صورت دریاچه ای برای مدتی نگهداشته است….

فوران آتش فشان دماوند در کنار رودخانه و دره ی هراز، تمدنهایی را به زیر گدازه ها و خاکسترهای خود مدفون کرده است که هنوز از ویژگیهای آنان نشانی در دست نیست….

در شمال ایران و در دره ی هرازدانِ ارمنستان در نزدیکی یروان، در بخش های بالایی رسوبهای آبرفتی رودخانه هرازدان، استخوانهای سرِانسان پارینه سنگی به سن270000سال، تا 250000  سال پیش که در دوره میان یخچالی پوشیده اند….

به درستی می توان گفت که در ارمنستان از 5/3 میلیون سال پیش تا کنون  آتش فشان های کاری و جوان، خسارت های جبران ناپذیر ی را به بار آورده اند. شاید از همین رو است که سرودهای کهن ارمنستان که برای واهاگِنِ اَژدَها کُش ( خدای جنگ و رشادت – خدای تُندَر و آذرخش)همتای ارمنی هرکولس یونان و همتای ارمنی ایزد بهرام نگهبان پیروزی ایرانیان، حکایت بر این دارد که واهاگن، سرزمین ارمنستان را از ستم اژدها که امروز می دانیم همان (آتشفشان) است نجات بخشیده است…

قسطنطنیه تازی ‌شده ی کُنستانتینوپول (شهر کنستانتین)، نام پیشین استانبول بود که در گرامیداشت

کنستانتین یکم به این نام  شناخته شد. بنیاد گذار این شهر کنستانتین یکم (۲۷۴-۳۳۷ زایشی)، نخستین امپراتوری بود که دانست دین از دولت نیرومند تر است! از این رو بی کمتریبن باور به عیسا و آموزه های او، به دین مسیح درآمد و مسیحیت  را در سراسر امپراتوری روم گسترانید و بزور سرنیزه بر مردم  زیر فرمان خود پذیراند. کنستانتین کلیسا و دولت را آنچنان بهم آمیخت که شناخت یکی از دیگری نا شدنی می نمود.  کنستانتین در سال ۳۳۰۰ پایتخت خود را به دهکده بیزانتیوم برد و آنجا را کُنستانتینوپول (شهر کنستانتین) نامید، تازی گویان به شیوه ی خود آن را « قسطنطنیه » گفتند، دانسته نیست ما ایرانیان چرا آن را قسطنطنیه می گوییم؟

بنمایه ها:

عبدالعظیم رضایی – گنجینه  تاریخ ایران، چاپ انتشارات اطلس

ابو حنیفه دینوری- اخبار الطوال، برگردان صادق نشات

علی بن حسین مسعودی – مروج الذهب، برگردان ابوالقاسم پاینده ، انتشارات علمی و فرهنگی

علی میرفطرس- ملاحظاتی در تاریخ ایران، چاپ چهارم ، نشر فرهنگ

مرتضی راوندی- تاریخ اجتماعی ایران، انتشارات نگاه

ذبیح الله منصوری- تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی تا اواسط قرن پنجم، دانشگاه تهران

جرجی زیدان- تاریخ تمدن اسلام، برگردان علی جواهر کلام، انتشارات امیر کبیر

محمد محمدی ملایری- فرهنگ ایرانی پیش از اسلام

عباس اقبال آشتیانی- تاریخ ایران از انقراض ساسانیان تا انقراض قاجاریه ، انتشارات دبیر

حمدوالله مستوفی- تاریخ گزیده، به تصحیح بهمن انصاری

دکتر مشکور – تاریخ سیاسی ساسانیان

تورج دریایی – ناگفته های امپراتوری ساسانیان، برگردان آهنگ حقانی  و محمود فاضلی بیرجندی

آرتور کریستین سن- ایران در زمان ساسانیان، برگردان رشید یاسمی، دنیای کتاب

عبدالحسین زرین کوب و روزبه زرین کوب- تاریخ سیاسی ساسانیان

اسنون نتصر – شاهنشاهان ساسانی در تلمود و شاپور اول ، شاپور دوم و یزدگرد اول

جان هینلز- تاریخ اساطیر ایران ، برگردان ژاله آموزگار و احمد تفضلی

ویلهلم آیلرز- ایران و بین النهرین، برگردان حسن انوشه، گرد آورنده احسان یارشاطر ، چاپ امرکبیر

عسگر بهرامی – تاریخ اساطیری ایران، انتشارات ققنوس

احمد تفضلی – تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام ، به کوشش ژاله آموزگار،انتشارات سخن

تورج دریایی – تاریخ و فرهنگ ساسانیان، برگردان مهرداد قدرت دیزجی

ریچارد فرای – تاریخ سیاسی ایران در دوره ساسانیان، برگردان حسن انوشه ، چاپ امیر کبیر

ابن بلخی – فارسنامه، به تصحیح گای لیسترانج، رینولد الن نیکلسون

عبدالحسین زرین کوب – تاریخ ایران پس از اسلام، چاپ امیر کبیر

ملک زاده بیانی- پادشاهی پوراندخت ملکه ساسانی و پژوهش در باره ی سکه های زمان او

محمد ملایری – تاریخ و فرهنگ ایران در دوران انتقال از عصر ساسانی به عصر اسلامی

دانشنامه ویکی پدیا

پاسخی بگذارید

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: