هومر آبرامیان
تهمینه سه یاقوت رخشان و سه بدره ی زر را که رستم پس از زادن سهراب برای تهمینه فرستاده بود به سهراب وامی گذارد و او را زنهار می دهد که خود را از گزند افراسیاب بپاید. ولی پاسخ سهراب به مادر بسیار شایان ژرف نگری است، پس از نشان دادن شادمانی خود از اینکه از تخمه نیرم و از گُهر رستم است، می گوید:
کنون من ز ترکان و از جنگاوران
فراز آورم لشکری بیکران
برانم به ایران زمین کینه خواه
همی گَرد کینه بر آرم به ماه
بر انگیزم از گاه، کاووس را
از ایران ببرم پی توس را
نه گودرز مانم نه نیکو سران
نه گُردان جنگی و نام آوران
به رستم دهم گنج و تخت و کلاه
نشانمَ ش بر گاه کاووس شاه
از ایران به توران شوم جنگجوی
ابا شاه روی اندر آرم به روی
ترا بانوی شهر ایران کنم
بجنگ اندرون کار شیران کنم
چو رستم پدر باشد و من پسر
بگیتی نماند یکی تاجور
چو روشن بود روی خورشید و ماه
ستاره چرا بر فرازد کلاه
زرتشت در بند سوم سرود سی ام می گوید:
اینک،
آن دو مینوی همزاد که در آغاز،
در اندیشه و انگار پدیدار شدند،
یکی نیکی را می نماید و آن دیگری بدی را ،
و از این دو ،
دانا راستی و درستی را بر می گزیند و نه نادان!.
6/30
از آن دو،
کژ اندیشان راستی را بر نمی گزینند،
زیرا هنگامی که دو دلند،
فریب بر آنها فراز آید،
و از این رو
به بد ترین اندیشه ها گرایند ،
و بسوی خشم شتابند،
و زندگی مردمان را به تباهی می کشانند .
نکته اینجاست که سهراب آهنگ خود را از لشکر کشی به ایران با تهمینه در میان می گذارد و در خواست می کند که :
یکی اسب باید مرا گام زن
سُم او ز پولاد خارا شکن
چو پیلان به زور و چو مرغان به پَر
چو ماهی به دریا چو آهو به بَر
که بر گیرد این گرز و کوپال من
هم این پهلوانی بَر و یال ِ من
پیاده نشاید شدن جنگجوی
چو با دشمنان؟! روی آرم بروی
چو بشنید مادر چنین از پسر
به خورشید تابان بر آورد سر!
به چوپان بفرمود تا هر چه بود
فَسیلَه(1) بیارد بکردار دود
که سهراب اسبی بچنگ آورد
که بر وی نشیند چو جنگ آوَرَد
فَسیله = گله ی اسب
سهراب با چه کسی می خواهد (جنگ آوَرَد) که تهمینه « به خورشید تابان بر آورد سر» و اینچنین سر از پا نشناخته بیاری او شتافته است؟
دانسته نیست که تهمینه در پی چیست؟!. این همسر یک شبه ی رستم!. و مادر این نو جوان زور آور که بویی از «آیین پهلوانی» نبرده، و {هنوز بوی شیر آیدش از دهان} کدام اندیشه ی خام را در سر می پرورد؟ چگونه این مادر می تواند کودک ده یازده ساله ی خود را بجنگ نام آورانی مانند توس و گیو و گودرز و دیگر مردان زور آور ایرانزمین بفرستد؟!.
گیرم که سهراب چون از تخمه ی رستم است در زور آوری از همه آنان سر باشد!. ولی این لشکر کشی بیداد گرانه و نا بخردانه برای چیست؟!.
چرا این پسرک ده یازده ساله باید جنگجوی! بسوی دشمنان!.. روی آورد، چرا این مادر نمی پرسد که بچه جان! این «دشمنان» کیستند؟ که تو اینچنین آسیمه سر یم خواهی به هماوردیشان بشتابی؟!..
زنی که اکنون به مرز میان سالگی رسیده، و بار پرورش یک پهلوان زاده را بدوش می کشد، آیا نباید گامی از آن دخترک خرد باخته ای که « خرد را ز بهر هوس کشته بود » فراتر رفته باشد؟
کسی کو خرد را ندارد ز پیش دلَش گردد از کردۀ خویش ریش
هشیوار دیوانه خواند ورا همان خویش بیگانه دارد ورا
از اویی به هر دو سرای ارجمند گسسته خرد پای دارد به بند
خرد چشم جان است چون بنگری تو بی چشم شادان جهان نسپَری
همیشه خرد را تو دستور دار بدو جانت از ناسزا دور دار
واکنش نا بخردانه ی تهمینه را با «جوانکی که هنوز بوی شیر آیدش از دهان»، با رفتار خردمندانه ی فرانک با فریدون نو جوان برابر بگذاریم تا دانسته بشود که فردوسی بزرگوار چگونه رفتار زشت و زیبای این دو زن را در پیشگاه داوری ما بنمایش می نهد:
چو بگذشت بر آفریدون دو هشت
ز البرز کوه اندر آمد به دشت
بَرَ مادر آمد، پژوهید و گفت
که: بگشای بر من نهان از نهفت
بگو مر مرا تا که بودم پدر؟
کیَ م من به تخم از کدامین گهر؟
چه گویم کیَ م بر سر انجمن
یَکی دانشی داستانی بزن
اینگونه سخن گفتن پهلوان را با آنگونه سخن گفتن گستاخانه ی سهراب کنار هم بگذارید تا شایست از نا شایست و زشت از زیبا شناخته شوند.
فرانک بدو گفت کای نام جوی
بگویم ترا هرچه گفتی بگوی
فرانک همه ی آنچه را که فریدون نوجوان باید بداند با پسر در میان می گذارد و چگونگی کشته شدن پدر و گاو بر مایه را نیز به او می گوید:
فریدون بر آشفت و بگشاد گوش
ز گفتار مادر بر آمد به جوش
سرش گشت پر درد و دل پر ز کین
به ابرو، ز خشم اندر آورد چین
چنین داد پاسخ به مادر که: شیر
نگردد مگر بازمایش دِلیر
کنون کردنی کرد جادو پرست ( ضحاک)
مرا بُرد باید به شمشیر دست
بپویم به فرمان یزدانِ پاک
بر آرم ز ایوان «ضحاک»، خاک
بدو گفت مادر که: این رای نیست « این اندیشه خردمندانه نیست!!»
ترا با جهان سر به سر پای نیست
جهان دار «ضحاکِ» با تاج و گاه
میان بسته فرمان او را سپاه
چو خواهد ز هر کشوری سد هزار
کمر بسته او را کُنَد کار زار
جز این است آیین پیوند و کین
جهان را به چشم جوانی مبین
که هر کو نبید جوانی چشید ( نبید = می)
به گیتی جز از خویشتن را ندید
بدان مستی اندر دهد سر به باد
ترا روز جز شاد و خرم مباد ( برو در پی بازی!)
ترا ای پسر پند من یاد باد
به جز گفت مادر دگر «باد» باد
فردوسی با نشان دادن واکنش نا بخردانه ی تهمینه در برابر خیره سری های سهرابِ نو جوان، می خواهد بما بگوید که تهمینه هنوز همان دخترک دوازده سال پیش است که (خرد را ز بهر هوس کشته بود!)…
سهراب از میان اسبهای ستورگاه مادر، اسبی را سزاوار خویش نمی یابد:
سر انجام گُردی از آن انجمن
بیامد به نزدیک آن پیلتن
که دارم یکی کُره رخشش نژاد
به نیرو چو شیر و به پویه چو باد
به زور و به رفتن به کردار هور(1)
ندیدست کس همچنان تیز بور(2)
ز زخم سُمَش گاو و ماهی ستوه (3)
به جستن چو بَرغ و به پیکر چو کوه
به کُه بَر(4) پرنده بسان کلاغ
به دریا به کردار ماهی و ماغ(5)
به هامون رود همچو تیر از کمان
رَسَد چون شود از پی بد گمان
- هور: خورشید
- بور : اسبِ سرخ کهر، تیز بور: کَهرِ بسیار تندرو
- گاو ماهی ستوه: گاو ماهی نماد زمین است و ستوه آزرده
- که بَر : سرزمین کوهستانی
- ماغ: مرغاب درشت
سهراب این کره اسب را که از نژاد رخش و در دلاوری و هشیاری همتای اوست بر می گزیند و به نزد مادر باز می گردد که:
من اکنون بباید سواری کنم
به کاوس بَر روز تاری کنم
بگفت این و آمد سوی خانه باز
همی جنگ ایرانیان کرد ساز
ز هر سو سپه شد بَرَش انجمن
که هم با گُهر بود وهم تیغ زن
به پیش نیا شد به خواهشگری
و زو خواست دستوری و یاوری
در اینجا یک نکته ی بسیار شایان ژرف نگری هست، نکته این است که سهراب با همه ی خامی و خیره سری، کاری بسیار سنجیده می کند، به خواهشگری و همپرسگی نزد پدر بزرگ می رود و از او رایزنی و راهنمایی می خواهد، خوانندگان نازک دل این غمنامه، از این پدر بزرگ جهاندیده چشم آن دارند که به این نو جوان بگوید: پسر نازنینم! پدر تو و پدرِ پدر تو، و پدر بزرگ پدربزرگ تو، همه دودمانی در پی دودمان، پاسداران ایرانزمین بوده اند، پادشاهان و فرمانروایان، اگر خوب باشند، یا اگر بد، اگر دادگستر باشند یا ستمگر، همه خوراک مرگ اند! چراغ زندگانی شهریان نیز همانند همه ی دیگر زیستمندان در گذرگاه باد است!.. آنچه نا میرنده و برجای ماندنی است، همان سرزمین و (مردم) اند!، نمی شود بدستاویز جنگ با فرمانروایان خود کامه به نیابوم پدر و سرزمین نیاکان لشکر کشید، آنهم با تکیه بر سپاه و جنگ ابزار و دیگر توانمندیهای دشمنی مانند صدام حسین و افراسیاب و زور آوران دیگر، {کاری که مجاهدین خلق کردند!} ولی دریغا که این پدر بزرگ، جز پدر بزرگی هیچ نشانی از « بزرگی » ندارد!:
چو شاه سمنگان چنان دید باز
ببخشید او را هر گونه ساز
ز تاج و ز تخت و کلاه و کمر
ز اسب و ز اُشتر ز زر و گُهر
ز خِفتان رومی و ساز نبرد
شگفتید(1) از آن کودک شیر خورد
به داد و دهش دست را بر گشاد
همه ساز و آیین شاهان نهاد
- شگفتید: شگفت انگیز شد
واژه « خشَترا Khshatra » در سرودهای اشو زرتشت ورجاوند به چم «شهریاری» و «نیروی فرمانروایی» آمده است.
زرتشت می گوید: کسانی که از راه « وهومن» (= اندیشه نیک)، «اشا» یا ( هنجار فرمانروای بر هستی) را بشناسند و اندیشه و گفتار و کردار خود را با آن هماهنگ کنند، به «خشترا» یا « شهریاری» خواهند رسید، و این پایگاهی است که آدمی می تواند اندیشه و گفتار و کردار خود را سازماندهی کند و به رسایی ( =کمال) برسد.. ولی با اندکی ژرف نگری در خواهیم یافت که آنچه در پیام زرتشت ستوده شده است « خشترا » نیست! « وهو خشترا » ست، به سخن دیگر: «فرمانروایی» نیست، «فرمانروایی نیک» است. کیکاوس و افراسیاب و ضحاک ، فرمانروا بودند، اولی « شهریاران خوب » نبودند ، پدر بزرگ سهراب هم پادشاه است و « آیین شاهان » را می داند ، ولی چون از خرد و داد و اندیشی نیک بی بهره است « آیین شاهان خردمند» را نمی داند ، اگر می دانست « کودک شیر خورد» را با ساز و برگ جنگ، آنهم جنگ با کشوری که پدرش مرزبان آن است نمی آراست!.. بجای فراهم آوردن اینگونه ساز و برگ های زندگی سوز، گردن آویزی از اندرزهای خردمندانه به او ارمغان می کرد. ولی دریغا و دردا که بسیاری از بزرگان ما (آیین بزرگی) نمی دانند و با این ندانم کاری ها فرزندان را به کام مرگ فرو می کشند، همانگونه که در سال 57 ما بزرگ ترها ( که آیین بزرگی نمی دانستیم) فرزندان جوان خود را دچار بد ترین روزگار کردیم:
خبر شد به نزدیک افراسیاب
که افکند سهراب کشتی بر آب
یکی لشکری شد بر او انجمن
همی سر فرازد چو سرو چمن
هنوز از دهان بوی شیر آیدش
همی رای شمشیر و تیر آیدش
زمین را به نخجیر بشوید همی
کنون رزم کاوس جوید همی
چو افراسیاب این سخن ها شنود
خوش آمدش و خندید و شادی نمود!
ز لشکر گزید از دلاور سران
کسی کو گراید بگرز گران
به گردان لشکر سپهدار گفت
که این راز باید که ماند نهفت
پسر را نباید که داند پدر
ز پیوند جان و مهر و گُهر
چو روی اندر آرند هر دو به روی
تهمتن بود بی گمان چاره جوی
مگر کان دلاور گَو سالخورد
شود کشته بر دست این شیر مرد
چو بی رستم ایران به چنگ آوریم
جهان پیش کاوس تنگ آوریم
و ز آن پس بسازیم سهراب را
ببندیم یک شب بدو خواب را
و گر کشته گردد بدست پدر
از آن پس بسوزد دل نامور
{ز هر سو که شود کشته به سود اسلام است!}
شور بختانه این واپسین بار نبود که دشمن در چهره ی دوست به ایران زمین (دلاور سران جنگاور) می فرستاد، در چرخه های گوناگونی از کارنامه ی این سرزمین اهورایی گواه این دشمنان دوست نما بوده ایم که گاه با (گرز گران) و گاه با خود نویس زرین و گاه با پیشیاره ی حقوق بشر! چرخه های هراس انگیزی در کارنامه ی ایران پدید آوردند و ما هنوز آزمون های بایسته را از روزگار نیاموخته ایم و هنوز هم گرگ را در پوست بره نمی شناسیم!..
افراسیاب ارمغان بسیار از اسب و اِستَر و تخت پیروزه و تاج و گوهرهای فراوان همراه با نامه یی سرشار از سخنانی فریبنده به نزد سهراب می فرستد:
که گر تخت ایران بدست آوری
زمانه بر آساید از داوری (1)
از این مرز تا آن بسی راه نیست
سمنگان و ایران و توران یکی ست
فرستم ت چندان که باید سپاه
تو بر تخت بنشین و بر نِه کلاه
- داوری:جنگ و ستیز
هر زمان بایسته شان باشد سمنگان و ایران و توران یکی می شود و هر زمان سودشان چیز دیگری است آذربایجان و کردستان و بلوچستان و خوزستان یکی نیستند و باید جدا سر شوند! زرتشت می گوید:
5/32
ای کژ اندیشان ،
بدینسان شما ،
با کردار بد اندیشانه ،
و با اندیشه و گفتار و کردار زشت ،
و نُوید سروری به دروندان ،
مردم را فریب دادید
و آنها را از زندگی خوب و جاودانه باز داشتید!.
نکته اینجاست که تهمینه باز هم واکنش شایسته یی از خود در برابر پدرِ بد سرشت و افراسیاب نا بکار و سهرابِ خامِ و نا خردمند نشان نمی دهد!
آیا در پی کینه جویی از رستم است؟ یا هنوز همان دخترک خِرَد در راه هوس باخته است که شایست از نا شایست و نیک از بد نمی شناسد..
در تاریکی اینگونه کردارهای اهریمنی و اندیشه های خام، سهراب جوان به سرزمین نیاکان فَرمَند خود لشکر می کشد و مرز دارانِ ایران را مانند برگِ خزان یکی پس از دیگری بر خاک می افکند.
کاووس خودکامه گیو را آسیمه سر بخواهش گری نزد رستم روانه می کند و آنچه را که بر ایران و مردم ایران می گذرد به آگاهی رستم می رساند:
بدان کز رهِ ترُک زی(1) ما سری (2)
یکی تاختن کرد با لشگری
به دِژ دَر، نشستَ ست خود با سپاه
بدان مردم دژ گرفتَ ست راه
یکی پهلوانَ ست گُرد و دلیر
به تن ژنده پیل و به دل نره شیر
از ایران ندارد کسی تاب اوی(3)
مگر تو که تیره کنی آب اوی (4)
- زی: سو
- سری: فرماندهِ سپاه، سرداری سپاه
- تاب: توانایی، اسستادگی، هماوردی، برابری
- تیره کردن آب کسی: او را از شکوه و بزرگی فرو کشیدن
و پس از ستایش های فراوان از کرد و کار رستم در گذشته های دور و نزدیک و از زور آوریهای او در میدان نبرد از او می خواهد که:
چو نامه بخوانی به روز و به شب
مکن داستان را گشاده دو لب
اگر دسته (1) داری به دستت نبوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی
و گر خفته ای زود بر جِه بپای
و گر خود بیایی زمانی مپای
- دسته = دسته گل
کیکاووس با این گزارش به روشنی سامه های بد هنجاری را که پهلوان جوان تورانی بر مردم ایران چیره گردانده است فرا دید رستم می گذارد و از او می خواهد که اگر دسته گلی بدست داری بر زمین بگذار و خودت را به میدان کارزار برسان که کشور در سراشیب نابودی است!..
ولی رستم پس از خواندن نامه و آگاه شدن از بیدادی که بر مردم ایران می رود:
به گیو آنگهی گفت پس پیلتن
که ای گُرد سالار لشکر شکن
هم اندر نشینیم امروز شاد!
ز گردان و خسرو نگیریم یاد!
بدین گونه نخستین روز به مستی و بی غمی می گذرد و ایران همچنان در خون!..
دگر روز شبگیر(1) شد برکنار
بیامد تهمتن بیاراست کار!
ز مستی هم آنروز با ز ایستاد
دوم روز رفتن نیامدش یاد
بفرمود رستم به خوالیگران (2)
که اندر زمان آوریدند خوان
چو خوان خورده شد بزمی آراستند
می و رود و رامشگران خواستند
چو آن روز بگذشت روز دگر
بر آراست بزمی چو رخسار خَور
سه دیگر پگاهان بیاورد مَی
نیامد ورا یاد کاوس کَی
- شبگیر: سپیده دم
- خوالیگر: آشپز
- خَور: خورشید
این بی انگاری رستم نسبت به درخواست شاه و بیدادی که بر مردم ایران می رود تا روز چهارم همچنان دنباله دارد و سرانجام این گیو است که رستم را زنهار می دهد و به رفتن بر می انگیزد. درنگیدن رستم از رفتن به میدان جنگ، و شاد خواری او در چنین روزهای سرنوشت ساز که کشور رو به تباهی است! شایسته ی اَبر پهلوانی که پاسدار مرز و بوم میهن شناخته شده نیست!.. کاری است نا همسو با «اشا»ی پهلوانی و کشور داری، و فردوسی با شیوا ترین سخن کُناک نا پسند رستم را در پیشگاه داوری ما می نهد!..
هنگامی که رستم به آوردگاه می رسد، کیکاوس با خشمی که شایسته ی شهریاران نیست، رستم را در برابر اسپهبدان ایران خوار می کند!. بی آنکه بیاد آورد که تاج و تخت پادشاهی و همه هست و نیستَش را از رستم و پدران رستم دارد:
یَکی بانگ بر زد به گیو از نُخست
پس آنگاه شرم از دو دیده بشُست
که رستم که باشد که فرمان من!
کُنَد پست و پیچد ز فرمان من
اگر تیغ بودی کنون پیش من
سرش کندمی! چون تُرنجی ز تن!
بگیرش ببر زنده بر دار کن!..
و زو نیز مگشای با من سُخُن
گیو خردمند تر از آن است که فرمان چنین پادشاه خرد باخته را به کار گیرد ، پس کاوس با همان خشم و خروش تُندر آسای خود رو به توس می کند که:
بفرمود پس توس را شهریار که رو هر دو را زنده بر کُن بدار!
توس در اجرای فرمان شاه بسوی رستم خیز بر می دارد:
تهمتن بزد دست بر دست توس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس
ز بالا نگون اندر آمد بسر
برو کرد رستم به تندی گذر
تهمتن بر آشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدگر بدتر است
ترا شهریاری نه اندر خور است
چنین تاج بر سر بود بی بها
بسی بهتر اندر دم اژدها
من آن رستم زال نام آورم
که از چون تو شه خَم نگیرد سَرَم
تو سهراب را زنده بر دار کن
بر آشوب و بد خواه را خوار کن
تو اندر جهان خود زمن زنده ای
بکینه چرا دل پراکنده ای
چو خشم آورم شاه کاووس کیست
چرا دست یازد به من، توس کیست
چه کاووس پیشَ م چو یَک مُشت خاک
چرا دارم از خشم کاووس باک
رستم دُرُست می گوید، ولی این سخن دُرُست آنچنان آلوده به خشم است که درخشندگی خود را از دست داده و نا زیبا شده است، در فرهنگ ایران «خشم خونین درفش» نام دیوی است که اهریمن او را برای تباهی جهان اهورایی آفریده است.
زرتشت در باره ی پادشاهانی مانند کیکاووس می گوید :
5/48
ای مزدا
باشد که شهریاران نیک،
با کردار نیک و دانش و پارسایی ،
بر ما فرمان برانند ،
نه شهریاران بد.
و در باره ی (خشم خونین درفش ) که بر رستم چیره گشته است می گوید:
7/48
ای کسانی که
به اندیشه ی نیک دلبسته اید ،
خشم از خود دور بدارید و در برابر ستم ،
بایستید!
رستم ، با دلی آزرده و روانی بهم ریخته از میدان بیرون می شود و بجای پیکار با دشمنی که در کار ویران کردن ایران است آهنگ زابلستان می کند و به پهلوانان ایران می گوید:
شما هر یکی چاره جان کنید
خرد را بدین کار درمان کنید
به ایران نبینید زین پس مرا
شما را زمین، پَر کرکس مرا
ولی پهلوانان و دانایان پا در میانی می کنند و این دو را که سازندگان میهن اند با هم آشتی می دهند و سر انجام رستم به هماوردی سهراب پا به میدان می گذارد.
***
از همان نخستین چرخه ی پیکار، مِهر رستم در دل سهراب می نشیند، سهراب آشتی جویانه و با نگاهی مهربان به رستم می گوید:
ز کف بفکن این گرز و شمشیر کین
بزن چنگِ بی داد را بر زمین
نشینیم هر دو به رامش بهم
به می تازه داریم روی دُژَم
به پیش جهاندار پَیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
بمان تا کسی دیگر آید به رزم
تو با من بساز و بیارای رزم
دل من همی بر تو مهر آورد
همی آب شرمَ م به چهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد
ز نام تو کردم بسی جست و جوی
نگفتند نامَ ت، تو با من بگوی
ز من نام پنهان نبایدت کرد
چو گشتی تو با من کنون هم نبرد
مگر پور دستان سام یلی
گزین پهلوان رستم زاوُلی
چنین داد پاسخ که رستم نیم
هم از تخمه ی سام نیرم نیم
از دید ما (که به تقیه و دروغ های مصلحت آمیز دل بسته و خو کرده ایم!) این دروغی است بایا و شایسته، و بسیار سزاوار بخشیدن!.. چرا که سرنوشت میهن بدان بسته است!.. ولی از دیدگاه (اشا شناسی زرتشت)، دروغ، دروغ است! شایسته و بایسته ندارد!.. دروغ (اشا) را می شکند، و آنکه (اشا) را بشکند بیدرنگ به کیفر نا راستکاریهای خود خواهد رسید!.
10/34
خردمند گوید :
کار بر اندیشه نیک کنید ،
پارسایی را که بنیاد راستی است
نگاهدار باشید.
ولی شوربختانه این واپسین ناراستکاری رستم نیست، واپسین بار زمانی است که:
بزد دست سهراب چون پیل مست
چو شیر دمنده ز جا در بِجَست
یکی نعره زد پر از خشم و کین
بزد رستم شیر را بر زمین
یکی خنجر آبگون بر کشید
همی خواست از تن سرش را برید
به سهراب گفت ای یل شیر گیر
کمند افکن و گرز و شمشیر گیر
دگر گونه این باشد آیین ما
جز این باشد آرایش دین ما
کسی کو به کشتی نَبَرد آوَرَد
سر مِهتَری زیر گَرد آورد
نخستین که پشتش نهد بر زمین
نبُرَد سرش گر چه باشد بکین
باز هم دروغ می گوید!.. نه دگر گونه آیینی در میان است و نه آرایش دین او چیز دیگر :
بدین چاره از چنگ نر اژدها
همی خواست یابد ز کشتن رها
ما که دل در گرو مهر ایران داریم، خود را به این خرسند می کنیم که رستم برای رهایی ایران دهان به دروغ بیالود!.. ولی هنجار فرمانروای بر هستی، ایران و توران نمی شناسد!. در اینجا نه تقیه کار می کند نه دروغ مصلحت آمیز که سعدی پیشنهاد کرد راه رهایی است، در اینجا سخن بر سر شایست و ناشایست است، هر اندیشه و گفتار و کرداری که همسو با هنجار هستی است «شایست است» و هر چه وارون این هنجار باشد « نا شایست است» و اشا را می شکند:
1/33
هر کس در این جهان ،
کردارش می باید بر پایه راستی ،
که آیین بنیادین زندگی است باشد..
کوتاه سخن اینکه اگر بخش های نخستین شاهنامه، مانند داستان کیومرس و هوشنگ و تهمورس و جمشید و فریدون و منوچهر، از اوستا مایه گرفته اند، داستان رستم و سهراب از گاتهای زرتشت بهره ی بسیار برده است و به باور من، فردوسی بسیار آگاهانه لغزش های بازیگران داستان را یکی پس از دیگری فرا دید ما گذاشته تا پیایند چنین لغزش های خونبار را به ما نشان دهد.
کم نبوده اند چرخه هایی از کارنامه ی میهن که ما رستم وار سهراب هایمان را بخاک و خون کشیدیم، و یا سهراب وار اسب هوس هایمان را در آن نیا خاک خوب بتاخت در آوردیم، امروز زمان آن رسیده است که گوش جان بگشاییم و پیام زرتشت را از فراسوی زمان بشنویم و سهراب هایمان را نیز با سرچشمه های فر و فرهنگ ایرانزمین آشنا کنیم تا کمتر گرفتار اینگونه لغزشها شوند . پاینده ایران
بنمایه ها :
1 – شاهنامه – به کوشش جلال خالقی مطلق
2- شاهنامه: به کوشش پرویز اردستانی – هرمز بصاری- عنایت الله عقیلی
3- گاتها – بر گردان دکتر حسین وحیدی
4- رستم و سهراب – ایرج طبیب نیا
5 – مقدمه ای بر رستم و اسفندیار – شاهرخ مسکوب
آرِش برخی از واژه ها:
خُنیاگران : سرود گویان- سازندگان – نوازندگان
گاه: سریر- تخت پادشاهی
بگماز: میگساری – میهمانی
فَرَّه ایزدی: ( فَرّ) نیرویی است نا دیدنی و نا بسودنی که از سوی اهورا مزدا خداوند جان و خرد به برخی از شهریاران نیک کردار و برخی از پهلوانان والامنش داده می شود، تا زمانی که آن شهریار یا پهلوان اندیشه و گفتار و کردارش در راستای خرد و همسو با « اشا » باشد از آن نیرو بر خوردار خواهد بود، ولی همین که از هنجار هستی سر بتابد و « اشا» را بشکند، آن (فَرّ) از او باز گسیخته می شود.
دروند: این واژه در زبان اوستایی« دُرِگوَنت» و در چم: ناراستکار- پیرو دروغ- فریبکار- زیان رسان – نا درست – پتیاره – تبهکار و ویرانگر است که در زبان پهلوی ( درونت) ( و دروند) شده است. بایسته ی یاد آوری است که واژۀ دروغ در فرهنگ اوستایی، تنها در چم سخن نادرست نیست، بلکه واژونۀ هرگونه راستی – پاکی- درستی – آبادانی – بهسازی و نوسازی است!!. بنا براین دروغ همۀ آرش های زیر را دارد: ناراستی- نا پاکی- تبهکاری- ویرانگری- زیان رسانی- نا درستی – نا بکاری- پیمان شکنی و…
ماتریالیسم دیالکتیک تاریخی: ماتریالیسم برآمده از زبان فرانسوی و نام یک دبستان فرزانی یا ( مکتب فلسفی ) است که ماده را سرچشمه و بُنیاد هستی می داند و به نیروی فراسوی ماده باور ندارد. از این دیدگاه خرد و اندیشه نیز چون بر آمده از مغز آدمی است، پس مانند هر پدیدۀ دیگر در جهان هستی سرشتی گیتیانه دارد. ماتریالیسم تاریخی – ماتریالیسم دیالکتیک – ماتریالیسم مکانیست، گفتمان هایی در کرانه های گوناگون از این جهان بینی هستند، مارکس و انگلس را می توان از نامدارترین فرزانگان این دبستان بشمار آورد.
شوند: دلیل – انگیزه
دانش بزرگ: « مَزدا » یک واژه ی دو بهری برآمده از زبان گاتهایی است، بهر نخست این واژه {مَز} به چم بزرگ، ستُرگ، درشت، پُر شکوه، والا، گُنده، گِران، تَنومند، فَراخ، پهن، دامنه دار، پُر پَهنِه، پَهناور، گُستران، و جز اینها است.. همان است که در زبان انگلیسی در واژه های: mass – messiness- و همکردهای آن مانند mass production- mass meeting و جز اینها دیده می شود. بهر دوم « دا » که برخی آنرا از ریشه ی « دَهَندگی» دانسته و برخی از بُن واژه ی دانش بشمار آورده اند، بنا براین همدایش یا همکرد این دو بهر می شود « دانش بزرگ». اهورا مزدای زرتشت در فراسوی هستی جا ندارد، اهورا مزدا یا مزدا اهورا نام آن نیروی هستی بخشی است که زرتشت آن را آراسته به خرد می داند نه بی بهره از خرد.
دُژ آگاه: دژخیم- سهمگین – خشمگین- هراس آور- روزبان- جلاد. میر غضب
نخجیر: شکار – آنچه شکار شود – نخجیر جوی : شکارگر – در پی شکار
اَشَوَن ashavan: پیرو زرتشت، کسی که جَهِش و جُنبش خود را در میدان زندگانی هماهنگ با اشا کرده باشد، زرتشت خود را یک « اَشَوَن » نامیده است ، از همین رو است که « اَشو زرتشت » نامیده می شود .
نَسَخت: از بُن واژه یا مصدر سَختَن در چم: سنجیدن- وزن کردن
بر آورد گرد: چیزی بر جای نگذاشت
چمان و چران: چَمان از بُن واژه ی چَمیدن – خرامیدن، و چران در چم: چریدن است.
پی: پای – جای پا
پویان : از بُن واژه ی (پوییدن ) در چم رفتن است .
سمنگان: نام شهری در خراسان بزرگ در دوران باستان
ایدون: چنین – همچنین
اختر: ستاره – ستاره بخت – در اینجا اشاره به روزگار است.
گَو: پهلوان – مرد درشت اندام و دلیر و رزمنده.
نیرم: نریمان: پدر سام، پدر زال ، پدر رستم
کلاه: تاج – دیهیم – نشان بزرگی
فَسیلَه: گله – رمه – گله ی اسب و استر و خر
پویه: از بن واژه ی پوییدن، در چم: رفتن – دویدن
بور: سرخ – اسب سرخ رنگ. تیز بور: اسب تیز دونده ی سرخ رنگ
گاو ماهی: گاوی که پای بر پشت ماهی دارد. در افسانه های ایرانی زمین بر پشت چنین گاوی ایستاده است.
ماغ: مرغابی سیاه رنگی که بر آب می نشیند.
گُهر – گوهر : سرشت – بنیاد- نهاد- تخمه- با گهر: پاک سرشت- پاک تخمه- نژاده
تیغ زن: رزمنده با شمشیر – شمشیر زن
دستور: پروانه ی کار- فرمان – رایزنی
خِفتان: جامه ی سنگین رزم که از ابریشم و پشم می بافتند بگونه ای که شمشیر بر روی آن می لغزید.
شگفتیدن: در شگفت ماندن – شگفت زده شدن.
دسته : گُل دسته – دسته گُل
شبگیر: بامداد- آغاز روز – سپیده دم
خوالیگر: خورشگر – آشپز
کوس: فرو کوفتن- کوفتن – آزاری که از دوش به دوش یا پهلو به پهلوی یکدیگر زدن فراهم آید..
پَر کرکس: در اینجا اشاره به سیمرغ، پرورش دهندۀ زال است که چون آن را به آتش کشند سیمرغ بی درنگ رخ نشان خواهد داد.
زیر گرد: به خاک کشیدن