هومر آبرامیان
هر ایرانی از دوران کودکی تا کهن سالگی، سدها بار سرگذشت اندوه بار سهراب را شنیده و زانو به زانوی رستم در غم جانکاه او گریسته است!.
سخن سرایان، نگار گران، چامه پردازان، خُنیاگران و دیگر هنرمندان ایرانی هریک به اندازه ی دانش و توانش خود کوشیده اند تا کرانه های نادیده یی از این غم نامه را به نمایش بگذارند، ولی در هزار سال گذشته هیچیک از این فرزانگان نکوشیدند که این داستان را در چارچوب آموزه های زرتشت بر رسند و درونمایه ی داستان را از دیدگاه اشو زرتشت ورجاوند به داوری بنشینند.
در چند دهه ی گذشته فرزانگان بزرگ نامی مانند: شاهرخ مسکوب ، فریدون جُنیدی ، جلیل دوستخواه، و تنی چند از دیگر بزرگان فرهنگ و ادب ما کوشش های بسیار ارزشمندی در راستای شناخت پیوندهای شاهنامه و گرامی نامه ی اوستا بجا آوردند و کوشیدند تا رازوارگیهای شاهنامه را از راه اوستا شناسی باز گشایند، ولی هیچ کس نکوشید تا شاهنامه را با آموزه های زرتشت به سنجه بگذارد.
این جای تهی از آن روست که فرزانگان ایرانی دیر زمانی است که با جهان بینی زرتشت بیگانه مانده اند. از این رو پس از هزار سال که از زندگی شاهنامه می گذرد هنوز هم سهراب را پهلوان بچ ی پهلو شکافته یی می پندارند که شور دیدن پدر او را به ایران کشاند تا دست زور آور رستم گل سرخی بر پهلویش بکارد و آن جنگل جوانه ی اُمید را از درخت پر شاخ آرزو بر کَنَد
فرزانه ی ارجمندی بنام ایرج طبیب نیا دریک نامه ی بسیار خواندنی بنام: {در ستیز رستم و سهراب} چاپ انتشارات فردوسی، در بخشی زیر نام: در این داستان سخن بر سر چیست؟ کوشیده است تا دیدگاههای گوناگون را فرا روی خوانندگان خود بگذارد، با سپاس از کوششهای ارزنده این فرزانه ی گرانمایه ، در اینجا به برخی از این دیدگاهها از دفتر ایشان نگاه می کنیم:
نظر شایع و مقبول همان است که از ظاهر متن دستگیر می شود، گرایش نهاد انسانی و کشش قومی به اشک افشاندن برای بی گناهی که مرگ ظالمانه، بی جهت و نابهنگام بر او چیره شده است، بویژه که جوان و تازه سال هم باشد، این « … بر آمده از مردم و سرزمینی است که جوان و مرگ جوان برایش به عنوان یک اسطوره قدیمی و شاید قدیمی ترین اسطوره ها وجود دارد، که نمونه هایش را در سهراب و سیاوش و علی اکبر و قاسم و…داریم ». (محمود دولت آبادی: ما نیز مردمی هستیم- نشر پارسی 1368 )
نظر دیگر آن است که رستم پی بُرده که سهراب فرزند اوست و چون خویش را بر سر دو راهه ی انتخاب مهر وطن و مهر پدری یافته، راه نخست را بر گزیده است: این تردید رستم با تردید «هملت» قابل مقایسه است، منتهی شکسپیر آن را بیان می کند ولی فردوسی در پرده می پوشاند و خواننده را به تفکر وا می دارد. (محمود شفیعی: تضاد دو وظیفه و غلبه ی یکی بر دیگری – دانش و خرد فردوسی- انجمن آثار ملی – تهران 1350 رویه 333 )
در داستان رستم و سهراب غرور ملی و سابقه ی جهان پهلوانی به رستم فرصت نمی دهد که بگفتار نو رسیده جوانی که از توران بجنگ او آمده است توجه کند … رستم احساس و عاطفه را زیر پا می گذارد تا آنجا که هر چه سهراب نشان پدر از او می خواهد رستم از بیم شکست ایران و سرافکندگی بگفته هایش اعتنایی نمی کند .
دارندگان این نظر، آن را کاملا مبتنی بر گفته ی خود فردوسی می دانند که در داستان رستم و اسفندیار بر سبیل مفاخره، رستم به اسفندیار ابراز می دارد:
همان از پی شاه فرزند را بکُشتم دلیر خردمند را
که گُردی چو سهراب دیگر نبود به زور و به مردی و رزم آزمود
شاعری در این که رستم، سهراب را به خاطر « مهر میهن » کشته اینگونه گفته است:
گر پسر خصم وطن باشد بایدش پهلو درید
مهر میهن بایدت از تهمتن آموختن
« در همین راستا سروده ی بسیار شورانگیزی از سخن پرداز خوش پرداز روزگار ما { علیرضا شجاع پور} هست که در بخش پایانی این گفتار ارمغان خواهم کرد»
نظر دیگر حاکی از آن است که این نبرد، نبردی میان « کهنه » و « نو » و میان «پیر» و «جوان » بوده است: در این داستان رستم مظهر پیری و کهنگی است و سهراب نماینده جوانی و نوی، در یک چنین جهان بینی کهنگی و سُنت است که بر نو آوری غلبه می کند.. (عباس میلانی: تجدد و تجدد ستیزی در ایران ، نشر آینه تهران 1378 )
برخی از طرفداران نظریه ی ماتریالیسم دیالکتیک تاریخی و معتقد به اینکه نبرد طبقات « موتور تاریخ » است بروز چنین نبردی را در جوامع بشری بعید نمی دانند: «تاریخ بشریت جنبشی همیشگی است از قلمرو ضرورت به پهنۀ آزادی و آنرا پایانی نیست. در یک جامعه طبقاتی نبرد هرگز بپایان نمی رسد و جنگ (تضاد) میان نو و کهنه، میان حق و باطل در جامعه بدون طبقه ( در دوران تسلط پرولتاریا ) همچنان ادامه دار خواهد ماند.
بر اساس ( داستان ادیب ) نیز تحلیل هایی صورت گرفته است. برخی از مفسرین ایرانی با توسل به عُنصر پدر کشی در داستان اُدیپ، قائل به عُنصر پسر کشی در داستان رستم و سهراب هستند و دامنه ی سخن را به مباحث جامعه شناسی و روانشناسی کشانده و می گویند: در آداب و تفکر غرب « پدر کشی » به معنای توفیق نسل نو است بر نسل گذشته، و تمایل به برتری جویی و نو گرایی است بر سنت گرایی. حال آنکه در سازمان اجتماعی و شاید دستگاه فکری « شرق» قضیه بر عکس است . سنت گرایی و سنت گرایان مجالی به نو جویان و حتی نو باوگان نمی دهند »… سپس بر پایه این استدلال، یکی از عوامل عقب ماندن جوامع شرقی را در این جریان می بینند. « این نظریه فریدون رهنما است به نقل از یکی از شاگردان ایشان»
این نظر از جهاتی درست می نماید . اما از جهاتی دیگر می توان این خرده را هم بر آن گرفت که در شاهنامه و در تاریخ پسرانی که پدر را کشته اند نیز هستند. یک نمونه آن ضحاک است، نمونه دیگر آن گشتاسب. در تاریخ ایران هم نمونه ها بسیارند. از سوی دیگر، در شاهنامه سیاوش و اسفندیار هستند که هر یک به گونه ای پدرهاشان سبب ساز نابودی آنها می شوند. سیاوش بخاطر عشق کیکاووس به سودابه، و اسفندیار بخاطر عشق گُشتاسب به گسترش دین بهی، و البته هر دو پدر در باطن عاشق حفظ قدرت پادشاهی، از این روی شاید بتوان گفت که این ماجرای «پسر کشی» ممکن است از اندیشه های خود فردوسی باشد.
برخی در بررسی این ماجرا به تحلیل های روانشناختی روی آورده ، سخن از (عقده ی اُدیپ) و (عقده رستم) گفته اند و بر پایه ی مقایسه ی این به اصطلاح دو «عُقده» به بر رسی های روان شناختی پرداخته اند، مراد از «عُقده رستم» همان عُنصر « پسر کشی » است که در بالا به آن اشاره شد. (فروید) « زنای با محارم » را عُنصر اصلی داستان اُدیپ شناخته است، و منظورش از «عقده ی اُدیپ» تمایل و کشش پسران است به سوی مادران، و تنفر پسران از پدر. (اریک فروم) « پدر کشی » را عُنصر عمده و این داستان را سَمُبلی از شورش پسر بر ضد اقتدار پدر می داند. پل ریکور، « کوریِ» اُدیپ را عنصر اصلی می بیند، و به دنبال یک مقایسه می گوید «اُدیپ» با کور شدن چشمِ سَر به بینایی چشم سِرمی رسد… (رمز و داستانهای رمزی در ادب فارسی صص 499-500 )
نظر یکی از پژوهندگان معاصر نیز در خور توجه است. ایشان نوشته اند که:
… دیگر از گره های بزرگ روانی آدمی حسادت نسل پیر به نسل جوان است، چیزی که من (عقده ی رستم ) خوانده ام . موضوع داستان رستم و سهراب چیزی جز بیان این عقده ی روانی نیست…(دکتر محمود صانعی: فردوسی استاد تراژدی– رویه10 )
از منظر گاهی دیگر گفته می شود که این سهراب که «هنوز بوی شیر آیدش از دهان » علیه نظام موجود قیام کرده و سزایش مرگ است:
به رستم دهم تاج و تخت و کلاه نشانمش بر گاهِ کاووس شاه
به گیرم سر تخت افراسیاب سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر نباید بگیتی یکی تاجور
این زمینه مجال بحث های گسترده یی را فراهم آورده است، آنچه از خود شاهنامه دریافت می شود تا اندازه یی مبهم است، زیرا از یک سو قصد آمدن سهراب را به ایران یافتن پدر می گوید، و از سوی دیگر حوادث را چنان می چرخاند که او با لشکری آراسته به ایران سرازیر می شود. برای یافتن پدر چه نیازی به سپاه و سپاهی است؟ پیدا است که سهراب دیدن پدر را بهانه کرده است، پدر را می شود مسالمت جویانه یافت. با لشکریان و پهلوانان تورانی به سپاه ایران تاختن و گرفتن دژ سپید به آن صورت، نشانۀ سرِ سِتیز داشتن است. او حتی اگر در باطن می خواسته پدر را به سَروَری برساند باز نمی باید چنین ستیزه جویانه رفتار کند و شاید بتوان آن را از خوی کودکی و جوانیش دانست. چون به دفعات می بینیم که او مشتاقانه خواستار شناختن رستم است. اما سخنی که دم آخر می گوید پردۀ ابهام را دو باره بر ماجرا می پوشاند:
بسی روز را داده بودم نوید بسی کرده بودم ز هر در امید
آخرین سخنش با پدر، دم رفتن از جهان این است که رستم مواظب باشد ایرانیان بر لشکر تورانی همراهش گزندی نرسانند. برای یافتن پدر چه نویدی می توانست به سپاهیان توران داده باشد جز آن که آن ها را به شکست ایرانیان و تسخیر ایران دل گرم کرده باشد.
در زیر با شمه یی از برداشت های چند تن از پژوهندگان در این مورد آشنا می شویم:
در داستان رستم و سهراب در گیری میان مشروعیت (Legitimacy) و صلاحیت (Competence) است. سهراب رسم حاکم ، که کیکاووس و افراسیاب را به عنوان شاه مشروع پذیرفته است ، مردود می داند و علیه آن قیام می کند تا حکومت جهان را به دست رستم بسپارد. به عقیده او صلاحیت حکومت با رستم است، ولی در این درگیری آن سرِ اختلاف را شخص معینی نگرفته است، بلکه در گیری میان فرد و جهان است، یعنی سهراب علیه یک نظام جهانی قیام می کند. ( جلال خالقی مطلق: عناصر درام در برخی از داستانهای شاهنامه – ایران نامه سال دهم – شماره اول زمستان 1370 ص71 )
مشروعیت پادشاهی در سنت آن زمان داشتن فره ایزدی است، این یک ( فیض الهی) و یکی از پایه های اصلی ارکان حکومت است. پس نشاندن رستم، که آن فَرَّه را ندارد بر جای کیکاووس، هر چقدر هم نادان و نا سپاس، طغیان علیه نظام حکومتی و ایزد است . حال آنکه رستم هم نظام را پاس می دارد و هم خدا را. تضاد اصلی رستم و سهراب در اینجا است، اما این سر کشی سهراب ریشه در شرارت ندارد. « تضاد میان او و رستم در این مورد تضادی عمیق و روشنگر است »… سر کشی سهراب را با میزان های انسانی نمی توان سنجید، از آن رو که در نهایت امر سر کشی او در برابر خواست خدا است. (جروم کلنتون: ایران نامه سال هفتم)
در نظام کشورداری، یا بگفته ی فردوسی « آیین شهریاری » پهلوانان وظیفه ی پاسداری مملکت را دارند و هرگز به فکر پادشاهی نیستند، حتی اگر فره هم داشته باشند:
ز شاهان مرا دیده بر دیدن است ز تو داد و از من پسندیدن است
پدر در پدر شاه ایران تویی گُزین سواران و شیران تویی
از این پس همه نوبت ما است رزم تو را جای تخت است و بِگماز و بزم
مرا پهلوانی نیای تو داد دلم را خرد هوش و رای تو داد
از خطابه سام بهنگام بر تخت نشستن منوچهر
بگماز= می
تعهد پهلوانان به مملکت است نه به پادشاهان… از همین رو ست که در خاندان سام، هر هنگام که شاهی ناشایست حکم می رانده پهلوانان در برابر او می ایستاده اند تا کارش را درست انجام دهد ولی هرگز در پی براندازی و جانشینی او بر نمی خاستند، پس اگر سهراب در برابر این نظامِ « کهن آیینی» ایستاده و در خیال براندازی است، و بدنبال « نو آیینی » و بر قراری نظمی تازه آمده لابد سرایی جز مرگ نمی تواند داشته باشد. (باقر پرهام: مبانی و کارکرد های شهریاری در شاهنامه – ایران نامه سال دهم شماره اول زمستان 1370 )
پژوهنده یی دیگر، اما نگاهی بر خلاف دارد و این نو آیینی را مثبت ارزیابی می کند:
« .. سهراب از توران به ایران آمد تا دو کشور را بگشاید، دو پادشاه را براند و دو جهان پهلوان، خود و پدر – را فرمانروای جهان کند. جُنب و جوش این پهلوان ِ جوانمرگ برای کاری بزرگ است: برداشتن مرزها، یکی کردن دو کشور و دو پادشاهی، جهان را دگرگون کردن و راه و رسم نوی پی افکندن!!.. ». (شاهرخ مسکوب : بخت و کار پهلوان در آزمون هفت خان – ایران نامه سال دهم شماره 1 1317 )
تعبیر دیگر در زمینه تاریخ است. این داستان را « بیان واقعیت دردناک تاریخ گذشته » می دانند و می گویند:
« تضادی که پایه ی تراژدی رستم و سهراب است، تضاد داد است با بیداد و آنچه تراژیک است سر نوشت «داد» است که در طول تاریخ مقهور بیداد بوده است. ( ف. م . جوانشیر: حماسه داد – انتشارات حزب توده ایران – چاپ دوم 1360صص 337 334 )
در زمینه هستی شناسی نیز داستان را بررسی کرده و گفته اند که آن:
« تمثیلی است گویا و روشن در برخوردها و صدمات بی حاصل آدمی!.. جنگ رستم و سهراب شدیدترین و فجیع ترین نوع بر خورد آدمی را مشخص می سازد. در جدال رستم و سهراب زندگی پر تلاش آدمیانی که همه فعالیت های آنان بر ضد خودشان خواهد بود نشان داده می شود. در این جدال سهراب بسوی مرگ و نیستی می رود و رستم هم البته از زندگی بیزار می شود!!.. ( محمد مهدی ناصح : بحثی مختصر در باب داستان رستم و سهراب – مجموعه سخنرانیهای سومین تا ششمین هفته فردوسی – دانشگاه فردوسی مشهد 1357 صص 84-61 )
گفته شده است که فردوسی خود ماجرای تلخ با پسر جوان خویش داشته و نا کامی پسر و تندی خود را با او، بدین گونه باز گو کرده است.
فرضیه یی دیگر کلّاً در زمینه عرفانی بیان شده است . و آن داستان رستم و سهراب را مبارزه رستم با نفس اماره اش به شمار می آورد. ( علیقلی محمودی بختیاری : شاهنامه آبشخور عارفان- نشر علم تهران 1377 )
پژوهنده یی گرامی و صاحب نظر در بررسی درخشان خویش پیرامون چگونگی حماسه ملی ایران، بخشی از نوشته ی خود را به تحلیل داستان رستم و سهراب اختصاص داده است. در این تحلیل که در زمینه حماسه با معیارهای آن انجام شده نویسنده برآن است که:
« این حماسه ی تراژیک از کار کردهای گوناگونی برخوردار است که باید آنها را در کلیت به هم پیوسته شان تحلیل کرد… اگر چه موضوع حماسی رستم و سهراب، موضوع جهانی است، اما هر فرهنگی به اقتضای شرایط ذهنی و خصایص کلی موقعیت خویش، ساخت ویژه ای برای آن آفریده است. ساخت این داستان و پرداخت شخصیت ها و روابط و موقعیتها و گره های آن صرفاً ایرانی است» و بر پایه همین خصلت « صرفاً ایرانی» است که ایشان به تحلیل مواردی چون: تقدیر – نو آیینی – تضادهای مختلف فردی و اجتماعی – کار کردهای پهلوانی – یگانگی و بیگانگی و چند گانگی ها می پردازد و افق های بدیعی پیش چشم خواننده می گشاید. (محمد مختاری : حماسه در رمز و راز ملی – نشر قطره 1368 )
دیدگاهی دیگر بر آن است که مرگ سهراب جوان و گریستن بر پیکر بی جان او رازی نمادین را بازگو می کند. آن گونه که در واقع مویه ی رستم بر کُشته ی فرزند جوانش تنها زاری پدری فرزند مرده نیست، بلکه به یک معنی گریه کودکی است که تازه پای به جهان نهاده است!.. و سپس در پی مقایسه دوران کیکاووس و کیخسرو می افزاید:
« … بنا بر این اگر رستم پیر و فرسوده ی دوران دوم سلطنت کاووس بخواهد بعنوان جهان پهلوان کیخسرو جوان زندگی خود را ادامه دهد، او نیز باید از نو جوان شود و پوسته ی خستگی و فرسودگی که وجود او را در بر گرفته است از تن بیاندازد. از این دیدگاه، داستان جنگ رستم و سهراب فی الواقع بیان سمبولیک این دو باره جوان شدن رستم پهلوان است!.. (محمود امید سالار: رستم و سهراب و زیر بنای منطقی حکایت در شاهنامه – ایران شناسی سال دوم 1369صص 369-342 )
واپسین نگاه بسوی عرفان است، می گوید:
« … ضرورت بررسی امکان حضور عناصر عرفانی در شاهنامه از آن جا است که برخی از پژوهندگان، متن شاهنامه را بکلی فاقد اندیشه های عرفانی می دانند در حالی که صاحب نظرانی هم هستند که خلاف این را ابراز می دارند. از مطالعه آرای ایشان چنین بر می آید که شاهنامه فردوسی برای اندیشمندان پس از فردوسی دریچه ای بوده است جهت آشنایی با عرفان ایرانی پیش از اسلام، بعبارت دیگر می توان شاهنامه فردوسی را یکی از حلقه های پیوند ادب و عرفان ایران پیش از اسلام به فرهنگ پس از آن به شمار آورد. با مروری بر تاریخ و آغاز گسترش جنبش عرفانی ایران در می یابیم که این نهضت کمابیش از هنگامی آغاز شد که ایرانیان چون دانستند دویست سال قیام های نظامی و سیاسی شان برای پس راندن حکومت تازیان به هیچ نتیجه ای نرسیده است راهی تازه بر گزیدند. پایه گزاران و طلیعه داران عرفان ایرانی، اندیشمندان و ایران دوستانی بودند که با حربه ای مشابه به جنگ با اسلام بر خاستند تا قدرتش را از درون متلاشی کنند.
فردوسی که از زمره همین ایران دوستان بود چگونه می توانست نسبت به این نهضت و این حربه بی اطلاع باشد؟ پس چنانچه فردوسی را یکی از نخستین عرفانی نویسان پس از اسلام بنامیم سخنی بگزاف نگفته ایم.
****
اینها نمونه هایی بودند از دیدگاههای برخی از فرزانگان ایرانی پیرامون داستان رستم و سهراب که بکوشش فرزانه ی گرانمایه ایرج طبیب نیا در نامه ی ارجمندی بنام: در ستیز رستم و سهراب گرد آوری شدند. می بینیم که بگفته ی مولوی بلخی:
هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجُست اسرار من
از میان همه ی فرزانگانی که در این دفتر از دریافت هاشان نمونه هایی برگرفته شد، هیچ کدام کمترین یادکردی از جهان بینی زرتشتی نداشتند!.. به روشنی پیداست که این بزرگان فرهنگ و ادب ایرانزمین، نه زرتشت را می شناسند و نه پیام ورجاوند و جهانساز او را .
آن فرزانه یی که می گوید:
… مشروعیت پادشاهی در سنت آن زمان داشتن فَرَّه ایزدی است…
از یاد برده است که فریدون با خیزشی جانانه ضحاک را بزیر کشید و بر جای او نشست، و کیخسرو نیز هنگامی که خود را برای نبرد با افراسیاب آماده می کرد، در اندیشه ( فَرَّه ) افراسیاب نبود!. و هنگامی که رستم در همین داستان به کیکاووس می گوید:
همه کارت از یکدگر بدتر است ترا شهریاری نه اندر خور است!
چنین تاج بر تارک بی بها (گوسفند) بسی بهتر اندر دم اژدها
من آن رستم زال نام آورم که از چون تو شه خم نگیرد سرم
تو اندر جهان خود زمن زنده یی به کینه چرا دل پراکنده یی
چو خشم آورم شاه کاوس کیست!. چرا دست یازد بمن توس کیست!
چه کاوس پیشم چو یک مشت خاک! چرا دارم از خشم کاوس باک
در اینگونه سخن گفتن پهلوان با پادشاه، آیا نشانی از فَرَّه ایزدی دیده می شود؟!..
زرتشت که یکی از بنیاد گذاران و درفش داران فرهنگ ایرانشهری است در هیچ کجا از چنین فَرّه یی سخن نگفته، و بجای آن آدمی را در گزینش راهبر یا بهتر است گفته شود: « شهریار» ، آزاد گذاشته است، در بند نهم از سرود سی و یکم یسنا می گوید:
ای مزدا اهورا ،
از توست پاکی و پارسایی ،
از توست خرد مینوی جهان ساز.
تو به آدمی آزادی گزینش راه داده ای
تا راهبر راستین خویش را بر گزیند
و از راهبر دروغین سر بتابد!.
این بخش از سرود زرتشت را می توان از نخستین نشانه های مردم سالاری در جهان باستان بشمار آورد، این سخن دیرزمانی پیش از آن سروده شد که تنها ده در سد از مردان آزادِ آتن در کار کشورداری و دادگذاری دست داشتند، آن نود در سدِ دیگر که زنان و بردگان بودند « آدم » شمرده نمی شدند! تا از دموکراسی آتنی بهره یی داشته باشند، ولی در پیام زرتشت دو نکته به روشنی پیداست، نُخُست اینکه سخن از «آدمی» در میان است، نه از زن و مرد یا برده و آزاد. دوم اینکه اگر « راهبر» از فروزه های: خردمندی – دادگری – مهر گستری – شادی پراکنی – نو سازی و بهسازی جهان برخوردار نیست، مردمان باید در برابرش بایستند و با او برزمند:
10/31
آنگاه،
از میان آن دو ،
مردمان می باید ،
راهبری راستین برای خویش بر گزینندَ!
که درست کردار باشد
و اندیشه نیک را بیفزاید
ای مزدا ،
هرگز راهبری فریبکار ،
با وانمود به راستی و پاکی ،
نمی تواند آورندۀ پیام تو باشد { به سخن دیگر: فَرَّه ایزدی ندارد!}
در بند هیجدهم همان سرود می گوید:
پس شما هیچیک،
به گفتار و آموزشهای دروند ( دروند = ناراستکار- تباه کننده)
گوش فرا مدهید، زیرا دروند
بی گمان خانه و ده و شهر و کشور را
به ویرانی و تباهی می کشاند.
پس در برابر دروند بایستید و با او برزمید.. (کاری که کاوه و فریدون و کیخسرو کردند )
آن فرزانه یی که فردوسی را نخستین عرفانی نویس پس از اسلام می نامد بما نمی گوید که فردوسی از کدام عرفان ایرانی چیز می نوشت که سنگ زیرین آن را زرتشت پی نگذاشته بود؟. بدون شناخت زرتشت و اهورامزدای او چگونه می شود از ( عرفان ایرانی پیش از اسلام ) سخن گفت؟!..
و فرزانه یی که هوا دار ماتریالیسم دیالکتیک تاریخی است و « تاریخ بشریت را جنبشی همیشگی و بی پایان از قلمرو ضرورت به پهنه ی آزادی » می شناسد آیا هرگز شنیده است که زرتشت بنیاد آموزه های خود را بر شالوده های ماتریالیسم دیالکتیک تاریخی نهاده بود؟.
با اندوه بسیار می بینیم که فرزانگان ایرانی در بررسیهای فراخدامن و ژرف خود، به سراغ همه ی فرزانگان جهان می روند و به همه ی چرخه ها سر می زنند ولی هیچ یادی از زرتشت نمی کنند!. شاید یکی از انگیزه های کم مهری فرزانگان ایرانی نسبت به زرتشت، کوشش بد فرجامی باشد که از سوی دوست و دشمن بکار گرفته شد تا از این بزرگمرد تاریخ اندیشه یک (پیامبر!) بسازند و او را در کنار پیامبران دین های ابراهیمی بنشانند!. دور نیست که همین تن پوش پیامبری، فرزانگان ایرانی را از پیرامون زرتشت پراکند، چرا که خرد گرایان و دین فروشان در هیچ کرانه ای آب شان بیک جوی نمی رود!.
امروز بایسته ترین خویشکاری ما این است که این تن پوش تنگ پیامبری را از بالای بلند زرتشت برداریم و گوهر اندیشه های جهان آرای این بزرگمرد فرزانش و فرزانگی را بدون تن پوش پیامبری به داوری بنشینیم.
یکی از واژه های بُنیادین که ما را با درونمایه پیام زرتشت آشنا می سازد « اشا Asha » است. این واژه بیش از 180 بار در سرودهای زرتشت بکار رفته و تَر زبانان ( = مترجمین) آن را: هنجار هستی – ریتم کیهانی – نیروی پیشرفت دهنده ی جهان – بهترین راستی – نیروی سامان بخش جهان و جز اینها دانسته اند.
زرتشت در پی کَند و کاو هستی شناسانه ی خود، به دو راز بزرگ هستی پی برد: نخست اینکه دانست که در جهان هستی هیچ باشنده یی جداسر و ایستاده بخود نیست!. همه ی باشندگان، از کوچکترین ریزه های نا دیدنی، تا بزرگترین کهکشانهای نا دیدنی که در پی گسترش دانش کیهان شناسی و بزرگ نمایی تلسکوپ ها هر روز بر شمارشان افزوده می شود، همه و همه پیوسته و وابسته به یکدیگرند!. میدانِ جهش و جُنبش هر تکه یی از جهان هستی بسته به پیوند آن تکه با دیگر تکه های پیرامون او است.
شاهین و گنجشک هر دو پرواز می کنند، ولی فراخی میدان پروازشان به یک اندازه نیست، شاهین اگر چه در گستره یی فراخ تر و آسمانه یی بلند تر پرواز می کند، ولی سرانجام میدان پرواز او نیز در جایی بسته می شود، چرا که دیگر باشندگانِ پیرامون، از نیروی کشش زمین گرفته تا دیگر پدیده های هستی، میدان پرواز او را می بندند!..
دومین رازی که زَرُتشت شناخت این بود که: کران تا کران گیتی در زیر فرمان هنجاری برآمده از یک دانش بزرگ «مزدا» بسر می برد.
هر اندامی از اندامهای بیشمار گیتی تا هنگامی خواهد توانست در چنبر هستی بماند که از این ریتم کیهانی و سامان همگانی فرمانبرداری کند!. رویش و بالش گیاهان- زایش و میرش زیستمندان- و جَهِش و جُنبش همه ی تکه های این هستیِ بیکران بسته به فرمانبرداری و هماهنگی آنها با آن ریتم کیهانی و هنجار فرمانروای بر هستی است!. هر گاه تکه یی کوچک یا بزرگ از زیر آن فرمان سر بتابد به یک دَم از میان خواهد رفت!. و جای خود را به دیگر باشندگان خواهد سپرد، درست همانند شَخانه ها (= شهاب) های آسمانی که دیرزمانی در زیر آن فرمان بسر بردند و توانستند در جام هستی بمانند، ولی همین که سر از فرمان آن هنجار همگانی بر تافتند در یک دم از گذرگاه خود بیرون افکنده شدند و با شتابی شگفت انگیز به نیستی گراییدند!. زرتشت این هنجار فرمانروای بر هستی را « اشا » نامید.
در چشم انداز هستی شاسانه ی زرتشت، اشا برآمده از مزدا (= دانش بزرگ ) است ولی با مزدا این همان نیست، اشا در مزدا می گنجد، ولی مزدا در اشا نمی گنجد!. مزدا هستی بخش بزرگی است که آسمان ها و زمین و پُری آنها را از هستی خود پدید آورد، و اشا را به سازماندهی و سامان بخشی آنها بر گُمارد، درست همانند ساعت سازی که سامان و هنجاری پدید آورد تا بر جَهِش و جُنبش همه ی تکه های آن فرمان براند… تا زمانی که آن هنجار بر تکه های گوناگون آن ساعت فرمانرواست، زمان سنج ما زمان درست را نشان خواهد داد، ولی هنگامی که آن هنجار در جایی شکسته شد، زمان سنج ما از نشان دادن زمان درست ناتوان خواهد ماند و یا برای همیشه از کار خواهد افتاد!..
از آنجایی که آدمی هم مُهره یی است همانند همه ی دیگر مهره ها و پیوسته به زنجیره ی بیکران هستی، پس همه ی آن بر بَست ها و سامه هایی که بر سراسر هستی فرمان می رانند، بر تن و جان و روان آدمی نیز فرمانروایی دارند، از این دیدگاه، شاد زیوی و بهروزگاری و شادکامی از آن کسی خواهد است که اشا یا همان هنجار فرمانروای بر هستی را بشناسد و اندیشه و گفتار و کردار خود را با آن همسو کند.
تن آدمی بهترین گواه این سخن است: می دانیم که تن ما از اندام هایی مانند دل و مغز و جگر و ریه و روده و کَبِد و جز اینها فراهم آمده و تندرستی و بهروزگاری ما در گروِ ساز و کار و هماهنگی آنها با یکدیگر است، همه این اندام ها بی آنکه ما دستی در کار شان داشته باشیم در یک سامان و هنجاری بسیجیده کار می کنند و شادابی و سرشاری ما را پدید می آورند، آنچه که این اندام ها را در پیوندی همساز و هماهنگ با یکدگر بکار وا داشته همان اشای تن است، تا زمانی که این اندام ها در زیر فرمان اشایی که بر آنها فرمانرواست باشند، ما از تندرستی و شادابی برخوردار خواهیم بود، ولی هنگامی که یکی از این اندام ها از اشا سر بتابد، راه را بر بیماری و کاستی و تباهی باز می کند و چراغ زندگانی ما را در گذرگاه باد می گذارد!..
این اندام ها به چیزهایی نیاز مندندکه بر آوردن آنها خویشکاری ماست، مانند: هوای پاکیزه – خوراک و نوشاک بایسته – پوشاک شایسته – خواب بسنده – ورزش و جز اینها.. اگر ما اشای تن خود را بشناسیم و از خوراک و نوشاک شایسته و پوشاک بایسته بهره بگیریم، و هوای پاکیزه به ریه های خود برسانیم، و به اندازه ی بسنده (نه کمتر و نه بیشتر) بخوابیم، و خود را به فروزه های نیک منشی- نرمخویی– مهر ورزی – بی نیازی – دِلیری و جز اینها نیز آراسته بگردانیم، از زندگانی دراز همراه با بهترین شادمانی برخوردار خواهیم بود، ولی اگر اشای تن خود را نشناسیم، هوای ناپاک، و خوراک و نوشاک ناشایست، و دود و دَم کُشنده، و داروهای زیانبار به تن خود برسانیم، و کمتر یا بیشتر از اندازه بخوابیم، و خود را به پلیدی های خشم و کینه و رشک و ترس و زیاده خواهی نیز بیاراییم، آنگاه خود را از تندرستی و شادکامی بی بهره کرده ایم ، چرا که اشای تن را شکسته ایم!.
نمونه ی دیگر اشای خانواده است، در خانواده یی که زن و شوهر در همسری و همسنگی به سر می بَرَند، ارج یکدگر می دانند و با راستکاری و پیمانداری در ساختار خانمانِ آباد از یکدگر پیشی می گیرند، همه ی هموندان آن خانواده از بهترین شادمانی برخوردار خواهند بود، چرا که اشا بر آنها فرمانرواست، ولی اگر راستکاری و پیمانداری از میانه بر خیزند و جای خود را به دروغ و ناراستکاری و نامهربانی و نا سپاسی بسپارند، آنگاه تیره روزگاری رخ می نماید و خانواده از هم می پاشَد، چرا که اشای خانواده شکسته شده است.
شناخت اشا همان دانش بزرگی است که فردوسی آنرا شالوده ی بنیادین توانمندی های آدمی شمرده و گفته است:
توانا بود هر که دانا بود ز دانش دل پیر برنا بود
سخن سرایی که در کار سرودن بزرگترین رزمنامه ی پهلوانی است، توانایی را در تَهَمتَنی و زور آوری نمی داند!.. در دانایی و خرد ورزی می داند!. و این دانایی بسیار فراتر از دانش پزشکی و دانش مهسازی(= مهندسی) و سپاهیگری و کیهان شناسی و دانشهای دیگر است، این دانایی: شناخت اشا یا همان هنجار فرمانروای بر هستی است. پس (توانایی) از آنِ کسی است که از راه خِرَد و اندیشه نیک، هنجار هر چیز را بشناسد و کرد و کار خود را با آن هماهنگ بسازد.
اشا در گرامی نامه ی اوستا به گونه ی اَشا وهیشتَ Asha Vahishta یا اردیبهشت در آمده و در میان امشاسپندان در پایگاهی پایین تر از بهمن جاگرفته، و سرپرستی آتش بدست او سپرده شده است.
در یشت سوم یا (اردیبهشت یشت) می خوانیم:
ای ناخوشیها بگریزید،
ای مرگ بگریز،
ای دیوان بگریزید،
ای پتیارگان بگریزید، { پتیارگان= آسیب رسانان}
ای اَشموغِ کینه ور از « اَشَه » بگریز! { در پهلوی اَشموغ و در اوستا اَشِمَئوغ = بر هم زننده ی اشا }
8
ای اژدها نژادان بگریزید،
ای گرگ نژادان بگریزید،
ای بد نهادان و گزند رسانانِ دو پا بگریزید،
ای « تَرومَیتی taromaiti» بگریز، { ترومَیتی = دشمن سپندارمذ}
ای « پَیری مَیتی pairimaiti » بگریز، { پئیری مَیتی= خیال و اندیشه ی بد}
ای تَب بگریز!
ای دروغزن بگریز!
ای آشوب و نا آرامی بگریز،
ای مرد بد چشم بگریز!
14
اهریمن تبهکار گفت :
وای بر من از دست اردیبهشت! { اردیبهشت همان اشاست}
ناخوش ترین ناخوشی ها را بر اندازد، { این اشا است که ناخوشی ها را بر اندازد}
با ناخوش ترین نا خوشی ها بستیزد ،
تباه ترین تباهی ها را بر اندازد،
با تباه ترین تباهی ها بستیزد!
دیو ترین دیوان را بر اندازد،
با دیو ترین دیوان بستیزد،
پتیاره ترین پتیارگان را بر اندازد،
با پتیاره ترین پتیارگان بستیزد !
اَشموغِ دشمن اَشَه را بر اندازد،
با اَشموغِ دشمن اَشَه بستیزد،
ستمکار ترین مردمان را بر اندازد،
با ستمکار ترین مردمان بستیزد.
اشا در گرامی نامه ی اوستا اگرچه سرشتی دگرگونه یافت!. ولی چنانچه می بینیم هنوز هم نیرومند ترین هماورد اهریمن است!. (برای آگاهی بیشتر نگاه کنید به: زرتشت چه می گوید: کاری از همین نویسنده )
از این رو، شناخت شایست و ناشایست ِ هر چیز بسته به اندازه ی شناخت ما از «اشا»ی آن چیز است، کسی که «اشا» ی اتومبیل خود را نشناسد آنرا (جوانمرگ) می کند، و آن دیگری که «اشا» ی اتومبیل خود را شناخته است سالهای بیشتری همراه با کامیابی بیشتر از آن بهره خواهد گرفت، پس بزرگترین و خُجسته ترین دانش ها، دانش «اشا شناسی» است و کسانی که کرد و کارشان وارون «اشا» است بی درنگ پاد افره آن را خواهند دید.
اینک با این دانسته ها بر می گردیم به داستان رستم و سهراب تا آن را از دیدگاه{ اشا شناسی زرتشتی } بنگریم:
در میان همه ی فرزانگان ایرانی نخستین کسی که آن پیامِ راز آلودِ را در داستان « رستم و سهراب» دریافت، خود فردوسی بود، و جز او کس دیگری در هزار سال گذشته سدای شکستن «اشا» را در پرده پرده های این داستان نشنید .
فردوسی در همان آغاز ِ داستان سر نخی بدست ما می دهد:
یکی داستان است پر از آب چشم دل نازک آید ز رستم بخشم!
چرا باید از رستم بخشم آمد؟!. مگر نه این است که رستم نماد آرمانها و آرزوهای مردمی است که او را شهریار آرمانشهر خود کرده اند؟ پس چرا باید از چنین ابر مردی بخشم آمد که درفش آرمانهای یک ملت کهنسال را برافراشته است؟
رستم کسی است که فرهنگ ما با او گره خورده، ایران بدون رستم، در پندار هم نمی گنجد، همچنانکه رستم بدون ایران نا تمام می ماند!..
زنده یاد شاهرخ مسکوب با دیدی بسیار ژرف نگرانه می نویسد:
« زندگی رستم واقعی نیست . تولد و کودکی و مرگ او همه فوق بشری و یا شاید بتوان گفت غیر بشری است، ولی با اینهمه مردی حقیقی تر از رستم و زندگی و مرگی بشری تر از آن او نیست. او تجسم روحیات و آرزوهای ملتی است.
این پهلوان، تاریخ – آنچنان که رخ داد نیست، ولی تاریخ است آنچنان که آرزو می شد!. و این تاریخ برای شناخت اندیشه های ملتی، که سالهای سال چنین جامه ای بر تصورات خود پوشاند بسی گویا تر از شرح جنگها و کشتار هاست. از این نظر گاه افسانه رستم، از اسناد تاریخ نه تنها حقیقی تر بلکه حتی واقعی تر است. زیرا این یکی نشانه ایست از تلاطم امواج و آن دیگری مظهری از زندگی پنهان اعماق. اما با اینهمه افسانه رستم تنها ساخته ی آرزو نیست، واقعیت زندگی در کار است. این نیرومند ترین مردان در جنگ با سهراب طعم تلخ شکست را می چشد و در نبرد با اسفندیار در می ماند و سر انجام مرگ که چون زندگی واقعی است او را در کام خود فرو می کشد..
پهلوانان شاهنامه مردان آرزویند که در جهان واقعیت به سر می برند. چنان سر بلندند که دست نیافتنی می نمایند، درختهایی راست و سر به آسمان ولی ریشه ها در خاک، و به سبب همین ریشه ها در یافتنی و پذیرفتنی. از جنبه زمینی، در زمین، و بر زمین بودن، چون مایند و از جنبۀ آسمانی تجسم آرزوهای ما و از هر دو جهت تبلور زندگی.. (شاهرخ مسکوب :مقدمه ای بر رستم و اسفندیار)
این درست است که رستم سرشتی برتر و منشی والاتر از ما دارد ، ولی اینهم درست است که آدمی است همانند ما و سر انجام ناگزیر از لغزش.
خشم نازکدلان! از رستم نه برای این است که با دشنه ی خونریزِ خود گُل سُرخی بر پهلوی پسر می کارَد، برای این است که «اشا» را می شکند!.. برای این است که هنجار هستی را نادیده می گیرد.. کسی که خود پاسدار و شیرازه بند کشور است نباید سامان شکن باشد.
با اندکی ژرف نگری در خواهیم یافت که داستان رستم و سهراب تنها داستانی است که همه ی بازیگران آن از آغاز تا پایان در کار شکستن «اشا» از یکدیگر پیشی گرفته اند، شاید از همین جاست که فردوسی در سر آغاز داستان می گوید:
کنون رزم سهراب و رستم شنو دگر ها شنیدستی این هم شنو
با زبان راز می گوید: داستانهای والامندی و بِهمنشی در این نامه بسیار شنیدستی، اینک داستان دُژ منشی ها شنو..
رستم از همان آغاز این داستان، همه ی کرد و کارش وارون « اشا » است:
غمی بُد دلش ساز نخجیر کرد کمر بست و ترکش پُر از تیر کرد
برفت و به رَخش اندر آورد پای برانگیخت آن پیل پیکر زجای
سوی مرز تورانش بنهاد روی چو شیر دُژ آگاه نخجیر جوی
برای گریز از غم بیکاری به شکار می رود، ولی نه مانند یک پهلوان بیدار دل! بلکه: چو شیر دُژآگاه نخجیر جوی..
« دُژ در زبان پهلوی پیشوندی است به چم: بد – زشت – نکوهیده – وارون خوبی»
به تیر و کمان و به گرز و کمند بیافکند بر دشت نخجیر چند
فردوسی در شاهنامه از دو دیو گردن فراز آز و نیاز در نهانگاه آدمی یاد می کند که مانند دو روی یک سکه همیشه با هم اند، در اینجا فردوسی فروپویی رستم را در راستای ( آز ) نشان می دهد که بجای یک گور که نیاز او را بسنده بود: ( بیافکند بر دشت نخجیر چند ) و با کُشتن جاندارانِ بیگناه «روان جهان » را می آزارد.
در جهان بینی زرتشت، کار اَشوان: مهر گستری- شادی پراکنی – پاسداری از آب و خاک و گیاه و جانور – نو سازی و بهسازی این جهان است، نه ویرانگری و کشتن جانداران بیگناه، خویشکاری آدمی به انگیزۀ برخورداری از هوش و خردی که دارد، پاسداری از داده های زیست بوم است، نه آسیب رساندن و کشتن و ویران کردن و سوختن:
یکی نره گوری بزد بر درخت که در چنگ او پَرّ مُرغی نَسَخت
چو بریان شد از هم بکند و بخَورد ز مغز استخوانش بر آورد گرد
بخفت و بر آسود از روزگار چمان و چران رَخش در مرغزار
سختن: سنجیدن، وزن کردن، می گوید گور با همه ی سنگینی، در کف رستم به اندازه ی پر مرغی وزن نیاورد.
رستم می داند که به مرز توران رسیده است، پس فرمان خِرَد این است که با هزار چشم همیشه بیدار، خود را و رخش را و ایران را از گزند بد خواهان پاس بدارد، ولی بجای اینهمه، خوراک سنگینی می خورد و بخوابی ژرف فرو می رود:
سواران ترکان تنی هفت و هشت بدان دشت نخجیر گه بر گذشت
پی رخش دیدند در مَرغزار بگشتند گرد لب جویبار
چو در دشت مر رخش را یافتند سوی بند کردنش بشتافتند
سواران ز هر سو بر او تاختند کمند کیانی در انداختند
چو رخش آن کمند سواران بدید بکردار شیر ژیان بر دمید
یکی را ز تن سر بدندان گسست دو کس را بزخم لگد کرد پَست
سه تن کشته شد زان سواران چند بیامد سر رخش جنگی ببند
گرفتند و بردند پویان بشهر همی هر کس از رخش جستند بهر
اگر رستم نماد مردم ایران است، رخش خود ایران است، می بینیم که این اَبَر پهلوان، در همسایگی دشمن بخوابی چنان ژرف فرو می رود که رَخشَش را ( بخوانید ایرانش را) در پی یک نبرد خونین می برند و از او بهره کشی های ناروا می کنند … و او همچنان در خواب!..
سرانجام پای پیاده رو بسوی سمنگان می کند، شاه سمنگان از بیم جان او را با بهترین گرامیداشت پذیره می شود و بزم می آراید:
چو شد مست هنگام خواب آمدش همی از نشستن شتاب آمدش
در اینجا دومین بازیگر داستان پا به میدان می نهد، تهمینه دختر شاه سمنگان آوازه دلاوری و زور آوریهای رستم را شنیده و از آنجا که زنی است آرمان گرا و نا شکیب، شباهنگام به خوابگاه رستم می خرامد و وارون همه ی آیین ها و بر بَست ها و ترادادهای زمانه، رستم را به تن آمیزی با خود فرا می خواند، این بخش را باهم نگاه می کنیم:
چو یک بهره از تیره شب در گذشت شب آهنگ بر چرخ گردان بگشت
سخن گفته آمد نهفته به راز درِ خواب گه نرم کردند باز
یَکی بنده روشن چراغی به دست خرامان بیامد به بالین مست
پسِ بنده اندر یَکی ماه روی چو خورشید تابان پُر از رنگ و بوی(1)
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند به بالا به کردار (2) سرو بلند
دو برگِ گلَش (3)سوسن مَی سرشت دو شمشادِ عَنبَر فروش از بهشت
بُنا گوش تابنده خورشید وار فرو هِشتِه بر گوش یک گوشوار
لبان از تَبَر زد،(4) زبان از شکر دهان گنج سرشار دُرّ و گهر
روانش خرد بود و تن جان پاک تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
از او رستم شیر دل خیره ماند بر او بَر، جهان آفرین را بخواند
بپرسید از او گفت: نام تو چیست؟ چه جویی شبِ تیره، کام تو چیست؟
چنین داد پاسخ که: « تهمینه ام » تو گویی که از غم به دو نیمه ام
یکی دخت شاه سمنگان منم ز پشت هژبر(5) و پلنگان منم
به گیتی ز شاهان مرا جفت نیست چو من زیر چرخ کبود اندکی است
ز پرده برون کس ندیده مرا نه هرگز کس آوا شنیده مرا
به کردار افسانه از هر کسی شنیدم همی داستانَت بسی
که از دیو و شیر و پلنگ و نَهنگ نترسی و هستی چنین تیز چَنگ
شب تیره تنها به توران شوی بگردی در آن مرز و هم بغنوی
به تنها یکی گور بریان کنی هوا را به شمشیر گریان کنی
بدرّد دل شیر و چرم و پلنگ هر آن گه که گرز تو بیند به جنگ
برهنه چو تیغ تو بیند همای نیارد به نخجیر کردنش رای
نشان کمند تو دارد هُژَبر ز بیم کمان تو خون بارد اَبر
چنین داستان ها شنیدم ز تو بسی لب به دندان گزیدم ز تو
بجُستم همی دوش و یال و بَرَت بدین شهر کرد ایزد آبشخورت
ترا ام کنون گر بخواهی مرا نبیند همی مرغ و ماهی مرا
یکی آنکه بر تو چنین گشته ام «خرد را ز بهر هوس کشته ام»
اُ دیگر که از تو مگر کردگار نشاند یَکی کودَکَم در کنار
مگر چون تو باشد به مردی و زور سپهرش دهد بهره کیوان و هور
- رنگ و بوی: آرایش کرده و گلاب زرده
- به کردار: همانند
- برگ گل: رخان
- تبرزد: شکر سپید
- هژبر: شیر درنده
در جهان بینی زرتشت « خِرَد » والاترین گوهری است که هستی بخش بزرگ به آدمی ارمغان داشته است:
خرد چشم جان است چون بنگری تو بی چشم شادان جهان نسپری
کسی کو ندارد خرد را بپیش دلش گردد از کرده ی خویش ریش
در پیش ما مردم اسلام کوبیده، کار تهمینه یک « شاهکار» است!
به درازای 1400 سال مادران و خواهران و دختران و همسران مان را ضعیفه ! گفتند.. پایگاه والای مادران و خواهران و همسران و دختران مان را تا فرو پایگی یک حیوان پایین کشیدند، و برابر آیه ی قران شان، « زن را کشتزار مرد» نامیدند..
پیش چنین مردمی که ماییم کار تهمینه در هم شکستن همه ی آیین های پوسیده ی بیابانی، و ستیز با آموزه های بدهنجار پیامبران و شبانان بیابانگرد بی فرهنگ، و کیش بانان واپسگرای آنهاست، ما کار تهمینه را می ستاییم و برای او هورا می کشیم و دست می زنیم، ولی در نگاه زرتشت چنین نیست!. زرتشت، زن و مرد و پیر و جوان و زشت و زیبا و پهلوان و نا پهلوان نمی شناسد!.. زرتشت تنها «اشا» را می شناسد، و می کوشد تا اندیشه و گفتار و کردار خود را با آن هماهنگ بسازد تا به رسایی و بهروزگاری رسد، از دیدگاه زرتشت راه « اشا » تنها در پرتو خِرَد و اندیشه ی نیک شناخته می شود، هر که چراغ خِرَد را « ز بهر هوس » فرو کشد! اگر زنی باشد به زیبایی و سرو گونگی تهمینه، و یا مردی به والامندی رستم، دچار روزگار بد هنجار خواهد شد!.. پیام زرتشت بسیار روشن و ساده است!.. برای دریافت جانمایه ی سخن زرتشت هیچ نیازی به داشتن یک دانش ویژه نیست!.
رستم سر از پا نشناخته «فراخوان!» تهمینه « به تن آمیزی» را می پذیرد و شبی را به شادمانی و شادکامی با تهمینه به بام می رساند:
همی بود آن شب بَرِ ماهروی همی گفت از هر سخن پیش اوی
و بامدادان بی هیچ پیمانداری نسبت به این همسر یک شبه! {که ما را بیاد صیغه های یک شبه در حکومت ننگین دامن اسلامی می اندازد!} و کودکی که بجهان خواهد آورد، سوار بر رَخش می شود و سر خوش و شاد در پی کار خود می رود!.. تنها مُهره یی بدست تهمینه می سپارد که اگر دختر بود بر گیسویش ببند:
ور ایدون که آید ز اختر پسر ببندش ببازو نشان پدر
به بالای سام نریمان بود بمردی و خوی بزرگان بود
فرود آرد از ابر پران عقاب نیابد بتندی برو آفتاب
به بازی شمارد همی رزم شیر نپیچد سر از جنگ پیل دلیر
همه ی آرمان رستم برای پسری که در زهدان تهمینه از خود برجا ی گذاشته این است که ببازی شمارد همی رزم شیر!.
داستان پرداز خوش پرداز ما خوب می داند که آرمان یک پدر فرهیخته برای پسر آینده اش تنها این نیست که: نپیچد سر از جنگ پیل دلیر..
آیا آماج فردوسی از گذاشتن این سخنان بر زبان رستم این نیست که می خواهد نگاه ما را به بی انگاریهای رستم به ارزشهای راستین زندگی بکشاند؟ و آیا اینگونه بی انگاری ها و بی ارزش شمردن بنیاد «خانواده» همان انگیزه هایی نیستند که: «دل نازک را از رستم بخشم می آورند؟ »…
در اینجا رستم را با خوشی های زود گذر خود تنها می گذاریم و به سراغ تهمینه و سهراب می رویم:
چو نُه ماه بگذشت بَرِ دُخت شاه یکی کودک آمد چو تابنده ماه
تو گفتی گُو پیلتن رستمَ ست و یا سام شیرست، یا نیرمَ است(1)
چو چندی شد و چهره شاداب کرد وُ را نام تهمینه سُهراب کرد
چو یک ماه بود همچو یک سال بود بَرَش(2) چون برِ رستم زال بود
چو سه ساله شد سازِ میدان گرفت به پنجم دلِ شیر مردان گرفت
چو دهساله شد زان زمین کس نبود که یارست(3) با او نبرد آزمود
بتن همچو پیل و به چهره چو خون ستبرش دو بازو بسان ستون
به تک در دویدی پَی ی باد پای گرفتی دُم اسپ و ماندی به جای
بَر مادر آمد بپرسید از اوی بدو گفت «گستاخ »(4) با من بگوی
که:« من چون ز همشیرگان بر ترم؟ همی باسمان اَندَر آید سَرَم
ز تُخم کیم؟ و ز کدامین گُهر؟ چه گویم چو پرسد کسی از پدر
گر این پرسش از من بماند نهان نمانم ترا زنده اندر جهان!
- نیرم : برنام سام است، برابر نریمان، بچم نرمش
- بَرَش: سینه و اندام
- یارستن: توانستن
- گستاخ: بی پرده ، پر رو، بی ادب ، بی پروا
این همه ی آن چیزی بود که رستم برای پسر خود آرزو داشت! یک جوان زور آوری که:
چو دهساله شد زان زمین کس نبود که یارَست با او نبرد آزمود
پهلوان بچه ی پرورش نیافته یی که « گستاخ» بنزد مادر رَوَد و او را بیم دَهَد که: نمانم ترا زنده اندر جهان!..
چو بشنید تهمینه گفت جوان « بترسید » از آن نامور پهلوان
بدو گفت مادر، که بشنو سَخُن بدین شادمان باش و تندی مَکَن
تو پورِ گوِ پیلتن رستمی ز دستان سامی و از نیرمی
دنباله دارد