علیرضا شجاع پور

به پسر عزیز تر از جانم بهادر که با کنجکاوی های کودکانه و زیرکانه ی خود

در مورد چگونگی مرگ سهراب ئ رستم، انگیزه ی سرودن این شعر شد.

 

 

خواب می دیدم…

خواب  می دیدم که رستم بود و من بودم…

غُصه دار قِصه ی فرزند کُشتن،

با تهمتن هم سخن بودم

من به او گفتم:  ای پیر دِلیر پهنه ی تاریخ..

یکه تاز صحنه ی تاریخ…

داستان رستم و سهراب را خواندم..

داستان پور و باب غوطه ور در موج های خشم و کین!.

در بحر بی پایان را خواندم…

 

آشکارا در دلِ سهراب مهرِ رُستم بود…

در دل رستم ولی مهر پسر کم بود..

هر چه دل، سهراب را در بزم می جوشید

رستم اما، با دل و دست و زبان، در رزم می کوشید!.

 

بارها خواندم که سهراب ندا سر داد،

مهربان و نرم و آهنگین!..

رزم را بگذار!…

بزم را بنشین!..

با تو ای مرد کهن در دل مرا آهنگ رزمی نیست!

مرد پیکاری،  ولی با تو مرا جز شوقِ بزمی نیست!

این چه افسون است؟..

با تو ام پیوند گُنگی در دل و خون است!

هم نبردا، در نبردت چهره ام را شرم می پوشد!..

در دلم مهر تو می جوشد!..

 

باز کن از ابروانت چین!.

رَزم را بگذار، بَزم را بنشین

 

باز گفتم با تهمتن: راستی، سهراب

در دلش مهر تو جوشان بود

از نشانی ها که مادر داده بودش

در جبین و بُرز و بازویت فراوان بود

هر چه سهرابَ ت به نرمی،  مِهر می ورزید!

مهربانی از تو کمتر دید،

عاقبت آن سان که رستم خواست…

با پدر جنگید!..

با پدر جنگید تا در اولین کشتی

پشت رُستم را به خاک آورد…

 

پهلوانی را،

جاودان برگی ز تاریخ است،

آنچه آن گرد دلاور کرد..

فاتح پیکار…

در چنان پیکار خونخواهانه ای در صحنه ی کشتار

گرچه می دانست،

هم نبردی همچو رستم زیر خنجر داشت…

داستانی را که گفتی از تو باور داشت!..

از حریفی همچو رستم کینه در دل کُشت!..

در نیام آورد تیغ از مُشت…

 

کشتی دوم که رستم پشت آن گرد دلاور را

به خاک آورد

تیغ کینَ ش سینه ی سهراب را بی وقفه چاک آورد

خنجر کین از نیامش رفت اندر مُشت

بی امان سهراب یل را کُشت

هر کسی این داستان را خواند

با دلی خونین به رستم تاخت…

کاو چرا سهراب را نشناخت؟…

 

رستم اما گفت:

می دانستم از آغاز!..

که آن بَر و بازوی سهراب است!..

و آنچه چون خورشید می تابید بر جانم!..

آفتاب روی سهراب است!..

من بر آن رخش جوان آن روز،

رستمی، اما جوان دیدم!..

راست می گویم، در آن پیکار!.

رستمی را نا توان دیدم

 

من به شام بزم پیش از رزم

از شکاف خیمه ی تورانیان در خِطه ی ایران

دیدم آن گرد دلاور را…

بی زره برتن،

دیدم آری،

مُهره ی منظور در دریای بازویش شناور را…

در میان موج های حیرت و تردید طاقت سوز

آشکارا دیدم آن اوج بلندِ کوهِ باور را  !..

راست می گفتند، راست می گفتند:

در سپاه سر زمین ما،

اَر چه گُرد آموز و دشمن سوز

یکه تاز و نیزه باز و پهلوان پرور

رزم آن گُرد دلاور را هماوردی نمی دیدم

جز به کام مرگ!..

 

در نبرد آن یلِ شیر افکنِ شمشیر زن، مردی نمی دیدم!…

 

راستی را در همه دنیا

پهلوانی همچو او کم بود!..

آری او فرزند رستم بود!..

 

آزمودم بی امانش در نبرد نیزه و تیر و کمان پیگیر!..

 

آزمودم آن دلاور را به گُرز و نیزه و شمشیر

در سواری، کوه بر رود خروشان بود

پایدار و ماندگار، اما به گَردِش همچو توفان بود!..

دشمن افکن در نبرد فتح و پیروزی،

توسَن تقدیر، پنداری چو اسبَ ش سر بفرمان بود

در سرانجامِ نبردِ او،  گردنِ گردنکشان، بر تیغه ی شمشیر تیزِ شیر،

میهمان بود!..

آزمودم آن دلاور را به هر پیکار،

مرد میدان بود…

 

آفتاب، آهسته آهسته

از پس ابر دو لشگر، پشت کوه افتاد

باز گشتم خسته و رنجور از آن  پیکار،

تن ز نیرو تهی، اما سر، پُر از پندار!..

پای لرزان از رکابِ رَخش

در رکاب توسن اندیشه می کردم

و اندر آن گرداب اندیشه

جان رستم را به حکم مِهر فرزندی..

تا سر افراز آید،  از آن رزمگه

سهرابِ یل در شیشه می کردم…

 

عمر من، گفتم به خود امروز

از شمار افزون به سال و ماه

از شمار افزون چو عمرم، کرده ام عمر یلان کوتاه

صبح فردا دست اگر از جان بشویم من

به این آوردگهِ رستم کِش ار رستم کُشی گردد

در جهانگیری، در جهان را پهلوان بودن

گر چه رستم تا ابد در خواب خواهد شد!…

نوبت سهراب خواهد شد!.

 

آشکارا، روشنا، چون روز

دیدمَش سهراب را، از بعد رستم در جهان پیروز

نیزه اش دلدوز

تیغَش عالم سوز

بر جهانی، پهلوانی داشت

پهلوانی ی جهان را در جوانی داشت

باز با خود گفتم آری!.

تا چنین گُردی ز پشت من به دوران هست

از من و از پهلوانی نام خواهد بود

تا جهان باقی ست…

پهلوانی ی جهان در خاندان سام خواهد ماند..

 

شب میان خیمه یی تاریک

داستان مرگ خود را در نبرد صبح روز بعد

با برادر رو به رو گفتم!..

گفتم با مادر از رستم بگو، در مرگ من زاری

نباید کرد

هیچ کس تا جاودان در پهنه ی گیتی نخواهد زیست!.

در جهان از پادشاه و گُرد،

پهلوان و پهلوان افکن،

چند روزی آشیان دارد،

زیستن را هر کسی چندی زمان دارد،

پنجه ی تقدیر

شیشه ی عمر مرا در پنجه ی این نو جوان دارد!.

 

صبح فردا ، دست از جان شسته!

در آوردگه، سهراب را دیدم!

رستم و سهراب را

که آیا کدامین بیش باید زیست!..

باز هم در کَفّۀ انصاف سنجیدم..

با بهای جان خود این بار

زندگی را ، زنده بودن را به آن فرزند، دیگر بار بخشیدم.

 

روز کشتی بود،

کشتی اول

دست هایم بوی جان می داد!..

دستِ از جان شسته را، ناید به غیر از بوی جان

از دست

دست هامان پنجه شد پنجه!..

پنجه ها  لختی بهم پیوست!..

اولین باری که دستم در میان دست آن فرزندِ سردار است.

اولین و آخرین بار است!..

آشکارا لرزه افتادم به جان و تن

دستهایش بوی جان می داد

بوی جان من

خویشتن یاری رسانیدم به آن فرزند

تا چو دستش بر کمرگاهم رسید، از جا چو کاهم کند..

از فراز دست او چون سرنگون بر خاک غلطیدم!

وای بر رستم، درفش کاویان را واژگون دیدم!..

لشگر ایران و ایران را به دست لشگر توران زبون دیدم

خاک ایران را ز خون پاک ایران لعل گون دیدم..

در سکوت مرگبار دشت

نعره یی  بر گوش جانم ریخت

هوشدارویی به مغز استخوانم ریخت

بر سرم فریاد زد بی تاب!.

پهلوان: بیدار شو از خواب!..

جنگ رستم نیست با سهراب!…

آنچه امروزت به میدان است

جنگ ایران است و توران است

 

پیش از آنکه تیغ سهرابم بدرانَد جگر در کشتی او

خود تهمتن را به دست خویشتن کُشتم!..

در دل پیکار …

رستم و زنهار!..

 

صبح فردا،

کشتی دوم،

تا دَهَم درس وطن خواهی دلیران را،

خنجر سردار ایران چاک می زد سینه ی سردار توران را

 

تیغِ خون آلود در مشتم

در دو کشتی رستم و سهراب را کُشتم

آنچه باقی ماند

آنچه او تا جاودان جاوید کیهان بود

سر فراز و سرور تاریخ دوران بود

ایران بود … ایران بود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پاسخی بگذارید

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: