یادمانه های ماندگار و ارزنده ی بانویی گرانمایه در تاریخ ایرانزمین،
بانو ثریا آریانا (عصار)،
همسر زنده یاد ارتشبد دکتر بهرام آریانا،
رئیس ستاد ارتش ایران
(1343 – 1348 یزدگردی برابر با 1964 – 1969)
بزرگ امید،
اوت 2015،
پاریس
سرانجام، بخت یارمان شد و در گوشه ای از شهر پاریس، به دنبال چهار دهه آشنائی با بانوئی ارجمند که میان بیداران فرهنگمدار ایرانی، نماد میهندوستی و مهر به ایرانزمین شناخته شده، به گفتگوئی بی پیرایه نشستیم. بانو ثریا آریانا، با یادی فروتنانه از بزرگ زن تاریخ هندوستان، ایندیرا گاندی که او را به راستی پیکره ای بلندبالا در پدیدۀ آزاداندیشی میان زنان هندو میشناسد، انگشت بر پیشینه و کارکرد بانوی بیمانند اسرائیلی “گلدا مئیر“ مینهد که دستی توانا در تاریخ کشورش داشته و مایۀ سربلندیهای فراوان شده – به ویژه آنگاه که روزی به سران خاورمیانه گفته:
“تنها بیست سال ما را به خودمان وانهید تا ریشۀ گرسنگی و بیکاری را در خاورمیانه از بیخ و بن برکنیم.”
او باور دارد که در روشنستان دنیای آزادگان، زنان همان اندازه سازندۀ بهروزی و سرفرازی بوده و هستند و میتوانند باشند، که سربازان از جان گذشته در پاسداری از نهادهای ریز و درشت کشورشان – آنجا زن و مرد شانه به شانۀ هم، دست در دست پیر و جوان در تلاشند تا بازدارنده ها و دشواریهای روزگار را دانه دانه از پیش پا بردارند و فردائی بیآفرینند شایستۀ ستایش فردائیان. بر همین راستا بانو آریانا، همسر بنیانگزار سازمان آزادگان که ریشه در اندیشۀ دیرپای آریائی دارد، لابلای گفته های هرازگاه گله مندش از سرنوشت تلخ زنان کشورمان، میگوید:
“نیمی از مردم ایران، زنان این سرزمینند که از دهان دشمنان مردم این دیار همیشه به واژگانی شرم آور چون “ضعیفه”، “عیال”، “صیغه”، “متعه”، “حلال”، “نسوان” یا “کارخانۀ جوجه کشی” خوانده شده اند. آنانکه گامی فراتر نهاده اند، با گمانه ای از روشنگری و روشن اندیشی، او را “منزل”، “خانه”، “مادر بچه ها”، “جنس ظریف” و… میخوانند. چنینست که پدیدۀ زن، میان تودۀ خردسوز فرهنگستیز، هرگز نتوانسته جای خود را آنگونه که باید باز کند و خود را به درستی بشناساند. بالای هفده دهه پیش هم که آن شیرزن گرانبانو، پردۀ پلید از چهرۀ تاریخ برکشید تا ننگ بیگانه ستائی را برای همیشه در دل ایرانزمین براندازد، گروهی دل و دین باختۀ کیش بیگانه در خانه، از میان خودشان، تیغ بر شاهرگها مالیدند تا زن را برون از پوشش سیاه نرسالاران نبینند (زرینتاج برغانی، نشست دشت بدشت، تابستان 1850).”
- با درود و سپاسی گرم از شما، بانو ثریا آریانا برای انجام این گفتگو- نخستین پرسشمان به آخرین دیدار و گفتگوی کوتاهمان در روزی بازمیگردد که بزرگداشت سی امین سالگرد درگذشت سردار بزرگ ارتش ایران، از سوی خانواده و خویشان و دوستدارانش در پاریس برپا شده بود. از آنروز برای خوانندگان این رسانه بگوئید.
بانو آریانا دمی خاموش میماند و در اندوهی آشکار، آرام میگوید:
“بله، روز بیست و یکم ماه ژوئن، هرساله برایم روزیست انباشته از شگفتیهای رنگارنگ دور از هم. هرساله روان سرگردانم در این روز، میان دو فراز بلند شادی و اندوه، پرپر میزند و نمیدانم کدامیک از این دو فراز در سر و دلم بر دیگری میچربد و چیره میشود؟ انبوهی از یادمانه های تلخ و شیرین، درونم را در این روز پر یادمانه به تاب و تبی سخت میکشاند. بیست و یکم ماه ژوئن 1962، روزیست که با بزرگمرد تاریخ کشورم، پیمان همسری بستم – بیست و یکم ماه ژوئن 1964، روزیست که آن بزرگمرد از کار در ارتش دوست داشتنی اش، در 58 سالگی بازنشسته شد و سرانجام بیست و یکم ماه ژوئن 1985، روزیست که چشم از جهان فروبست و به جاودانگی پیوست. سرنوشت در این روز، شگفتترین بازیها را با من کرده و تا هستم آنرا از یاد نخواهم برد. هرساله در چنین روزیست که شادی و اندوهم از دو سوی روانم به اوج میرسد.”
- چه بهتر که باز هم از او بگوئید. آنچه را که میپندارید برای خوانندگان این رسانه و ماندگار شدن آن نام مانا در تاریخ زادگاهمان بتواند گوشه هائی از گذشته را بگشاید، بگوئید.
“همسرم بهرام، روز هفدهم مارس 1906 در شهر تهران زاده شد و روز بیست و یکم ژوئن 1985، در 79 سالگی در بیمارستان پرسی (Percy ویژۀ سربازان و افسران ارتش فرانسه) در شهر پاریس چشم از جهان فرو بست. مادر ارجمندش که جا دارد از زنان نمونۀ ایرانزمین شمرده شود، به دنبال یک بیماری ی ناگهانی، درگذشت. پدر، همسر دیگری به نام “گیلان” برگزید که از او نیز دارای فرزندانی شد. خواهران و برادران همسرم به نامان قمرالملوک، منوچهر، مهری، افسرالملوک، ابتهاج (شهلا)، گشتاسب و ملیحه بودند که پدر را “آقاجان بابا” میخواندند. نخستین فرزند خانواده “حسین” نام پیشین همسرم بود که با انگیزۀ گرایشهای ملی، سالها گذشت تا نام “بهرام” را برای خود برگزید. آقاجان بابا همان زنده یاد “صدرالدین نخعی”، است که از مظفرالدینشاه لقب “اعدل السلطنه” دریافت کرده بود. او از نخستین داوران دادگستری در دادسرای نوین ایران شمرده میشد که به سرپرستی ی دادگستری ی خراسان برگزیده شد. تا آنجا که در فرازهای گوناگون از همسرم شنیده ام، آموزش و پایبندی در زمینه های فرهنگی و شیوه های تربیتی در خانوادۀ وی، بسیار سخت و پیگیر بوده است.”
- از یادمانه های دوران کودکی و نوجوانی و جوانی ی زنده یاد تیمسار آریانا، چه از او شنیده و به یاد دارید؟
“آنچه که خوب به یاد دارم و چندین بار از او شنیده ام، اینکه پسرک هشت نه سالۀ تیزهوشی بوده انباشته از آرزوی سرداری در ارتش نوین کشورش – روزی به دنبال یک درگیری میان پدر و پسری یکدنده، پسر با خواستۀ کیفر وی، میخواهد او را بترساند. نیمروزی که پدر، کار اداری را در ساختمان دادگستری به پایان رسانده و به خانه بازمیگشت، با انفجار فشفشه ای زیر پای وی، نزدیک درب خانه، پدر بیمزده را از جا میجهاند. پسرک در گریز از کیفر سخت پدر، به چاله ای در آنسوی باغ خانه فرو میرود و پنهان میشود. هرکس به سویش میآید، با گمانۀ دشمن بودن وی، سنگبارانش میکند. مادر که گرایش تند فرزند را به بازیهای سربازان از دیرباز دریافته و او را به خوبی میشناسد، با پرچمی سپیدرنگ به دیدار پسرک سربازمنش در چاله ای میرود که به گمان او سنگریست که خود را در آن از چشم دشمن پنهان داشته – مادری که شش سال پس از آن بازی، روزی دست فرزند را میگیرد و او را به دبیرستان نظام میسپارد تا در آینده بر بزرگترین جایگاه ارتش کشورش تکیه زند. پس از پایان دورۀ دبیرستان، دانشکدۀ افسری را پشت سر مینهد. در بیست سالگی با درجۀ ستوان دومی به خدمت ارتش ایران درمیآید. در 29 سالگی پروژۀ پدافند ارتش ایران در برابر روسها را مینویسد و ستاد ارتش ایران، جایزه ای پنجهزار تومانی به وی پیشکش میکند. روزی هم که در دورۀ جوانی با همدوره اش ستوان …جهانبگلو، پشت چادر رضاشاه نگهبان بوده اند، از پشت چادر از زبان شاه میشنود که به همسخن رو در رویش میگوید:
“دین ما چه ایرادی داشته که پدرسوخته ها آن بلاها را سرمان آورده اند تا جای شاهنامه، آن زبان زشت، زبان دینمان شود؟
روزی دیگر هم با خنده ای بر لب به خانه برگشته و گل از گلش میشکفت. با شادی و شگفتی میگفت:
“برای نخستین بار خندۀ شاه را دیدم. سرهنگی افغانی از افسر همدورۀ ایرانی میپرسید:
“چند سر نیزه دار در ماتحت دارید؟
سرهنگ جوادی که زبان آن افسر را میشناخت و خود به خود داستان را میدانست، میخندد و پاسخ میدهد:
“2500 سرنیزه.”
سرهنگ جوادی روزی دیگر از او میپرسد:
“سرهنگ، شما چند توپ به ماتحت دارید؟
“220 عراده توپ.”
زیرکان، داستان را به گوش شاه میرسانند و در نشستی دیگر شاه از سرهنگ جوادی میپرسد:
“به افسر افغانی چه گفتی و از او چه شنیدی؟”
افعانها در آئیننامه های پادگانیشان، افسر رده بالا را “مافوق” میخوانند و رده پائین را “ماتحت” – ما آنها را “مافوق” و “مادون” میشناسیم.
روزی تیمسار برای گزارشهای هفتگی ی ارتش به دفتر شاهنشاه میرود. والاحضرت فرحناز، دخترک کوچکی بود و در گوشه و کنار دفتر میرفت و میآمد. دخترک از پدرش میپرسد:
“بابا، این آقا کیست؟”
پدر پاسخ میدهد:
“تیمسار آریانا، رئیس ستاد ارتش ما هستند.”
دخترک میگوید:
“او را دوست دارم، بابابزرگ خوش قیافه ایست. ولی انگشترش چرا مثل کون خروس میمونه؟”
شاه و همسرم از خنده روده بر میشوند و نمیدانند دخترکی سه چهارساله، کون خروس را کجا دیده که شباهتش را با انگشتر تیمسار دریافته؟ شاه با خنده دستور میدهد دخترک را ببرند.”
- کی، چگونه و چرا زنده یاد تیمسار آریانا، نام خانوادگی اش را از منوچهری به آریانا برگرداند؟
آنچه که از زبان آن زنده یاد شنیده و به یاد دارم، آنروزها سه تن از افسران ارتش ایران، نام خانوادگی ی “منوچهری” داشتند و به این نام خوانده میشدند. تیمسار با گرایشی تند به تاریخ و فرهنگ خانگی، از دیرباز بر آن بود تا نامی برازنده و برآمده از دل تاریخ زادگاه پیشینیان برای خویش برگزیند. گواینکه نام “منوچهری” از نیای بزرگ وی (منوچهرخان معتمدالدولۀ گرجی) به او رسیده بود و آنرا دوست میداشت، ولی پس از سالها اندیشه در این زمینه، سرانجام نام خانوادگی ی “آریانا” را برمیگزیند. گمان میکنم آن گزینش به سالهای 1951 یا 1952 میرسد.
- از ویژگیهای رفتاری و هنجاری و کرداری در زندگی ی تیمسار، چه نکته هائی را میتوانید یادآور شوید؟
“به گواهی ی شمار بزرگی از کارشناسان کارکشته میان نیروهای رزمی در دنیای مدرن، چه میان هممیهنان ایرانی و چه غیرایرانی، همسرم، زنده یاد تیمسار آریانا، در پایبندی به آئیننامه ها و بایستگیهای ارتش ایران، بیگمان نمونه ای بیمانند بود. روزیکه لئونید برژنف (صدر هیئت رئیسۀ اتحاد جماهیر سوسیالیستی ی شوروی)، سال 1967 پس از دیدار با شاه و سران دولت و ارتش ایران به خانه بازمیگشت، پای هواپیما به شاه گفته بود:
“ارتشبد آریانا، ستارۀ درخشانیست که در آسمان نیروهای رزمی ی ایران پدیدار شده – چراکه چشم در چشم شنونده (هرکس که باشد)، گفتنیها را بی رودربایستی میگوید و بیمی از پاره ای زیانهای راستگوئی ندارد.”
روزی هم که شاهنشاه به ژنرال دوگل (رئیس جمهور فرانسه)، میگوید:
“ژنرال آریانا، دو سالست که دانشگاه نیروهای رزمندۀ فرانسه را پشت سرنهاده و به ایران بازگشته…”
ارتشبد آریانا فروتنانه میگوید:
“بیست سال پیش شاهنشاها، نه دو سال پیش!”
روشنترین فرنود بی چون و چرای ویژگیهای آن افسر دلیر را نه تنها در رسیدن به بالاترین رده های ارتش توانای کشورمان میتوان یافت، بلکه در نوآوریهای مانای وی در فرهنگ گویشی ی این ارتش و در دگرشدهای ارزنده ای میتوان دید که او پدید آورده و هنوز هم از یاد نرفته اند. همین گرایش پسندیدۀ شما به پارسی نویسی و سره گرائی در رسانه تان از او و هماندیشان وی مانند شادروان سرگرد نوبخت و دیگران به جا مانده – دریافت 134 نشان و مدال از سران ارتشهای دور و نزدیک جهان را نیز میتوان گوشه ای از آن توانائیها شناخت. ارزنده ترین نشانهای وی را باید نشان افسران لژیون دونور فرانسه دانست که سال 1952 در دورۀ وابستگی ی نظامی دریافت نمود. سال 1954 نیز نشان دوم لژیون دونور را از دولت فرانسه دریافت کرد. همچنین در سال 1956 نیز به دریافت نشان اتوال نوآر (ستارۀ سیاه)، سرفراز گشت.
دربارۀ افت و خیز روزانه و رفتار و گفتارش با خودم، باید بگویم که با من همیشه مهربان بود و خوی و سرشتی فرشته آسا داشت. اینکه پیش از من با همسران پیشینش چه رفتار و برخوردی داشته، چیزی نمیدانم. نخستین همسرش در رخداد زایمان دومین فرزندش درگذشت. دومین همسرش (عموزاده)، نیز به دنبال یک بیماری چشم از جهان فروبست. به هر روی مرا گهگاه با یک شاخه گل، همان اندازه شاد میکرد که با یک گردنبند گرانبها – هرچند همیشه در گرمای سخن اندوهگینش، به شوخی میگفت:
“زن افسر نشو، افسر فقیره خوراک افسرا، نون و پنیره”
هرگاه که پس از پایان کار روزانه به خانه میآمد، پوشاک سربازی اش را خودش باید از رخت آویز میآویخت. روزهائی که بیمار بود و نمیتوانست کارهای همیشگی را خودش انجام بدهد، از او میخواستم خورده کاریها را به من بسپارد. زبان مهرآمیزش همیشه پر بود از سپاسهای پیاپی.
مردم کوچه و خیابان، بارها او را با آنتونی کوئین، بازیگر سرشناس هالیوود، اشتباه میگرفتند. روزی در رستوران خوش موندی نشسته بودیم و خوراک میخوردیم. گارسونها پیاپی میآمدند و میرفتند و او را با شگفتی و ستایش تماشا میکردند. سرانجام از سرگارسون پرسیدم داستان این تماشاهای پیاپی و پچپچهای درگوشی میان گارسونها چیست؟ سرگارسون با فروتنی گفت:
“برای ما مایۀ سربلندیست که میزبان جناب آنتونی کوئین، هنرمند خوشنام هالیوود باشیم!”
روزی هم مرد جوانی در خیابان دنبالش میدوید و به زبان شکستۀ انگلیسی فریاد میزد:
آقای کوئین، خواهش میکنم دمی بایستید و پشت این تکه کاغذ را برای یادگار برایم امضا کنید!”
پس از اینکه در آنسوی خیابان از چراغ قرمز رد شد، برگشت و به جوان آرزومند دیدار با آنتونی کوئین گفت:
“من آنتونی کوئین نیستم.”
روزی هم در یک فروشگاه بزرگ، خانمی فروشنده چپ و راست اودکلونهای رنگارنگی را با شادی و دست و دلبازی به همسرم پیشکش میکرد. در پایان از او پرسید:
“آقای کوئین، برای وکانس به فرانسه آمده اید؟
همسرم با لبخندی پاسخ داد:
“خیر، برای وکانس به فرانسه نیآمده ام. سالهاست اینجا زندگی میکنم. نام من هم بهرام آریاناست، نه آنتونی کوئین!”
در رک گوئی و بی پروائی و بی پیرایگی، کسی را مانند او ندیده ام. بد و خوب را بی رودربایستی همآنگونه که بود، بر زبان میراند. در وقتشناسی بی اندازه وسواسی بود. کسیکه به دیدارش میآمد و از پیش برای آن دیدار وقتی تعیین شده بود، در پایان وقت، اگر میدید دیدارکننده پایبند نیست، از سر جایش برمیخاست و میایستاد تا دیدارکننده برخیزد و برود.
در وفاداری اش به مام میهن و شاهنشاه، سر از پا نمیشناخت. دو بار گریۀ دردآورش را دیده و بر خود لرزیده ام. یکبار، روزی بود که مرگ شاهنشاه آریامهر را شنید، زار زار میگریست و مرا با خود میگریاند. دیگری روزی بود که شنید شماری از دختران سیه بخت ایرانی را رندان بیفرهنگ به موشهای شکم گندۀ کرانه نشین خلیج پارس میفروشند و… نخستین روزی که یکی از کانالهای تلویزیونی در فرانسه، خلیج پارس را “خلیج عربی” خوانده بود، تیمسار به سختی برآشفت. باور داشت این بازی را انگلیسها به آن سرجوخۀ مصری “جمال عبدالناصر” یاد داده اند تا از آب گل آلود ماهی بگیرند. گواینکه از دیرباز در نوشته هایش “شط العرب” را “اروندرود” خوانده و فرهنگنامۀ سرشناس لاروس را در این زمینه گویا میدانست، ولی آنروز به گزارشگر آن برنامۀ تلویزیونی زنگ زد و غلط بزرگش را یادآور شد. گزارشگر نتوانست پاسخ درستی بدهد. به سفیر ایران در فرانسه (…شیلاتی) زنگ زد و از او خواست داستان را پیگیری کند. سفیر پاسخ داد:
“باید از تهران کسب تکلیف کنم!”
تیمسار با خشم کوشید نکته ای را به سفیر یادآور شود و افزود:
“یکی از همین روزنامه بازان فرانسوی در دورۀ رضاشاه، روزی در روزینامۀ پر تیراژش نوشت:
“در ایران کرمی پیدا شده که زمینها را میخورد.”
سفیر ایران، در واکنش به این دروغ شاخدار و بی پایه که از دهان مشتی کمونیست در ایران بیرون میریخت، بیدرنگ فرانسه را ترک کرد. شما چرا در برابر غلطی به این بزرگی، واکنشی نشان نمیدهید و میخواهید از تهران دستور بگیرید؟”
در روند خرید تانکهای چیفتن از انگلیس، تیمسار پرسشهائی از چند کارشناس انگلیسی کرد که هیچکدامشان نتوانستند پاسخ درستی به پرسشهای وی بدهند. بنابراین دستور خرید تانکها را دستینه نکرد. چند فروند کشتی را هم که انگلیسها برای نیروی دریائی ی ارتش ایران ساخته بودند، نخرید. شاهنشاه روزی از تیمسار پرسید:
“چرا تانکهای چیفتن و کشتیهای انگلیسی را نمیخرید؟
تیمسار داستان گفت و شنودش را با کارشناسان انگلیسی به شاه یادآور شد و افزود:
“نه تانکها و نه کشتیهایشان برای نیروهای رزمندۀ ارتش ایران نمیتوانند کاربردی کارا داشته باشند.”
شاه گفت:
“باید به آنها باج بدهیم. چاره ای هم نداریم.”
تیمسار همیشه گزینگویه ای داشت که میگفت:
“آنچه که میان ما زود فراموش میشود، حقشناسی است.”
- در دیدارهائی که زنده یاد ارتشبد آریانا، بیرون از ایران با سران ارتشهای جهان داشته، آیا با او همسفر بوده اید؟ چه نکته های ارزنده ای از آن دیدارها را میتوانید به یاد بیآورید؟
در چند دیدار همراهش بوده ام. ولی سفری که بیش از همه فرود و فرازش را به یاد دارم، دیدار از ترکیه بود که در بخشی دیگر به آن خواهم پرداخت. شنوده هایم دربارۀ دیدارهایش با همتایان، بیشمارند. ولی میکوشم چکیده ای از آنها را برایتان بگویم. روزی برای انجام یک سخنرانی به مسکو رفته بود. پس از پایان نخستین دید و بازدیدها، دربارۀ واکنشهای مردم ایران در برابر بیگانه، به مارشال زاخاروف (رئیس ستاد ارتش روسیه) گفته بود:
“واکنش فرهنگ ایرانی در برابر یورش تازی، برابر شد با حل شدن آنان میان توده های ایرانی. آن گروه کوچک نتوانست در سر و دل بالای پنجاه میلیون تن ایرانی رخنه کند.”
آقای میرفندرسکی (سفیر آنروز ایران در روسیه) از آگاهی و دانش تیمسار در شناخت تاریخ کشورش، شگفتزده شده بود. به ویژه آنگاه که ایرانزمین را “گور یورشگران ریز و درشت” خوانده بود. نکتۀ دیگری که از دیدار با روسها، بارها به زبان آورده بود، اینکه میگفت:
“آنشب همراه گروهی از افسران هممیهن، رو در روی همتایان روسی در دو سوی میزی دراز نشسته بودیم. گفتگوها از هر دری گل انداخته بود. مارشال زاخاروف، نخستین جام ودکا را به سرفرازی ی ارتش کشور همسایه “ایران”، سر کشید. ما هم همگی جامهای ودکا را مانند او تا ته سر کشیدیم. جام دوم را به شادروزی ی پیمان همکاری و جام سوم به تندرستی ی شاهنشاه و … جام چهارم و پنجم و… با انگیزه های فلان و بهمان پیاپی سر کشیده شدند و تا به خود بیآئیم، نیمه مست بودیم. شنیده بودم آنها، پیش از باده نوشی، کمی روغن کرچک میخورند تا پردۀ درون معده آمادگی ی بسنده در برابر فشار الکل را داشته باشد و زود از هم وا نروند. خودداری از بازیهای مستانه، با سرخوشیهای آنچنانی، بازی ی بسیار سختی بود، ولی چاره ای جز شکیبائی نداشتیم. فردای آنروز پیش از آغاز برنامۀ باده نوشی گفتم:
“من شراب فرانسوی خواهم نوشید، نه ودکای روسی، هرچند آنرا بسیار دوست دارم.”
پذیرفتند و بازی به خیر گذشت.”
- تیمسار گاهان آزادش را بیرون از چهارچوب اداری چگونه میگذراند؟ سرگرمیهایش چه بود؟
“بیشترین سرگرمی اش در خانه، خواندن و نوشتن و هرازگاه شنیدن موسیقی و کارهای تازۀ هنرمندان هممیهن بود. گاهی هم به ویلای کرج میرفتیم و با دوستان دور هم بودیم. سواری میکرد و با اسبهایش سرگرم بود. دو سر اسب داشت به نامان “سیمرغ” و “آرارات” و مادیانی داشت سرکش و یکه تاز به نام “ملکخانم” روزی شاهپور علیرضا میهمانمان بود و خواست از مادیان سرکش سواری بگیرد. تیمسار داستان یکه تازی ی ملکخانم را به شاهپور یادآور شد، ولی شاهپور دو پا در یک کفش کرده و میخواست مادیان را به زیر پا کشد. دست بر یال و گردن جانور زیبا کشید، برگشت و نیش و دندان نشان داد. از پهلو خواست بر گرده اش بجهد، به شیهه های مستانه، جا خالی میداد و زیر بار نمیرفت. از پشت میخواست بر گردۀ جانور بجهد، لگد میزد. سرانجام تیمسار از خدمتکار خواست جوالی بر سر ملکخانم بیاندازد تا چشمانش به یکدم نبیند و شاهپور بتواند با جهشی بر پشت وی بنشیند. بر گردۀ مادیان پریدن همان و خیزی دیوانه وار برداشتن همان. ولی شاهپور سوارکاری زبده بود و توانست خود را بر پشت مادیان استوار نگاه دارد و سرانجام او را رام کند.”
- روزی زنی جوان و پرشور و زیبا بوده اید و همسر مردی شده اید که جای پدرتان بوده – امروز در دوران پختگی که سی سالست او را از دست داده اید، چه برداشتی از زندگی با او دارید؟
“از نوزده سالگی که خود به خود میتواند شیرینترین دوران زندگی ی هر جوانی باشد، در کنار مردی زیسته و شبها را به روز و روزها را به شب رسانده ام که سی و شش سال از خودم بزرگتر بوده – شگفت اینکه جز مهر و فروتنی و بزرگواری از او چیزی ندیده ام. او که پخته مردی آگاه و دنیادیده بود، به خوبی توانست در ژرفای دلم، جائی بیمانند برای خود باز کند تا ریشۀ مهری جاودانه، زندگی را میانمان در هردو سو شیرین کند. او را چون جان دوست داشته و دارم. نخستین بار او را در یکی از روزهای تابستان سال 1343 دیدم. همراه دخترعمویم به یک میهمانی رفته بودم. بهرام بسیار برازنده بود. از فرهنگ و سروده و چکامه در زبان پارسی سخن میگفت. شمارۀ تلفنش را به من داد و آنرا وارونه نوشتم. پس از چندی فراموش کردم که شماره را وارونه نوشته ام. زنگی به همان شماره زدم. مردی در آنسوی تلفن، گوشی را برداشت که در بازارچۀ مروی، بازرگان بود. شگفتزده شدم. چند روزی گذشت و یادم آمد که شماره را وارونه نوشته ام. پس از چندی دوباره زنگ زدم. خودش بود. پس از خوش و بشی گرم، پرسید:
“شما همان خانم زیبائی هستید که آنشب در میهمانی همدیگر را دیدیم و خوب میرقصیدید؟”
نشانی اش را داد تا در سه روز آینده به دیدارش بروم. روز دیدار سر رسید. تاکسی گرفتم و رفتم. میپنداشتم باید از یک سربازخانه سر درآورم. رانندۀ تاکسی در نشانی ی داده شده، ایستاد. ساختمان شیکی بود. درجه داری آمد و کرنشی کرد. درب تاکسی را گشود. پول تاکسی را هم پرداخت. دو سگ سیاه گنده، نزدیک ساختمان پارس میکردند و میترسیدم. برای دومین بار در دفترش او را دیدم. پائین آمدیم و دور استخر پر از گل و گیاه راه میرفتیم. زمان درازی نکشید که خودمانی شدیم. مرا به کارهای فرهنگی فراخواند و سرانجام انجمن ایراندخت را با یاری اش برپا کردم. کارمان بالا گرفت و به پیمان زناشوئی رسیدیم. تا بود، زندگی ام شیرین بود. در سی سال دردانگیزی که تن والایش را در خانۀ کوچکم نمیبینم، دمی نیست که با روان پاک دوست داشتنی اش درددل نکنم. دمی در این دورۀ سخت برنیآورده و بازدمی فرو نداده ام که با یاد خوب او همراه نباشد. او همه چیز من بوده و هست و خواهد بود و تا هستم، بیگمان با او و یادمانه های خوبش خواهم زیست. او نه تنها برای من آموزگاری مهربان و دلسوز بود، که برای همۀ جوانان هممیهنم استادی بود نمونه در میهندوستی. هرچند شماری گنجشگ دل، در کورۀ رشگ سوزانشان کوشیدند نامش را به بدی بیآلایند تا در 58 سالگی با پوشش بازنشستگی، از ارتش دوست داشتنی اش کناره بگیرد. در سالهای پس از شورش دستاربندان در ایران، بارها از دهانش شنیده بودم که میگفت:
“بهمن، میان بیداران ایرانی، ماه خوبیهاست. ولی روز شوم 22 بهمن سال 1357 یزدگردی، نماد بدی شد.”
- از روزهای پایان زندگی ی شادروان تیمسار آریانا، چه به یاد دارید؟
“روزهای پایانی ی زندگی، از بیماریهای گوناگون رنج میبرد و از زندگی بیزار شده بود. بارها از من خواسته بود، روی درب خانه بنویسم: “بیمار سخت”… تا کسی به سراغمان نیآید و سردار همیشه روی پا را رنجور و ناتوان در بستر نبیند. نزدیکترین دوستانش را هم نمیخواست ببینند. بیش از اندازه افسرده و تکیده بود. در بیمارستان بارها از سر خشم به سرم فریاد زده بود:
“نگذار خون بیگانه را در رگهای تنم روان کنند!”
فرزندانش را چون هر پدری دوست داشت. به ویشتاسب، بیش از دیگران وابسته بود. نه تنها از آنرو که جوانترین فرزند خانواده پیش از آریاسب بود، بلکه از آنرو که در رخدادی دردآور، گزندی سخت دیده بود. ویشتاسب پیش از آن رخداد، نوجوانی بی اندازه هوشیار بود. سالها پیش، روزیکه بخشی از ارتش ایران پیرامون شهر قم، مانوری برپا کرده بودند، تیمسار برای بازدیدی به شمال کشور رفته بود. ویشتاسب آنروز از سروان همکار تیمسار میخواهد او را به مانور قم ببرد. نوجوان دوست داشت چند و چون آن مانور را ببیند. از سروان همکار پدر با پافشاری خواهش کرد او را برای دیدار مانور همراهی کند. یک کامیون تریلی، جیپ سروان و ویشتاسب را در جادۀ تهران – قم درهم کوبید. سر نوجوان به سختی به سنگی میخورد و آسیب میبیند (ضربۀ مغزی). آگاهترین پزشکان کارشناس کشور کوشیدند و تا توانستند در درمان وی مایه گذاردند، ولی هرگز تندرستی آنگونه که باید به وی بازنگشت. آریاسب جوانترین عضو خانوادۀ شادروان تیمسار آریانا هنوز در ایران با گرفتاریهای دست و پاگیری که همه چند و چونش را میدانیم، درگیرست.
پس از مرگ آن شادروان، گرفتاریهای روزانه ام فزونی گرفتند. تا دیرگاهی بیتاب بودم و شب و روز برایم بسیار دشوار میگذشت. دوستان خوبم یاری ام دادند تا به کارهای گوناگون بپردازم. گواینکه کمتر کسی به دیدارم میآمد، ولی بودند یاران دردکشیده ای که گاهگاهی میکوشیدند از اندوهم بکاهند. سالهای سال، سر خاکش میرفتم و دوستان را گرد هم میآوردم تا با یادی از او، کارهای ماندگارش را ارجی نهیم. همآنگونه که او همیشه به جوانان فردای آب و خاکش دل بسته بود، من نیز امید بسیار دارم فردائیان جایگاه والای این سردار میهندوست را به درستی بشناسند و پیامهای ایرانسازش را آویزۀ گوش کنند. آنروز (بیست و سوم ژوئن 1985)، هزاران تن از هممیهنان و گروه بزرگی از سران اپوزیسیون در آئین خاکسپاری ی وی در گوشه ای از شهر پاریس گردهم آمده بودند. بیگمان شماری از شاگردان و دوستدارانش هم آمده بودند تا آخرین دیدار را با پیکر بیجانش انجام دهند.”
- از پیشینه و خاندان تیمسار ارتشبد آریانا چه میدانید؟
“خانوادۀ تیمسار، بسیار کهنسال و سرشناس بودند. مادرش (زهرا منوچهری گرجی)، مالک خیابان منوچهری در تهران، خواهر سپهسالار تنکابنی بود که دو بار در ایران به نخست وزیری رسیده بود. زنی بود زیبا و آرام و چشم آبی، که فرزندان خود را از 9 سالگی به خواندن شاهنامه وامیداشت. برادر وی مالک نیمی از زمینهای رامسر تا تهران و بسیاری دیگر دارائیها بود که نخستین شاه پهلوی، مالیاتی سنگین برای دارائیهایش بست. شمار بزرگی از شهروندان ایرانی، به ویژه روستائیان در این املاک گسترده سرگرم کار و سازندگی برای خانواده هایشان بودند. ناتوانی در پرداخت مالیاتهای سنگین، میتوانست واکنشی پیچیده به همراه داشته باشد و هزاران کارگر کشاورزی را بیکار کند. روزی سپهسالار، سوار بر درشگه اش شد و به سورچی گفت:
“برو!”
سورچی پرسید:
“کجا بروم؟”
“برو به جهنم!”
– و ناگهان بانگ مهیب گلوله ای که به دست سپهسالار به روی پیشانی اش شلیک شده بود، سر وی را در درشگه از هم پاشاند.
زنده یاد تیمسار آریانا از پشت هراکلیوس، فرمانفرمای گرجستان بود که با آغامحمدخان قجر کنار آمده بود. آغامحمدخان او را “هراکلی خان” مینامید. هراکلیوس از همسری ایرانی تبار به نام “دده فال”، دو فرزند به نامان منوچهر و گرگین داشت. روسهای آزمند، دوست داشتند این خاندان را در برابر رژیم ناتوان ایران که بازیچۀ دست دستاربندان شده بود، با خود همدست کنند. هفده سال پس از مرگ هراکلیوس، در اوج آشوبهای بومی به دست بازیگران روس و همدستان ردابردوش در ایران، دده فال همراه گروهی از خویشان و پیروان دستگیر شده و میان سربازان روسی به پایتخت کشانده میشد. دده فال در دل کاروان، روی اسبی نشسته و روانۀ دربار روسها بود که با خنجر پنهان خویش، زندانبان را به آنی میدرد و همراه دو پسرش و گروهی از همدستان رزمنده، میگریزند و به ایران پناهنده میشوند. در سایۀ تلاشها و نوآوریهای منوچهر گرجی در ارتش نوبنیاد ایران، از سوی دربار این کشور “معتمدالدوله” خوانده میشود – چراکه معتمد شاه بوده و پس از چندی به والیگری در اسپهان نیز برگزیده میشود.
خبرچینان محمدشاه قجر، روزی به گوش وی میرسانند که دستگاه ولایت در اسپهان، به آئینهای ویژه، گلولۀ توپ در پیشگاه منوچهرخان شلیک میکنند (توپ میاندازند). در دیداری که با وی داشته، از والی ی دست نشاندۀ خویش میپرسد: “داستان چگونه است؟ مگر تو شاه هستی که توپ در میکنی؟”
والی پاسخ میدهد:
“بله، من شاهم!”
شاه شگفتزدۀ نیمه خشمگین میپرسد:
“پس من چه کاره ام؟
والی به آرامشی فروتنانه میگوید:
“شما شاهنشاه ایران و شاه شاهان هستید.”
- گرایش تند ملیگرائی در نوشته ها و گویشهای شادروان آریانا، نمیتواند او را از زد و بندهای سیاسی، دور نگه داشته باشد. در این زمینه چیزی به یاد دارید؟
“بله، در این زمینه میتوانم از زندان انگلیسها یاد کنم که بارها از زبان خودش شنیده ام. در افت و خیز دومین جنگ جهانی، تیمسار با درجۀ سرگردی در نیروی زمینی ی ارتش ایران خدمت میکرد. از روسها و انگلیسها و زورگوئیهایشان در تاریخ این کشور بیزار بود که بالا و پائین ایران را از دیرباز زیر و رو کرده بودند. آنروزها باور داشت برای برونرفت از آن چالۀ اهریمنی، چاره ای جز همکاری با دستۀ سوم که میتوانست زیان کمتری برای ایران داشته باشد، ندارند. شهروندی آلمانی به نام “مایر”، نمایندۀ سیاست آلمان در ایران بود. روزی مایر با سرگرد آریانا که میان افسران جوان آن دوره در میهندوستی نام و نشانی داشت، گفتگوئی کرد. آن گفتگو به دیدارهای پسین کشانده شد و سرانجام چنین برنامه ریزی شد که گروهی رزمندۀ چترباز آلمانی در بلندیهای سیاه کوه دماوند فرود آیند. روستائیان بومی بو میبرند. گروهی با سرگرد آریانا و همدستانش همراه بودند و گروهی چندان سازگار نبودند. هواپیما باید شب شنبه ای در گوشه ای از بیابان که از پیش آماده شده بود، چتربازان را فرو میریخت. تیمسار چون همیشه نام آنها را در دفترچۀ یادداشتش نوشته بود. گماشته ای ارمنی داشت که آن سیاهۀ نامها را زیرکانه میرباید و به دست انگلیسها میرساند. همه دستگیر میشوند و بازی لو میرود. سرگرد آریانا گویا آنروزها در دادرسی ی ارتش محکوم به اعدام میشود که با یک درجه تخفیف زندان ابد را میپذیرد. در پایان جنگ، بازی دیگرگونه میشود و زندانیان آزاد میشوند. تیمسار در زندان این سرود را میسراید، که از آن پس در آئینهای بامدادی ی دانشکدۀ افسری خوانده میشود. سروان حبیب اله نوبخت، حزب کبود را با بهره برداری از پیام همین سرود، میسازد:
هان ای پسر از جای خیز
همچون پدر با تیغ تیز
ایرانزمین رنگین نما
برپا نما این رستخیز
زندان و بند و نیش بد
گلزار ایران ای جوان
با خون خود شاداب کن
ریشۀ خسان از بن بکن
باغ وطن سیراب کن
مهر تو را افزون کند
بی گفتگو، بی چون و چند
روزیکه تیمسار از زندان آزاد میشود، آشفتگیها و بی سر و سامانیها در ایران چنان بوده که جائی نداشته برود. میرود خانۀ سرلشکر ارفع که از فرماندهان پیشین وی بوده و یکدگر را بسیار دوست میداشتند.
- بخشی از تاریخ کشورمان در سالهای 1341 تا 1343 به شورش تبارهای لر در استان پارس بازمیگردد و به نام تیمسار آریانا گره میخورد. از آن روزها چیزی به یاد دارید یا نکته ای از زبان همسرتان در واکنش به آنروزها شنیده اید؟
“رسانه های کشورمان آن رویداد را “عملیات جنوب” خوانده و تیمسار آنرا “آرامش در استان پارس” میشناخت. تیمسار آنروزها با درجۀ سپهبدی، فرماندهی ی ستونهای ارتش را برای خواباندن شورش به دست داشت. افزون بر اینکه با کمترین زیان و بالاترین بازده، توانست دست آشوبگران را از سر مردم استان ششم کشورمان کوتاه کند، در سایۀ گزارشی گویا، آن رویداد تلخ را از آغاز تا پایان، در نوشته ای بلندبالا نگاشت که چاپخانۀ ارتش ایران آنرا به چاپ رساند (عملیات جنوب). گروه بزرگی از مزدوران بیگانه در پوشش ناسازگاری با آزادی ی زن ایرانی در انقلاب سپید شاه و ملت، توانسته بودند هزاران تن ساده دل را خام کنند و آشوبی فراگیر راه اندازند. شیراز و دیگر شهرهای استان پارس ناآرام شده بود. نکتۀ ناگفته در تاریخ کشورمان اینجاست که هیچیک از سران ارتش، آنروزها آمادۀ رفتن به استان پارس و فرو نشاندن شورش نبودند. هرکدامشان به گونه ای از زیر بار پذیرش ماموریت میسریدند. روزی شاهنشاه در یکی از کاخها کنار استخر، شانه به شانۀ تیمسار به آرامش گام میزنند و از تندرستی و زندگی ی خانوادگی ی وی میپرسد. گفتگوها خود به خود به رخداد رهزنان و آشوبهای جسته و گریختۀ استان پارس میرسد. شاهنشاه از همسرم میپرسد:
“کی آمادۀ سفر به استان پارس و بازگرداندن امنیت به سود مردم هستید؟”
“من سربازم و فرمانبردار دستور فرمانده ام. هر زمان که شاهنشاه فرمان بدهند آماده خواهم بود.”
“هرچه زودتر، بهتر. چه چیزهائی لازم دارید؟”
“ستونهای رزمندۀ تکاور، پشتیبانی ی هوائی از سوی پایگاه وحدتی در خوزستان، خودداری ی دستگاههای دولتی از هرگونه دخالت در زمینۀ خواباندن شورش!”
پس از نزدیک به دو سال زد و خورد در کوه و دشت و بیابان، درگیریهای خونین در سراسر استان پارس به پایان میرسد و امنیت به میان مردم بازمیگردد. وزارت دارائی به پیشنهاد تیمسار، مبلغ یک میلیون دلار بودجه برای ساختن آموزشگاههائی در چند شهر، به ویژه در لار، به استانداری میفرستد که به نام “بهرام آریانا”، ساخته و راه اندازی میشوند تا به آموزش فرزندان مردم بپردازند. در پایان برنامه، پیرو پیشنهاد چندی از همکاران، تیمسار همراه بخشی از ستونهای ارتش با جیپ به تهران میرسد و بیدرنگ به دیدار شاه میرود. شاه از او میپرسد:
“چرا با هواپیما نیآمدید؟
تیمسار برخی پیشبینیهای امنیتی را یادآور میشود. پس از چندی ارتشبد حجازی به دستور شاه بازنشسته میشود و تیمسار آریانا به جای او در ریاست ستاد نیروهای مسلح شاهنشاهی تکیه میکند.
- گویا زنده یاد تیمسار آریانا در درگیریهای ایران – عراق نیز نقشی داشته – نکته ای از آن درگیریها را با شما در میان نهاده یا چیزی از آنروزها به یاد دارید؟
“یادم میآید روزی دربارۀ درگیریهای مرزی با عراقیها، میگفت:
“روزی روستائیان هممیهن در مرزهای کردستان شکایت آوردند که دسته هائی از کردهای عراقی زیر پشتیبانیهای مرزداران آنسو با یورشهای شبانه، زیانهائی به مردم رسانده و شماری از گله هایشان را برده اند. تیمسار، پیرو یادداشتی از مرزداران عراقی توضیح خواست و پاسخ دادند:
“لایتجاوزو…”
داستان چندین بار تکرار شد و پاسخها همه همانی بودند که بودند: “لایتجاوزو…”. روزی تیمسار پس از پایان آئین بامدادی، داستان را با گروهی از افسران برگزیده در میان نهاد و پرسید:
“چه کسی میان شما آماده است برود آنسوی مرز، همان کاری که آنان با مردم کشورمان انجام داده اند، انجام دهد، بی آنکه به زن و بچۀ مردم آسیبی برساند؟”
سروان دلیری به نام “اردوبادی” که تا پایان زندگی به تیمسار وفادار مانده بود، به میدان آمد و برنامه را بی هیچگونه درگیری پیاده کرد. مرزداران عراقی توضیح خواستند و تیمسار در پاسخ به توضیحشان، همانی را نوشت که بارها دریافت کرده بود “لایتجاوزو…”
- تلاشهای بیست و یکسالۀ شادروان تیمسار آریانا در دورۀ پس از بازنشستگی میان سالهای 1964 تا 1985 را چگونه میتوانید دسته بندی کنید؟
“از روز بیست و یکم ژوئن 1964، که سردار تلاشگر، خانه نشین شد تا پس از بیست و یکسال که در چنان روزی چشم از جهان فرو بست، یکدم از کوشش و سازندگی در راه برآوردن نیازهای فرهنگ کشورش کوتاهی نکرد. چه در دورۀ چندسالۀ زندگی در ایران و چه در دورۀ زندگی بیرون از کشور، چه پیش از شورش دستاربندان (1979) و چه پس آن، هرگاه به فراخور نیازهای روز میکوشید با آفرینشهائی نوین، گره ای از گره های پیچیده را بگشاید. در جشنهای شکوهمند تاجگذاری، با پیشنهاد دهش شمشیری به شاهنشاه به میدان آمد که بالای دستۀ شمشیر با نماد فروهر آراسته شده بود. آن شمشیر را در آن آئین همسرم به شاهنشاه پیشکش کرد.
چندی از پیرامونیان شاهنشاه، پس از بازنشستگی ی ناخواستۀ همسرم، سه بار کوشیدند او را به همکاری فراخوانند که شوربختانه نمیدانم چرا کارشان به جائی نرسید. روزی ملکه مادر برای جشن 28 مرداد به او زنگ زد و گفت:
“کنار صندلی ی خودم برای شما و خانم، صندلی رزرو کرده ام. چشم به راه دیدارتان خواهم بود.”
تیمسار در واکنش به آن فراخوان، بیماری را دستآویز کرد و خود را کنار کشید. روزی هم مسابقۀ اسب دوانی در اردوگاه فرح آباد بود که زنده یاد اسداله اعلم به همسرم زنگ زد و گفت:
“میدانم اسب سواری را دوست دارید. در یکی از دیدگاههای خوب مانژ برایتان جائی رزرو شده و چشم به راه دیدار شما و سرکار خانم خواهیم بود.”
این بار نیز همان پاسخی را به وی داد که پیش از آن به ملکه مادر داده بود. روزی هم برای سومین بار شاهپور غلامرضا با پیشنهاد پذیرش سفارت ایران در فرانسه به میدان آمد که این بار تیمسار پاسخ داد:
“من سربازم، نه دیپلومات!”
به دنبال آشوبهای سراسری در ایران و بالا نشستن دشمنان سوگندخوردۀ مردممان، سازمان آزادگان را در شهر پاریس برپا کرد که با برنامۀ یورش به ناوچۀ موشک انداز تبرزین (هفتم تا سیزدهم اوت 1981، اسپانیا، مراکش، فرانسه)، جهان را با توانائیهای سازمان آشنا ساخت. کم نبودند رسانه های دور و نزدیک دنیا که نوشتند:
“نام مانای ارتشبد دکتر بهرام آریانا، در تاریخ ایرانزمین، نامی شایستۀ کرنش است و همچنان نامی ماندگار خواهد ماند. سرداری پخته در کورۀ سختیهای روزگار با دلی در گرو ایرانی آباد و آزاد، دانش و آموخته هایش را در روند دردگاهی به نام “انقلاب شیعۀ اسلامی”، به جان سازمانی ریخته زیر نام “آزادگان” تا آرایش ستونهای رزمنده و پیکار در برابر دشمنی درنده را سازمان دهد. آزاده مردی رنجیده از گزشهای ایرانسوز بیگانگان خانگی در زادگاه زنانی آگاه و مردانی دلیر که پرورده در فرهنگ کهن دیار پارسند و آزموده در دامن مهرافزون آریابوم، همۀ توانش را در پدافند از خاک پاک میهن ارزانی داشته تا کاری کارستان از خود به یادگار نهد.”
ولی هزار افسوس که سرانجام، دور از مام بیمار میهن، چشم از جهان فرو بست و جاودانه شد. همه خوب میدانیم که جیمی کارتر (رئیس جمهور امریکا در روند آشوب دستاربندان ردابردوش، 1979)، با شاه و آئین شاهنشاهی ی ایران میانه ای نداشت. او هرازگاه، زنگی به تیمسار میزد و در زمینه های گوناگون، به ویژه در روند روز رخدادهای ایران، گفتگوهائی با وی داشت. کارتر نمیخواست یا دوست نداشت تیمسار با شاه دیداری در مصر انجام دهد. زنده یاد انور سادات (رئیس جمهور مصر)، درست یا نادرست، به پیرامونیان شاه اعتمادی نداشت. به همه شان بدبین بود. روزی تلفنی به تیمسار گفت:
“نیمساعت پس از دیدارتان، چکیدۀ گفتگوها، روی میز کارتر خواهد بود.”
دستگاه پیدا و پنهان مصریها (بازیگران امنیتی)، پادرمیانی کردند و سرانجام دیداری در سایه پا گرفت. به دنبال برنامه ریزیهائی پوششی، آنروز همراه تیمسار به دیدار شاهنشاه به قاهره رفتیم و در هتلی که پیشبینی شده بود، جا گرفتیم. نام پوششی ی همسرم در آن سفر، “مسعود” بود. هتل وی به همین نام رزرو شده بود. هرچه که از دستم برمیآمد انجام دادم و تلاش کردم تیمسار را برای آن دیدار آماده کنم. از آرایش موی سر و کوتاه کردن ناخن گرفته تا چند و چون پوشاک و یادآور شدن برخی نکته های کلیدی، همیشه میکوشیدم، او را افسری برازنده و جوانتر از سنش نشان دهم. پاره ای گرفتاریهای ناخواسته و ناآگاهی از چند و چون راه، دست به دست هم دادند تا پانزده دقیقه دیرتر از گاهی که برای آن دیدار در سرسرای کاخ قبه پیشبینی شده بود، برسیم. شاهنشاه چون همیشه بلندبالا و کشیده نشان میداد. در سرسرا گام میزد. همینکه ما را دید، رو به همسرم کرد و نگاهی وراندازانه به او انداخت و به آهنگ شوخی گفت:
“شما هر روز جوانتر میشوید و ما پیرتر!”
چهرۀ شاهنشاه آنروز شاد بود و رفتاری چیره و توانا داشت. بیماری هنوز از پایش درنیآورده بود. سالها پس از آن رخداد شوم، روزی پزشک فرانسوی اش را در پاریس دیدم. افسرده و شگفتزده از کارهای امریکائیها، باور داشت نباید طحال بیمار را بیرون میآوردند. ولی آنروز فریادهای پیاپی اش در بیمارستان به جائی نرسیده بود. او را کشتند، تا موی دماغشان نشود.
در دوره ای که شاهنشاه بیرون از ایران به سر میبرد، تیمسار سه بار با او دیدار کرده بود. آنروز در نخستین دیدار، شهبانو نزد شاه نبود و دیدارمان چهارنفره برنامه ریزی نشده بود. در گالری ی دیگری از من پذیرائی شد. شاه و همسرم جای دیگری بیرون از سرسرا برای گفتگو رفتند. در یکدم شنیدم که شاهنشاه از همسرم پرسید:
“حسین چرا؟”
به هتل که برگشتیم از همسرم پرسیدم:
“حسین کیست و داستان چه بود؟
نمیدانم چرا دوست نداشت پاسخ روشنی برایم داشته باشد. ولی از لابلای گفته هایش در روزهای پسین دریافتم که سخن از ارتشبد حسین فردوست و شاهکارهایش در ساختن با دشمن خانگی در میان بوده – فرتور آن ارتشبد را هرگز جائی ندیده بودم. چند ماه پیش از آن دیدار، برای انجام کارهائی همراه همسرم به ایران رفته بودیم. ارتشبد فردوست شبی در گیرودار و بگیر و ببندهای تهران، به خانۀ برادر همسرم (منوچهر آریانا) آمده بود و بگوئی نگوئی مست بود. از پسر بزرگ همسرم (دکتر کورش آریانا) پرسیده بود:
“در ایران چه داری؟
“خانه ای در زعفرانیه، کارخانۀ کوچکی و معدنی که میخواهم با شاهپور… شریک شوم.”
فردوست گفته بود:
“این کار را نکن، سرمایه گزاری، بی سرمایه گزاری. دار و ندارت را یکجا کن و بزن بیرون.”
پایان شب، پس از رفتن میهمانان، همسرم میگفت:
“حرفهایش خیلی بو دارست. شاه سر جایش سخت نشسته – نمیدانم این بابا چه میگوید و از کجا میبافد؟
چیزی نگذشت که همه دیدیم شمار بزرگی از هممیهنانمان خانه را پشت سر نهادند. دور و بر خود را نگاهی کنیم و ببنیم چگونه در بن بست کورمان دست و پا میزنیم.
تیمسار آنروز در لابلای گویه هایش به شاهنشاه گفته بود:
“گلوله ای هستم که از دم توپ شلیک شده و بازگشتی هم جز به میهن ندارم.”
شاهنشاه در پاسخ میگوید:
“مبلغ سیصد و پنجاه میلیون دلار به ارتشبد اویسی پرداخت شده تا باهم کار کنید.”
تیمسار آریانا به دنبال آن دیدار، برنامۀ کار خود را نوشت و در دیداری دیگر آنرا به شاهنشاه پیکش کرد (مانیفست). شاه دستور داد چکیده اش را شهزاده روخوانی کند و مردم از رسانه ها بشنوند. واژۀ “فرمدار” در آن مانیفست را نگارندۀ ماهنامۀ سنگر (عبدالرحمن)، “رئیس جمهور” ارزیابی کرد و داستان کشدار شد. تیمسار باور داشت تکه های کوچک در ایران نباید از هم سوا شوند (تجزیه). بنابراین آئین پادشاهی در این کشور، نه تنها نیرومندترین پشتوانۀ تاریخی را داراست، که کاراترین شیوۀ ادارۀ کشورست که میتواند مایۀ یگانگی میان تبارها و تیره ها و بینشهای گوناگون گردد. آنروز همسرم از سر گله مندی، به شاهنشاه گفته بود:
“سربازان آگاه و میهندوست ایرانزمین، چه روزی، سختتر از امروز میتوانند و باید خویشکاریشان را در میدان کارزار بیآزمایند؟ چه بسا اگر در ایران بودم (اگر احضار میفرمودید)، میتوانستم در چند روز پروندۀ دشمنان ریز و درشت کشورمان را برای همیشه ببندم.”
- از زبان برخی رسانه ها شنیده شده و در پاره ای گزارشها آمده که در نخستین سالهای برپائی ی رژیم انقلابی در ایران، زنده یاد ارتشبد آریانا در مرزهای ترکیه – ایران، پایگاهی برپا کرده و گروهی از افسران پیشین ارتش ایران به وی پیوسته اند. در این بارۀ و دیدارهایتان از ترکیه چه میتوانید بگوئید؟
بیدرنگ پس از پیروزی در برنامۀ یورش به ناوچۀ موشک انداز تبرزین (اوت 1981)، تیمسار سپهبد امیری (همکار و هماندیش همسرم در سازمان آزادگان) که از چندی پیش با پشتیبانی ی گروهی از سران ارتش ترک در مرزهای ایران – ترکیه به ساختن زیربنای پایگاهی ویژه دست یازیده بودند، همراه همسرم به ترکیه رفتیم. کردهای بومی، تیمسار را دوست داشتند و او را “گوراگورگان، باو کردان” یا “بزرگمرد پدر کردها” میخواندند. چند سالی از داستان آن پایگاه و آن واژۀ زیبای کردی که در سرم مانده بود، گذشت. روزی در یکی از سالنهای شهر پاریس، بزرگداشتی انجام میشد که پهلو به پهلویم، مرد کردی نشسته بود. آنچه را که از همشهریانش در آن پایگاه دربارۀ زنده یاد همسرم شنیده بودم، با آب و تاب برایش گفتم. در پاسخ بی هیچ پرده و پوشش و پیرایه ای گفت:
“کردها غلط کرده اند، که چنین چیزی گفته اند!”
از اینهمه بی ادبی، یکه ای خوردم و پیش از اینکه واکنشی نشان دهم، از دوستی پرسیدم:
“این مردک کیست؟”
پرسش شونده فروتنانه پاسخ داد:
“ایشان آقای دکتر قاسملو، رهبر حزب دموکرات کردستان هستند.”
آنچه که شایستۀ آن تازی زادۀ کردستیز بود، بارش کردم و سالن را پشت سر نهادم.
چند روزی پس از ورودمان به ترکیه، در هتل بودیم و سپس به خانه ای در آنکارا کوچیدیم که پس از رفتنمان به پایگاه، ستاد ارتش آزادیبخش ایران شناخته شد. پایگاه، در دل کوه بود. چهاردیواری ی گلین کوچکی که به من و همسرم رسید، گویا در گذشته پاتوق تریاکیهای آن دیار بوده – روزی مرد کرد مهربانی که هرازگاه کار آشپزی و نگهبانی از آن ما را داشت، میگفت:
“اگر روزی دیدید که چیزهای درازی از سقف این اطاق سرک میکشند، نگران نشوید. زیرا کاری به شما ندارند.”
با هراسی گزنده و انباشته از چندش، پرسیدم:
“چیز دراز چیست؟
نه برداشت و نه گذاشت و به آرامی گفت:
“نام این کوه در زبان ترکی “ایلان داغی” است که به پارسی آنرا “کوه ماران” میخوانیم. مار اینجا فراوانست، ولی همه بی آزارند. به بوی تریاک عادت کرده اند و گهگاه از سوراخهای پیرامون، سرک میکشند.”
من که از روبرو شدن با شیر دژم هم بیمی نداشته و ندارم، با شنیدن واژگان گزندۀ آن هممیهن کرد، از زندگی در آن خانۀ نیمه ویران، چنان چندشم شد که پنداشتم، دل آتشین دوزخست. ولی چاره ای هم نداشتم و باید دندان بر جگر سوراخ سوراخ میگزیدم. مگر نه اینکه از کودکی آموخته بودم در راه پدافند از مام میهن، از سر هم باید گذشت؟
سپهبد امیری، همسری داشت به نام “پوران” که بسیار زیبا بود. همیشه او را نزد دیگران به نام کوچک “رجب”، میخواند که مایۀ آزار وی میشد. بیش از پنجاه تن از وفادارترین افسران ارتش ایران پس از آن نشست و پیرو فراخوانی ویژه، به ما پیوستند. این پیوند هرروز گسترده تر میشد. در گوشه ای از همین گفتگو، یادآور شدم که ارتشبد غلامغلی اویسی، پشتوانۀ مالی ی درشتی به دست آورده بود تا با زنده یاد همسرم هزینۀ پیکار پیش رو کنند. هرگز سکۀ سیاهی از آن پشتیبانی را دست اندرکاران ستاد ما یا دفتر سازمان آزادگان در پاریس دریافت نکردند. بخش بزرگی از هزینه های دفتر آزادگان و پایگاه ترکیه را برخی بازرگانان هممیهن زرتشتی در اروپا و امریکا میپرداختند. آنها تیمسار آریانا را به راستی دوست داشتند. میان هممیهنان یهودی نیز کم نبودند که دست و دلبازانه پشتیبانی میکردند. بهائیان شاید بیش از دیگران به تیمسار دلبستگیهای خونی داشتند. چراکه او را نوۀ منوچهرخان گرجی میدانستند و میان خودشان او را “امامزادۀ زنده” میخواندند (معتمدالدوله، والی اسپهان در دورۀ محمدشاه قجر، به دنبال گسترش بیماری ی طاعون در شیراز، باب و همراهانش را در اسپهان به دربار خویش پذیرفت و شش ماه از آنان پذیرائی کرد).
روزی به دنبال پیغام پسغامهائی، افسری عراقی به نام “ابوحامد”، به نمایندگی از سوی دستگاه صدام حسین (استخبارات)، با چند تن افسر همراه، به پایگاه آمد و پس از خوش و بشی گرم به تیمسار گفت:
“در جنگ با خمینی، هرچه پول بخواهید، میپردازیم.”
تیمسار که همیشه از پذیرش هرگونه پشتیبانی ی مالی از سوی بیگانگان بیزار بود و آنرا ننگی جبران ناپذیر میخواند، در پاسخ به او گفت:
“پول نمیخواهیم، ولی چند اراده توپ را همراه اسیران ایرانی در جنگ پیش رو از شما میپذیریم تا آنانرا برای پدافند از کشورشان آماده کنیم.”
خوراک روزانه مان را کردهای بومی فراهم میآوردند. هر روز یک گوسفند سر میبریدند و کباب میخوردیم. کباب زده شده بودیم. یک پزشک و یک پزشکیار داشتیم که برای درمان زخمیها و بیماران، دمبدم از اینسو به آنسو میدویدند. یک پزشک آلمانی هم خود را برای همکاری کاندید کرده بود. ترکها میگفتند:
“نباید عنصر خارجی، جز ایرانی، اینجا بیآید. بنابراین تیمسار با سپاس از آن پزشک آلمانی، همکاری اش را نپذیرفت.
شنیدنی اینکه والاگهر آزاده (شفیق)، بیش از یکماه در همان پایگاه میهمان ما بود. او را به دل مرزهای ایران بردیم. جائی که شهر ارومیه از دور به خوبی دیده میشد. زن جوان میهندوست از شادی و شگفتزدگی سر از پا نمیشناخت. با رزمندگان کرد بومی که دست در دست گروه افسران همراه تیمسار همکاری میکردند، مینشست و برمیخاست و خوراک میخورد و آنها را از خود میدانست. بالای یکماه، هر روز و شبش را میان دسته دسته رزمندگان در چادرهای بیابانی گذراند. والاحضرت اشرف، مادر آزاده چندین بار به تیمسار زنگ زده و گفته بود:
“یکی از فرزندانم را در راه ایران داده ام، این یکی را برایم نگهدار نمیخواهم او را از دست بدهم.”
بیگمان اگر یاریها و پشتیبانیهای مردم در آن پایگاه فراتر میرفت، سرنوشت کشورمان میتوانست گونه ای دیگر از کار درآید.
- رسانه های تهران در یکی از روزهای پس از رخداد شوم 15 خرداد سال 1342 نوشته های پر آب و تابی از چگونگی ی دستگیری ی شیخی شورشی داشتند که با آزادی ی زن ایرانی در انقلاب سپید شاه و ملت میستیزید و چنین و چنان میبافت. مردم دینباز میگفتند “آقا را در گونی از قم به تهران بردند و…” فرماندۀ آن عملیات، افسر دلیری به نام “سیف عصار” بود که گویا عموزادۀ شماست. از پیشینۀ آن افسر ورزیده و خاندان عصار برایمان بگوئید.
“تا آنجا که میدانم و به یاد دارم، خاندان عصار، پیشینه ای بس دراز در ایران دارند. آنان مردمی بوده اند پایبند به دین و دانش و نه در بند سرمایه و مال دنیا. از سوی مادر، لر بختیاری هستیم. زنده یاد دکتر شاپور بختیار (آخرین نخست وزیر ایران شاهنشاهی)، پسرعموی مادرم بود. از سوی پدر هم به خانوادۀ بزرگی به نام “عصار” میرسیم که بیشتر اهل پژوهش و دانشگاه بوده اند. سردار محتشم، روزی از کنار چادرهای نیای پدربزرگ و مادربزرگم در ییلاق میگذشت. مادربزرگم آنروزها، دخترکی هفت هشت ساله بود با گیسوانی بلند و چهره ای زیبا. سردار جوان، چشمش به مادربزرگ میافتد و دل به کودک بازیگوش میبازد. از آدمهای پیرامونش میخواهد او را به عقد وی درآورند. دستور انجام میشود و داستان از یاد شازده میرود. مادربزرگ تا چهارده سالگی همچنان در عقد سردار میماند، بی آنکه برخوردی باهم داشته باشند. در واکنش به خواستگار تازه که پدربزرگم بوده، خانوادۀ مادربزرگم با سردار محتشم تماس میگیرند و بازی به سود پدربزرگم پایان میگیرد. آقا سید محمود عصار، نیای پدربزرگم، کنار پژوهشهای دینی، کارش عطرسازی یا تبخیر و عصاره گیری از گل بوده که این نام خانوادگی به کار و پیشۀ وی بازمیگردد. مردی سرشناس بوده و نزد مردم منزلتی داشته – سید محمد فرزند او، امام جمعۀ تهران شده و نوشتۀ ارزشمندی به نام “ماه و مشتری” در زمینۀ دینشناسی دارد که رونوشتی از آن در موزه های انگلیس و فرانسه نگهداری میشود. فرزندش سیدهاشم پدربزرگ ماست که دو پا به لنگه کفش سردار محتشم کرده و مادربزرگم را به همسری گرفته – در نوشته ای به نام “دختری از تهران”، نام زنان پیشرو این خانواده “شوشا عصار” و “شمسی عصار” به میان آمده که از دوستان ملکۀ انگلیس بوده اند. نصیر عصار از این خاندان به معاونت نخست وزیر رسیده و نورالدین عصار همکار نزدیک پروفسور هشترودی بوده – عماد عصار سردبیر هفته نامۀ آشفته و محمد کاظم عصار استاد دانشکدۀ فنی در ریاضی، استاد ارتشبد آریانا بوده که همیشه از او به نیکی یاد میکرد. جمال الدین عصار پزشکی پژوهشگرست که “شاهنامۀ تغذیه” را نوشته – سید کاظم عصار رئیس دانشکدۀ معقول و منقول، ناصر عصار هنرمند و نگارگر نامی، پروفسور عباس عصار پزشک جراح سرشناس است و چکیدۀ خانواده، گروهی بزرگ از این دستند. همآنگونه که گفتید عموزاده ام سرهنگ سیف عصار، فرمانده آن عملیات در خرداد سال 1342 بود. اینکه خویشکاری اش را به نام قانون در آن دستگیری چگونه انجام داده، چیز زیادی نمیدانم. ولی اینکه تودۀ بیکار ناآگاه چه شاخ و برگی به آن افزوده اند، خود دانند. به گمان من او سرباز اگر و مگرناپذیری بوده که دستور فرمانده اش را به درستی پیاده کرده – شنیده ایم که ارتش، به ویژه دستگاههای امنیتی، چون و چرا ندارند. از آنجاکه سیف با عموزادۀ مادرمان سرلشکر تیمور بختیار، پیوندی نزدیک داشت، زمانیکه سازمان امنیت و اطلاعات کشور به دست وی برپا شد، او را از ارتش با خود به ساواک نوپرداز برد. شگفتی ندارد اگر بگویم که بهای سنگین آن عملیات را هم سرانجام در پاریس پرداخت و به دنبال یک آبروسوزی، از سر شومبختی خود را کشت.
- همرزم و همسنگر ازجمندمان، بانو آریانا (عصار)، با بهترین آرزوها برای شما و خانواده های آریانا و عصار، سپاسهای فراوان خود و یکایک خوانندگان این رسانه را برای انجام این گفتگو به پیشگاهتان پیشکش میکنم. بیگمان جوانان و به ویژه زنان هممیهن فراوانی هستند که دوست دارند پیامتان را در پایان این گفتگو بخوانند. سپاسی دیگر برای پیام ارزنده تان.
“امروز پس از سی و هفت سال بدنامی، نزدیک هشتاد میلیون تن هممیهن سرکوب شده در بزرگترین زندان جهان و کم و بیش شش هفت میلیون تن هموند آواره در سراسر دنیا، بهای دردآور گزینش نادرستی را میپردازند که روزی دست در دست پیشینیان گمراه نهادند تا ناخواسسته خود را بدنام تاریخ کنند. همگی در بازیهای شوم سال 1979، خام شدند و ندانستند چه میگویند و چه میخواهند. دستان دراز برنامه سازان آزمندی که آن سیه بختی را برای مردممان آراستند و پیراستند، از پرده برون افتاده و با ارزنی خرد در سر، میتوان دانه دانه شان را به نام شناخت و به ریششان خندید. کیست که نداند چارۀ کار نیرنگی چنین ننگین و گریه زا، خنده نیست؟ اگر به راستی ته دلهامان سودای فردائی بهتر برای فرزندان فردای سرزمینمان به سر داریم، چاره ای نداریم جز اینکه به همبستگی و همآهنگی میان همۀ نیروهای ملی بیاندیشیم. باور دارم که درمان درد هستی سوزمان را در همین کاستی باید بجوئیم که هنر یکدست و یکپارچه شدن را دیریست از دست داده ایم. همچنین باور دارم که زنان بیدار و آگاه کشورمان سرانجام گشایندگان گرۀ کوری خواهند شد که از دیرباز به دست و پای مردممان پیچیده تا نتوانیم از بند کهنه برهیم و آزادی ی اندیشه را میان خود بگستریم. چنین باد.”