هومر آبرامیان

 

از آغاز تاریخ تا کنون هرگاه مردم یک سرزمین به سرزمین های دیگر یورش برده اند، تنها برای این بوده است که دارش و دسترنج مردم آن سرزمین را بچاپند… زنان  و دخترانشان را برای کامجویی های جنسی ببرند… مردانشان را به بیگاری بکشند و آنها را باجگزار خود کنند. ولی هیچیک از اینگونه  یورش ها نتوانسته است مردم یک سرزمین را تا دیر زمان فرو دست نگهدارد،  دیر یا زود همراه با گردونه ی زمان، سامه های روزگار نیز دگرگون گشته اند،  چه بسا  زورمندانی که تا دیروز باج ستان بودند، در یک چرخه ی روزگار خود باجگزار دیگران شدند!..

یورش تازیان به ایران نیز جز برای دزدی و باج گیری و چپاول و دستیازی به زنان و دختران خوبچهر ایرانی نبود، ولی این بار،  یورشگران،  دینی  با خود آورده بودند که آن را بزور تازیانه و تیغ بر مردم ایران چیره کردند، و دیری نپایید که ویروس تباه کننده ی این دین بیابانی، ریشه ی خرد و اندیشه ی ایرانی را آنچنان به تباهی کشید که نه تنها بخواست خود تن به بردگی این دین بیابانی سپردند، ونکه نوکری و فرودست نشینی تازیان را  بزرگترین نشان سربلندی خود شمردند:

       «… هوش و فکر و معلومات خود را در اختیار ارباب جدید خود گذاشتند،  زبان آنها را آموختند و آداب آنها را فرا گرفتند، لغات قوم فاتح را تدوین و صرف نحو آن را درست کردند و برای اینکه فاتحان آنان را ببازی بگیرند از هیچ گونه اظهار انقیاد و فروتنی خود داری نکردند. در مسلمانی از خود عربها پیشی گرفتند و حتی در مقام تحقیر دین و عادات گذشته خود بر آمدند و به همان نسبت در بالا بردن شان عربها و بزرگان عرب تلاش کردند و اصل شرف و جوانمردی و مایه سیادت و بزرگواری را همه در عرب یافتند،  هر شعر بدوی و هر مثل جاهلانه و هر جمله ی بی سر و ته اعراب جاهلیت نمونه حکمت و چکیده ی معرفت و اصل زندگانی شناخته گردید… افتخار می کردند که عرب دخترشان را بگیرد و مباهات  می کردند که نام عربی بر خود بگذارند! . فکر و معرفت آنان در فقه و حدیث و کلام و ادب عرب بکار افتاد و هفتاد در سد معارف اسلامی را ببار آورد .

در بادی امر از ترس مسلمان شدند ولی پس از دو سه نسل در مسلمانی از عربها نیز جلو افتادند.. بطوریکه در قرن سوم و چهارم،  ایرانی دیگر خود را صفر،  و حجاز را منشاء تمام انعام خداوندی تصور می کرد. (علی دشتی- بیست و سه سال – رویه 335 )

چگونگی زیست تازیان پیش از یورش به ایران

 در آن روزگاران که هیبَت و شکوه دولت ساسانی، سرداران و امپراتوران روم را در پشت دروازه های قسطنطنیه به بیم و هراس می افکند، عربان نیز مانند سایر « انیران» روی نیاز به درگاه خسروان ایران می آوردند و در بارگاه کسری چون نیازمندان و در ماندگان می آمدند و گشادِ کار خویش را از آنان می خواستند. پیش از این نیز به درگاه شهریاران ایران جز از درِ فرمانبرداری در نیامده بودند.  پیش از اسکندر « بیابان عرب » در زُمره ی سرزمین هایی بود که به داریوش شاهنشاه ایران تعلق داشت. از آن پس نیز،  سران و پیران، بر درگاه پادشاه ایران در شمار پرستاران و فرمانبرداران بودند. در دوره ای که « شاپور ذوالکتاف» هنوزاز مادر نزاده بود، برخی ازآنان به بحرین و کناره های دریای فارس به غارت آمده بودند. اما چنان که در تاریخ ها آورده اند شاپور آنها را ادب کرد و به جای خویش نشاند. در درگاه یزدگرد یکم، بزرگان « حیره » چون دست نشاندگان و گُماشتگان ایران به شمار می آمدند، و در روزگار نوشیروان، تازیانِ سرزمین هاماوران نیز مثل تازیانِ «حیره»، خراجگُزار و دست نشاندۀ ایران بودند و بادیه های ریگزار بی آبِ نجد و تهامه را دیگر آن اندازه جایگاه نبود که حکومت و سپاه ایران را به خویشتن کشاند، زیرا در این بیابانهای بی آبِ هولناکِ خیال انگیز، از کِشت  و  وَرز و بازار و کالا هیچ نشان نبود و جز مُشتی عرب گرسنه و برهنه، که چون غولان و دیوان همه جا  برسر اندکی آب و مُشتی سبزه، با یکدگر در جنگ و ستیز بودند، از آدمی نیز در آنجا کس اثر نمی دید.  جز آن بیابانهای هولناک وهراس انگیز بی آب و گیاه نمی ارزید، دیگرهرجا از سرزمینِ تازیان ارجی و بهایی داشت اگر ازآن روم نبود، در زیرنگین ایران بود، و عربان که دراین حُدود سکونت داشتند بارگاه خسروان را در مدائن کعبۀ نیاز و قبلۀ مراد خود می شمردند. در قصه ها هست که ازشاعرانِ عَرب نیز کسانی چون « اَعشی»  بدرگاره خسرو می آمدند و از ستایش شاهنشاه ایران مال و نِعمَت و فخر و شرف بدست می آوردند. درآن روزها، خودِ این اندیشه هم که روزی تخت و تاج و مُلک و گاه خسروان دست فرسودِ عربان بی نام و نشان گردد، و کسانی که به بندگی و فرمانبُرداری ایرانیان بخود می بالیدند، روزی تخت و دیهیم شاهان و مُلک و گاهِ خسروان را چونان بازیچه ای بی ارج و بها بکام و هوس زیر و زبر کنند، هرگز بخاطر کس نمی رسید.عبدالحسین زرین کوب – دوقرن سکوت  رویه 3 چاپ ششم 2535

زیستگاههای راهبردی

         حیره

چنانچه ازآثار واخباربرمی آید، دراوایل قرن سوم بعد از میلاد، پاره ای از طوایف عرب، از سُستی که در پایان روزگارِ اشکانی پدید آمده بود استفاد کردند و به سرزمین های مجاور فُرات آمدند و بر قسمتی ازعراق دست یافتند. از این تازیان برخی همچنان زندگی بیابانی را دنبال کردند اما عده ای دیگر به کار کشاورزی دست زدند. پس از آن رفته رفته روستاها و قلعه ها بنا کردند و شهرها برآوردند.  مهمترین این شهر ها ( حیره ) بود که در جایی نزدیک محل کنونی کوفه بر کرانه بیابان قرار داشت. این شهر چنانچه از نام آن پید است قلعه ای و اردویی بوده است که اعراب در آن سکونت داشتند… تاریخ اُمرای حیره درست روشن نیست. این قدرهست که این امراء از اعراب بنی لخم بوده اند و به حکم مجاورت نسبت به شاهنشاهان ساسانی فرمانبرداری می کرده اند و سبب عنایتی که فرمانروایان ساسانی به حمایت و تقویت امرای حیره این بود که می خواستند بوسیلۀ آنها اعرابی را که در پیرامون ایران سکونت داشتند متحد نمایند، و بیاری آنها از تجاوز و تعدی بدویان غارتگر به حدود مرزهای ایران جلوگیری نمایند. از این روی پادشاهان ساسانی در حمایت و تقویت این امراء در تاریخ های قدیم ایران ضبط بوده است و حمزه اصفهانی فهرستی از نام و مدت عمر آنها را با ذکر پادشاهانی از ساسانیان که با آنها معاصر بوده اند نقل کرده است… همان رویه های 7 و 7

 

بنی لخم

… باری نوبت امارت به مَنذربن نعمان رسید. این همان امیر حیره است که در داستان ها گفته اند یزدگرد تربیت فرزند خویش بهرام را بدو سپرد. حتی آورده اند که اگر سعی و کوشش منذر نبود بزرگان ایران  بعد از یزدگرد راضی نمی شدند بهرام را به سلطنت بنشانند. بدین گونه، دخالتی که وی در انتخاب بهرام گور به سلطنت کرد از نفوذ و قدرت او حکایت دارد. در جنگی که چندی بعد بین بهرام گور با رومی ها در گرفت نیز منذر خدمت های شایسته کرد.

چند تن دیگر از امرای خاندان بنی لخم بعد از او بر حیره فرمانروایی کردند، تا سر انجام نوبت به « نعمان بن منذر» رسید، گفته اند وی با هرمز چهارم و خسرو پرویز در یک روزگار می زیست و از آنها فرمانبرداری می کرده است. در دوره ی او به تقلید از دربار ساسانی تجمل و شکوه امارت در میان امرای حیره هم راه یافت…  نفوذ بد سگالان و نیرنگ سازان خوشامد گوی در درگاه او چندان افزون گشت که بی سببی در حق عدی بن زید دبیر و شاعر بد گمان شد و او را که سبب و واسطۀ رسیدنش به فرمانروایی حیره گشته بود بازداشت و هلاک کرد. اما چندی بعد پسرعدی بن زید حیله ای بکار برد تا انتقام خون پدر را از او باز ستاند. این داستان را تاریخ ها بدین گونه آورده اند که زید با نعمان دوستی کرد و سپس از او خواست که وی را نزد پرویز (خسروپرویز)  فرستد تا مقام پدرش عدی را به وی باز دهند. نُعمان در خواست او را پذیرفت و از  خسرو درخواست نمود که زید را بجای پدرش عدی بپذیرد و او را نویسنده و مترجم در دربار خود سازد. زید برفت و بر درگاه پرویز بماند و فرصت نگاه می داشت تا انتقام خون پدر را از نعمان بستاند. خسرو را هوس آمد که برای یکی از کسان خویش زنی بگیرد، زید مجالی یافت و از خواهران یا عم زادگان نعمان دختری را نام برد و بسیار ستود…(همان رویه های 9 تا 13  )

.. و چنان بود که پادشاهان ایران را از زمان انوشیروان  وصفی از زنان بود که نوشته بودند، آن نوشته را در جستجوی چنان زن ها به ولایت ها می فرستادند ولی از دیار عرب چیزی نمی جستند و نمی خواستند. وصف آنها از زن دلخواه چنین بود: « راست خلقت، پاکیزه رنگ، سپید گردن و بناگوش، سپید روی، درشت ابروی، درشت چشم، سیاه چشم، زیبا چشم ، سرخگونه،  باریک بینی،  کشیده ابرو، سپیدی و سیاهی دیده مشخص،  کشیده چهره، نکو اندام،  سیه گیسو، بزرگ سر،  افتاده گوشوار،  گشاده سینه، نارپستان، درشت بازو با ساق نکو و دست ظریف و انگشتان باریک، خوش شکم، میانه باریک، گردن باریک، دُرُشت کَپَل، پیچیده ران ، گِردزانو، سطبرساق، مچ پُر، ظریف پای، نرم رفتار، نازپَروَر، ظریف پاشنه ، فرمانبردار، نیکونسب، سختی ندیده، با آزرم، موقر، نیک سیرت، دل بسته به نَسَبِ پدر نه خاندان، و به خاندان نه قبیله، ادب آموخته، کارآزموده، کوتاه زبان، نرم صدا، که زینت خانه باشد و مایه ی رنج دشمن، اگر او را بخواهی بخواهد و نخواهی بس کند، باریک بین و شرمگین و لرزان لب و پذیرشگر…  (تبری پوشنه ی دوم رویه 755 )

.. پس روزی کسری ( خسروپرویز) خواست که کنیزکی بدین صفت بخرد، پس زید بن عدی به کسری  گفت: « من در جهان کس ندانم و ندیدم بدین صفت، مگر دختر نُعمان بن منذر، نامش حدیقه که به پارسی می شود بوستان، « چون روی آن دختر چون بوستان است ».  زید بن عدی می دانست که دختر نعمان بدین  زیبایی نیست ولیکن او را یقین بود که کسری هرگز آن دختر را نخواهد دید تا دروغش شناخته شود، و نُعمان آن دختر را هرگز به زنی به کسری ندهد،  زیرا عرب هرگز دختر به عجم ندهند.  پس کسری را دل به دختر نعمان مایل شد، و به زید بن عدی گفت نامه ای بنویس به نعمان تا آن دختر را به همراه خادمان سوی من فرستد.  پس خادمی را که برای آوردن دختر می فرستاد گفت: هنگامی که بنزد نعمان روی، این نامه را بدو بده و تو خود به روم برو . تا باز آیی نعمان جهاز دختر آماده ساخته است و تو دختر را با خویشتن بیاوری… آن پیک بنزد نعمان برفت و نامه بداد. نعمان  در پاسخ خسرو نوشت: دختران عرب سیاه روی باشند و بی ادب، و خدمت ملوک را نشایند…  و بسیار سخنان  خوب  نوشت  و پیک را گفت: پادشاه را بگوی که این دختر را نه چنان یافتم که شایسته پادشاه  بُوَد. و اندر نامه نوشت: ( ان فی مها العراق لمندوحه لملک عن سواد اهل العرب)  و این سخنی لطیف و نیکوست… و معنی سخن نعمان آن بود که : در سر زمین ایران، باندازه ای زنان  فراخ چشم هستند که پادشاه را به سیاهان عرب حاجت نیست… (عرب ها چشم گاو کوهی را زیباترین چشم می دانستند، در اینجا نعمان با واژه های دلپذیر ِعربی به شاهنشاه ایران پاسخ می دهد که در سر زمین ایران زنان فراخ چشمی که چشمان شان به زیبایی چشم گاو کوهی است فراوان یافت می شوند و شاهنشاه را نیازی به زنان سیه روی عرب نیست، ولی زید که دشمنی دیرینه با نعمان دارد در برگردان این نامه به پارسی واژه ی گاو را برای زنان ایرانی بکار می برد و چنین وانمود می کند که نعمان به زنان ایرانی و زنان شبستان شاه دشنام داده و آنان را گاو نامیده است!)

زید این معنی به ترجمه بگردانید، و چنان باز نمود که ایدون همی گوید که ماده گاوان عجم مَلِک را چندان هستند که مهتر زادگان عرب او را به کار نیاید... پس زید گفت که نُعمان بی ادب است و گستاخ شده است، معلوم نیست چه اندیشه به سر دارد، و من می دانستم  که او دختر خود را به شاه ندهد. کسری از این سخن به خشم آمد و سوگند خورد که نعمان را از ولایت عرب معزول کنم، و ملک عرب را به کس دیگر واگذارم، و نعمان را بکُشم یا به خدمت خویش خوانم و اگر نیاید، به ستم بیارمش… و چون پرویز بر نُعمان خشم گرفت، ایاس را بخواند و او را سپاه  بسیار از عرب و عجم داد و گفت: برو و ملک حیره را بگیر و آنجا به فرمانروایی بنشین و نُعمان را گردن ببند و به پیشگاه من فرست…

چون نعمان این خبر بشنید، از پیش ایاس بگریخت با عیالان و اهل بیت و زنان خویش، و اسب و سلاح و آنچه  که داشت همه را با خود بِبُرد، و دختر خود  حدیقه را به مردی بنام هانی بن مسعود از قبیلۀ بنی شیبان سپرد که در سراسر بادیه مردی بزرگ تر از او نبود و به او گفت: این عیال و خواسته و فرزند به زنهار  بنزد تو آوردم..  در سلاح خانه او، چهارصد پاره جوشن بود و در اصطبل او چهارصد اسب تازی و مال بسیار که همه را به هانی بن مسعود سپرد و خود با زنش جریده برفت و به سوی قبیلۀ خویش رفت و از بزرگان قبیلۀ خود خواست که پناهش دهند، ولی ایشان  از بیم کسری او را نپذیرفتند.  نعمان در کار خود متحیر بماند و ندانست که کجا رود. زنش گفت : برخیز و نزد کسری برو، از وی عذر خواهی کن،  تو که گناهی نکرده ای که او تو را بکشد، اگر هم بکشد، بهتر از اینهمه خواری است که از هر فرو مایه همی بینی. نعمان گفت: راست می گویی.  پس برخاست و به درگاه کسری شد و دانست که کار او را زید بن عدی پیش کسری تباه کرده است. پس چون پیش کسری آمد، زمین بوسه داد و آفرین کرد و عذرها خواست و کسری را گفت:  این غلام، یعنی زید، نامه  مرا به تو جز آن ترجمه کرده است که من نوشته بودم و دروغ  گفته است بر من.. کسری فرمود تا نُعمان را باز داشتند و روز چهارم در زیر پای پیلان انداختند تا بمرد.  حدیقه، دختر نعمان، چون این خبر بشنید دلتنگ و غمگین شد. و نعمان و فرزندانش همه ترسا ( مسیحی) شده بودند و دین عرب را رها کرده بودند. پس چون حدیقه بشنید که پدرش بکشتند، برخاست و به صومعه هند شد و هم آنجا عبادت همی کرد تا به آیین ترسایی بمرد. و امروز آن صومعه را دیر هند خوانند.

لشکر کشی نا بخرادانه ی خسرو پرویز به زیستگاههای راهبردی

 ورنجاندن عربهای ایرانی تبار

چون کسری نعمان را هلاک کرد به ایاس بن قبیصه نامه نوشت که ترکه ٔ نعمان ( آنچه را که از او برجای مانده ) از هانی ابن مسعود  طلب کن و به پیشگاه من بفرست.  ایاس کس بفرستاد بنزد هانی بن مسعود و پیام داد که باید که ترکۀ نُعمان را بنزد شاه بفرستی، هانی جواب داد که تا جان دارم ترکۀ نعمان رابه کس ندهم، ایاس بناگزیر نامه ای نوشت به کسری و گفت گروه بنی شیبان و گروه بنی بَکر و بنی عَجَل مردمانی بسیارند و جنگجویان دلیر و مبارز، و خوب است که پادشاه بداند که اگر باید با آنها بجنگم به سپاه بسیار نیاز خواهم داشت. کسری چون این بشنید خواست که سپاه بیشتر بفرستد ولی در پیشگاه او مردی بود بنام نعمان بن زرعه که به خسرو گفت: پادشاها! ایشان اندر زمستان بپراکنند و دشوار ایشان را توان یافتن، هانی ابن مسعود شیبانی،  تابستان که شد خود به همراه همه ی بنی شیبان  بسر آبی آید نام آن (ذیقار) این آب در میانۀ راه بصره است به مداین بنا براین سپاه را  در زمانی بفرست که هم بنی شیبان و هم بنی بکر و هم بنی عجل  همه بر سر آن آب جمع شوند.  کسری گفت خوب گفتی!  پس پیک فرستاد سوی ایاس که جنگ عرب را آراسته باش که سپاه خواهم فرستادن پیش تو. ایاس را این سخن سخت آمد از جنگ کردن با عرب (که همه خویشان او بودند) ولی جرات نکرد چیزی بگوید.  پس مردی بود از بنی شیبان بنام  قیس بن مسعود و کاردار کسری بود بر سوادعراق و مهتر بود اندر همه عرب و سپاه بسیار داشت.  کسری به او نامه نوشت که سپاه را گِرد کن و همه ی رزمندگان عرب را که با تواند از سواد عراق برگیر و سوی ایاس برو که خلیفه ی من است بر مُلک عرب و او را یاری کن بجنگ کردن با بنی شیبان و بنی بکر و هانی بن مسعود. چون این نامه به قیس بن مسعود رسید او را سخت آمد با همه قبایل عرب و خویشان خود جنگ کردن و از بیم کسری هیچ نیارست  گفتن. پس دوهزار مرد از عرب گِرد کرد و سوی ایاس رفت به حیره . کسری مردی از بزرگان عجم را بنام هامرز با دوازده هزار سپاهی  بسوی حیره فرستاد و از پس او سرهنگ دیگری بنام هرمز خراد را با هشت هزار سپاهی بسوی ایاس بن قبیصه روانه کرد. همۀ این سپاه  به حیره  گِرد آمدند. آنگاه ایاس را به فرماندهی سپاه گماشت و بفرمود که لشکر بِکِش و بجنگ  برو.  ایاس لشکر کشید و برفت و سوی ذیقار شد و هانی بن مسعود با بنی شیبان و بنی بکر و بنی عجل به ذیقار نشسته بودند، چون خبر سپاه بشنیدند هانی مردم خویش را گِرد کرد و گفت چه می اندیشید؟ کسری این سپاه را که فرستاده است تا زنهاریان و ترکۀ نُعمان را که نزد من به امانت است به زور گیرد.  در سپاه آنها چهل هزار رزمنده است، ولی شمار ما از ده هزار هم  کمتر است. در میان عربها  مهتری بود نام او حنظله بن ثعلبه بن شیبان، او به هانی گفت تو زینهاری و ترکۀ نُعمان را نگهدار، ما جانها بدهیم و زینهاری ندهیم. 

چون ایاس فرود آمد هر دو لشکر برابر هم بنشستند. سپاه عَجم آب دو روزه داشتند، ولی ایشان خود بر سر آب بودند، پس ایاس حیله بکار برد و آب بسیاراز چاه برون کشید تا آب در آن نماند.  روز دیگرجنگ کردند و لشکر عجم تیرباران کردند و عرب فرار کردند و آن مال و دارایی هم با خود ببردند. لشکر عجم چون آب یافتند و مانده شده بودند ،از پس ایشان نرفتند، همانجا فرود آمدند و آب چاه همه بخوردند و آن شب بر سر چاه ذیقار بماندند. 

روز دیگر هانی دریافت که سپاه از پی ایشان  نیامده. پس همه  قبیله ٔ خویش را گِرد کرد و گفت ما کجا می رویم؟ پیش روی ما بیابان وریگزار بی آب است ، همه از تشنگی خواهیم مرد،  من این دارایی  نُعمان و زن و دختر او را به ایشان سپارم،  شما خویشتن در بادیه هلاک مکنید.  ایشان را از این سخن عار آمد، گفتند که تو پیمان خود نگهدار، ما  باز گردیم و تا جان داریم جنگ خواهیم کرد.  پس باز گشتند و پیش سپاه ایاس آمدند و آن روز جنگ کردند.  عجم و سپاه ایاس همه تشنه شدند. در این میان هر که از عرب با سپاه ایاس بود همه را اندوه آمد که باید با هم تباران خود بجنگند! ایاس کوشید تا از چاه دیگری آب  بدست آرد ولی آب نیافت.  سپاه عرب و عجم همه گِرد آمدند ایاس (فرمانده سپاه خسرو) پیش هانی کس فرستاد و گفت از سه کار یکی بکنید یا ترکه ی نعمان بازدهید تا باز گردیم و من از کسری بخواهم تا این کردارهای شما را عفو کند یا چون شب درآید بگریزید و هر کجا خواهید بروید تا ما بهانه کنیم که همه بگریختند و ایشان را درنیافتیم یا جنگ را آراسته باشید. ایشان همه با هانی و حنظله گِرد آمدند و گفتند اگر دارایی و زن و فرزند نُعمان را واگذاریم  اندر میان عرب سر بر نتوانیم آوردن و تا جهان باشد از این عار نرهیم، و اگر بگریزیم عاری عظیم تر باشد، دیگر آنکه بادیه است همه هلاک شویم، و دیگر آنکه رهگذر ما بر بنی تمیم است و میان ما و ایشان عداوت هاست و ما را همه بکشند، پس ما را جز جنگ کردن  راه دیگری نیست. پس سوی ایاس رسول فرستادند و گفتند ما جنگ خواهیم کردن، تو نیز جنگ را مهیا باش که اگر در جنگ کشته شویم دوست ترداریم که در بادیه هلاک شویم از تشنگی.  هانی آن شب چهارصد اسب و چهارصد زره بر قوم خویش ببخشید و گفت اگر ظفر ما را بود بازجای نهیم واگر ظفر ایشان را بود این نیز گوهلاک شو، چون فردا شد،  همه سپاه صف برکشیدند.. آن روز جنگ کردند و اندر عجم تیراندازان بسیار بودند تیرباران کردند و به تیر، بسیاری از عرب را بکشتند و عجم همه تشنه بودند و آب نیافتند و صبر همی کردند تا شب اندرآمد و هر دو سپاه فرود آمدند.

قیس بن مسعود که در سپاه عجم بود دلش با هانی بود از بهر آنکه با هم خویشاوندی داشتند. بنا براین خواهان پیروزی هانی بود. پس به شب اندر سوی ایشان کس فرستاد و هانی و حنظله و عرب را گفت مرا از دل و جان با شما پیوند است و میخواهم که ظفر شما را بود نه ایاس را و نه عجم را که ایشان بیگانه اند و شما  خویشان من، ولیکن بسوی شما بزنهار نتوانم آمدن که ندانم که ظفر که را بود و آن دوست تر دارم که امشب بگریزیم تا گروه عجم به هزیمت شوند یا آن خواهید که چون فردا صف جنگ راست شود و جنگ درپیوندد ما پشت بدهیم و روی به هزیمت نهیم تا عجم جملگی عاجز و حیران شوند و ایشان نیز به هزیمت روند.  هانی و حنظله و جمله ٔ عرب گفتند ما آن خواهیم که فردا در صف جنگ هزیمت شوید.   عرب بدین خبر بسیار شاد شدند و نشاط کردند و فال زدند بر کشتن هامرز سالار لشکرعجم که ظفر مر عرب را باشد… پس لشکر عرب چون خبر قیس بن مسعود بشنیدند بر جنگ حریص شدند… .(حبیب السیر پوشنه  یکم  رویه 177 – مجمل التواریخ و القصص رویه های 81 و 151 و 179 و250 و نگاه کنید به تاریخ تبری و ترجمه ٔ بلعمی و المرصع ابن الاثیر و تاریخ ابن البلخی رویه های 105 و 106 )

 

بدین گونه دست خاندان بنی لخم از فرمانروایی حیره کوتاه، و سد بزرگی که می توانست باز دارنده ی یورش تازیان به ایران باشد،  بدست پادشاه ایران در هم شکسته شد.

کارنامه ی سیاه خسرو پرویز

هر یک از منابع دوره ی اسلامی شرح مفصلی در باره ی سال های آخر فرمانروایی خسرو به ویژه رویدادهای مربوط  به او و پسرش شیرویه آورده اند. در این میان گزارش فردوسی از همه مفصل تر است . پرداختن به این گزارش ها در اینجا چیزی بر محتوای تاریخ نخواهد افزود. علاقمندان می توانند خود گزارش های مخصوصاً طبری – دینوری – ثعالبی – فردوسی- ابن اثیر – و میر خواند را به طورمستقل بخوانند و آن ها را با دانسته های خود بسنجند. مهم این است که یکی از مقتدرترین شاهان دورۀ ساسانی 38 سال با بی هودگی و بدون کوچک ترین نشانی از فرزانگی فرمان راند و از شانس خوبی که داشت ، خود همه نوع عشق و عیش و نوش روزگار خود را چشید و کشورش را با هزار سالی که صرف ساختار فرهنگی و مدنی آن شده بود آماده ی یک فروپاشی برق آسا کرد.(پرویز رجبی- هزاره های گمشده – پوشنه پنجم ، رویه 366  )

…خسرو از بسیاری مال و اقسام جواهر و کالا و اسب که فراهم داشت، و ولایت های دشمن که گشوده بود، و آن توفیق که در کارها داشت، گردن فرازی کرد و به غرور افتاد و حریص شد. در اموال مردم به دیده حَسَد نگریست و وصول خراج را به یکی ازمردم دهکده ی خندق از ولایت (بهر سیر) سپرد که وی را (فرخزاد) پسر (سمی) گفتند، که مردم را شکنجه می داد و ستم می کرد و اموال کسان را به ناحق می گرفت، چنانکه کارشان به تباهی افتاد و معاششان خلل یافت، پس خسرو و پادشاهی وی را دشمن داشتند… روایت کرده اند که خسرو چندان مال فراهم آورد که هیچیک از شاهان نداشته بود و سپاه وی تا قسطنطنیه و افریقیه رسید، وی زمستان به مداین بود و تابستان را مابین مداین و همدان به سر می  کرد.

گویند وی را دوازده هزار زن و کنیز بود و هزار فیل و پنجاه هزار مرکوب داشت از اسب و یابو و اَستَر، و به جواهر و ظروف و چیزهای دیگر بسیار دلبسته بود.  دیگری گوید که در مقر وی سه هزار زن بود که با آنها می خفت،  و برای خدمت و نغمه گری و کارهای دیگر هزار ها کنیز داشت،  و سه هزار مرد به خدمت وی دربودند، و هشت هزار و پانصد اسب برای سواری داشت و هفتصد و شصت فیل و دوازده هزار استر بنه ء او را می برد. (تاریخ تبری پوشنه ی دوم  رویه 766 )

و چنان بود که خسرو مردم را خوار شمرد و چیزهایی را سبک گرفت که پادشاه عاقل و دور اندیش سبک نگیرد، و گردن فرازی و جِسارت را تا بدانجا رساند که زادان فرخ، سالار نگهبانان در بارخویش را بگفت تا همه بندیان و زندانیان را بُکشد، و چون شمار کردند سی و شش هزار کس بودند، و زادان فرخ از کُشتن آنها دریغ کرد و بهانه ها آورد تا فرمان خسرو را به کار نبندد.

خسرو به سببی چند دشمنی مردم مملکت را بر انگیخت: یکی آنکه تحقیرشان می کرد و بزرگان را خوار می شمرد، دیگر آنکه فرخان زاد (پسر سمی)  را برآنها مسلط کرده بود. سوم آنکه فرمان داده بود همه زندانیان را بکشند، چهارم اینکه مصمم بود همه فراریان را که از مقابلۀ هرقل و رومیان باز گشته بودند بکشند. (تبری پوشنه ی دوم رویه 755 )

دین های عرب پیش از اسلام

دورۀ  تاریخ عرب پیش از اسلام را (عصر جاهلیت) نامند و آن را زمان تاریکی و بُت پرستی و شرک دانسته اند. اعراب در این دوره به خدایان مختلف از قبیل اجرام آسمانی مانند آفتاب و ماه و ستارگان و بتهایی از قبیل (لات) و (مَنات) و (هُبَل) اعتقاد داشتند…  (لات بُت بنی ثقیف بود – مَنات بُتی بود که دو قبیله ی بزرگ هَذیل و خَزائِه می پرستیدند – هُبَل بُتی بود به پیکر آدمی و ساخته شده از عقیق که دو قبیله کنانه و قریش آن را می پرستیدند). بُتخانه ی بزرگ ایشان خانه ی چهار گوش مُکِعَب شکلی بود که آن را (کَعبِه)  یا  بیت العتیق ( خانه ی کهنه) می خواندند. ( این خانه هنوز هم به همان شیوه از سوی مسلمانان جهان گرامی داشته می شود).

در زمان جاهلیت اراضی حوالی مکه را (حَرَم) می خواندند (هنوزهم حَرَم می خوانند). و در آنجا جنگ و جدال و خونریزی را حَرام می شُمردند (هنوز هم چنین است). احترام این خانه  به سنگی بود که آن را « حجر الاسود » می گفتند (هنوز هم گرامی ترین چیز درآن خانه همان سنگ سیاه است). این سنگ از انواع سنگ های آتشفشانی است و از اجحار ساقطه بود.(شخانه ها  یا سنگ های سرگردانی را که از فراز زمین بر زمین می افتند احجار ساقطه می نامند- حجر الاسود یکی از همین شخانه ها است که عربهای پیش از اسلام در کعبه گذاشته و می پرستیدند، و امروزهم میهنان مسلمان ما آسیمه سر به زیارتش می شتابند)..

حضرت محمد این بتکده را دگر باره به حال نخستین خویش باز گردانید و آن را ( بیت الحرام) خواند . ارتفاع کعبه اکنون پانزده متر است و در گوشه ای از دیوار شرقی آن حجر الاسود یک متر و نیم بالاتر از سطح زمین نصب شده است. (دکتر محمد جواد مشکور- تاریخ ایران زمین – رویه 116)

عمروبن لحی بسرزمین شام رفت و آنجا مردمی از عَمالقه بودند که بُت می پرستیدند، از آنها پرسید: این  بُتهایی که شما می پرستید چیستند؟ گفتند این ها بُت هایی هستند که آنها را پرستش می کنیم و از آنها یاری می خواهیم ، پس یاری کرده می شویم و از آن ها  باران می طلبیم وسیراب می شویم!. عمربن لحی گفت: یکی از این بُت ها را بمن نمی بخشید؟ تا آن را بزمین عرب بَرَم، همانجا که عرب برای زیارت (خانه ی خدا) می آیند؟.  دوستان دانش پژوه بیاد داشته باشند که این خانه پیش از اسلام نیز (خانه خدا ) نامیده می شده است.

پس بُتی بنام هُبَل باو دادند و آنرا به مکه آورد و نزد کعبه نهاد، این اول بُتی بود که در مکه نهاده شد و سپس (اساف) و ( نائله) را آوردند و هر کدام را بر یکی از ارکان کعبه نهادند و طواف کننده طواف خود را از اساف شروع می کرد و آن را می بوسید و به آن ختم می کرد (این شیوه ی بُت پرستی را با آیین حج که امروزه در مکه روا است، وبوسیدن سنگ و آهن را در امام زاده های درون کشور خودمان برابر بگذارید)  بر کوه صفا بُتی بنام « مجاورالریح » و بر کوه مروه بُتی بنام « مطعم الطیر» نصب کردند و چون اعراب برای زیارت (خانه خدا) می آمدند و این بُت ها را می دیدند، از قریش و خزاعه جویا می شدند و آنها در جواب می گفتند: اینها را پرستش می کنیم ( تا ما را به خدا نزدیک کنند ). پس اعراب که آن را دیدند بُت هایی گرفتند و هر قبیله ای برای خود بُتی قرارداد، و این بُت ها را عبادت می کردند تا به خدا نزدیک شوند. (رویه 332 همان)

… پس عرب هرگاه می خواستند بزیارت کعبه روند افراد هر قبیله ای نزد بُت خود می ایستادند و نزد آن بُت نیایش می کردند، سپس تا ورود به مکه تلبیه می گفتند و تلبیه های ایشان مختلف بود (لبّیک گفتن در حج را تلبیه می گویند). قریش باین صورت تلبیه میگفتند: لبّیک، اللهُم لبّیک، لبّیک لاشریک ( لَک)  تملکه و ماملک( برگردان پارسی: لبّیک ، بارالها لبّیک، لبّیک شریکی برای تو نیست!).

 هنوز هم «الله» شریکی پیدا نکرده است!. تلبیه قبیله ی کنانه چنین بود: لبّیک، اللهُم لبّیک، لبّیک الیوم{یوم} التعریف، یوم الدعاء و الوقوف ( برگردان پارسی: لبّیک بار اللها لبّیک، امروز روزعرفات، روز دعا و وقوف است).

تلبیه بنی اَسَد چنین بود: لبّیک ، اللهُم لبّیک، اللهم لبّیک یا رَب اقبلت بنو اَسَد، اهل التوانی و الوفاء و الجلد الیک. (برگردان پارسی: لبّیک، باراللها لبّیک،  ای پروردگار،  بنی اَسَد اهل رنج بردن و وفا و شکیبایی روی بتو آورده اند.).

تلبیه بنی تمیم چنین بود:  لبّیک ، اللهُم لبّیک،  اللهُم لبّیک لبّیک عن تمیم، قد تراها قداخلقت اثوابها و اثواب من ورائها و اخصلت لربها دعائها. ( برگردان پارسی: لبّیک، باراللها لبّیک لبّیک از بنی تَمیم، راستی می بینی که جامه های خود و جامه های کسانی را که پشت سر گذاشته اند، کهنه نموده و دعای خود را برای پروردگار خویش خالص کرده اند.)

تلبیه قیس عیلان چنین بود: لبّیک اللهُم لبّیک، اَنت الرحمن اتتک قیس عیلان راجلها  والرکبان.(برگردان پارسی: لبّیک باراللها، لبّیک لبّیک، تویی مهربان قیس عیلان از پیاده و سواره اش نزد تو آمده اند). { هنوز هم ایرانیان از بلند پایگان کشوری گرفته تا استادان دانشگاه و بازاریان و روستاییان دانش نیاموخته بنزد الله می روند تا تلبیه هایی اینچنین را بر زبان  بیاورند!.}.

تلبیه بنی ثقیف چنین بود: لبّیک اللهُم، ان ثقیفا قداتوک واخلفوالمال و قدرجوک. (برگردان پارسی: لبیک باراللها، همانا ثفیف نزد تو آمده اند و مال را پشت سر گذاشته و بتو امیدوارند!) ما ایرانیان هم همراه با بنی ثقیف همچنان امیدواریم تا الله دریچه ای از بهروزگاری بروی ما بگشاید!.. 

تلبیه  بنی  ربیعه:  اللهُم لبّیک، لبّیک، ان قصد نا الیک! لبّیک عن ربیعه، سامعه لربها مطیعه. (برگردان پارسی:  باراللها لبّیک، همانا مَقصَد ما تویی. لّبیک از ربیعه، که برای پروردگار خویش شنوا و فرمانبردار است!

تلبیه  بنی أزد: لبّیک رَب الارباب، تعلم فصل الخطاب، لملک کل مثاب (برگردان پارسی: لبّیک ای خواجه خواجگان، داوری را نیک می دانی، هر ثوابی بدست تو است. برگردان تلبیه های بنی مذحج – بنی غسان – بنی بجیه- بنی قضاعه  و دیگر تبار های عرب دوران جاهلیت بدین ترتیب بودند:  لبّیک ای پروردگاری که شریکی برای تو نیست، مگر شریکی که خودت آن را هلاک می کنی … لبّیک به پروردگاری که در میان ابری که از آن برق می جهد و نشان باران می دهد… لبّیک به پروردگار مهربان و بخشنده، پروردگار مهربان حج، خانه ای شگفت، پوشیده ، در بسته ، پرده دار…   (همان رویه 334 )

ابن هشام در پیشگفتار (تاریخچۀ  بت پرستی عرب) می نویسد: چون فرزندان اسماعیل از مکه برای فراهم آوردن وسیله زندگی بیرون می رفتند و به جای دیگر روی می آوردند، هیچ کوچ کننده ای از مکه کوچ نمی کرد مگر بمنظور بزرگداشت حرم و دلبستگی به مکه سنگی از سنگهای حرم را با خود  به همراه می بردند و هرجا که می رفتند آن سنگ را بر زمین نهاده و گِرد آن به طواف می پرداختند. همچنان که دور کعبه طواف می کردند و مکه و کعبه را بزرگ می شمردند و بنا بر عادت موروثی که از ابراهیم و اسماعیل به ایشان رسیده بود حَج عمره به جای می آوردند. سپس رفته رفته این کارآنان را به پرستش آنچه دوست می داشتند و می پرستیدند کشانید.. در بین ایشان باز مانده هایی از زمانهای کهن باز مانده بود که ازآنها پیروی می کردند مانند: بزرگداشت ، گشتن دور کعبه ، حج، عمره ، وقوف بر عرفات ، ومُزدَلِفَه Mozdalepha ( مُزدَلِفه میان مکه و عرفات است و حاجی ها  نماز شام را در آنجا می خوانند) قربان کردن شُتُران و اهلال به هنگام حج و عمره یا افزودن چیزهایی که  در دین ابراهیم نبود، چنانکه تیره ی نزار هنگام تلبیه این رجز را می خواندند: لبّیک اللهُم لبّیک، لبّیک لاشریک لک ، الا شریک هولک ، تملکه و ماملک.

اینان خدا را در ضمن « تلبیه » یگانه می شمردند ولی بتان خود را با خدا شریک می کردند و بتان خویش را ملک خدای یگانه قرار می دادند…  ( استاد عبدالعظیم رضایی – گنجینه تارخ ایران – رویه 178  )

اسلام =  کشتن و سوختن و چاپیدن بنام الله

گویند پیغمبر خبر یافت که ابو سفیان بن حرب با کاروانی از قریش که حدود هزار شتر است و هرکسی از مردم مکه را در آن کاروان طعمه ای و کالایی است و سی مرد سواره بهمراه آن است از شام باز می گردد.  حضرت مسلمانان را فراخواند و گفت: بیرون شوید، شاید که الله غنیمتی بشما ارزانی دارد. پس بعضی از مردم هراسان شدند و بر بعضی سنگین آمد که به کاروان یورش برند…   پیغمبر و یارانش که سیصد و چهارده مرد بودند آمدند و به بدر رسیدند{ چاهی که کاروانها از آن آب بر می داشتند} و در کرانۀ نزدیک فرود آمدند و با ایشان هفتاد شتر از شتر های آب کش یثرب بود که در پی ایشان می آمدند..   پس پیامبر دستور داد تا حوضی ساختند و آن را پر آب کردند و ظرفی را در آن افکندند و فرمان داد تا چاههای دیگر را پر کردند و برای پیغمبر سایبان گونه ای ساختند که در آن باشد…  هنگامی که کاروان رسید برآن یورش آوردند.. سپس پیامبر فرشته را دید و آگاه شد و گفت: ای ابوبکر ترا مژده باد که پیروزی تو فرا رسید اینک جبرییل است که اسبی را رهبری می کند و بر دندانهای پیشین او غبار نشسته است. سپس روی به صفوف لشگر کرد و ایشان را ترغیب و تحریص بر کشتار کرد و گفت: استوار شوید.. و مسلمانان دست به کشتن بردند و اسیر گرفتند تا آنجا که چهل و دو و به روایتی هفتاد و دو مرد را اسیر کردند و هفتاد یا پنجاه مرد را کشتند .. پیغمبر فرمان داد جنازه  های کشتگان را به چال انداختند.  (مطهر ابن طاهر مقدسی آفرینش و تاریخ رویه 167 )

مسعودی گوید: پیغمبرغنیمتی را که الله بدو داده بود تقسیم کرد و بهر مرد یک سَهم و به هراسب دو سهم داد وهشت کس را نیزسهم داد که در کُشتار حاضر نبودند: یکی عُثمان بن عفان بود که بعلت بیماری رقیه دختر پیغمبردر بدر نبود و سهم او داده شد ..  ( و بدین شیوه  اسلام راهی در دل تازیان گشود)

الله از آسمان شمشیری درغلاف بر پیمبرش فرستاد و جبرییل به او گفت: پروردگارت تو را می فرماید که با این شمشیر با قومت نبرد کنی تا بگویند لا اله الا الله و اینکه تو پیغمبر الله هستی… (یعقوبی رویه403 )

حضرت محمد ضمن استفاده از شیوه ی نفاق و دامن زدن به کشمکش های قبایل عربی، دراستقراراسلام، خصوصا از شمشیر و خشونت کسانی مانند خالد ابن ولید، استفاده کرد. خالد از زورآوران معروف قریش بود که قبل از فتح مکه، اسلام پذیرفت و حضرت محمد از مسلمان شدن او بسیار شادمان گردید، آنچنانکه او را به ریاست سواران منصوب کرد. خالد بن ولید یکی از خشن ترین و خونخوارترین سرداران صدر اسلام بود که در استقرار اسلام، جنگ های بسیار کرد، بطوریکه پیغمبر او را «سیف الله» یعنی «شمشیر خدا» نامید. این « شمشیر خدا» در مسلمان سازی قبایل عربستان و در سرکوب «اهل رده » ( توده های عربی که بلافاصله پس از مرگ پیغمبر از اسلام برگشته و مرتد شده بودند) نقش فراوان داشت . او در ادامه سرکوب ها و قتل عام های گسترده، بسیاری را از فراز خانه ها و بلندی کوهها به زیر انداخت و کُشت و برخی را نیز در آتش سوزانید و آنچنان ترس و وحشتی در میان قبایل عرب بر قرار ساخت که همگی به قبول اسلام گردن نهادند… ( علی میرفطرس – ملاحظاتی در تاریخ ایران – رویه 65 برگرفته از تاریخ  تبری و سید حسن تقی زاده در « از پرویز تا چنگیز» )

پشت کردن عربان به اسلام پس از درگذشت محمد

 پس از وفات پیغمبر بیشترعربان از دین بگشتند، بعضی کافر شدند و بعضی زکات ندادند، ابوبکر خالد بن ولید را سوی آنها و همه ی مضریان دیگر که از اسلام برگشته بودند فرستاد . وی با طلیحه روبروشد و او را شکست داد و جماعتش را پراکنده کرد و گروهی را اسیر کرد. پس از آن بسوی بطاح رفت و در قلمرو تمیم کشتار کرد. از آنجا به یمامه رفت و بنی حنیفه که از اسلام برگشته بودند با او جنگی سخت کردند. در یمامه یکهزار و دویست تن از مسلمانان کشته شدند. خالد همچنان بر دسته های مرتدان( از اسلام برگشته ها) می تاخت تا همگی دوباره به اسلام باز گشتند.  (مسعودی –  التنبه و الشراف –  رویه 261 )

ابوبکر در سرکوب قبایل مرتد بیش از هر چیز از شمشیر سردارانی چون خالد ابن ولید ( شمشیر خدا!) استفاده کرد. خالد در قبایل و ولایات عربستان، عاملین قتل نمایندگان پیغمبر را کشت و اجسادشان را به آتش کشید «… و آنان که شادی مرگ پیغمبر دست رنگ کرده و دف زده بودند، همه را بکشت و به آتش بسوخت و بفرمود تا سرهای شان، گرد کنند و پایه ی دیگ کنند و آتش در تن های ایشان زد، همه را بسوخت ..  همه بیچاره شدند و رسول به نزد ابوبکر فرستادند و گفتند: ما باز گشتیم از آنچه می گفتیم، پس از این نماز کنیم و زکات دهیم، و همه آن کنیم که تو فرمایی، این مرد ( خالد ابن ولید ) را باز خوان .( قصص الانبیا ء رویه 455 = تاریخ تبری پوشینه ی  چهارم رویه ی 1409  الفتوح رویه 15  )

 

غارت و چاپش نخستین انگیزه ی یورش تازیان به ایران

.. گویند چون شهریاری به پوران دختر خسرو پرویز رسید در اطراف چنین شایع شد که سرزمین پارس را پادشاهی نیست و به درگاه زنی پناه برده اند.

دو تن از راهزنان قبیلۀ بکربن وائل به نامهای « مُثنی بن حارثۀ شیبانی»  و « سُویدبن قُطبۀ عجلی»  برای غارت حرکت کردند تا به گروهی که در مرزهای ایران تجمع کرده بودند رسیدند و از آنجا بردهقانان به تاخت و تازپرداختند، اینها هر چه را می توانستند می ربودند و چون مورد تعقیب مرزداران قرار می گرفتند به صحرا باز می گشتند و به دل بیابانها پناه می بردند، و بدین ترتیب از تعقیب آنان صرفنظر می شد. مُثنی از سوی «حیره» تاخت و تاز می کرد و سُوید «اُبلّه» را به باد چپاول می گرفت. { اُ بُ لَه  شهری بسیار زیبا در کنار رود دگله در نزدیکی شاخاب پارس و بصره کنونی و باندازه ای زیبا بود که برخی آنرا پردیس یا بهشت نامیده اند}. 

این پیشامد ها در زمان خلافت ابوبکر اففاق افتاد. مثنی بن حارثه به ابو بکر نامه نوشت و از تجاوز و دستیازیهای خود به ایران و پریشانی اوضاع ایران او را مطلع کرد و از وی خواست تا او را به لشگری امداد کند .

چون نامه به ابو بکر رسید به خالد بن ولید که از گیرو دارد جنگهای رَدِه فراغت یافته بود نامه نوشت که بجانب « حیره » رهسپار شود و با ایرانیان به جنگ پردازد و مُثنی بن حارثه و دیگر راهزنان همراه او را به سپاه خود ضمیمه سازد. { در باره ی جنگهای رده نگاه کنید به بخش ششم این گزارش}. مثنی از آمدن خالد ناراحت شد زیرا گمان می بُرد ابوبکر خودِ او را به سرداری می گمارد، پس خالد و مُثنی با همراهان خود حرکت کردند و در حیره فرود آمدند، مردم آن شهر در کاخهای سه گانه ی خود متحصن شدند{ مردم حیره هم عرب بودند و هم بیاد داریم که از خسرو پرویز بسیار رنجیده بودند، با اینهمه به پیشباز سپاهیان اسلام نرفتند}.

باری مردم کاخ های سه گانه ی حیره با خالد صلح کردند که سالی صد هزار در هم به مسلمانان بپردازند. پس از آن نامۀ ابو بکر با عبدالرحمن جُمیل جمحی به خالد رسید که او را مأمور می ساخت برای کمک به ابو عبیده بن جراح به شام برود .

خالد برفت و به جای خود عمروبن حَزم انصاری و مُثنی بن حارثۀ شیبانی را بگماشت.

خالد روی به « انبار»  نهاد و به موضع  عین تمر رسید.{ انبار شهری خرم در 62 کیلومتری باختری بغداد بود که اکنون جز خرابه ای از آن برجای نمانده است. ایرانیان آنرا پیروز شاپور و یونانیان پریسابر می نامیدند زیرا از بناهای شاپوراول بود . از این رو آن را انبار می گفتند که پادشاهان ایران گندم و جو و کاه بسیار برای لشگریان در آن شهر انبار می کردند}.

ایرانیان در عین تمر پایگاه نظامی داشتند، یکی از آنها « عمرو بن زیاد بن حذیفه بن هشام را هدف تیری قرار داد و او را بکشت و در همانجا به خاک سپرده شد.

پس خالد مردم عین تمر را محاصره کرد و آنها را مغلوب ساخت و به آنها امان نداد بلکه همه ی مردم شهر را گردن زد و زنان و فرزندانشان را اسیر کرد و هلال بن عقبه را از قبیلۀ نمربن قاسط و مرزبان آن پایگاه بود به دار آویخت. سپس گذار خالد بر دودمانهای از« بنی تغلب » و «نمر» افتاد ، برآنان حمله برد عدۀ زیادی را بکشت و مقدار زیادی غنیمت برد تا بشام رسید.{ این مردم اگر چه ایرانی،  ولی عرب تبارند! از همین جا می توان به چگونگی پیشباز ایرانیان از سپاهیان اسلام پی برد!.}.

 

در تمام مدت خلافت ابوبکر ، مُثنی بن حارثۀ شیبانی و عمروبن حزم از گوشه کنار بر سرزمین سواد{عراق کنونی} می تاختند ، تا اینکه ابوبکر در گذشت. پس عمربن خطاب به خلافت رسید… (ابو حنیفه احمد بن دینوری- اخبار الطوال – رویه 122 )

عُمر در مسجد بپا خاست و حَمد و ثنای خدا گفت، آنگاه کسان را بجهاد خواند و ترغیب کرد و گفت: دیگر حجاز جای ماندن شما نیست و پیغمبر صلی الله علیه و سلم فتح قلمرو کسری و قیصر را بشما وعده داده است . بطرف سرزمین ایران حرکت کنید … ».  ابو عبید برخاست و گفت « ای امیرالمومنین، من اولین کسی هستم که داوطلب می شوم »  و چون ابو عبید داوطلب شد، مردم نیز داوطلب شدند. آنگاه به عُمر گفتند  یکی از مهاجر یا انصار را امیر مردم کن. گفت کسی را که زودتر از همه داوطلب شده است امیر آنها می کنم و ابو عُبید را امیر کرد. ابو عبید ( بسوی ایران) حرکت کرد و با گروهی از عجمان برخورد که سالاری  بنام جالینوس داشتند و شکست خوردند.  (مسعودی – مروج الذهب رویه 664 )

ابوعبید دستورداد بر روی رود فرات پُلی استوار سازند و از روی آن بگذرند. آن پل به امر وی بسته شد ، پس مُثنی به اوگفت: ای امیرازاین غرقاب عبور مکن و خود و مردانت را هدف تیر پارسیان قرارمده . ابوعبید گفت: ای بکری، همانا ترسیده ای!! این بگفت و با تمامی سپاهیانش از پُل گذشت و عموزاده اش ابو محجن ثقفی را بفرماندی سواران گماشت و خود در قلب لشگرجای گرفت. پس پارسیان برآنان حمله آوردند وآتش جنگ بر افروخت . نخستین کسی که در آن جنگ کشته شد ابوعبید بود، پس ازاو برادرش حکم، پرچم را بدست گرفت ، وی نیز به قتل رسید ، سپس قسی بن حبیب برادر ابو محجی پرچمدار گشت او هم کشته شد.  از سوی دیگر سلیط بن قیس انصاری با گروهی از انصار که با وی بودند به قتل رسیدند.  آنگاه مُثنی بن حارثه پرچم را بر گرفت و مسلمانان فرار کردند. پس مُثنی به عروبن زید الخیل صایی گفت: بسوی پُل حرکت کن و در همانجا موضع بگیر و مانع عبور پارسیان باش، و خودِ مُثنی از پشت سر پارسیان به نبرد پرداخت تا از پل گذشتند و این پیکار در جِسر( پل) معروف است.

باری مُثنی با مسلمانان حرکت کرد تا به ثَعلَبِیِه رسیدند و در آنجا فرود آمدند . مُثنی واقعه را برای عُمر نگاشت و نامه را نزد عمر فرستاد. عُمر بگریست و به آورندۀ نامه گفت سوی یاران خویش باز گرد و به آنان دستور ده که در همانجا که هستند بمانند بزودی مدد به ایشان خواهد رسید . و این واقعه روز شنبه از ماه رمضان سال سیزدهم هجری به وقوع پیوست.

آنگاه عُمر بن خطاب مردم را به جهاد خواند و آنان بی درنگ آمادۀ حرکت شدند و کسانی را نیز از قبایل عرب فرستاد تا به گرد آوری سپاه بپردازند. در نتیجه مُخنف بن سُلیم با هفتصد تن از قوم خود، و حُصین ین نعد بن زراره با گروهی در حدود هزار تن از بنی تَمیم، وعدی بن حاتم با گروهی از قبیلۀ طی، و انس بن هلال با جمعی از طایفه نمربن قاسط نزد وی فراهم آمدند و چون همه پیش عمربن خطاب گرد آمدند، وی جریربن عبدالله  بجلی را به فرماندهی آنان برگماشت. جریر با این لشگر انبوه به ثعلبیه رفت و مُثنی با لشگریان خود بدو پیوست و به جانب حیره حرکت کردند و در دیرهند اردو زدند و سواران را به منظور غارت به اطراف سرزمین های سواد بفرستاد!.

دهقانان به دژ ها پناه بردند و بزرگان فارس نزد پوراندخت رفتند. وی دستور داد دوازده هزارتن ازسواران دلیررا برگزیدند، آنان را به فرماندهی مهران پسر مهرویۀ همدانی سوی حیره گسیل داشت.

چون به آنجا رسیدند هردو لشگر به یکدیگر در آویختند، غریورعد آسا از آنان برخاست. مُثنی که در میمنۀ جریر قرار داشت پیشاپیش مردان خود به نبرد پرداخت. یاران او نیز همراه او به حمله پرداختند و گرد و غبار برخاست. از سوی دیگر جریر با بقیه سپاه از میسره و قلب حمله کردند. ایرانیان با سر سختی تمام پیکار می کردند و مسلمانان جولانی کردند. مُثنی از فرط خشم و تَحَسُر موهای ریش خود را با دست می کند و فریاد می زد: ای مردم بسوی من بیایید ، منم مُثنی. دیگر بار حمله کرد و برادر او مَسعود بن حارثه که از سواران عرب بود و در کنارش میجنگید به قتل رسید . مُثنی فریاد برآورد: ای گروه مسلمانان ، نیکان شما بدین سان از پای درآمدند { مُثنی برادر راهزن و چپاولگر خود را از نیکان مسلمان می خواند} . پرچم های خود را بر افرازید. آنگاه عدی بن حاتم میسره و جریر قلب سپاه را به حمله و ستیز برانگیختند. جریر بانگ می زد که: ای مردان بجیله مبادا کسی در حمله براین دشمن بر شما پیشی گیرد. چه اگر این سرزمین بخواست الله به دست شما فتح شود مقامی را که هیچکس ازعرب بدان نمی رسد خواهید داشت . پس برای نیل به یکی از دو نیکی بجنگید { زن و زر در این جهان و حور و غلمان در آن جهان}. مسلمانان گرد هم آمدند و یکدیگررا به پیکاروا داشتند، و فراریان باز گشتند، و زیر پرچمهای خویش قرار گرفتند و به ایرانیان سخت حمله کردند.

در این جنگ مِهران که از دلیران ایران بود شخصاً نبرد میکرد پس از پیکاری سخت در کارزار به قتل رسید. گویند مُثنی او را کشت. چون پارسیان پیکر کشتۀ مهران را دیدند فرار کردند و مسلمانان از پی آنان برخاستند و عبدالله بن سلیم اُزدی در پیشاپیش آنان می رفت. چون مسلمانان به پُل رسیدند گروهی از پارسیان از آن عبور کرده بودند ولی هنوز گروهی باقیمانده بودند که بدست مسلمانان اسیر شدند و فراریان همچنان رفتند تا به مدائن رسیدند و مسلمانان به لشگرگاه خویش باز گشتند…  (ابو حنیفه احمد بن دینوری- اخبار الطوال- رویه های 121 تا124 )

پاسخی بگذارید

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: