ارمغانی از فرهنگستان جهانی کورش بزرگ
در گرامیداشت جوانانی که در خیزش دیماه گذشته در راه آزادی و سربلندی میهن اهورایی جان باختند
حکومتگران ننگین دامن جمهوری اسلامی بدانند بر جای چه کسانی نشسته اند
« چنین گویند که چون قباد فرمان یافت نوشیروان عادل که پسر او بود بجای پدر نشست، هژده ساله بود و کار پادشاهی می راند و مردی بود که از خُردگی عدل اندر طبع او سرشته بود و زشتی ها را به زشت داشت و نیکی ها رابه نیک، و همیشه گفتی « پدرم ضعیف رای است و سلیم دل و زود فریفته می شود، و ولایت بدست کارداران گذاشته است تا هرچه خواهند می کنند و ولایت ویران می شود و خزانه تهی و سیم از میان می برند، زشت نامی و ظلم در گردن او همی ماند… یک بار بگفتار و نیرنگ مزدک بد کیش فریفته شد و یک بار به گفتِ فلان والی و عامل که ایشان آن ولایت را خواست نا حق ویران کردند و رعیت بر آن درویش شد. از جهت بدره ای (کیسه ی زر) دینار که پیش او آوردند از سیم دوستی که بود فریفته شد و از ایشان خشنود گشت. این مایه تمیز نکرد(باز نشناخت، ندانست) و از ایشان نپرسید: تو که والی و امیر آن ولایتی، من ترا بدان ولایت چندان حوالت کرده ام که مواجب کفاف و جامگی تو و خیل (گروه اسبان، گروه سواران) تو باشد. دانم که آن را از ایشان سِتده ای . این زیادتی که پیش من آورده یی و تَجمُلی که هرگز نداشتی و بتازگی ساختی از کجا آوردی؟ دانم که میراث پدر نداشتی. همه آن است که به ناحق از مردمان ستانده یی. و عامل را همچنین نگفتی که مال ولایت چنیدن است. بعضی به برات(نوشته یی که برابر آن دریافت یا پرداخت پولی را به دیگری واگذارند) خرج کردی و بعضی به خزانه رسانیدی. این زیادتها که با تو می بینم از کجا آوردی؟ نه آن است که بنا حق ستدُه ای؟ » تعّرف(= تعرفه، شناساندن – شناسایی- برگۀ شناسایی) آن بجا نیاوردی تا دیگران راستی پیشه کردندی .
چون سه چهار سال ازپادشاهی او بگذشت مقطعان(شمشیر داران – کسانی که شمیشرهای تیز و برنده داشتند) گماشتگان همچنان دراز دستی میکردند و متظلمان بر درگاه بانگ میداشتند. نوشیـروان عادل مظالمی ساخت و همه ی بزرگان حاظر شدند. نوشیروان بر تخت نشست و اول خدای را سپاس داری کرد و گفت: بدانید که مرا این پادشاهی خدای عزّ وجلّ داد، دیگر از پدر به میراث دارم و سه دیگر عمّ بر من خروج کرد(سر از فرمان من پیچید، به نبرد با من برخاست) و با او مصاف کردم و او را قهرکردم(اوراشکست دادم) و دیگر باره به شمشیر مُلک بگرفتم. و چون خدای عزّ وجلّ جهان بمن ارزانی داشت من بشما ارزانی داشتم و هر کسی را ولایت بدادم و هر که را در این دولت حقی بود بی نصیب نگذاشتم و بزرگان که بزرگی و ولایت از پدرم یافته اند ایشان را هم بدان مرتبت و محل بداشتم و از منزلت و نان پاره ی ایشان هیچ کم نکردم و پیوسته شما را همی گویم که با رعایا نیکو روید و بجز مال حق مستانید. من حُرمت شما نگاه می دارم و شما نگاه نمی دارید و شما سخن من در گوش نمی گیرید و از خدای نمی ترسید و از خلق شرم نمی دارید و من از باد افراه(باز خواست،کیفر، سزای بدی) یزدان همی ترسم. نباید که شومی بیداد شما بروزگار دولت من برسد. جهان از مخالف صافی است(کشور از هر گونه جنگ و آشوب به دوراست) کفاف و آسایش دارید. اگر به شکر نعمت ایزدی که ما را و شما را ارزانی داشته است مشغول گردید صواب تر باشد از آن که بیدادی ونا سپاسی کردن ، که ظلم مُلک را زوال آورد و نا سپاسی نعمت را ببرد. باید که پس از این با خلق خدای عزّوجلّ نیکو روید و رعایا را سبک بار دارید(بار سنگین مالیات از دوش مردماتن بردارید) و ضعیفان را میازارید و دانایان را حُرمت دارید و با نیکان بنشینید و از بدان بپرهیزید و خویشکاران (کسانی که کار خود را به درستی انجام می دهند) را میازارید. خدای را و فرشتگان را بر خویشتن گواه گرفتن که اگر کسی بخلاف این طریقی سِپُرد هیچ ابقا نکنم. «همه گفتند چنین کنیم و فرمان برداریم »
چون چند روز ی چند برآمد همه بر کار خویش باز شدند(به راه پیشین بازگشتند- ستمبارگی از سرگرفتند) همان بیدادی و دراز دستی بر دست گرفتند و مَلِک انوشیروان را بچشم کودکی نگاه می کردند و هر گردن کشی چنان می دانستند که نوشیروان را او بر تخت پادشاهی نشانده است، اگر خواهد او را پادشاه دارد و اگر نخواهد ندارد. نوشیروان تن می زد(بردباری می نمود) و با ایشان روزگار می گذرانید تا بر این چند سال بگذشت.
مگر سپاه سالاری بود نوشیروان عادل را و او والی آذربایگان بود. در همه ی مملکت او هیچ امیری و سپهسالاری از او توانگرتر و با نعمت تر نبود و هیچ کس را آن آلت (زیستمایه – ساز و برگ) و عُدَت(ساز و برگ جنگ مانند خواربار و جنگ ابراز) و خیل و تجمل نبود که او را . مگر او را آرزو آنچنان افتاد در آن شهر که می نشست که بر حوالی آن شهر نشستگاهی و باغی سازد و در آن بقیمت پاره یی زمین (تکه زمینی) بود از آنِ پیرزنی بدان مقدار که دَخل آن هر سال چندان بودی که حِصِه پادشاه (مالیات) بدادی و برزیگر نصیب خویش برداشت و چندان بماندی که این پیرزن را سال تا سال هر روز چهارتا نان رسیدی جو آمیز. نانی بنان خورش دادی و نان بروغن چراغ و یک نان بچاشت(خوراکی که در بامداد خورند) خوردی و دیگری بشام و جامه ی او بترحم مردمان کردندی (مردم از راه دلسوزی تن پوشی به او می بخشیدند) و هرگز از خانه بیرون نیامدی و در نهفت و نیاز روزگار می گذاشتی . مگر(در اینجا به چم « ولی» آمده است) این سپاه سالار را آن پاره زمین او در خورد بود(شایسته،سزاوار،هماهنگ) که در جمله ی باغ و سرای گیرد. کس به نزد پیر زن فرستاد که این پاره ی زمین بفروش که مرا در خورد است. پیرزن گفت که نفروشم که مرا درخوردتر است که مرا در همه ی جهان این قدر زمین است و قوت(نان روزانه) و من است، «کس قوت خویش نفروشد!» گفت: من بها بدهم و یا عوضش زمین دیگر بدهم که همچندان دخل باشد.» پیرزن گفت: « این زمین من حلال است، از پدر و مادر میراث دارم و آب خورَش نزدیک است و همسایگان موافق اند و مرا آزرم (شرم،نرمی بزرگی، مهربانی، والامندی) دارند. آن زمین که تو می خواهی مرا دهی چند معنی در او نباشد( این ویژگی ها را ندارد) . اگر خواهی(خواهش می کنم) دست از این زمین بدار .» این سپاه سالار گوش به سخن پیرزن نکرد و بظلم زمین او را بگرفت و دیوار باغ گرد او در کشید. پیر زن در ماند و کارش بضرورت(نیازمندی) رسید. بدان راضی شد که بهاش بدهد یا عوض . خویشتن را پیش او افکند و گفت: «بها بده یا عوض» درگوش نگرفت و در او ننگریست و او را بچیز نداشت(او را بی ارزش شمرد) پیرزن نومید از پیش او بیرون آمد و تیز او را در سرای خود نگذاشت و هرگاه که این سپاه سالار بر نشستی و بتماشا و شکار شدی پیرزن بر راه او بنشستی . چون او فراز رسیدی بانگی برداشتی و بهای زمین خواستی. هیچ جوابش ندادی و از او درگذشتی و اگر با خاصگیان(خویشاوندان – نزدیکان) و ندیمان و حاجبانش(دربان- سرایدار) بگفتی، گفتندی « آری بگوییم» و هیچ کس با او نگفتی و بر این حدیث دو سال برآمد.
پیرزن سخت اندر ماند و هیچ انصاف نیافت. طمع از وی ببرّید و با خود گفت« آهن سرد می کوبم. خدای تعالی ز بَر هر دستی دستی آفریده است ( دست بالای دست بسیار است!) . آخر این با همه ی جبّاری چاکر و بنده نوشیروان عادل است . تدبیر من آن است رنج بر تن نهم و از اینجا به مداین روم و خویشتن پیش نوشیروان افکنم و حال خویش معلوم او گردانم. باشد که انصاف خویش از او بیابم». پس با هیچ کس از این معنی نگفت و ناگاه برخاست و به رنج و دشواری از آذربایگان به مداین شد. و چون در و درگاه نوشیروان بدید با خویشتن گفت: « مرا کی بگذارند که من در این جا روم؟ آن که والی آذربایگان است و چاکر این است مرا در سرای او نمی گذاشتند. پس این که خداوند جهان(برنامی برای شاهنشاه ایران، در شاهنامه بگونه جهان کدخدای آمده) است کی گذارند مرا که در سرای او روم و او را توانم دید؟ تدبیر آن است که هم در این نزدیکی جایگاهی بدست آرم و پوشیده می دارم. باشد که در صحرا خویشتن پیش او افکنم و حال و قصه ی خویش بر او عرضه کنم .
قضا را آن سپاه سالار که زمین او بِستُده بود بدرگاه آمد. مَلِک نوشیروان عزم شکار کرد. پیرزن خبر یافت که مَلِک بفلان شکارگاه بشکار خواهد شد بفلان روز. پیرزن برخاست، پرسان پرسان بسختی و دشواری بدان شکارگاه شد و پسِ خاشاکی بنشست و آن شب بخفت. دیگر روز نوشیروان در رسید و بزرگان لشکر همه در گذشتند و بشکار کردن مشغول شدند چنانکه نوشیروان با سلاح داری بماند و در شکارگاه می راند. پیر زن چون مَلِک را تنها یافت از پس خار بُن برخاست و پیش مَلِک دوید و و قصه بر داشت و گفت : « ای ملک اگر جهان داری، داد این پیرزن ضعیفه بده و قصه ی او را بخوان و حال او را بدان». نوشیروان چون پیرزن را بدید و سخن او بشنید دانست که تا او را سخت ضرورت نبودی بشکارگاه نیامدی. اسب سوی او راند و قصه ی او بِستُد و بخواند و سخن او بشنید. آب در دیده ی نوشیروان بگردید. پیرزن را گفت: هیچ دل مشغول مدار(هیچ نگران مباش). تا اکنون کار ترا افتاده بود، اکنون که معلوم ما گشت تو فارغ شدی. کاریست که ما را افتاده است. مراد تو حاصل کنم. آنگاه ترا به شهر تو بفرستم. روزی چند اینجا بر آسای که از راهی دور آمده یی». از پس نگریست فراشی را دید از آن خویش که بر استر موکبی نشسته بود و همی آمد. او را گفت: « فرود آی و این زن را بر استر بنشان و به دیهی(به روستایی) بَر و به ده مهتر(کدخدای روستا) سِپار و خود باز آی . چون از شکار باز گردیم او را از آن دِه به شهر بَر و بخانه ی خویش می دار و هر روز دو من نان و یک من گوشت و هر ماه پنج دینار زر و از خزانه ی ما بدو می رسان تا آن روز که ما او را از تو طلب کنیم » پس فراش همچنین کرد.
و چون مَلِک نوشیروان از شکارگاه باز گشت همه روز می اندیشید که چگونه چاره کند که این حال به درستی چنین هست که پیرزن نموده است، چنانکه هیچ کس را از بزرگان معلوم نباشد. پس نیم روزی به وقت قیلوله (خواب نیم روز) خلق همه خفته بودند و سرای خالی بود، خادمی را فرمود که به فلان وثاق(بند – ریسمان – در اینجا در چم خانه است) رو و فلان غلام را بیار. خادم برفت و آن غلام رابیاورد. ملک گفت: « ای غلام دانی که مرا غلامان شایسته فراوان اند. از همه ترا برگزیدم و اعتماد کاری بر تو کرده ام . باید که نفقاتی(آنچه هزینه ی زندگی است) از خزانه بستانی و به آذربایگان روی و به فلان شهر و فلان محلت فرود آیی و بیست روز مقام کنی و بدان مردمان چنان نمایی که من بطلب غلامی گریخته آمده ام. پس با هر گونه مردم خاست و نشست کنی و با ایشان در آمیزی و در میان سخن به مستی و هوشیاری از هر کس بپرسی که در این محلت شما زنی پیر بود فلان نام، کجا شد که از او نشانی نمی دهند و آن پاره ی زمین که داشت چه کرد؟ بشنو تا هر کسی چه گویند و نیک یاد گیر و مرا درستی و آن حال خبر باز آور . ترا بدین کار می فرستم و لیکن ترا در بارگاه فردا پیش خود خوانم و به آواز بلند چنان که همه بشنوند بگویم « برو از خزانه نفقات بستان از اینجا به آذربایگان رو و به شهری و ناحیتی که رسی ببین و بپرس تا حال غلّه ها و میوه ها امسال چگونه است. جایی آفت سماوی رسیده است یا نه و همچنین احوال مراعی(چراگاهها) و شکارگاهها ببین و بپرس چنانک یابی بزودی بازگرد و مرا معلوم کن تا هیچ کس نداند که من ترا بچه کار می فرستم.» غلام گفت « فرمان بردارم» نوشیروان دیگر روز چنین کرد و غلام برفت و بدان شهر شد و بیست روز آنجا مقام کرد و با هر کسی که می نشست احوال آن پیرزن می پرسید. همه همین گفتند که این پیر زنی مستور و اصیل زاده بود و ما او را بشوی و نعمت و فرزندان دیده بودیم. شوی و فرندانش همه بِمُردند و نعمتش بیالود و او مانده بود و پاره یی زمین داشت به برزیگری داده بود تا می کِشت و آنچه از آن زمین بحاصل آمدی چندای بودی که چون حِصه ی پادشاه ( مالیات) و قسط برزگری بدادی نصیب او چندان بماندی که تا وقت ارتقاء (بَرشدن) دیگر هر روز چهار تا نان رزق او بودی، یکی به نان خورش دادی یکی به روغن چراغ و یکی به چاشت و دیگری شام بخوردی. مگر(ولی) والی را مراد چنان افتاد که منظری و باغی سازد. زمین او را بزور بگرفت و در جمله ی باغ پیوست نه بها داد و نه عوض و سالی دو این پیر زن در بَر سرای او می شد و بانگ همی داشت و بها می خواست . کس گوش بدو نکرد و اکنون مدتی است تا کس او را در این شهر نمی بینید. ندانیم تا کجا رفت ، مرده است یا زنده .»
غلام باز گشت و بدرگاه باز آمد و نوشیروان عادل بار داده بود . غلام پیش رفت و خدمت کرد. نوشیروان گفت: «بگوی تا چون یافتی؟» گفت: به دولت خداوند امسال همه غلُه ها نیک است و هیچ آفت نرسیده است و مرغزارها خرم است و شکارگاهها آبادان.. نوشیروان گفت سپاس یزدان را خوش خبر است ». چون بار گُسسته شد و سرای از بیگانه خالی ماند غلام را فرمود خواندن و احوال بر رسید. غلام بر آن جمله که شنیده بود باز راند . نوشیروان را حقیقت شد که هر چه پیر زن گفته بود همه راست بود. آن روز و آن شب او را اندیشه و تغابن(فریفتن، به زیان افکندن، افسوس) خواب نبرد . دیگر روز پگاه حاجب بزرگ را پیش خواند و فرمود که: « چون بزرگان در آمدن گیرند چون فلان در آید او را در دهلیز بنشان تا بگویم که چه باید کرد.
چون بزرگان و موبدان ببارگاه حاضر شدند نوشیروان بیرون آمد و بار داد. زمانی بود، روی به بزرگان کرد و گفت: « سخنی از شما بپرسم. چنانکه دانید از روی قیاس تخمیناً براستی بگویید. گفتند « فرمان برداریم. گفت: این فلان را که امیر آذربایگان است چه مایه دستگاه باشد از زر و نقد؟ گفتند: مگر دوبار هزار هزار دینار دارد که او را بدان حاجت نیست بیکار نهاده. گفت مجلس و متاع تا چه حد باشد؟. گفتند: پانصد هزار دینار سیمینه و زرینه دارد. گفت: « از جواهر؟» گفتند ششصد هزار دینار دارد. گفت فرش و تجمل؟ گفتند سیصد هزار دینار دارد. گفت مُلک و مستغل و ضیاع(زمینهای کشاورزی) و عقار؟( آب و زمین کشاورزی) گفتند در خراسان و عراق و فارس و آذربایگان هیچ ناحیتی و شهری نیست که او را آنجا ده پاره(پارچه – هنوز هم شمار روستا را با پارچه می شمارند) و هفت هشت پاره دیه ومُلک و سرای و کاروانسرای و گرمابه و آسیا و مستغل ندارد». گفت اسب و استر؟ گفتند هزار و هفتصد غلام دارد از ترکی و رومی و حبش و چهارصد کنیزک ماه روی» گفت: آن که چندین نعمت دارد و هر روز از بیست گونه طعام و تّره واباها(شوربا ها – خورشت ها) و قلایای (تکه پاره های گوشت بریان کرده) چرب و شیرین خورد و ضعیفی و بیچاره یی که در همه ی جهان دو تا نان خشک دارد، یکی بامداد خورد و یکی شبانگاه – این کس برود، بنا حق آن دو نان را از او بستاند و او را محروم بگذارد، بر او چه واجب آید؟ همه گفتند این کس مستوجب همه عقوبتی باشد و هر بدی که بجای او کنند دون حق او بود. پس نوشیروان گفت: هم اکنون خواهم که پوست از تنش جدا کنید و گوشتش بسگان دهید و پوستش پُر کاه کنید و بر در سرای بیاویزید و هفت روز منادی همی کنید که بعد از این هر کسی ستم کند و توبره یی کاه و مرغی و دسته یی تَره به بیداد از کسی بستاند و متظلمی بدرگاه آید با آن کس همین رود که با این رفت. همچنان کردند .
پس آن فراش را فرمود که: « آن پیرزن رابیاور» چون پیرزن را بیاوردند بزرگان را گفت: این ستم رسیده است و آن ستمکار که جزای خویش یافت.» و آن غلام را که به آذربایگان فرستاده بود آنجا حاظر بود.گفت ای غلام من ترا بچه کاری به آذربایگان فرستادم؟ » گفت بدان تا احوال این پیرزن و تظلم را بر رِسَم و بدرستی و راستی مَلِک را معلوم کنم.».
پس بزرگان را گفت: « تا دانید که من این سیاست از گزاف نکردم و بعد از این با ستمکاران جز بشمشیر سخن نخواهم گفتن و میش و برّه را از گرگ نگاه خواهم داشت و دستهای داراز کوتاه و مُفسدان را از روی زمین برگیرم و جهان بداد و عدل و امن و آبادان کنم که مرا از جهت این کار آفریده اند. اگر شایستی که مردمان هرچه خواستندی کردندی خدای عزّوجلّ پادشاه پدیدار نکردی و بر سر ایشان نگماشتی. اکنون شما جهد کنید تا کاری نکنید که با شما همین رود که با این خدای ناترس ستم پیشه رفت.».
هر که در آن محلی بود از هیبت و سیاست نوشیروان زهره شان بشُد. پس آن پیرزن را گفت بر تو ستم کرد و جزاش دادم و آن سرا و باغ وزمین تو در آن میان است بتو بخشیدم و چهارپای و نفقه یی فرمودم تا بسلامت با توقیع من بشهر و وطن خویش باز روی و ما را بدعای خیر یاد داری. پس گفت: چرا باید که در ِ سرای ما بر ستمکاران گشاده بوَد و بر ستم دیدگاه بسته، که لشکریان و رعایا هر دو زیر دستان و کارکنان ما اند. بلکه رعایا دهنده اند و لشکریان ستاننده. و از بی رسمی ها که می رود و بیدادها که می کنند و از پروانه های دهلیزی یکی آن است که متظّلمی بدرگاه آید بنگذارند او را که پیش من آید و حال خویش بنماید. اگر این زن اینجا راه یافتی او را بشکارگاه رفتن حاجت نیوفتادی.» پس بفرمود تا سلسله یی(زنجیری) سازند و جرسها (زنگ ها) در او آویزند چنانکه دست هفت ساله کودک بدو رسد تا هر مُتظلمی که بدرگاه آید او را بحاجبی حاجت نبود سلسله بجنانند، جرسها ببانگ در آیند، نوشیروان بشنَوَد آن کس را پیش خوانَد، سخن او را بشنود و داد او را بدهد. همچنین کردند.چون بزرگان از پیش او برفتند و بسرای خویش شدند در حال وکیلان(نمایندگان – گماشتگان) و خیل و زیر دستان خویش بخواندند و گفتند بنگرید تا در این ده ساله از که چیزی بنا واجب سِتُده اید و کسی را خونی از بینی بیاورده و بمستی و هشیاری کس را بیازرده اید، باید که ما و شما در این کار بنگریم تا همه ی خصمان را خشنود کنیم پیش از آنکه کسی بدرگاه رود و از ما تظلم کند. پس همگان در ایستادند و خصمان را بوجه نیکو می خواندند و به در سراهای ایشان می شدند و هر یکی را به عذر و بمال خشنود می کردند و با این همه خطی باقرار او می ستند که فلان از فلان خشنود گشت و با او هیچ دعوی ندارد. بدین یک سیاست بواجب
که مَلِک نوشیروان بکرد همه ی مملکت او را بایستاد و دستهای دراز کوتاه و خلق عالم بیاسود چنانچه هفت سال بگذشت و هیچکس بدرگاه از کسی تظلم نکرد . بعد از هفت سال، نیم روزی که سرای خالی بود و مردمان همه رفته بودند و نوبتیان خفته، از جرسها بانگ بخاست و نوشیروان بشنید. در وقت خادم را بفرستاد، گفت بنگرید تا کیست که بتظم آمده است. چون خادمان در سرای بار آمدند خری را دیدند پیر و لاغر و گر (گونه یی بیماری پوستی) که از در سرای اندر آمده بود و پشت اندر آن سلسله می مالید. از جنبش آن جرسها بانگ می آمد . خادمان رفتند و گفتند: هیچ کس بتظلمی نیامده است مگر خری لاغر و پیر و گر گن از در اندر آمده است و چون آسیب زنجیر به پشت او رسیده است او را خوش آمده است و بسبب خارش گر خویش را در آن زنجیر می مالد. نوشیروان گفت: ای نادانان که شما اید، نه این چنین است که شما می پندارید. چون نیک نگاه کنید این خر هم بداد خواستن آمده است. چنان خواهم که هر دو خادم بروید و این خر را در میان شهر بَرید و از احوال این خر از هر کسی بپرسید و براستی مرا معلوم کنید. و خادمان از پیش مَلِک بیرون آمدند و این خر را در میان شهر و بازار آوردند و از مردمان پرسیدن گرفتند که: « هیچ کس هست از شما که این خرک را می شناسد؟ همه گفتند: « ای والله کم کس است در این شهر که این خرک نشناسد.» گفتند چون شناسید؟ برگویید. گفتند: این خرک از آن فلان مرد گازر(رختشوی) است و قُرب بیست سال است تا ما این خرک را می بینیم .
هر روز جامه های مردمان بر پشت او نهادی و به گاذران بردی و شبانگاه باز آوردی. تا جوان بود و کار می توانست کرد عَلَفَش می داد . اکنون پیر شد و از کار فرو ماند آزادش کرد و از خانه بیرون کرد و اکنون مدت یک سال است تا نام آزادی بر این خرک افتاده است و شب و روز در محلت ها و کوی و بازار می گردد و هر کسی مزد خدای را علفی و آبی و مشتی گیاه بدو می دهند مگر دو شبان روز بر او بگذرد و آب و گیاه نیابد و هرزه می گردد.»
چون هر دو خادم از هر که پرسیدند همین شنیدندی باز گشتند و معلوم نوشیروان کردند . نوشیروان گفت: «شما را گفتم که این خرک هم بداد خواستن آمده است؟ » این خرک را امشب نیکو دارید و فردا آن مرد گازر را با چهار مرد کدخدای از محلت او با این خرک ببارگاه پیش من آریی تا آنچه واجب آید بفرمایم.»
دیگر روز خادمان چنین کردند. خر را و گازر را با چهار مرد کدخدای بوقت بار پیش بردند. نوشیروان گازر را گفت: تا این خرک جوان بود و کار تو می توانست کرد علفش همی دادی و تیمارَش می داشتی. اکنون که پیر گشت و از کار کردن فروماند از بهر آنکه تا علفت نباید داد نام آزادی بر وی نهادی و از درش بیرون راندی . پس حق رنج و خدمت بیست سالۀ او کجا رَوَد؟ بفرمود تا چهل دره اش زدند و گفت: تا این خرک زنده باشد خواهم که هر شبانه روز ی چندانکه این خرک کاه و جو و آب تواند خورد بعلم ان چهار مردن بدو می دهی و اگر هیچ تقصیر کنی و معلوم من گردد ترا ادبی بلیغ فرمایم. تا دانسته باشی که پادشاهان همیشه در حق ضعفا اندیشه ها داشته باشند و در کار گماشتگان و مقطعان احتیاط کرده اند از بهر نیک نامی این جهان و رستگاری آن جهان و هر دو سه سالی عمّال مقطعان را بدل باید کرد تا ایشان پای سخت نکنند و حصنی(پناهگاهی ، دژی) نسازند و دل مشغولی ندهند و با رعایا نیکو روند و ولایت آبادان بماند. (خواجه نظام الملک توسی- سیرالملوک- بکوشش هیوبرت دارک- چاپ بنگاه ترچمه و نشر کتاب)
خسرو انوشیروان در شاهنامه
نشست از بر تخت نوشیروان خُجسته دل افروز شاه جوان
جهانی به در گاه بنهاد روی هر آنکس که بُد در جهان داد جوی
به آواز گفت آنزمان شهریار که جز پاک یزدان مدارید یار
که داننده اویست و هم رهنمای هم او دست گیرد به هر دو سرای
مباشید ترسان ز تخت و کلاه گشادست بر هر کسی بارگاه
هرآنکس که آید به روز و به شب ز گفتار بسته مدارید لب
اگر می گُساریم و با انجمن ور آهسته باشیم با رای زن
به چوگان و بر دشت نخجیر گاه بَرِ ما شما را گشاده است راه
بخواب و به بیداری و رنج و ناز از این بارگه کس مگردید باز
مگر آرزوها همه یافته مخسبید یک تن زما تافته
بدانگه شود شاد روشن دلم که رنج ستمدیدگان بُگسَلَم
مبادا که از کارداران من گر از لشکر و پیشکاران من
بخُسبَد کسی با دلی دردمند که از درد او بَر من آید گزند
سخن گر چه اندک بود در نهان بپرسد ز من کردگار جهان
بر آمد ز ایوان یکی آفرین به خورشید بر شد به روی زمین
که نوشیروان باد با فرهی همه ساله با تاج شاهنشهی