C:UsersAlDesktopااا.jpg

رضا شاه بزرگ

«هومر آبرامیان»

C:\Users\Al\Desktop\ااا.jpg

مردی از تبار مردان بزرگ شاهنامه، پهلوان بالا بلندی که اگر نبود، امروز جز در دیرینکده های جهان نشانی از سرزمین زرتشت و کوروش و فردوسی برجای نبود.

درد من تنهایی نیست،

درد من مرگ ملتی است که:

گدایی را قناعت!

بی عرضگی را صبر!

و با تبسمی بر لب!

اینهمه حماقت را حکمت خداوندی می داند!

( مهاتما گاندی)

نگاهی گذرا به کارنامه ی ایران «از آغا محمد خان قاجار تا احمد شاه»

چرخه یی را که آقا «محمدخان» قاجار با کُشتن و چشم درآوردن و آزردن جانِ ایرانیان آغاز کرد، پس از هفت پشت با احمد شاه قاجار پایان گرفت. این چرخه ی سد و سی ساله را می توان یکی از بد شگون ترین چرخه های تاریخ ایران بشمار آورد.

آغامحمد خان

«آغامحمدخان» در شش سالگی جامه ی رزم پوشید و جنگ ابزار بدست گرفت، در پانزده سالگی در بِستر یکی از همسران «عادلشاه» [فرمانروای مشهد] دستگیر، و بفرمان عادلشاه اخته شد.

C:\Users\Al\Desktop\MohammadKhanQajari.jpg

«آغامحمد خان» یک مسلمان خشک مغز و ستیهنده، و مانند همه ی دیگر دین باورانِ خشک مغز، دیو سرشت و اهرمن خو بود بگونه یی که در گرماگرم کُشتن و سوختن و تباه کردن روزگار مردم، از نماز و روزه و بجای آوردن آیین های دین باز نمی ایستاد.

در پی درگذشت «کریمخان زند» ازشیراز شتابان به تهران آمد و در ورامین خود را پادشاه ایران خواند.

با نیرنگ «لطفعلیخان زند» را شکست داد و به ستوربانانش فرمود به او تجاوز کنند، سپس با همان تن و روان پُر از زخم آن جوان تکدانه را به تهران بُرد، نخست چشمانش را از چشمخانه بیرون کشید سپس جانش را گرفت.

در کرمانشاه دست سپاهیان خونریز خود را در کُشتن و چاپیدن و دست یازیدن به زنان و دختران و کودکان مردم باز گذاشت.

در آذربایجان پس از کُشتاری دَد منشانه شهر سراب را ویران، و همه ی آنچه را که برجای مانده بود بکام آتش فرو برد.

در کرمان دهها هزار تن از مردم بیگناه را کُشت و فرمان داد چشمان همه ی مردان را کندند و پیش پای او انداختند( سر پرسی سایکس شمار چشم های کنده شده را هفتاد هزار جفت نوشته است) و به سپاهیان خود فرمان داد تا به همه ی زنان و دختران کرمان دستیازی کنند و کودکانشان را بکشند یا به بردگی گیرند وهمه دار و ندار مردم را بچاپند.

در خراسان، «شاهرخ» پسر پیر و نابینای «نادرشاه» و خانواده اش را در زیر شکنجه های دَد منشانه کُشت و دارریشان را بتاراج بُرد.

در قفقاز فرمان داد کلیساها را ویران کنند و همه ی مردم شهر را بکشند.

پدر تفلیس خواست که چشمان مردم را از چشمخانه بکنند و به زنان و دخترانشان دستیازی کنند، و تا جایی که در توان دارند بکُشند و بسوزند و بچاپند و نغمه شادمانی را از آن سرزمینِ زیبا براندازند، در آن یورش نا جوانمردانه شمار بزرگی از مسیحیان را در رود (کوروش) خفه کردند… پنج هزار تن از مردم گرجستان را به اسیری بردند و شهر را یکسره به آتش کشیدند.

در روز هفدهم ژوئن 1792 سه تن از پیشکارانش پیش از اینکه او جانشان را بگیرد، جانش را گرفتند و دفتر زندگانی آلوده به ننگش را بستند.

فتحعلی شاه قاجار

پس از درگذشت «آغامحمدخان»، برادر زاده اش «فتحعلی‌ شاه»  برجای او نشست و تا سال 1213 (2393 شاهنشاهی برابر 1834 زایشی) نزدیک به سی و هفت سال بر ایران فرمان راند.

«…آنچه با شاه اسماعیل اول در سلسله صفویه آغاز و با کشته شدن آغا محمد خان قاجار به پایان رسید دوران رویارویی مردانه ی جنگ آوران و جنگ های شوالیه ها بود. از زمان فتحعلیشاه قاجار شوالیه ها از صحنه خارج و به جای آنها بساط شترنج بمیان آمد .

آغامحمدخان آخرین نفر از گروه شوالیه های قرن هیجدهم بود ولی جانشین او از یک طرف بعلت خصوصیات و شخصیت خودش و از طرف دیگر بعلت تغییر شرایط، نا چار شد ( یا او را ناچار کردند) که سلاح و خفتان شوالیه ها را به کناری بگذارد و پای میز شطرنج بنشیند .

قدرت های فعال در منطقه، اول عده یی را انتخاب و به آنها چند حرکت ( فقط چند حرکت) از مهره های شترنج را آموختند تا باورشان بشود که شترنج می دانند، سپس به اعتبار این گروه که عمدتاً قصد خیانت به خود و مملکت را نداشتند، ولی مقام مشیر و مشاور پیدا کرده بودند، سران مملکت را بر نطع شترنج نشاندند و وادارشان ساختند، در نبردی که برایش آماده نبودند، و فوت و فن هایی که نیاموخته بودند بازی کنند و به سهولت مات بشوند! مات بشوند تا هرچه را که دارند ببازند، حتی احترام ملت خود را، که باخت آنها را در این بازی اجباری نه به حساب سادگی، بلکه به عهده ی خیانت و ضعف و حقارت آنها می گذاشت.

مهم نبود که این بازیکنانِ محکوم به شکست تا چه اندازه از شکست های خود درس عبرت گرفته و راه موفقیت را بیاموزند، چونکه به نسبت تجربه و آگاهی آنها بازی پیچیده و پیچیده تر می شد، دیگر تعداد مهره ها به 32 و خانه های جدول به 64 محدود نمی شد، بلکه آنقدر که لازم بود تعداد مهره ها بیشتر و خانه ها زیادتر و بازی غامض تر می گردید تا هیچ شانسی برای مات نشدن باقی نماند!. بردن پیشکش!.. ( حسن برمک، ایران حلقه مفقوده، نیویورک 1368)

«… سد ها سال جنگ و ستیز با ازبک ها در شمال، و ترک ها در غرب، و سرداران و عشایر در داخل کشور، از یک سو مجالی برای امنیت و آسایش که لازمه ی توسعه ی فرهنگ و بر قراری تمدن و نیروی سازنده و آینده نگر است باقی نگذاشت و از سوی دیگر سد نفوذ نا پذیر امپراتوری عثمانی در غرب – برای چندین سده ی پیاپی – پیوند سیاسی و اجتماعی ایران را با کشورهای پیشرفته ی اروپا بویژه در دوران انقلاب صنعتی بکلی قطع کرده بود. در نتیجه در روزی که دامنه انفجارهای مستعمراتی از دروازه های جنوب و شمال به ایران کشیده شد، سلاطین و رجال مملکت با همان سادگی و ساده دلی که لازمه شرایط و مختصات قومی و موقعیت زمانی و جغرافیایی و اجتماعی آن مقطع زمانی بود با حریفانی روبرو شدند که نه تنها در متن انقلاب های اجتماعی و سیاسی و علمی و صنعتی پرورش یافته بودند بلکه با داشتن دویست سال آموزش و تجربه استعماری خوب می دانستند که با مقاماتی چنین ساده و ساده دل چه بایست کرد.

آنها در ابتدا در نقش دوست و مشاور و خیر خواه در آستان شاهان و رجال ایران ظاهر و بزودی مورد اعتماد

قرار گرفتند، که اعتماد به دوست و خیرخواهی های او بخشی از سُنَت ها و مکارم اخلاقی ایرانیان است . به محض اینکه درها بروی آنها باز و حرفها در حضور آنها باز گو شد و در امور داخلی و خارجی مورد مشورت

قرار گرفتند، اطلاعات خود را بکار بردند تا در مردم روح تحقیر و بی اعتمادی و اهانت نسبت به شاهان و رجال خود را بوجود آوردند. و هنگامی که اطمینان یافتند که از سُنت های ملی و تقوا و فضیلت و مکارم اخلاقی اثری بر جای نمانده است آنگاه به نمایش شلاق ها خود پرداختند و در موقع خود این شلاق ها را به همراه فشار افکار عمومی، که حالا دیگر برای شاه و رجال خود احترام و اعتباری قائل نبود بکار بردند تا آنها را به هر کاری که می خواستند وا بدارند . از سُنت پیشکشی که سابقه اش به دوران پیش از اعراب می رسد، استفاده کرده و با ادب و آداب پیشکش هایی به مقامات دادند تا بلافاصله با بوق و کرنا آن را به اسم رشوه به خورد مردم کوچه و بازار بدهند . جالب اینکه سعی کردند تمام این هزینه ها را هم با ایجاد مراکز اقتصادی و تجارتی از خود آن محل تامین و چنانچه کمبودی هم وجود داشت از کیسه پر فتوت و تمام نا شدنی هندوستان پرداخت کنند.. ( همان، رویه 4 )

در شهریورماه سال 1181 [سپتامبر 1802] هنگامی که «فتحعلیشاه قاجار» سرگرم سربریدن و کورکردن و به دار کشیدن بازماندگان خاندان «نادرشاه افشار»بود، روس ها به سرزمینهای ایرانی یورش آوردند و گُرجستان و گنجه و ارمنستان را گرفتند.

در فروردین ماه سال 1198 ( آوریل 1819 ) برابر پیمان نامه یی، اداره کردن شاخاب پارس به دولت انگلیس واگذارشد.

پس از شکست از روسیه ی تزاری، برابر پیمان نامه ی ترکمانچای خانات ایروان و نخجوان از پیکر ایران بریده و به دولت روسیه داده شد.

در پی شکست شرم آوردیگری ازروس ها، «فتحعلیشاه قاجار» ناگزیراز پذیرش پیمان نامه ی دیگری بنام گلستان شد و سرزمین های قره باغ – گنجه – شکی – شروان – قویا – دربند – باکو- داغستان- استانهای خاوری گرجستان نیز به روس ها بخشید.

محمد شاه قاجار

سومین شاه قاجار در دوازده سالگی دختر عمه ی چهارده ساله ی خود را بزنی گرفت و در 42 سالگی در پی یک بیماری بدخیم چشم از جهان فرو بست. در روزگار او شورش های پیاپی سراسر کشور را فرا گرفتند.

ناصرالدین شاه

چهارمین پادشاه ایرانسوز قاجاردر شهریورماه 1227 بر تخت نشست.

یکی از مردان بزرگ، و از فرهیخته ترین دیوان داران ایران بنام میرزا تقی خان امیر کبیر در روزگار او بر سرکارآمد، ولی پیش از آنکه بتواند کشتی در هم شکسته ی میهن را از آن خیزابه های مرگبار به کرانه یی از آبرومندی برساند، در پی ساخت و پاخت مهد علیا مادر ناصرالدین شاه و تنی چند از درباریان کشته شد.

پس از کشته شدن میرزاتقی خان امیرکبیر، زیر فشارهای مرگبار دولت بهره کش انگلیس «هرات» نیز برای همیشه از دامن ایران جدا شد.

در سال 1277 سراسر کشور با نایابی و کمبود خوارک روبرو گردید و سایه ی مرگ سراسر کشور را فراگرفت. شورش ها ونا آرامی های پیاپی از تهران و تبریز آغاز گشت و بزودی در کران تا کران ایران دامن گسترانید. سپاهیان روس به خاک ایران در آمدند و بی هیچ راهبندی تاختند و چاپیدند و به هرچه خواستند دست یازیدند.

دکانداران دین با تعزیه و سوگواری و خرافه پروری ته مانده ی بهروزگاری مردم را روفتند و جز غم واندوه و سیه روزگاری چیزی برای مردم ایران برجای نگذاشتند.

فرازی از یاداشت های حاج سیاح پس از باز گشت از اروپا به ایران، سامه های بد هنجار روزگار ناصرالدین شاهی را فرا دید ما می گذارد:

«… جماعت عمامه بسرها همه جا را پُر کرده و همه مقامات را صاحب شده اند، کسی نمی داند کدامیک از آنها فهم و سواد دارد و کدامیک ندارد! همه نام آیت الله و حُجت الاسلام و شیخ و ملا دارند! و کارشان این است که به اسم شریعت هر چه می خواهند بکنند و جلو هر چه را نمی خواهند بگیرند!. مومن می سازند، تکفیر می کنند، معامله ی بهشت و جهنم می کنند، کسی جرات ندارد بگوید آقا دروغ می گوید! زیرا بیرق وا شریعتا بلند می شود، به آنها ایراد می گیری، می گویند ایراد به مجتهد جایز نیست! تکذیب می کنی مثل این است که خدا و پیغمبر را تکذیب کرده یی، به هیچ آخوند گردن کلفتی نمی توان گفت که مجتهد نیست یا که عادل نیست! زیرا جمعی قلچماق پشت سرش دارد که هر چه بگوید می کنند… و اما مردم: گرد اندوه بر روی همه نشسته است، رنگ ها زرد، بدنها لاغر، لباسها کثیف، لب ها آویخته، چشم ها برزمین، گویا خرمی و نشاط از این مملکت رخت بربسته و بجز نوحه و زاری چیزی بر جای نمانده است، آنچه باقی مانده است زیارت رفتن و نعش کشیدن و نمازجماعت خواندن است…».

این روند سیه روزگاری مردم ایران همچنان دُنباله دارد تا می رسیم به روزگار «احمد شاه»، واپسین شاه از خاندن قاجار که به ناصرالمک گفته بود: اگر در سویس کلم فروشی کنم بهتر است تا در چنین مملکتی پادشاه باشم.

«احمدشاه» همزمان با آغاز جنگ یکم جهانی{در تیرماه سال 1293} و در روزگاری بر تخت پادشاهی ایران فرازآمد که کشور از دیدگاه مالی ورشکسته، از دیدگاه دینی تا گلوگاه فرو مانده در گندابِ خرافه باوری، از دیدگاه کشورداری بازیچه یی بی ارزش در دست سیاست کاران روس و انگلیس… براستی«کلم فروشی» در کشورهای دیگر بر پادشاهی بر ایران اسلام کوبیده برتری داشت! در سالهای پادشاهی او ایران با روزگاری آنچنان تیره و تار روبرو گشت که تنها در سالهای یورش تازیان مسلمان آنهمه تیره روزگاری را آزموده بود.

ناتوانی و پشت کردن به ارزشهای مردمی، زشتکاری وفرومایگی «احمد شاه» از یک سو، و آتش خانمانسوز جنگ یکم جهانی از سوی دیگر، و بدتر از همه فزونخواهی و سیری ناپذیر، و ستمبارگیهای بدفرجام دولت بهره کش انگلیس، ملت نگون بخت ایران را دچار آنچنان سیه روزگاری کردند که هیچ ملتی در کارنامه جهان آنهمه تلخی و شوربختی را نچشیده بود.

در پی آغازجنگ یکم جهانی، نیروهای روس از مرزهای شمال، و سپاهیان انگلیس از مرزهای جنوبی، ایران را میدان تاخت و تازستمبارگیهای خود کردند. دولت عثمانی هم از مرزهای شمال باختری به آنها پیوست و به درون خاک ایران سپاه کشید.

کارگزاران دولت انگلیس در یک همکاری تنگاتنگ با «احمدشاه» و تنی چند از بلند پایگان کشور، همه فرآورده های کشاورزی را به بهای گران از کشاورزان خریدند و در انبارهای خود ذخیره کرد. نایابی نان و دیگر خوردنیها زمینه ی کُشتار بزرگ در توده های کم درآمد ایرانی را فراهم آورد. همه روزه هزاران کودک وزن و مرد و پیر وجوان بکام مرگی دلخراش فرو رفتند. جعفر شهری گزارشگری که توانست پژواک ناله های جگر سوز میلوینها تن از زنان و مردان و کودکان ایرانی باشد نوشته است:

« در همین قحطی بود که نیمی از جمعیت پایتخت از گرسنگی تلف شد، اجساد گرسنگان در گوشه و کنار کوچه و بازار هیزم‏ وار بر روی هم انباشته شده، کفن و دفن آنها میسر نمی گردید و قیمت گندم از خرواری 4 تومان به 400 تومان و جو از یک من( سه کیلو) 2 تومان به 200 تومان رسیده بود ولی هنوز صاحبان و محتکران آنها حاضر به فروش نمی ‏شدند.»

«احمدشاه» خود بزرگترین انبارکننده ی گندم و دیگر فراورده های کشاورزی در آن روزگار نایابی بود. همدستی شاه قاجار با دولت بهره کش و ایرانسوزانگلیس در کار انبارکردن نیازمندیهای روزانه ی مردم، بزرگترین آسیب را بر پیکر مردم ایران زد. گزارش های بجا مانده از آن روزهای تلخ نشان می دهند که بیشینه مردم ایران ریخت و چهره ی مردمی و آدم وارگی خود را یکسره از دست داده بودند، همه با چشمانی گود افتاده چهار دست و پا می خزیدند و گیاه و ریشه درختان را می خوردند و از خوردن هرچه ازجاندار و بی جان که در دسترس شان بود مانند سگ و گربه و کلاغ و موش و خر و… خود داری نمی کردند.

یک افسر انگلیسی بنام داناهو که نماینده ی سیاسی دولت برتیانیا در باختر ایران بود در گزارش خود نوشته است:

«… پیکرهای چروکیده و بی جان زنان و مردان، رویهم انباشته شده و در گذرگاههای عمومی افتاده اند. در میان انگشتان چروکیده آنان همچنان مُشتی گیاه که از کنار جاده کنده و یا ریشه هایی که از کشتزار در آورده اند به چشم می خورد، با این گیاهان بی ارزش می خواستند در برابر رنج گرسنگی پایداری کنند و از مرگی جانگداز بگریزند. در جایی دیگر، پابرهنه یی با چشمان گود افتاده که دیگر هیچگونه همانندی به آدم نداشت، چهار دست و پا روی جاده جلوی خود رویی که نزدیک می شد می خزید و در حالی که نای سخن گفتن نداشت با اشاره برای تکه نانی التماس می کرد…».

در ماه آوریل سال 1918 فرانسیس وایت دبیر سفارت آمریکا از بغداد راهی تهران شد و با دیدن آنهمه نگون بختی ایرانیان نوشت:

« در سرتاسر جاده ها کودکان لخت و برهنه دیده می شوند که تنها پوست و استخوانی از آنها بر جای مانده است. کلفتی ساق هایشان بیش از سه اینچ نیست و چهره شان مانند پیرمردان و پیرزنان هشتاد ساله تکیده و چروکیده است. همه جا کمبود دیده می شود و مردم ناگزیرند علف و یونجه بخورند و حتی دانه ها را از سرگین سطح جاده جمع می کنند تا نان درست کنند. در همدان چندین مورد دیده شد که گوشت انسان می خورند و دیدن صحنه درگیری کودکان و سگها بر سر جسد و یا بدست آوردن زباله هایی که به خیابان ها ریخته می شود عجیب نیست.»

گزارشگر دیگری بنام کالدول در بهار سال 1918 نوشته است:

« هزاران تن از ایرانیان در پی گرسنگی و بیماری در تهران و مشهد و همدان جان خود را از دست دادند. سیه روزگاری و نگون بختی و گرسنگی در ایران چنان هراس انگیز است که سدها تن از مردم ایران لاشه ی جانوران را می خورند و گاه از خوردن گوشت انسان ها نیز روی بر نمی گردانند…فلاکت گسترده بر شهرها و هزاران روستای ایران فرمانروا است.

کارشناسان بر این باورند که درآن سالهای نایابی که پی آیند زشتکاریهای «احمد شاه» و دولت ستمباره انگلیس بود، دستکم ده میلیون تن از مردم ایران با تلخ ترین شیوه جان باختند. این بزرگترین هلوکاست در کارنامه ی جهان، و شرم آورترین رُخداد در تاریخ ایران بود، شگفتا که هیچ کس در باره آن چیزی نمی گوید و نمی نویسد. (برای آگاهی بیشتر نگاه کنید به جشن های دوهزار و پانسد ساله در گاهشمارمهرماه در همین تارنما)

رضا شاه بزرگ

در گرماگرم تاراجِ ضحاک و افراسیابهای روزگار دیده بجهان گشود

رضا پهلوی شناخته شده با نامهای رضا سواد کوهی (سرزمینی که در آن زاده شد) رضا خان – رضا خان میرپنج- رضاخانِ سردار سپه – و سرانجام «رضا شاه بزرگ»، در روز بیست چهارم اسفند ماه سال 1256 خورشیدی در اِلاشت سواده کوه در استان مازندران چشم به جهان گشود.

اِلاشت نام یک دهکده ی زیبای کوهستانی در مازندران است. کوهستانهای این بخش را سوادکوه می گویند، جایی که پوشیده از کوه و دره و رود و جنگل است.

Related image

چشم انداززیبایی از سواد کوه

شهرهای بابُل و شاهی در شمال، و ساری در شمالِ خاوری ی سواد کوه بالا برافراشته اند. این شهرها و چند شهردیگر همراه با آبادیهای بزرگ و کوچک رویهم «مازندران» گفته می شوند. پیر شهنامه گوی توس اززبان رامشگر مازندرانی در پیشگاه «کیکاوس» مازندران را چنین ستوده است:

که مازندران، شهر ما یاد باد همیشه بَر و بومش آباد باد

که در بوستانش همیشه گل است به کوه اندرون لاله و سُنبُل است

هوا خشگوار و زمین پُر نگار نه سرد و نه گرم و همیشه بهار

نوازنده بلبل به باغ اندرون گرازنده آهو به راغ اندرون

همیشه نیاساید از جُست و جوی همه ساله هرجای رنگست و بوی

گلابست گویی به جویش روان همی شاد گردد ز بویش روان

دی و بهمن و آذر و فرودین همیشه پُر از لاله بینی زمین

همه ساله خندان لب جویبار به هر جای بازِ شکاری به کار

Image result for ‫مناظر زیبای مازندران‬‎

پدر «رضا شاه» بزرگ، «عباسعلی خان» در نیروی قزاق بود و با درجه ی« یاوری» که سپس تر«سرهنگ» گفته شد در فوج سواد کوه زاوری ( خدمت) می کرد.

C:\Users\Al\Desktop\عععخخ.jpg

خانه یی که رضا شاه در آن زاده شد

برادر بزرگترِ عباسعلی خان، فرمانده فوج سوادکوه بود{ فوج یک واژه تازی به چم گروه، دسته و جرگه است. پیش از رضا شاهِ بزرگ به بخشی از قُشُون ایران «فوج» می گفتند. در زمان «رضاشاه» که ارتش نوین ایران پایه گذاری شد، اینگونه واژه های تازی و ترکی، بفرمان «رضا شاه» جای خود را به واژه ها و نامهای خوش آهنگ پارسی سپردند، در ارتش نوین شاهنشاهی، واژه ی زیبای ارتش برجای قُشُون ترکی نشست و فوج تازی جای خود را به هنگ پارسی داد.}

«عباسعلی خان» پدر «رضا خان» دستیار فرمانده، و پس از برادرش فرمانده ی فوج بود.

محمد رضا شاه پهلوی شاهنشاه آریامهر در نامه ی بسیار ارجمندی بنام: مأموریت برای وطنم نوشته اند:

« پدرم در سال 1256 در استان مازندران که نزدیک بحر خزر است پا به عرصه ی وجود گذاشت. او برخلاف پادشاهان قاجار که چنانکه گفتم از نژاد تُرک بودند از خانواده ی اصیل ایرانی بود و پدر و جَدّش در ارتش ایران با سِمَت افسری خدمت کرده بودند.

جَدّ او در یکی از جنگهای ایران و افغانستان از خود شجاعت و رشادت مخصوصی نشان داده و پدرش فرماندهی هنگی را که در استان مازندران ساخلو داشت عهده دار بود .

در ایامی که پدرم چهل روز بیش از عمرش نگذشته بود، پدرش جهان را بدرود گفت و مادرش مُصمم شد که فرزند کوچک خویش را به تهران بیاورد. در این مسافرت در عرض راه از شدت سرمای زمستان نزدیک بود فرزند خردسال وی تلف گردد..»

اِلاشتیهای سالمند از روزهای سخت «نوش آفرین خانم» مادر «رضا خان» و کودک شیرخواره اش که در زمستانی سخت و در راهی پر از گردنه های برف گیر راهی تهران شدند داستانها گفته اند:

« خدا رحمت کند مادر رضا« نوش آفرین» خانم بود که در زندگی خیلی رنج وسختی دیده بود. خود «رضا» برایم تعریف می کرد که پدرش(عباسعلی خان) درست دو ماه پس از تولد او فوت کرده است .

«نوش آفرین» خانم پس از درگذشت شوهرش «رضا» را بر می دارد به سوی تهران حرکت می کند که همه از این داستان آگاه هستند ولی من چون از زبان خود «نوش آفرین» خانم شنیدم یکبار دیگر ماجرا را نقل می کنم.

پدر «رضا» در آبان ماه سال 1257 فوت می کند و «نوش آفرین» خانم یکی دو ماه در آلاشتِ سواد کوه می ماند و سپس از آنجا کوچ می کند و رو بسوی تهران راه می افتد.

پدر «رضا» نظامی و عضو فوج سواد کوه بود. این خانواده نسل اندرنسل نظامی بودندو پدر بزرگش به نام «مرادعلی سوادکوهی »هم در جنگ های ایران و روس مشارکت داشته و حتی در «هرات» هم جزو قُشُون ایران جنگیده بود.

«نوش آفرین» خانم در سر راه تهران دچار برف و بوران و سرمای شدید می شود و در حوالی امام زاده هاشم متوجه می شود که فرزندش «رضا» یخ زده و نفسش در نمی آید. با حزن و اندوه زیاد و با دل شکسته طفل بی جان را به خادم امامزاده می سپارد تا پس از فرو نشستن برف و مساعد شدن هوا جنازه را دفن کند. اما پس از ترک محل و طی چند فرسخ راه، مهر و علاقه مادری بر او چیره می شود و فی الفور به محل امامزاده هاشم بر می گردد و در کمال تعجب و نا باوری می بیند که طفلِ بی جان که خادم امامزاده او را در محل آخور اصطبل قرار داده بود تا فردا بخاک بسپارد دو باره جان گرفته و نشانه های حیات در او دیده می شود. لذا دست بکار تغذیه کودک می شود و رضا از عالم مر گ به زندگی دوباره بر می گردد.

«نوش آفرین» خانم در تهران برادری داشت که نزد او می رود و رضا را تا سنین نو جوانی در خانه ی برادر بزرگ می کند… پس از اینکه رضا از آب و آتش می گذرد و برای خودش مَمَرّ درآمدی پیدا می کند «نوش آفرین» خانم برای خود شوهری اختیار کرده و خانه برادر را ترک می کند.( خاطرات تاج المولوک آیرملو(ملکه پهلوی) همسر اول رضا شاه – مادر محمد رضا شاه. در گفتگو با: ملیحه خسروداد، تورج انصاری، و محمود علی باتمانقلیج، برای بنیاد تاریخ شفاهی (معاصر) ایران – تهران به آفرین، نیویورک نیما 1380 رویه 31)

تبار شناسی رضا شاه

« جدّ اعلیحضرت «رضا شاه کبیر» که شاهنشاه آریامهر شجاعت و رشادتش را در جنگ یاد آوری

فرموده اند «مراد علی خان سلطان» بود. «حاجی محمد حسن خان سلطان» فرزند «سلیمان خان پهلوان» بود. او فرزند «جهانبخش خان پهلوان» پسر «خسرو خانِ پهلوان» و «خسروخان» فرزند «رمضان خان پهلوان» بود .

در قدیم کسانی را «پهلوان» می گفتند که شجاعت و رشادت ویژه داشتندو در کُشتی پیروز می شدند . کسانی که هر سال در مراسم کُشتی گیری پیروز می شدند، لقب «پهلوان» می گرفتند. مازندرانیها و از جمله مردم دهکده های «سوادکوه» نیز هر سال در روز معیَّن در جایی جمع می شدند و با برپا کردن مراسم کُشتی گرفتن «پهلوان» خود را انتخاب می کردند. هنوز هم در «سوادکوه» چنین مراسمی برگزار می شود.

مردم این منطقه از میهن ما بسیاری از آداب و رسوم باستانی را حفظ کرده اند و چنین آداب و مراسمی را دوست دارند و به آنها احترام می گذارند. ( هوشنگ پور کریمی با همکاری هما تاجِ بازیار، اِلاشت زادگاه اعلیحضرت رضا شاه کبیر، رویه 26)

« … الاشتیها باورها و آیین هایی هم دارند که همانند باورها و آیین های ایرانیان باستان است. مثلاً روشنایی و آفتاب را ارج ویژه می نهند و با گرامیداشت به آفتاب سوگند می خورند، همانگونه که به پدر و مادر و به باورهای دینی و مذهبی خود سوگند یاد می کنند، برای نمونه می گویند «سوگند به خورشیدِ پاک» یا «سوگند به آفتاب خسته تن». در بامداد هنگامی که خورشید را در کار برآمدن می بینند، به آن درود می فرستند، و هنگامی که کمان ماه در آسمان پیدا می شود به آن سلام و گاه کرنش می کنند. نگاه کردن به آب و سبزه را خوش شگون می دانند. هنگامی که به رود یا چشمه می رسند و یا هنگامی که چراغ روشن می کنند به روشنایی درود می فرستند چون آب و روشنایی را بسیار گرامی می دارند. مردم اِلاشت بر این باورند که اجاق خانه ها را باید گرامی داشت، زیرا اجاق هر خانواه کانونِ و نشانه ی پایداری آن خانواده است، از این رو هر گاه بخواهند برای خانواده یی آروزی نیک کنند می گویند: اجاقشان همیشه روشن باد» (همان)

کودکی و نوجوانی

از سالهای کودکی «رضا شاه» بزرگ تا رسیدن به سن چهارده سالگی آگاهی چندانی نداریم، آنچه می دانیم این است که روزگار بسیار سختی را گذرانده و در زیر فشار سختی های روزگار از آموزش دبستانی و دبیرستانی بی بهره بوده است:

«… رضا» در نوجوانی خیلی زحمت کشیده بود آنطوری که خودش تعریف می کرد مدتها شاگرد مسگری بوده و کارش دمیدن در دَم آتشخانه مسگری بوده است. بعد ها چند شغل دیگر را هم تجربه می کند که آخر سر جزو ابواب جمعی اصطبل سفارت انگلستان می شود و در آنجا اسب ها را تیمار می کرده است . پس از این مرحله وارد دیویزوین قزاق می شود و چون اصالتاً از یک خانواه نظامی بوده و روحیه اش با نظامیگری جوشش داشته در این مسر متعالی شده و پیشرفت می کند. .( خاطرات تاج المولوک آیرملو(ملکه پهلوی) همسر اول رضا شاه – مادرمحمدرضا شاه. رویه 33 )

در سن چهارده سالگی به سواد کوه برمی گردد و به فوج سواد کوه می پیوندد. خودش گفته است در آن هنگام آنچنان کوچک بود که دیگران او را سوار اسب می کرده اند.

در سال 1275 خورشیدی پس از کُشته شدن ناصرالدین شاه، “فوج سوادکوه” برای نگاهبانی ازسفارتخانه ها و کانونهای دولتی به تهران فراخوانده می شود. «رضاخان» کوتاه زمانی نگهبان سفارت آلمان در تهران بود، سپس درپایگاه “سرگروهبانی” به پاسداری از بانک استقراضی روسیه” به مشهد فرستاده شد و پس از چندی به درجه ی وکیل‌باشی( از گروهبان یکم تا گروهبان سوم را وکیل باشی می گفتند). فرمانده «گروهان شست تیر» شد. در این هنگام ، بپاس چیره دستی و توانایی های ویژه در بهره گیری از مسلسل ماکسیم به «رضا ماکسیم» نامور شد.

C:\Users\Al\Desktop\ععع.jpg

مسلسل ماکسیم ساخت سال ۱۹۱۱در سوئیس

در سال 1288 خورشیدی، همراه با سوارانِ بختیاری و ارمنی  برای خواباندن شورش‌ها و نا آرامی های بومی به زنجان و اردبیل رفت و در نبرد با نیروهای ارشدالدوله (1)  دلیری و شایستگی بسیار ازخود نشان داد و در سال 1294در سن 38 سالگی به فرماندهی «تیپ قزاق» یا آتریاد( قزاق خانه)ی همدان گمارده شد .

بگواهی بسیاری ازهمرزمان او، «رضا» در میان قزاق‌ها، یک افسر آزاداندیش ولی نا آرام وسرکش بود. چاپلوسی را بزرگترین نشان فرومایگی می دانست و با زیردستانش در بریگاد رفتار بسیار دوستانه داشت و گاه از جیب خود به آنان پاداش می‌ داد. گاه مانند همه ی قزاقها با دیگران دست بگریبان می شد و اگر نیاز بود دست به شمشیر هم می‌برد، ولی هرگز در پی کینه ستانی نبود. یکی از افسرانِ هم رده‌اش بنام “علیشاه” در یک زد و خوردِ خونین زخمی بزرگ بر چهره «رضا» زد. زمانی که «رضاخان» وزیر جنگ شد، افسر نامبرده از ترسِ جان گریخت. «رضاخان» فرمان داد او را برگرداندند و با درجه‌یی بالاتر از او دلجویی کرد، علیشاه در ارتشی که رضا شاه بنیاد گذاشت تا پایگاه سرتیپی فرا رفت.

همسران رضا شاه

«رضا خان» نخستین بار دوشیزه یی بنام “صفیه” را در همدان بزنی گرفت. “صفیه” بهنگام نخستین زایمان درگذشت و دختری برای «رضا» برجای گذاشت. او را (همدم فاطمه) نام دادند که سپس تر همدم‌السلطنه نام گرفت

http://www.fararu.com/images/docs/000054/n00054781-r-b-001.jpg
فاطمه پهلوی (همدم‌السلطنه) نخستین فرزند رضا شاهِ بزرگ از نخستین همسر او و دو تن از فرزندان همسران دیگرش.

ازچپ: غلامرضا پهلوی (یگانه فرزند از توران امیرسلیمانی)، همدم‌السلطنه (تنها فرزند مریم) ومحمودرضا پهلوی فرزند (عصمت‌الملوک دولتشاهی).

«… البته من این موضوع را سالها نمی دانستم، بلکه تا شاه شدن «رضا» من این مطلب را نمی دانستم و «رضا» آن را از من پنهان کرده بود .حالا تاریخش را دُرُست بیاد ندارم ولی یادم هست یک روز «رضا» دختری را همراه خودش به کاخ شهری آورد و به من گفت: این دختر من است!. بعد برایم مشروحاً توضیح داد که موقع خدمت در آتریاد همدان با یک زن همدانی بنام « صفیه» ازدواج کرده و این دختر حاصل آن ازدواج است . من این صفیه را هرگز ندیدم ظاهراً رضا برای او مقرری تعیین کرده و به همدان می فرستاد. دخترش هم تا موقعی که به سلطنت رسید من ندیده بودم و همانطور که گفتم از موضوع این مادر و دختر بی اطلاع بودم . اما «رضا» پس از رسیدن به سلطنت موضوع را بمن گفت و دخترش را هم به کاخ آورد و اسم او را هم که «همدم» خشک و خالی بود «همدم السطنه» گذاشت.

«همدم» بعدها با نا پسری مادر رضا (نوش آفرین خانم)، (حدیکجان آتابای ) ازدواج کرد. پس از به سلطنت رسیدن رضا این «حدیکجان آتابای» پای همه ی افراد فامیل آتابای را که اصالتاً ترکمن بودند به دربار باز کرد. (خاطرات تاج المولوک آیرملو(ملکه پهلوی) رویه 34)

«رضاخان» درسال 1295 دوشیزه «تاج المولوک آیرملو» ( فرزند میرپنج تیمورخان آیرملو ) را به همسری گرفت. « تیمورخان آیرملو» افسرمهاجر قفقاز بود:

«… در آنجا (روسیه) یک دسته کمونیست ها بودند که مرام اشتراکی داشتند و مردم را علیه امپراتور تزار و ملاکین تحریک به آشوب می کردند. خلق الناس هم که می دیدند یک عده نظیر لنین و استالین آمده اند و به آنها وعده نان فراوان و خوراک های خوشمزه می دهند گول حرفهای شیرین آنها را خوردند و با کمال بی چشم و رویی پنجه روی اربابان خود کشیدند.

در برابر این عده که عوام به آنها «روسهای سرخ» (بلشویک) می گفتند، یک عده هم بودند که در حمایت از امپراتور تزار و ملاکین و صاحبان سرمایه و کارخانه دارها جلوی بلشویک ها درآمده و با آنها مبارزه می کردند. این عده دوم به «روسهای سفید» معروف شده بودند .

من حالا که قرار شده خاطراتم را بگویم می خواهم بعضی مطالب را بگویم که تا حالا اصلاً و ابداً گفته نشده است. حتی زمان پادشاهی پسر عزیزم «محمد رضا» هم ندیدیم که در کتابهای تاریخ راجع به آنها صحبت شده باشد، از جمله اینکه مرحوم شوهرم اعلیحضرت رضا شاه فقید در سپاه روس های سفید علیه روس های سرخ شجاعانه جنگیده بود. وقتی سرخ ها اغلب نواحی روسیه را تصرف کردند بسیاری از ژنرالهای تزار و بعضی نیروهای وفادار به امپراتور به ایران و ترکیه و کشورهای همسایه فرار کردند.

یک روز پدرم به خانه آمد و اطلاع داد که لشکر قزاق های وفادار به تزار در ایران تقویت شده و انگلیسی ها اسلحه و قوای زیادی به آن ملحق کرده و قصد حمله به قفقاز و باز پس گرفتن منطقه را دارند و او هم باید همراه لشکر روسهای سفید به باد کوبه برود. انگلیسی ها حتی سربازان خودشان و سربازانی را از مستعمرات آورده و قاطی لشکر قزاق کرده بودند.

پدرم همراه قزاق ها و انگلیسی ها رفت و چند ماه در جبهه های متفرقه جنگبد و خسته و کوفته به ایران باز گشت. در مراجعت به ما گفت که یک سرباز ایرانی در جبهه جنگ جان او را از مرگ حتمی نجات داده است. این سرباز فداکار کسی نبود جز «رضا » همسر آینده ی من…(خاطرات ملکه پهلوی ، رویه های 25 و 26)

«… پدرم در طول اقامت در جبهه ی جنگ با انقلابیون روسیه ( در اطراف بادکوبه) از این سرباز خوشش آمده و او را به خدمت شخصی خود گرفته بود. «رضا» اگر چه در ایران متولد و بزرگ شده بود اما او هم از یک خانواده مهاجر بادکوبه یی بود و چون زبان ترکی را خوب می دانست و آدم شوخ و با مزه یی بود خودش را در دل پدرم حسابی جا کرده بود. در جبهه هم در کنار پدرم بوده و گویا موقعی که پدرم در محاصره چند انقلابی قرار می گیرد، «رضا» با شصت تیر خود آنها را به گلوله می بندد و پدرم را از آن مرگ حتمی نجات می دهد.

«رضا» از اینکه مورد توجه یک میرپنج قرار گرفته خیلی خوشحال بود و به این موضوع فخر می کرد.

چند باری به عناوین مختلف به خانه ی ما آمد و ما هم که از رشادت او در جبهه و کمک و معاضدتش به پدرم

مطلع بودیم حسابی از حضور او استقبال می کردیم. این رفت و آمدها موجب آشنایی و متعاقباً ازدواج ما شد.

Related image
تاج‌الملوک پهلوی دومین همسر رضاشاهِ بزرگ(ملکه مادر)

خانه ی ما آن موقع در میدان حسن آباد کنونی بود. یک خانه ی بزرگ با تعدادی زیادی درخت های توت و شاتوت که مرتباً در فصل بهار و تابستان این توت ها و شاتوت ها روی زمین می ریختند و باعث زحمت ما می شدند.

وقتی پدرم با «رضا» آشنا شد در فصل آخر توت او را می فرستاد و رضا هم چند سرباز زیر دستش را می آورد و توت ها را می تکاندند. در موقع شاتوت چینی هم سربازها را بالای درخت می فرستاد تا با دقت شاتوت های رسیده را بچینند. یک بار خودش با آن قد بلند و سبیل پُر هیبت از درخت بالا رفت و یک کوزه شاتوت چید و پایین آورد و سراغ من آمد و با احترام گفت: “رضا این شاتوت ها را شخصاً و با دست خود برای شما چیده است، بخورید و به جان رضا دعا کنید!.” من چون کم سن و سال بودم و عقلم خوب جا نیفتاده بود همانجا کنار باغجه نشستم و تا آنجا که می توانستم از کوزه ی شاتوت خوردم. نزدیکی های غروب دچار سردی شدید شده و حالم بد شد. لله ی مرحومم چندین کاسه نبات داغ فراهم کرد و کلی رسیدگی کرد تا من کمی حالم جا آمد. در این هنگام پدرم رسید و از جریان آگاه شد و در حضور من به مادرم گفت: غلط نکنم این پسره( رضا) پایش اینجا لیز خورده است!.

چون پدرم میرپنج، و «رضا» یک سرباز با درجه ی پایین بود جرأت نمی کرد قدم جلو بگذارد و از من خواستگاری کند. چند ماه بیشتر نگذشت که با حمایت پدرم «رضا» در کار خود ترقی کرد و فرمانده یک گروه قزاق شد.

چندی بعد برای خواهر بزرگم یک خواستگار آمد و پدرم چون شخص خواستگار از همکارانش بود دست او را در دست خواهرم گذاشت و “عالمتاج” با سرهنگ “مین باشیان” ازدواج کرد. خواهر دیگرم هم با “محسن حجازیان” که یک پزشک بود ازدواج کرد.

رضا که دور و بر خانه ی ما می پلکید وقتی دید که یک خواهرم به عقد سرهنگ «مین باشیان» در آمده و یک خواهرم هم همسر یک پزشک شده است بکلی نومید شده و چند وقتی سراغ ما نیامد.

پدرم که متوجه سردی رفتار «رضا» با خودش و با ما شده و موضوع را حدس زده بود، قدم پیش گذاشت و به «رضا» گفت: اگر می خواهی داماد من بشوی من حرفی ندارم!

رضا که آدم نکته سنجی بود به پدرم می گوید: دامادهای شما هر دو دارای مناصب بالا و موقعیت اجتماعی

والا و پول و خانه و امکانات عالیه هستند در حالیکه من یک قزاق ساده ی یک لا قبا هستم.

پدرم که تنها فرزند پسرش را در انقلاب قفقاز از دست داده بود به «رضا» می گوید: تو جای پسرم را برایم پر کرده یی و علاقه من به تو بی حد است، چنانچه بخواهی با «تاجی» ( پدرم مرا تاجی سدا می کرد) زناشویی کنی به تو کمک خواهم کرد.

بدین ترتیب مقدمات ازدواج ما فراهم شد و پدرم یک خانه ی کوچک در حوالی منزل ما در حسن آباد برای رضا اجاره کرد تا عروس خود را به آنجا ببرد .

من با «رضا» بیش از 20 سال اختلاف سن داشتم، «رضا» متولد 1257 بود و من متولد 1276 اما این اختلاف سن تأثیری در شیرینی و حلاوت زندگی مشترک ما نداشت و ما زندگی خوبی را با هم آغاز کردیم.البته شما بهتر از من می دانید که در آن موقع دختران را در سن کم شوهر می دادند و چه بسیار دخترانی که زن پیرمردان کهنسال می شدند. اصولاً سن دختر به ده – یازده سال که می رسید می گفتند دختر ترشیده است!

ما در چنین محیطی زندگی می کردیم. حالا بگویم که اسباب زندگی ما چه بود:

یک عدد زیلوی ساده که کف یک اطاق را کاملاً می پوشاند.

یک عدد تَشت و یک عدد کوزه و دو عدد صندوق چوبی و چند دست لحاف و تُشک و یک لحاف کرسی و مقداری خرت و پرت.

من در همین خانه «محمدرضا» و «اشرف» را به دنیا آوردم. «محمدرضا» چند دقیقه زودتر از «اشرف» پا به دنیا گذاشت . اسم قابله را یادم رفته ولی ورامینی و خیلی ماهر بود.

در بعضی کتاب های تاریخی دیده ام نوشته اند مادر رضا «نوش آفرین خانم » با ما زندگی می کرده است. ولی چنین نبود. خدا رحمت کند مادر رضا « نوش آفرین » خانم در زندگی خیلی رنج و سختی دیده بود .

خود«رضا» برایم تعریف می کرد که پدرش (عباسعلی خان) درست دو ماه پس از تولد او فوت کرده است. عباسعلی خان( پدر رضا) دارای 5 همسر بود. چهار همسر او برایش جمعاً 32 فرزند بدنیا آوردند که از میان آنها من هفت پسر و چهار دختر را دیده و می شناختم، اما خود «رضا» هم نمی دانست بقیه برادران و خواهران نا تنی اش کجا هستند، حتی نمی دانست که زنده هستندیا نه. همسر آخری، مادرِ «رضا» بود که همین یک فرزند را زایید و بعد هم «عباسعلی خان» به علت ابتلا به ذات الریه جان سپرد. ( خاطرات تاج المولوک آیرملو(ملکه پهلوی) رویه های 29 و 30)

«رضاخان» هنگام زناشویی با تاج‌الملوک درسال 1294 خورشیدی درجه ی یاوری (سرگردی) داشت و از اودارای چهارفرزند به نامهای(شمس پهلوی 1296خورشیدی)، (محمدرضا و اشرف پهلوی 1298 خورشیدی) و (علیرضا پهلوی 1301خورشیدی) شد.

C:\Users\Al\Desktop\77.jpg

از راست: اشرف پهلوی، شهناز پهلوی، تاج‌الملوک، محمدرضا پهلوی( شاهنشاه آریامهر) و شهبانوفرح دیبا در

آیین نامزدی شاهنشاه و شهبانو

http://www.fararu.com/images/docs/000054/n00054781-r-b-004.jpg
تاج‌الملوک پهلوی در کنار فرزندان خود در سویس (1314خورشیدی)
از چپ: شمس پهلوی، محمدرضا پهلوی، تاج‌الملوک پهلوی، علیرضا پهلوی و اشرف پهلوی

دیگر همسران رضا شاه

«… خدمت شما عرض کنم که «رضا» آدم بی عاطفه یی نبود، اگر چه بروز نمی داد و آشکار نمی کرد،اما به خانواده اش علاقه زیادی داشت بخصوص به «محمد رضا» به معنای واقعی عشق می ورزید و او را از چشمانش بیشتر دوست می داشت. اما واقعیت این است که پس از تولد «محمدرضا» و «اشرف»، و افزایش مسئولیت های او در سِمَتِ فرمانده کل قشون، و پادشاه مملکت نسبت به من که همسرش بودم آن حرارت و علاقه ی قبلی را نشان نمی داد.

ازدواج های بعدی او هم نه به خاطر علاقه به زن بلکه به خاطر افزایش تعداد فرزندانش بود و بس. رضا بعد ازمن دو ازدواج دیگر هم انجام داد و از مجموع این چهار ازدواج صاحب یازده فرزند شد.

هنگامی که «سردار سپه» شد وضع زندگی ما کمی بهتر شد. «رضا» یک نفر را برای خدمتکاری به منزل آورد که همین آقای «سلیمان بهبودی» بود.

سلیمان وظیفه خرید و تهیه مواد غذایی و ملزومات مورد نیاز منزل را بعهده داشت. یک آشپز هم از قُشُون آورد که در منزل ما پُخت و پز می کرد.

در این موقع من فقط به «محمدرضا» و «اشرف» می رسیدم و سعی و اهتمام جدی در تربیت و پرورش آنها داشتم. رضا به بچه ها نهایت علاقه را داشت و خیلی تلاش می کرد در طول روز کوچکترین فرصتی پیدا کند و خودش را به بچه ها برساند. بعد ها که «محمدرضا» بزرگتر شد درشکه مخصوص می فرستاد تا بچه را نزد او به ارکان حَرب ( کانون رزم) که در خیابان باغ ملی بود ببرند.

«رضا» با آنکه «سردارسپه» شده و مرد قَدَر قدرتی بود اما ریخت و پاش نمی کرد و به همان زندگی دوران عسرت خو گرفته و ما را هم مجبور به صرفه جویی و قناعت در امور معیشتی می کرد، حتی حساب و کتاب مخارج خانه را دقیقاً کنترل می کرد و( سلیمان) بهبودی هر ماه موظف بود مقدار قند و چای مصرفی، و در زمستان ها هیزم و سایر مواد مصرفی نظیر ذغال و خاکه ذغال و مواد غذایی و سایر ملزومات را به «رضا» حساب پس دهد، و اقلاً هر چند ماه یکبار بر سر زیاد شدن مخارج و مصرف اجناس عصبانی می شد…

«رضا» چون خودش نظامی بود هیچ شغل دیگری را در دنیا غیر از نظامیگری به رسمیت نمی شناخت! «محمدرضا» را در سن شش سالگی به «دبستان نظام» تهران که خودش تأسیس کرده بود فرستاد تا تحت تربیت مربیان نظامی آموزش ببیند. علیرضا را نیز به دبستان نظام فرستاد. «محمدرضا» حدود شش سال در دبستان نظام تهران بود و بعد برای ادامه تحصیل به سویس فرستاده شد. «علیرضا» هم تا کلاس چهارم ابتدایی در دبستان نظام تهران بود و متعاقباً به لوزان ( سویس) فرستاده شد و حدود شش سال در لوزان ماند. «علیرضا» قدی بلند و قیافه یی جدی داشت و «رضا» برای او نه فقط یک پدر ، بلکه یک الگو و حتی یک «بُت» بود . «علیرضا» پدرش را به حد پرستش دوست می داشت.

این پسر عزیزم در سال 1333 شمسی موقع پرواز با یک فروند هواپیمای داکوتا دچار سانحه شد ضمن سقوط در کوههای اطراف تهران جان شیرین را از دست داد و منِ بدبخت را برای تمام عمر داغدار کرد. «علیرضا» در موقع فوت 31 سال داشت. متاسفانه پس از درگذشت جانگداز جگر پاره ام شایعات نا جوانمردانه یی را بر سر زبان ها انداختند و گفتند «علیرضا» در یک توطئه خانوادگی جان باخته و «محمدرضا» او را به هلاکت رسانده است. من از سال1331 شمسی تا به حال سکوت کرده ام اما حالا عرض می کنم که چون تاریخ سقوط هواپیمای «علیرضا» مصادف بود با حوادث و بلوا و آشوب های سیاسی سالهای 1330 به بعد، دشمنان خاندان پهلوی و سیاست بازان فرومایه کوشیدند با متهم کردن فرزند ارشدم به قتل برادر، در خانواده ی سلطنتی شکاف بیاندازند و «محمدرضا» را بد نام کنند. باید بگویم که «علیرضا» فوق العاده به برادر بزرگترش احترام می گذاشت و از او تبعیت می کرد. حالیه که علم هوانوردی فوق العاده پیشرفت کرده و طیاره ها خیلی مُدرن و پیشرفته اند، باز هم هر روز می شنویم که هواپیماها گاهاً سقوط می کنند. در آن موقع سقوط هواپیما یک امر طبیعی بود و از اتفاق اینکه یکی دوبار هم هواپیمای حامل «محمدرضا» تا مرز سقوط و نابودی پیشرفته بود . من شهادت می دهم که هیچ اختلافی میان «محمدرضا» و «علیرضا» نبود .

«علیرضا» در گرگان یک مزرعه کشاورزی داشت که از پدرش به ارث برده بود. در شبِ ششم آبان ماه سال 1333 موقعی که از سرکشی به مزرعه اش بر می گشت دچار سانحه هواپیما شد. ( خاطرات تاج المولوک آیرملو(ملکه پهلوی) رویه های 35 تا 39 )

http://www.fararu.com/images/docs/000054/n00054781-r-b-006.jpg

محمدرضا پهلوی در کنار مادرش تاج‌الملوک پهلوی

توران امیرسلیمانی ( قمرالملوک) سومین همسر رضا شاه

«رضاشاه» در سال 1300خورشیدی هنگامی که سرپرست وزارت جنگ بود با دوشیزه ملکه توران ( قمر الملوک)، دختر«عیسی خان مجد السلطنه امیر سلیمانی» و نوه ی «مهدیقلی خان مجدالدوله» از بزرگانِ در بار قاجار زناشویی کرد و برای اینکه همسرانش از هم دور باشند خانه ی دیگری در پیرامون چهار راه پهلوی برای ، ملکه توران فراهم کرد:

« بعد از تولد «علیرضا» رابطه زناشویی من و «رضا»رو به سردی گذاشت، سد البته که رضا نهایت احترام را برایم قائل بود و از هیچ نظر برایم کم نمی گذاشت. حتی در مورد ازدواج با توران امیر سلیمانی ( مادر غلامرضا) از من اجازه گرفت وقسم خورد که اگر من اجازه ندهم ازدواج مجدد نخواهد کرد.

File:TouranAmirSolaymani.jpg

توران امیرسلیمانی سومین همسر رضاشاه

من با کمال میل و رغبت به او گفتم که می تواند زن بگیرد . اولاً می دانستم که «رضا» بچه دوست دارد و من دیگر نمی توانم برای او بچه بیاورم. دویم اینکه او حالا «رضاشاهِ» قَدَر قدرت بود و هر کار می خواست می توانست انجام دهد. بنا براین باید قدر تواضع او را می دانستم و وقتی احترامم کرده و از من اجازه خواسته است باید این اجازه را به او می دادم. (همان، رویه 40)

«… هیچ زنی چشم دیدن هوو را ندارد. بنابر این بنده را متهم به حسادت و این جور حرفها نکنید. من هم مثل همه زنها از هوو خوشم نمی‌آمد. اما راه دیگری نداشتم و ناگزیر بودم به خاطر رضایت شوهرم کوتاه بیایم و شرایط را تحمل کنم. این دختر (توران) دماغی بسیار پرنخوت و سِر پُر بادی داشت. با آنکه در کمال خوشحالی و رضایت تن به ازدواج داده بود، پس از ازدواج و تولد غلامرضا (1302) بنای ناسازگاری را گذاشت و می خواست «رضا» را تحت تسلط خود درآورده و او را وادار کند تا مرا از قصر بیرون کند و خودش ملکه ایران شود. «رضا» نتوانست این زن خودپسند را تحمل کند و پس از تولد «غلامرضا» او را طلاق داد و فرستاد دنبال کارش».

توران پس از طلاق از «رضا» در سال 1302 شمسی، تا سال 1322 ازدواج نکرد. سپس با بازرگان ثروتمندی به نام «ذبیح‌الله ملکپور» وصلت نمود و تا هنگام مرگ «رضاشاه» به همراه تنها فرزندش «غلامرضا پهلوی» در یکی از عمارتهای دربار زندگی می‌کرد. وی پس از انقلاب اسلامی‌مدتی در آلمان بسر برد و در سال 1373 شمسی در پاریس در خانه سالمندان فوت کرد. (همان، رویه 41 )

عصمت دولتشاهی

«رضاشاه»ازراه امیرلشکر«خدایارخان خدایاری» با «عصمت‌الملوک دولتشاهی» دختر«غلامعلی میرزا مجلل‌

الدوله دولتشاهی» که سپس تر از سوی «رضاشاه» به (ریاست تشریفات دربار) گمارده شد، آشنایی پیدا کرد و پس‌از چندی وی را به همسری گرفت.

«عصمت‌الملوک» از سال 1302 که به دربار آمد تا هنگام تاجگذاری «رضاشاه» در سال 1305، سه فرزند به نامهای (عبدالرضا 1303)، (احمدرضا 1304) و (محمودرضا 1305) و پس از چند سال دو فرزند دیگر با نامهای (فاطمه 1307) و (حمیدرضا 1314) به جهان آورد.

C:\Users\Al\Desktop\200px-Esmat_Dowlatshahi.jpg

عصمت‌الملوک دولتشاهی 1284 – 1374 واپسین همسر رضا شاه بزرگ در جزیره موریس در افریقای جنوبی

نوشته اندکه «عصمت الملوک» به همراه «شمس و اشرف پهلوی» راهی “حرم فاطمه معصومه” شدند. درغرفه های بالایی چادرهای سفید خود را از سر برداشتند تا چادرهای سیاه بسر کنند، در این جابجایی چادرها شتاب بایسته بکار نرفت و «عصمت الملوک» چند دَم بی چادردیده شد. در همان روز شیخ محمد تقی بافقی بر بالای منبر رفت و گستاخانه به «عصمت الملوک» همسر «رضا شاه بزرگ» تاختن گرفت، نزدیک بود که شهر قم برای آن چند دم بی چادر ماندن همسر «رضا شاه» بهم بریزد!. «رضا شاه» هنگامی که از این پیشامد آگاه شد همراه با گروهی از سربازان و درجه داران به قم شتافت و شیخ بدسرشت را در حرم بدست خود گوشمالی داد.

«عصمت الملوک» پس از انقلاب اسلامی در تهران ماند و در سال 1374 خورشیدی در سن 90 سالگی چشم از جهان فروبست و دربهشت زهرا  به خاک سپرده شد.

شوخی های رضا شاه

«… همه خیال می کنند رضا چون آدم قوی هیکلِ بلند بالایی بود اجباراً اهل خنده و شوخی و تفریح نبود! حالا چند خاطره از کارهای با مزه ی «رضا» برایتان بگویم: یکبار که برای تغییر آب و هوا و استراحت و تفریح به چالوس رفته بودیم، فرماندار نظامی شهر که در عین حال رییس کارخانه ی حریر بافی چالوس هم بود جلو آمد و ضمن عرض ادب و خیر مقدم از «رضا» تقاضا کرد که اجازه بدهد مجسمه اش را در میدان اصلی شهر نصب کنند.

رضا پرسید: این کار چقدر خرج بر می دارد؟

فرماندار گفت حدود پنجهزار تومان!

رضا گفت: اگر این پول را به خودم بدهید تا آخر عمر توی میدان شهرتان می ایستم!

یکبار موقعی که «رضاشاه» رفته بود بازدید از کارخانه چیت ساز ی تهران متوجه شد ساعت مچی اش گم شده است. در باز دیداز کارخانه چیت سازی، که توسط مهندسان آلمانی در اطراف ری ساخته شده بود، رییس شهربانی هم همراه رضا بود.

«رضا» موضوع گم شدن ساعت را به رییس شهربانی اطلاع داد و بعد از خاتمه بازدید به کاخ شهری برگشت.

هنگامی که «رضاشاه» به کاخ شهری بر می گردد متوجه می شود ساعت در کارخانه گم نشده ، بلکه آن را روی میز کارش در داخل کاخ جا گذاشته است. به همین خاطر گوشی تلفنن را بر می دارد تا موضوع پیدا شدن ساعت را به «آیرم» ( رییس شهربانی) اطلاع دهد.

«آیرم» به محض اینکه گوشی را بر می دارد و متوجه می شود «رضاشاه» پشت خط است بدون آنکه معطل شود تا «رضاشاه» موضوع پیدا شدن ساعت را به اطلاعش برساند می گوید: اعلیحضرت نگران نباشند! ما دزدان ساعت را شناخته و به فوریت دستگیر و به زندان فرستادیم و همه شان به مشارکت در دزدیدن ساعت اعلیحضرت اعتراف کرده اند!

«رضا» می گوید مرتیکه پدر سوخته ساعت اصلاً گم نشده و پیش خودم بوده است! شما چطور این افرادِ بیچاره را وادار کرده اید که به دزدین ساعت من اعتراف کنند!.

یک نوکر جوان داشتیم که «رضا» از قزاق خانه آورده بود تا ما را در کارهای خانه کمک کند. از اتفاق اسم او «غلامرضا» بود و این جوان تا زمان «سردار سپه» شدن رضا در خانه ی قبلی ما ( چهار راه حسن آباد) بود و در کار های خرید و نظافت و کارهای خانه ما را کمک می کرد.

یک روز «رضا» او را سدا کرد و در حضور ما به او گفت: « چرا این روزها گرفته و غمگینی؟

نوکر که هول شده بود گفت: عاشق شده ام قربان!

«رضا» گفت:خُب! اینکه چیز مهمی نیست، بگو عاشق چه کسی شده یی تا بفرستم برایت خواستگاری کنند.

غلامرضا گفت: عاشق هر که شما امر بفرمایید قربان! بنده چکاره ام که نظری داشته باشم!

ما تا مدتهابه این پاسخ می خندیدیم!

از دیگر ماجراهای جالب که خیلی باعث خنده ما می شد و مدتها به مناسبت های مختلف آن را به یاد می آوردیم یکی هم موضوع آدرس دادن «چراغعلی خان امیر اکرم»، قوم و خویش «رضا» بود. «چراغعلی خان» آدم قلیل الهوش و کم سوادی بود. بعد از آنکه «رضا» کاخ سعد آباد را تکمیل کرد، ما ساکن آن شدیم. تشکیلات [وزارت دربار جلیله ی شاهنشاهی] در ساختمان جلوی محوطه ی سعد آباد مستقر شد.

«چراغعلی خان امیر اکرم» هم در همین وزارتخانه کارهایی انجام می داد. یک روز «چراغعلی خان» نامه یی به پُل سفید نزد اقوامش می فرستد و آدرس خود را در پشت پاکت چنین می نویسد: « وزارت جلیله ی دربار شاهنشاهی، سعد آباد، روبروی مغازه پینه دوزی مش حسین در بندی! »

( مش حسین دربندی پینه دوز کهنسالی بود که از نو جوانی در آن محل مغازه پینه دوزی داشت .

بستگان «چراغعلی خان» وقتی جواب نامه او را می فرستند از قضای روزگار یکی از پاکات نامه به دست «رضا» می افتد و رضا می بیند«چراغعلی خان» برای آنکه نشانی کاخ سعد آباد و قصر شاهنشاهی را درست داده باشد تا نامه رسان گیج و گول نشود! نشانی قصر سعد آباد را روبروی مغازه ی پینه دوزی مش حسین دربندی ذکر کرده است! . رضا هر وقت این مطلب را به یاد می آورد می گفت: خوب شد که مغازه ی پینه دوزی مش حسین روبروی کاخ سعد آباد بود وگرنه پستچی بیچاره نمی دانست نامه را کجا ببرد! (خاطرات، رویه 84)

باورهای دینی رضا شاه

«… روزهای تاسوعا و عاشورا هر محله یی دسته ی سینه زن و زنجیر زن خودش را داشت و این دسته ها راه می افتادند و وقتی به هم می رسیدند بر سر اینکه کدام دسته باید اول عبور کند، زد و خورد می کردند، امکان نداشت در ایام عزاداری بین دسته های سینه زن و زنجیر زن زد و خورد و نزاع نشود و عده یی لت و پار و مجروح و مقتول نشوند.

رضا هم دسته ی مخصوص خودش را داشت ( البته این مربوط به قبل از سلطنتش بود) رضا قزاق ها را که در عشرت آباد بودند با وضع آبرومندانه یی سامان می داد، خودش هم جلوی دسته در حالتی که گِل به سر و رویش مالیده بودبا پای برهنه راه می افتاد و سینه می زد.

دسته قزاق ها خیلی تماشایی بودند چون همراه خودشان یک دسته بابالانچی(موزیک ارتش) هم داشتند که مارش عزا می زد، و قزاق ها نوحه های جالبی می خواندند فی المثل می گفتند:

اگر در کربلا قزاق بودی حسین بی یاور و تنها نبودی

رضا با آن قد و قامت رشید در جلوی دسته، و سایر قزاق ها به ترتیب درجه و منزلت نظامی پشت سر او ردیف شده و سینه می زدند. من همیشه خاطره ی دسته قزاق ها را در ذهنم نگهداری کرده ام، دسته قزاق ها از عشرت آباد (هنگ اسواران) که در واقع خارج شهر بود راه می افتاد و می آمد به محل باغ ملی که در وسط آن یک میدان بزرگ مشق و رژه وجود داشت . گرد وخاک زیادی به هوا بر می خاست و خلاصه هنگامه یی دیدنی بود .( همان، رویه 77)

«… رضا در اوایل آدم با دین و ایمانی بود اما کم کم تحت تأثیر چند نفر از درباری ها مانند «فروغی» ذهنش عوض شد…

«فروغی» (محمد علی خان فروغی) علت همه ی بدبختی ایرانیان را زیر سرِ اعرابِ پیرامون ایران می دانست و با آنکه خودش مسلمان بود، اما می گفت چندان به اسلام باور و اطمینان ندارد. او می گفت: مادرِ همه ی ادیان الهی و وحدتی آیین زرتشت است و بقیه ادیان بترتیب از روی آیین باستانی ایرانیان تقلید شده اند. کم کم حرف های فروغی در «رضا» اثر کرد و کار بجایی رسید که «رضا» بکلی منکر بهشت و جهنم شد و می گفت: در آن دنیا آتشی وجود ندارد، این آتش را ما از این دنیا با خودمان می بریم. بهشت و جهنم را خود انسان در این دنیا برای خودش می سازد… و از این قبیل حرف ها زیاد می زد… «حسینقلی خان اسفندیاری» شوهر خواهرم هم که پزشک مخصوص رضا بود اعتقادی به حرفهای مذهبی نداشت و حتی با عزاداری امام حسین هم مخالف بود و می گفت « در هیچ کجای دنیا مردم برای دشمنان خودشان عزاداری نمی کنند!» این عرب ها دشمن ملت ایران بوده اند و بما حمله کرده اند و جان و مال و ناموس ایرانیان را مورد تعرض قرار داده اند و از این قبیال حرفها می زد…. «رضا» این حرفها را می پسندید و می گفت: من نمی فهمم چرا مردمِ ایران برای عرب ها عزا داری می کنند؟!

بدین ترتیب فکر «رضا» در باره اسلام بکلی عوض شد و تصمیم گرفت دست مُتعصبین را از سر مردم کوتاه کند، به همین خاطر دستور داد ازدواج ها و طلاق ها در دفاتر اسناد رسمی ثبت شوند. تا آن موقع عقد ازدواج و طلاق مردم ثبت نمی شد و فقط صیغه ی عقد و یا خُطبه ی طلاق توسط آخوند محل خوانده می شد و تمام! بعدهم که «رضا» به ترکیه رفت و اوضاع آنجا را دید، دستور داد در ایران هم «کشف حجاب» شود و زن ها چادر سیاه از سر بردارند. البته آخوندها با «رضا» از در مخالفت در آمدند و «رضا» هم دستور ضرب و شتم آنها را صادر کرد تا آنها گوشمالی ببینند و در کارهای حکومتی دخالت نکنند… از بازی روزگار یکی هم این بود که یک آخوند، [در واقع آخوند سابق]، رییس امور دفتر «رضاشاه» شده بود و او هم سد پله بد تر از اطرافیان «رضاشاه» از هم صنف های سابقش انتقاد می کرد و نسبت های بد به آنها می داد! این شخص از اهالی چالوس بود و یک اسم عجیب و غریب داشت. یک روز رضا رفته بود چالوس برای سرکشی به عملیات احداث کارخانه حریر بافی که فرانسوی ها می ساختند. در آنجا چشمش به یک ملای جوان می افتد و او را سدا می زند و صحبت می کند. این ملای جوان خط بسیار خوبی داشت. «رضا» او را به تهران آورد و در دفتر به کار گماشت. ملای جوان هم لباس آخوندی را در آورد و کت و شلوار پوشید. رضا اسم او را هم عوض کرد و گذاشت « هیراد».

پس از کشف حجاب دشمنان گفتند رضا بهایی است…( خاطرات تاج المولوک، رویه های 88 تا 90)

دلبستگی رضا شاه به تاریخ و فرهنگ ایران

«…مرحوم آقای «محمد علی خان» [فروغی] خیلی با سواد بود و علاوه بر اینکه طرف مشورت «رضا» قرار می گرفت ساعت ها می نشست و برای «رضا» از تاریخ گذشته ایران تعریف می کرد و حتی او را تعلیم خط می داد و سواد می آموخت . ما هم می نشستیم و صحبت های «محمد علی خان» را گوش می کردیم. واقعاً تاریخ را خیلی خوب می دانست و وقتی صحبت می کرد چنان قشنگ حرف می زد که ما صدای چکاچک شمشیر نادرشاه را می شنیدیم.

«رضا» از این حرف ها خیلی خوشش می آمد و «فروغی» یکریز از مَجد و عظمت گذشته ی ایران صحبت می کرد. کار بجایی رسیده بود که رضا می گفت: شب ها خواب کوروش هخامنشی و شاهنشاه داریوش را می بیند.

آقای «قائم مقام رفیع» هم داستان های تاریخی پرشوری تعریف می کرد و تا زمانیکه در ایران بود برنامه داستانهای تاریخی شبانه ی ما رو براه بود.

باید بگویم که مرحوم «محمد علی خان فروغی» که مدتها وزیر فرهنگ و معارف بود و خیلی خدمات به فرهنگ مملکت ما کرد به تاریخ بسیار وارد بود و همین روایت های تاریخی او بکلی ضمیر ما را عوض کرد. «رضا» خیلی به تاریخ و گذشته ی ایران علاقه پیدا کرده بود و مرتب می گفت: پس چرا کار این مملکت ما و این ملتِ بیچاره به اینجا کشیده است؟

و بعد خودش جواب می داد: به واسطه ی رهبران بی عرضه.

در شاهنامه ی فردوسی نیز با چنین پرسشی از سوی انوشه روان (ابو منصور محمد فرزند عبدالرزاق) سپه سالار و فرمانروای توس روبرو می شویم، جوانمرد آزاده یی که بفرمان او خداینامه گردآوری شد:

یَکی پهلوان بود دهگان نژاد دِلیر و بزرگ و خردمند و راد

پَژوهنده ی روزگار نُخُست گذشته سخنها همه باز جُست

زهر کشوری موبدی سالخورد بیاورد و این نامه را گرد کرد

بپرسیدشان از کیانِ جهان و زان نامدارن فرخ مهان

که گیتی به آغاز چون داشتند که ایدون به ما خوار بگذاشتند

چگونه سر آمد به نیک اختری بر ایشان همه روز گُند آوری

«فروغی» با توجه به علاقه ی «رضا» به آذربایجان، مدام در گوش «رضا» می گفت که آذربایجانی ها اصیل ترین قوم ایرانی هستند و «زرتشت» هم آذری بوده، و«دین زرتشت» که بهترین دینِ جهان است از آذربایجان برخاسته است.

این چند نفر آدم از بس از این حرف ها زدند که ما در طول دوسه سال همه مان تبدیل به آدم های تاریخ دان شدیم! این تاریخ دانی از یک نظر خوب بود از یک نظر بد! چون از دید ما همه ی مطالب دیگر مربوط می شد به حمله ی اعرابِ مسلمان به ایران و جنایت هایی که آنها در حق ملت ایران کرده بودند. این حرف ها باعث می شد که بچه های من از دین و مذهب متنفر شوند. ومن خیلی آشکار و و اضح نتایج این بد بینی را در بچه ها می دیدم… ( خاطرات، رویه 92)

گامه های فراپویی

در سال 1286 خورشیدی «عبدالله خان»، شناخته شده با نام: «ماژور سرهنگ» درگذشت. در این هنگام «رضاخان» با دریافت درجه ی افسری فرمانده گروهان شست تیر شد.

در سال 1288 خورشیدی آذربایجان دچار آشوبهای بد هنجار گردید. «رضاخان» به فرماندهی گروه قزاق برگزیده شد و برای خواباندن شورشها به آذربایجان رفت. در بازگشت از آذربایجان، بپاس شایستگیهایی که در همه ی زمینه ها از خود نشان داده بود به درجه ی “سلطانی” رسید و بنام “رضا شست تیر” بلندآوازه شد.

http-old-aviny-com-article-maghale-92-12-reza_kh-2.jpg

«رضاخان» هنگام آموزش تیراندازی با مسلسل شست تیر

در سال 1290 خورشیدی محمد‌علی‌میرزا، [پادشاهِ برکنار شده ی قاجار]، همراه با دو برادرش «شعاع‌السلطنه» و «سالارالدوله» به ایران بازگشتند و هرکدام با سپاهی بزرگ از مزدوران کوشیدند تا بر تهران چیره شوند و دوباره برتخت بنشینند. ( برای آگاهی بیشتر نگاه کنید به روز چهاردهم اَمُرداد روز پیروزی جنبش مشروطه درهمین دفتر)

از سوی دولت مشروطه، [نیروی قزاق] بفرماندهی «رضاخان» و گروهان شست تیر به رویارویی با آنها فرستاده شد. دراین درگیری، مزدوران «محمد علی» [شاه برکنارشده ی قاجار و دشمن خونریز جنبش مشروطه] تارو مار، و نیروی قزاق بفرماندهی «رضاخانِ شست تیر» با کمترین آسیب به جایگاه خود باز گشت.

در سال 1293 خورشیدی، «رضا خان» از سوی دولت مشروطه به سرکوبی شورشگران و دزدان تربت جام فرستاده شد. پس از پیروزی در این کار، به درجه ی[یاوری] فرارفت و به فرماندهی «تیراندازان آتریاد همدان» گمارده شد و پس از چندی به درجه ی «فرماندهی گردان پیاده همدان» رسید.

در سال 1294 خورشیدی درجه ی «سرهنگی» گرفت و گردان او به تهران فرا خوانده شد و در بیرون دروازه قزوین اردو زد.

نگاهی از دگر سو به کارنامه ی « رضاخان»

«… رضا خان» تا سن بیست و یک سالگی به گروه نگهبانان بخش سوادکوه سر و سامان شایسته یی بخشید به گونه یی که در استانهای شمالی ایران حتی در تهران بلند آوازه شد.

در سال 1275 خورشیدی پس از کشته شدن «ناصرالدین شاه» قاجار، که بخش های گوناگون تهران از امنیت بسنده برخوردار نبود گروه نگهبانی ی [بخش سوادکوه] به تهران فراخوانده شد، «رضاخان» با درجه سروانی در چندین محل حساس تهران با گروه‌های بزرگی که سازمان داده بود به انجام وظیفه پرداخت تا اینکه در سال 1288 خورشیدی همراه با سواران بختیاری برای فرونشاندن شورش ها به بخش هایی از آذربایجان و گیلان رفت .

«رضاخان» در فرونشاندن شورش ها و نا آرامیهای بومی آنچنان دلیری و از خودگذشتگی نشان داد که پس از باز گشت به تهران درجه سرهنگی گرفت و در پایگاه فرماندهی تیپ همدان و چند سِمَت دیگر، بکارپرداخت.

«رضاخان» از هنگامی که خود را شناخته بود ناظر بر اوضاع نا مطلوب کشور و خیانت های زیانبار شمار زیادی از پایوران کشور، و دخالت های ستمگرانه ی بیگانگان در کارها، و پریشان روزگاری مردم ایران آگاهی کامل داشت. چه بسا در جوانی طرحها و روشهای بسیار تندی را در فکر و ذهن خود بر علیه ایرانیان خائن و بیگانگان ستم پیشه و متجاوز می پروراند و چه آرزوها برای پایان بخشیدن به بی سروسامانی مردم، و آزادی کشورش از دست بیگانگان، به ویژه روسیه وانگلیس در تک تک سلولهای مغزش خطور می کرد. او همیشه در برابر دخالت های بیگانگان در کارهای داخلی کشورش خشمگین و نا آرام بود. واکنش ها تُند او در برابر بیگانگان همواره زبانزد مردم بود. یک بار در زمان «استاروسلسکی» [یکی از فرماندهان روسی در ایران] آنچنان از دخالت های افسران و روسیه به خشم آمد که سردوشی یکی از افسران بلند پایه ی روسی را که درجه یی بالاتر از خود داشت در حضور «استاروسلسکی» کند و به کارهای ناروای آن افسر و دخالت های بیجایش اعتراض کرد. (هایک رهبریان- معمای نفت و تغییر رژیم در ایران، رویه 36 )

«… روزی ژنرال آیرونساید « نماینده ی ارتش انگلستان » که به دستور مقامات بالای دولت انگلیس به تهران آمده بود، کلیه ی فرماندهان ایرانی را گرد می آورد و به یاری مترجم به آنها فرمان می دهد که « خلع صلاح» شوند. همه ی فرماندهان از دُرشتناک بودن این فرمان گیج و منگ بهم نگاه نگاه می‌کنند، در آن حال و هوای پُر هراس، رضاخان پا پیش می گذارد و با سدای مردانه بر سر ژنرال انگلیسی می خروشد که: ما افسران ایرانی تنها از پادشاه خود فرمان می بریم و فرمان افسران بیگانه را نمی پذیریم.

ژنرال انگلیسی پس از پی بردن به اراده آهنین رضاخان، بیدرنگ محل استقرار سربازان و عوامل انگلیسی را تغییر می‌دهد و احتیاطات بایسته را در برابر واکنش های تند رضاخان بکار می بندد. ( همان، رویه 37 )

«… در تهران یک میدان مشق خاکی بود که سربازان را می آوردند آنجا تمرین کنند.این سربازها لباس نداشتند! و با همان لباس هایی که از روستاهایشان آمده بودند خدمت می کردند، و اغلب کفش هم نداشتند و پابرهنه بودند، تفنگ و سرنیزه و سنان هم نداشتند. به دست هر کدام یک تکه چوب دستی می‌دادند تا آنها را مثل تفنگ در دست بگیرند و رژه بروند. شکمشان هم گرسنه بود.اکثر روزها می رفتند فعلگی (کارگری) می‌کردند یا در باغات و مزارع اطراف شهر کار می‌کردند تا یک لقمه نانِ بخور نمیر بجای دستمزد بگیرند و بخورند زنده بمانند. در یک چنین شرایطی «رضا» شده بود فرمانده یک دسته سرباز در حوالی قزوین یا کرج درست یادم نیست.

«رضا» چون خیلی رشید و قد بلند وهیکل دار بود یک ابهت خاصی داشت، می توانم بگویم در میان همه افسران قزاق منحصر به فرد بود. او اجازه نمی‌داد سربازان تحت امرش بروند فعلگی و مزدوری کنند تا شکمشان را سیر کنند، بلکه در هر کجا اردو می زد، ملاکین و مالدارهای منطقه را مجبور می‌کرد غذا و لباس و ملزومات و مایحتاج اردو را فراهم کنند، و اگر کسی تمرد می‌کرد حتماً او را سخت گوشمالی می‌داد. یک خاصیت دیگر «رضا» این بود که سربازهای رنجور و ضعیف و بیمار را نمی‌پذیرفت و از اردوی خود مرخص می کرد. به همین خاطر دسته تحت امر «رضا» افراد بلند بالا و قوی هیکل و سالم و نمونه بودند و با توجه به روابط حسنه یی که با فرماندهان روسی قزاق و با سفارتخانه‌های خارجی داشت، توانسته بود تعدادی اسلحه اتوماتیک (مسلسل) و تفنگ های سر پُر و توپ های سنگین هم تهیه کند. این دسته حقیقتاً تنها دسته ی آبرومند در ایران بود و شاه هم از ترس و خوفی که از این دسته ی منظم داشت به آنها می رسید.

آنچه که کسی از آن اطلاع ندارد و من ندیدم در کتابهای تاریخی به آن اشاره شده باشد جنگ «رضا» با متجاسرین در رشت و اورمیه و خرم‌آباد و نقاط دور افتاده ایران در زمان سلطنت «محمدعلی‌شاه» و «احمدشاه» است. بنا بر این دسته ی رضا یک دسته ی قزاق جنگ دیده و کار آزموده بود. خود «رضا» با پدرم در جنگ های قفقاز جلوی بلشویک ها ایستاده و با آنها جنگیده بود و همان طور که عرض کردم، در یکی از همین جنگ‌ها جان پدرم را نجات داده بود. در آن هنگام قزاق هایی که در ایران بودند به یاری نیروهای تزار شتافته و با بلشویک ها در جنگ درِ آمده بودند که البته دچار هزیمت شدند و برگشتند. با توجه به جمیع این جهات تنها نیرویی که می شد روی آن حساب کرد همین دسته تحت امر «رضا» بود.

من یادم هست که در آن ایام در تهران امنیت نبود مثلاً تا هوا غروب می کرد اگر زن بخت برگشته یی به هرعلت نتوانسته بود خود را به خانه برساند کارش تمام بود، و لوطی ها و اوباش در ملاء عام او را می ربودند و می‌بردند. در هر محله و کوی و برزن یک عده داش مَشتی و لات و گردن کلفت از مردم و دکاکین باج می‌گرفتند و قداره بند های محلی برای خودشان حکومت داشتند.

سفارتخانه های خارجی ساکن تهران هم در معرض خطر قرار داشتند و خارجی ها برای آنکه در امنیت باشند از «رضا» طلب کمک می کردند و «رضا» برای آنها مأمور قرار می‌داد. خود«رضا» مدت‌های مدیدی نگهبان سفارت خانه انگلیس بود و چون آدم باهوشی بود از انگلیسی ها بسیار چیزها آموخته بود. پس ملاحظه می کنید که «رضا» همه ی امتیازات لازم را داشت تا او را مسئول حفظ نظم و ترتیب پایتخت کنند. ( خاطرات تاج المولوک، رویه های 132 تا 135)

«رضاخان» در پی نشان دادن دلیری، کاردانی و شایستگی، درسال 1299 به درجه ی میرپنجی (فرمانده یگان پنج هزارنفری) رسید که برابر سرتیپ در درجه های رزمی کنونی است.

کودتا در نیروی قزاق

«ناصرالدین شاه قاجار » در دومین بازدید خود از اروپا دلباخته ی آراستگی، سامان پذیری و توانمندیهای شگفت انگیز یگانهای “کازاک” روسیه شد و در بازگشت به ایران خواست که یگانهایی همانند آنها در ایران پدید بیاورد.

به درخواست او گروهی از افسران “کازاک” به فرماندهی «سرهنگ دومونتویچ» به ایران آمدند، و دولت ایران گروهی از سواران قفقازی تبارِ کوچیده به ایران را برای آموزش به آنان سپرد.

پس از «سرهنگ دومنتویچ» ، «سرهنگ چورکوسکی» به فرماندهی بریگاد( تیپ) قزاق به ایران فرستاده شد و در پی او «ژنرال کاساگوسکی» و «سرهنگ چرنوزوبوف» به فرماندهی قزاق ایران گمارده شدند.

در روزگار «محمد علیشاه» قاجار فرمانده بریگاد قزاق کلنل لیاخوف بود. در همین چرخه بود که یگانهای توپخانه و مسلسل سنگین به این بریگاد افزوده شدند، و همین کلنل لیاخوف بود که برابر فرمان «محمد علیشاه» قاجار، سگالشگاه مردم ایران(مجلس شورایملی) را به توپ بست.( برای آگاهی بیشتر بنگرید به چهاردهم آمرداد ماه روز پیروزی جنبش مشروطه در همین دفتر)

در آستانه ی جنگ یکم جهانی، دولت روسیه ی تزاری با بهره گیری از سُستی و ناتوانی دولت ایران، یگانهای قزاق را در تبریز و استرآباد، و سپس تر در رشت و اسپهان و همدان و اورمیه و مشهد پدید آورد و بی آنکه از دولت ایران پروانه بگیرد، از این بریگاد (تیپ) یک دیویزیون (لشکر) پدید آورد.

در سال 1296 خورشیدی دولت کمونیست روسیه به نخست وزیری الکساندر فیودورویچ کرنسکی که از نامدارترین رهبران انقلابِ بلشویکی(2) بود، سرلشکر بارن مایدل را از فرماندهی دیویزیون ایران برداشت و سرهنگ کلرژه را به فرماندهی لشکر قزاق ایران، و سرهنگ استاروسلسکی را در پایگاه «دستیار فرمانده» به ایران فرستاد.

C:\Users\Al\Desktop\Aleksandr_Fedorovich_Kerensky.jpg

الکساندر فیودورویچ کرنسکی نخست وزیر دولت انقلابی بلشویکی

این جابجایی خوشایند دولت بهره کش انگلیس نبود، چرا که قزاق ها تا این هنگام ابزاری در دست دولت روسیه تزاری برای پیشبرد برنامه های آن دولت بودند و دولت بهره کش بریتانیا که در بسیاری از زمینه ها (بویژه در چاپیدن ایران) با روسیه ی تزاری همکاری تنگاتنگ داشت کمترین نا سازگاریی با نیروی قزاق ( که دست پروده ی روسیه و همکار انگلیس در ایران بود) نشان نمی داد، ولی پس از روی کار آمدن دولت بلشویکی روندکارها دگرگونه شد و آن سامان پیشین بهم ریخت!. جایگزینی سرهنگ کلرژه (که هوادار انقلاب بلشویکی و دست نشانده ی دولت انقلابی روسیه در ایران بود) می توانست دردسرهای بدسرانجامی برای دولت بهره کش انگلیس در ایران و افغانستان و هندوستان فراهم بیاورد. پس به هر بهایی که بود می بایست دست سرهنگ کلرژه را از فرماندهی لشکر قزاق در ایران کوتاه می کردند. در راستای چنین آماجی بود که با سرهنگ استاروسلسکی (که از هواداران تزار) بود در «گراندهتل تهران» به گفتگو نشستند و او را برانگیختند تا بیارمندی یکی دیگر از افسران روس با یک کودتا سرهنگ کلرژه را کنار بزند و خود برجای او بنشیند.

این کودتا برابر خواست و برنامه ریزی دولت انگلیس پیروزمندانه به فرجام رسید و «سردار استاروسلسکی» بجای «سرهنگ کلرژه » برجایگاه فرماندهی نیروی قزاق ایران نشست و زمینه ی بیرون راندن افسران روس از ایران را فراهم ساخت. در این هنگام «رضا خان» یکی از افسران بلند پایه ی نیروی قزاقِ ایران زیر فرمان سردار استاروسلسکی بود.

سردار استاروسلسکی

سردار استاروسلسکی فرمانده قزاق ایران

در پایانه ی سال 1920 دولت انگلستان برآن شد تا نیروهای خود را از شمال ایران بیرون بَرَد. این نیروها بی آنکه کارآیی چندانی داشته باشند، هزینه های کلانی برای دولت بریتانیا فراهم کرده بودند. برای انجام این کار (ژنرال آیرونساید Sir Edmond Ironsid) فرمانده نیروهای هم پیمان در شمال روسیه به ایران فرستاده شد تا این جابجایی را زیر نگر بگیرد و با کمترین آسیب به فرجام رساند.

http://haadi.ir/Upload/Image/2016/05/Orginal/390cc727_665a_4056_92b6_572aed8a0643.jpg

ژنرال ادموند آیرونساید

رسیدن ژنرال آیرونساید به ایران با شکست نیروهای قزاق از جنگلی ها و پس نشینی آنها به سوی «آقابابا» در شمال قزوین همزمان شد.

با رسیدن «ژنرال آیرونساید به ایران»، «نورمن» وزیر مختار انگلستان در ایران، «احمدشاه» را برانگیخت تا افسران روس را از ایران بیرون کند و سردار همایون یک افسر ایرانی را به فرماندهی نیروی قزاق بگمارد. «سردار همایون» یکی از افسران کم مایه و بسیار ناشایست برای فرماندهی نیروهای قزاق بود.

«رضاخان» سردار سپه می شود

آیرونساید در یاد داشتهای خود پس از یادآوری برنامه هایی که از سوی خود او و ) نورمن Herman Norman (وزیر مختار British Diplomatic Representatives in Iran ) در راستای برکناری فرماندهان روسی نیروهای قزاق انجام گرفته بود می نویسد: روز بیستم نوامبر سال 1920 – (آبانماه 1299 خورشیدی) به اردوگاه قزاق رفتم و به افسران ایرانی گفتم آماج ما این نیست که بجای افسران برکنار شده ی روسی، افسران انگلیسی را بر سر کار بیاوریم.».

وی در باره ی افسران ایرانی نیروهای قزاق همان شب در دفتر یاد داشت خود می نویسد: «رضا خان» فرمانده بریگاد تبریز بی شک یکی از بهترین افسران ایرانی است.»

یکی دیگر از افسران بلند پایه ی انگلیسی در ایران بنام اسمیت Smith به آیرونساید می گوید: بهترین گزینه برای فرماندهی نیروی قزاق ایران «رضا خان» است.

«آیرونساید» در یاد داشت های روز چهاردهم ژانویه 1921 –( 24 دی 1299) از بازدید دوباره ی خود از نیروهای قزاق یاد کرده و می نویسد:

… «سردار همایون» فرمانده قزاق آدم بسیار سُست و بی مایه یی است، باید او را کنار گذاشت، بهترین گزینه برای فرماندهی لشکر قزاق «رضا خان» است، (او نیروی برانگیزنده و روان راستین این نیروهاست) .

و در زیر همین یاد داشت می افزاید:

«من به این نتیجه رسیده ام که پیش از رفتن از ایران باید این نیروها را سروسامانی شایسته بخشم»

«آیرونساید» در روز دوازدهم فوریه برای واپسین بار با «رضاخان» بگفتگو می نشیند و در باره ی این دیدار می نویسد:

« من با رضا خان مصاحبه کرده ام سرکردگی قزاقان ایرانی را بطور قطعی به او سپرده ام. او مردی واقعی و رُک ترین مردی است که تا کنون دیده ام…»

سرانجام در پی نشست و برخاستها و رایزنی های بسنده، بفرمان «احمد شاه قاجار»، «رضاخان» با برنام “سردار سپه” به فرماندهی نیروی قزاق گمارده می شود و در پرتو کاردانی و شایستگیهای او آرامش و بی هراسی که سال‌ها از کشور رخت بر بسته بود، دوباره به کشور بازمی گردد.

سردار سپه نخست وزیر می شود

«… حرکت قوای تحت امر «رضا» به تهران با اطلاع همه رؤسای قزاق خانه و اولیای امور بود. یک اعتراضاتی به دولت وجود داشت و با فشار «رضا» دولت برکنار شد و «سید ضیاء» با (پشتیبانی انگلیس) صدر اعظم شدو هیچ قرار و مداری برای برکناری «احمد شاه» در کار نبود. (خاطرات تاج الملوک رویه 126)

«رضاخان میرپنج» [سردارسپه] در کابینه ی «سید ضیاء» و سه کابینه ی پس از او که به سرپرستی «قوام السلطنه»، «مشیرالدوله» و «مستوفی الممالک» سامان پذیرفته بودند « وزیر جنگ» بود و سرانجام در روز سوم آبانماه سال 1302، از سوی «احمد شاه» قاجار فرمان «نخست‌وزیری» گرفت، و شاه پس از چند روز به اروپا رفت و کشور را بدست نخست وزیر برگزیده ی خود «رضاخان» سپرد.

در این چرخه «رضاخان» توانست آشوبگران مزدور بیگانه مانند: «شیخ خزعل»، «کلنل محمد تقی خان پسیان»، و «میرزاکوچک خان جنگلی» و آن دسته از بلوچ های شورشی که هر یک بگونه یی دست اندرکار تکه پاره کردن ایران بودند را برسر جای خود بنشاند.

شیخ خزعل، امیر عربستان!

« در اواخر دوره ی قاجار مسئله ی نفت در خوزستان به ویژه میادین نفتی مسجدسلیمان بیشتر از هر زمان دیگری جلب توجه دولت‌های خارجی را می کرد. امپراتوری بریتانیا که در آن استانها در اوج قدرت خود بود، به اغلب مناطق پُر سود و پُر در آمد جهان دست اندازی کرده بود، از جمله منطقه ی نفت خیز خوزستان را همواره مَدنظر داشت و می خواست به هر ترتیبی که امکان دارد آن را تصاحب کند. با استفاده از عوامل اطلاعاتی و اعضای فریماسونری که در حکومت پادشاهان قاجاریه نفوذ کامل داده بود. همچنین با استفاده از ضعف حکومت قاجاریه، دولت امپراتوری بریتانیا در وهله اول موضوع «قرارداد دارسی»(3) را به حکومت ایران تحمیل کرد و در مرحله دوم شخصی به نام «شیخ خزعل» که انگلیسی ها او را «امیرعربستان» لقب داده بودند، بر خوزستان مسلط کردند. در آن سالها «عراق» جزو مستعمرات انگلیس بود. از طریق تأسیسات بصره که در آن طرف اروند رود« شط العرب» قرار داشت به وی کمک های دولتی می رساندند به گونه یی که «شیخ خزعل» توانست در کمترین زمان یک «شیخ نشین حکومتی» در خوزستان به نام «شیخ نشین عربستان!» تشکیل دهد. او حتا توانست با کمک انگلیسی ها ادارات دولتی برا یخود پدید بیاورد و بانک به نام خود تأسیس و پول چاپ کند!. بدینگونه با وجود دولت مرکزی ایران، انگلیسی‌ها حکومت خودمختار «شیخ خزعل» در خوزستان را برای خود تشکیل داده بودند. در اینجا لازم به توضیح است که انگلیسی‌ها از اینگونه روش ها برای تصاحب مناطق پُر سود در حاشیه ی خلیج فارس و جاهای دیگری از جهان همواره استفاده کرده و سودهای کلان برده و بسیاری از ملت ها را چاپیده و با اینهمه در محافل بین المللی همواره مدافع حقوق ملتها و زندگی مسالمت آمیز! در جهان بوده اند!

از این روشِ بهره کشی و استعماری انگلستان، دولت روسیه (همسایه شمالی ایران) نیز در چند سال بعد از جنگ جهانی دوم استفاده کرد و در آذربایجانِ ایران بدستیاری «غلام یحیی»(4) حکومت جداگانه‌یی بنام «حکومت خود مختار آذربایجان» به سود خود پایه گذاری کرد. به هر حال حکومت خودمختار، یا شیخ نشین « شیخ خزعل» «امیرعربستان!» همچنان در تحکیم قدرت خود در خوزستان (با کمک دولت انگلیس) ادامه می داد تا اینکه در تاریخ پانزدهم ماه مه 1909 میلادی (1288خورشیدی) «سرگُرد کاکس» کمیسر سیاسی انگلیسی در خلیج فارس در ملاقاتی با «شیخ خزعل» قراردادی با او منعقد کرد و با در اختیار گرفتن زمین های وسیعی از میادین نفتی مسجدسلیمان و آبادان، عملیات سریع و بی وقفه کشیدن خط لوله به طول 138 مایل از میادین نفتی مسجد سلیمان و احداث سریع تأسیسات نفتی در آبادان آغاز، و در مدت سه سال محموله‌های نفت خام ایران از آبادان به طرف شرکت‌های نفتی طرف قرارداد با انگلیس صادر شد. سال به سال سعی می شد بر صدور نفت یا چپاول نفت ایران افزوده شود. در این سالها بود که خط لوله نفت ایران از طریق زیر زمین و زیر آب «اروند رود» به طرف تأسیسات بصره در آن طرف «اروند رود» در خاک عراق به صورتی که آثاری از آن لوله کشی مشهود نبود کشیده شد و از این طریق نیز چپاول نفت ایران ادامه یافت و بدین ترتیب در غیاب دولت مرکزی ایران، دولت انگلیس در ایران به وسیله ی«شیخ خزعل» که خودِ انگلیسی ها او را در محل ساخته بودند، صاحب نفت در جنوب ایران شدند. به همین مناسبت «شیخ خزعل» را همچنان تقویت می کردند و قول و قرارهایی گذاشته و گفته بودند «مانند همه ی دیگر شیخ نشین‌های خلیج فارس شما و خاندان شما را برای همیشه حمایت خواهیم کرد و… و…»

با این اقداماتِ پیگیر انگلستان، خوزستان ونفت ایران، به کلی از دستِ حکومت مرکزی ایران خارج شده بود و انگلستان از هر طرف نفت ایران را به تاراج می برد. اغلب کشورهای نسبتاً بزرگِ جهان از این دزدی آشکار انگلیس در ایران آگاهی داشتند ولی هیچک توان واخواهی نداشتند.

پرسش بسیار اندیشه انگیز اینجاست که در آن گرماگرم تاراج انگلیس در ایران چرا «دکترمحمد مصدق» و یارانش که دستی دراز در دستگاه فرمانروایی قاجار داشتنندلب فرو بسته و هیچ نمی گفتند؟ چرا درست چند سال مانده به پایان مدت «قرارداد دارسی» که آن قرار داد به خودی خود لغو ، و نفت ایران ملی می‌شد، شروع به ایجاد هیاهو و سر و صدا درباره نفت کردند؟ چرا طرح «جبهه ملی» را سازمانهای اطلاعاتی انگلیس در زمان «شیخ خزعل» که نفت ایران به طور کلی از دست رفته بود علم نکردند؟ پرسش در این زمینه ها بسیار است که پاسخ آنها را باید در برگ برگ تاریخ نوشته و نانوشته ی ایران جستجو کرد. در اینجا بهتر است بجای اینگونه پرسش ها به گزارش کارهای «رضا خان سردار سپه » بپردازیم تا ارزشِ گوهرِ درخشانِ میهن‌پرستی و ملت دوستی آن مرد بزرگ را بهتر بشناسیم.

در روز دوم آبان ماه 1303 خورشیدی(بیست و چهارم اکتبر 1924 میلادی) به موجب گزارشی که از اهواز به تهران رسید، «شیخ خزعل» با پشتیبانی همه سویه ی انگلستان به تجهیز بیست هزار تن از افراد طوایف مختلف ایرانی پرداخته و با همبستگی با «امیرمجاهد بختیاری» پانزده هزار نفر تفنگچی بختیاری نیز برای همکاری با قوای «خزعل» آماده می شوند. افزون بر این، سران ایلات «قشقایی» و «ممسنی» و «بویراحمدی» پیمان می بندند که به محض شروع حمله از سوی نیروهای «شیخ خزعل» و «امیر مجاهد» به نیروهای دولتی، آنها نیز با 60 هزار تفنگچی و افراد مسلح به کمک قوای «خزعل» و«امیر مجاهد» بشتابند و جمعاً با یک صد هزار مرد مسلح نیروهای نظامی «رضا خان، سردار سپه» را از همه سو محاصره کنند.

در تاریخ دهم آبان ماه 1302 خورشیدی (یکم نوامبر 1924 میلادی) در پی دومین یورش نیروهای رزمی زیر فرمان «رضا خان، سردار سپه»، مزدوران زیر فرمان «شیخ خزعل» در محله ی «زیدون» به سختی شکست می خورند و به سوی«هندیجان» می گریزند. در این برخورد شمار زیادی از مزدوران «شیخ خزعل» و دیگر هم پیمانان او کشته و جنگ ابزارشان بدست نیروهای زیر فرمان «سردار سپه» می افتد.

در روز بیستم آبانماه 1303 خورشیدی (یازدهم نوامبر 1924 میلادی) «سردارسپه» برای یکسره کردن کار «شیخ خزعل» و هم پیمانانش در خوزستان و کوتاه کردن دست انگلیسی ها از چپاول نفت ایران، از طریق اصفهان به سوی جنوب عزیمت کردند. «رضا خان سردار سپه» به هنگام حرکت اعلام داشتند:

« می‌روم که آخرین نغمه های ملوک الطوایفی را از میان بردارم یا در زیر خرابه های شوش مدفون شوم».

به دنبال این جریانات سفارت انگلستان در تهران یادداشت اعتراض آمیزی به دولت ایران تسلیم و متذکر شد که:

«حمله ی نظامیان ایران به قوای «شیخ خزعل» [مغایر منافع انگلستان است!] و با توجه به اینکه در نوامبر سال 1914 دولت انگلستان تعهد کرده است که از جان و مال شیخ و اتباع او حمایت کند، از این رو در صورت ادامه ی عملیات نظامی، دولت بریتانیا ناگزیر خواهد بود که برای دفاع از جان و مال شیخ و اتباع او هر گونه اقدام بایسته بجای آورد.»

در روز بیست و چهارم آبان ماه 1303 خورشیدی ( پانزدهم نوامبر 1924میلادی)، سردارسپه (که رییس الوزراء هم بود) بدون اعتنا به یاد داشت اعتراض آمیز سفارت انگلستان فرمان داد نیروهای نظامی از چهار جبهه برای سرکوبی« شیخ خزعل» و سایر متمردین که با « شیخ خزعل» همکاری می کردند حرکت کنند . ستون یکم از اصفهان به سوی بهبهان و رامهرمز عزیمت کرد. ستون دوم از راه «بندر دیلم» و «زیدون» به جانب «ده ملا» پیش رفت. ستون سوم از خرم آباد به سوی دزفول و شوشتر رهسپار گردید. ستون چهارم از کرمانشاه به سوی «منصور آباد» و «پشتکوه» عزیمت کرد. در این هنگام به هواپیماهای جنگی نیز دستور داده شد که مواضع سران و یاغیان را به شدت بمباران کنند. با این لشکر کشی بزرگ کلیه نیروهای «شیخ خزعل» و خوانین متمرد که با وی متحد بودند به محاصره افتادند.

در روز بیست و هشتم آبان ماه همان سال«شیخ خزعل» طی تلگرامی که به حضور «سردارسپه، رئیس الوزرا» مخابره کرد، از کارهای گذشته خود و کسانش اظهار پشیمانی و از « رضا خان سردار سپه» درخواست بخشش نمود. « رضاخان سردار سپه و رییس الوزرا» در پاسخ وی تلگرامی به این مظمون مخابره کرد:

« آقای سردار اقدس( شیخ خزعل) تلگراف شما را در شیراز ملاحظه کردم، معذرت و ندامت و اظهار تاسف شما را می پذیرم، البته در صورت تسلیم قطعی. رضا فرمانده کل قوا و رییس الوزراء.»

C:\Users\Al\Desktop\Khazal2.JPG

از چپ به راست (رضا قلی خان نظام السلطنه مافی)، و (شیخ خزعل) با نشانه های قاجاری

در روز یازدهم آذرماه 1303 خورشیدی، «سردار سپه و رییس الوزراء» در ده ملا یکی از پسران شیخ علی را به حضور پذیرفتند. او عریضه ی پدر خود را که در آن سخت از اعمال خویش اظهار شرمساری و ندامت کرده و تقاضای عفو و بخشش نموده بود به سردارسپه تقدیم کرد.

در سیزدهم آذرماه همان سال، (سردارسپه و فرمانده کل قوا )که کلیه عملیات نظامی، و پیشرفت های نیروهای رزمی زیر فرمان خود را در جبهه‌های مختلف زیر نظر داشتند، در میان شور و شادمانی مردم وارد شهر ناصری «خرمشهر امروز» شدند و در آنجا «شیخ خزعل» در حالی که خود را به پای «سردار سپه» انداخته بود تقاضای بخشش کرد و «سردار سپه» نیز او را مورد عفو قرار دادند و بدین ترتیب ماجرای ننگین «شیخ خزعل» و سایر متجاسران جنوب یکسره پایان گرفت و مردم شهرهای سر راه از فاتح بزرگ و منجی خود به گرمی پیشباز کردند.

بدین ترتیب پیش از آن که طرح انگلیسی ها به وسیله ی «شیخ خزعل» به ثمر برسد و «سردار سپه» از سر راه انگلیسی ها برداشته شود، با طرح «سردار سپه» همه ی طرح های دولت استعمارگر انگلیس در باره ی تشکیل «شیخ نشین عربستان» و تصاحب نفت ایران به کلی نقش بر آب می گردد و انگلیسی ها بیش از پیش از کارهای«رضا خان» خشمگین شده و همواره می خواسته اند ضربه ی سختی به او بزنند. جنگ جهانی دوم این فرصت را برای آنان فراهم آورد، دریغا که نه تنها مردم ایران در برابر کردارهای زشت دولت بریتانیا خاموش نشستند، دولت های بزرگ جهان نیز وارون ادعاهای حقوق بشری خود بر آنهمه جنایات دولت انگلستان چشم بستند.

پس از شکست طرح «شیخ خزعل» در فواصل زمانی طولانی در خلیج فارس فرستنده های مخفی رادیویی، به نامهای گوناگون راه اندازی شد و از آن زمان تا کنون با استفاده از امکانات فراوان و پشتیبانی و هدایت سازمان های اطلاعاتی انگلیس، فرستنده های رادیویی، تلویزیونی، و اخیراً شبکه ی بسیار نیرومند و گسترده ی اینترنتی در خوزستان، به نام ( جبهه ی دموکراتیک مردمی الاهواز) ترتیب داده و در طول 24 ساعت شبانه روز برنامه هایی به زبان های فارسی ، عربی و انگلیسی پخش می کنند، و نام «خلیج فارس» را به «خلیج عربی» تغییر داده اند. هم چنین روزنامه ی مخفی بنام ( الاهواز) منتشز و به طور کلی نغمه ی جداسازی خوزستان را سرمی دهند.

(هایک رهبریان، معمای نفت و تغییر رژیم در ایران، رویه های 76 تا 84)

«رضا خان سردار سپه» در پی این پیروزی بزرگ، و کوتاه کردن دست « شیخ خزعل» از سر مردم خوزستان و چاههای نفت ایران، یک شمشیر زرین آراسته به گوهرهای گرانبها از دست «احمد شاه» پاداش گرفت. کار بجایی رسید که دشمنان سرسخت اوکسانی مانند سیدحسن مدرس {که در مجلس شورایملی، نادیده گرفتن التیماتوم دولت بریتانیا و نبرد سردار سپه با شیخ خزعل را به سختی بباد نکوهش گرفته بود} و همچنین دکتر محمد مصدق بازگرداندن آرامش و بی هراسی به کشور و پایان بخشیدن به «ملوک الطوایفی » را ستودند.

برکناری احمد شاه و پایان سلطنت خاندان ایرانسوز قاجار

«احمد شاه» آدم ضعیف النفس و مقداری هم ترسو بود. خودش نیامد و در فرنگ ماند. به آدمهایش گفته بود من ترجیح می دهم شاه نباشم و در فرنگ بمانم و کلم فروشی کنم تا بیایم تهران و در آن محیط کثیف با خیابان های خاکی و در و دیوار های گِلی شاه باشم و مجبور باشم توی صورت های کثیف و نشُسته ی ایرانی ها نگاه کنم ( محمد حسین میرزا ولیعهد در خاطراتش می نویسد: یک روز در پاریس مشاهده کردم اعلیحضرت احمدشاه بدون استفاده از آینه سرگرم تراشیدن ریش مبارک هستند. پرسیدم: اعلیحضرت چرا از آیینه استفاده نمی کنند؟ فرمودند: حقیقت این است که آنقدر از ایرانی جماعت متنفرم که حتی حاضر نیستم توی آیینه قیافه ی خود مادر قحبه ام را ببینم!» (خاطرات تاج الملوک رویه 126)

ایران پیش از روی کار آمدن «رضاشاه»

« دخالت های مستقیم و غیر مستقیم انگلستان و همسایه شمالی ایران (روسیه ی تازه به کمونیسم رسیده) در سال‌های پس از جنگ یکم جهانی، در اوضاع خاورمیانه بویژه بر (سرنوشت مردم ایران ) اثرات بسیار نامطلوب برجای گذاشته بود.

انگلستان در آن سال‌ها که دَم از «امپراطوری بزرگ بریتانیا» در جهان می زد و به همه جای جهان چنگ می انداخت و تجاوز می کرد:«هندوستان»، «برمه»، «پاکستان»، «افغانستان»، «عراق»، «کویت»، «عُمان»، «عربستان»، «بحرین»، «قطر» و سایر شیخ نشین‌های پیرامون خلیج فارس را به صورت مستعمره یا نیمه مستعمره در آورده و دار و ندارشان را می چاپید، با فرستادن هزاران کارگزار و مأمور اطلاعاتی، بویژه با بکارگیری نفوذ روحانیون فرومایه که بر مغز و روان مردم ایران چیره بودند، می کوشید تا با ساخت و پاخت های پنهانی و زد و بندها سیاسی که با روسیه داشت ایران را یکسره از توان بیاندازد تا بتواند به آسانی آن را تجزیه و جذب مستعمرات خود کند.

در سالهای حکومت قاجار بیشتر پادشاهان این خاندان، و سران و افراد با نفوذ دولتی مانند موم در دست سیاست پیشه گان انگلیس بودند.

در روزگار «فتحعلی شاه قاجار» همین آخوندهای پرورش یافته در دبستان بهره کشی بریتانیای کبیر بودند که آن شاه خرد باخته را وا داشتند تا بدون داشتن توان بسنده رزمی، تنها با تکیه بر قران و سُنَت پیامبر، به «جهاد» با «کفار» برخیزد و در راستای اسلام گستری به (سرزمین کفر خیز روسیه) حمله کند و «رخساره ی اسلام را به گلگونه ی نصرت جلا بخشد و ماده ی الحاد و کفر را در آن نواحی منقطع گرداند».. و در پی شکست های پیاپی از «کفار روس» ناگزیر به پیمان ننگین «گلستان» در سال 1807 و پیمان ننگین تر «ترکمانچای» در سال 1822 میلادی تن دهد و چندین ایالات و شهرهای مهم ایران را در سینی طلا به «کفار روس» پیشکش کند.

گرچه انگلستان با تضعیف و نا توان ساختن ایران درباره ی مستعمرات خود در پیرامون این کشور( و دست اندازی روسیه تزاری به هند و پاکستان و افغانستان، و دسترسی به آبهای گرم خلیج فارس) آسوده خاطر گشته بود، ولی هنوز از فراهم ساختن زمینه های تجزیه و یا مستعمره ساختن ایران دست بر نمی داشت.

در این راستا با دولت روسیه همواره روابط دیپلماتیک دوستانه داشت. در سال 1907 میلادی بین روسیه تزاری و انگلستان قرارداد یک طرفه و تجاوزگرانه علیه ایران امضا شد که بر مبنای آن ایران را به سه بخش تقسیم کرده بودند: بخش های شمالی ایران به روسیه، و بخش های جنوبی (بویژه مناطق نفت خیز) به انگلستان بخشیده شدند و بخشهای میانی و مناطق کم جمعیت «منطقه آزاد» نامیده شدند( مناطقی که پیشاپیش در چنگ انگلیس بودند).

افزون بر این قراردادها، قرارداد دیگری به نام «پیمان 1919» را در سال 1919 بر «احمد شاه قاجار» پذیراندند. برابر این پیمان دست پلید دولت انگلستان در کلیه ی امور مالی، نظامی، و همه ی دیگر بخشهای حساس کشوری باز می شد و ایران یکسره در کام سیری نا پذیر انگلیس فرومی رفت، خوشبختانه این پیمان با واکنشهای تند مردم ایران و مخالفت‌ سرسختانه ی برخی از کشورهای خارجی مانند آمریکا روبرو شد و کارآیی خود را از دست داد.

«احمد شاه قاجار» چاره یی جز پذیرش آن پیمان نداشت، اگر آن را امضاء نمی کرد به هر ترتیبی که بود به دست عوامل اطلاعاتی انگلیس کشته می شد، او خود نیز این را می دانست، از این رو بجای مخالفت کردنِ با آن قرارداد ننگین، با دریافت رشوها ی کلان به آن تن داد و در پاداشِ این میهن فروشی، انگلیسی ها او را به فرانسه بردند و بپاس خدمات بزرگی که در ایران به نفع آنها انجام داده بود نخست در پاریس و سپس در لندن از او پذیرایی شاهانه! بجای آوردند، و از آنجا که احتمال می دادند روزی لب بگشاید و پرده از روی اسرار بردارد به شیوه ی همیشگی خود او را «مُرداندند!» و جنازه اش را در کربلا بردند بخاک سپردند. بدین ترتیب با مرگ «احمدشاه» سلسله قاجاریه نیز برای همیشه به گورستان تاریخ سپرده شد.

موضوع شایان توجه این است که در آن هنگام اکثر روزنامه‌های ایران نیز در جهت رعایت و حفظ منافع انگلستان مطالب خود را تنظیم می کردند و هر جا که بایسته بود قلم در نیام فرو می بردند، انگار نه انگار که انگلیسی ها چه بر سر مردم ایران می آورند. رشوه ها و کمک های مالی که از سوی کارگزاران دولت انگلیس می رسید، در همه ی زمینه‌ها معجزه می کرد!. مردم ایران را نیز آنچنان در تار و پود خرافه های دینی گرفتار کرده بودند که جز نماز و روزه و زیارت و خمس و زکات و سیه زنی و قمه زنی و گِل به سرمالی به چیز دیگری توجه نداشتند .

از لحاظ اهمیت موضوع، به چند جریان تاریخی دیگر در پیوند با دخالت مستقیم دولتهای روس و انگلیس و یارمندیهای بیدریغ آخوند ها در تاراج هست و نیست مردم ایران نگاه می کنیم:

بر پایه ی قرارداد 1907 معروف به پیمان نامه «آنگلو روس»که در سال1907 میلادی( 1286 خورشیدی)

میان دو کشور بریتانیا و روسیه تزاری در سن پترزبورگ بسته شد، بریتانیا پیشنهاد حذف ایران از نقشه جغرافیایی جهان و پاره کردن این کشور به دو منطقه ی شمال و جنوب را داد. منطقه شمالی به روسیه تزاری و منطقه جنوبی به بریتانیای کبیر بخشیده . نقشه جغرافیایی مناطق جداشده مذکور وسیله کارشناسان انگلیسی، با توجه به موقعیت جغرافیایی ایران در مقیاس و درجات معینی از مدارها و نصف النهارهای کره زمین مشخص گردید.

منطقه میانی را که شامل سواحل خلیج فارس و نواحی مشخصی در دوشاخه، یکی بسوی مرزهای افغانستان و پاکستان، و دیگری به سوی مرز عراق (که همه ی آن سرزمینها در آن هنگام مستعمره انگلیس بودند) «آزاد و بیطرف» اعلام شد.

با این نقشه ی مزورانه «مناطق میانی» پیشاپیش در چنگ دولت بهره کش انگلیس بودند و نیازی به بذل و بخشش دوباره نبود.

با اجرای این طرح، دولت استعماری انگلیس، به چند آماج دیرینه ی خود دست می یافت:

دسترسی به منابع نفت و گاز ایران و بتاراج بردن هست و نیست مردمی که جز شور عزای حسینی به چیزی بها نمی دادند و از بوی نفت به شدت بدشان می آمد و آ« را نجس می دانستند!

دسترسی آسان تر به مستعمرات خود در پیرامون ایران مانند هندوستان، پاکستان و افغانستان، و ایجاد یک سد گذر ناپذیر در برابر روسیه تزاری، و جلو گیری از نفوذ آن دولت در مستعمرات انگلیس.

جلوگیری ازدسترسی روسیه به آبهای گرم خلیج فارس که آروزی دیرینه ی روسها بود( در سایه سار حکومت ننگین دامن اسلامی، روسها نه تنها به این آرزوی دیرینه رسیدند، ونکه دریای مازندران را نیز یکسره در کامِ سیری ناپذیر خود فرو بردند، و پس از روفتنِ بخش بزرگی از دارایی مردم ایران در راستای« انرژی هسته یی حق مسلم ماست!» پایگاههای رزمی ایران مانند شاهرخی همدان را نیز خانه ی پدری خود پنداشتند!)

قرارداد 1907 بدون اطلاع دولت و مردم ایران در زمان اوج گیری آتش مشروطه خواهی میان دو کشور روس و انگلیس امضا شد. با اینکه قرارداد مذکور به کلی سرّی بوده ولی پس از چندی با درج خبری در یکی از روزنامه های تهران، مردم ایران از موضوع باخبر شدند و اعتراضات عمومی در سراسر کشور آغاز شد، و از سوی نمایندگان مجلس شورای ملی (با اینکه بیشتر نمایندگان مزدوران انگلیس بودند) با عکس العمل تندی روبرو گردید و مفاد آن تا آغاز جنگ یکم جهانی به اجرا در نیامد، ولی چنانچه می دانیم با آغاز جنگ یکم جهانی آن قرارداد به اجرا در آمد و ایران عملاً میدان تازخت و تاز روس ها در شمال، و نیروهای انگلیسی در جنوب شد، و دولت بریتانیا با اشغال قسمت اعظم شهر های ساحلی دریای عُمان و خلیج فارس عملاً مقاصد خود را به اجرا درآورد.

جنگ جهانی یکم با پیروزی متفقین پایان گرفت و با وقوع انقلابِ بلشویکی روسیه در سال 1917 و دگرگونیهای بُنیادی در آن آن کشور، دولت نوپای بلشویک، بسیاری از سیاست های پیشین را دگرگون نمود، از آن میان از قرارداد 1907که تا آن زمان زنده بود چشم پوشید.

در پی گرفتاریهای فراوانی که دولت نوپای روسیه با آنها دست به گریبان بود، دولت انگلیس یکه‌تاز میدان شد و تصمیم گرفت برای جلوگیری از رسیدن امواج انقلابِ کارگری به سوی هندوستان، ایران را به عنوان کشور حائل در آورد.

در سال 1919 میلادی، دولت انگلیس در راستای آماج دیرینه ی خود، طرح دیگری ریخت که پیش تر به آن اشاره شد. بر پایه ی این قرارداد، دست دولت انگلیس در همه ی امور مالی، نظامی و به طور کلی همه ی کارهای کشوری در ایران باز می شد و ایران عملاً بصورت یکی دیگر از مستعمرات انگلیس در می آمد.

در آن سالها مردم ایران سیاه ترین روزهای تاریخ خود را تجربه می کردند، بحران فزاینده اقتصادی، سیاسی، و اجتماعی، با مداخله ظالمانه ی دو کشور روس و انگلیس، ایران را تا ژرفای ورشکستگی و ناتوانی پیش برده بودند. با اینکه از همان روزهای آغاز جنگ، ایران اعلام بی‌طرفی کرده بود، ولی برپایه ی ساخت و پاخت های پیشین، نیروهای روسیه از شمال و نیروهای انگلیسی از جنوب به خاک ایران درآمدند. هرج و مرج افسار گسیخته کران تا کران کشور را فرا گرفت، آذوقه و مایحتاج ضروری مردم ایران با همکاری «احمد شاه قاجار» و دیگر بلند پایگان کشور (که بیشنه ی آنها حقوق بگیران دولت انگلیس بودند) و با همکاری آخوندهای خرد سوز ، توسط دولت انگلیس برای مصرف نیروهای رزمی خود خریداری شدند. و در پی آن «قحطی بزرگ» در سالهای 1298- 1296 خورشیدی، میلیون ها تن از مردم ایران را به کام مرگ فرستاد.

در جنوب ایران، مردم به تنگ آمده ی محلی در چندین نوبت با متجاوزان انگلیسی درگیر شدند که از آن میان می توان به خیزش دلاورانه ی مردم تنگستان با دستان تهی در برابر سپاهیان آهن پوش انگلیس اشاره کرد.

پس از پایان جنگ نیز کشور ایران همچنان دچار هرج و مرج و بهم ریختگی بود. دولت در خارج از تهران هیچ‌گونه قدرت و نفوذی نداشت. هر بخشی از کشور زیر نفوذ قدرتهای محلی که وابسته به عوامل بیگانه بودند قرار داشت. در شمال کشور نیروهای روسیه، در جنوب نیروهای انگلیسی تاخت و تاز می کردند. نیروهای هندی به سرپرستی انگلیسی ها در جنوب حکومتی خود مختار برای خود تشکیل داده بودند. در آذربایجان غربی «اسماعیل آقا سیمیتقو»، (یکی از کُردهای سرکش ترکیه) با پشتیبانی دولت عثمانی برجان و مال و ناموس مردم ایران دستیازی می کرد. لرستان یکسره زیر فرمان لُرهای شورشی بود. راه های تهران به دیگر شهرها و نقاط کشور یکسره در چنگ دزدان و یاغیان بود. در خوزستان «شیخ خزعل» یک دولت عربی برای خود برپاکرده و دست چپاولگر دولت انگلیس را در چاپیدن نفت و گاز ایران باز گذاشته بود. در استان فارس «قوام الملک شیرازی» و سران قشقایی (زیر نگاه و رهنمود انگلیسی ها» قدرت را در دست داشتند. کرمان و بلوچستان در چنگ تنی چند از سران بلوچ، و مازندران در چنگ «امیرمؤید» بود. در همه ی آن سالهای سیاه، آخوندهای انگلیس پروریده مانند: «سید حسن مدرس» «علامه نایینی» و «شیخ فضل الله نوری» وکسانی مانند دکتر محمد مصدق لب فرو بستند، و اگر گهگاه لب به سخن گشودند، چیزی جز آنچه وزارت مستعمرات انگلیس می پسندند نگفتند.

شیرازه ی کشور آنچنان بهم ریخته و از هم پاشیده بود که کارگزران اطلاعاتی انگلیس نیز دچار سرگیجه شده نمی دانستند به کدام شخص یا گروه، به کدام روزنامه نگار یا نماینده ی مجلس، به کدام سردار سپاه ، یا به کدام وزیر باید رشوه دهند.

ایران، ویرانه یی شده بود برای خوشکامی لاشخوران و کفتاران. با اینهمه، عوامل انگلیس و مزدوران ایرانی آنها «گرگ هایی در لباس میش » از هیچ کوشش برای مستعمره کردن ایران دریغ نمی ورزیدند.

کارگزاران اطلاعاتی انگلیس در ایران به سرپرستی «ژنرال آیرونساید» نماینده ی ارتش انگلستان که در تهران «مأموریت بسیار سرّی» داشت و «لردکرزن» وزیر امورخارجه ی انگلستان (که مقر فرماندهی خود را در تهران در محل سفارت ییلاقی انگلستان واقع در پس قلعه قرار داده بود) با داشتن اختیارات کامل مشغول انجام وظیفه بودند و نامبردگان زیر از آنها فرمان می بردند:

«سر پرسی لورن» کارمند بلندپایه ی سفارت انگلیس در تهران

«هارولد نیکلسون» نماینده ی سیاسی وزارت امور خارجه ی انگلستان .

«کلنل هایک» کارمند بلندپایه ی سفارت انگلیس در تهران

«کلنل هادسون» کارمند بلند پایه ی سفارت انگلیس در تهران .

« رابرت کلایو» دستیار« هارولد نیکلسون»

«سر ریدبولارد» سفیر انگلستان در تهران .

همراه با شمار فراوانی از کارکنان اطلاعاتی « ویژه ی خاورمیانه » در تهران.

افزون بر این تعداد مأموران اطلاعاتی که در آن سالها شناخته شده و آشکارا فعالیت می کردند تنی چند از درباریان و شاهزادان قاجار و روحانیون طراز اول کشور نیز بودند که با دریافت حقوق و مقرری کلانِ ماهانه به در راستای خواست دولت انگلیس انجام وظیفه می کردند.

با اینگونه دست اندازیهای دولت انگلیس در کلیه ی امور داخلی ایران، تنها در زمان کوتاه پادشاهی قاجار( از فتحعلیشاه تا احمدشاه) مردم ایران، برای چندین سده از کاروان جهانی دور ماندند، نارسایی‌های بهداشتی و درمانی، شیوع بیماریهای مرگزا ، نبودن آبِ آشامیدنی بهداشتی، و مهم‌تر از همه نا امنی در سراسر کشور، و گسترش ملوک الطوایفی همه و همه دستاورد تبهکاریهای دولت بریتانیای کبیر در ایران بودند.

در آن آشفته بازاری که مردم ایران در آن گم بودند، کارگزاران دولت انگلیس، برای سروسامان بخشیدن به کارها، به سراغ «سید ضیاء الدین طباطبایی یزدی» مأمور با وفای خود رفتند و او را در پایگاه نخست وزیر «احمدشاه» نشاندند « درست همانگونه که تیمسار ارتشبد حسین فر دوست را در زمان محمدرضا شاه پهلوی در بغل شاه کاشتند تا اطلاعات دست اول و ضروری را به موقع به انگلیسی ها برساند»

«سید ضیاء الدین طباطبایی یزدی» یک آخوند متعصب مذهبی بود، هنگام جوانی در پی آموزش های ویژه، در چند مرحله آدمکشی اسرارآمیز دست داشت داشت. در آن سالها عمامه ی سیاه برسرمی گذاشت و خود را سید اولاد پیغمبر می شناساند، ولی هنگامی که بایسته شد به او دستور دادند که عبا و عمامه از خود دور کند.

«سیدضیاء» در دستگاه اطلاعاتی انگلیس محبوبیت زیادی داشت و انگلیسیها در گشودن هر گرهی با او به همپرسی می نشستند و برآن بودند که پس از پایان زمان «قرارداد دادرسی»(3) او را نخست وزیر ایران معرفی کنند.

در آن سال‌ها نام «رضاخان» از لحاظ داشتن قدرت نظامی در افکار عمومی و در شرایط نامطلوب کشور بیش از هر کس دیگر بر سر زبان ها بود. در محافل عمومی این سخن شنیده می شد که «رضاخان» تنها کسی است که می تواند به این وضع آشفته و نابسامان کشور پایان بخشد.

«دکتر محمد مصدق» که از قدرت نظامی و نفوذ معنوی «رضاخان» در میان توده های مردم آگاهی داشت، همواره نگران بود که مبادا «رضاخان» روزی دست دراز کند و خاندان قاجاریه را ( که او نیز هموند آن خاندان بود) براندازد و کشور را از چنگال اهریمنی آن گروه ترک تبار ایرانسوز رهایی بخشد، از همین رو، از همان نخستین گامه های فراپویی و نیرو گرفتن «رضاخان» با او به ستیز برخاست و در هر زمینه با کارهای او سرناسازگاری نشان داد و تا واپسین روز زندگی از دشمنی و کینه ورزی نسبت به خاندان پهلوی دست برنداشت. (هایک رهبریان، معمای نفت و تغییر رژیم در ایران، رویه های 20 تا 35 )

«…احمد شاه قاجار که در میان این اوضاع کشور براستی درمانده بود از روی ناچاری در سال 1302 خورشیدی «رضاخان» را بپاس خدمات ارزنده و مبارزات دلیرانه که انجام داده بود با لقب «سردار سپه» به وزارت جنگ منصوب کرد و پس از مدت کوتاهی در همان سال با صدور فرمان دیگری «رضاخان» را به جای «سید ضیاءالدین طباطبائی» به نخست وزیری گمارد.

چند روز پس از آن «احمدشاه» به اروپا رفت و اداره ی کشور را به «رضاخان» سپرد. «رضاخان» که اکنون با حفظ سِمَت «وزارت جنگ» «نخست وزیر» هم شده بود در برابر «احمدشاه» همواره رفتاری محترمانه داشت. خود «احمد شاه» در واپسین روزهای پادشاهی به خوبی دریافته بود که هرگونه نابسامانی در کشور پیایند دست درازیهای دولت انگلیس است، در چند جلسه ی محرمانه به نزدیکان خود گفته بود: «تنها کسی که می‌تواند به اینهمه نابسامانی کشور خاتمه بخشد رضاخان است.» ( هایک رهبریان- معمای نفت و تغییر رژیم در ایران)

« رضاخان» همینکه برپایگاه «سپه سالاری» فراز آمد، در روز چهارشنبه چهارم اسفند ماه 1299 خورشیدی، نخستین فرمان تاریخی خود را با نام «حکم می کنم» گردن آویز تاریخ کرد.

این فرمان چنین بود:

حکم می‌کنم:

ماده ی اول: تمام اهالی شهر تهران باید ساکت و مطیع احکام نظامی باشند.

ماده ی دوم: حکومت نظامی در شهر برقرار و از ساعت هشت بعدازظهر غیر از افراد نظامی و پلیس مأمور انتظامات شهر، کسی نباید در معابر عبور نماید.

ماده ی سوم: کسانی که از طرف قوای نظامی و پلیس مظنون به اخلال آسایش و انتظامات واقع شوند، فوراً جلب و مجازات سخت خواهند شد.

ماده ی چهارم: تمام روزنامه‌جات و اوراق مطبوعه تا موقع تشکیل دولت به کلی موقوف و برحسب حکم و اجازه که بعداً داده خواهد شد، باید منتشر شوند.

ماده ی پنجم: اجتماعات در منازل و نقاط مختلفه به کلی موقوف و در معابر هم اگر بیش از سه نفر گرد هم باشند، با قوه ی قهریه متفرق خواهند شد.

ماده ی ششم: درب تمام مغازه‌های شراب فروشی و عرق‌فروشی، تئاتر و سینما و فتوگرافی‌ها و کلوپ‌های قمار باید بسته شود و هر مست که دیده شود، به محکمه ی نظامی جلب خواهد شد.

ماده ی هفتم: تا زمان تشکیل دولت، تمام ادارات و دوائر دولتی، غیر از اداره ی ارزاق تعطیل خواهند بود. پست‌خانه، تلفن خانه، تلگراف خانه هم مطیع این حکم خواهند بود.

ماده ی هشتم: کسانی که در اطاعت از مواد فوق خودداری نمایند به محکمه ی نظامی جلب و به سخت‌ترین مجازات‌ها خواهند رسید.

ماده ی نهم: کاظم خان به سُمَتِ کماندانی شهر انتخاب و معین می‌شود و مأمور اجرای مواد فوق خواهد بود.

(چهاردهم جمادی‌الثانی ۱۳۳۹ رئیس دیویزیونِ قزاقِ اعلیحضرت اقدس شهریاری، و فرمانده کل قوا ـ رضا)

کوتاه کردن دست خانزادگان قاجار از کارهای کشوری

«رضاخان» سردارسپه، هنگامی که از سوی «احمد شاه» به نخست وزیر برگزیده شد، به روشنی دریافته بود که بسیاری از آشوب ها و نا آرامی های کشور از سوی خانزادگان قاجار که در شهرهای دور و نزدیک پراکنده اند سازماندهی می شوند. هریک از این خانزادگان برای بدست آوردن دارایی بیشتر و پایگاهی برتر آتش نا آرامی را در کران تا کران کشور دامن می زنند. این را نیز می دانست که رزمیدن با این فرومایگان فزونخواه جز کاستن از نیروی رزمی کشور سود دیگری نخواهد داشت، از این روی بجای رزمیدن با آنها، همه را به تهران آورد و کردوکارشان را زیر نگر گرفت.

جمهوری بجای پادشاهی

«رضاخان» هنگامی که فرمان نخست وزیری از دست «احمدشاه» گرفت، در کوتاه زمان آنچنان شایستگی از خود نشان داد که ستایش همگان را برانگیخت. در همین هنگام بود که سخن از برچیدن دستگاه ستمبارگیهای قاجار و روی کار آوردن یک سامانه ی جمهوری بمیان کشید ولی با سدی گذر ناپذیر از بلند آوازگانی مانند ملک اشعراء بهار، سید حسن مدرس، دکتر محمد مصدق و بس بسیاران دیگر که نامهای بزرگ داشتند روبرو گشت و در کار بنیادگذاری جمهوری در ایران ناکام ماند.

کودتای سوم اسفند

در آن سامه های بد هنجاری که دولت بهره کش انگلیس و پادشاهان ایرانسوز قاجار بر مردم ایران چیره کرده بودند، بسیاری از فرهیختگان یگانه راه برون رفت از آن تیره روزگاری را براندازی خاندان قاجار و روی کار آمدن یک دولت توانمند رزمی به رهبری یک سردار ایران پرست می دانستد، ناوخدای دلیر و کارآمدی که بتواند کشتی در هم شکسته ی میهن را در آن دریای توفانی به کرانه ی رهایی برساند.

در این میان پنج تن به نامهای: «سید ضیاءالدین طباطبایی» (سرپرست روزنامه رعد)  «رضا خان میرپنج» (سردار سپه و نخست وزیر)، «سرگرد مسعود خان کیهان» و «سرهنگ احمد امیر احمدی»(سپس ترسپهبد) و«سروان کاظم خان سیاح» (سپس ترسرهنگ) در کار براندازی خاندان قاجار و کوتاه کردن دست پلید این خاندان از سرنوشت مردم ایران همازور شدند. بخش سیاسی این گروه را«سید ضیاء الدین طباطبایی» سازماندهی کرد و افسران نامبرده، زیر نگاه و سرپرستی « رضا خان سردار سپه و رییس الوزرا» شاخه ی رزمی کودتا را سازمان بخشیدند.

آماج کودتا و پشتیبانی مردم

آن گونه که در آگاهینامه ها‌ی این گروه به مردم نوید داده شد، آماج این کودتا:

«برانداختن ریشه جنایتکارانِ خودخواه و تن‌پرور داخلی» و «رهانیدن ملت ایران از سلسله رقیت مشتی دزد و خیانتکار» بود.

به گفته ی «سردار سپه و رییس الوزرا»:

« کسانی که در سال‌های پرآشوب پس از انقلاب مشروطه «زمام مهام امور مملکت را به ارث در دست گرفته و مانند زالو خون مردم و ملت را مکیده و ضجه وی را بلند می‌ساختند.»

آگاهینامه هایی که از سوی «سید ضیاء الدین طباطبایی» و «رضاخان سردار سپه»، در همان نخستین روزهای کودتا در میان مردم پراکنده می شدند، پژواک اینگونه باورها و اندیشه‌ها بودند که:

« پیش از هر چیز [مملکت باید دارای قشون گردد] تا بتواند دشمنان داخل و خارج را سرجای خود بنشاند و امنیت در ایران حکم فرما گردد.»

C:\Users\Al\Desktop\ققق.jpg

سید ضیاء الدین طباطبایی در سال 1921

باز سازی آیین دادرسی و سروسامان بخشیدن به کارهای دادگستری، واگذاری زمینهای دولت به دهگانان و کشاورزان، براندازیکاپیتولاسیون(4) گسترش کانون های آموزشی، راهسازی و راه‌ اندازی سازمان نوین ترابری، براندازی پیمان نامه ی ننگین 1919 اینها و بسیاری سخنان امید بخش دیگر، دستورکار دولت پس از کودتا بود.

پس از پیروزی کودتا «عارف قزوینی» سخن پرداز خوش پرداز آن روز، سروده ی امید بخشی سرود و بازسازی کشور و نوآوری های دولت کودتا را به مردم ایران نُوید داد.

سخن پرداز بلند آوازه ی دیگری بنام «میرزاده عشقی» با نوشتارهای بسیار امید بخش به پشتیبانی از دولت کودتا برخاست. فرهیختگان دیگری مانند«ملک الشعراء بهار»، «محمد فرخی یزدی»، «لاهوتی»،«سلیمان میرزا» و «بهرامی» پیرامون دولت کودتا گرد آمدند. «علی اکبرداور»، «عبدالحسین تیمورتاش»از حزب تجدد، به گروه رایزنان «رضاخان» پیوستند.

«رضاخان» با فراهم ساختن زمینه ی برکناری «احمدشاه» قاجار، در آبان ماه سال 1304 زمینه برپایی «مجلس مؤسسان» و واگذاری تاج و تخت پادشاهی ایران به خود و خانواده اش را فرهم آورد.

کودتای سوم اسفند دست پرورده ی انگلیس بود، یا برآمده از شور میهن پرستی؟

در باره ی «پشت پرده های» کودتای سوم اسفند 1299 بویژه دست داشتن دولت بریتانیا در آن کودتا سخنان بسیار گفته و نوشته اند که بیشینه ی آنها برگرفته از یادداشت های ژنرال «آیرونساید» هستند.

گروهی از کارشناسان نوشته اند: انگلستان که از دستیازی بلشویکها در ایران، و فراهم آوردن زمینه های یک انقلاب بلشویکی در ایران نگران بود، در برنامه‌ ریزی و پشتیبانی از این کودتا دستی دراز داشت.

خاستگاه این برداشت یاد داشتهای «آیرونساید» است که در جایی نوشته بود:

« هنگامیکه سردارهمایون فرمانده نیروی قزاق بود، بارها از اردوهای قزاق دیدن کردم و به این نتیجه ‌رسیدم که سردار همایون، یک مخلوقِ بسیار بی ارزش ، و رضاخان شایسته ترین قزاق ایرانی است!»

« ژنرال آیرونساید در یادداشت های روزانه ی خود زیر عنوان: (وقایع دوازدهم فوریه 1921 بیست و سوم بهمن ماه 1299 ) می‌نویسد:

«پس از گفتگویی که امروز با «رضا» داشتم اداره امور قزاق های ایرانی را به طور قاطع به او واگذار کردم، این مرد واقعا مرد است. تاکنون هیچ افسر ایرانی را ندیده ام که تا این اندازه صریح الهجه و بی غل و غش باشد. برایش توضیح دادم که خیال دارم به تدریج از قید نظارت خود آزادش کنم و از همین حالا باید ترتیبات و تدارکات لازم را با «کلنل اسمایس» بدهد که اگر شورشیان گیلان پس از خروج قوای ما از منجیل، خواستند به قزوین یا تهران حمله کنند جلوی آنها گرفته شود.( برای آگاهی بیشتر نگاه کنید به: انگلیسی ها در میان ایرانیان سر دنیس رایت- تهران 1358انتشارات اقبال)

سخنانی از این دست که در یادشتهای برخی از کارگزاران آن روزِ دولتِ بریتانیا، بویژه ژنرال «آیرونساید» بجای مانده زمینه ی این برداشت گمراه کننده را فراهم آورده اند، ولی پژوهشهای نُوین نشان می‌دهند که کارگزاران دولت بریتانیا، دستی در برنامه ریزی و انجام «کودتای سوم اسفند» نداشتند، چرا که دولتِ بهره کش انگلیس به هیچ روی خواهان برانداختن دستگاه فرمانروایی قاجار (که آن را همانند یک تکه مومِ بی ارزش در دستِ خود داشت) وبرآوردن «رضاخان» که بارها سرکشی او را (بویژه در سرکوب«شیخ خزعل»آزموده بود) نبود. این دسته از پژوهشگران می پرسند:

« از زمان روی کارآمدن فتحعلیشاه قاجار تا زمان برکناری احمد شاه، انگلیسی ها کدامین سود بزرگ را از ایران خواستند و بدست نیاوردند؟.. و اگر رضا شاه را آنها بر سر کار آوردند، در چرخه ی شانزده ساله ی پادشاهی او ، کدامین سود کلان را از ایران بردند؟ و اگر اینگونه سود می بردند چرا می بایست در آشفته بازار جنگ جهانی دوم که کران تا کران جهان در آتش نا بسانانی می سوخت، با همیاری ارتش سرخ روسیه ی کمونیست، به ایران یورش بیاورند، رضا شاه را ( که دست پرورده ی خودشان بود!) بردارند و کینه توزانه او را بدست دژخیمان خونریز خود بسپارند و به یک سرزمین بسیار بد آب و هوا ببرند و بادرد و رنج جانش را بگیرند)

واکاوی در بُنچاک های آزادشده از سوی دولت بریتانیا، نشان می دهند که وارون آنچه که تا پیش از آزاد شدن این بُنچاک ها بر سر زبانها بود، دولت انگلستان دستی در این کودتا و گرایشی به آن نداشته است.

« میخائیل زیرینسکی در« قدرت سلطنت ودیکتاتوری انگلستان و برآمدن رضا شاه» کامیابی «رضاخان» را برآمده از اراده و توانایی خود او و همراه بودن شرایط درون مرزی وبرون مرزی می‌شمارد و انگیزه‌های او را میهن پرستی می‌داند.( دانشنامه ی ویکی پدیا)

«محمدعلی همایون کاتوزیان» اقتصاد دان، تاریخ نگار، کاوشگر علوم سیاسی و منتقد ادبی » در بررسی اسناد وزارت امور خارجه انگلیس به این نتیجه می‌رسد که بریتانیا نه دستی در برآمدن «رضاخان» داشت و نه دستی در فروافتادن «احمدشاه». ( دانشنامه ویکی پدیا)

«… همه حرف ها و حدیث ها که در این همه سالهای گذشته گفته و نوشته اند جملگی بر اساس حدس و گمان بوده و یا از روی حب و غرض گفته و نوشته اند! روز بعد از ورود قوای تحت امر «رضا» به تهران (یعنی در روز چهاردهم حوت 1299) «سلطان احمد شاه» حکم رسمی داد و «رضا» را به فرماندهی سپاه منصوب کرد و از آن تاریخ «رضا» شد «سردار سپه». بعد از آنکه حکم سردار سپهی را گرفت امر به بگیر و ببند داد و بالغ بر 500 تن از متمولین و شازده ها و «رییس الوزرای» سابق و وزرای اسبق و صاحب منصب های عمده را دستگیر و به زندان انداخت. بعد از این دستگیری ها «احمد شاه» حکم نخست وزیری «سیدضیاء» را هم صادر کرد و «سیدضیاء» کابینه معروف خود را تشکیل داد، که البته چند ماه بیشتر دوام نیاورد و متلاشی شد. و «رضا» حکم نخست وزیری گرفت. حالا چرا می گفتند این نقشه را انگلیسی ها کشیده اند و قزاق ها را انگلیسی ها به تهران آورده اند؟ یک دلیل عمده اش همین «سیدضیاء » بود که به واسطه عواملش در میان قزاق ها و در میان اهالی تهران شایع می کرد که مقامات نظامی بریتانیا در قزوین صرفاً عامل و مجری نقشه سفارت انگلیس بوده اند. چرا «سیدضیاء» به این شایعات دامن می زد؟

خودش می گفت این کار را می‌کند تا به ذهن سربازها فرو برود که انگلیسی‌ها حامی و پشتیبان آنها هستند و درانجام مأموریتی که به عهده شان سپرده شده اولیای نظامی و سیاسی انگلستان محکم پشت سرشان ایستاده اند و در صورت لزوم به کمکشان خواهند شتافت!

 دردسرتان ندهم «رضا» از روزی که وارد تهران شد و حکم «سردارسپهی» گرفت تا حدود پنج سال تمام، مجاهدت کرد و همه ی یاغیان را از میان برداشت و امنیت را در سرحدات تامین کرد. از جمله این افراد «کلنل» در خراسان بود که طغیان کرده و قصد اعلام جمهوری خراسان را داشت. «کلنل» که عوام را فریب داده و با خود همراه ساخته بود می گفت: خراسان دو برابر خاک بلژیک وسعت دارد چرا ما اعلام استقلال نکنیم و خراسان را از ایران جدا نسازیم!

درگیلان هم «میرزا کوچک خان جنگلی» و عده یی انقلابی که از شوروی آمده بودند جمهوری اعلام کرده و قصد داشتند جلو بیایند و اگر شانس یاریشان کند خود را به تهران برسانند.

در آذربایجان هم اسماعیل آقا سمیتقو (کرد ترکیه یی) دارو دسته راه انداخته و عملا آن قسمت از مملکت ایران جدا کرده بود.

در جنوب هم « شیخ خزعل» برای خودش حکومت مستقل راه انداخته و اهواز را هم پایتخت خود اعلام کرده بود.

همه جای ایران وضع همینطور بود. رضا سبیل همه افراد را دود داد، گروهی از سرکشان و دشمنان ایران را کُشت، و عده یی را مانند«شیخ خزعل» به تهران آورد و تحت الحفظ در باز داشت خانگی قرار داد.

سه سال بعد از این ماجرا «احمدشاه» مجدداً فیلش یاد هندوستان کرد و محمد حسن میرزا را جای خودش گذاشت و روانه فرنگ شد.

بعد از رفتن «احمدشاه» سیاستمداران که از قدرت رضا به وحشت افتاده و ملاحظه می کردند با وجود «رضا» از آن منفعت های عظیم و امکاناتی که بی حساب و کتاب می‌بردند خبری نیست از درِ توطئه در آمدند و بر علیه «رضا» وارد عمل شدند. روزنامه‌ها به امر شازده های قاجار علیه رضا مطالبی می نوشتند و مردم را به شورش تحریک می کردند.

کم کم علما را هم تحریک کردند و آنها هم از درِ مخالفت با «رضا» در آمدند، گفتند «رضا» می‌خواهد مقام «غازی مصطفی کمال پاشا» (آتاتورک) را احراز کند و کوشش دارد به ریاست جمهوری انتخاب گردد. و اینکه جمهوریت مخالف کیان اسلام و منفعت مسلمین است و از این قبیل توطئه ها می‌کردند.

«رضا» که از سه سال کار شبانه روزی و مجاهدت برای تامین امنیت کشور خسته شده بود، و بی مهری و نمک نشناسی زعمای قوم را می دید، به یکباره از در قهر در آمد و گفت از منصب خود کناره گیری می کند.

بنا براین ملاحظه می فرمایید که تا این تاریخ «رضا» قصد داشت به عنوان یک سرباز به میهن خود خدمت کند، اما عُقلای قوم که ‌فهمیدند با کناره‌گیری «رضا» مملکت دچار اغتشاش می شود و گردنکشان دوباره از سوراخ های خود بیرون خواهند آمد دنبال او رفتند و رضا را برگرداندند و از او استمالت و دلجویی کردند.

در این موقع «سلطان احمد شاه» در پاریس با زن های خوشگل فرانسوی روزگار می گذراند و روزنامه های فرنگ عکس او را با رقاصه ها و مطرب های فرانسوی چاپ می کردند. انتشار عکس های «سلطان احمد شاه» با زنان نیمه ‌لخت فرانسوی باعث شد مخالفت علما و مردم با احمد شاه بلند شود و مردم گفتند «سلطان احمد شاه» پادشاه یک مملکت مسلمان است نباید اینطوری آبروی اسلام و مسلمین را ببرد.

از همین ایام سیل تلگرام از اقصا نقاط مملکت به طرف تهران سرازیر شد و فرماندهان قشون و استانداران ولایات و کسبه و اقشار مردم از هر گروه و دسته بلا استثنا از رضا می‌خواستند «سلطان احمد شاه» را مرخص کند و خود ریاست مملکت را به عهده گیرد. این بود که «رضا» تصمیم گرفت در ایران جمهوری اعلام کند و خودش رئیس جمهور شود اما علمای قوم با این امر مخالفت کردند و چون در آن موقع حرف علمای قوم در میان عوام الناس خریدار داشت، «رضا» از این تصمیم منصرف شد و تصمیم گرفت خود را کنار بکشد و از امور نظامی و دولتی خارج شود. به همین خاطر برای مدتی تهران را ترک کرد و به روستای بومهن در شرق تهران که جای خوش آب و هوا و محل سکنای عده از ارامنه کشاورز و باغدار بود رفت. من و بچه‌ها هم در این سفر همراه رضا بودیم.

باز هم وکلای مجلس و سیاسیون و رجال عمده ی تهران «رضا» را راحت نگذاشتند و دنبال او آمدند و به هر طریقی بود او را تشویق و ترغیب کردند که به تهران برگردد و خودش را «شاه» جدید اعلام کند.

مردم ایران از سلطنت دودمان قاجاریه به تنگ آمده بودند. در این خانواده هرچه بود خُبث طینت و جنایت و خونریزی بود و بس. آن از آغا محمد خان قاجار که کرور کرور چشم از مردم کرمان در آورد. آن از ناصرالدین شاه و محمدعلی شاه که شکم می دریدند و فساد اخلاقی آنها ورد زبان خاص و عام بود. این یکی هم که کم سن و سال و بی‌آزارتر بود ماهانه چهل هزار تومان از کیسه ی ملت حقوق می‌گرفت و در فرنگستان کلاه شاپو می‌گذاشت و در کافه های پاریس عیاشی می کرد.

در دوره ی قاجار در ایران فقر و نابرابریهای اقتصادی و بی‌عدالتی‌های اجتماعی بیداد می‌کرد. استعمال تریاک و وافورکشی وسعت و دامنه ی همه‌گیری پیدا کرده بود. بیماریهای واگیر، تراخم، کچلی، سفلیس، و انواع دیگر امراض خانمان برانداز دامن مردم را گرفته و در عوض داشتن دویست سیسد زن صیغه یی و سدها خواجه و مستخدم در اندرونی و بیرونی امری عادی برای شاهان و بزرگان قاجاربود.

کلیه معاهدات ایران بر باد ده در روزگار قاجاریه بسته شد از جمله 36 قرارداد تجارتی و سیاسی بود که جملگی از طریق رشوه و خیانت انجام گرفته و آخرین آن قرارداد رسمی فروش ایران در زمان «احمد شاه»(قرارداد 1919) بود که به علت مقاومت مردم سرنگرفت.

از همه مهمتر در دوران قاجاریه قسمتهای عمده و زر خیز ایران منفصل گردیدند که عبارتند از تجزیه قسمتی از خاک خراسان، از دست دادن حق حاکمیت ایران در افغانستان، از دست دادن مرو و سرخس (سرخس ترکمنستان کنونی) جدا شدن ترکمنستان (مرو) از ایران، از دست رفتن عُمان و بسیاری جزایر در خلیج فارس، از دست رفتن نیمی از بلوچستان و… بنابراین مردم دنبال این بودند که یک آدم وطن پرست و قوی شوکت و با عزم و اراده جلوی آنها را بگیرد تا به اتفاق ریشه ی خاندان قاجار را بکنند.

«احمدشاه» که در پاریس روزگار خوشی داشت و ماه به ماه مستمری چهل هزار تومانی را دریافت می‌کرد به کلی ایران را فراموش کرده بود و به یکی دو نفر از نزدیکانش که مسئولیت او را به عنوان شاه مملکت گوشزد کرده و خواستار بازگشت او به ایران شده بودند گفته بود: «کلم فروشی در پاریس به پادشاهی در ایران شرف دارد!» ( خاطرات تاج المولوک، رویه های 130 تا 149 )

« فکر کودتا بر علیه «احمد شاه» قاجار را «سید ضیاء» در مغز رضا انداخت، قبل از کودتا یک شب «رضا» در حضور من به پدرم گفت: آقاجان « سید ضیاء » مدیر روزنامه رعد به من پیشنهاد کودتا کرده و می‌گوید وجود آدم محکم و استواری مانند شما در صدر یک حرکت ضربتی، ایران را از دست خانواده ضد ایرانی قاجار نجات خواهد داد.

پدرم که مرد دنیا دیده یی بود و در ارتش تزار خدمت کرده و رتبه ی بالای نظامی داشت، گفت: « سید ضیاء» اگر حرفی میزند حرف خودش نیست، حرف انگلیسی هاست!

خدمت شما عرض کنم در دوره ی قاجار رجال و سیاسیون ایران وابستگی خود را به قدرت‌های خارجی پنهان نمی‌کردند و اصلاً بد نمی‌دانستند. قدرت‌های عمده آن موقع عبارت از روس و انگلیس بودند.

«سید ضیاء» از موقعی که پایش به خانه ما باز شد لاینقطع تعریف انگلیسی ها را می کرد و می گفت انگلیسی ها بسیار با وفا هستند و اگر یک نفر به آنها خدمت کند تا ابد نسبت به او و خانواده و اخلاف او وفادار می‌مانند!

انگلیسی ها در آن زمان همسایه ما بودند، هند و پاکستان امروزی تحت سیطره و یکسره در دست پادشاه انگلیس بود. در ایران هم قوا و کشتی توپدار داشتند، مثلا در بوشهر کشتی جنگی داشتند که می‌توانست توپ بیاندازد.

«سید ضیاء» زبان انگلیسی می‌دانست و متصل به انگلستان مسافرت می‌کرد یا به دهلی می‌رفت و روابط خیلی صمیمانه با نایب السلطنه هندوستان و وزیر مختار انگلیس در ایران داشت. با «ژنرال آیرونساید» مثل برادر بود و چند بار او را به خانه ی ما در چهار راه حسن آباد آورد.

بعد هم اطلاع دارید که پس از آمدن قزاق‌ها به تهران نخست وزیر شد و کابینه تشکیل داد و مردم اسم کابینه او را «کابینه سیاه» گذاشته بودند.

«رضا» تا مدت‌ها قبول نمی کرد قوای تحت امر خود را به تهران حرکت دهد. «سیدضیاء» شبها می آمد به خانه ی ما و می گفت: این پسره ی عیاش« احمدشاه» مملکت را گرو میگذارد و پول می‌گیرد تا در فرنگ به تفریح و خوشگذرانی و چه و چه بپردازد. بعد یکی دو نفر از دوستان «رضا» مثل «امیر موثق» هم از فکر«سید ضیاء» حمایت، و «رضا» را تشویق به کودتا کردند.

«رضا» می گفت من به این آدم اعتماد ندارم و نمی‌دانم بین او و انگلیسی ها چه قرار و مداری هست، مطمئن نیستم که همه چیز را به من بگوید. همین طور هم بود «سید ضیاء» آدم مرموزی بود. بعد از اینکه کودتای 1299 پیروز شد، «سید ضیاء» تصمیم گرفت رضا را کنار بگذارد اما موفق نشد.

«سید ضیاء» پیشتر هم محرمانه پیش «احمدشاه» رفته و از احمدشاه خواسته بود که حکم سرداری سپهی رضا را لغو و «نخجوان» را سردار سپه کند! نخجوان که از رفقای صمیمی «رضا» بود موضوع را به «رضا»اطلاع داد. رضا اقدامات لازم را برای حفظ موقعیت خود به عمل آورد. (خاطرات تاج المولوک، رویه 112 )

«سید ضیاء» از پادشاه انگلستان مدال و منصب شوالیه گری داشت و انگلیسی ها خیلی از او حمایت می کردند. پس از کودتا حدود یک ماه، یک ماه و نیم در ایران بود و چون دایره ی اختلاف او با «رضا» بالا گرفت مجبور شد مملکت را بگذارد و برود فلستین. فلستین در آن موقع تحت اداره انگلستان بود. « سید ضیاء» در فلستین زندگی اشرافی داشت . تا موقعی که «رضا» در ایران بود «سید ضیاء» جرئت نکرد به ایران برگردد، بعد که قوای متفقین به ایران حمله کردند و «سید ضیاء» مطمئن شد ارتش و قوای انگلیس در ایران مستقر هستند به ایران بازگشت، اگر اشتباه نکنم در سال 1321 یا 1322 بود (خاطرات، رویه 112)

« رضا» اصلاً از «سیدضیاء» خوشش نمی‌آمد موقعی که در شهریور 1320 ایران را تصرف کردند انگلیسی‌ها به «رضا» حکم کردند از میان «سید ضیاء» «قوام السلطنه» و یا «فروغی» یک نفر را به نخست وزیری انتخاب کند. رضا «سید ضیاء» و قوام را رد کرد و فروغی را پذیرفت «سید ضیاء» در بین مردم به نوکری شهرت داشت و همه مردم ازرعیت‌ عادی تا رجال سیاسی و شخصیت های صاحب نام به او بد بین و حتی از او متنفر بودند. موقعی که به ایران بازگشت بلافاصله روزنامه خود را مجددا منتشر ساخت و سعی کرد مجدداً خود را مطرح کند. یک حزب درست کرد به نام «حزب وطن» که مردم آن را مسخره می‌کردند و می‌گفتند «حزب حلقه!» که من هیچ وقت نفهمیدم که «حلقه» یعنی چه! بعد هم در انتخابات خود را از یزد نامزد کرده که در مجلس اعتبارش را رد کردند و گفتند آدم خارجی هاست ( همان رویه 113)

«رضا شاه» پیش از رسیدن به پادشاهی و در درازای شانزده سال پادشاهی خود نیز چندین بار رو در روی انگلیسی ها ایستاد که کارآمدترین آنها سرکوبی «شیخ خزعل» و به آتش افکندن «پیمان دارسی»(3) بود. کوشش همه سویه ی دولت انگلیس برای نگهداشت «شیخ خزعل» در برابر اراده ی آهنین «رضاخان» بجایی نرسید، ولی پس ازسوزاندن «پیمان نامه ی دارسی» از سوی رضاشاه، دولت انگلیس با هراساندن ایران به لشکرکشی در شاخاب پارس و بخشهای جنوبی کشور او را وادار به پذیرش پیمان دیگری کردند که اگرچه دستاوردهایی بیش از پیمان ننگین «دارسی» برای ایران داشت، ولی زمان بهره برداری از نفت ایران را برابرهمان پیمان تا پایان 60 سال زنده نگهداشت. کینه و دشمنی «رضاشاه» نسبت به انگلیسیها، زمینه گرایش او به آلمان هیتلری را فراهم ساخت و همین گرایش به آلمان که دشمن دیرینه انگلیس بود دستاویزی برای دولت انگلیس فراهم آورد تا با همازوری روس ها ، در سوم شهریور ماه سال 1320 به ایران یورش بیاورند و زمینه برکناری «رضا شاه» را فراهم سازند.

«رضا» که از دخالت های انگلستان در امور ایران به تنگ آمده بود به طرف آلمانی ها گرایش و علاقه پیدا کرد و طی چند سال روابط ایران و آلمان خیلی صمیمانه شد. آلمانی ها در امور ساختمان راه ها و جاده های ایران فعالیت می کردند و در ساختن راه آهن، بنادر و سیلوها و کارخانجات به ایران کمک می رساندند. آلمانی ها در ایران خیلی کارهای بزرگ کردند که بعضی از آنها هنوز مثل راه آهن سراسری بعد از نیم قرن مورد استفاده ایرانیان قرار دارند. ایستگاههای راه آهن در تهران و تبریز اهواز و امثالهم، خط آه سراسری پل ورسک، پلهای راه آهن در مناطق صعب العوبر، فرودگاه ،کارخانه مونتاژهواپیما، کارخانه شکر سفید، کارخانه ذوب آهن کرج، سیلوهای گندم، کارخاجات آرد و خیلی تأسیسات که حالا یادم نیست (خاطرات تاج الملوک، ملکه پهلوی رویه 94 )

« مردم تهران بقدری به هیتلر علاقه داشتند که در میدان توپخانه جمع می‌شدند تا از رادیو سخنرانی های هیتلر را گوش کنند. مردم هر وقت خبر پیروزی قوای هیتلر را می ‌شنیدند از ته دل برای آلمانی ها هورا می کشیدند حتی بعضی ها آنقدر تعصب داشتند که برای قوای آلمانی گوسفند قربانی می کردند! یک عده جوانان تهران هم به سبک جوانان هیتلری سر خود را می تراشیدند و در خیابان ها به هم سلام هیتلری می دادند…

« موقعی که ما به ملاقات هیتلر رفتیم آقای «محتشم السلطنه اسفندیاری» هم حضور داشت. هیتلر با من و اشرف و شمس دست داد و از من حال و احوال «رضا» را پرسید. از طرف سفارت ایران یک مرد جوان به عنوان دیلماج(مترجم) حضور داشت که مطالبی را برای ما و حرفهای ما را برای هیتلر ترجمه می‌کرد، اگر اشتباه نکنم این مرد جوان «جمالزاده» پسر «سید جمال واعظ اصفهانی» بود که بعدها نویسنده معروفی شد…

« هیتلر از رضا خیلی تعریف کرد و گفت زندگی او را می داند و این که یک «نظامی مقتدر» قدرت را در ایران به دست دارد خیلی خوشحال است. «رضا» از این قسمت خیلی خوشش می آمد و من هر وقت به این قسمت از ملاقات خودم با هیتلر می رسیدم باید آن را چند بار تکرار می‌کردم…

« اگر استالین نبود آلمانی ها در تمام دنیا مسلط می‌شدند و پدر انگلیسی‌ها را در می آوردند!. باید اضافه کنم اگر استالین نبود سرنوشت ایران هم عوض نمی‌شد چون «رضا» با آلمان‌ها متحد شده بود و هیچ فکر نمی‌کردیم آلمان شکست بخورد شکست آلمان ها باعث شد سرنوشت نظام ایران عوض شود و شوهر مرحومم به تبعید برود و از غصه دق مرگ شود ( خاطرات تاج المولوک ازرویه 95 تا 104)

«… در سال‌هایی که میرفت کشور ایران رسماً مستعمره ی انگلستان بشود، «رضاخان» یک تنه و با همیاری افسران و سربازان فداکارش این لقمه ی چرب و نرم را از حلقوم انگلیسی ها در آورد و با این کار بزرگترین ضربه را به آنها زد. این کار بزرگ «رضاشاه» را تاریخ هرگز فراموش نخواهد کرد و مردم ایران سینه به سینه برای نسلهای آینده باز خواهند گفت.

در آن سال‌ها که انگلیس و روس در کشور ما تاخت و تاز می‌کردند، علما و مراجع دینی، که می بایست پاسدار منافع و حقوق مردم ایران باشند، درباره دخالتهای آشکار آن دو کشور در سرنوشت مردم ایران سکوت کرده بودند. آخوندها نه تنها کمترین واکنش بر علیه دستیازی دولت های بیگانه در کار مملکت نشان نمی دادند، بلکه برخی از آنها مانند«سید حسن مدرس» و «آیت الله ابوالقاسم کاشانی»  با اقدامات «رضاخان» مخالفت هم می کردند. رادیو لندن به منظور منحرف کردن افکار عمومی هربار که به مناسبتی نامی از آنها را به میان می‌آورد آنان را به ظاهر «دشمن سرسخت انگلیس!» معرفی می‌کرد و بعضی از آنها نیز در مساجد بر علیه منافع انگلستان سخنرانی های مصلحتی انجام می دادند تا ذهن مردم را منحرف و جایگاه مردمی خود را حفظ کنند.

به طور کلی با توجه به اوضاع نابسامان کشور، انگلیسی‌ها برای فراهم ساختن مقدمات مستمعره کردن ایران چنین نابسامانی هایی را از مدت‌ها قبل در ایران پیاده کرده بودند تا مردم از روی ناگزیری به استعمار انگلیس تن دهند.»

«احمدشاه» عضو لژ اعظم فراماسونری ایران بود، و خوب می دانست که در صورت ابراز هرگونه مخالفتی با انگلستان نظیر کسانی که در گذشته کشته شده اند او نیز کشته خواهد شد، از این رو به هر گونه خواست بریتانیا به آسانی تن می داد.

«رضاخان» سردار سپه با استفاده از قدرت نظامی و نخست وزیری ی خود، نیروهای ارتش، ژاندارمری و شهربانی را بهم آمیخت و «ارتش ملی» را پدید آورد و به دنبال آن به تدریج یاغیانی مانند « شیخ خزعل» «کلنل محمد تقی پسیان» و بلوچ ها را در جنوب، و همچنین «میرزا کوچک خان جنگلی» که توسط روسها در نواحی شمالی ایران حکومت داشتند را توسط «ارتش نوین» سرکوب کرد. به موازات ادامه ی این قبیل اقداماتِ پاکسازی در کشور، متوجه شد که برخی از نا آرامی‌ها را نمی‌توان با جنگ و ستیز از میان برداشت، بنا براین به سیاست روی آورد و با آوردن خانزادگان و شاهزادگانِ قاجار به تهران، وسایل شهرنشینی و آسایش آنها را فراهم ساخت و با دادن وعده های حمایت، آنان را از طغیان و سرکشی بازداشت. همانگونه که پیش تر گفته شد، شمال ایران در قلمرو روسهای تازه به سوسیالیسم رسیده، و جنوب ایران در قلمرو ارتش انگلیس بود و به طور کلی عوامل آنها در داخل کشور ضمن فعالیت های گوناگون در پی آن بودند که به اصطلاح سرنخی بدست آورند و کشور را تجزیه و یا آن را با ساخت و پاخت های پیشین مستعمره ی انگلیس کنند.

«رضاخان» بخوبی می دانست که با وجود نیروهای بیگانه در درون کشور، اوضاع بسیار خطرناک و کشور در حال ازبین رفتن است،از این روی تصمیم گرفت هر چه زودتر بزور یا سیاست، و با بهره گیری از امکانات موجود سکان کشتی درهم شکسته ی کشور را بدست گیرد.) هایک رهبریان- معمای نفت و تغییر رژیم در ایران)

«رضاخان» از آن سالهای نخست وزیری و مقام سردار سپهی و اختیارات ارتشی که به دست آورده بود، در کمترین مدت توانست یک رشته اصلاحات عمومی را در سطح کشور به مرحله عمل در آورد. به تدریج این اصلاحات که توأم با برقراری امنیت بود موجب شد تا عموم مردم نسبت به او دید مثبتی داشته باشند.(همان)

«رضاخان» که از جریانات پشت پرده، و ساخت و پاخت های زیانبار میان پادشاهان قاجار و کارگزاران دولت انگلیس، و پیامدهای بدشگون آنگونه پیوندها آگاهی کامل داشت، برآن شد که سامانه ی پادشاهی را از بیخ و بن براندازد و یک نظام جمهوری در ایران پدید بیاورد، ولی دولت انگلیس بر این باور بود که در حکومت جمهوری با عوض شدن پیاپی رئیس جمهور، کنترل کشور از دست خواهد رفت. آنهاگمان می بردند که در نظام سلطنتی عوامل اطلاعاتی آنها بهتر خواهند توانست در دستگاه فرمانروایی نفوذ کنند و مانند زالو خون ملت را بمکند. از این رو کارگزاران خود را به ایستادگی در برابر «رضاخان» واد اشتند تا او را در پایه ریزی جمهوری ناکام بگذارند. {«جمهوری اسلامی ایران»، و جمهوریهای دیگری مانند «جمهوری عراق» در زمان صدام حسین» و «جمهوری سوریه در زمان حافظ اسد و بشار اسد»، و «جمهوری لیبی در زمان سرهنگ قزافی» و بسیاری جمهوریهای دیگر که سپس تر پدید آمدند، همگی نا درستی این پندار را به رُخ کشیدند. این جمهوریها نشان دادند، که در یک سامانه ی اهریمنی {چه پادشاهی باشد چه جمهوری}، آنکه سود می برد دشمن، و آنکه زیان می برد ملت است}.

در طول یکسال و نیم پس از گفتگوهای فراوان در سطوح بالای مملکتی «رضاخان» دریافت که اکثریت پایوران کشور خواهان ادامه ی پادشاهی هستند، به همین جهت پس از آزاد کردن گروهی از افراد با نفوذ کشور از زندان مانند «عبدالحسین میرزا فرمانفرما» و «نصرت الدوله» که در پی کودتا دستگیر و زندانی شده بودند، از آنان به طور محبت آمیز دلجویی کرد و آنان را طرف مشورت قرارداد و راه برای تغییر سلطنت از قاجاریه به پهلوی را هموار ساخت.

در جلسه ی هیئت دولت و «مجلس موسسان» «رضا شاه» سوگند پادشاهی به جای آورد و این بار از پایگاه «پادشاهی» به کار بازسازی کشور برخاست.

در آن روزهای بسیار سخت، «رضاشاه» با اینکه می‌دانست «سید ضیاء الدین طباطبائی» عامل خارجی و بازیچه یی در دست آنهاست ولی به جهات بسیار، زمان را برای کوتاه کردن او از کارهای کشوری شایسته ندید، از این رو تا فراهم آوردن زمینه های بایسته و گذر از بحران های فراگیر، موقتاً او را به سِمَت نخست وزیر منصوب و از وی خواست با توجه به شرایط موجود هر چه زودتر کابینه ی خود را تشکیل و دولت را به دست گیرد، ولی دیری نپایید که در یکی از جلسات هیئت دولت او را از سمت «نخست وزیری» برکنار و «مستوفی الممالک» را بر جای او به «نخست وزیری» گمارد. (هایک رهبریان، معمای نفت و تغییر رژیم در ایران)

«رضا» می دانست که «سید ضیاء» آدم صحیح العملی نیست، پس در اولین فرصت او را کنار گذاشت و از مملکت بیرون کرد.(خاطرات تاج المولوک)

«در این مرحله نیز «رضاشاه» با مخالفت‌های سرسختانه از سوی برخی از عوامل مزدور انگلیسی مواجه شد، ولی سیاست کجدار و مریز و مدارا با مخالفین و قدرت فرماندهی «رضاشاه» همه ی این قبیل جریانات را تحت الشعاع قرار داد و به تدریج راه برای پیشرفت و ادامه اصلاحات در کشور باز گشود. تنها مقاومت جدی که از طرف خانواده «احمد شاه» به عمل آمد از سوی مادرش «ملکه جهان» بود. او با تمام امکانات به تنهایی تصمیم به مبارزه با «رضا شاه» گرفت، از پاریس به عتبات عالیات عراق سفر کرد تا فتوای مفسد فی الارض و خارج از دین بودن «رضاشاه» را به هر قیمتی از مراجع عراق خریداری کند و در این‌باره متحمل مخارج بسیار سنگین شد ولی هنگامی به عراق رسید که رضاشاه در مجلس موسسان سوگند پادشاهی یاد کرده و کار از کار گذشته بود.

از هنگامی که «رضاخان» «رضاشاه » شد و برجای «احمدشاه» نشست، رادیو لندن و سازمان های اطلاعاتی انگلیس با همه ی امکانات و توانمندیهای خود به بد نام کردن «رضاشاه» همت گماشتند و با دمیدن در بوق و کرنا های تبلیغاتی خود گفتند: «رضا شاه را ما آورده ایم. برای شرایط فعلی ایران یک نفر دیکتاتور مثل رضا شاه را ضروری دانستیم. رضا شاه کودتاکرده و تمام اختیارات کشور را خود شخصاً به عهده گرفته است . کارگزاران ما نگران تهدیدات روسیه و هم چنین آشوب ها در کشور در هنگام کودتای سوم اسفند بودند، ما آگاهانه عمل کردیم ، راه را برای انجام کودتا هموار ساختیم!.» (هایک رهبریان- معمای نفت و تغییر رژیم در ایران رویه 46)

« پس از روی کار آمدن «رضاشاه» روابط ایران و بریتانیا به سردی گرایید. «هارولد نیکلسون» نماینده ی سیاسی انگلیس در تهران رفتار ستایشگرانه ی «سِر پرسی لورن» نسبت به رضا شاه را بباد نکوهش گرفت. «سِر پرسی لورن» بارها از «رضاخان»با عنوان«مردی شایسته و درستکار» یاد کرده بود. ولی پس از اینکه «رضاشاه» «شیخ خزعل» را در خوزستان سرکوب و «احمدشاه » را برکنار و خود بر تخت پادشاهی ایران نشست، «هارولد نیکسون» او را «ناشایست برای پادشاهی» و بی بهره از توانایی فکری و اخلاقی! دانست.

در ماههای پایانی سال 1306 خورشیدی سفارت بریتانیا در تهران به این نتیجه رسید که «رضاشاه هزار بار از احمدشاه بد تر است!»

در سال 1311 خورشیدی در آستانه درگیری ایران و انگلستان وزارت خارجه بریتانیا، «رضاشاه» را [برای اینکه قرارداد دارسی را به درون آتش شومینه انداخته بود] «وحشی» خواند و سال بعد در جریانات دیگر او را یک «دیوانه ی خون آشام» نامید.( هایک رهبریان، معمای نفت و تغییر رژیم در ایرن رویه 44)

اندک اندک اظهار نظرات مخالف از سوی روحانیون طراز اول کشور که افسار آنها در دست انگلیسی ها بود کاهش یافت. «رضاشاه» هنوز افکار ضد آخوندی خود را بروز نداده بود و همچنان در مراسم مذهبی شیعیان در مساجد و تکایا شرکت می کرد.

سفارت بریتانیا در تهران در زیر فشارهای وارده از سوی مقامات بلند پایه ی انگلیس کوشش بسیار بکار می برد که باردیگر «سیدضیاءالدین طباطبائی» را بر سر کار بیاورد ولی هماره با مخالفت های سرسختانه ی «رضا شاه» روبرو گردید و ناکام بماند. در پی اینگونه شکستها و ناکامیها بود که رادیو لندن و دستگاه‌های تبلیغاتی آنها در روزنامه‌های مزدور خود همچنان مردم را به دشمنی با «رضاشاه» تحریک می‌کردند. رادیو BBC و برخی رسانه های ایرانی که افسارشان در دست کارگزاران انگلیس بود پیاپی سخن از پدیده ی بدسرانجامی بنام «کودتای سوم اسفند» «کودتای رضا سوادکوهی»، «کودتای رضاخان میرپنج»، « کودتای رضاخان»، « کودتای رضا قُلدُر» و عناوین دیگر از این دست بمیان کشیدند و در پی فراگفت های خود واژه های «قُلدُر»، « دیوانه وحشی»، « دیوانه ی خون آشام» و بسیاری عناوین زشت دیگر از این دست را برای آن بزرگمرد تاریخ ایران بر سر زبانها انداختند. جای اندوه بسیار است که هنوز هم این گونه عناوین زشت در باره ی «رضاشاه» از افکار عمومی مردم ایران زدوده نشده اند، و این نشان می دهد که مردم ایرانیان در پی ناآگاهی از تاریخ و سرگذشت خود، تا چه اندازه تحت تأثیر تبلیغات دشمنان خود قرار دارند!.

در این میان دولت روسیه نیز با بهره گیری از شیوه ی تبلیغات رادیو BBC، برنامه‌هایی به زبان فارسی از رادیو مسکو اجرا کرد، و پس از چندی برنامه های دیگری به زبانهای فارسی، ترکی، آذری و کُردی در چندین نوبت روزانه از رادیو باکو بسوی ایران فرستاد. (همان ، رویه 46 )

«… از جمله مطالبی که بین مردم شایع کرده بودند، مطالبی بود که به گفته ی دولت آبادی «رضاخان» در یک مهمانی خصوصی در حضور دکتر «محمد مصدق» گفته بود: «مرا انگلیسی ها روی کار آوردند ولی وقتی روی کار آمدم به وطنم خدمت کردم»

همین مطلب را «دکتر محمد مصدق» در جای دیگری از زبان «رضاخان» بدینگونه بیان کرده بود که:

« مرا انگلیسی ها آوردند ولی ندانستند با چه کسی سر و کار دارند!»

همین دوگونگی در باز گفت یک سخن که هردو گوینده باید بگوش خود شنیده باشند، نشان دهنده نادرستی آن است. « یحیی دولت آبادی» و «دکتر محمد مصدق» در حکومت قاجار سِمت های مهمی بعهده داشتند، ولی وارون «رضاخان» در تمام آن سالها هرگز در برابر دخالت های زیانبار دولت انگلیس لب تر نکردند. ولی هنگامی «رضاشاه» بزرگ قدرت را در دست گرفت و دست انگلیسی ها را از سر مردم ایران کوتاه کرد، در بدنام کردن او در افکار عمومی از هیچ کوششی فروگذار نکردند.

«رضاخان» بین مردم عادی نیز کم وبیش شناخته شده بود. او مانند نوری بودکه از یک روزنه کوچک بر کشور ایران می تابید و به مردم امیدواری می داد، با اینهمه بیشینه ی مردم ایران از کوچک و بزرگ آنچنان غرق خرافات دینی و حیله گریهای آخوندی، قحطی ها، بیماریها، نارسایی های عمومی و گرفتاری‌های گوناگون و عقب ماندگی های ناشی از دخالت های بیگانگان بودند که دوست از دشمن و شایست از ناشایست نمی شناختند. راستی این است که مردم در سطوح پایین اصلا به فکر این قبیل مسائل نبودند تنها چیزی که آنها می خواستند وضعیتی همراه با امنیت و آسایش بود تا یک زندگی بخور نمیر داشته باشند. این زندگی جانوری می توانست در سایه سار حکومت ننگین قاجار باشد یا دولت انگلیس یا روسیه یا هر قدرت دیگری! ( هایک رهبریان، معمای نفت و تغییر رژیم در ایرن )

انگیزه ها از نگاهی دیگر

« … درآن ایام همه دنیا به هم ریخته بود. در روسیه و مستعمرات آن که ازقفقاز تا فنلاند گسترده بود بلشویک ها قدرت را در دست گرفته و اخباری می رسید که نشان می داد لنین زمینداران و مالکین را خلع ید کرده و زمین‌های کشاورزی و اموالشان را به کشاورزان داده است.

انگلیسی ها می ترسیدند که مردم شرق، به طرفداری از «لنین» برخیزند، ااز این رو افسران خود را به ایران فرستادند و آنها چند لشکر بزرگ از سربازان فراری تزار سازمان دادند و خودشان فرماندهی آنها را بعهده گرفتند و از طریق ایران، بویژه از راه آذربایجان نیروهای رزمی و جنگ ابزار فراوان به قفقاز می فرستادند تا با همکاری روسهای سفید جلوی بلشویک ها را بگیرند.

بیشترین رزمندگان این نیروهای انگلیسی روس های فرار طرفدار تزار بودند که ما به آنها « روسهای سفید» می گفتیم.

این «روس های سفید» با «روس های سرخ» ( طرفداران بلشویک ها) می جنگیدند. انگلیسی ها حتی از هند هم سرباز آورده بودند و هندی های بیچاره را جلوی توپِ بلشویک ها می گذاشتند.

نمی‌دانم اطلاع دارید یا نه در انقلاب بلشویکی، آذربایجانی‌های قفقاز متعصب تر از سایر قبایل از بلشویک ها حمایت می‌کردند. خلاصه اینکه انگلیسی‌ها نتوانستند کاری از پیش ببرند و قلمرو «لنین» آنقدر جلو آمد که در شمال ایران هم دسته‌ جات مسلح درست شد و طرفداران ایرانی ی لنین در جنگل های شمال کشور دسته‌جات مسلح راه انداختند و بعضی از شهرهای شمالی ایران را هم تصرف کردند. من چون هم پدرم صاحب منصب عالی‌رتبه قزاق بود و هم شوهرم افسر قزاق و دست‌اندرکار امور بود می‌شنیدم که خطر شورش مردم در نواحی و سرحدات علیه انگلیسی‌ها زیاد شده و چه بسا بعضی ایالات بخواهند به حکومت بلشویکی بپیوندند.

در چنین اوضاع و احوالی «احمدشاه» برادرش «محمدحسن میرزا» را در تهران می گذاشت و خودش برای هواخوری به فرنگ می رفت.

« احمد شاه» آدم فوق العاده خوشگذرانی بود که بالغ بر 60 یا 70 زن صیغه یی داشت. رجال ایران هم مُشتی افراد پیر و ضعیف بودند که اغلبشان به شیره و افیون هم گرفتاری داشتند.

در تهران یک جمعیتی درست شده بود که علیه قاجاریه و علیه انگلیسی‌ها مطالبی اظهار می‌کردند و مردم را به شورش علیه شاه قاجار دعوت می‌کردند. من خودم چند فقره از این شب نامه ها را دیدم و خواندم. شایع شده بود که خیلی از انقلابی های بلشویک ارمنی و آذری به تهران آمده و قاطی ارامنه و آذری های تهران شده و تشکیلاتی درست کرده اند تا در تهران، و متعاقب آن در ایران انقلاب بلشویکی راه بیاندازند!. پدرم که آدم دانایی بود می گفت این حرفها حقیقت ندارد، و معتقد بود که این اعلامیه‌ها و شب نامه ها را خود انگلیسی ها درست می کنند و هدفشان این است که در ایران قوای نظامی بیاورند و ایران را هم مثل هندوستان مسخر کنند!

این حرف پدرم را بعدها «سیدضیاءالدین» هم تایید کرد و گفت اعلامیه ها و شب نامه ها در هندوستان چاپ می‌ شد و به سفارت انگلیس در تهران می آمد تا در تهران پخش شود.

هدف انگلیسی ها این بود تا با ترساندن دولت و مردم از آمدن روس های سرخ به ایران اجازه بگیرند قوای خود را به ایران بیاورند و در ایران مستقر کنند. اما بعداً بعضی رجال طرف مشورت انگلیسی ها این نقشه را نپسندیدند و گفتند مردم ایران علاقه به انگلیسی ها ندارند اگر سرباز انگلیسی و هندی در تهران و ولایات ببینند با آنها از در جنگ و کُشتار در خواهند آمد و اتفاقا این امر به نفع بلشویک ها تمام خواهد شد که خواستار پایان دادن به استعمار انگلیس در هندوستان و خاورمیانه هستند. در آن هنگام انگلیس همه ی خاورمیانه را در چنگ خود داشت. عراق و حجاز و نَجد، حتی جنوب ایران هم در دست آنها بود. من نمی‌دانم شما اوضاع آن روزگار را می‌توانید مجسم کنید یا نه؟ فکر نکنم بتوانید آن ایام را در فکر خودتان جسم نمایید.

جنگ بین الملل اول سه امپراطوری روس، اتریش، هنگری، و عثمانی را نابود کرده و یک وضع بهم ریخته در دنیا به وجود آمده بود.

از آن امپراطوری بزرگ عثمانی که همه سرزمین‌های عربی تا قسمتهای از اروپا را تحت کنترل خود داشت یک قسمت کوچکی باقی مانده بود. امپراتوری عظیم تزار از هم پاشیده شده و یک مشت کارگر و زارع پابرهنه دولت درست کرده و با حرارت زیاد صحبت از نابود کردن انگلیسی ها و آزاد کردن ممالک تحت پرچم بریتانیا می کردند!

اوضاع مملکت ایران هم با اینکه در جنگ موضع بی‌طرفی انتخاب کرده بود نا آرام و بحرانی بود. ویرانی شهرها و روستاها، بیکاری همه گیر، گرانی و نایابی ارزاق عمومی، بیماری های کُشنده، و بدبختی و ادبار همه ی مردم و مملکت را در بر گرفته بود.

خلاصه خدمتتان عرض کنم اگر«رضا» کودتا نمی کرد و کارها را سروسامان نمی داد حتماً مردم شورش می کردند و «احمدشاه» و خانه های ی ثروتمندان ایران را غارت می‌کردند. چند سال بود که «لنین» در مسکو حکومت کارگری تشکیل داده و در ممالک همجوار از جمله ایران هم مردمان کم توان و برزگران و رعیت که از دور آوای دهل شنیده بودند تشکیلات کمونیستی درست کرده بودند و حرف های عوام فریبانه می زدند.

حالا یک عده که اطلاع ندارند در کتاب های تاریخی می‌نویسند اولین حزب کمونیست ایران در زمان «رضا شاه» پهلوی تشکیل شد و آن ۵۳ نفر معروف را مثال می آورند که اولین کمونیستهای ایران بودند که حکومت رضاشاه آنها را دستگیر کرد! و یا یک عده از پیشه وری اسم می‌برند که اولین حزب کمونیست ایران را در آذربایجان درست کرد و از این قبیل مطالب می‌نویسند که درست نیست، اینها بعدها آمدند. اولین حزب کمونیست ایران

قبل از روی کار آمدن «رضا شاه» یعنی سه سال پیش از کودتای 1299 پایه ریزی شد.

خودِ «جواد پیشه وری» که در زمان «قوام السلطنه» برای مذاکره به تهران آمده بود برای من داستان تشکیل حزب کمونیست ایران را تعریف کرد. من در ماجرای آذربایجان یکبار پیشه وری را دیدم و این مدت ها قبل از حرکت ارتش ایران به آذربایجان و بیرون کردن قوای پیشه وری بود. یادم نیست برای چه به تهران دعوت شده بود. شاید نماینده ی مجلس شده بود. خلاصه هنوز روابط با «محمدرضا» و «قوام السلطنه» خرابِ خراب نشده بود. قوام به من گفت شما چون با پیشه وری هم زبان و هم شهری هستید با او صحبت کنید. من قبول کردم و «قوام السلطنه» «پیشه وری» را نزد من آورد.

«پیشه وری» از موقعی که طفل بود در مسکو بزرگ شده بود. یک آدم اهل بادکوبه بود که پدرش به مسکو مهاجرت می‌کند و پیشه وری دوران کودکی و جوانی را در مسکو می‌گذراند. خیلی آدم شیرین‌سخن و باسوادی بود، فوق العاده به مسائل تاریخی احاطه داشت و موقعی که پیش من بود اطلاعات جالبی را در اختیار من قرار داد. طبق اطلاع پیشه وری اولین حزب کمونیستی ایران در «محله صابونچی» بادکوبه (باکو) در همان روزهای اول پیروزی کمونیستها در روسیه تشکیل شده بود.

پیشه وری از شوهر مرحوم «رضاشاه» با احترام زیاد نام می برد و می گفت «رضا شاه» خیلی به این مملکت خدمت کرد، بزرگترین کار او این بود که نگذاشت ایران تجزیه و تکه پاره شود.

پیشه وری می‌گفت او و رفقایش برای آذربایجان خودمختاری می‌خواهند تا حکومت محلی تشکیل دهند و اوضاع و احوال مردم بیچاره و پریشان را بهبود بخشند.

ما یک چنین وضعیتی داشتیم. علاوه بر آذربایجان در منطقه کردستان هم انقلابی ها راه افتاده و حکومت تشکیل داده بودند. در خراسان هم هکذا..در چند منطقه دیگر هم آشوب و بلوا بود.

خُب، جنگ جهانی تمام شده بود و بعضی قدرت ها به کلی نابود شده و بعضی قویتر شده بودند و فتنه می‌کردند. شما اگر نقشه جغرافیا را نگاه کنید خواهید دید که سه کشور افغانستان، ایران و ترکیه مثل یک سد بزرگ سر راه شوروی قرار گرفته اند. یعنی شوروی اگر می‌خواست به منطقه انگلیسی‌ها و اروپایی ها وارد شود باید از یکی از این کشور عبور می کرد. انگلیسی ها به موقع آستین‌ها را بالا زدند و در افغانستان «امان الله خان»(8) را بر سر کار آوردند، و در ترکیه «کمال آتاتورک» را پشتیبانی کردند و در ایران هم دولت ضعیف ایران را که نمی‌دانم «وثوق الدوله» نخست وزیر بود یا کس دیگر کنار گذاشتند و به «سیدضیاء» پیشنهاد کردند دولت تشکیل دهد. (خاطرات تاج الکولوک رویه 125)

حرکت قوای تحت امر «رضا» به تهران با اطلاع همه رؤسای قزاقخانه و اولیای امور بود. یک اعتراضاتی به دولت وجود داشت و با فشار «رضا» و حمایت سفارت انگلستان دولت رفت و «سید ضیاء» صدر اعظم شد، هیچ قرار و مداری برای برکناری «احمدشاه» در کار نبود «احمد شاه» آدم ضعیف النفس و مقداری هم ترسو بود خودش نیامد و در فرنگ ماند. به آدمهایش گفته بود ترجیح میدهم شاه نباشم در فرنگ بمانم تا بیایم تهران و در آن محیط کثیف با خیابان های خاکی و در و دیوارهای گلی شاه باشم و مجبور باشم توی صورت های کثیف و نشسته ایرانی‌ها نگاه کنم

 مجلس شورای ملی که وضع را بدینگونه دید ماده واحده یی را از تصویب گذراند و با تغییر سلطنت قاجار آن را به «رضا» تفویض کرد(همان)

نمایندگان سگالشگاه پنجم در روز نُهم آبانماه سال 1304 خورشیدی « ماده واحده‌ یی» را از پذیرش گذراندند که برابر آن «احمد شاه»  از پادشاهی برکنار و «دولت موقت در حدود قانون اساسی و قوانین موضوعه مملکتی به شخص آقای رضاخان پهلوی» سپرده شد و «تعیین تکلیف حکومت قطعی» به مجلس مؤسسان  واگذار گردید و مجلس مؤسسان، در روز بیست و یکم آذر همان سال تشکیل شد و تاج و تخت پادشاهی ایران را به «آقای رضا پهلوی» واگذار کرد.

در همان روز، (چهارم آذر 1304 خورشیدی)، «رضاخان پهلوی» به مجلس  مؤسسان رفت و پس از برگزاری آیین های ویژه بر تخت پادشاهی ایران نشست.

آیین تاج گذاری «رضا شاه» در روز چهارم اردیبهشت سال 1305 در تالار سلام انجام گرفت .

دکتر «محمد مصدق» و «سید حسن مدرس» با براندازی خاندان قاجار و پادشاهی «رضا شاه» سرسختانه به نازگاری نشان برخاستند، جانمایه ی سخن آنها این بود که: پادشاه مشروطه قانوناً دستی درکارهای مملکت ندارد، نخست وزیر مسئول کارهای کشور است، بنا براین حیف است که نخست‌وزیر خوبی مانند «سردار سپه» به یک اندام ناتوان «پادشاه مشروطه» تبدیل شود .

« پایان یافتن نسبی دوران مبارزات رضاشاه با عوامل داخلی، سازندگی ها تا حدودی آغاز گردید. در این دوران نیز با اینکه رضا شاه آگاهی داشت که تمام اطراف را از آخوند ها و افراد مزدور انگلیسی فراگرفته‌اند باز مردمداری و سیاست خاص خود را از دست نداد و همواره با آنان مشورت و مدارا می کرد، برای اینکه منافع ملت و کشور را بالاتر از همه مسائل می‌دانست. چند نفری نظیر «محمدتقی بهار» و «دکتر محمد مصدق» علناً در هر موردی با «رضا شاه» مخالفت می‌کردند را آزاد گذاشت، برای اینکه این قبیل اعمال در مقابل اصلاحات کشور از نظر رضاشاه بسیار ناچیز بود.( اغلب همین مخالفین در زمان پادشاهان قاجار سکوت اختیار کرده بودند). ( هایک رهبریان، معمای نفت و تغییر رژیم در ایران)

« در پی خاموش شدن آتش جنگِ اول جهانی، توان کشور در پرتو کار و کوشش رضا شاه رو به بالیدن گرفت. کسانی مانند محمد تقی بهار و محمد مصدق، در همه ی زمینه ها با رضا شاه مخالفت می کردندولی می توانستند آزادانه سخن خود را بگویند.(رضاشاه و شکل گیری ایران نوین، استفانی کرونین، برگردان مرتضی ثاقب، رویه 46)

C:\Users\Al\Desktop\ااا.jpg

نگاره رسمی رضا شاه پهلوی در هنگام نشستن بر تخت پادشاهی. الماس دریای نور روی کلاه وی دیده می‌شود.

هنگامی که «رضا شاه» پهلوی بر مسند پادشاهی نشست جهان در آرامش موقت پس از جنگ جهانی اول نفس می‌کشید «رضا شاه» در شرایط آن موقع و با امکانات بسیار محدود برنامه گسترده یی را برای سامان بخشیدن به کارهای اداری و اقتصاد کشور به دست گرفت و توانست از آرامش نسبی میان دو جنگ اول و دوم جهانی حداکثر بهره ‌برداری را به عمل آورد. «رضا شاه» پهلوی همانطوریکه آگاه شده اید وارث یک کشور عقب مانده از زمان حکومت های تحت فرمان غیرمستقیم دولتهای روس و انگلیس بوده و در فواصل زمانی مختلف غول‌های استثمارگر بیگانه به منظور بهره برداری های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی، کشور را از هر جهت عقب نگه داشتند. آنها هیچ گونه ترحمی به اثرات بسیار بدِ عقب ماندگی ها روی ملت ایران نمی کردند. در آن سال ها ایرج میرزا شاعر معروف درباره رضا شاه پهلوی چنین سروده بود:

تجارت نیست صنعت نیست ره نیست

امیدی جز به سردار سپه نیست

کسانی که در سن و سال من یا ۷۰ سال به بالا هستند از آنها بخواهید که درد دل ها و یا تلخ و شیرینی های زندگی خود پیرامون اوضاع کلی مربوط به قبل از خاندان پهلوی را برای شما بازگویند. هرچه زمان پیش می رود این گونه مسائل نیز به باد فراموشی سپرده می‌شوند. ما نباید بی تفاوت از کنار تاریخ کشور و زادگاهمان بگذریم.

تاریخ یعنی درس عبرت، و بهترین درس دشمن ‌شناسی. از همه مهم ‌تر درسی برای آموزش عالی آیندگان می باشد.

ما باید شرایط آن روزِ ایران را درک کنیم و آنچه را که بر میهن و بر مردم ایران می گذشت مانند یک پرده سینما از برابر چشمان خود عبور دهیم تا بتوانیم ارج کارهای آن بزرگمرد تاریخ ایران را بدرستی دریابیم.

«رضا شاه پهلوی» در شرایطی زمام امور کشور را در دست گرفت که بدبختی و سیه روزگاری و عقب ماندگی برتمام شئون زندگی مردم حکمفرما بود. بیماریهای گوناگون از قبیل وبا، دیفتری، آبله، تراخم، راشتیسم، سِل، سرخک، تبِ مالت، جزام، طاعون، سیاه زخم، کرم رشته‌یی، اسهال خونی، فلجِ اطفال و امثال آنها سراسر کشور را فرا گرفته بود. بجای بیمارستان و درمانگاه و مراکز بهداشتی، در اغلب مساجد و امامزاده ها و زیارتگاه ها در همه ی استان ها، بویژه در روستاهای کشور مراکز دعانویسی، برپا شده بود. دادن گرد و خاک امامزاده ها و گور تازیان به بیماران به عنوان تبرُک و داروی شفابخش! دخیل بستن به در و دیوار امامزاده ها، و بستن بیماران با روسری یا شال گردن به نرده‌های اماکن نامبرده تنها وسیله ی شفای بیماران بودند. عده ی بی شماری از آخوندهایی که با عمامه مشکی خود را «سیدآل عبا» و فرزند امامان عرب می نامیدند، بجای پزشکان کار آزمودده سرگرم مداوای بیماران بودند و هنگامی با روشهای احمقانه ی خود بیمار را می کشتند، می گفتند اجلش تا به امروز بوده و نزد خدا رفته است! در اغلب خیابان های شهر های کوچ و بزرگ و حتی در تهران صحنه های چندش آوری از سلمانیهای سیار و دندان کشی با وضع بسیار خطرناک بدست این سلمانی های دوره گرد دیده می‌شد.

آب لوله کشی در هیچ بخشی از ایران نبود، مردم بیشتر از آب انبار های بسیار آلوده برای شست و شو، و از آب درشکه های مخصوص فروشِ آب( که آنها را آب شاه می گفتند) برای نوشیدن استفاده می کردند.

با اینکه ایران دارای نفت و قیر فراوان بود، خیابان ها به جای آسفالت سنگفرش یا خاکی بود و اغلب کشورهای استعمارگر نفت نداشتند در آن سالها خیابان های آسفالته و شهر های پیشرفته داشتند.

راه های ارتباطی درست بین شهرها وجود نداشت. تنها راه تجارتی که به «جاده ابریشم» معروف بود در مسیر کشورهای عراق و ایران و هندوستان تا کشور چین به صورت جاده خاکی مالرو بود که بر اثر عبور و مرور کاروان های تجارتی به وجود آمده بود و هنوز هم در شرق و غرب تهران آثار قدیمی کاروانسراهای همان جاده باقیست. اغلب فروشگاه های سیار با الاغ و اسب و شتر در خیابان ها مشغول کار بودند … در شهرها بیشتر خیابان ها باریک و کوچه ها بسیار تنگ بود کوچه های تنگ معروف به «کوچه های آشتی کنان» شده بود برای اینکه آیندگان و روندگان در آن کوچه ها بهم می خوردند به همین جهت آنها را کوچه های آشتی‌کنان می گفتند.

مستراح یا توالت خانه ها در گوشه ی حیاط ساخته می شد. داخل مستراح چاهی عمیق می کندند و با روپوش سنگ یا سیمان که در وسط آن سوراخی پیش‌بینی شده بود طوری می ساختند که روبروی نشیمنگاه از نظر شرعی به سمت مخالف قبله باشد. و هر یک سال یا دو سال مجبور بودند آن را خالی کنند و پس از خشک کردن در خیابانهای شهر به مصرف کشاورزی برسانند.

بارها پیش می آمد که به علت شکستگی تخته سنگ یا ریزش اطراف چاه توالت کسانی به درون چاه می افتادند و در داخل چاه می مردند. حمام های عمومی و هزینه آب گرم وغُسل کردن مردان و زنان در آن روزها نوبتی بود. آب خزینه ها آلوده به امراض گوناگون از قبیل امراض پوستی کچلی و زخم های خطرناک بود، با اینهمه آخوندها انواع غسل های مختلف در آن آب های آلوده را واجب می شمردند.

unnamed-file-31.jpeg

خیابانهای تهران پیش از رضا شاه بزرگ، به زنان ایرانی در آن روزگار نگاه کنید

unnamed-file-32.jpeg

جاده تهران اسپهان پیش از روی کارآمدن رضا شاه

88.jpg

جاده تهران

2.jpeg

جاده قزوین

3.jpeg

جاده رشت

4.jpeg

مانشگاه، میان راه دلیجان

در بیشتر شهرها یخ های اطراف شهرها را در فصل زمستان جمع‌آوری و در گودالی سرپوشیده بزرگی ذخیره می کردند و در تابستان همان یخ ها را به مصرف مردم می‌رساندند. داخل آنها اغلب حشرات ریز و درشت یافت می شد و مردم ندانسته آنها را مصرف می‌کردند. مهر و تسبیح و کفن فروش های دوره گرد اغلب در کوچه ها و در مقابل خانه های مردم بساط خود را پهن می کردند و می گفتند «لباس آخرت آورده ایم» «مهر و تسبیح خاک کربلا آورده ایم» در شهرها و روستاها در همه جا بساط تعزیه خوانی، عزاداری، سینه زنی، زنجیر زنی، قمه زنی، برپا بود. جالب توجه این که هر سال در ماه محرم در روزهای عاشورا و تاسوعا در محل سفارت انگلیس دیگهای پلو و خورشت آماده می کردند و بهترین غذا ها را به عزاداران و زنجیر زنان می دادند. به همین مناسبت کلیه دسته ها و گروه های عزاداری مسیر راه خود را بگونه یی انتخاب می‌کردند که به ترتیب نوبت در سفارت انگلیس برای خوردن غذا حاضر باشند.

در بیشتر خانواده ها به علت عدم رعایت بهداشت و نبودن تغذیه کامل و رویکرد پدر و مادرها به دعا و قرآن و خوراندن گرد و خاک متبرک به بچه‌ها اغلب آنها مردند، در بین مردم شایع بود که بچه ی اول مال کلاغ است… و بچه های دیگر اگر می مردند گفتند خدا خواسته است! مصلحت خدا در آن بوده است! تقدیر چنین بوده است… ملا ها اغلب در بالای منبر با گفتن احادیث و داستان های فریبنده مردم را مشغول میکردند. درباره سن زناشویی می‌گفتند هر پسری که به مرحله بلوغ رسید باید زن بگیرد، اگر زن نگیرد در هر قدم که بر می دارد هزار ملائکه او را نفرین میکنند، دختر که به سن ۸ یا ۹ سالگی رسید باید او را شوهر دهند در غیر از این صورت والدینش به عذاب الهی دچار خواهند شد، بریدن بند ناف دختربه اسم یک پسر از خانواده ی فامیل بسیار رایج بود.

5.jpeg

نمایی از مالمیر «یزد»

رضا شاه در چنین شرایطی زمام امور کشور را در دست گرفت، کشوری که تا گلوگاه غرق در خرافه باوری، کمبودهای اقتصادی، نبود نظم و ترتیب اجتماعی، بیماریهای واگیر و مرگزا و بی سر سامانی در کار سپاه بود، و از سوی دیگر دولت استعمارگر انگلیس بدستیاری آخوندها و پایوران کشور و شاهزادگان قاجار هست و نیست کشور را بتاراج می بردند.

انگلیسی‌ها به تمام سازمانهای حساس دولتی رخنه کرده بودند. پول کشور را آنها چاپ می‌کردند، بانک کشور را آنها اداره می کردند و بلندپایگان کشور( بجز تکدانه هایی) نوکران حلقه بگوش کارگزاران دولت بهره کش انگلیس بودند. بیشتر روزنامه ها بدست نوکران انگلیس اداره می شدند ، از آنجایی که یک فرستنده ی ملی و مردمی در کار نبود، مردم چاره یی جز شنیدن اخبار و گزارشهای نادرست و تبلیغات زهرآگین از رادیو لندن یا رادیو مسکو و یا رادیو باکو نداشتند.

کشور فاقد کانونهای آموزشی و مدارس زیر بنایی و دانشگاه و دیگر موسسات عالی آموزشی بود. مکتب خانه های آخوندی بجای دانش آموزی زهر خرافه باوری را در میان مردم می پراکندند و مردم را به هر سویی که می خواستند می راندند.( هایک رهبریان، معمای نفت و تغییر رژیم در ایران )

« آشوبها و نا آرامیها در سراسر کشور بدست رضا شاه سرکوب شدند و شمال خاوری ایران که میدان تاخت و تاز سرکشان شده بود، در چنگ نیروهای رزمی کشور افتاد و شهرهای نو بنیاد مانند بندر ترکمن و گنبد کاووس در جایگاه این نا آرامی‌ها ساخته شد.( سفرنامه مازندران. مرکز پژوهش و نشر فرهنگ سیاسی دوران پهلوی ۲۵۳۵ تهران)

داوری دشمنان در باره ی رضا شاه بزرگ

«… رضا خان برای اینکه فرهنگ غربی را وارد کشور کند مخالفت با روحانیت را آغاز کرد و این قشر از جامعه را  در تنگنا قرار داد و هتک حُرمت بر علما را شروع کرد که با کشف حجاب، و عازم کردن زن خود با  وضع نامناسب از حیث حِجاب به قُم و حَرَم حضرت معصومه که اعتراض علما و دینداران را در پی داشت بی حرمتی ها را به  نهایت رساند. و رضا خان با چکمه و لگد و تبعید از قم جواب معرضین را داد…

… و نفوذ روحانیان در زندگی اجتماعی ـ سیاسی کشور به سختی محدود گردید و در پی انجام اصلاحات قضائی روحانیون به طور کلی از حق قضاوت محروم شدند…

… در زمینه آموزش و پرورش همگانی حضور روحانیت بکلی از میان رفت… (برداشت از تارنمای اسلامی «موعود»)

به سخن دیگر بجای اینکه مشتی آخوند شپش زده ی گندیده مغز، در مکتب خانه ها  به فرزندان ایران آیین خلا رفتن – جماع کردن – غسل میت – غسل جنابت – غسل حیض – غسل ترتیبی – غسل ارتماسی – نماز میت- و اصول جن گیری و جز اینها بیاموزانند، و موریانه وار مغز و روان فرزندان این سرزمین اهورایی را سیاه و تباه کنند، گروهی آموزگار دانش آموخته ودلسوز در دبستان و دبیرستان و دیگر کانون های آموزشی به فرزندان ایران، شیوه ی درست خواندن و درست نوشتن و شمارگری و فلسفه و گیتا شناسی و زیست شناسی و جز اینها آموزش دهند.

«… در حدود سال‌های ابتدای سلطنت رضا شاه در ایران بطور کلی 50 مدرسه مشغول به کار شدند…»

«… در سال 1308 شمسی، دانشگاه تهران بنیانگذاری شد…»

«… در سال 1312 در تمام ایران 4200 دانشجو تحصیل می‌ کردند و چند صد دانشجوی ایرانی برای تحصیل به خارج اعزام شدند…»

«… مدارس مختلط دختران و پسران در این دوره تأسیس گردید…»

«… رضا شاه با کشف حجاب، ادعای برابری حقوق زنان با مردان را مطرح می کرد و به آنان به اصطلاح آزادی می ‌داد…»

«… چندین دانشسرا در چند شهر بزرگ دایر شد که مختص به موسیقی بودند…»

«… دبستان و دبیرستان نظام، آموزشگاه شهربانی، دانشکده کشاورزی،هنرستان بانوان، مدرسه پست و تلگراف و آموزشگاههای دیگری که در سال‌های سلطنت رضا شاه تشکیل شدند…»

«… در سالهای آخررضاخان جمعیت در حال تحصیل ایران به 50 هزار نفر، و تعداد آموزشگاهها به 750 آموزشگاه ‌رسید…»

«… بناهایی که در این دوره احداث می ‌شده، بیشتر نماینده فرهنگ ایران باستان بود و همچنین تقلیدی از آثار و بناهای غربی بود…»

«… از آنجائیکه نظام آموزشی دوره پهلوی اول در تقابل و رویارویی با روحانیت و ساخت مذهبی جامعه بود. تعداد مدارس روحانی و حوزه‌های علمیه نیز تقلیل یافت چنانچه این گونه مدارس که در سال 1304 به 282 باب با 5984 نفر طلبه می‌رسید. در سال 1320به 206 باب با 784 طلبه تقلیل یافت.

«… هرچند در این دوره مطبوعاتی هم در کشور چاپ و نشر می ‌شدند. در حوالی سال 1314 یک نهضت تصفیه زبان فارسی شکل گرفت که زبان فارسی را از لغات خارجی تصفیه کند، ولی در این زمینه نیز رضا خان خیانت کرد و فقط اصطلاحاتی که غیر اروپائی بود مد نظر قرار گرفت و لذا تصفیه فارسی از لغات خارجی منحصر به لغتهای عربی و ترکی شد و هر کس موظف شد فقط در مقابل لغات عربی، کلمات فارسی سره انتخاب کند و بکار ببرد.. (برداشت از تارنمای اسلامی «موعود»)

Image result for ‫رضا شاه بزرگ‬‎

«… از دوره قاجار که ارتباط ایران با کشورهای اروپایی گسترش یافت، همراه با دانش و تکنولوژی اروپایی، واژه‌ها و اصطلاحات بسیاری، ابتدا از زبان فرانسه و سپس از زبان انگلیسی وارد زبان فارسی شدند. انجمن‌های ادبی دوره قاجار، وسپس افراد، و گروه‌های متعدد پیشگامان، ساخت معادل‌هایی برای واژه‌های فرنگی شدند.

رضاخان سردار سپه در روز شانزدهم دی‌ماه 1300 در ماده پنج «حکم عمومی شماره یک» خود برای تشکیل ارتش جدید ایران می‌گوید: تبدیل اسامی و لغات ذیل را به موجب این حکم به تمام دوائر قشونی امر می‌ دهم و باید فورا مورد تلفظ و اطلاق قرار دهند:

به جای دیوی زیون: باید گفته بشود لشکر

به جای بریگاد: باید گفته بشود : تیپ

به جای رژیمان: باید گفته بشود فوج

به جای باطالیون: باید گفته بشود گردان

به جای باطری: باید گفته بشود آتش‌بار

به جای اسکادران: باید گفته بشود بهادران

به جای مترالیوز: باید گفته بشود مسلسل

در سال 1303 هجری شمسی در وزارت جنگ انجمنی برای وضع اصطلاحات جدید تشکیل شد.

این انجمن اصطلاحاتی در برابر اصطلاحات فرانسوی پدیدآورد که هنوز هم در زبان پارسی به کار برده می‌شوند، مانند:

هواپیما بجای   avion

فرودگاه بجای  aéroport

خلبان بجای    pilote

در سال 1311 در دانشگاه تربیت معلم { انجمن وضع لغات و اصطلاحات علمی}  تأسیس شد. این انجمن تا سال 1319 فعال بود. از ساخته‌های این انجمن به جای واژه‌های فرانسوی است:

گرماسنج بجای کالُروی متر

گرانش بجای  gravitation

همچنین پیش از تأسیس (فرهنگستان اول‌)، وزارت معارف درصدد برآمد انجمن‌هایی متشکل از کارشناسان و ارباب فن برپا کند (که آکادمی پزشکی نخستین گام در این راه بود). جلسه‌های آن آکادمی با شرکت چند نفر از پزشکان معروف و دانشمند برگزار می‌شد. معادل فارسی  «فرهنگستان»‌ در برابر واژه بیگانه «آکادمی‌»  در این زمان انتخاب شد و سرانجام در روز 29 اردیبهشت 1314 فرهنگستان ایران کار خود را آغاز نمود.

از وظایف عمده این فرهنگستان وضع اصطلاحات جدید بود. این نهاد که به فرهنگستان اول معروف شد، تا سال 1320 فعال بود.  حاصل کار این فرهنگستان به تصویب رساندن 2000 واژه تا حدود سال 1320 بوده است.

این فرهنگستان در سال 1319 در کتابی واژه‌های تازه‌یی را که تا پایان سال 1319 در فرهنگستان ایران پذیرفته شده بود، منتشر نمود. از جمله آن واژه‌ها که به جای واژه‌های فرانسوی ساخته شده‌اند:

پالایش بجای: فیلتریشن

پرتوشناسی بجای: رادیو لوژی.

به جای ترکیبات عربی:

ایاب و ذهاب باید گفته می شد: رفت آمد.

بجای هذه السنه: باید گفته می شد: امسال

بجای بیع و شری باید گفته می شد: خرید و فروش

داریوش آشوری درباره این فرهنگستان می‌نویسد: «فرهنگستان یکم، به رغم عمر کوتاهش، که پایان آن کم و بیش با پایان پادشاهی رضاشاه هم‌زمان بود، از نظر دگرگون کردن فضای زبانی و شکستن فضای محافظه‌ کارانه‌ای که عادت‌ها و گرایش‌های دیرینه،  ادیبانه پاسدار آن بودند، نقش بزرگی بازی کرد. فرهنگستان با ساختن واژه‌های ترکیبی برای نام‌گذاری وزارتخانه‌ها و دستگاه‌های اداری و مقداری ترم‌های علمی و فنی، بر اساس دستگاه ترکیب ‌ساز زبان فارسی، این دستگاه را که در حوزه نثرنویسی قرن‌ها از کار افتاده و فراموش شده بود، دوباره به کار انداخت. جایگزینی واژه‌هایی مانند:

بهداری به جای صِحیه

دادگستری به جای عدلیه

شهربانی به جای نظمیه

زیست‌ شناسی به جای علم‌الحیات

گرما سنج بجای میزان الحراره

فشارسنج به جای میزان‌الضُغطه

نمونه‌هایی هستند که امروزه به‌ آسانی می‌توان نقشِ آن‌ها را در دگرگونی فضای زبانی درک نمود، زیرا پیش از آن رسم و عادت بر این بود که تمامیِ این ‌گونه نام‌ها از مایۀ عربی ‌تبار ساخته، یا با ساختار واژگانی عربی جعل شوند.

این واژه‌های جانشین که با فرمان رضا شاه در نگارش‌های رسمی به کار می ‌رفتند و یا راه خود را به کتاب‌های درسی باز می‌کردند، دریچه تازه‌یی رو به فضای تنگ و خفقان‌ گرفته نثر فارسی گشودند و هوای تازه‌یی وارد آن کردند.

با این کار نمایان فرهنگستان بود که واژه‌سازی بر بنیاد واژگانی و ساختار دستوری فارسی توانست راه خود را باز کند و به دست نویسندگان و مترجمان نسل‌های پسین گسترش یابد.( برداشت از تارنمای خبرگزاری دانشجویان مسلمان)

« رضا شاه بعد از پا گرفتن قدرتش، همه تقیُدات و رسوم مذهبی را کنار گذاشت و کار را به جایی رساند که حکم صریح و ضروری قرآن یعنی لزوم حجاب برای بانوان را زیر پا نهاد. رضاخان قُلُدر و دستگاه حاکمه ی او برای اجرای ماموریت مسخ فرهنگی ملت مسلمان ایران!، اقدامات خشونت باری را انجام دادند، که این اقدامات بشرح ذیل است:

1- گذاشتن کلاه نمدی را ممنوع کرد

2- محصلین دختر از داشتن حجاب ممنوع شدند.

3- کلیه کارگزاران حکومتی در هر منطقه ای موظف شدند همراه با همسرانِ بدون حجاب خود در مراسم حاضر شوند!.

4- افسران ارتش از راه رفتن با زنان با حجاب ممنوع شدند!.

5- معلمان زن مجبور به حضور در کلاس ها بدون داشتن حجاب بودند!.

6- از حضور زنان با حجاب در پارک ها، سینماها، تأتر و هتل ها و سایر مراکز عمومی جلوگیری می شد.

آنچه در تمام اقدامات فوق مورد توجه رضاخان بود پیشرفت برنامه «کشف حجاب» به هر صورت بود و هر کس از دستورات سرپیچی می کرد بازداشت و مورد آزار، شکنجه، تبعید و حتی انفصال از خدمات دولت قرار می گرفت.  رضاشاه چادر و چاقچور را دشمن ترقی و پیشرفت مردم می شمرد و برای برداشتن حجاب بانوان، مجالس جشن و سخنرانی ابتدا در تهران، و شهرهای شمالی ایران، و سپس بتدریج در سایر شهرها برقرار می شد.   

رضاخان برداشت خود را از کشف حجاب چنین تحلیل می کند:

اصلاً چادر و چاقچور، دشمن ترقی و پیشرفت مردم ماست. درست حکم یک دُمَل را پیدا کرده که باید با احتیاط به آن نشتر زد و از بینش برد.

روز هفدهم دیماه 1314 شاه به اتفاق ملکه و شاهدخت ها در جشن دانشسرای مقدماتی حضور یافتند.

در این روز دو اتومبیل سلطنتی که اولی رضاشاه و دومی ملکه تاج الملوک و شمس و اشرف پهلوی در آن بودند، بدون حجاب وارد دانشسرا شدند.

شاه به دانشسرای عالی رفت تا گواهینامه فارغ التحصیل ها را بدست خود به دانشجویان بدهد، ملکه ایران و دو دختر بزرگش که با لباس اروپایی و بدون حجاب بودند همراه شاه به دانشسرای عالی آمدند.

رضا شاه قُلدُر در نطق خود گفت:

« روز هفدهم دیماه 1314 در زندگانی زنان ایران اهمیت بسزایی دارد شما زنها باید این روز را که روز سعادت و موفقیت شماست روز بزرگی بدانید و از فرصتی که بدست آورده اید برای خدمت به کشور خود از آن استفاده کنید… شما خواهران و دختران من حالا که داخل جامعه شده اید وبرای پیشرفت خود وکشورتان این قدم را برداشته اید باید بفهمید که وظیفه شما این است که برای کشور خودتان کار کنید، سعادت آینده در دست شماست.»

در تمام طول سخنرانی شاه بعضی از بانوان چنان از بی حجابی خود ناراحت بودند که رو به دیوار ایستاده و حتی چهره خود را بر نمی گرداندند و از گریه خود نمی توانستند جلوگیری کنند. (برداشت ازپرتال علمی – فرهنگی راه بهشت!)

رضا شاه بزرگ در کار سازندگی و پیشبرد کشور

مبارزه با قدرت های بزرگ بویژه دولت استعمارگر انگلیس و عوامل آموزش دیده و دست پرورده آن در درون کشور.

مبارزه با همسایه شمالی ایران روسیه ی تازه به کمونیسم رسیده و جلوگیری از اِعمال نفوذ عوامل خارجی و خودفروخته داخلی آن کشور در امور داخلی ایران.

ریشه ‌کن کردن ملوک الطوایفی و سرکوب آشوبگران و تجزیه طلبان در سرتاسر کشور و فراهم آوردن زمینه یکپارچگی و برقراری امنیت در سراسر کشور.

بنیادگذاری ارتش منظم و نوین در ایران، تاسیس دانشگاه نظامی و ستاد فرماندهی ارتش. (قانون نظام وظیفه عمومی را در سال ۱۳۰۳ خورشیدی به تصویب مجلس شورای ملی رسانید). به فرمان رضا شاه شالوده نیروی هوایی ایران در یازدهم خرداد ماه 1331 خورشیدی با ایجاد نخستین واحد هواپیمایی ریخته شد. این واحد از چند هواپیمای یونکرس خریداری شده از آلمان تشکیل، و محل استقرار آن فرودگاه قلعه مرغی بود. به دنبال این اقدام نخستین گروه دانشجویان رشته خلبانی برای تکمیل اطلاعات نظامی در مورد هوانوردی به فرانسه و آلمان اعزام شدند.

سازمان دادن وزارتخانه‌های کشور و تاسیس چندین وزارتخانه مهم و مؤسسات بزرگ اقتصادی و اجتماعی نظیر وزارت فرهنگ، وزارت کشاورزی، وزارت امور خارجه، وزارت علوم، وزارت دادگستری.

بنیادگذاری دادگستری در شهرستانها، بنیادگذاری ثبت اسناد، بنیادگذاری ثبت احوال، اجباری کردن برگزیدن نام خانوادگی و صدور شناسنامه.

بنیاد گذاری سازمانهای بزرگ مالی مانند بانک سپه ( نخستین بانک ایرانی ) بانک ملی ایران، بانک کشاورزی، بانک رهنی ایران.

بنیاد گذاری سازمان بیمه در ایران

بنیادگذاری رادیو ایران (نخستین ایستگاه رادیویی ایران) و پایه گذاری خبرگزاری فارس در بیست و نهم اَمُرداد ماه سال 1313 خورشیدی . به فرمان رضاشاه نخستین خبرگزاری فارس به عنوان خبرگزاری رسمی ایران گشایش یافت.

بنیادگذاری دانشگاه تهران در سال 1312 خورشیدی. ( در روز پانزدهم بهمن ماه دسال 1313 لوحه فلزی تاریخ بنای ساختمان دانشگاه به دست رضا شاه بزرگ به زمین سپرده شد. حدود 250هزار متر مربع از اراضی جلالیه به ساختمان دانشگاه تهران اختصاص یافت. بفرمان رضا شاه بزرگ مقرر گردید که کار ساختمان دانشکده پزشکی زودتر از سایر دانشکده های دانشگاه تهران آغاز شود.)

تاسیس فرهنگستان ایران برای تقویت و گسترش ادبیات زبان فارسی به جای گسترش زبان عربی در کشور ( در روز بیست و نهم اردیبهشت ماه سال 1314 خورشیدی – بیست و نهم ماه می سال 1935 میلادی اساسنامه ی فرهنگستان ایران که از سوی وزارت فرهنگ برای پاسداری و گسترش زبان فارسی تنظیم و تدوین شده بود به تصویب هیئت دولت رسید. این اساسنامه درست مخالف خواسته ها و عملکرد آخوندها در کشور بود. آخوندها می خواستند زبان عربی و مکتب خانه ها را در مساجد کشور رونق دهند. فرمان رضا شاه بزرگ در مورد خودداری از نگارش واژه های بیگانه و جلوگیری از انتشار این گونه واژه ها در میان مردم، از سوی «محمد علی فروغی» نخست وزیر به کلیه وزارتخانه‌ها ابلاغ گردید. پیش از رضا شاه بزرگ بر سر در وزارتخانه ها، ادارات دولتی، موسسات و جایگاه های همگانی نام های خارجی به ویژه عربی انتخاب و به صورت تابلو نصب می شد. رضا شاه بزرگ کوشش بسیار بکار گرفت که چهره ی کشور را از آن حالت زشت و غیر ایرانی خارج سازد. در اینجا به چند نمونه از آن نام های ناخوشایند بیگانه و گذاشتن نامهای ایرانی بر آنها اشاره می کنیم:

وزارت معارف وزارت فرهنگ

وزارت مالیه وزارت دارایی

وزارت مراصلات وزارت پست و تلگراف

وزارت عدلیه وزارت دادگستری

وزارت طرق و شوارع وزارت راه

رییس الوزراء نخست وزیر

مدرسه دبستان

مدارس جدیدالتاسیس دبستانهای نو بنیاد

قبرستان گورستان

حمام گرمابه

وزارت صحیه وزارت بهداری

بانک فلاحتی بانک کشاورزی

طهران تهران

طوس توس

اداره ی عبور و مرور اداره راهنمایی و رانندگی

اداره نظام وظیفه اداره سربازگیری

بانک قشون بانک سپه

دارلمجانین تیمارستان

اداره احصاییه اداره آمار

اداره ی امنیه ژاندرمری

قشون ارتش

مقبره آرامگاه

مریضخانه بیمارستان

طبیب پزشک

اداره متوفیات اداره درگذشتگان

محکمه دادگاه

کفیل سرپرست

بلدیه شهرداری

نظمیه شهربانی

قزاقخانه سربازخانه

قورخانه اجنگ ابزار سازی

مطبعه چاپخانه

عوارضات گمرکات

تأمینات اداره ی آگاهی

آثار جویه آب و هوا

نهادهای آموزشی در سراسر کشور بنیادگذاری و به کار مبارزه با بیسوادی پرداختند. دبستان های دخترانه و دانشسرای عالی بانوان راه اندازی شدند. دبستان های دولتی کار خود را آغاز کردند و نام نویسی را در آنها اجباری شد. رضاشاه بزرگ دستور داد آمار دانش آموزان کشور را هر شش ماه به آگاهی او برسانند. درآن سالها دانش آموزی برای دختران از سوی بزرگ عمامه داران حرام دانسته شده بود و آخوندها در بالای منبر ها می گفتند سواد آدمی را بی دین و دختران را گمراه و جامعه را فاسد می کند.

در روز هفدهم دی ماهِ سال 1314 خورشیدی هشتم ژانویه 1936 میلادی رضاشاه بزرگ با رفع حجاب و اعطای آزادی به بانوان برگ نوینی در تاریخ زندگی زن ایرانی گشودند. در مراسمی که به این مناسبت در دانشسرای مقدماتی برپا گردید رضا شاه بزرگ پس از بازدید از قسمت های مختلف و اعطای دیپلم به دوشیزگانی که در رشته های پزشکی و مامایی فارغ التحصیل شده بودند ضمن بیانات مبسوتی فرمودند: شما خواهران و دختران من حالا که وارد اجتماع شده اید و برای سعادت خود و کشورتان پیش نهاده اید، باید پیوسته در راه پیشرفت کشور تلاش کنید، چرا که سعادت کشور و آینده ملت در دست شماست زیرا شما تربیت‌کننده نسل آینده این آب و خاک هستید.

دریغا که هنوز هم کم نیستند روشنفکر نمایان کوته نگری که بر این کار بزرگ رضا شاه خرده می گیرند که چرا به زور چادر از روی زن ایرانی برداشت! گویندگان اینگونه سخنان یا مغرض اند یا کمترین آگاهی از شرایط آن روز کشور ندارند و نمی دانند که اگر زورِ رضا شاه نبود، زن ایرانی نه تنها هنوز هم در کنج خانه جوانمرگ می شد، بلکه کشوری بنام ایران بر جای نمانده بود که زنی بنام «ایرانی» با کفن سیاه یا بدون کفن سیاه در آن دیده شود .

لغو قانون کاپیتولاسیون(5)

اسکان عشایر و خانه سازی برای آنها بگونه یی که تا پایان دوران هفده ساله ی حکومت رضا شاه بیشتر عشایر در سرتاسر کشور در شهرک ها ساخته شده مسکن گزیدند.

تغییر گاهشمار رسمی ایران از هجری قمری به خورشیدی معروف به جلالی . از آنجایی که آخوندها خود را از نسل عرب می دانند همواره کوشیده اند تقویم عربی ، نامهای عربی ، سوگواریهای عربی، عیدهای عربی و دیگر آیین های عربی را بر مردم ایران تحمیل کنند و از هرچه نام و نشان ایرانی دارد بیزاری بجویند. (درروزگار ماهم آیت الله علی مشکینی سرپرست مجلس خبرگان رهبری در برتر شماری سال ماهشیدی به سال خورشیدی گفت: نوروز مزخرف و سرشار از کثافتکاری است. تاریخ شمسی چرند است و تاریخ قمری سرشار از رحمت الهی است و روزهای شریف و هفته های مُتبرک و ماههای پُر فضیلت همه در هفته ها و ماههای قمری است، ولی سال شمسی هیچ ندارد جز این نوروز کثافت. )

تهیه و تصویب نخستین قانون مدنی در ایران. تا آن تاریخ قانون کشوری و شهری منظمی در سرتاسر کشور وجود نداشت، بیشتر مشکلات کشوری و شهری از همین جا ناشی می شدند.

نام ایران بجای پرژیا در مجامع بین المللی. در سال 1314 نام رسمی کشور در مجامع بین المللی از پارس به ایران تغییر یافت.

در شانزدهم اردیبهشت ماه (بیست و هفتم آپریل 1926 میلادی نخستین تلگراف بی‌سیم ایران به نام (تلگراف بی‌سیم پهلوی) به دست رضا شاه بزرگ گشایش یافت و در اولین تلگرامی که از این مرکز به کلیه مراکز تلگراف بی‌سیم جهان مخابره شد آغاز کار بیسیم پهلوی به دنیا اعلام گردید.

در سال 1307 خورشید قانون اعزام محصل به خارج از کشور را به تصویب مجلس شورای ملی رسانید. به موجب این قانون دولت موظف گردید هرسال یک سد تن از جوانان دیپلمه را برای ادامه تحصیلات برتر به کشورهای پیشرفته اروپا بفرستد. یکی از آنان مهندس مهدی بازرگان بود که دانش را در طهارت و جن شناسی و شناخت انوع غسل دانست و سرانجام آن افتضاح بزرگ را ببار آورد.

در شهریورماه سال 1311 خورشیدی «مدرسه ی خلبانی ایران» به فرمان رضاشاه بزرگ شالوده ریزی شدو پس از چند ماه کار خود را آغاز کرد.

روز سوم آبان ماه سال 1311 خورشیدی (بیست و پنجم اکتبر 1832 میلادی) 9 فروند کشتی جنگی که بفرمان رضاشاه برای نیروی دریایی ایران و پاسداری از مرزهای آبی به ایتالیا سفارش داده شده بود به بندر بوشهر رسیدند و با شور و شادمانی ساحل نشینان ایران پیشباز شدند. در روز چهاردهم آبان ماه همان سال به مناسبت تاسیس {نیروی دریایی ارتش شاهنشاهی ایران} بفرمان رضا شاه بزرگ آیین های ویژه یی از سوی افسران نیروی دریایی برگزار گردید.

رضا شاه بزرگ درباره میزان درآمدهای نفتی و شمار دانشجویان و دانش آموختگان کشور به اندازه یی حساسیت نشان می داد که فرموده بود در پایان هر شش ماه گزارش کاملی از شمار دانشجویان و فارغ التحصیلان و میزان درآمد نفت به او بدهند. او همواره از درصد کم سهم ایران از درآمد نفت نسبت به چند برابر میزان سهم دولت انگلیس نا آرام و خشمگین بود . همواره در پی فرصتی می گشت تا شانه از زیر بار آن قرارداد ننگین تهی کند. در سالهایی که اداره ی کشور در دست سلاطین قاجار و کارگزاران دولت فزونخواه انگلیس و آخوندهای واپسگرا بود تا جایی که در توان داشتند ایران را از هرگونه توانمندی تهی کردند تا خود بتوانند شیرین کام شوند. در چنین شرایطی بود که سهم درآمد ایران از نفت خود شانزده در صد و سهم انگلیس از نفت ایران هشتاد و چهار درصد شد. بخش بزرگی از آن شانزده در صد هم یکراست به جیب پادشاهان قاجار و شاهزادان می رفت تا در پاریس و لندن خوشباشی کنندو شبانه روز خود را در کازینو ها بگذرانند، و بخش دیگر هم سهم آخوندهای بزرگ عامه دار بود. شاهان قاجار هر گاه برای عیاشیهای خود پول کم می آوردند به حساب مردم ایران از دولتهای روس و انگلیس و گاه از دولت هندوستان که مستعمره ی انگلیس بود وام می گرفتند. رضا شاه در روز پنجم اردیبهشت ماه سال 1300 خورشیدی برابر بیست و پنجم آپریل 1921 میلادی هنگامی که هنوز سردار سپه بود برای بهسازی وضع مالی ارتش، فرمان داد سیاهه ی وامهای خارجی را به او گزارش کنند . آن سیاهه چنین بود:

از دولت روسیه تزاری 000/500/22 منات طلا

از دولت روسیه تزاری 000/000/10 منات طلا

از دولت انگلستان 100/111/1 لیره ی انگلیسی

از دولت انگلستان 000/250/1 لیره ی انگلیسی

از دولت انگلستان000/200 لیره ی انگلیسی

از دولت انگلستان 000/100 لیره انگلیسی

از دولت هندوستان 281/314 لیره انگلیسی

از انگلستان و هند 000/140 لیره انگلیسی

با نگاه به این سیاهه ی شرم آور، وضعیت کلی آن سالها را بخوبی می توان فهمید.

پرسش این است که در آن شرایط هولناک که ایران در آستانه ی نابودی قرار گرفته بود، کسانی مانند «عبدالحسین میرزا فرمانفرما»«سیدحسن مدرس» «محمد تقی بهار» «دکترمحمد مصدق» «آیت الله کاشانی»، نمایندگان مردم در مجلس شورای ملی ، و بس بسیاران دیگر که با رضا شاه دشمنی می کردند چرا صدای اعتراض و واخواهی بلند نمی کردند؟ در آن سالها تنها یکبار در روزنامه ستاره ایران شماره پنجم نوامبر سال1928میلادی نوشت:«امتیازنامه دارسی به وسیله یک حکومت فاسد و بی اطلاع داده شده که اعضاء آن از سرمایه‌گذاران سودپرست بی مسلک خارجی رشوه گرفته بودند تا ملت ایران را فریب دهند»

این نوشته تا اندازه یی سرو سدا کرد ولی در پی واگوییهای زهرآگین رادیو لندن و کارگزاران انگلیس، بزودی

فروکش کرد و سدایی از کسی بر نیامد!.

در روز بیست و سوم مهرماه 1306 خورشیدی ( شانزدهم اکتبر 1927 میلادی ) رضا شاه بزرگ همراه با ولیعهد ایران« محمد رضاشاه پهلوی» به ایستگاه راه آهن در محل گمرگ تهران حضور یافتند و نخستین کلنگ راه آهن سراسر ی ایران را به زمین زدند. پس از حدود یازده سال و نیم کار و کوشش شبانه روزی، در روز دوم شهریور ماه 1317 خورشیدی – بیست و ششم آگوست 1938 میلادی «رضا شاه » بزرگ با سفت کردن آخرین پیچ و مهره ی راه آهن، و بریدن نوار سه رنگ در سفید چشمه اراک، راه آهن سراسری ایران را گشودند و نخستین قطار که از بندر « شاهپور» راه افتاده بود رهسپار تهران شد . دولت های انگلستان، شوروی ، سوئد، چکسلواکی ، بلژیک ، ایتالیا این پیروزی بزرگ را به دولت و مردم ایران شاباش گفتند. پس از چند روز دولت های آمریکا، ترکیه، مصر، ژاپن، عراق، لبنان و سوریه نیز پیامهای شاد باش فرستادند .

ساختن اسکله های بازرگانی در بندرهای جنوب و شمال کشور، راه اندازی سازمانهای بندری و خرید، کشتی های باری و مسافربری از ایتالیا. خرید کشتی لاروبی و دیگر کارابزار بندری در شمال ، بنیادگذاری سازمان شیلات، خرید دارو و نیازمندیهای پزشکی و داروسازی و کودهای شیمیایی برای کشاورزی از فرانسه، خرید کارخانه های پارچه بافی، خرید ماشین های و نیازمندیهای پالایشگاهی و گسترش لوله کشی نفت و گاز از انگلستان، خرید کارخانه ی ذوب آهن، هواپیما، استخدام مهندسین راه و ساختمان، نقشه برداری برای تاسیسات راه آهن پل ها و تونل ها از آلمان، خرید کارخانه های قند، سیمان و سایر کارخانجات کوچک و بزرگ از دولت های دیگر اروپایی.

بنیاد گذاری «سازمان شیروخورشید سرخ ایران» رضاشاه بزرگ با آگاهی از ارزش والای اینگونه سازمانها فرمودند «جمعیت شیر و خورشید سرخ ایران» پایه ریزی و هرچه زودتر به سازمان های صلیب سرخ و هلال احمر بپیوندد. آماج رضا شاه از بنیادگذاری این سازمان: یاری رسانی و درمان دردهای رنجدیدگان در درون کشور، و یاری رسانی به آسیب دیدگان در هرکجای جهان پابپای دیگر سازمان های همتا مانند صلیب سرخ و هلال احمر، و پذیرش هرگونه خویشکاری پابپای سازمان صلیب سرخ جهانی و هلال احمر بر پایه ی کنوانسیون های ژنو در سطح بین المللی… افزون بر اینها، با گزینش نام « شیر و خورشید سرخ ایران»، مردم جهان با نام «ایران» و درفش شیروخورشید نشان آن آشنا می شدند.

در سال 1357 خورشیدی مردمِ شوریده ی ایران کشور رو به پیشرفت خود را دو دستی به مشتی آخوند گندیده مغز، به رهبری یک دیو مقدس بنام سید روح الله خمینی بخشیدند. خمینی در همان نخستین روزهای درآمدن به ایران، با پشتیبانی کمونیست ها و مارکسیست ها و جبهه ی ملی و مجاهدین خلق ایران، و بیارمندی روشنفکرنمایان تاریک اندیش و سیه دل ایران، همه دستاورد کار و کوشش رضاشاه بزرک را بر باد داد و گفت: « این علامت منحوس شیر و خورشید طاغوتی است باید برود!» و با همین فرمان «باید برود» شادی و بهروزگاری مردم ایران هم رفت!. چند ماه پس از اجرای طرح «کارتر»، دولت انقلابی به رهبری دیو مقدس به آگاهی مردم ایران و دیگر کشورهای جهان رسانید که ایران از این پس نشان «شیر و خورشید سرخ » را بکار نخواهد برد و از هموندی در سازمانهای جهانی بیرون خواهد رفت و بجای آن به سازمان«هلال احمر» که یک سازمان (عربی –اسلامی) است خواهد پیوست. این فرمان آنچنان ایران ستیزانه و بد سرانجام بود که گروهی از ایرانیان (که تنی چند از آخوندها مانند بهشتی، طالقانی، و منتظری هم در میانشان بودند) روی ترش کردند و به آگاهی خمینی رساندند که چنین کاری به هیچ روی به سود ایران نخواهد بود. ولی گوشی برای دهان آن گروه کوچک پیدا نشد. دریغا که در آن گرماگرم تاراج ضحاک و افراسیابهای زمانه، به شمار دانش آموزان یک دبستان روستایی، «آدم» پیدا نشد تا سدا در سدای هم بیاندازند و از شیر ایران در کنار خورشید درخشان ایران پدافند کنند.( هایک رهبریان، معمای نفت و تغییر رژیم در ایران )

رضا خان قلدر – شاه دیکتاتور

همسو با فرستنده های بیگانه «بویژه رادیو BBC لندن» در برابر کار و کوشش ایرانساز «آن بزرگمرد تاریخ ایران» آخوند های مزدور از یکسو، و حزب دشمنیار توده از سوی دیگر، «رضاشاه» را «مستبد»، «قُلدر» و «دیکتاتور» «خونخوار» ، «وحشی» و… جز اینها نام دادند، ولی آن «بزرگ» که در کارنامه ی شهریاران ایران همتایی برای او نمی توان شناخت، بی نگر به آنچه که دشمنان ایران می گفتند، کوششهای نستوه خود را در رساندن ایران به کاروان جهانی پی گرفت. اومی گفت:

من برای نجات و سعادت ملت ایران التماس نمی کنم، حکم می کنم.

برای زدودن جهل و نادانی و بیسوادی و خرافات آخوندی (که مثل قانقاریا به جان ملت افتاده است حکم می کنم.

برای باسواد شدن، دستیابی به دانش و بینش و برای نجات افکارعمومی در سرتاسر کشور از چنگ خرافات آخوندی حکم می کنم.

برای نجات ایران از تجزیه و ملوک الطوایفی، و برای یکپارچگی ایران حکم می کنم.

برای کوتاه کردن دست انگلیس و روس از مال و جان و ناموس مردم ایران حکم می کنم.

برای برچیدن مکتب خانه های آخوندی و برپا ساختن دبستان و دبیرستان و دانشگاه و کانون های دانشی و کارخانه های تولیدی و صنعتی همچنین راه و راه آهن حکم می کنم .

برای آزاد ساختن زنان از کفن سیاه و چادر و روبند و سربلندی زن ایرانی حکم می‌کنم.

هر تهمتی را از قبیل مستبد، قلدر و دیکتاتور به جان می خرم. ولی برای سربلندی و بزرگی و شکوه ایران و ارجمندی ایران و ایرانی و قدرت ایرانی در میدانهای جهانی باز هم ، حکم می کنم.

پایان کار رضاشاه بزرگ

خموشی شرم آور مردم ایران در برابر ستمبارگیهای روس و انگلیس

پیش از پرداختن به این بخش، شایان یاد آوری است، که در پی کار و کوشش «رضا شاه» بزرگ در راستای سازندگی و کوتاه کردن دست بیگانگان از کارهای کشوری، و جلوگیری از دستیازیهای دولت فزونخواه انگلیس به دارایی مردم ایران مانند سرکوب «شیخ خزعل» در خوزستان و سرکوب مزدوران استالین در گیلان، ناکام ماندن دولت «بریتانیای کبیر» در دوپاره کردن ایران میان روس و انگلیس( پیمان ننگین سال 1907) و شکست آن دولت در بکاربستن برنامه ( 1919 ) «برنامه ی مستعمره ساختن ایران) و پایداری «رضا شاه» در برابر بسیاری از برنامه ها و خواسته های بیگانگان، سران دولت انگلیس و دولت نوپای کمونیست روسیه را آنچنان به خشم آورد که همواره در پی دستاویزی بودند تا به نیروی رزمی خود «رضاشاه » را از سر راه بردارند و ایران را میدان تاخت و تاز کردارهای اهریمنی خود کنند. جنگ دوم جهانی این دستاویز را برای هر دو کشور فراهم آورد.

در روز نهم شهریور ماه سال 1318 خورشیدی (برابر یکم سپتامبر 1939 زایشی) ، به آگاهی مردم جهان رسانده شد که جنگ جهانی دوم با یورش آلمان به بندر «دانتزیک» و کشور لهستان آغاز شده است.

یازدهم شهریور ماه همان سال وزارت کشور در آگاهینامه ی همگانی به آگاهی کارشناسان کشورهای بیگانه که در ایران کار می کردند رسانید که از نشان دادن هرگونه گرایش به سود یا زیان کشورهای در گیر جنگ خودداری کنند.

در روز دوازدهم شهریور ماه 1318 (چهارم سپتامبر 1339) دولت شاهنشاهی ایران در آگاهینامه یی کناره گیری خود در جنگ جهانی را به آگاهی همگان رسانید.

روز سوم آبان ماه 1318 (برابر بیست و ششم اکتبر ۱۹۳۹) «رضا شاه» بزرگ در آیین گشایش دوازدهمین دوره قانونگذاری فرمودند:

« موضوعی که موجب تاسف ما گردیده، وقوع جنگ در اروپاست اگرچه ما در این جریان سیاست بی‌طرفی کامل را اختیار کرده ایم ولی دوام جنگ از لحاظ مادی و اقتصادی موجب زیان همه ملتهاست به همین جهت آرزومندیم که هرچه زودتر صلح در جهان برقرار شود.»

روز هفتم آذر ماه همان سال نیروهای انگلیسی از رسیدن کالاهای خریداری شده ی ایران از آلمان جلوگرفتند. دولت شاهنشاهی ایران بر این کار ناروای دولت انگلیس خرده گرفت و در یادداشتی که به سفارت انگلستان در تهران داده شد، نوشت:

« ایران کشوری بی طرف درجنگ، و طرف معامله تجارتی با آلمان و سایر کشورهای اروپایی است، و دولت انگلستان به این بهانه که فروش محصولات آلمان به کشورهای دیگر با ورود ارز خارجی به این کشور و در نتیجه تقویت بُنیه مالی و خرید ادوات جنگی می شود اقدام به ضبط اموال کشتی‌هایی که از آلمان به مقصد ایران حرکت می‌کنند کرده است، و این امر علاوه بر اینکه موجه و منطقی نیست ، مغایر روابط دوستانه دو کشور است (کالای خریداری شده و پرداخت کلیه مخارج آن مربوط به قبل از شروع جنگ بوده و از طرفی چگونه با وجود این همه کشورهای دنیا فقط انگلستان درباره ایران حساسیت پیدا کرده است!)

شانزدهم آذر ماه 1318 خورشیدی ( برابر هشتم دسامبر 1939 زایشی) روزنامه «استامپ» چاپ «تورن» از آهنگ ایران در دور نگهداشتن دامن خود از آتش جنگ جهانی دوم نوشت:

« با اینکه ایران از نظر واردات آهن از آلمان در مضیقه است حاضر نیست پیشنهاد روسیه را در باره رفع نیاز ایران از آهن در حال دادن امتیازات سیاسی از جمله حق عبور بپذیرد.

بیست و هشتم آذر همان سال روزنامه ی « الخفایا الشرقیه» چاپ بیروت درباره آنچه که در ایران می گذشت گزارش داد:

« دولت ایران در برابر حوادث کنونی جهان بی‌طرفی کامل اختیار نموده و بیشترین کوشش خود را متوجه امور اقتصادی، مالی، و عمرانی خود کرده است.»

دهم دی ماه همان سال برخی از روزنامه های اروپایی نوشتند که دولت شاهنشاهی ایران نیروهای رزمی خود را به مرزهای شمالی کشور برده است! دولت ایران این گزارش را « یک شایعه ی بی اساس و عاری از حقیقت» دانستند.

هفتم اسفند ماه 1318 روزنامه های بروکسل نوشتند:

« کشور روسیه با ایران و ترکیه و افغانستان 4052 کیلومتر مرز مشترک دارد و امروز برای حمله به هندوستان ممکن است وارد یکی از این سه کشور و یا در آنِ واحد وارد همه آنها بشود و این امر موجب خواهد شد که کشورهای مذکور از پیمان سعدآباد برای دفاع از خود استفاده کنند.»

چهارم اردیبهشت ماه سال 1319 خورشیدی (بیست و چهارم آپریل 1940 زایشی) نخستین فرستنده رادیویی به نام «سدای ایران» بکوشش و پشتکار «رضا شاه» بزرگ در یک ساختمان دو اشکوبه در کوی بی سیم در تهران به راه افتاد. این رادیو از همان نخستین روز آغاز کار خود با زهرپراکنی رادیو «BBC» لندن روبرو شد.

گردانندگان رادیو رادیوBBC و کارگزاران دستگاههای استعماری انگلیس دوست نمی داشتند سخنانی از پیشرفت و فراپویی کشور و برانگیختن شور میهن پرستی جوانان از «رادیو سدای ایران» شنیده شود. در این راستا به شیوه ی همیشگی روی آوردند و با پخش برنامه های مذهبی مردم را بسوی خود کشیدند و آخوندها را به ستیز با «رادیو سدای ایران» برانگیختند که: آهنگ های نامناسب با موازین دین اسلام! که قران آنها را لهو و لعب دانسته پخش می کند.

بنگاه سخن پراکنی BBC و مزد بگیران انگلیس چنان برکوس «ضد اسلام» بودن «رادیو سدای ایران» کوبیدند که سرانجام چراغ آن بدست مردم آخوند کوبیده ی ایران خاموش شد و BBC یکبار دیگر یکه تاز میدان گشت و موریانه وار به جویدن مغز و خرد و روان ایرانیان پرداخت.

پانزدهم دیماه سال 1319 خورشیدی (پنجم ژانویه 1941 زایشی) وزیر مختار انگلستان در تهران به آگاهی نخست وزیر ایران رسانید که دولت ایتالیا در برآن است که با هواپیماهای جنگی خود به آبادان و چند شهر دیگر در بخشهای نفت خیز ایران یورش بیاورد، و از دولت ایران خواست که برای جلوگیری از چنین یورش بد فرجام پیشگیریهای بایسته را بجای آورد. دولت ایران می دانست که این سخن دروغی بیش نیست، چرا که تا آن هنگام کمترین تنش میان ایران و ایتالیا در میان نبود. آماج انگلستان از این دروغ پردازی این بود که بنام پیشگیری از یورش نیروهای ایتالیا ، نیروهای خود را در خوزستان پیاده کند.

روز بیست و دوم اردیبهشت ماه سال 1320 خورشیدی (دوازدهم مه 1941 زایشی) وزارت امور خارجه ایران در یاد داشتی به سفارت انگلستان در تهران به پرواز یک فروند هواپیمای انگلیسی بر فراز شهر اهواز در مسجدسلیمان واخواهی کرد و همراه با جویا شدن انگیزه ی اینگونه دستیازی به آسمان ایران از دولت انگلیس خواست که از اینگونه دستیازیها خود داری کند.

سی ام اردیبهشت ماه 1320 خورشیدی (بیستم ماه می 1941 زایشی) وزارت امور خارجه ایران یاد داشت دیگری به سفارت انگلستان در تهران فرستاد و از اینکه یک فروند هواپیمای انگلیسی به بخش باختری آسمان سوسنگرد درآمده واخواهی نمود.

بیست و یکم خرداد ماه 1320 خورشیدی (یازدهم جون 1941 زایشی) دولت انگلستان و فرمانده ستاد ارتش آن کشور فرمان داد که زمینه ی یورش هماهنگ دو کشور انگلستان و روسیه به ایران را بررسی کنند.

خبرگزاری های بزرگ جهان مانند خبرگزاری فرانسه، خبرگزاری ژاپن، و روزنامه ی واشنگتن نیوز، هر یک به گونه یی از آهنگ دولت انگلستان برای یورش همازور با روسیه به ایران آگاهی دادند.

بیست و هشتم تیر ماه 1320 خورشیدی نوزدهم جولای 1941 زایشی) دولتهای انگلستان و شوروی در یادداشت‌های جداگانه ولی همزمان از سوی سفیران خود در تهران به آگاهی دولت ایران رساندند که بودن شمار بزرگی از کارشناسان آلمانی در ایران «امنیت و منافع متفقین» را دچار هراس کرده است. از این رو از دولت ایران خواستار شدند که از شمار کارکنان آلمانی در ایران بکاهد.

هفتم امرداد ماه 1320 خورشیدی( بیست و نهم جولای ۱۹۴۱ زایشی) وزارت امور خارجه ایران به یادداشت انگلستان و روسیه پاسخ داد و یادآور شد که:

« با توجه به بی‌طرفی کامل ایران، نگرانی آن دو دولت موردی ندارد. دولت ایران هیچ‌ گاه به اطباع کشورهای خارجی پروانه نخواهد داد که در امور داخلی ایران مداخله کنند و یا در روابط دوستانه ی ایران با سایر کشورها اخلال نمایند.»

( در آن هنگام بیش از سه هزار تن از کارشناسان انگلیسی در کارخانه های ایران کار می کردند، افزون بر این شمار بزرگ کارشناسان، هزاران مزدور دیگر انگلیسی نیز در بخشهای گوناگون ایران رخنه کرده بودند. در برابر این شمار بزرگ انگلیسی ها در ایران، تنها چند سد تن کارشناس آلمانی و کشورهای دیگر در کارخانه های نو بنیاد ایران کار می کردند.

بیست و دوم اَمُردادماه سال 1320 خورشیدی، (سیزدهم آگوست 1941 زایشی) «مایسکی» سفیر شوروی در لندن به وزیر امور خارجه انگلستان آگاهی داد که دولت روسیه بررسیهای بایسته پیرامون یورش به ایران را بپایان رسانده و آماده است که با همازوری نیروهای انگلیس به این یورش برد.

بیست و پنجم اَمُرداد سال 1320 خورشیدی (شانزدهم آگوست 1941 زایشی) سفیران انگلستان و روسیه در تهران بار دیگر در یادداشتی به دولت ایران، نگرانی خود از بودن شهروندان آلمانی در ایران را نشان دادند و دولت ایران خواستند که آنها را از کشور بیرون کند.

بیست و هفتم اَمُرداد ماه 1320 خورشیدی( هجدهم آگوست 1941زایشی) دولت در پاسخ سفیران دو کشور نوشت:

ایران در مورد مسائل بین المللی از هر جهت رعایت اصل بی طرفی نموده و مانع از آن خواهد شد که خارجیان مقیم این کشور هر گونه فعالیتی علیه منافع و مصالح متفقین انجام دهند.

در پی این یاد داشت این نکته نیز افزوده شد که شمار شهروندان آلمانی در ایران از 470 تن فراتر نمی رود نفر و این شمار ناچیز شهروندان آلمانی که در کارهای فن آوری کشور همکاری می کنند به هیچ روی نمی توانند آرامش متفقین را بیاشوبند.

در همان روز سفیر ایران در آنکارا در تلگرامی به آگاهی وزیر امور خارجه ایران رسانید که وزیر امور خارجه ترکیه به سفیران کشورهای روسیه و انگلستان گفته است که آلمانی ها در ایران بیش از 690 تن نیستند. ولی شمار انگلیسی ها در ایران از سه هزار تن هم فزون تر است . از این روی دولت ترکیه نا خرسندی خود از هرگونه دستیازی به ایران را به آگاهی رهبران این دو کشور می رساند.

سوم شهریور ماه 1320 خورشیدی (بیست و پنجم آگوست 1941 زایشی) آگاهینامه ی شماره یک ستاد ارتش ایران به آگاهی مردم رسانید که در ساعت چهار بامداد روز سوم شهریورماه، نیروهای ارتش روسیه در شمال، و انگلستان در جنوب، و جنوب باختری، به مرزهای ایران دستیازی کرده اند.

در همان روز سفیر ایران در مسکو در تلگرافی به وزارت امور خارجه گزارش داد که وزیر امور خارجه روسیه گفته است:

«چون دولت ایران هیچ گونه اقدامی برای اخراج کارگران آلمانی از ایران نکرده، دولت روسیه برابر ماده شش قرارداد 1921 به ارتش سرخ دستور داده است که وارد خاک ایران شود. وزیر امور خارجه روسیه همچنین تصریح کرد که این اقدام دولت روسیه به هیچ روی علیه ملت ایران نیست! و به محض آنکه مشکلات موجود رفع شود ارتش سرخ ایران را تخلیه خواهد کرد!.

چهارم شهریور ماه 1320 خورشیدی بیست و ششم آگوست 1941 زایشی)، در جلسه فوق العاده مجلس شورای ملی «علی منصور» نخست وزیر، گفت:

«اگرچه بی طرفی ایران در جنگ کنونی بنا به فرمان «رضا شاه» بزرگ اعلام شده است، ولی دولت انگلستان به کمک دولت روسیه وجود چند نفر کارشناس فنی آلمانی را بهانه قرار داده و در یادداشت‌هایی که در روزهای بیست و هشتم تیر ماه و بیست و پنجم اَمُرداد ماه گذشته ایران تسلیم کردند، اخراج آنها را خواستار شدند، و بالاخره در ساعت چهار بامداد روز سوم شهریور ماه (دیروز) سفرای انگلستان و روسیه به منزل اینجانب مراجعه کردند و توسل دول مطبوعه ی خود به قوای نظامی را اعلام نمودند. متأسفانه در همان ساعاتی که سفیران با اینجانب مشغول مذاکره بودند، نیروهای مسلح ارتش روسیه و انگلستان به مرزهای ایران تجاوز کردند و شهرهای بی دفاع و مردم غیر نظامی را مورد حمله قرار داند. طبق گزارش های رسیده نیروی هوایی شوروی در آذربایجان شهرهای بی دفاع را بمباران کرده و قوای زیادی از جلفا به سمت تبریز فرستاده شده است، در خوزستان قوای انگلیس به بندر شاهپور و خرمشهر حمله کرده و کشتی های ما را غافلگیر و غرق کرده اند. نیروی هوایی انگلستان هم شهر اهواز را بمباران کرده و در ضمن از جانب قصرشیرین نیروهای انگلیسی به سمت کرمانشاه در حرکتند.

پنجم شهریور ماه 1320 خورشیدی (بیست و هفتم آگوست 1941 زایشی)، بمب افکن های روسیه، شهرهای بی پدافند آذربایجان، همچنین سربازخانه ها و کانون ها رزمی آن بخش و نهادها و سازمانهای بندر پهلوی غازیان و بابلسر را بمباران کردند. نیروی هوایی انگلستان نیز افزون بر به آتش کشیدن کشتی های جنگی ایران در شاخاب پارس، شهرهای خوزستان مانند بندر شاه و بندر خرمشهر و اهواز را بمباران کردند و افزون بر آسیب های سنگین، شماری از مردم بیگناه را کشتند. در بمباران سربازخانه ها و کانون های سپاهی، شمار زیادی از افسران و درجه‌داران و کادر نظامی کشته شدند.

ششم شهریور ماه 1320 خورشیدی (بیست و هشتم آگوست 1941 زایشی)، سفارت شاهنشاهی ایران از استانبول گزارش داد که روزنامه های استانبول نوشتارهای بسیار تند و تیز بچاپ رسانده و یورش ناجوانمردانه ی دو کشور روسیه و انگلیس به ایران را بباد نکوهش گرفته اند.

در همان روز بفرمان «رضا شاه»، «محمد علی فروغی» به نخست وزیر گمارده شد. وزیر کشور به دفتر مخصوص شاهنشاهی گزارش داد که هواپیماهای روسیه همچنان شهرها و روستاهای ایران را بمباران می کنند، ایستگاه راه آهن شاهرود و قزوین را ویران کرده و آسیب های فراوان پدید آورده و بسیار از مردم بیگناه را کشته اند.

استاندار فارس در گزارشی به وزارت کشور به آگاهی رساند که ده فروند کشتی جنگی انگلیسی در کرانه های جزیره خارک لنگر انداخته اند، و چنین پیداست که می خواهند نیروهای بیشتری در کرانه های ایران پیاده کنند.

دهم شهریور ماه 1320 خورشیدی، (یکم سپتامبر 1941 زایشی)، گزارش تلگرافی از سَقّز نشان می داد که افسران و سربازان ایرانی پیش از از رسیدن ارتش روسیه، از سقز بسوی سنندج پس نشسته اند تا از هرگونه برخورد با سربازان روس دوری بجویند، با اینهمه سربازان روس به سوی سربازان و رانندگان خودروهای های ایرانی شلیک می‌کنند و در پی همین تیراندازی ها چند افسر و سرباز و همچنین چند تن از شهروندان کشته و زخمی شده اند.

به فرمان «رضا شاه» بزرگ سرلشکر «احمد نخجوان» سرپرست وزارت جنگ و سرتیپ «علی ریاضی» فرمانده اداره آموزش مهندسی از پایگاههای خود برکنار و درجه ی آنها باز پس گرفته شد.

« فرانکلین روزولت» رئیس جمهوری آمریکا در پاسخ به تلگرام «رضا شاه» بزرگ:

«ضمن تشریح اوضاع فعلی جهان، و لزوم جلوگیری از سیاست توسعه طلبی و جاه طلبی هیتلر، و همچنین همکاری کلیه کشورهایی که خواهان حفظ استقلال خود هستند، در این تلاش و جهاد عظیم متذکر شد که درباره ی حفظ استقلال و تمامیت ارضی ایران که مورد تایید دولت های روسیه و انگلستان است! دولت آمریکا لزوم صدور بیانیه را از طرف آن دو دولت در تعقیب اطمینان هایی که قبلا به دولت ایران داده اند به آنها خاطر نشان ساخته است.

در این اوضاع آشفته و بسیار در هم و برهم ایران، ضمن طرح پیش بینی شده یی از طرف«میس لمبتون» مورخ و وابسته ی مطبوعاتی سفارت انگلیس در تهران، که در رأس گروه بررسی کنندگان اوضاع ایران در سفارت بود، علیه «رضا شاه» بزرگ مقالاتی تهیه و برای BBC ارسال می‌کند. در تمامی آنها از «استبداد رأی شاه ایران» «برخورد تحقیر آمیز با دولت و وزرا» «بی‌توجهی به کشاورزی» «گرفتن به زور املاک و مستغلات دیگران برای خود و خانواده» و «عدم توجه به قانون اساسی و مجلس به طور کلی» با مطالب تحریک آمیز دیگر از رادیو BBC پخش و با محوریت قرار دادن این موضوعات، مطالب مغرضانه و خصمانه بر علیه «رضا شاه» بزرگ در چندین نوبت تکرار و در فضای افکار عمومی مردم ایران به سمپاشی ادامه می دهد. ( هایک رهبریان، معمای نفت و تغییر رژیم در ایران)

دستگیری رضا شاه بزرگ و وادار ساختن او به کناره گیری

در گرماگرم دستیازیهای دو نیروی روس و انگلیس از شمال و جنوب، و بمباران و کشتار مردم بی گناه، سخن از دستگیری « رضا شاه» بزرگ بر سر زبان ها افتاد ولی بنگاه دروغ پراکنی BBC در این زمینه هیچ نگفت تا اینکه مردم اندک اندک آگاه شدند که « رضا شاه» بزرگ از سوی کارگزاران دولت انگلیس دستگیر شده و او را به زور وادار به کناره گیری کرده اند.

آنچه که همانند یک برگ ننگین دیگر در کارنامه ی مردم ایران جاودانه بجای ماند این بود که هیچگونه واکنش مردمی و واخواهی از سوی مردم دیده نشد .

چند روز پس از دستگیری، در روز بیست و پنجم شهریور ماه 1320 خورشیدی، (بیست و ششم سپتامبر 1941زایشی) ،« فروغی» نخست وزیر ، در مجلس شورایملی پیام کناره گیری «رضا شاه) بزرگ را برای نمایندگاه خواند. در این پیام چنین آمده بود:

« نظر به اینکه من همه قوای خود را در این چند سال مصروف امور کشور کرده و ناتوان شده‌ام، حس می کنم که اینک وقت آن رسیده است که یک قوه و بنیه جوان‌تری به کارهای کشور که مراقبت دایمی لازم دارد، بپردازد و اسباب سعادت و رفاه ملت را فراهم آورد. بنابراین امور سلطنت را به ولیعهد و جانشین خود تفویض نمودم و از کارها کناره‌گیری کردم. از امروز که بیست و پنجم شهریور ماه سال1320 است عموم ملت از کشوری و لشکری، ولیعهد و جانشین قانونی مرا باید به سلطنت بشناسند و آنچه ازپیروی مصالح کشور نسبت به من می‌کردند نسبت به ایشان منظور دارند.»

پس از پخش آگاهی دستگیری و کناره گیری «رضاشاه» از راه رسانه های گروهی و بنگاه سخن پراکنی BBC، رفت و آمد میان کارگزاران دولت انگلیس و بلندپایگان لشکری و کشوری ایران به گونه ی سرسام آوری آغازشد.

پس از دستگیری «رضا شاه» بزرگ، او را بگونه ی بسیار زننده از تهران به اسپهان و آنجا به یزد و پس از چند روز به کرمان و سرانجام به بندرعباس بردند.

روز پنجم مهر ماه سال 1320 خورشیدی «رضا شاه» بزرگ را به بگونه ی پنهانی سوار کشتی کوچکی به نام «بندرا» کردند و همراه با دو تن از فرزندانش «شمس» و «غلامرضا پهلوی» و چند پیشکار و منشی ویژه ی خود بنام «علی ایزدی» بسوی بندر بمبئی هند بردند. از آنجا با کشتی دیگری به نام «برمه» به سوی جزیره موریس در آفریقای جنوبی رفتند. رفتار کارگزاران انگلیس در این کشتی با «رضا شاه» بزرگ همانند رفتار زندانبان با زندانی بود. یک افسر انگلیسی بنام « سرکلارمونت اسکراین»، «کارمند اطلاعاتی و عملیاتی و کنسولیار انگلیس در کرمان» همیشه بالای سر رضا شاه بود

پس از ده روز دریا نوردی، کشتی ، در بندر«لویی» لنگر انداخت. «رضا شاه» بزرگ به همراه تنی جند از خانواده و پیشکاران خود به جایی که برای ماندگاری او فراهم آورده بودند برده شد.

آب هوای گرم و نمناک موریس روزبه ‌روز رضا شاه را ناتوان تر و بیمارتر می‌کرد. پس از چندی دوباره او را همراه با کسان خود از جزیره موریس به «ژوها نسبورگ» در آفریقای جنوبی بردند. در این هنگام آن شهریار والامنش که بیش از هر شهریار دیگری در کارنامه ی شهریاران به مردم ایران یاری رسانده بود در بدترین سامه های تنی و روانی بسر می برد. در همان هنگام بود که در نامه یی به فرزند بزرگ و جانشین خود محمد رضا شاه پهلوی نوشت:

« ایکاش به هر نحوی بود به حیات من خاتمه داده می‌شد تا با این مرگ تدریجی روبرو نمی شدم»

«رضا شاه» بزرگ پس از یکسال و ده ماه دور از سرزمینی که بیش از هر سرزمینهای دیگر دوست می داشت، در بامداد روز چهارم اَمُرداد ماه سال 1323 خورشیدی در«ژوهانسبورگ» در سن 67 سالگی در پی ایست دل، چشم از جهان فرو بست .

http://www.zinati.eu/Reza_Shah-Dateien/image009.jpg

پیکر رضاشاه بزرگ بردوش سربازان مصر در قاهره

شیوه ی دورغ پراکنی و فراگفت های دروغین و زهرپاشی های ایران ستیزانه ی BBC و رسانه های وابسته به دولت بهره کش «بریتانیای کبیر» آنچنان بر مغز و روان و اندیشه ی مردم ایران هناییده بود که در پی درگذشت آن بزرگمرد ایرانساز هیچگونه آیین گرامیداشت برگزار نشد. تنها یکی دو روزنامه نگاهی گذرا به درگذشت رضاشاه بزرگ انداخته بودند. پیکر « رضا شاه» را نخست به قاهره بردند و پس از چندی با آیین های ویژه یی به ایران آوردند و در تهران بخاک سپردند:

« در جریان تخریب آرامگاه وی پس از انقلاب اسلامی ، اثری از بقایای جسد رضا شاه در این آرامگاه نیافتند.» ( محمود طلوعی – دانشنامه تاریخ، نشر علم، پوشنه ی یکم ، رویه های 474 تا 478)

رضا شاه بزرگ و کارنامه ی او از نگاه دوربین

Image result for ‫پل ورسک و سه خط طلا‬‎

image-result-for-32.jpeg

پُل ورسک از شاهکارهای بی همتای رضا شاه در راه آهن سراسر ایران

Related image

سه خط طلا در مازندران

http://iranianuk.com/db/pages/2017/02/27/008/zimg_019_5.jpg کاروان ها درجاده تهران پیش از رضا شاه

http://iranianuk.com/db/pages/2017/02/27/008/zimg_020_6.jpg پیش از رضا شاه بزرگ

Related image ساخت جاده چالوس در مازندران بفرمان رضا شاه

Kandovan Tunnel Opening 1938.jpg

گشایش تونل کندوان

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/1/1b/RezaShah.jpg

Related image

C:\Users\Al\Desktop\318422_10150307998510636_764388041_n.jpg

رضا شاه بزرگ در بازدید از کانونهای آموزشی دختران که خود بنیاد گذاشته بود.

برابر بگذارید با دبستانها و دبیرستانهای دخترانه ی امروز که آخوندها درمیهن ما پدید آورده اند

C:\Users\Al\Desktop\للل.jpg

اسکناس 500 ریالی  برابر ۵ پهلوی فروردین سال ۱۳۱۷ خورشیدی با نشان شیرو خورشید

C:\Users\Al\Desktop\بب.jpg

سکه زرین پنج پهلوی، سال 1305 خورشیدی نام رضا شاه در یک سو ونشان شیروخورشی در سوی دیگر

C:\Users\Al\Desktop\للل.jpg

رضاشاه پهلوی در جشن گشایش دانشگاه تهران

C:\Users\Al\Desktop\294464_10150307998045636_1537152291_n.jpg

C:\Users\Al\Desktop\296204_10150307998225636_819511152_n.jpg

C:\Users\Al\Desktop\302683_10150307997380636_980449510_n.jpg

Image result for ‫رضا شاه مشتی از خاک ایران را با خود برد‬‎

با لبخند پیروزی سوار بر نخستین آهن پیمای ایران

C:\Users\Al\Desktop\1053500x501_1437930918782339.jpg

شیرو خورشید، نشان سربلندی مردم ایران بر کلاه رضا شاه بزرگ

c-users-al-desktop-reza-shah-pahlavi-jpg-2.jpeg

رضا شاه بزرگ در میان افسران ارتش شاهنشاهی که خود پایه ریزی کرد. برابر بگذارید با سران سپاه پاسداران انقلاب ننگین دامن اسلامی( پسرفت از جنگ جهانی دوم تا آستانه ی سومین هزاره ی سوم)

C:\Users\Al\Desktop\293607_10150307998995636_421603113_n.jpg

رضا شاه بزرگ در تخت جمشید ( در اندیشه ی پاسداری از ماندمان نیاکان ایرانی)

خلخالی تخت جمشید

شیخ صادق حلخالی «دژخیم خمینی» در تخت جمشید برای زددون نشانه های فرهنگ ایرانشهری

Image result for ‫رضا شاه مشتی از خاک ایران را با خود برد‬‎

گشایش راه آهن سراسری ایران بدست پرتوان مردی که آهنگش برای بازساز ایران، آهن گونه بود

Image result for ‫رضا شاه مشتی از خاک ایران را با خود برد‬‎

http://iranianuk.com/db/pages/2017/02/27/008/zimg_023_9.jpg

رضاشاه بزرگ سوار بر کالسکه در آیین تاج گذاری

http://iranianuk.com/db/pages/2017/02/27/008/zimg_026_13.jpg

رضا شاه در آیین تاجگذاری

Related image

همواره در کار سازندگی بود

جان و جوانیش را برای بهزیوی و یهروزگاری مردم ایران هزینه کرد

با جان فشانیهای بیدریغ خود ایران را از سد پاره شدن رهایی بخشید

هنگامی که دشمنان ایران، زیر نگاه ما ایرانیان او را از میهن بیرون می بردند، تنها مشتی از خاک ایران را با خود برد

ما به او پشت کردیم و بی آنکه بدانیم با خود چه می کنیم، او را قُلدر، دیکتاتور، و… نامیدیم.

او بزرگوارنه ما را بخشید، آیا ما نیز خواهیم توانست خود را ببخشیم؟

تخریب و ویران کردن آرامگاه زنده یاد رضا شاه بزرگ یکی از مردان بزرگ و نامی کشورمان که خدمات بیشماری به این کشور نمود و این آچار می توان مظهر و سمبل خدمات آن رادمرد بوده و مارد توجه  همه جهانیان قرار گیرد به وسیله دیوانه جنایتکاری بنام خلخالی جلاد داعش ایران ویران و با خاک یکسان شد. مرگ بر آخوند و ننگ بر ملتی که برده وار این خوانخواران را بر سرنوشت خود و کشور همچنان تحمل می کنند.

آرامگاه رضا شاه بزرگ در شهر ری

aramgah.jpg

نگاره ی دیگری از آرمگاه رضا شاه بزرگ و شهر ری

https-iranwire-com-media-filer_public_thumbnails-1.jpeg

شیخ صادق خلخالی ، همراه با گروهی از مردم اسلام کوبیده ی ایران در کار ویران ساختن آرامگاه بزرگمردی که آبرو و والامندی و بهروزگاریشان را به خون دل فراهم ساخته بود

Image result for ‫رضا شاه بزرگ‬‎

پا نویس:

قزاق. ناصرالدین شاه قاجار هنگامی که از روسیه دیدن می کرد، شیوه ی سازماندهی یگانهای کازاک Kazak brigades را پسندید و در بازگشت به ایران برآن شد که چنین نیرویی در ایران سازمان دهد. در سال 1258 خورشیدی در پی درخواست اوگروهی از افسران «کازاک» به فرماندهی سرهنگ «دومونتویچ» به ایران آمدند. واژه ی «قزاق» دستکاری شده ی (کازاک Kazak ) است. این واژه در زبان روسی «کازاخ» گفته می شود و هیچ پیوندی با به «کازاک» یا«قزاق» که نام یک گروه از مردم اسلاو تبار، یا با «قزاقستان» ندارد.

C:\Users\Al\Desktop\bbb.jpg

2- «علی خان اَرشَدالدوله» از نوادگان «فضلعلی خان قره باغی» از سرداران روزگار «فتحعلیشاه قاجار» و «محمد شاه» بود. درآغازدر گروه خنیاگران «عزیزالسطان» (ملیجک) خُنیاگری(نوازندگی) می کرد. هنگامی که «ملیجک» اخترالدوله دختر ناصرالدین شاه را به همسری گرفت و فرمانده گارد سلطنتی ناصرالدین شاه شد، «علی خان» نیز به گارد سلطنتی پیوست و پس از چندی فرماندهی گارد سلطنتی بدست او سپرده شد. در روزگار «مظفرالدین شاه» برنام «ارشدالدوله » گرفت. «محمدعلی شاه» فرزند و جانشین مظفرالدین شاه، با اینکه در جنبش مشروطه خواهی از تاج و تخت برکنار شده و از ایران گریخته بود، ولی هنوز هوای بازگشت به ایران و نشستن بر تخت شاهی را در سر می پروراند. در سال 1329 ماهشیدی در بازگشت به ایران میان نیروهای مزدور او و نیروهای دولتی درگیری پیش آمد . فرماندهان نیروی دولتی « یپرم خان» و «امیرمفخم بختیاری» ی بودند. نیروهای مزدور محمد علیشاه به فرماندهی «ارشدالدوله» در نزدیکی ورامین تارومار شدند وخود« ارشدالدوله» دستگیر و پس از دادگاهی در یک دادگاه صحرایی تیرباران شد.

3- « انقلاب بلشویکی» جنبشی بود که در سال 1917 به شیوه ی امپراتوری در روسیه پایان بخشید. این جنبش که در آغاز بر سه پایه ی: آشتی، نان و زمین استوار بود در دو گامه به فرجام رسید. گام نخست، در فوریه سال 1917 برداشته شد. در این گامه کارگران دست از کار کشیدند و پس از درگیری های خونین با نیروهای دولتی در خیابانها، «نیکولای دوم» واپسین تزار روسیه را از تخت امپراتوری برداشتند. درپی این پیروزی یک «دولت موقت» به سرپرستی «گئورگی لووف» و «الکساندر کرنسکی» رویکار آمد. بیشینه ی هموندان این دولت از شاخه ی «حزب سوسیال دموکرات کارگری» روسیه بودند. گامه ی دوم جنبش اکتبر 197 بود که به رهبری حزب «بلشویک» (شاخه ی رادیکال از حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه) به رهبری « ولادیمیر لنین» سرگرفت و با یورش به «کاخ زمستانی سن پترزبورگ» و دیر کاخ های دولتی، دولت موقت کنار گذاشته شد و اداره کشور بدست «حزب بلشویک» افتاد وبنام «انقلاب بلشویکی» در تاریخ جهان آگاشته شد.

4 – « پیمان نامه ی دارسی» پیمانی بود که در سال 1901 میان دولت ایران به رهبری «مظفرالدین شاه قاجار» و «امین السلطان»، نخست وزیر، و «میرزا نصرالله مشیرالدوله» و «مهندس الممالک»( نظام الدین غفاری) از یک سو، و «ویلیام ناکس دارسی» از سوی دیگر بسته شد. برابر این پیمان «ویلیام ناکس دارسی» پروانه یافت که در ایران به جستجوی نفت بپردازد، در این پیمان چنین آمده است:

«ما بین دولت اعلیحضرت شاهنشاهی از یک طرف و ویلیام ناکس دارسی رانیته شهر لندن نمره 42 گرس ونر (من بعد در تمام امتیاز نامه به جای اسامی و محل توقف و غیره مختصراً صاحب امتیاز قید خواهد شد) از طرف دیگر موافق این امتیازنامه تفاصیل ذیل مقرر شده است.

فصل اول- دولت اعلیحضرت شاهنشاهی ایران به موجب این امتیازنامه اجازه مخصوصه به جهت تفتیش و تفحص و پیدا کردن و استخراج و بسط دادن و حاضر کردن برای تجارت و نقل و فروش محصولات ذیل که عبارت از گاز طبیعی و نفت و قیر و موم طبیعی باشد در تمام وسعت ممالک ایران در مدت شصت سال از تاریخ امروز اعطا می نماید.

فصل دوم- صاحب این امتیاز دارای حق بالانحصار کشیدن لوله های لازمه از سرچشمه های نفت و قیر و غیره تا خلیج فارس و کذالک شعبات لازمه لوله های فوق به جهت توزیع و تقسیم نفت به جاهای دیگر خواهد بود و کذالک حق بنای چاههای نفت و حوضها و محل تلمبه و مواقع جمع و تقسیم و تأسیس کارخانه و غیره از هر چه که لازم باشد خواهد داشت.

فصل سوم- دولت علیه ایران اراضی بایره خود را در جایی که مهندسین صاحب امتیاز به جهت بنا و تأسیس کارهایی که در فوق مذکور است لازم بدانند مجاناً به صاحب امتیاز واگذار خواهد کرد و اگر آن اراضی دایر باشند صاحب امتیاز باید آنها را از دولت به قیمتی عادله خریداری نماید و دولت علیه به صاحب امتیاز نیز حق می دهد که اراضی و املاک لازمه را به جهت اجرای این امتیاز از صاحبان ملک به رضایت آنها ابتیاع نماید و معلوم است که این ابتیاع موافق شرایطی خواهد بود که مابین صاحب امتیاز و مالکین ملک مقرر خواهد شد ولی صاحبان املاک مجاز نخواهند بود که از قیمت عادلانه اراضی واقعه در حول و حوش تجاوز نمایند.

جاهای مقدسه و جمیع متعلقات آنها در دایره ای که دویست ذرع شعاع آن باشد مجزی و مستثنی هستند.

فصل چهارم- چون معادن نفت شوشتر و قصر شیرین و دالکی بندر بوشهر که بالفعل دایر و مبلغ دوهزار تومان جمع دیوانی دارند و متعلق به دیوان همییون اعلی می باشد شرط شد که آنها را نیز دولت به موجب فصل اول به صاحب امتیاز واگذار نماید، مشروط بر اینکه علاوه بر صدی شانزده مذکور در فصل دهم که باید به دولت برسد صاحب امتیاز همه ساله دوهزار تومان جمیع حالیه معادن مذکوره را نیز به دولت کارسازی دارد.

فصل پنجم- طرح ریزی و نقشه کار گذاشتن لوله ها به توسط مهندسین صاحب امتیاز و یا خود او خواهد بود.

فصل ششم- قطع نظر از آنچه در فوق ذکر شده این امتیاز شامل ولایات آذربایجان و گیلان و مازندران و خراسان و استرآباد نخواهد بود ولی به شرطی که دولت علیه به هیچ کس اجازه ندهد که لوله های نفت به طرف رودخانه ها و سواحل جنوبی ایران تأسیس نمایند.

فصل هفتم- تمامی اراضی که به صاحب امتیاز واگذار شده و همچنین اراضی که صاحب امتیاز به موجب فصل سوم استملاک خواهد کرد و همچنین تمام محصولات آنها که به خارجه حمل شود از هر نوع مالیات و عوارض در مدت این امتیاز نامه معاف خواهد بود و تمام اسباب و آلات لازمه برای تفتیش و تفحص و استخراج معادن و بسط آنها و کذالک به جهت تأسیس لوله ها در وقت دخول به ایران به هیچ وجه من الوجوه حقوق گمرک را نخواهند پرداخت.

فصل هشتم- صاحب امتیاز نامه مکلف است که بدون تعلل و تأخیر به خرج خود یک یا چند نفر را از اهل خبره به ایران به جهت تفتیش صفحاتی که صاحب امتیاز احتمال وجود معادن مزبوره را در آنها می برد بفرستد و در صورتی که راپورتهای آن اشخاص خبره به عقیده صاحب امتیاز کافی باشد صاحب امتیاز مکلف است که بدون تأخیر و به خرج خود اجزای علمی لازمه با اسباب و آلات و ادوات استخراج به جهت تعمیق و کندن چاهها و امتحانات لازمه بفرستند.

فصل نهم- دولت علیه ایران به صاحب امتیاز اجازه می دهد که یک یا چند شرکت به جهت انتفاع از آن امتیاز تأسیس نماید. اسامی و نظامنامه سرمایه آن شرکت به توسط صاحب امتیاز معین خواهد شد، مشروط بر اینکه در ایجاد هر شرکتی صاحب امتیاز آن ایجاد را رسماً به توسط کمیسر به دولت اطلاع بدهد و نظامنامه آن شرکت را با تعیین محلی که شرکت مزبور باید در آنجا کار کند به دولت اظهار دارد و مدیرهای شرکتها نیز به توسط او انتخاب خواهند شد. این شرکت یا آن شرکتها تمام حقوق صاحب امتیاز را خواهند داشت ولی از طرف دیگر آنها باید تمام تعهدات و مسئولیت صاحب امتیاز را نیز در عهده خود گیرند.

فصل دهم- بین صاحب امتیاز از یک طرف و شرکتی که تشکیل کند از طرف دیگر قرار داده خواهد شد که یک ماه بعد از تاریخ تأسیس رسمی شرکت اول صاحب امتیاز مکلف است مبلغ بیست هزار لیره انگلیسی نقداً و بیست هزار لیره دیگر سهام پرداخته شده به دولت علیه بدهد. علاوه بر آن، شرکت و تمام شرکتهایی که تأسیس خواهند شد مکلف خواهند بود که از منافع خالص سالیانه خود صدی شانزده به دولت علیه سال به سال کارسازی نمایند.

فصل یازدهم- دولت علیه مختار است که یک نفر کمیسر معین نماید که آن کمیسر طرف شور صاحب امتیاز و مدیر آن شرکتها خواهد بود و محض خیر این تأسیس هرگونه اطلاعات مفید داشته باشد به آنها داده همه نوع راهنمائی به آنها خواهد کرد و محض حفظ حقوق دولت متفقاً با صاحب امتیاز هر گونه تفتیش که مفید بداند به عمل خواهد آورد. حقوق و مشاغل کمیسر دولتی صریحاً در نظامنامه شرکتی که تشکیل شود معین خواهد گردید. صاحب امتیاز همه ساله ابتدا از تاریخ تشکیل شرکت اول به مبلغ هزار لیره انگلیسی به کمیسر دولتی حق خواهد داد.

فصل دوازدهم- عمله و فعله که در تأسیسات فوق کار میکنند باید رعیت اعلیحضرت شاهنشاه باشند باستثنای اجزای علمی از قبیل مدیر و مهندس و عماق و مباشرین.

فصل سیزدهم-در تمام جاهایی که مدلل شود که اهالی محلیه حالا از نفت آنجا منتفع می شدند شرکت باید به آنها مجاناً همین مقدار نفت را که اهالی سابقاً جمع می کردند حلا هم بدهد این مقدار به اظهار خود آنها و به تصدیق حکومتی محلیه معین خواهد شد.

فصل چهاردهم- دولت علیه متعهد می شود که اقدامات لازمه در حفظ امنیت و اجرای مقصد این امتیاز و اسباب و آلات و ادوات مذکوره در فوق به عمل آورد و کذالک نماینده ها و اجزای علمی و وکلای شرکت را در تحت حمایت مخصوصه خود گیرند و چون دولت علیه این تکالیف خود را ادا کرد صاحب امتیاز و شرکتهای تشکیل شده دیگر به هیچ اسم و رسم حق مطالبه خسارت از دولت علیه ندارند.

فصل پانزدهم- بعد از انقضای مدت معینه این امتیاز تمام اسباب و ابنیه و ادوات موجوده شرکتی به جهت استخراج و انتفاع معادن متعلق به دولت علیه خواهد بود و شرکت حق هیچ گونه غرامت از این بابت نخواهد داشت.

فصل شانزدهم- اگر در مدت دو سال از تاریخ این امتیاز نامه صاحب امتیاز نتواند شرکت اولی مذکوره در فصل هشتم را تأسیس نماید این امتیاز از درجه اعتبار به کلی ساقط است.

فصل هفدهم- در صورتی که ما بین طرفین متعاهدین منازعه و اختلافی در تأویل و ترجمه این امتیاز نامه و کذالک در باب حقوق و مسئولیت طرفین مشاجره اتفاق افتد حل مشکل و مسئله در تهران به دو حکم رجوع خواهد شد و آن دو حکم به توسط طرفین معین خواهند شد و نیز آن دو حکم قبل از مبادرت به مرافعه حکم ثالث را معین خواهند کرد. حکم آن دو حکم و یا در صورتی که حکمین مزبورین متفق نشوند، حکم حکم ثالث قطعی خواهد بود.

فصل هجدهم- این امتیاز نامه در دو نسخه به فرانسه نوشته شده و به همان مضمون به فارسی ترجمه شده است. و اگر اختلافی در مضمون این امتیازنامه ما بین دو زبان حاصل شود متن فرانسه اولویت دارد و به آن متن باید رجوع کرد.

ملاحظه شد. صحیح است فی شهر صفر اودئیل در صاحبقرانیه 1319

امتیازنامچه موم و نفت طبیعی معدنی است که به شرف امضای مقدس سرکار بندگان اعلیحضرت اقدس همایون شاهنشاهی رسیده است- علی اصغر محل مهر اتابک اعظم.

این امتیازنامه موم و نفت معدنی که به شرف امضای مبارک اعلیحضرت اقدس همایون شاهنشاهی روحنا فداه رسیده است در وزارت امور خارجه دولت ایران ثبت شد در سال 1892 فی 9شهر صفرالمظفر اودئیل محل مهر مشیرالدوله.

این امتیازنامه که در دو نسخه به فرانسه نوشته و به فارسی ترجمه شده و مبادله گردیده است. هر دو به دستخط مبارک شاهنشاهی روحنا فداه موشح و به دستخط و مهر حضرت اشرف اتابک اعظم و خط و مهر جناب مشیرالدوله وزیر امور خارجه مزین شده‌اند. فی 9 شهر صفر المظفر اودئیل 1319 نظام الدین وزیر معادن.

«غلام یحیی دانشیان» در سال 1285 خورشیدی در سرابِ آذربایجان چشم به جهان گشود. در نوجوانی همراه پدرش برای کار به باکو رفت و به «سازمان جوانان کمونیست» و پس از چندی به «حزب کمونیست ایران» پیوست. درسالهای 1937 تا 38 که ایرانیان از آذربایجان شوری بیرون رانده می شدند از باکو به ایران آمد. پس از آتش زدن قورخانه ارتش در خیابان خیام در سال 1318 یا 19 او نیز بازداشت و از میانه به تهران برده شد. در سال 1320 از زندان آزاد گردید. در میانه به شاخه ی «حزب توده ایران» و «شورای متحده ی مرکزی کارگران» پیوست و در نخستین کنگره ی حزب توده ای ایران کمیته ی ایالتب آذربایجان جاگرفت. در سال 1324 به فرقه دموکرات آذربایجان که جعفر پیشه وری بنیاد گذاشته بود پیوست و دیری نپایید که یکی از سازمان دهندگان شاخه ی رزمی بنام «فداییان» و از سران فرقه گردید.در آبان ماه سال 1324 یورش «فداییان دموکرات» به پادگانهای نظامی آغاز شد وسراسر آذربایجان به چنگ آنان افتاد. در اردیبهشت سال 1325 «استالین» نیروهای شوروی را از بخشهای شمالی ایران بیرون برد و ارتش ایران به فرماندهی «محمد رضا شاه پهلوی» ( شاه جوان) برای سرکوبی پشت به میهن کرده ها به تبریز رسید . غلام یحیی دانشیان خود را به مرز جلفت رساند و از ایران گریخت و پیش از خلالوش اسلامی ایران در باکو درگذشت.

5- «کاپیتولاسیون  capitulations» یک واژه ی فرانسه یی به چم «دادسپاری» یا سپردن کار رسیدگی بزهکاران بیگانه به نماینگان سیاسی آن کشوراست. کشورهای بهره کش مانند بریتانیا در کشورهایی مانند ایران از کاپیتولاسیون بهره ی بسیار بردند و ستم بسیار بر مردم این سرزمینها ورزیدند.

بنمایه ها:

ایران حلقه مفقوده،حسن برمک، چاپ نیویورک.

خاطرات حاج سیاح، بکوشش حمید سیاح، چاپ امیر کبیر

انگلیسی ها در میان ایرانیان،سر دنیس رایت تهران انتشارات اقبال

رضا شاه و شکل گیری ایران نوین ، استفانی کرونین، برگردان مرتضی ثاقب فر، نشر جامی، تهران 1383

آِلاشت زادگاه اعلیحضرت رضا شاه کبیر، هوشنگ پورکریمی با همکاری هماتاج بازیار، انتشارات وزارت فرهنگ و هنر .

خاطرات تاج الموک آیرملو،( همسر او رضا شاه و مادر محمد رضاشاه پهلوی) در گفتگو با: ملیحه خسروداد، تورج انصاری، محمد علی باتمانقلیج، انتشارات به آفرین، چاپ دوم 1380

معمای نفت و تغییر رژیم در ایران، هلیک رهبریان، چاپ شرکت کتاب لوس آنجلس

سفرنامه مازندران. مرکز پژوهش و نشر فرهنگ سیاسی دوران پهلوی ۲۵۳۵ تهران

دانشنامه تاریخ ، محمود طلوعی، تهران 1387

دانشنامه ی ویکی پدیا

88.jpg

پاسخی بگذارید

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: