ریشه و معنای کورُش (1)
آیا ذوالقرنین پیشنام کوروش بوده است؟!
یا پیشنام اسکندر یا پیشنام موسا؟!
نوشته: دکتر ناصر انقطاع
در هیچیک از فرهنگنامه ها، معنای واژه ی (کوروش) را بدرستی ننوشته اند. در واژه نامه ی استاد دهخدا، و فرهنگ استاد محمد معین، و یکی دوفرهنگنامه ی دیگر تنها نوشته اند: واژه ی «کوروش» در پارسی باستان «کورو Kuru » در صیغه مفرد مذکر، حالت اضافی (مضاف الیه)، « کوراوش Kurush» است!
می بینیم که هیچ اشاره ای به معنای راستین این واژه نشده است.
در واژه نامه های بیگانه مانند {اشتین گاس } نیز در برابر نام « کورُش» بی آنکه به معنای واژه بپردازند تنها نوشته شده است ( The King of Persia پادشاه ایران).
از این رو، منِ نویسنده، با آگاهی که از تیره ی مادر وی (ماندانا) داشتم و می دانستم که از تیره ی «ماد» بوده، با دوستان فرهیخته کُرد خود در این زمینه به کنکاش پرداختم و به آگاهی های ارزنده یی دست یافتم.
همانگونه که آمد این واژه ریشه ی کُردی (مادی) دارد و در زبان پارسی کهن KURA-USH یا KURA گفته می شد. و این نام در سنگ نوشته های « عیلامی » (کو- راش Kurash ) و در سنگ نوشته های بابلی (کورا – آش Kura-Ash ) و سرانجام در زبان یونانی (کوروس Kuros) گفته و نوشته شده است .
ریخت لاتینی واژه ی « کورُش» ( Cyrus) است که در انگلیسی « سایرس» و در فرانسه « سیروس» گفته می شود و در زبان عبری به آن ( כֹּרֶשׁ Koresh ) می گویند.
ریشه یابی واژه ی« کورُش»
با بررسی ای که در زمینه ریشه ومعنای واژه ی یاد شده انجام شد، روشن شد که واژه ی کورُش دارای دو بخش است:
یکی « کورا Kora» یا « کورا Kura» یا «کُورَ» که در گویش مادی ( کُردی کنونی ) به معنای« پسر» آمده است. بخش دیگر واژه یا پسوند « اُشا Osha» یا « اَشا Asha» است به معنای« راستی » نظم و دقت.
بیشترینه ی پژوهندگان بر این باورند که بخش دوم نام « کورُش» ( اُشا یا اَشا) از ریشه ی « اَشو» پیشنام زرتشت آمده است، به معنای (بهشتی) که واژه ی « اَشَم » نیز از همین ریشه است. و این گروه بر آنند که «کورُش» یعنی « پسر بهشتی» یا « پسر راستین»، و دسته یی دیگر « اَشا» را به معنای نظم و ترتیب دانسته و بر آنند که « کورُش» یعنی « پسر منظم » – « پسر دقیق». ولی یکی دو تن دیگر از پژوهندگان، با اینکه در معنای بخش نخست واژه (کورا) با دیگران هم باور هستند، می گویند،« اُوش» یا « اُشا» یعنی «سبزه رو و گندمگون». براین پایه، « کورُش» یعنی پسر «سبزه رو و گندمگون» .
با نگرش به آنچه که آمد، می توان گفت که معنای راستین واژه ی (کورُش) « پسر راستین» یا « پسر بهشتی» یا ( پسر منظم) و یا پسر گندمگون است. ( پسر درستکار و منظم، پسر بهشتی، پسر سبزه رو).
«ذوالقرنین» پیشنام اسکندر است یا
پیشنام کوروش، و یا پیشنام موسا؟
اکنون که به ژرفای معنای واژه ی« کورُش» رفتیم ، شایسته است به این نکته نیز بپردازیم که « ذوالقرنین» نیز از پیشنام های کورُش است یا نه؟
سالهاست که پژوهندگان، در این باره که « ذوالقرنین» کیست، با یکدگر به گفتگو و جُستار پرداخته اند. دسته یی آن را پیشنام اسکندر می دانند و گروهی پیشنام کورش، و شماری پیش نام موسای پیامبر، بر این پایه بهتر است اندکی در این باره به بررسی بپردازیم.
پژوهندگانی که می گویند، خواست قران که در آن آمده است: « ویسئلونک عَن{ذی القَرنین} قُل سائلوعَلَیکم مِنه ذکراً ( سوره 18 «کهف» آیه 83) اسکندر بوده است. یعنی دارنده ی از این « قرن» تا آن « قرن» یا دارنده « دو قرن ».
با نگرش به اینکه در زبان تازی هر افق را ( چه خاور، چه باختر، و چه شمال یا جنوب) « قرن » می نامند. پیروان این باور بر آنند که چون اسکندر، از افق « باختر » تا افق « خاور» رفت. پس « ذوالقرنین» ( دارنده دو افق) نامیده شده است.
ولی برخی دیگر می گویند: معنای « قرن» را باید از دیدگاه زمانی بررسی کرد، که گروهی سی سال ، دسته ای 25 سال، و شماری ده سال دانسته اند. در جایی که اسکندر تنها 31 یا 33 سال زیست.
بسیاری از نویسندگان کهن ایرانی و تازی ، در نوشته های خود ، این باور را پذیرفته و برهان های گوناگونی در استواری سخن خود آورده اند .
از آن میان در واژه نامه ی استاد علی اکبر دهخدا ( برگ 11560) چنین می خوانیم:
« غالباً اسکندر کبیر را « ذوالقرنین » یاد کرده اند، و از این دو سوره ی کهف ( آیه 82 به بعد) به همین لقب یاد شده که مطابق است با اسطوره ی سریانی که در مائه ششم میلادی پیدا شده است. و بر طبق آن اسکندر به خدا خطاب کرده، می گوید: « من می دانم که تو بر سر من شاخهایی رویانیده ای تا بتوانم ممالک جهان را مسخر کنم»! « نولد» گوید که این اسطوره ی سریانی، مآخذ اصلی روایت ذوالقرنین مذکور در قران است.»
با نگرش به آنچه که در باره ی « ذوالقرنین» برای اسکندر آمد، ( و نمونه ی اندکی از نوشته ی پیشینیان است، همه بر باور و انگار، پایه گذاری شده است ) نمی توان آن را پایه جُستارهای « ریشه یی و برگه یی بر رسی ها » بشمار آورد. حتا دسته ای دیگر بر آنند که موسای پیامبر دارای این پیشنام بوده است، زیرا دو شاخ کوچک در سرش بوده و در تندیس هایی که از موسا ساخته اند، بخوبی این دو شاخ را نشان داده اند .
گروه دیگری از دانشوران بر آنند که خواست « ذوالقرنین » در قران « کورُش» بزرگ است. از آن میان مولانا ابوالکلام آزاد، از دانشمندان بنام سده ی کنونی در ماهنامه « ثقافت الهند» جُستاری تازه بازکرد و این پیچیدیگی دشوار تاریخی را از دیدگاهی تازه زیر بر رسی گذارد.
او می نویسد:
« …در قران کریم ذکر پادشاهی باستانی موسوم به « ذی القرنین» آمده است. این پادشاه که بود؟ در کجا ظهور کرد؟ و چرا به این لقب شگفت ملقب شده؟.آیا براستی پادشاهی که بدین لقب نامیده شده وجود داشته یا کلمه ای خرافی، ویکی از اساطیر نخستین است ؟
این مسائل و بسیاری از پرسش های دیگر پیرامون آن هست که در طی قرون و اعصار گذشته خاطر دانشمندان و محققان را بخود مشغول کرده است، لیکن هیچیک از ایشان با همه ی کوشش های طویل و صَعب ، پاسخ قانع کنندیی به آن نداده اند، ولی بحثی را که ما آغاز کرده ایم می پنداریم این مشکل را بطور قطع حل کرده، پرده از هویت « ذی القرنین» بر داشته و به همه ی پرسش های وابسته بدان پاسخ شافی داده است.
«ابوالکلام آزاد» سپس به سوره ی کهف و آیه های آن می پردازد و به این هوده می رسد که « ذوالقرنین» دارای این ویژگیها بوده است :
پیامبر می گوید از او در باره ی من پرسیدند. ( می بینیم که پیامبر هیچ نشانه یی از او نداده است) .
خداوند به او مُلک و ابزار فرمانروایی و پیروزی بخشیده است… کارهای بزرگی در دوران پادشاهی انجام داد مانند: از سرزمین خود به سوی باختر تاخت ( نیک بنگرید، به سوی باختر تاخت) . تا به مرز باختر رسید ، که گویی خورشید در چشمه ای فرو می رود. (کرانه مدیترانه). همچنین به سوی خاور رفت تا به سرزمینی رسید که آبادان نبود . سرانجام به کوهی رسید که در آن تنگنای کوهی بوده است… پادشاه در آن تنگای کوه برای نگهداشت مردم ، دیواری بزرگ برپا کرد… این پادشاه به خدا و آن جهان باور داشته است… پادشاهی دادگر بود و به مردم مهربانی می کرد… بهنگام پیروزی و چیرگی بر حریف، کشتن و کینه توزی را پروانه نمی داد و به این کار ها دست نمی زد… به دارایی و خواسته نیازمند نبود.
در اینجا به کهن ترین تاریخ ها و باورها ، یعنی تاریخ ملی یهود و انگاره های این تیره بسیار کهن می پردازیم.
در « سِفردانیال نبی» در (کتاب عهد عتیق) می خوانیم:
«…بهنگام اسارت یهودیان در بابل که ابتلای عظیم یهود است. چه بلاد ایشان به تصرف دیگران در آمده و آنها بمذلت گراییده و هیکل مقدس ایشان خراب شده، پس در اندوه و نومیدی بزرگی بوده اند و نمی دانستند
چه وقت اسارت آنها به آزادی و اندوه ایشان به شادمانی و مرگ ملی شان به زندگی نوین مبدل خواهد شد.
«ابوالکلام آزاد» سپس نگاهی به « دانیال نبی» می اندازد که بر آن است که به این پادشاه، رؤیایی نمایان می شود و می بیند که در کاخ شوشان( شوش) در کشور عیلام ( جنوب باختری ایران کنونی و بخشی از عراق کنونی ) است و قوچی «گوسفند شاخدار جنگی» در برابر نهری ایستاده که صاحب دو شاخ است ( دو قرن) ، که یکی از شاخ ها، از دیگری بلند تر بود، و دو شاخ بجای اینکه در کنار هم باشند پشت سر یکدیگرند.
نکته ی درخور نگرش ، آنجا است که واژه ی « قرن» در زبان تازی به معنای «شاخ» هم آمده است و بهمین دلیل در دنباله ی این نوشته در کتاب عهد عتیق چنین می آید:
« قرن» در هر دو لغت عربی و عبری مشترک است ، زیرا در « سفردانیال» قوچ بمعنای « دو شاخ» آمده و در رؤیای دانیال برای یهودیان مژده یی بود که پایان اسارت آنان در بابل، و آغاز زندگی نوین آنها، وابسته به قیام دو کشور « ذات القرنین » است.
یعنی پادشاه ماد و پارس ، کشور بابل را دگرگون می سازد و بر آن غلبه می کند، و یهودیان را از گرفتاری بدست آنها می رهاند و آزادی می بخشد.
این همان پادشاهی است که خدا او را برای یاری و پشتیبانی یهود برگزیده است. وی از سوی خدا مأمور است که دو باره « بیت المقدس» را باز سازی کند و ملت بنی اسراییل را که پراکنده شده اند، بار دیگر زیر پشتیبانی خود گرد آورد .
نوشته ی عهد عتیق چنین دنبال می شود:
پس از چند سال از این پیشگویی پادشاه کورُش، که یونانیان وی را « سائوس» و یهود « خوُرُش» می نامیدند، بپا خاست و دو کشور ماد و پارس را همبسته کرد و از آن دو کشور پادشاهی بزرگی پدید آورد. آنگاه به بابل تاخت و به آسانی بر آن چیره شد.
« دانیال» در رؤیای خود دید که قوچِ دو شاخ، با دو شاخش خاور و باختر و جنوب را شاخ می زند. یعنی به پیروزیهایی درخشانی در سه سوی جهان دست می یابد.
همین پیشگویی به رهایی یهودان و پدید آمدن درخشندگی در کار ایشان انجامید و کورش پس از گشودن بابل، آنان را از اسارت آزاد کرد، و پروانه داد که به سرزمین خود بازگردند، و جانشینان کورش نیز به راهی رفتند که او رفت.
پیشگویی دانیال که کورش را « ذوالقرنین» دانسته، با داستان تاریخی ای که ایرانیان دارند ومی گویند «ازدهاک» پادشاه ماد، پدر «ماندانا» مادر کورش در خواب دید که از شکم دخترش درختی رویید که شاخه های آن به خاور و باختر سرکشیدند و سراسر این بخش از جهان را پوشانیدند، بخوبی همسانی دارد.
داستان چنین دنبال می شود که خوابگزاران هنگامی که داستان این خواب را شنیدند به « ازدهاک» گفتند که از دختر تو پسری زاده می شود که سراسر خاور و باختر را زیر چیرگی آوَرَد .
در دو کتاب ورجاوند دیگر یهودان( کتاب یشعیاه نبی و یرمیای نبی) نام کورش را بروشنی می خوانیم که بزبان عبری « خوریس» یا « خورش» … گفته می شود . کتاب یشعیا160 سال پیش از کورش (2) و کتاب یرمیاه 60 سال پیش از وی نوشته شده، و پیشگویی هایی در زمینه ی پدید آمدن این پادشاه بزرگ کرده و او را بگونه ضمنی ذوالقرنین دانسته اند.
آرامشگاه کوروش بزرگ
اکنون که سخن از کورش بزرگ است، شایسته می دانم اندکی هم در باره ی ساختمان آرامشگاه این بزرگمرد گفته شود.
نام این آرامشگاه، تاچندی پیش « گور مادر سلیمان » بود که « مشهد مادر سلیمان » هم می گفتند (3).
این آرامشگاه بر روی سکویی ساخته شده که شش اشکوب یا شش پله دارد. که با خود اتاقک آرامشگاه هفت
بخش است. ( ایرانیان کهن شماره ی هفت را ورجاوند می دانستند) و هر چه بالاتر می رود پله ها کوچکتر از اشکوب و پله های زیرین شان می شوند و پله ها گرداگرد ساختمان آرامشگاه که در بالا جای دارد می پیچند، وآنگونه ساخته شده که پیروی از گورهای آریاییانی است که نخستین بار به «سیلک» آمدند، و این می رساند که پادشاه بزرگ هخامنش و دیگر بازماندگان او گورهای خود را به شیوه ی کهن ( که در استان های باران خیز شمال روا بود می ساختند ).
آرامشگاه از سنگ آهکی سپید مایل به زرد بر پا شده و سنگ ها با بست های آهنی به یکدگر پیوسته و استوار شده اند. بلندی آن از کف زمین تا بالای اتاقک یازده متر است .
اندازه ی اتاقک آرامشگاه در درون دو متر و سی سانت، در سه متر و هشتاد سانت ( پیرامون هفت متر مربع) و بلندی آن در درون اتاقک دو متر و ده سانت است.
در درون آرامشگاه، در سوی راست محرابی از سنگ تراشیده شده که نشان می دهد آنرا پس از تاختن تازیان به ایران ساخته اند. گرداگرد اتاقک گویا گچ کاری داشته، و پژوهندگان برآنند که نوشته ای که یونانیان از آن یاد می کنند روی همین گچ کاریها کنده شده بود و در گذر زمان از میان رفته است .
در گذشته، دیوارهایی گرداگرد این ساختمان ساخته بودند که درِ بزرگی داشت ولی اکنون بخش کوچکی از آن دیوارها بر پاست .
ایرانیان بهنگام تک و تاخت تازیان، نام آن را « قبر مادر سلیمان» یا (مشهد مادر سلیمان و یا مشهد مرغاب)
گذاردند تا از گزند مسلمانان بدور باشد، ولی در درازای تاریخ، تازندگان به ایران ، همه چیز درون آن را به غارت بردند، و هم اکنون درون اتاقک بالای آرامشگاه، جز یک تابوت سنگی چیز دیگری دیده نمی شود.
« مارسل دیولافوا» باستان شناس فرانسوی که در پیرامون آغاز سده ی بیستم ،از این آرامشگاه دیدن کرده می نویسد:
«…این آرامشگاه یک در ِ چوبی دارد و ریسمانهایی که به میخ های چوبی که در زیر سنگها فرو کرده بودند این در را نگهداشته اند. همچنین چراغهایی را به آنها آویخته اند. و آن را بگونه ی یک پرستشگاه اسلامی در آورده اند.
خانم « دیولافوا» ( همسر لافوا) برای دیدار از درون آرامشگاه پوشش مردانه بر تن کرده بود، به همین انگیزه زنانی که نگهبان آنجا بودند، چون پنداشتند که او یک مرد است نگذاردند که وی بدرون برود و می خواستند او را از پله ها پایین بیندازند، ولی بهر روی وی درون آرامشگاه را دید. این نشان می دهد که زمانی نگهبانان آرامشگاه زن بوده اند ( بگمان آنکه آنجا آرامشگاه مادر سلیمان است!)
دیولافوا می نویسد:
آرامشگاه دو در داشت که یکی از آنها می باید بسته شود تا دیگری باز شود ، تا کسانی که در بیرون هستند نتوانند درون آرامشگاه را ببینند.
کورش چرا و چگونه در گذشت
شامگاه اندوه انگیز یکی از روزهای پاییز سال 529 پیش از زایش مسیح است. مردی که مرزهای ایران را از «سارد» تا سرزمین « ماساژتها» گسترده است، بسختی از زخمی که خورده بود رنج می بَرَد.
گردی از سوگ بر شهر « پاسارگاد» نشسته، گویی رویداد تلخی در حال انجام شدن است. بر هیچ لبی در این شامگاه لبخندی دیده نمی شود.
کاخ شاهی که سراسر با سنگ تراشی های شگفتی آور، آیین و زیبا شده، با نقش های گیاهان و گلها، تا باغ «پردیس» پیرامون کاخ، و از آنجا تا کوی های پایین شهر، همه نگرانند، و به سوی نیایشگاه های نزدیک رهسپارند تا برای تندرستی رهبر راستین مردم ایران بدرگاه پروردگار نیایش کنند .
پیرمردان سپید ریش و پیرزنان سپید موی برای بهبود پدر مهربان سرزمین ایران، کورُش به درگاه خداونده دست نیاز برداشته اند.
در درون کاخ گروه مُغ ها همهمه ای برپا کرده و سرگرم نیایش هستند. پادشاه بزرگ ایران در حالتی میان خواب و بیهوشی است، او چشم های خود را می گشاید و از خواب یا رؤیایی که دیده سخن می گوید. شاید خوابگزاران به معنای آن پی برده اند، ولی نمی توانستند آن را باز گویند و بر زبان آورند .
امروز سه روز است که این پدر رنجور و بزرگوار، پس از نبردی سخت با تیره یی سرکش آنسوی فرارود (4) در حالیکه زخمی جانگاه برداشته است، پس از سپردن راهی دراز به پاسارگاد باز گشته است.
این رهاننده، این آزاد کننده ی مردم، این مأمور جاودانه ی تاریخ، در تبی سخت می سوزد.
مردی که کمر پادشاهان را گشوده، و از خاور تا باختر پیروز بوده است، به سختی خود را بر اسب نگهداشت تا به پیشواز مردم پاسخ گوید، تا توانست خود را به کاخ برساند و در بستر بیماران بیارامد.
او تنها به یک چیز می اندیشید و نگران یک نکته است.
چه چیز این شاهین بلند پرواز تاریخ جهان را نگران کرده است.
دمی بعد لبهای تب دار و خشک خود را می گشاید، و می گوید:
« خداوندا، پس از من بر میهنم چه خواهد گذشت؟!.»
او در خواب و رؤیا دیده بود که بالهایی از دوشهای پسر بیست ساله و جنگجوی ویشتاسب هخامنشی( داریوش) رویید، و گسترده و گسترده تر شد تا سراسر خاور و باختر آسیا را پوشانید.
هنگامی چشم گشود، و خواب خود را بازگفت: در درون از نافرمانی داریوش بیمناک بود .
داریوش در آن هنگام در پارس بود.
آنچه که برای کورش مسلم بود، پایان کار خود بود.
در واپسین شب زندگی، در خواب دید جانداری بر تر از آدمی به اونزدیک شد و گفت: « کورش، آماده باش زیرا بزودی به نزد خدا خواهی رفت.» و… دانست که پایان زندگی اش فرارسیده.
آنگاه بود که دستور داد آیین قربانی کردن را بجای آورند . سپس به سختی خود را بالا کشید و به بالش تکیه داد و ارمغان هایی را به پیرامونیان بخشید.
آنگاه اهورا مزدا را سپاس گفت که در درازای زندگی اش به وی یاری های ارزنده کرده بود. از اهورامزدا خواست تا ایران و ایرانی را پشتیبان باشد .
سپس فرزندان و یاران نزدیکش را فرا خواند.
همگان پی بردند که حال شاهنشاه سخت بد است. چون آن روز مانند همیشه به گرمابه نرفت و در رختخواب آرمید . حتا هنگام ناهار نیز نتوانسته بود خوراکی بخورد و تنها آب نوشید و آب .
شامگاه نزدیک می شد، گویی مردم شهر پی برده بودند که بزودی اندوهی سنگین بر دلشان خواهد نشست.
مردم به یکدگر می گفتند: هنوز بیش از سی سال نیست که روزگار سربلندی و درخشش تیره های ایرانی آغاز شده. هنوز بیش از چند سالی نیست که معنای دادگری را فهمیده ایم و سایه فرمانروایی دادگستر، نیرومند و آگاه بر سرمان افتاده است.
فرزندان و یاران پاکدلش آمدند، و گِرد رختخواب او با کُرنش و ستایش فراوان ایستادند .
کورش روی به پسران خود کرد و به آنان بدرود گفت و به ایشان سپرد که از سوی وی به مادرشان نیز بدرود گویند. (5)
پس آنگاه به همه ی دوستان نزدیک خود بدرود گفت و دست یکایک آنها را که پیرامونش بودند فشرد، و لب به پند و اندرز گشود و گفت:
فرزندان من، دوستان من، اکنون به پایان زندگی نزدیک شده ام و آن را با نشانه های آشکار دریافته ام.
هنگامی که در گذشتم، مرا خوشبخت بدانید. دلم می خواهد این احساس در رفتار و گفتار شما دیده شود. همیشه اهورامزدا نیروی مرا فزون کرد. بدانگونه که امروز با اینکه با مرگ چند گامی بیشتر راه ندارم، گمان نمی کنم که از جوانیم نا توان ترم.
من دوستان خود را خوشبخت و دشمنانم را فرمانبردار کردم.
میهن من، زادگاه من بخش کوچکی از این جهان بزرگ بود، من اکنون آن را بلند پایه و گسترده کرده ام، و به شما وامی گذارم.
در این هنگام که به جهان دیگر پای می نهم، شما و میهنم را خوشبخت و سر بلند می بینم و از این روی می خواهم که آیندگان مرا خوشبخت بدانند.
دلم می خواهد جانشین خود را نام ببرم تا پس از من پریشانی و نابسامانی روی ندهد . من شما دوستان و فرزندانم
را یکسان دوست دارم . ولی فرزند بزرگترم پخته تر و آزموده تر است، و کشور را سامان خواهد بخشید.
من می خواهم که در برابرم ، دست یکدگر را بفشارید و سوگند یاد کنید که با هم مهربان باشید . اگر جز این کنید ، شمارا نفرین خواهم کرد.
من شما را از کودکی چنان پروردم که با پیران، آزرمگین رفتار کنید تا جوانترها هم از شما آزرم بدارند. تو کمبوجیه! مپندار که چوبدست زرین پادشاهی، تخت و تاجت را نگه خواهد داشت ، دوستان یکدل و راستگو برای پادشاه از چوبدست زرین پادشاهی استوارتر و مطمئن ترند.
بنام اهورا مزدا خداوند جان و خرد ،
ای فرزندان، اگر می خواهید روان مرا شاد کنید ، با یکدگر یکدل و آزرمگین باشید.
هنگامی که در گذشتم پیکر بی جان مرا در میان سیم و زر مگذارید و هرچه زودتر آن را به خاک بسپارید . چه بهتر که آدمی به خاک که اینهمه چیزهای زیبا می پرورد سپرده و آمیخته شود .
من همواره مردم را دوست داشته ام، و اکنون نیز شادمانم که با خاکی که مردم همه چیز خود را از آن دارند آمیخته شوم.
اکنون حس می کنم که زمان رفتن فرا رسیده وجان از پیکرم می گُسلد، اگر کسی از میان شما می خواهد دست مرا بگیرد، یا به چشمانم بنگرد تا هنوز جان دارم نزدیک شود، هنگامی که روی خود را پوشاندم از همگان می خواهم که پیکرم را کسی نبیند، حتا شما فرزندانم.
از همه ی ایرانیان و دوستان بخواهید تا بر آرامشگاه من حاضر شوند، و مرا از اینکه دیگر هیچگونه رنج نمی برم و بدی ها را احساس نمی کنم شاد باش گویند. به واپسین پند من گوش کنید:
اگر می خواهید دشمنان خود را گوشمالی دهید، به دوستان خود نیکی کنید، بدرود پسرانم بدرود یاران مهربانم. بدرود .
کورش بزرگ از سخن باز می ایستد، لبخندی بر لب دارد. پیرامونیان برای واپسین بار چهره ی مردانه و زیبای
پیشوای خود را که در آن پوشش زیبای آبی آسمانی، بسی استوارتر و ستایش انگیز تر شده بود، می نگریستند و
برخی اشک می ریختند .
کورش رو انداز ارغوانی خود را بر چهره کشید و … در گذشت .
در باره ی انگیزه مرگ کورُش که در سال سی ام پادشاهی اش( 529 پیش از زایش مسیح) رخ داد سخن های بسیار گفته شده است. از آن میان « هردوت» می نویسد: کوروش در جنگ با ملکه سکاییان( تومیری) زخم برداشت و کشته شد.
بروسوس که در سال 280 پیش از زایش مسیح می زیست، می نویسد: او در جنگ با تیره های « داهه» کشته شد.(6)
«فوتیوس» از زبان « کتزیاس» پزشک دربار هخامنشی می نویسد: کورُش به انگیزه ی زخمهایی که در جنگ با «دربیک »ها (7) به او زده شد، جان باخت. بدینگونه که یکی از سربازان هندی در سپاه «دربیک ها» ژوبینی به ران او انداخت و ژوبین در ژرفای ران او فرو رفت .
ولی آنگونه که از روند تاریخ بر می آید، نوشته « هردوت» از دیگر نوشته های تاریخ نویسان درست تر و راست تر است.
داستان زخم بر داشتن و مرگ کورُش چنین است که وی پس از پیروزی بر بابلیان بر آن شد که بیاری ارتشش که در آن زمان نیرومندترین ارتش ها بود و تن به هیچ شکستی نداده بود، به سر زمین «ماساژت ها» (8) بتازد و آنها را شکست دهد. سرزمین « ماساژت » در شمال خاوری ایران آن روز، در کنار رود «آراکس» (9) در همسایگی تیره ی « ایسه دونر » جای داشت. برخی از تاریخ نویسان بر آنند که « ماساژت » ها تیره ای از «سکاها» (10) و « سکیت ها» هستند که بسیار جنگ آور ، و ماجراجو و سخت کوش بودند .
تلاش و هوشیاری و پایداری کورش در درازای فرمانروایی سی ساله اش، پایه های فرمانروایی ای را ریخت که تا آن زمان جز یکی – دو کشور هرگز پیشینه نداشت، و رفتار نرم و مهربانانه ی او با مردم شکست خورده اش، وی را یکی از چهره های افسانه ای تاریخ در آورده است.
تاریخ نویسان که آرامشگاه وی را بهنگام آبادانی دیده اند ( و یا کسانی که آن را دیده بودند و نوشته اند) می گویند بر روی سنگی که بر روی گور او بود ، این سخن نوشته شده بود :
« در اینجا من آرمیده ام، من ، کورش ، شاه شاهان»
چنانکه در پیش نوشتم « استرابو» جغرافی دان جهان کهن، از زبان « آریستوبول» که خود آن آرامشگاه را بهنگام آبادانی دیده بود، می نویسد:
بر روی سنگی که بر آرامشگاه کورش بود اینگونه نوشته شده:
ای رهگذر، من کورش هستم، من شاهنشاهی جهان را به پارسیان دادم ، من بر آسیا فرمان راندم بر این گور رشک مبر.
پانوشت:
در ژرفای واژه ها- دکتر ناصر انقطاع – بخش سوم برگهای 227 تا 246
***
کتاب « اشیعا نبی» دو بار و بدست دو کس بنام «اشعیاء» (یا آنگونه که دکتر ناصر انقطاع نوشته اند «یشعیا») نوشته شده است. «اشعیاء» نخست همانگونه که ایشان نوشته اند پیرامون 160 سال پیش از کورش می زیسته ولی آن اشعیاء که در باب چهل و پنجم این کتاب از کورش نام می بَرَد همدوره کوروش است، اگر کورش را ندیده بود، بی گمان نام او را شنیده بود. از آنجا که این اشعیاء به شیوه اشعیاء نبی سخن می گفت، گفته هایش از سوی گردآورندگان تورات در همان کتاب «اشعیاء نبی» جا داده شدند. این نبی شیوا سخن، دین یهود را رنگ و بویی دگر بخشید. او از خدای مهرورزی سخن گفت که اگر چه هنوز نامش همان یهوه صبایوت بود، ولی سرشتی دگرگونه داشت. ویل دورانت تاریخ نگار نامدار آمریکایی در باره ی این اشعیاء می نویسد:
« در همان هنگام که بودا درهند مردم را به سرکوبی خواستهای ناروای خود فرا می خواند، و کنفسیوس تخم دانش را در میان مردم چین می افشاند، اشعیای دوم، با سخنانی بسیار شیوا، بنیادهای یکتا پرستی را برای یهودیان دور از میهن آشکارمی نمود و خدای مهربانی را به آنان می نمایاند که مهر و بخشایش وی با یهوه ی خشمگین و سخت گیرِ اشعیاء یکم به هیچ روی این همانی نداشت:
« روح خداوند یهوه برمن است، زیرا خداوند مرا مسلح کرده است تا مسکینان را بشارت دهم، مرا فرستاده است تا شکسته دلان را التیام بخشم، و اسیران را به رستگاری، و محبوسان را به آزادی ندا کنم». ( تاریخ تمدن – پوشنه ی یکم – رویه 379)
این اشعیا دوم است که در باب چهل و پنجم از «کتاب اشعیاء نبی» می نویسد:
خداوند بمسیح خویش یعنی به کُورَش که دست راست او را گرفتم تا بحضور وی امتها را مغلوب سازم و کمرهای پاداشاهان را بگشایم* تا درها را بحضور وی مفتوح نمایم و دروازه ها دیگر بسته نشود چنین می گوید* که من پیش روی تو خواهم خرامید و جایهای نا هموار را هموار خواهم ساخت* و درهای برنجین را شکسته پشت بندهای آهنین را خواهم بُرید* و گنجهای ظلمت و خزاین مخفی را بتو خواهم بخشید تا بدانی که من یهوه که ترا به اسمت خوانده ام خدای اسراییل می باشم…
یکی دیگر از نامهای آرامشگاه کورش « قبر اُم النبی!» بود.
فَرارود -وَرارود- ماوَراءُالنَهر نام سرزمینی است که در میان دو رود آمودریا (جیحون) و سیر دریا(سیحون) دامن گسترانیده است. چم این واژه: آن سوی رود آموی (جیحون یا آمودریا) است.
سرزمینهایی که در بخش آبریز دو رود آمودریا و سیردریا، جاگرفته اند چنین اند: چغانیان، ختلان، کش، نخشب، بخارا، سمرغند، اسروشنه، فرغانه، چاچ و اسپیجاب، این سرزمین از دیر باز، خاوری ترین استان ایران، و از روزگار هخامنشی زیر فرمانروایی شاهنشاهی ایران بوده و مردم آن همه آریایی تبار بودند.
چنین پیدا است که در این گزارش لغزشی رُخ داده است، زیستگاه ماساژت ها در فرارود نبود، ماساژت ها در کرانه های رود آراکس (ارس) می زیستند نه آمودریا ( جیحون).
نام همسر کورُش را کاساندان، کاسادان یا کَساندان دختر فرناسب هخامنشی و خواهر اوتاناس نوشته اند، کاساندان پنج فرزند بنامهای کمبوجیه – بردیا – آتوسا – آرتیستون – رکسانا بجهان آورد. «هردوت» می نویسد کورش کاساندان را بسیار دوست می داشت، هنگامی که او درگذشت کورش فرمان داد همه مردم در کران تا کران ایران بزرگ در گرامیداشت او به سوگ بنشینند، درسالنامه نبونید نیز آمده است که در پی در گذشت شهبانو از بیست و هفتم ماه آدار تا سوم ماه نیسان(21-26 مارس سال 538) مردم در سراسر بابل به سوگ نشستند. مری بویس می گماند که پیکر کاساندان باید در ساختمانی که امروزه آن را زندان سلیمان می گویند، در پاسارگاد به خاک سپرده شده باشد.آنچه به روشنی پیدا است اینکه که کورش بزرگ پس از در گذشت همسرش کاساندان هرگز همسر دیگری بر نگزید، از این رو نمی توان پذیرفت که کورش از فرزندانش خواسته باشد که مادرشان را بدرود گویند.
کورش و کاساندان
داهان- داههها- یا مردم داه – یا دَهه گروهی از مردمان ایرانی تبار و گروهی ازتیره ی سکاها بوده اند. آریان، تاریخ نویس یونانی سده ی یکم میلادی در میان لشکریان داریوش سوم هنگام جنگ با اسکندر از سواران تیرانداز داهه نام میبرد. استرابو گیتاشانس یونانی، از سه تیره ی داهه با نام های اَپَرنی (Aparni) و خانتی (xanthii) و پیسوری (pissuri) یاد کرده و آنها را سکایی خوانده و نام داهه را یک نام همگانی برای این تبارها دانسته است. استرابو تیره ی « پَرنی » را نزدیک ترین تبارها به ساتراپ هیرکانی (گرگان) و مردم خاور دریای مازندران خوانده، و فرمانرو دو تبار دیگر داهه (Xanthii, Pissuri) را تا نزدیکی سرزمین هرات باستان دانسته است. بر پایه ی گزارش استرابو اَرشک یکم بنیادگذار شاهنشاهی اشکانی از تیره پرنی بوده است. شاهان اشکانی ایران نیز تبارشان به پرنیها می رسد. پرنیها در پایان سده چهارم پیشازایش از دیگر تبارهای داهان جدا شده و به سوی باختر و کرانه های دریای مازندران کوچیدند.
دربیکها تیره ی کوچکی بودند که در شمال پُشته ی ایران و جنوب دریای مازندران می زیستند. بیشتر آگاهیهایی که از آنها بدست ما رسیده، بر پایه ی نوشتههای کتزیاس است. آنها به پیروی از رهبر خود آمورائوس بر کورش بزرگ شوریدند، در همان شورش بود که بر پایه ی گزارش کتزیاس، کورش زخم برداشت و در پی همان زخم چشم ازجهان فرو بست.. ولی گزارش کسنوفون در باره ی مرگ کورش بزرگ بگونه ی دیگری است، کسنوفون انگیزه ی مرگ او را پایان زندگی دانسته و نوشته است که کورُش بزرگ در کاخ شهریاری خود چشم از جهان فرو بست و کمترین سخن از زخم برداشتن او نمی گوید.
ماساگت یا ماساژت یکی از تبارهای ایرانی و یک تیره ی سکایی نیمه بیابانگرد در آسیای میانه بودند و در خاور دریای مازندران و کناره های رود ارس می زیستند.
بر پایه ی گزارش « هردوت» در روزگار مادها، سکاها پیاپی به مرزهای ایران میتاختند. اینان گاه با آشورهم پیمان میشدند و زمانی زیر فرمان خود مادها با آشوریان میجنگیدند! با آغاز کار هخامنشیان درگیریهای مرزی با سکاها دنباله یافت. شاهنشاه داریوش بزرگ برای سرکوبی آنها تا میانه ی اروپا تاخت. دستههای بسیاری از آنان به شاهنشاهی هخامنشی پیوستند و در سپاه ایران برای هخامنشیان جنگیدند. از نامدارترین آنها میتوان از سکاهای تیز کلاهخود نام برد.( بنگرید به روز دهم اسفند در همین بخش) با گذشت زمان گروهی از اینان به جنوب خاوری ایران کوچیدند و این سرزمین را به نام خود سکستان (سیستان) خواندند.
اَرَس در ترکی آذربایجانی: آراز Araz در زبان ارمنی: آراکس، نام رودخانهیی کمابیش پرآب و خروشان است که از کوههای بینگول در سرزمین آناتولی سرچشمه گیردو درمرز ترکیه و ارمنستان به رود آرپاچای می پیوندد و سپس مرز هم بهره ی نخجوان را بدرازای ۱۱ کیلومتر پشت سر می گذارد و پس از گذر از مرز ایران و نخجوان، از مرز میان ایران و ارمنستان می گذرد و دوباره مرزهمبهره ی ایران و جمهوری آذربایجان را می سازد و در بخش پایانی شمالی استان اردبیل شهرستان پارسآباد بسوی جمهوری آذربایجان سرازیر می شود و به رود کورا میریزد. این رود ۱۰۷۲ کیلومتر درازا دارد و از دراز ترین رود ایران، یعنی کارون پر دامنه تر است:
« آراکس نام باستانی رودخانه ای در ایران به درازای 700 هزار گز که از نزدیکی تخت جمشید گذشته و به رود مدوس پیوسته به خلیج فارس می ریخته است . نام رودخانه ای در مرز ایران به آذربایجان که به رود کر پیوندد. رود ارس … آب اَرَس از جنوب بشمال میرود و از کوههای قالیقلا و ارزن الروم برمیخیرد و بولایت ارمن و آذربایجان و اران میگذرد و به آب کُر و قراسو ضم شده در حدود گشتاسفی بدریای خزر میریزد و در این ولایات که ممر این آب است بر آن زراعت بسیار است… (لغت نامه ی دهخدا)
سَکاها (با نامهای گوناگون آلانها، سکیتها، ماساژتها) دستهیی از مردمان کوچ نشین ایرانی تبار بودند که پیش از هخامنشیان می زیستند. آنها در یک دوران دراز تاریخ از درون آسیای میانه ( از ترکستان چین تا دریای آرال و خود ایران، و از این سرزمینها تا کرانه های رود دُن در اروپا، و از این رود تا رود بزرگ دانوب) پخش بودند.
سکاها اگر چه همه از یک تخم و تبار بودند ولی در هر بخشی از آن سرزمینهای فراخدامن و دشتهای پهناورهر تیره ای نام دیگری برخود گرفت. این مردم کوچنده و سخت کوش تبارهای بسیاری را پدید آوردند و در دو سوی (اوراسیا: خشکسار پهناوری که از دو خشکسار اروپا و آسیا پدید آمدهاست) پراکنده گشتند، گروهی در خاور دریای مازندران و گروهی در باختر دریای مازنداران مانش گزیدند. به نوشته هرودوت، سکاها خود را سکلتث مینامیدند. ولی پارسیان آنها را سکا به چم (جنگجو، نیرومند) مینامیدند، یونانیها آنها را پیاله به دوش، یا خانهبهدوش می گفتند.
درنوشتههای هرودوت، بغرات، ارستو، استرابون، و بتلمیوس آگاهیهای پراکنده و اندک در باره ی سکاها داده شدهاست. سکیت ها همان سکاها هستند.