« استاد علیقلی محمودی بختیاری»

 

9.jpg

در سده‌ی بیستم میلادی، در پی بدآموزی‌های اجتماعی برخاسته از مغرب ‌زمین و ناتوانی‌ها و کم ‌خردی و استبدادهای درونی، نسل پرهیجان و برانگیخته ‌شده ــ هم‌ زمان با فراگیری‌ دانش‌های نوین، سخت فریفته‌ی جوشش‌های اجتماعی برخاسته از خودکامگی‌های حکومت‌گران و مکتب ‌سازان غربی قرار می ‌گرفت و به همه‌ی ارزش‌های تاریخی میهن خود بی‌باور و ستیهنده و پرخاشگر می‌شد. گمراهی آنان بیش‌تر از این‌جا بوده و هست که همه‌ی پدیده‌های هزار سال یا دو هزار سال پیش را با ترازو و معیارهای سده‌ی بیستم ــ آن‌هم بیش‌تر بر پایه‌ی فریب می‌سنجیدند و می‌سنجند، و هر کس و هر چیزی که با این معیارها ناهمگون می‌نمود به سختی آن‌ را می‌کوبیدند و می‌کوبند. از سوی دیگر، همراه با آموزش دانش‌های نوین، به اندیشیدن و کاویدن و وارسیدن آموخته‌ها نمی ‌پرداختند و هر شنیده را یک‌جا و یک‌پارچه با چشم بسته پذیرا می‌شدند و در ذهن جای می‌دادند و این‌کار هنوز هم [تا اندازه یی] دنبال می‌شود… از آن میان سخن و اندیشه‌ پیرامون تاریخ ایران پیش از اسلام و برای نمونه درباره‌ی همین خسرو انوشیروان به‌جاهای دل‌آشوب و گمراه‌کننده‌یی رسیده است.

کار این کج ‌روی‌ها به‌جایی رسید که حتا پژوهش‌گرانِ به ظاهر مذهبی هم حدیث ولدت فی زَمَن الملک العادل را حدیثی بی‌پایه قلمداد کردند و به خسرو انوشیروان می‌تاختند، بی ‌خبر از این‌ که انوشیروان، در فرهنگ ایران و در ادبیات دوره‌ی اسلامی آن‌ چنان جای پای استوار دارد که اگر همه‌ی پژوهشگران تمام نیرو و خامه‌ی خود را در دشمنی با او به‌ کار گیرند، آبروی خود را برده‌اند. ادبیات دوره‌ی اسلامی آراسته به نام انوشیروان است. سعدی، بزرگ‌ترین ستایش خود از ابوبکر سعد زنگی را در این عبارت می‌ریزد که:

سزد گر به دورش بنازم چنان    که «سید» به دور انوشیروان

بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت     گویند از او هنوز که بوده‌ست عادلی

بزرگی انوشیروان نه تنها سراسر فرهنگ ایران، بلکه سراسر جهان را زیر نگین خود گرفته است. اگر همین کتاب کلاه‌ گوشه‌ی نوشیروان نوشته‌ی دکتر باستانی پاریزی را، خردمندانه، بررسی کنیم و از طنزهای نویسنده‌ درگذریم، درمی‌یابیم که در روی کره‌ی خاکی، با توجه به مفهوم حکومت، پادشاهی به بزرگی انوشیروان نبوده است، با همه‌ی زشتی و زیبایی‌هایش.

این یک‌ سونگری‌های امروزین، انگیزه‌ی گسترش و استواری «جهل» شده و می‌شود، و باید پژوهندگان را از یک‌ سونگری بازداشت، باید به آنها فراخی دید، بینش والا و روشن ‌فکری و روشن ‌نگری را فراداد… نمونه‌ی زشت‌ترین، شوم‌ترین و ابلهانه ‌ترین سروده‌های اجتماعی، چکامه‌یی است که شاعری توانا، تنها و تنها بر اثر بدآموزی و چپ ‌گرایی سروده و خود سرانجام از سرودن آن و اثر نا بیوسیده و تلخ و ناگوار آن سخت پشیمان شد و آن چکامه با این مطلع آغاز می‌شود:

ترسم ز فرط شعبده چندان خرت کنند     تا داستان عشق وطن باورت کنند

و به این‌جا می‌رسید که:

زنجیر عدل و قصه‌ی آن خر که شِکوه کرد      آورده‌اند تا به حقیقت خرت کنند (1)

و پژوهندگان کم‌خرد و بی مایه، حتا بازیگران و هنرپیشگان نا آگاه، به عنوان برانگیزاننده ‌ترین نقش خود، این چکامه را می‌خواندند و می‌خوانند و می‌نویسند و باز می گویند، و هرگز نپرسیده‌اند و نخواسته‌اند بدانند که سراینده‌ی این چکامه، خود سخت پشیمان شد و دریافت که کاری نادرست و ناسنجیده انجام داده است. (این نابخردانه‌ترین شیوه یی است که مهر به میهن و کارهای برجسته ی مردمی را به حکومت زمان (دولت آریامهر) بچسبانند و همراه با نبرد با «حکومت»، آن پدیده‌های عالی را هم زیر لگد بگیرند).

اصولاً مردم هیجان‌زده، به چیزهای منفی بیش‌تر گرایش پیدا می‌کنند… برای نمونه همین داستان زنجیر عدل انوشیروان که پدیده‌یی مثبت، سازنده، اخلاقی و انسانی است، به آسانی مورد ریشخند واقع می‌شود، بی‌‌آن‌ که به چه و چون و چند  پیدایی آن ژرف نگری کنند. این داستان اگر ساختگی هم باشد آموزنده و پندآموز و اندیشه ‌انگیز است، نشان می‌دهد که: مردمی خردمند باور داشته‌اند که حتا جانوری بارکش هم اگر پیر و فرسوده شد، باید از پرستاری و «زوارداری» روزگار سختی برخوردار باشد. کارفرمایان و اداره‌کنندگان جامعه در حد حکومت هم باید در اندیشه‌ی مردم و همه‌ی موجودات سود رسان و سلامت جامعه و محیط زیست باشند…

انوشیروان پادشاهی بود که پس از سروسامان بخشیدن به کارهای کشور و ایجاد آرامش، فرمود تا زنجیری از درگاه تالار کسرا بکشند و زنگوله‌هایی بر آن بیاویزند تا گاه و بی ‌گاه، هر داد خواهی بر آن دست بزند و بانگ آوای زنگوله‌ها به‌گوش شاه برسد، و داد دادخواه را بدهد.

به این بخش از کتاب سیرالملوک یا سیاست ‌نامه‌ی خواجه نظام‌الملک توسی ژرف نگاه کنید:

« گویند که چون قباد فرمان یافت، نوشیروان عادل ــ که پسر او بود ــ به‌جای پدر بنشست، هژده ساله بود و کار پادشاهی می‌راند و مردی بود که از خُردگی عدل اندر طبع او سرشته بود. زشتی‌ها را به‌زشت داشتی و نیکی‌ها را به نیک… چون سه چهار سال از پادشاهی او گذشت، گماشتگان هم‌چنان درازدستی می‌کردند و متظلّمان بر درگاه بانگ می‌داشتند».

داستان والی آذربایجان را که می‌خواست باغی بزرگ بسازد و زمین پیرزنی را نیز به‌ زور می‌خواست خریداری کند و پیرزن زمینش را نمی‌فروخت و به نوشیروان دادخواهی کرد پیش می ‌کشد تا آن ‌جا که انوشیروان دستور داد همان «زنجیر» را بسازند و زنگوله‌ها بر آن آویزان کنند: چنان‌که دست هفت ساله کودک بدو رسد تا هر متظلمی که به درگاه آید او را به حاجبی حاجت نبود، سلسله‌ بجنبانند، جرس‌ها به‌بانگ آیند، نوشیروان بشنود، آن‌کس را پیش خواند، سخن او بشنود و داد او بدهد…

آنگاه  «داستان خر» را می‌آورد که: «بعد از هفت سال، نیم‌ روزی که سرای خالی بود و مردمان همه رفته بودند و نوبتیان خفته، از جرس‌ها بانگ برخاست و نوشیروان بشنید. در وقت، دو خادم را بفرستاد، گفت: بنگرید تا کیست که به تظلم آمده است. چون خادمان در سرای بار آمدند، خری دیدند پیر و لاغر و گَر ، که از در سرای اندر آمده بود و پشت اندر آن سلسله‌ها می‌مالید و از جنبش زنجیر، از جرس‌ها بانگ می‌آمد. خادمان رفتند و گفتند: «هیچ ‌کس به ‌تظلم نیامده است، مگر خری لاغر و پیر و گر…». نوشیروان گفت: ای نادانان که شمایید، نه چنین است که شما می ‌پندارید. چون نیک نگاه کنی این خر هم به داد خواهی آمده است. چنان‌ خواهم که هر دو خادم بروید و این خر را در میان شهر برید و از احوال این خر از هر کسی بپرسید و به راستی معلوم کنید…

        خادمان از پیش ملک بیرون آمدند و این خر را در میان شهر و بازار آوردند و از مردمان پرسیدن گرفتند که: «هیچ‌ کس هست از شما که این خرک را می ‌شناسد؟» همه گفتند: «ای والله کم کس است در این شهر که این خر را نشناسد». گفتند: «چون شناسید؟ برگویید!» گفتند: «این خرک را می‌بینیم. هر روز جامه‌های مردمان بر پشت او نهاده و به گازُران( رخت شویان) بردی و شبان‌گاه باز آوردی. تا جوان بود و کار می‌توانست کرد علفش می‌داد. اکنون که پیر شد و از کار فروماند، آزادش کرد و از خانه بیرون کرد… چون هر دو خادم از هر کس پرسیدند همین را شنیدند، سبک باز گشتند و معلوم ملک نوشیروان کردند. نوشیروان گفت: «نه شما را گفتم که این خرک هم به داد خواستن آمده است؟ این خرک را امشب نیکو دارید و فردا آن مرد گازر را با چهار مرد کدخدای از محلت او با این خرک به‌بارگاه پیش من آرید تا آنچه واجب آید بفرمایم…

دیگر روز خادمان چنین کردند. خر را و گازر را با چهار مرد کدخدای ( برای گواهی) ــ به وقت ــ پیش بردند. نوشیروان گازر را گفت: «تا این خرک جوان بود و کار تو می‌توانست کردن، علفش همی دادی و تیمارش همی‌داشتی، اکنون که پیر گشت و از کار کردن فروماند از بهر آن‌که تا علف نباید داد، نام آزادی بر وی نهادی و از درش بیرون راندی. پس حق رنج و خدمت بیست ساله‌ی او کجا رود؟..

بفرمود تا چهل دره‌اش‌ زدند و گفت: تا این خرک زنده باشد، خواهم که هر شبان‌روزی، چندان‌که کاه و جو و آب تواند خورد ــ به‌علم این چهار مرد ــ بدو می‌دهی، و اگر هیچ تقصیر کنی( کوتاهی) و معلوم من گردد، ترا ادبی بلیغ فرمایم.

 

گمان می کنید که این داستان، ساخته‌ی ذهن خواجه‌ نظام‌الملک، وزیر ملک‌شاه سلجوقی است؟.

به نکته‌های نهفته‌ در آن بنگرید:

*    انوشیروان می فرماید تا صاحب خر را به‌ همراه چهار گواه معتبر حاضر کنند.

*   به او می‌گوید: «تا این خرک جوان بود و کار تو می‌توانست کرد، علفش همی دادی و تیمارش می‌داشتی، اکنون که پیر گشت و از کار کردن فروماند، از بهر آن‌که تا علف نباید داد، نام آزادی بر وی نهادی و از درش بیرون راندی. پس حق رنج و خدمت بیست‌ ساله‌ی او کجا رود؟»

‌ همین سخنان را که انوشیران گفته یا به او نسبت داده‌اند و بیش از نه ‌سد سال از زمان ثبت آن می‌گذرد، با میزان‌های «تأمین اجتماعی» امروزین بسنجید، آیا سزاوار است که چنین کار و سخن بایسته و شایسته‌یی به ریشخند گرفته شود؟!

این داستان پرمعنی است. پایه و بُن‌مایه‌ی «تأمین اجتماعی» امروزی است. تنها در یک جامعه‌ی بافرهنگ به چنین نکته‌هایی می‌اندیشند… به داستان کیخسرو و پایان کار او بنگرید و دوباره آن‌را بخوانید تا ریشه و بن‌مایه‌ی «بیمه و تأمین اجتماعی» امروزین را از آن دریابید و کار نوشیروان را به آن پیوند بزنید… و ببینید که این کار و نکته‌ی بزرگ و همین داستان یا نکته‌ی پندآموز، سودمند و بیدار ساز ،  بر اثر بدآموزی با چه آسانی به ریشخند گرفته شده است…

فرض کنید این داستان ساخته‌ی ذهن خواجه نظام‌الملک یا قابوس‌ فرزند وشمگیر باشد، خود این نکته که هر انسانی و حتا هر جانوری، پس از گذراندن سالیان دراز و کار کردن و سود رساندن به اجتماع، نباید از تأمین اجتماعی و توجه اجتماعی بی‌بهره باشد و حتماً باید مورد لطف و عنایت قرار گیرد، آموزنده و بیدار کننده نیست؟

اگر بپذیریم که همه‌ی امور جهان هستی نسبی هستند و هیچ امری را نمی‌توان مطلق در نظر گرفت ــ و اگر انوشیروان را با امپراتوران و فرمانر‌وایان و کسانی‌که هم ‌رده‌ی او بوده‌اند بسنجیم، انوشیروان بزرگ ‌ترین و دادگرترینِ فرمان ‌روایان جهان بوده است. نکته‌ها و لغزش‌هایی که بر  انوشیروان  گرفته‌اند همه زاییده‌ی جهل و یک‌ سو‌نگری نویسندگان و پژوهندگان کم‌ خرد، یا غرض ورزی آنها بوده است، همه نشان‌دهنده‌ی نیاندیشیدن و ناگواریدن شنیده‌ها و بازگو کردن همان شنیده‌های ناگواریده و نسنجیده بوده است. یکی از آن نکته‌ها داستان کفشگر و  انوشیروان است… به این داستان هم‌ ژرف بنگرید و با شتاب داوری نکنید.

داستان انوشیروان و کفش‌گر

داستان چنین است که: سپاه انوشیروان در گرماگرم پیروزی در پشت «کنده» (خندق) می‌ماند. سربازان به پول، ابزار و خوراک نیاز دارند. خزانه‌ی موجود تهی است. انوشیروان دستور می‌دهد که از خزانه‌ی مازندران پول هزینه‌ها را بیاورند. بزرگمهر می‌گوید: هم‌اکنون به پول نیاز است و راه فراهم کردن آن آسان. انوشیروان به او می‌گوید: «چگونه؟». پاسخ می‌دهد که مردم ایران همه دارایی اندوخته‌اند و اگر پیام شاه به آنان برسد، این هزینه را به وام به شاه خواهند داد. انوشیروان می ‌فرماید که این کار را انجام دهید. بزرگمهر کسی را به پیامبری در میان مردم می‌فرستد و آن پیام‌آور، پیام شهریار  را به مردم می‌رساند. از آن میان، «کفش‌گر» موزه ‌فروشی، سخن پیام آور را می ‌شنود و می‌گوید: من این پول را می‌پردازم . کَپال و ترازو می‌آورند و  درم و دینار  را وزن می‌کنند و به فرستاده‌ی نوشیروان می‌دهد، بی‌ آن‌که از او رسید یا سندی بخواهد ــ «کفش‌گر» به فرستاده‌ی نوشیروان می‌گوید: «خواهشی دارم که بزرگمهر واسطه‌ی انجام آن شود. آن این است که: پسری دارم، در رسیده (و شاید درس ‌خوانده) و یارمند برای کاری بزرگ . پیامبر خواهش او را می ‌پرسد… پیامش را به بزرگمهر می‌رساند که «کفش‌گر» می‌گوید: « می‌خواهم که فرزندم در رده‌ی دبیران شاه جابگیرد… این پیام به بزرگمهر می‌رسد و او به انوشیروان می‌گوید و انوشیروان نمی‌پذیرد…

نویسندگان بی‌ دانش و نابخرد،  بی‌آن ‌که داستان را ژرف نگری کنند ــ خامه را به گردش درآورده و نوشته‌اند که:

« در روزگار ساسانیان سواد آموختن انحصاری بوده است و جز طبقه‌ی ویژه‌یی حق سواد یاد گرفتن و درس خواندن را نداشتند» 

و همین داستان را گواه نوشته‌ی خود آورده‌اند. حال آن‌که از کهن ‌ترین روزگار تا سده‌ی حاضر، در ایران:

به هر برزن اندر «دبستان» بُدی       همه جای آتش‌پرستان بُدی

آتش‌پرست یعنی: پرستار و نگهدار و پاسدار آتش. این  آتش‌پرستان  مانند ملایان در روستاها و برزن‌های ایران، که معمولاً متولیان مسجدها بوده‌اند، معلم مکتب‌خانه‌ها نیز بودند. روستاییان در هر پایگاهی می ‌توانستند با پرداخت چیزی اندک (گندم، برنج، روغن…) و فراهم کردن زندگی بسیار ساده‌ی آنان، فرزندان خود را نزد آن موبدان به فراگرفتن خواندن و نوشتن بگذارند. در همین بخش، آن‌جا که نماینده‌ی انوشیروان برای یافتن خواب‌گزار به مرو می‌رسد، یکی از همین دبستان ‌ها را می‌بینید که موبدی کودکان آن برزن را بی‌هیچ تبعیضی درس می‌دهد. یعنی:

یکی  از ردان،  نامش  آزاد  سرو       ز  درگاه خسرو  بیامد  به  مرو

بیامد همی گرد مرو  و  بجست       یکی موبدی دید با زند  و  اُست (= اوستا)

همی  کودکان  را  بیاموخت زند       به تندی و خشم و به بانگ بلند

که درست مکتب‌خانه‌های روستایی روزگاران تا چهل پنجاه سال پیش را به یاد می‌آورد. می‌بینیم که: برای سوادآموزی هیچ ‌گاه مانعی در کار نبوده است. به‌ ویژه که در روزگار ساسانیان سفارش شده که: نخستین وظیفه‌ی پدر و مادر، باسواد کردن فرزندان خویش است، هر ایرانی باید «خردمند» و «دادگر» باشد:

ز یزدان و از ما بر آن‌کس درود    که تارش خرد باشد و داد پود

ز ما باد بر جان آن ‌کس  درود     که داد و خرد باشدش تار و پود

دگر آن‌که، «دانش» مگیرید خوار  اگر  زیر دستید  اگر شهریار

در بزم دوم انوشیروان با بزرگمهر و موبدان، بزرگمهر در پاسخ پرسنده‌ یی که می ‌پرسد:

که اندر جهان کیست کاو بی‌گزند؟

می‌گوید:

سپردن به «فرهنگ»، فرزند خُرد    که  گیتی به  نادان نباید سِپُرد

مردم همه باید «دانش» فرا گیرند چه زیردست و از رده ی پایین باشند چه  شهریار و  شاهزاده و از رده ی بالا… بزرگمهر که به بالاترین پایگاه اجتماعی روزگار ساسانی رسید از طبقه‌ی پایین اجتماع بود…
خواننده‌ی این  نوشتار با چشم و دل باز و روشن بنگرد و بیاندیشد که: کفش‌ گر می‌خواهد در برابر کار بزرگی که انجام داده پسرش به پایگاه دبیری برسد. رسیدن به پایگاه دبیری، آیین‌نامه‌ی ویژه خود را دارد ــ به جز استثناها باید نوجوان را به‌ فرهنگیان و فرهنگستان فرستاد. فرهنگستان و فرهنگیان مانند دانشگاه‌ها و دانشکده‌های ویژه‌ی امروزین بوده است.

اگر معنی و مفهوم و پایگاه دبیری را بدانیم درمی‌یابیم که چرا انوشیروان به بزرگمهر می‌گوید: چرا دیو چشم تو را خیره کرد؟

با پول و رشوه نمی‌شود کسی را به پایگاهی که در خور او نیست، برگماشت. هر کس جایی و پایگاهی دارد. اگر «هر کسی در غیر جای خود، جای گیرد» تباهی و نکبت جهان را فرامی‌ گیرد. زیرا « زیبایی و هنجار، یعنی قرار گرفتن هر کس و هر چیز در جای مناسب خود».

دبیر  در روزگار ساسانی و حتا دوره‌ی اسلامی، حساس‌ترین و رازمندترین کارها را به‌عهده داشت. برای‌ آن‌که به این معنی و مفهوم برسیم، اندکی آن‌ را می‌کاویم:

در روزگار ساسانی دبیری پایگاه ویژه‌یی بود که در درون خود به هفت دسته بدین سان بخش می‌شد:

داد دیبهر    (دبیر احکام حقوقی و دادگستری)

شهر آمار دیبهر  (دبیر مالیات و درآمد کشور)

کذک آمار دیبهر  (دبیر درآمد ویژه‌ی پادشاه)

کنز آمار دیبهر  ( دبیر خزانه)

آخور آمار دیبهر   (دبیر اصطبل شاهی)

آتش آمار دیبهر    (دبیر امور آتشکده‌ها)

روانگان آمار دیبهر  (دبیر اوقاف و امور خیریه)

در فتوح‌البلدان در میان دبیران روزگار ساسانی به عنوان صاحب‌الزمان نیز بر‌می‌خوریم. صاحب‌الزمان متصدی مهرهای پادشاه و به عبارت دیگر، مُهردار سلطنتی بود.

در روزگار ساسانی طبقه‌ی دبیران، از طبقه‌های ممتاز و از رکن‌های مملکت به‌شمار می ‌رفتند و به‌همین جهت، شغل دبیری به خاندان اشراف و بزرگ‌زادگان اختصاص داشته.

دکتر محمد محمدی ملایری در همین جُستار در ( فرهنگ ایران)  به داستان «انوشیروان و کفش‌گر» در شاهنامه‌ی فردوسی اشاره می‌کند و در پانویس آن می‌نویسد: «بعضی از نویسندگان از این اشعار فردوسی چنین استنباط کرده‌اند که به مکتب رفتن و درس‌خواندن، برای عامه ممنوع بوده. این استنباط بی‌اساس است. آنچه ممنوع بوده و احتیاج به اجازه‌ی شاه داشته نه به مکتب رفتن و درس خواندن، بلکه ارتقا به مقام دبیری بود…»

دریافت استاد دکتر محمد محمدی ملایری تنها دریافت درست و آگاهانه‌ای بوده که تاکنون از این «داستان» شده است. این استاد صاحب‌نظر در همین دو کتاب پر ارزش خود‌ آگاهی‌های باارزشی را فراهم کرده است که سزاوار آفرین بسیار است.

اگر با دیده‌ی انصاف بنگریم، همین امروز ــ در بسیاری از کشورهای پیشرفته هم هر کاری را به هر کسی واگذار نمی‌کنند، حتا اگر دو کس با یک پایه‌‌ی دانش همسان باشند، کار حساس را به آن‌ کسی می‌دهند که دارای خاندان و دودمان و گذشته‌هایی روشی و متناسب با آن شغل باشد.

و در بسیاری از دانشکده‌های پیشرفته‌ی جهان و کشورهای آزاد ــ همین امروز هم، هر دانشجویی را حتا برای ادامه‌ی تحصیل نمی‌پذیرند مگر شرایط ویژه‌ی آن دانشکده‌ها را داشته باشند… برای واگذاری کار و شغل‌های ویژه، حتماً پرونده‌ی خانوادگی دانشجو را وارسی می‌ کنند و هر کسی را به هر کاری نمی‌گمارند… اما در ایران دوره‌ی ساسانی، چنان‌که پیش‌تر یاد‌آور شدم، بزرگمهر، که کودکی روستایی و در دیاری دورافتاده‌ بود، بر اثر تیزهوشی و دانایی و خردمندی به بالاترین پایگاه اجتماعی برگزیده شد و هیچ روشن نیست که پدر او از «کفش‌گر» بالاتر بوده باشد. یعنی هیچ شایستگی و یارمندی و سزاواری نادیده گرفته نمی‌شد…

اکنون به همین داستان انوشیروان و کفش‌گر می‌پردازیم و درمی‌یابیم که کار «انوشیروان» از چند جهت در خور نگرش است:

نخست اینکه: آزادی کار و کسب تا آن‌جا بود که کفش‌گری می‌توانست دارای آن‌چنان سرمایه و دارایی خیره‌کننده‌ باشد و کسی از کارگزاران حکومتی حق تجاوز به او را نداشته باشد…

دوم آن‌که: مردم تا‌ آن‌جا به فرمانروایان خود باور داشتند که با یک اشاره، چنان اندوخته‌ی کلان سالیان دراز عمر خود را در کف اخلاص پیش‌کش کنند…

سوم این که: بالاترین کار انوشیروان، این است که در برابر چنان بخششی، کاری خلاف آیین و بُن‌داد جامعه‌ انجام نمی‌دهد و دارایی کفش‌گر را بی‌ آن‌که کسی به آن چشم بد داشته باشد، به او باز می‌گردانند…

خواننده‌ی این گفتار، در هیچ زمانی و در هیچ حکومتی، چنین پاک‌باز‌ی‌ را سراغ ندارد. می‌بینیم که حکومت ساسانی، در مرز دولت (به معنی امروزین) و نزدیک به معنی و مفهوم «دولت» بوده است… حال و کار و زمان و هنگامه‌ی جنگ را در نظر آورید تا به عظمت کار پی ببرید. پیرامون این نکته، به‌ویژه در هنگامه‌ی جنگ و این بلند نظری می‌شود داستانی به بزرگی بینوایان ویکتور هوگو نوشت.

اکنون، کوتاه‌شده‌ی داستان را از شاهنامه می‌خوانیم و سپس به معنی و مفهوم « دبیری» اشاره می‌کنیم:

سپاه روم در حال شکست ‌خوردن بود. به دستور امپراتور، کنده ‌یی (خندق) ساختند و آب اندر آن انداختند و بدین‌سان جلو سپاه ایران گرفته شد. در این هنگامه:

سپهدار «روزی ‌دهان» را بخواند      و زان جنگ چندی  سخن‌ ها براند

که این  کار با  رنج   بسیار  گشت      به آب و به «کنده» نشاید گذشت
سپه   را   دِرَم    باید   و   دستگاه      همان  اسب و خفتان و  رومی کلاه
سوی   گنج   رفتن   روزی  ‌دهان      « دبیران»  و  گنجور   شاه   جهان
از    اندازه‌ ی    لشکر      شهریار     کم‌  آمد   درم   تنگ   سیسد  هزار
بیامد  بر   شاه   موبد   چو   گرد      به‌   گنج  آنچه  کم بد درم، یاد کرد
دژم کرد  شاه   اندر آن  کار  چهر      بفرمود    تا      رفت     بوذرجمهر
بدو  گفت: « اگر گنج  ماند تهی      چه     باید   مرا    نام    شاهنشهی
برو هم‌  کنون  ساروان  را بخواه      هیونان   بُختی  بر   افکن  به   راه
سد   از  گنج   مازندرا ن   بار  کن      و ز آن   بیش‌  تر،   بار   دینار  کن
به‌  شاه  جهان  گفت  بوذرجمهر      که ای شاه  با  داد و با  رای و مهر
سوی  گنج   ایران  دراز است  راه      تهی   ‌دست   و   بیکار ماند  سپاه

بدین شهرها، گرد ما در، کس ست    که یک‌ سد ز مالش سپه را بسَست

(در شهرهای ما سرمایه داران کلانی هستند که یک سدم دارایی آنها سپاه را بسنده است)

ز  بازارگان   و   ز   دهقان   درم        « اگر   وام   خواهی  نگردد   دُژَم »
بدان  کار  شد   شاه  هم  ‌داستان     که    دانای    ایران   بزد    داستان
فرستاده ‌یی   جُست    بوذرجمهر     خردمند و شادان ‌دل و خوب‌ چهر
بدو گفت:  از ایدر  دو اسبه   برو     گزین    کن    یکی      نامبردار    گُو
ز    بازارگانان    و   دهگان    شهر     کسی    را    کجا   باشد از  نام  بهر
ز    بهر   سپاه این درم  وام ‌خواه      به ‌زودی   بفرمای  از    گنج  شاه
بیامد   فرستاده‌یی  خوش  ‌سخن     که  نو بُد به سال  و به دانش، کهن

پیمبر  به    اندیشه   باریک    بود     بیامد   به   ‌شهری که  نزدیک  بود
درم خواست، وام  از  پی  شهریار     برو    انجمن   شد  بسی  مایه‌  دار
یکی کفش ‌گر بود،   موزه   ‌فروش     به  گفتار  او پهن    بگشاد    گوش
« درم چند باید»  بدو  گفت مرد     دلاور،    شمار    درم      یاد     کرد
چنین گفت:«کای پرخرد مایه‌دار     چهل مَر درم، هر  مری،  سد  هزار
بدو کفش‌گر گفت:کاین من دهم     سپاسی   ز  گنجور  بر    سر    نهم
بیاورد  کپان   و   سنگ   و  درم      نبد    هیچ    دفتر   به کار  و   قلم
بدو کفش‌گر گفت: کای خوب‌چهر    نرنجی    بگویی     به    بوذر جمهر
که    اندر  زمانه  مرا   کودکیست     که  آزار   او بر  دلم  خوار   نیست
که او را فرستم   به «فرهنگیان»      که    دارد   سر مایه  و   هنگ  آن
فرستاده گفت: این ندارم به رنج      که    کوتاه   کردی  مرا   راه   گنج
بیامد    بر    شاه ایران،  به شب      وزان  کفش  ‌گر نیز    بگشاد   لب
بر   شاه  شد     شاد   بوذرجمهر      بر آن خواسته  شاه   بگشاد  چهر
چنین گفت از آن پس که:یزدان سپاس  که هستم همه ساله یزدان  ‌شناس
که در کشور  من  یکی  موزه ‌ دوز      بدین ‌گونه شادست و  گیتی‌ فروز
که  چندین نهاده   درم   باشدش      مبادا   که     از  ما   ستم  باشدش
نگر تا   چه  دارد   کنون   آرزوی      بماند   بَر  ما  همین  رای  و خوی
چو  وامش  بتوزم، درم  سد هزار      بده    تا    بدارد    ز    ما    یادگار
همه   زیردستان  توان  ‌گر  شوند     جهان ‌جوی و با تخت و  افسر شوند
مبادا    که     بیداد گر     شهریار      بُوَد  شاد   بر  تخت  و  بد  روزگار
به   شاه  جهان گفت  بوذرجمهر     که ای شاه نیک ‌اختر خوب‌چهر
یکی    آرزو   کرد،   موزه    ‌فروش     اگر  شاه  دارد    به   گفتار    گوش
فرستاده  گوید  که:آن مرد  گفت      که شاه جهان   با خرد   باد   جفت
یکی   پور دارم، رسیده    به  ‌جای     به  «فرهنگ» جوید همی  رهنمای
اگر   شاه   باشد  بدین   دستگیر      که این  پاک  فرزند   گردد     دبیر
به  یزدان بخواهم همی جان  شاه    « که  جاوید  باد   این   سزاوار‌گاه»
بدو  گفت شاه:ای  خردمند مرد      چرا   دیو   چشم   تو را خیره کرد
برو  هم‌   چنان باز  گردان    شتر      مبادا   کزو   سیم   خواهیم  و  دُر
چو   بازارگان   بچه   گردد    دبیر     هنرمند   و  با   دانش   و     یاد گیر
چو   فرزند ما بر نشیند به تخت     «دبیری»    بیایدش،   پیروز  بخت
هنر  یابد   از  مرد  موزه    ‌فروش      سپارد  بدو    چشم   بینا  و  گوش
به  دست   خردمند   مرد      نژاد     نماند   جز از   حسرت   و  سردباد
شود  پیش  او خوار  مردم ‌شناس     چو  پاسخ   دهد  زو  نیاید  سپاس
نخواهیم روزی، جز از  گنج  داد      درم   زو   مخواه  و  مکن  رنج  یاد

در همین هنگام قیصر روم فرستادگانی همراه با فیلسوفانی چند و به همراه هر یک از زر و سیم و خواسته هر چه بایسته‌تر، شادیانه‌هایی به پیشگاه خسرو فرستاد. فرستادگان:

چو    دیدند    تازه    رُخ   شهریار     برفتند   گریان   و   پیچان  چو مار
شهنشاه چون دید  بنواخت ‌شان      به  آیین، یکی   پایگه ساخت‌ شان
سخن   گفت  گوینده‌ی  پیش ‌رو     که: ای شاه، قیصر جوان‌ست‌ و نو
پدر    مرده   و  نا سپرده     جهان     نداند    همی     آشکار   و      نهان
همه   سر  به   ‌سر  باژ دار  توییم      پرستار    و    در     زینهار     توییم
تو را  روم ایران و  ایران  چو  روم      جدایی    چرا    باید   این  مرزوبوم
چه خاقان چینی، چه در هندشاه     همی   از تو دارند    تخت   و   کلاه
خرد  در   زمانه   شهنشاه  راست     وزو داشت قیصر همی پشت راست
اگر   کودکی،  نا   رسیده  به  جای     سخن    گفت    بی ‌دانش  رهنمای
ندارد  شهنشاه  از و کین  و    درد      که  شادست   ازو    گنبد   لاژورد
همه باژ روم، آنچه بود از نخست     سپاریم   و عهدی    بباید   درست
بخندید     نوشیروان  زان  سخن     که   مرد   فرستاده     افکند     بن

و سرانجام:

فرستادگان    خاک   دادند   بوس     چنان   چون   بود  مردم  چاپلوس
که  ای  شاه   پیروز  بر تر   منش      ز    کار   گذشته    مکن    سرزنش
همه   سر به ‌سر خاک رنج  توییم      همه     پاسبانان      گنج     توییم

روزی ‌دهان= کارفرمایان، سرمایه داران، توانمندان

کنده = خندق

هیونان بُختی= شتران نیرومند

دبیران= نویسندگان

کپان= ترازوی بزرگ

سردباد= افسوس، دریغ

موزه فروش: بازرگان کفش

 

به این بیت‌های برگزیده از شاهنامه، درست، ژرف و با روشن‌ بینی نگاه کنید و به نکته‌های زیر بیندیشید:

کشوری و سرزمینی تا آن‌جا امن و آرامش و آزادی کار و کسب دارد که یک موزه‌ فروش می‌تواند هزینه‌ی یک لشگرکشی را از اندوخته‌ی خود به پادشاه و دستگاه فرمان‌روایی وام دهد!.

شاه و دستگاه فرمان‌روایی هرگز گمان این ‌را هم نمی‌کنند که چرا یک موزه ‌فروش (کفش‌گر)، این‌همه دارایی را اندوخته است و کسی به خود یارای این‌ را نمی‌دهد که چشم زخمی به کفش‌گر برساند و گمان این‌ را هم نمی ‌کنند که به او چشم‌ زخمی برسد.

شاه شادمان، خدای را سپاس می‌گوید که در قلمرو فرمان‌روایی‌اش، آزادی و امنیت تا آن‌ جاست که یک کفش‌گر می‌‌تواند چنین اندوخته‌ی کلانی داشته باشد و همه‌ی مردم در ناز و نعمت زندگی می‌کنند.

کفش‌گر، که بی‌هیچ دفتر و سندی چنین دارایی را به فرستاده‌ی پادشاه می‌سپارد، هرگز گمان نمی‌کند که ممکن است دارایی او را پس ندهند یا به او رشک برند که چرا این‌همه‌ اندوخته دارد.

کفش‌گر فرزند خود را ــ که حتماً دانش‌های نخستین را فراگرفته و از نعمت خواندن و نوشتن برخوردار شده و یارمندی رسیدن به پایگاهی والا و والاتر از حد معمول، یعنی دبیری پادشاه، را دارد ــ می‌خواهد به «فرهنگیان» یا آموزش ویژه‌ی کارگزاران رده‌ی بالای حکومت، بسپارد تا در رده‌ی دبیران پادشاه جای گیرد… او می‌گوید:

یکی  پور  دارم،  رسیده  به  جای     به «فرهنگ» جوید همی رهنمای
اگر   شاه   باشد   بدین   دستگیر     که  این پاک  فرزند  گردد  «دبیر»

واژه‌ی رسیدن به جای را در چند بیت پایین ‌تر، دیدیم که برای پسر امپراتور روم هم ــ به‌گونه‌ی منفی ــ به‌کار رفته است. نماینده‌ی کشور روم گفت:

« اگر کودکی، نارسیده به‌جای»… که فرزند امپراتور روم حتماً از آموزش‌های نخستین برخوردار بوده، ولی «کارآمد» و «رسیده به‌جای» نشده

اگر فرزند کفش‌گر سواد ابتدایی نمی‌داشت و «رسیده به‌جای» نبود، هرگز به گمان کفش‌گر نمی‌رسید که اکنون

باید به فرهنگ جوید همی رهنمای و به‌ویژه که آشکارا می‌گوید که می‌خواهد: که این پاک فرزند گردد دبیر…
این‌جاست که باید معنی و مفهوم دبیر و پایگاه دبیری را بدانیم:

الف. به این عبارت‌ها از چهار مقاله‌ی نظامی عروضی زیر نام: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه بدین تعلق دارد… ژرف بنگرید:

 « دبیری، صناعتی است مشتمل بر قیاسات خطابی و بلاغی، منتفع در مخاطباتی که در میان مردم است بر سبیل محاورت و مخاصمت، در مدح و ذم و حیله و استعطاف (مهربانی) و اغراء( برانگیختن) و بزرگ‌ گردانیدان اعمال و خرد گردانیدن اشغال(پیشه ها) و ساختن وجوه عذر و عتاب(سرزنش- نکوهش) و احکام وثائق(بستن پیمانها)… پس دبیر باید که: کریم‌الاصل(نژاده – بزرگزاده) ، شریف‌العرض( آبرومند)، دقیق‌النظر( نکته سنج – باریک بین) عمیق‌الفکر ( ژرف اندیش) ، ثاقب‌الرای( دارای رای و اندیشه) باشد و از ادب و ثمرات آن، قسم‌ اکبر(بیشترین بهره) و حظ ‌اوفر او رسیده باشد و از قیاسات منطقی، بعید و بیگانه نباشد و مراتب ابناء زمانه بشناسد و مقادیر اهل روزگار بداند و به حطام دنیاوی و مزخرفات آن مشغول نباشد. و به تحسین و تقبیح اصحاب اغراض(غرض ورزان) التفاتانوشیروان دادگر  نکند و غره نشود. و عرض مخدوم(آبروی بزرگان) را در مقامات ترسل از مواضع نازل و مراسم خامل محفوظ دارد. و در اثناء کتابت مساق ترسل(نوشتن نامه )، بر ارباب حرمت و اصحاب حشمت، نستیزد. و اگرچه میان مخدوم و مخاطب او مخاصمت باشد، او قلم نگاهدارد و در عرض او وقیعت( بی شرمی) نکند، الا به آن‌کس که تجاوز حد کرده باشد و قدم حرمت از دایره‌ی حشمت بیرون نهاده و در عنوانات، طریق اوسط ( میانه روی) نگاه ‌دارد و به هر کس آن نویسد که اصل و نسب و ملک و ولایت و لشگر و خزینه‌ی او، بر آن دلیل باشد… در سیاقت سخن، آن طریق گیرد که الفاظ، متابع معانی آید و سخن، کوتاه گردد… اما سخن دبیر بدین درجه نرسد تا از هر علم بهره‌ای ندارد و از هر استاد نکته‌ای یاد نگیرد و از هر حکیم لطیفه‌ای نشنود و از هر ادیب طرفه‌ای اقتباس نکند…»

اگر همین اندک از آن گفتار گسترده‌ی نظامی عروضی را پیرامون «دبیر» و پایگاه «دبیری» درست وارسی کنیم، درمی‌یابیم که: «کفش‌گر» چه خواسته و «انوشیروان» ــ به‌عنوان پاسدار و مجری «بُن‌داد» (قانون اساسی) کشور ــ چه کرده است…

معنی و مفهوم «دبیر» را از شاهنامه بخوانیم و پایگاه او را بدانیم که «دبیر» در چه پایگاه حساسی جای دارد؛ همه‌ی «رازها» و نکته‌های نهفته و نهانی کشور و دستگاه فرمان‌روایی، زیر نگاه «دبیر» است. سخنان نظامی عروضی همه برگرفته از شاهنامه‌اند…

فردوسی در بزم ششم انوشیروان و بزرگمهر می‌فرماید:

«دبیری» ست از پیشه‌ها ارجمند       کزو  مردِ    افکنده،   گردد   بلند

چو  با  آلت  و  رای  باشد   دبیر       نشیند       بر      پادشا      ناگزیر
بلاغت   چو   با  خط فراز   آیدش      به    اندیشه    معنی    بیفزایدش

ز    لفظ  آن   گزیند که   کوتاه‌تر      به   خط   آن نماید  که دلخواه‌تر

خردمند     باید   که  باشد  دبیر      همان    بردبار   و   سخن   یادگیر

فردوسی می‌گوید: دبیران چو پیوند جان و تنند

چو از پیش خسرو برون شد هجیر    سپهبد   همی   رای  زد   با   دبیر
یکی نامه  فرمود   پس،   تا    دبیر      نویسد    سوی    پهلوان     ناگزیر
دبیر  خردمند   را   پیش  خواند      سخن‌های    بایسته   با  او    براند
دبیر  آمد   و  نامه  بر خواند زود      به گودرز  گفت آنچه  در نامه بود
همان‌‌ گه  بفرمود   تا  شد   دبیر       غلم خواست هندی و چینی حریر
دبیر جهان   دیده را پیش  خواند      هر آنچه به  دل  بود  با   او  براند
دبیر جهان  ‌دیده   را  خوش  ‌نواز      بفرمود     تا   شد    بَرِ    او    فراز
سر     موبدان   و  ردان،   اردشیر      چو  شاپور  و  چون   یزدگرد  دبیر
چنین   گفت   پس  یزدگرد  دبیر      که   ای شاه   دانا   و دانش  ‌پذیر
ابر شاه زشتی‌ ست  خون  ریختن      به  اندک سخن،  دل  بر  انگیختن
به یک دست موبد که بودش وزیر    به    دست    دگر     یزدگرد  دبیر
بفرمود   تا  پیش   او   شد    دبیر     ابا     موبد     موبدان،       اردشیر

بیش از پنجاه بار واژه ی دبیر  در شاهنامه آمده است که این دبیر: «رازدار»، «همدم»، «محرم» و «رایزن» پادشاه است و می‌بینیم که همپای «گودرز» و «موبد موبدان» می‌نشیند و از نگاهی دیگر، همه‌ی کارهای «سِری» کشور زیر نگاه « دبیر» انجام می‌گیرد… چنان‌که پیش‌تر یادآور شدم هزار و پانسد سال پیش را رها کنید، همین امروز را در نظر آورید، در کشورهای بسیار آزاد‌ ( و به اصطلاح دمکراتیک) امروزی هم بسیاری کارها هستند که ویژه‌ی کسان ویژه‌یی هستند و آن کارها را به هر کسی واگذار نمی کنند…

از سوی دیگر، آیین و رسم و شیوه‌ی دو هزار سال و هزار سال و حتا پانسد سال پیش را نمی ‌توان با شیوه و آیین و رسم و راه امروزی، اندازه گرفت… اگر این نکته‌ها را بپذیریم، می‌پذیریم که:

اگر همه‌ی حکومت‌گران جهان ــ از زمان انوشیروان تا امروز را درنظر بگیریم، انوشیروان: بزرگ‌ترین، سرافرازترین، تواناترین و با تدبیرترین فرمان‌روای روزگار خود بوده است، ای کاش قلمزن‌های ایرانی، به‌جای دشنام‌ دادن و ناسزا گفتن به «انوشیروان» و مانندگان او، به زندگی و رفتار و کردار دژخیمانی چون لنین و استالین و نوچه‌های آنان ــ که همین امروز هم حکومت می‌کنند ــ نگاهی ژرف بیاندازند و زندگی و رفتار و کردار آنان را با انوشیروان بسنجند، آن‌گاه خامه بردارند و نامه سیاه کنند… این بی‌معرفتی برخی از هم‌میهنان من اندوه‌بار و دل‌خراش است که به میهن و فرهنگ خدایی ایران‌زمین ــ تا این اندازه ــ بی‌مهر و بی‌اعتنا شده‌اند. «فردوسی» در آغاز سده‌ی چهارم هجری، از زبان «انوشیروان» می‌گوید:

به  آواز  گفت آن  زمان،  شهریار     که جز  پاک یزدان مدانید  یار

مباشید ترسان، ز  تخت  و  کلاه      گشادست برهر کس این بارگاه

هر آن‌کس که آید، به روز و به شب    ز    گفتار  بسته   مدارید لب

اگر   می    ‌گساریم    با    انجمن      ور  آهسته  باشیم   با  رایزن

به چوگان  و بر دشت  نخچیرگاه      بر ما، شما  را  گشادست راه
به خواب  و  به بیداری و رنج و  ناز     ازین  بارگه کس  مدارید  باز

و پنج سده پس از او، حافظ، بارگاه پیرمغان را چنین وصف می‌کند و می‌گوید:

هر که آید گو بیا و هرچه خواهد، گو بگو       کبر و ناز حاجب و دربان درین درگاه نیست

آرزو می‌کنم که تابش مهر و فروغ خرد، دل‌های به تاریکی کشیده‌ی همه‌ی انسان‌های توانمند و با دانش را روشن و گرم و به آیین کناد، و «داستان عشق وطن» ــ همیشه ــ گرمی‌بخش جان و دل آنان گرداد… ایدون باد، ایدون‌تر باد.

پانویس:

1-  فریدون توللی این سروده را در سال 1332  سرود ، اگر چه سپس تر پشیمان شد ولی این سروده دستمایه یی شد برای پشت به میهن کرده های چپ گرا و اسلام گرا تا به ارزشهای میهنی بتازند:

ترسم  ز فرط  شعبده چندان  خرت  کنند

تا  داستان  عشق  وطن  باورت  کنند

من رفتم از چنین ره  و دیدم سزای  خویش

بس کن تو ورنه خاک وطن بر سرت کنند

گیرم  ز دست  چون  تو   نخیزد   خیانتی

خدمت مکن که رنجه به صد کیفرت کنند

گر وا کند حصار «قزل قلعه» لب به گفت

گوید چه  پیش چشم  تو با همسرت کنند

بر   زنده  باد  گفتن  این خلق  خوش  گریز

دل  بر منه  که یک تنه در  سنگرت  کنند

پتک اوفتاده  در کف ضحاک  و  این  گروه

خواهان  که   باز  کاوه‌ی  آهنگرت   کنند

ایران  همیشه دوزخ ارباب غیرت است

آتش منه به سینه که  خاکسترت کنند
چون  گوژگشت آینه،  تصویر بر  خطاست

تاریخ  نیست، این که مدام از برت  کنند
زنجیر عدل خسرو و آن خر که شکوه کرد

آورده اند تا  به  حقیقت خرت  کنند
زآن  پادشه  به خون  کسان تشنه تر نبود

لیک این به کس مگو که ز خس کمترت کنند
نخوت فروش تخت جم ای بی هنر   مباش

تا  خود  علاج  فقر  جنون پرورت  کنند
فخرت بود به کورش و دستت چو اردشیر

دایم  دراز تا  کمکی دیگرت  کنند
لاف از قضیب عاریه کم زن،  که  وقت  کار

شرم آید  ار به حجله  بخت اندرت  کنند
در آن وطن که  قدرت  بیگانه حاکم است

رو  خار ره مشو که  چو گل  پرپرت  کنند
عیار باش  و  دزد و  زمین خوار و  زن  بمزد

تا  بر تر  از  سپهبد  و  سر لشکرت  کنند
تلقین  قول  سعدی   فرزانه  حیلتی  ست

تا  جاودانه  بسته‌ آن   شش   درت  کنند
« نا برده   رنج   گنج    میسر شود »  عزیز

رو دیده باز کن که چه  در  کشورت  کنند
بازار غارت است تو نیز  ای  پسر  مخسب

گویی  بزن   که   فارغ   ازین چنبرت  کنند
ور ز آن که خود غرور تو بر فضل و دانش ست

حاشا    که   اعتنا به چنین   گوهرت کنند
من    آزموده ام    ره   تقوا   به   رنج  عمر

زین   راه   کج  مرو  که  سیه  اخترت کنند
رو   قهرمان  وزنه  شو ار کامت   آرزوست

تا خار    چشم   مردم    دانشورت   کنند
در خایه مالی ای دل   غافل  حکایتی  است

گر    یاد  گیری  از همگان   برترت    کنند
القصه ای  رفیق سیه  بخت  ساده  لوح

راهی بزن که سجده به سیم و زرت  کنند
مام  وطن به دامن بیگانه  خفته  مست

دل بدگمان مکن که چه با  مادرت  کنند

 

 

پاسخی بگذارید

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: