مردو آناهید
خرافات تنها این نیست که انسان به عقیده های مذهبی پایبند باشد بلکه روشنفکرانی که، بدون بررسی پدیده های جامعه، تصویر آینده ی آنرا پیش بینی می کنند خرافاتی هستند. یک خرافی مذهبی پدیده های هستی را که نمی شناسد به الاهیاتی، که او در ذهنش پرورانده است، پیوند می دهد، یک روشنفکر خرافاتی برآیند برخورد پدیده ها را در آینده، که او هم نمی شناسد، به تصورهای خود پیوند می زند. البته انسان می تواند با دانش و بررسی، در روند پدیده های جامعه و با ژرفنگری، آینده ی نزدیکی را برای جامعه پیش بینی کند ولی این یک خرافه است که روشنفکری بتواند، حتا با داشتن اندیشه ای نیک، بدون شناخت و بررسی پدید های اجتماع، آینده ی جامعه را تصویر و تفسیر کند. هر خردمندی می تواند با دانش و کوشش اندکی از روند گذشته را تا این زمان بداند، او نمی تواند از ساختار پدیده های آینده آگاه باشد، ولی می تواند آینده را به آنگونه که او می خواهد آرزو کند، شاید هم بتواند تا اندازه ای جریان پدیده ها را بسوی آرمانش بکشاند. اگر بگویم من برداشت خوانندگان را از نوشته ی خود می دانم، یک خرافه است، ولی اگر بگویم من از برداشت خوانندگان می آموزم، یک آرزوست.
مقاله ی پیشین ” در باران ترس میوه ی اندیشه های شیرین، تلخ است” با کاستی نوشته شده است و از این روی پرسش هایی از سوی خوانندگان ایراد شده اند که شاید بتوانم تا اندازه ای بخشی از آن ها را روشن سازم.
برخی بر این باورند: اگر هرکس بکوشد که خودش خوب باشد و راه خودش را برود همه خوب خواهند شد. این است که کسانی هم می پندارند، همه ی دشواری های اجتماع را با فرمان ” اندیشه نیک، گفتار نیک، کردار نیک” برکنار می سازند، ولی آن ها نمی توانند که سیمای نیکی را از زشتی باز شناسند. برخی که در جهان گذران زندگی می کنند، عقیده دارند ” که هرکس توی گور خودش می خوابد” ، آتش به گور آن کسی می گیرد که سزاوار است، ولی آن ها در زندگی فکری برای آتشی که به خانمان سوزی می گراید ندارند.
در زبان آلمانی هم یک سخنی است که می گویند: هر کس باید جلوی خانه ی خودش را جاروب کند. البته این سخن تا زمانی که اینهمه خارجی در آلمان نبود به راستی در شهرهای کوچک کارآیی داشت و خیابان ها هم، از این پیمان نانوشته، پاکیزه بودند ولی امروز کمتر جایی این گفته کاربرد دارد. به هر روی چنین سخنی هنگامی درست است که همزیستان یک خیابان خواستار پاکیزه بودن خیابان باشند نه اینکه وظیفه ی جاروب کردن جلوی خانه ی خودشان به آنها تحمیل شده باشد. دیگر اینکه همزیستان آن خیابان باید، دستکم در سامان فکر خود، همآهنگی داشته و مفهوم پاکیزگی و آلودگی را درک کرده باشند.
در هر جامعه ای هم نیاز به چنین سازمانی است که میان پدیده های اجتماع همآهنگی ایجاد کند و پیوند یا برخورد پدیده ها را سامان بخشد. اینکه هرکس باید خودش را درست کند تا اجتماع درست شود، شعاری است بی بنیاد چون در جامعه ی آلوده و پلید همه چیز ناپاک می شود، پاکی و درستکاری برخی کسان هم در برخورد با جریان های دیگر آلوده می شوند. برای پاک اندیشی باید نخست آلودگی های اندیشه را شناسایی کرد، برای آزاداندیشی باید مرزهای ایمان و عقیده خود را شناخت. جامعه ی ایران بیش از هزار سال است که به اسلام، دورغ، تزویر، خشم، ترس و انسان ستیزی آلوده شده است و ما در درون این آلودگی ها پرورش یافته ایم. کسی که به اسلام ایمان دارد در حکومت اسلامی آزاد است که با منش های اسلامی زهد و تقوای خود رامحکمتر کند. زاغی که بال پرواز ندارد در قفسی با همنشینانش آزاد است و نیازی به پرواز بیشتری ندارد ولی شاهینی که با آن ها گرفتار آمده در آن قفس خواهد مرد.
این از ساده انگاری است که نیروی شناخت و آگاهی انسان را برآیند پنج حس آشگار او می پندارند. انسان حس های گوناگون دیگری هم دارد که پنهان یا در نماد انگیزه ای آمیخته از چند حس پدیدار می شوند. از این شمار حس های گرسنگی و سیری، حس مهر و کین، حس شادی و اندوه و آنچه که مورد گفتگوی ماست حس ترس و امید را می توان نام برد. انگیزنده ی همه ی حس های پیدا و پنهان در هر کس پرورش یا پرستش خود انسان است. بیشترین کوشش انسان در نگهداری و پروراندن جان خودش است. او ناخودآگاه گوهر هستی خود را در پیکر خود می یابد. به کردار برای انسان همه ی عقیده های روحانی بی ارزش می مانند هرچند هم که او با روح خود دلخوش است. آنچه که بتواند بر پیکر انسان آزاری برساند در او ایجاد ترس می کند. برانگیزندگان ترس گوناگون هستند که گاهی از دانایی و شناخت و دورنگری ولی بیشتر از ناآگاهی و نادانی و کوتاه فکری در انسان پدیدار می شوند. ترس از مرگ، آزار، بیماری، گرسنگی، دوزخ، خشم زورمندان به ویژه اگر کسی چون الله نا دیدنی و سخت گیر باشد از زایندگان این حس هستند که، همیشه برای سرکوبی، بهره کشی و به بند داشتن مردم، به کار گرفته می شوند.
بهره ای که می خواهم از این حاشیه پردازی بگیرم نمایاندن این است که ترس در سرشت هر انسانی با جان او آمیخته شده است. انسان می تواند در هر زمان از نشانه ای، پنداری، دروغی یا راستی به ترس برانگیخته شود. همچنان که ترس از بیماری در مردم پسمانده، برای دعانویس ها، وردشناس ها و طلسم سازها، بازار نان آوری است، در مردم پیشرفته هم، برای شرکت های داروسازی، کتاب نویسان بهداشتی و سازندگان ابزارها ورزشی، چشمه زار پول است. در آشوب ترس خرد، دانش، آگاهی و راستی در انسان به کاستی می گراید و تزویر، خودفریبی، دروغ و کژی در اجتماع گسترش می یابد.
درست است که بی دادگری و مردم ستیزی از پسماندگی فرهنگی در مردمی به وجود می آید یعنی، دادگستری و آزادی در اجتماع به نسبت پیشرفتگی فرهنگ آن مردم است، ستم ورزی و اندیشه سوزی حکومت اسلامی در ایران هم از مسلمانی مردم ایران نیرو می گیرد نه از نادانی آن ها. ولی گسترش یک عقیده یا یک ایدئولوژی، اگر همراه با ترس بر مردمی سایه افکند، کمتر به نیکی یا زشتی آن عقیده یا به پیشرفتگی پدیده های جامعه بستگی دارد چون ترس نه تنها با پدیده های اجتماع بلکه با سرشت انسان پیوند دارد. این است که شمار اندکی بی فرهنگ می توانند خشم خود را با کشتار انبوهی از مردم بنمایانند، تا سایه ی ترس، امید را از مردم جدا کند، و در زمان کوتاهی مردم ترس دیده را فرمانبردار خود سازند. چنانچه اگر زمان درازتری خشم بی دادگران و ترس ستمدیدگان شدت یابد، امید خشکیده ی ستمدیدگان در نیروی خشم آن ها جوانه می زند، آنگاه مردم خود یکدیگر را می درند تا شاید برخی از ستمکشان خود در جامعه ی خشم حاکم شوند.
پیروزی انقلاب اکتبر در روسیه ی تزاری تنها زاییده ی ستمکاری تزارها نبود بلکه پیشتر از ترس خشم انقلابی ها و از آن بدتر ترس از کسانی بود که تا آن زمان در بند و برای ستمکاری، در راه انقلاب، آزاد شده بودند. خشم شماری از ستمکشان به نیروی انقلابی ها افزود و مردمان شوروی را، بیش از هفتاد سال، فرمانبردار کومونیست ها کرد. امروز کردار این مردمان نشانگر آن است که آن ها با تزور و ریا خود را کومونیست می نمایاندند و هیچگاه کومونیست نشده بودند. آنگاه که ترس این مردمان از ستم، و گمان آن ها به کومونیست بودن همزیستان خود، فروریخت سیمای راستین خود را نمایان ساختند. کسانی که در درازای هفتاد سال کومونیست نشده بودند یک شبه به شبانی گرگ های کلیسا تن در دادند.
تفاوت دوران حکومت سوسیالیسم در شوروی با خلافت والیان اسلام در ایران این است که در سرزمین های روسیه، پس از هفتاد سال آموزش کومونیسم، کمتر کومونیستی بر جای مانده است ولی در ایران، سی سد( 300) سال پس از هجوم مجاهدین اسلام، ایرانیان خود نیز از اسلام پروران و خشم آوران از خود بیگانه شده بودند.
در درازای هزار سال گذشته میلیون ها ایرانی با شمشیر اسلام کشته و بسیاری شهرها در زیر بیرق اسلام ویران شده اند ولی بیشتر آن ها به پشتیبانی ایرانیان از اسلام بوده است. قبیله های ترک هم توانایی نداشتند که یکباره همه ی ایران را بگیرند و بر همه ی مردم حکومت کنند. بیشتر آنها نخست به کوشش ایرانیان مسلمان شدند، سپس سپهدار و سلطان و سایه ی الله گشتند، و پس از آن با فرمان جهاد به کشتار ایرانیان سرکش و گستاخ پرداختند.
خودباختگان ایرانی نه تنها با دانش و کوشش خود اسلام را گسترش داده اند بلکه ارزش های فرهنگی ایرانی را به اسلام آلوده کرده اند. پیوند مهرورزی و عرفان ایرانی به اسلام نیز از پوشش های دروغینی هستند که، به کوشش ایرانیان نیک اندیش، چهره ی خشمگین اسلام راستین را پوشانده اند.
امروز هم بدترین دشمن آزادی ایرانیان همان آلودگی هایی هستند که در تار و پود جامعه ی ایران رخنه کرده اند. سخن ها به کردار، برای بیشتر مردم ایران، بازی هستند و کمتر کسی به مفهوم واژه ها می اندیشد، این است که حکومت ها هم به آسانی آنها را به بازی می گیرند. نمونه : زنان انقلاب اسلامی، در حکومت ولایت فقیه، خواستار آن بودند که آن ها هم بتوانند در انتخاب کردن و انتخاب شدن شرکت داشته باشند. آن زن ها به خواسته ی خود رسیده اند و در بیعت های اسلامی شرکت می کنند ولی آن ها به آزادی نرسیده اند چون آن ها آزادی را نمی شناختند که بخواهند به آن برسند. برخی از زنان نمی خواهند چادر یا روبند بپوشند و بر ضد حجاب مبارزه می کنند. حکومت اسلامی برای آن ها پوشش دیگری را پیش نویس می کند. این زن ها تنها از حکم حجاب ناخشنود هستند نه از حکمرانی مسلمانان و احکام زن ستیزی در اسلام. این زنان عقیده دارند که باید پوشش آن ها را والیان اسلام تعیین کنند.
زنان مسلمان دشمن سرسخت آزادی زن هستند چون آن ها به حکمت الله ایمان دارند و خود را موجودی پست تر، کم ارزش تر و نادان تر از مرد می دانند. یک نمونه از این زنان، نخستین زن مسلمانی بود، که به او جایزه ی ” نوبل” برای صلح دادند. برای این جایزه مفهوم ” صلح” ، در ذهن بیشتر روشنفکران به نادرستی، با درک ” تلاش در راه آزادی” همانی پیدا می کند. با وجود اینکه به کردار این جایزه به کسی داده می شود که بتواند شعله های خشم مردم ستمدیده ای را فرونشاند و به آن ها بردباری بیاموزد که از گستاخی پرهیز کنند. چون جهان آزاد خواستار این است که، فرآورده های گیتی، در آرامش، به نسبت زور جنگ افزارهای مردمان، تقسیم شوند. این بخشیابی زورمندانه، که در پایان هر رزمی خواه ناخواه به ” حقیقت” می پیوندد، آنگاه از سوی ستمکشان پذیرفته می شود که آن ها صلح جو باشند.( البته گاهی در گذشته این جایزه را به کسی هم داده اند که، در کشورهای کومونیستی، مردم را به آشوب فراخوانده است، چون آشوب در آن کشورها برای کشورهای غرب آرامش بخش بوده است.)
از آنجا که ایمان چشم خرد را کور می کند، این زن مسلمان هم که گویا دانش حقوقی دارد، هیچ گونه تضادی در احکام اسلامی با منشور حقوق بشر نمی بیند. چون کسی که به اسلام و حکمت الله ایمان داشته باشد به کاستی انسان به ویژه به پستی زن هم ایمان خواهد داشت، چنین کسی توانایی بررسی حقوق انسان آزاد را ندارد. سازمان ” نوبل” از آن روی آن زن مسلمان را، با جایزه ی صلح، ستایش می کند که او مسلمان است و حقوق زنان را با احکام زن ستیز شریعت اسلام سازگار می داند و عدلیه اسلامی را نشان دادخواهی و حقوق بشر می پندارد.
خوشبختانه، جایزه به مسلمان بودن آن زن، نه به ایرانی بودن او، داده شده است. همان که گفتارش به کام خردمند شیرین نیامده ولی به گوش مسلمان عبادتی بوده که اجرش با الله یا با حکومت اسلامی است.
درست است که احکام شریعت اسلام کهنه، زورپرور و مردم ستیزند ولی روش هایی که برای گسترش این عقیده به کار گرفته می شوند در همآهنگی میان عقیده و خواسته بی مانند هستند. مسلمانان باید از راه خشم، ترس در دل کافر ایجاد کنند. کافر باید مسلمان شود وگر نه زود کشته می شود یا در فشار جزیه پرداختن در زمان درازی نابود خواهد شد. هر اندیشه ای که خلاف اوامر الله باشد کفر است و با خشم و ستم سرکوب می شود. وظیفه ی مسلمانان عبادت، پرداخت ذکات و انجام جهاد است. دروغ، تزویر، ریا، نیرنگ و هر کردار زشتی در راه نگه داشتن اسلام مجاز است. گرچه این منش ها خشن و آشفته جلوه می کنند ولی، در راه گسترش این عقیده، با هم در تضاد نیستند.
در حالیکه اندیشه ی دمکراسی یا مردم سالاری یا هر ایده آل خردمندانه ای که تا کنون برای آزادی انسان از قید و بندهای خرافات ساختار پیدا کرده است با پایه و اساس مفهوم ” آزادی” در تضاد هستند، یعنی آن ایده آل خردمندانه هست ولی بر پایه ی خرد استوار نیست. برای روشن شدن سخن به نمونه ای اشاره می کنم. آزاد اندیشان جوانمرد بر این باورند که در اجتماع هر اندیشه و عقیده ای باید آزاد باشد تا امکان رشد داشته باشد. بر این اساس، اندیشه ای که آزادی را برای همه می خواهد به عقیده ی آن کسی میدان گسترش می دهد که او آزادی هیچ اندیشه ای را به جز عقیده ی خود نمی پذیرد. در نتیجه آن عقیده ی ستم ورز نیرومند می شود و زمینه ی جنبش آزاد اندیشی از بین می برد. یعنی آزادی برای اندیشه در جامعه ای می تواند آماده شود، که مردم آن جامعه اندیشه سوز نباشند، که خود منش دمکراسی داشته باشند. به زبانی دیگر، دمکراسی از مردمی ساختار پیدا می کند که خود آزاد باشند نه اینکه با آوردن دمکراسی مردم آزاد می شوند.
می بینیم که هیچ کس نمی تواند خردمندانه، آزادانه و بدون ترس، نه تنها در اجتماع مسلمانان بلکه در هر اجتماعی که مسلمان هم وجود داشته باشد، از پسگرایی اسلام سخن بگوید. یک مسلمان به کردار خشم آوری و ستمکاری را می پذیرد، خشم خود را در راه اسلام به کار می برد، ولی خشم خود را در آینه ی اسلام نمی بیند. حتا گفتار همین جمله هم یک مسلمان را به کردار خشمگین می کند ولی او عقیده دارد که اسلام جلوی فکر کسی را نگرفته و الله رحمان و رحیم است. از این روی اسلام پدیده ای خودکام، خودزا و خودپرور است، عقیده و احکام آن برای رسیدن به هدف اسلامی همساز هستند. اندک تضادی که دیده می شود در خواسته های مسلمانان با تصور آن ها از اسلام است که چندان مشکلی، برای اسلام پروری، نمی سازد آنچه برای مسلمان مشکل ساز است تضاد پیشرفت اندیشه در جهان با پسماندگی اسلام می باشد.
یک مسلمان هم شاید از خود بپرسد، که این چه حکمتی است؟ چرا الله از نمایان شدن موی زنی در برابر مرد به خشم می آید ولی او، یعنی الله، از فروش همان زن در بازار صیغه خشنود می شود. ولی هیچ گاه یک مسلمان از خود نمی پرسد که چرا در تجاوز، مردان به زنان، برای مرد سرفرازی و برای زن سرافکندگی است. چون این کسان معیارهای اسلامی را در درون خود جای داده اند، حتا اگر عقیده ی خود را هم از اسلام جدا کنند، بدون ژرف اندیشی به آن آگاهی نمی رسند که معیارهای سنجش خود را، از عقیده ای که آنرا دورانداخته اند، جدا سازند.
آزادیخواهانی که از شناخت و بررسی آلودگی های جامعه ی ایران می ترسند، با خودستایی و خودفریبی و دروغ چهره ی زشت جامعه را بزک می کنند، آن ها خودباختگانی از خویشتن بیگانه هستند که از مفهوم” آزادی” بیزارند.