مردو آناهید
بی گمان فرهنگ ایران سرآمد ِ بینش ِ اندیشمندان جهان بوده است. زیرا این فرهنگ بر جهان بینی ی ماده(ماتراسپنتا = ماده ی نخستین = ماده ی گزندناپذیر) بنا شده است. در این جهان بینی هر پدیده ای از پدیده ای پیشین برآمده یا بهتر بگویم زاییده شده است، هیچگاه پدیده ای، به اراده ی پنداری ناموجود، از هیچ خلق نشده و هیچ ماده ای به نیستی نگراییده است. بر این نگرش:”هگل” فیلسوفی، که بیشتر در پیرامون ِ منش انسان و مینوی خرد اندیشیده است، می گوید:
سامان استوار ِ اندیشه با فرهنگ ایران آغاز می شود. بی گمان این فرهنگ، پیشتاز و برانگیزنده ی کران بی کران اندیشه ها بوده، که راه انسان را برای دست یابی به آرمان هایش هموار ساخته است. ( از دیدگاه هگل، در فلسفه ی تاریخ )
شوربختی در این جاست: دیدگاهی که از فراز نگرش ِ اندیشمندان، در پهنه ی بی کران ِ هستی گسترش داشته است، امروز در ژرفای پستی، تنگ و تاریک، در گور ِ مردگان ِ بیگانه فرومانده است.
آنچه که خرد ِ ایرانیان را، در تاریکخانه ی اسلام یا در زندان ِ ایمان، میخکوب کرده است زنجیری است که از رشته های یک واژه ، یعنی از رشته های دروغ، بافته شده است. شکافتن و پی بردن به هسته ی این واژه، برای اندیشمندان هم، بسیار دشوار است. زیرا نگرش، بینش و دیدگاه ِ ما ایرانیان به زهر ِ دروغ آلوده شده اند.
ما ابزاری “راست سنج” نداریم که بتوانیم دروغ هایی، که ما را در چنگال ِ پست ترین ستمکاران جهان گرفتار کرده اند، شناسایی کنیم. زیرا سنجه یا ترازویی که در جهان بینی ی ما به کار گرفته می شود اَهریمنی است و از سوی دروغورزان، گاهی هم از سوی انساندوستانی ستم پذیر، ساختار یافته است.
شگفتی در این است که هردوت، تاریخ نگار ِ یونانی، بر این باور بوده است: که ایرانیان از “دروغ” می ترسند. شاید هم هرودت برداشتی نادرست نداشته است. زیرا زرتشت هم دروغ را پدیده ای اهریمنی می دانسته و بر این باور بوده است که دروغ زندگانی را به نازندگی واژگون می سازد.
باید پذیرفت که نخستین دلاوران ایرانی دروغوندانی بوده اند که این دیوار ِ ترس را شکسته اند و به کردار اَهریمن را در هستی ی ایرانیان آفریده اند. از آن زمان، که ایرانیان با دروغ همیار و با اَهریمن هم پیمان شده اند، آنها از زندگی برون و به نازندگی درآمیخته اند و تا زمانی که آنها در تاریکخانه ی دروغ زیست داشته باشند، دروغوندان بر آنان ستم خواهند راند، آنها از این پسماندگی و نازندگی رهایی نخواهند یافت. (خلافت ِ فقیه گواه بر این گفتار است).
اندیشمندان اروپایی، در هر زمانی به ژرفای پسماندگی های جامعه پرداخته اند و بیشتر با بینش یا جهان بینی ی تازه ای سر برافراشته اند. بیشترین اندیشمندان اروپا، که آنها را فیلسوف نامیده اند، همیشه بینش ِ تازه ا ی در پیرامون ِ آفرینش ِ هستی، یافته و بازگو کرده اند. روشن اندیشان اروپایی هم، بی درنگ یا زمانی دیرتر، به آن جهان بینی برخورد کرده، آن را بهبود بخشیده و گسترش داده اند.
جهان بینی های تازه، زمان به زمان، اندیشمندان و دانشمندان را به اندیشیدن برانگیخته اند تا با نگرشی تازه به روند ِ کشورداری و مردمداری بنگرند. روشن اندیشان هم، با دیدگاهی گسترده تر، به زخمها، به دردها و به بیماری های اجتماعی اشاره کرده و به چاره جویی در پیرامون مرهم، دارو و مداوای ناخوشی های جامعه پرداخته اند.
کلیساهای اروپایی، کشیش های مسیحی، هم در هر زمانی، اندیشه ها و نگرش های نوین را نفرین کرده و اندیشمندان را پس رانده اند. زیرا اندیشه های نوین در سوی گشودن راه ِ پیشرفت و برآوردن ِ نیازهای جامعه هستند و هر گامی، در سوی پیشرفت، دگرسو با عقیده های پسمانده و کهنه ی دینی است.
جهان بینی های تازه، در اروپا، آزادگان را به نواندیشی برانگیخته اند. آنها با وجود ِ پسماندگی ی مسیحیت، توانسته اند: نگرش ِ مردمان را از ژرفای دروغوندی به سوی راستی برگردانند. در این روند دیدگاه ِ روشنفکران هم، در سوی خواسته های مردمان، گسترش یافته و در پیکار از خودکامکی و سروری ی کشیش ها کاسته شده است.
سرانجام آزادیخواهان، با پشتیبانی ی سرمایداران، توانسته اند زور و خشم ِ پیشوایان مسیحی را در درون ِ کلیسا بند کنند تا راه ِ نواندیشی در سوی سامانی همساز برای ساختن ِ فرآورده های تازه هموار گردد.ِ
از شوربختی در ایران، که دیدگاه ِ روشنفکرانش به زهر ِ دروغ های دینی تنگ و تاریک شده است، دستکم از زمان خلافت ِ جهادگران بر ایران، کمتر اندیشمندی سر برافراشته است که ریشه های پسماندگی و آلودگی های بینش ِ جامعه ی اسلامی را بررسی کند.
بیشتر اندیشمندان ایران تنها به کاستی ها یا ناسازگاری های شریعت اسلام در برخورد با خواسته های آدمهای خدانشناس (آزادیخواهان) اشاره کرده اند و ستمورزی های اسلام را برآیندی ازِ برداشت ِ آدمهای جاهل(اندیشمند) دانسته اند. آنها بر پایه ی دروغ بر پسماندگی ها و پلیدی های نگرش اسلامی ارج نهاده اند. آنها برآیند ِ اندیشه ی خود را هم، در پوششی از دروغ، با احکام شریعت همسو و سازگار نشان داده اند.
این اندیشمندان بر دروغ پا فشاری داشته اند که “اسلام به ذات خود ندارد عیبی، هر عیب که هست از مسلمانی ماست” . آنها بر این کوشنده بوده اند که زشتی های و پلیدی های شریعت اسلام را با دروغ به پوشانند تا شاید از خشم ِ مسلمانان و زهر ِ شریعت کاسته بشود.
برخی از این اندیشمندان هم، که به زهر ِ خردسوز اسلام پی برده اند، مردمان را به سوی مردابی دیگر رانده اند. آنها، با وسوسه و پیامهای خردسوز، بیشتر روشنفکران را از جویندگی و راهیابی باز داشته اند. آنها بر این باور بوده اند که انسان تنها در نیندیشیدن، در تنهایی عبادت کردن، در چله نشستن و در خود فرورفتن به رازهای الهی پی خواهد برد.
این اندیشمندن از راه ِ دروغوندی، به مریدان چنان وانمود می کردند، که آنها نه تنها به رازهای الهی پی برده اند وآنکه بر اراده و خواسته های الهی هم فرمانروا هستند. بیشتر ِ اندیشمندان ِ ایرانی، که از منجلاب اسلامی سر برافراشته اند، همیشه، از آشگار ساختن ِ پسماندگی های خلافت های اسلامی، پرهیز کرده اند.
برای نمونه، اندیشمندان ایرانی بیشتر عارفان ِ خوشباور بوده اند، آنها احکام شریعت را با اندکی دگرگونی پذیرفته اند و اندکی هم نمایندگان ِ اسلام را، که با هر اندیشه ای در ستیز هستند، سرزنش کرده اند. ولی کمترین آنها خواهان ِ آزادی و آزادگی برای مردمان بوده اند. زیرا آنها آزادی ی انسان را در بندگی برای الله می پنداشته اند.
عارفان زشتی ها و پسماندگی های بینش ِ خود را همیشه به گونه ای خوش و دلپذیر بازگو کرده اند که مریدان ستم پذیر بشوند و از کوشندگی و دارامندی پرهیز کنند. عارفان از مهر سخن رانده اند، عدل ِ الهی را در خشم و در جهنم ِ الله توجیه کرده اند. آنها از انساندوستی دم زده اند، جهاد و غزوات ِ محمد و ذولفقار علی را ستوده اند.
آنها همه یِ الاهان و خدایان ِ دیگر را با الله همانی بخشیده اند، با این کردار ِ زیرکانه و سخن ِ دروغ، شمشیر ِ خشم اسلام را، که با “لا اله الا الله” همراه است، پوشانده اند و نیز همه ی الاهان و خدایان ِ دیگر را به نرمی نابود کرده اند.
برای این که بهتر به آلودگی های پندارهای اندیشمندان ایرانی پی ببریم بهتر است اندکی به اندیشه های عارفان ِ اسلامزده بپردازیم. زیرا پیشتازان عرفان در ایران توانسته اند زشتی ها و پسماندگی های اسلام را در پوشش هایی زیبا و تازه پنهان کنند. ولی هرگز نتوانسته اند که اندکی از پسماندگی ی احکام اسلامی بکاهند.
این عارفان به خوشباوران اسلامزده آرامش بخشیده اند و برای اسلامفروشان و مردمفریبان ِ دروغوند کشتزاری از از دروغ های شیرین ولی زهرآگین آفریده اند. از این روی سدها سال است، که بافته های مولوی را، از زبان خوشباوران، دینمداران، سیاست پیشگان، کشورداران و انسان ستیزان دیگر می نیوشیم و بدون سنجیدن بازگو می کنیم؛ ولی در همان پستی و پسماندگی های اسلامی جان می سپاریم.
این دیدگاه آمیخته ای از فرهنگ کُهن ایران، نگرش بودایی، بنداده های هندویی و بینش ِمردمان خاور دور است که عارفان ِ نیک اندیش همه را به نام کرامات و یافته های خود، به زهر ِ شریعت اسلام آمیخته، به خورد ِ خوشباوران ِ ساده پندار داده اند.
درونمایه ی بینش عرفانی چیزی به جز خودفریبی، خودستیزی، ستم پذیری و رویگرداندن از دیدن راستی و سازش کردن با ستمکاران و دروغوندان نیست. گرچه سراسر گفتار و سخنان عرفان دلچسپ و از اندرزهای ارزشمند لبریز هستند. ولی در درازای این 800 سال، که عارفان به روشنفکران ِ ایرانی پند آموخته اند، کمترین بهبودی در نگرش ِ کوتاه، کردار ِ زشت و رفتار ِ خشن ِ ایرانیان پدیدار شده است.
دگرسو با پندهای عارفانه، ایرانیان در بیهودگی تن پرورتر، خوشباورتر، کوراندیش تر، برده منش تر و با فرهنگ ِ ایران بیگانه تر شده اند. شاید برخی گمان می برند: کسانی که به زیارت گوری در قونیه می روند، روشن تر از کسانی می اندیشند که کربلا را زیارت می کنند. این گمان از کوتاهنگری و اسلامزدگی ی آنها است. زیرا گورپرستی، آدم پرستی، بُت پرستی، و از این نمونه کژپنداری ها، تنها در دیدگاهی تاریک همراه با ناآگاهی پدیدار می شوند.
عارفان سخنان خود را بیشتر در داستانهای به هم بافته ای از جانوران، پیامبران و نادیدنی هایی، که تنها در پندارهای کوتاه خردان جای دارند، به شیرینی بازگو کرده اند. آنها در نیندیشیدن، در خاموشی و در تنهایی به دانش، به دانایی، به بینایی و توانایی رسیده اند و نیازی به جویندگی و آزمون در بُنداه های هستی نداشته اند.
شوربختی در این است، از این همه کرامات و شیرین زبانی ها که هزار سال به گوش مسلمانان ایرانی خوانده اند تنها شیره ای تلخی، در پوششی مهرنما، در جان ِ ایرانیان فرو نشسته است. این اندیشمندان ِ مرید پرور پیوسته از نیروهای پنهان در درون ِ انسان سخن رانده و خودخدایی، انسان خدایی و خاکساری را اندازه ی سنجش نامیده اند.
آنها به کردار خوداندیشی را از انسان گرفته، فراورده های دانش را خوار شمرده، ناداری را ستوده و خودشان در دارامندی و تن پروری زیسته اند.
عارفان آن آدمی را سنجه می نهند که جدا از زندگی، جدا از خویشتن، جدا از میهن به ویژه جدا از این جهان باشد. آنها آدم را به عشق، به مهرورزیدن با معبودی ناپیدا پیوند می دهند که، در بُن ِ این رشته ، الله با همه ی خشم و کین و جهنمش دام گسترده است.
در هیچ کجای شریعت، به ویژه در هیچ آیه ای از قرآن، هرگز سخن، از عشق و آمیزش با الهی، نیامده است. زیرا الله با اراده خلق می کند نه با عشق، الله همسرشت آدم نیست، الله اندیشه نمی کند او همه چیز را بدون اندیشه خلق می کند. الله مکر و غضب دارد، او جابرانه جزا می دهد و ماهرانه بلا می فرستد. از این روی الله، در قرآن، غفور، غاضب، مکار، جبار و قهار نامیده شده است نه دلربا و عاشق نواز.
روشن نیست: این عارفان که در چله نشینی با الله همآغوش می شوند چگونه با او آمیزش می کنند که برای خوشباوران از کرامات ِ خود چنین لاف میزنند: ما خاک را به نظر کمیا کنیم. آنها خاک را با نگاهی به زر برمی گردانند ولی پیوسته با آزمندی چشم به دست ِ فریبخوردگانی دارند که به دیدار آنها می آیند.
تنها شگفتی، که در کردار ِ عارفان دیده می شود، این است: که این دارامندان ِ گداپیشه هزار سال است که پیوسته دروغ گفته اند و پیوسته از مریدانی خوشباور و بخشنده سرمایه اندوخته اند. شاید راز پیروزی آنها در این باشد که کسی تا کنون دل آن را نداشته یا نیازی نمی دیده است که به راستی به بینش ِ خواب آور ِ آنها برخورد کند. زیرا در حاکمیت ِ الله راستی یافت نمی شود.
این عارفان در پوشش افتادگی بر مریدان خدایی یافته و در پوشش بی نیازی و دکان ِ فقر از نیازهای مریدان زراندوزی کرده اند. کردار همه ی آنها و بازماندگان آنها به روشنی نشانگر آن هستند که اندیشه و دیدگاه آنها بر زیربنای دروغ روییده و بازده ی آن هم به جز زهر و دروغ چیزی نخواهد بود.
از آنجا که ریشه ی خرد در ایرانیان ِ اسلامزده خشکیده است. در بینش ِ سیاه ِ آنها نه تنها سخنان اندیشمندان ایرانی مانند فرودسی، خیام و حافظ آمیخته نمی شوند وآنکه اندرزهای بزرگان جهان هم نمی توانند اندکی از تاریکی ی دیدگاه ِ آنان بکاهند. خورشید هم نمی تواند به کوراندیشان بینایی بدهد.
این مسلمانان، که به زهر ِ اسلامزدگی بیمار هستند، شاهنامه ی فردوسی را در زورخانه، چهاربند های خیام را در میگساری و سروده های حافظ را برای فال گیری به کار می برند. افزون بر این اسلامزدگان سخنان بزرگان جهان را هم، مانند وردِ زبانهای کودکانه پیوسته رونویسی و بازگو می کنند، بدون آن که کمترین ریزه ای از شیره ای آن سخنان را در خود بگوارند.
شاید برخی از دموکرات ها، پندار ِ مرا، در پیرامون اسلامزدگان، ناسزا و ناروا بشمارند. ولی اگر آزاداندیشی به انبوه ِ سخنان ِ گوهرباری، که در نوشتارهای ایرانی گردآوری شده اند، بنگرد و روشنفکران ِ اسلامزده را بر گورهای کهنه، در دسته های خود زنی برای مردگان ِ هزارساله، در چرخیدن به دور حجرالاسود ببیند، بی گمان به نابخردی آنها گواهی خواهد داد. (این کوردلان به عصاکش نیاز دارند نه به چراغ)
سخنان گوهربار زمانی پُر ارزش خواهند بود که شنونده آنها را مزه مزه کند، آنها را بچشد و شیره ی آنها را در خود بگوارد. سخنانی زیبایی، که تنها در کتابها نوشته یا روی برگهای اینترنت روان شده اند، آهنگ های دلنوازی هستند که به آشفته دلان در نازندگی آرامش می بخشند.
بینش ِ اسلامزدگان به سنگهای فشرده ای مانند است که از سختی هیچ مایه یا رنگ دیگری را به خود نمی گیرد. بینش ِ آزادگان بسان ِ خاک ِ گلستان زاینده است که گل دانه ها را، در دل ِ خود، با آب و آفتاب می آمیزد و به آنها جان می بخشد.
ایرانیان به ژرفی آموخته اند که چگونه از راه دروغ به آرمان های خود دست یابند. آنها همیشه برآن بوده اند و اکنون هم برآن هستند، که بدون ژرف اندیشی، با دروغ از دروغی بگذرند یا آن را بپوشانند.
عارفان ایران نمونه ی روشنی از این گونه دروغوندان بوده اند. آنها الله را و محمد را، قرآن و شریعت را، خلفا و جهادگران را، غازیان و شمشیرکشان را در منجلاب دروغ به رنگهای بسیار زیبا و مهرافزا آمیخته اند و در جامهای الهی به کام اسلامزدگان ِِ خوشباور ریخته اند.
شوربختی در این جاست: این اندیشمندان اندرزهای فرهنگی را، که از عرفان برداشته، به رنگ و بوی اسلامی درآورده اند و با آنها خردگرایان را از خوداندیشی و آزاداندیشی باز داشته اند.
هر شارلاتانی می تواند سخنان عارفانه را، که در چندین لایه پیچیده شده اند، به گونه ای دلخواه برگرداند و از رهایی ی خرد ِ آزادگان، که در تنگنای شریعت ِ اسلام گرفتار است، پیشگیری کند.
برای نمونه: اگر در عرفان، سخن چنان رفته است که انسان خداست و با خدایان همسرشت است. این سخن چنین تفسیر می شود که خدا در دل هر انسانی است. روشن است که هر ایرانی نام ِ “خدا” را با “الله” یکی می پندارد و از این چرب زبانی چنین برداشت می کند که الله در دل اوست. از این کژپنداری او در بندهای بردگی، “در عبد الله بودن” سخت تر گرفتار می ماند و با همه ی ستم و رنجی، که از اسلام بر او وارد می شوند، بیشتر به الله عشق می ورزد.
به زبانی دیگر عارفان سیمای الله و محمد و دیگر رسول های را با چهره پوشی از دروغ آن چنان زیبا نگاشته اند که مسلمانان ِ خودفریفته نمی خواهند به چهره ی الله و نمایندگانش، که در قرآن نگاشته شده اند، بنگرند. این فریب خوردگان بیش از پیش به معبودی ناشناخته، که با الله همانی یافته است، عشق می ورزند. آنها از ترس ِ نیشخند ِ آزادگان، با بازیگری و ریاکاری، خود را آزاد و خشنود نشان می دهند و دیگران را هم در این دامگه گرفتار می سازند.
همه ی عارفان، بدون کم و کاست، برای فریب دادن ِ مریدان، وارستگی هایی دروغین داشته اند، هرگز کرامتی شگفت انگیز به جز دروغوندی نداشته اند. این ویژگی های فریبنده، تا به امروز، در مُرشدگرایان ِ خدایگونه دیده می شوند. مریدان که به مرشدی ایمان آورده اند باور دارند که مرشد به نیرویی ورای آدمهای زمینی آراسته است و از این شگفتی برای او بندگی می کنند.
آیا دیدگاه ِ این مریدان، با این همه دانش و آگاهی، که در این زمان در دسترس و در دیدرس ِ آنها گسترده هستند، تنگتر از دیدگاه ِ جهادگران ِ رسول الله نیست؟ آیا خرد این مریدان کوتاهتر از خرد ِ مسلمانان نیست؟ که آنها به شق القمر، به معراج، به حجرالاسود، به امام زمان و به شریعت اسلام ایمان آورده اند.
سخن از ستایش یا نکوهش سخنان ِ عارفانه نیست، سخن از واکُنش ِ شیفتگان یا پیروان این دیدگاه است. سخن از این است که این گفتارهای آرامبخش تا چه اندازه از بیداری و خردگرایی ی کسان پیش گیری کرده اند، کسانی که برای گُسستن از اسلام آمادگی داشته اند.
کردار و نوشتارهای مولوی، که او از اندک شمار ِ عارفان ِ اندیشمند است، نشانگر آن هستند که عارفان همه ی کوشش و اندیشه ی خود را، برای گنجاندن ِ نیکویی های فرهنگی در شریعت اسلام، به کار برده اند. شاید آنها به این گمان، که مسلمانان خوشرفتار خواهند شد، به پیوند زدن ِ داستان های مهرآمیز به الله و پیشوایان ِ دینی پرداخته اند.
عارفان هم، مانند برخی از نویسندگان دیگر، به انبار ِ داستان های پیشین دستبرد زده اند و آنها را به کژی برای الله، رسولان الله و امامان شیعه، با رشته های دروغ، دوباره بافته اند. آنها نه تنها به ریشه و انگیزه های ستمگری در اسلام نپرداخته اند وآنکه کشتارهای الله و کشتارهای نمایندگان او را، که در کتابهای دینی نگاشته شده اند، در ویژگی های عدل و حکمت ِ الهی توجیه کرده اند.
برای نمونه: مولوی با زیرکی احکام شریعت را، که بر پایه ی انسان ستیزی نهاده شده اند، زشت پوشی کرده و آنها را از نیازهای جامعه دانسته است. او پیوند ِ مهر در آدم را از بستگان در همیاری، از زندگی در همزیستی و از اندیشیدن در آزادگی بریده و همه را به معبودی ناپیدا پیوند زده است.
مولوی انگیزه های زندگی را در وارستگی و از خودبیگانه شدن، در رنج بردن و به الله عشق ورزیدن، در نادان بودن و ایمان داشتن، در خاکساری و عبادت کردن مرزبندی کرده است.
در همه سخنان گرانمایه و فریبنده ای که مولوی فرموده است چندان نشانی از میهن و میهن پروری دیده نمی شود. در جایی، که سخن از “حُب الوطن” رفته، آن سخن هم از زبان شیطان آمده است که او به زادگاه ِ آسمانی ی خود مهر می ورزد.
بی گمان فرآورده های مولوی می توانند، برای پژوهش و رَدیابی در بینش ِ پیشینیان، پُر ارزش باشند که تا کنون کمتر کسانی از این ارزش ها بهره برداری کرده اند. اگر بازده ی عرفان ِ مولوی را، در درازای 800 سال، بررسی کنیم خواهیم دانست که آمیزش به این سخنان ِ آرامبخش نه تنها در راه ِ بیداری و خودآگاهی ی جامعه سودبخش نبوده اند وآنکه آنها مردمان را بیشتر از راه بیداری به گمراهی و ناآگاهی کشانده اند.
گفتار مولوی تنها برای پنهان ساختن خشونت های اسلام و نشان دادن ِ انسان ستیزی در پوششی از مهربانی، برای فریب دادن ِ جهانیان و مایه زدن به پسماندگی های شریعت اسلام، بسیار سودبخش بوده اند.
دلباختگان، مریدان، فریبخوردگان، خوشباوران ایرانی هم با شعرخوانی و مولوی خوانی خوش مست می شوند و خود را هموند ِ عاشقان ِ جهان می پندارند.
افزون بر این برخی از پژوهشگران ِ ایرانی هم 800 سال است که به دنبال ناموجودی به نام “شمس تبریزی” می گردند و تا کنون سدها داستان و سرگذشت به دروغ برای او بافته اند. با وجود که خود مولوی می گوید،: شمس تبریزی آفریده ی پندار ِ اوست: تا خوشتر بتواند سّر دلبران را، از زبان او بازگو کند.
برای پژوهشگرانی، که با دروغبافی خو گرفته اند، بسیار آسان است که شمس ِ تبریزی ی مولوی و پیرمغان ِ حافظ را هم به دلخواه در پیکر هر کس، که خودشان دوست دارند، بریزند. همان گونه که آخوندها امام زمان را با ویژگی های الله، که نه زاییده شده و نه می زاید، از هیچ خلق کرده اند.
در زادگاه ِ این اندیشمندان ِ عارف، که با میهن خود ایران پیوندی مهرآمیز نداشته اند، پس از 800 سال، که آنها با بالهای عرفانی و به نیروی عشق به آسمان هفتم پرواز کرده اند و با صنم پیکران و زهره جبین ها هم بستر شده اند، هنوز آدمهایی را، که تا نیمه در گور کرده اند، با فریاد ِ الله اکبر سنگسار می کنند.
هنوز در محکمه ی دزدان ِ جهادگر دست های گرسنگانی را، که به پاره نانی دست برده اند، از پیکرشان جدا می سازند. هنوز در زندان های اسلامی، با شیوه های الهی، از جوانان، جان می گیرند. هنوز برای آزادگان و آزاداندیشان دارهای بلند برپا می کنند.
در سرزمین ِ خودباختگان، دختر بچه ها را می خرند و برای همخوابگی می فروشند. در سرزمین ِ عارفان، مردمی که خود را نادان می دانند، گوسپندوار، چوبدارانی را به امر خلیفه وِ برای ولایت فقیه انتخاب می کنند. در سر زمینی، که روشنفکرانش از خودفروشی و دروغوندی شرمسار نیستند، می توان پذیرفت:
عارفان زشتی های اسلامی در جامی زیبا به نرمی به کام ِ مسلمانان ریخته اند. آنها از سوزندگی ی آتش جهنم نکاسته اند وآنکه سوختن در جهنم را برای خوشباوران خوشآیند و سزاوار ِ عاشقان بی پروا کرده اند. آنها پیروان را به ستم پذیری، نه به پیکار با ستمگری، برانگیخته اند.
بینش ِ این مردمان که، پس از 800 سال عرفان، به این همه زشتی ها و پلیدی ها آلوده است، پس از این هم، با اندرزهای عارفانه، به پاکی و به راست منشی دگرگون نخواهد شد.