مردو آناهید

بخردان شرح نگون بختی ایران شنوید       نای نیکان و ستمکاری دزدان شنوید

مژده ی فروهر از دیدۀ  گریان  شنوید       بانگ نامردمی از ملک دلیران شنوید

شرح افسانه ی ایران به سخن نتوان  کرد

اشک از شمع فرو مرده روان نتوان کرد

آن زمان دادگری چشمۀ بیداران بود       افسر مهر و خرد جلوه گر دوران بود

بند خفت به  گریبان  ستمکاران بود       ماه و خورشید  نوازشگر  دلداران بود

کوروش آزادی جان را به جهان می نفروخت

آتش از سینه ی  دریا  شده اش  می افروخت

رسم نیکی به جهان شوکت دریاوش بود      راستی گوهر شبتاب و دلش آتش بود

ساز  رامشگر  مردم همه جا دلکش بود      ماه پیکان زده در بازوی آن آرش بود

تخت جمشید نشان از دل گسترده ی اوست

بیستون  دفتر  اشعار   پراکنده ی  اوست

آنچه آسودگی آرد هنر آغاز بساخت    درِ اندیشه ی خود را به خرد باز بساخت

ماه در یاری سیمرغِ به پرواز بساخت    نخبگانی همه زایید و سرافراز بساخت

آنکه از سنگ، گوهر ساخت جدا ایران بود

بند اندیشه ی خود  کرد رها  ایران  بود

پیشه و کار، نشان و هنر جمشید است    جشن نوروز سرآغاز ره خورشید است

فروهر بر چمنش مشک ختن پاشید است  دشتزارش به تن خاک روان بخشید است

به ستم، ارّه ی تازی، تن جمشید برید

مار از شانه  ی ضحاک روانش نوشید

مام ایران  به  دلش فرّ  فریدون  می  داشت    کاوه و گرز گران لشکر افزون می داشت

آنکه از کردۀ ضحاک دل از خون می داشت    مژدۀ فتح  و ظفر از مه گردون می داشت

آن  زمان داد  به  بی داد امان  می نسپرد

گوی چوگان  ز سواران  فلک در می برد

رنج ما با دم سیمرغ مداوا می شد    زالِ دلداده، دلش غرق تمنا می شد

خشم بیگانه اگر باز توانا می شد      رستم از بهر پداوند مهیا می شد

دیگه سیمرغ به همیاری ما پر نزند

تاج  بر تارک هر افسر مهتر نزند

ما همه  قصه ی دارا  و سکندر خوانیم     ننگ خود را به ستم بر سر دفتر خوانیم

شور بختی خود از پیک بد اختر خوانیم     دیده ی  تنگ  دلان  را مه  بهتر خوانیم

دفتر عشق که در کینه ی اسکندر سوخت

آنچه  زرتشت ز  آموزه ی  اختر   آموخت

آن زمان عرصه جولان زنان تنگ نبود      اشک، آغشته ی خونابه ی گلرنگ نبود

جز دل چنگ، خروشنده ی آهنگ نبود       همدلان را خبر از کینه و نیرنگ نبود

نیکی اندر به جهان مُرد ز بی داد عرب (***)

خنده در غنچه  بپژمُرد  ز بی داد عرب (***)

قصّه  از دور سرافرازی ایران نکنیم        مهر ایرج به وطن باز فروزان نکنیم

روی بر دیده ی گریان دلیران نکنیم    ننگ از کشتن مرغان غزل خوان نکنیم

راز بیچارگی مردم ایران این  است

دفتر رنج اسیران وطن سنگین است

سینه ی مهر به شمشیر خسان رنگین شد   خانه ی داد به سرهای جوان آزین شد

گوش آتشکده از بانگ اذان سنگین شد    هنر و راستی ی ناموران ننگین شد

مرد پیمان شکن  و دزد  به  بالا بنشست

بی خرد مرد حکومت شد و والا بنشست

خشم و بی دادگری شیوۀ اسلامی بود   عشق با بی هنری شیوۀ اسلامی بود

دزدی و پرده دری شیوۀ اسلامی بود   وحشت و دربدری شیوۀ اسلامی بود

شیوه ای پست  که ننگِ بشر آزاد  است

چشم آزاد دلان خیره به این بی داد است

تیغ تازی همه از خون جوان رنگین بود    خوی درندگی بی خردان ننگـین بود

زور ویرانگر این بی خبران سنگین بود    زُهره از شرم ز تاراج کنان غمگین بود

به ستم تیغ  فرومایه خردمند بکشت

بی هنر سخت ببالید و هنرمند بکشت

سینه از مهر تهی گشت و ز نفرت لبریز  جام فرهنگ بخشکید و ز خفت لبریز

توده از فهم گریزان و ز غفلت لبریز        چشم جمشید شد از اشک خجالت لبریز

کو خردمند که اندیشه کند در غم ما

گره ای  باز کند از دل  پُر ماتم  ما

هرچه ارزش عرب اندر نظر آورد بسوخت     خرمن دادِ بشر، گر گوهر آورد بسوخت  (***)

هر که از دفتر دانش خبر آورد بسوخت     آنکه از گلشن ایران هنر آورد بسوخت

جور اسلام به فرهنگ بیان نتوان کرد

آتش جهل  به افسانه نهان  نتوان کرد

قرنها دانش خود را به اسارت دادیم     آنچه کوشش بنمودیم به غارت دادیم

دل که از مهر بریدیم به نفرت دادیم      جزیه بر آل محمد به حقارت دادیم

وقت آنست که با گوهر خود یار شویم

پند نیکان  بپذ یریم و به  کردار شویم

ملک ایران نسپاریم به بد بار دگر      سر فرو می نگذاریم به گفتار دگر

تخم دانش بنشانیم به گلزار دگر            راه بیگانه ببندیم به کردار دگر

تکیه بر عهدِ  خر و زاهد و احمق نکنیم

” کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم”

مردو آناهید

*** ( پوزش: در این سروده کلمه ی ” عرب” به جای ” مجاهدین اسلام” به کار رفته است)

پاسخی بگذارید

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: