ز مادر همه مرگ را زاده ایم همه بنده ایم ارچه آزاده ایم
شاهرخ مسکوب
شاهرخ مسکوب و هومر آبرامیان در پاریس
در آن اولین سفرم به اروپا (1964) یک جلد شاهنامه بروخیم (داستان سیاوش) با خودم داشتم. در لندن به این بیت برخوردم:
زمادر همه مرگ را زاده ایم همه بنده ایم ارچه آزاده ایم
یادم هست که شعر زیر و زبرم کرد، از روشنی، درستی و سادگی، از ژرفای اندیشه و بداهت، از اینکه مثل نفس کشیدن و تپیدن قلب بدیهی و بی واسطه است، از سِحر سخن و حقیقت بی زمان، حقیقتی که در هرجا و هروقت صادق است، از حضور مرگ و زندگی پیوسته اش در ما، از اینکه مرگ را زندگی می کنیم، از فردوسی و از اینکه یک چنین شاعری بوده است، از چنین امکان و “شدنی”، از آزادی دربندگی و بنده بودن و آزادی را در اراده برگزیدن، از این پیوند نا گُسسته آزادی و بندگی، اسیر مرگ بودن، به آن آگاه بودن، آن را نپذیرفتن و تا نفی مرگ راندن و در همان حال به بیهودگی و بی ثمری این نفی و انکار واقف بودن و دانسته دست رد بر وقوف خود زدن، آگاهانه آگاهی خود را نپذیرفتن و به آن سوی زندگی و مرگ که معلوم نیست کجاست، به نا شناخته و ناممکن پریدن و . . . هزار چیز دیگر. از همه چیز حیرت می کردم و حیرت زده مجذوب و مشتاق در شعر بسر می بردم. شعر را نفس می کشیدم و در سینه حبس می کردم و به هزار توی رگ ها می فرستادم. روزها و روزها”بیت” در تنم جاری بود و آن را آبیاری می کرد و سرریز می شدم. نمی توانستم طاقت بیاورم. مانند برکه کوچکی پیاپی از این نهر زلال و زاینده و جوشنده سرریز می شدم. یادم هست که درآن بی تابی نامه یی به امیر امیرحسین جهانبگلو نوشتم. از کشف این بیت که ناگهان راهم را به سوی خودم باز کرد، مرا به من نشان داد، از شگفتی کلام و نمی دانم چه چیزهای دیگری نوشتم. ذوق زده از مرگ، از یافتنش درآغاز تولّد و در کنه زندگی و زیستنش در ما. حالا بیشتر از یک سال و نیم است که امیر مرده است. دیگر مرگ در او زندگی نمی کند، مرگ هم مرده است، آن مرگی که در هرتپش قلب یک ضربه می زد و در هرنفس دمی از هوای عدم را در وی می دمید، آن مرگِ سرشارِ خستگی ناپذیر که هرچه از ما کم می کرد به خود می افزود و آنقدر از هوای خودش پر می شد تا دیگر گنجایش نداشته باشد و مثل گلوله یی سنگین بیافتد یا درخواب مثل نفسی برنیامده درآخرِ راه محو شود و یا با تلاش و تقلاّ، با شکنجه ییبنیان کن خودش را بجَوَد تا تمام کند، مرگی که در خانه تن زنده ها می رقصد، عیش و نوش و بدمستی می کند یا پنهان و شرمزده، در سایه راه خودش را می پیماید و با کسی کاری ندارد. هرجور مرگی در امیر مرده است، آمده بود او را ببرد خودش هم رفتنی شد، وقتی که او را کشت دیگر جایی نداشت که بماند بی خانمان شد. ای مرگ بیچاره، آواره، ای کشته کرا کشتی. . . چه خوب جا خوش کرده بودی، در مغز استخوان رفیق من. خانه ات را خراب کردی و می خواستی آواره و خانه خراب نشوی! چه مهمان ناخوانده بی معرفتِ میزبان کشی، نمک خور نمک دان شکن و نمک به حرامی! مگر نه اینکه هر چیز برای مردن به دنیا می آید؟ برای مرگ؟ خُب، وقتی آن را کشتی، خودت هم رفته یی. یکی بر سرشاخ بُن می برید. . . زندگیت را با زندگی چیزها شروع می کنی اما زمان همه چیز را، تن و گوشت و پوست چیزها را که لانه و پناهگاه توست، همه را دگرگون و تو را آواره می کند، تو هم بازیچه زمانی و از گردش یکنواخت، خستگی ناپذیر، پیاپی و ابدی (مُضحک است، “همانگونی” است که بگوییم ابدیت ابدی است) آن در امان نیستی. تو فقط سپر بلایی، مترسکی هستی که زمان ترا به بر می کند، در جامه و هیأت تو، پشت صورتک همْشکل تو ظاهر می شود و بیشتر وقت ها، حتّی وقتی که منتظرش هستی، غافلگیرت می کند، انگار مثل صدای گلوله می ترکد و آسمان را منفجر می کند و به صخره های سینه کش کوه می خورد و واگوی آن در هوا موج می زند و دور می شود تا در بی نهایت غرق شود. شکارچی در کمین نشسته با چشم های تیزِ دوربین دار، صبر ایّوب دارد، نفس نمی کشد تا مبادا حیوان بیچاره را بِرَمانَد، فقط بو می گیرد و نگاه می کند و منتظر است.
بی گمان خواهد رسید، یک روز، زیر تیغ آفتاب، در تاریک روشنِ دم غروب، یا نه، در دل تاریکی شب می رسد، و ناگهان گلوله آتش می گیرد، خون فوّاره می زند و قوچ وحشی بی خیال با سینه ستبر، گردن افراشته، شاخ های پیچ در پیچ و پاهای گریزنده و تیز دو از بالای بلند پرتگاه به ته دره می افتد و مرگ که دانه اش را در تن او کاشته بود و سبز می کرد، آن هم در یک زمان با قلب و در قلب حیوان خاموش می شود. مرگ او رسیده و نرسیده، درآنی بسر می رسد. فقط زمان است که می ماند. درخانه یی بی سقف، بی در و پیکر جا گرفته ایم و در معرض باد و باران، سرمای برف و سوزش بی رحم آفتابیم. خاکستر زمان از بالا می ریزد، اندک اندک، نامحسوس، تا پنهانمان کند. به مرور دهور. «همه بنده ایم». پس آزادگی در کجاست؟ آزادگی، نه آزادی! چونکه آدمیزاد آزاد نیست. چونکه آزادی بدون حق انتخاب، بدون امکان انتخاب بی معنی است و آدم تولّد و مرگش (زمانش) را انتخاب نمی کند. مکانش را هم همینطور. او را مثل باری درجایی به زمین می گذارند. بودنش دست خودش نیست. وجود دارد چون به وجود آورده اندش. اراده و خواست او در آن نقشی نداشته. وجود او پیشین است و اراده پسین. در وجود، اراده و خواست پیدا می شود نه برعکس. آدم وجود دارد برای اینکه وجود دارد، چه بخواهد چه نخواهد. “آزادی” درسیاست چیز دیگری است، ولی آزادی وجودی-existential- وجود ندارد. آزادگی در وجود، در وجودِ بنده وار، دربند وجود، این هست، در آگاهی به بندگی همگانی از ماه و ستاره و آفتاب و مهتاب تا آدمیزاد و دد و دام، از اینکه همه آیندگانی رونده اند، همه اسیر و گرفتار زمانند، چیزی که درآنها نفس می کشد، مثل هوا در تار و پودشان می گذرد و آنرا می فرساید و می پژمرد تا ناچیز، تا هیچ شود. این آگاهی، این حقیقت را دیدن و دانستن و از درونِ آن برآمدن -مثل آفتابی که برای تماشای آسمان از دل دریا برون می آید- این آزادگی، علی رغم بندگی وجود دارد.
حالتی روانی، حقیقتی معنوی که دائم خود را از اسارت جهان، از لحظه های ناگزیر همه چیز و همه کس، از زمان و مکان پیوسته همگانی بیرون می کشد- اگرچه دائم در آن است، اگرچه می داند که «برون شدی» نیست، اگرچه می داند که بیهوده می کوشد، که تلاش تباه است و در نهایت به هیچ، به عدم می پیوندد. مثل سیاوش!:
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو گر دهد دست که دامن ز جهان در چینم
سر بر کشیدن و از حد خلق، از بلندی فرو دست، از قامت کوتاه و پست روح، سلیقه و آرمان های اخلاقی و آرزوهای روزمره آنها فراگذشتن، به حاشیه افتادن و بر کنار ماندن است. بیگانه شدن در اجتماع و غریب ماندن است: غریبه در شهر، خانه و کاشانه خود. آزادگی! آدم آزاده در وطن خود غریب و ناشناس است نه می شناسد و نه می شناسندش. مگر از روی شگفتی، مگر چون عنصری خارجی و ناساز، چیزی، موجودی، پدیده یی عجیب، دیوانه یی شاید عاقلْ نما. شاید! (عقلای مجانین) انگشت نمای خاص و عام. اگر چنین کسی بخواهد دامن از جهان در چیند؟ جهان را ناچیز انگارد، درجهان باشد و آن را به چیزی نگیرد، جایگاه، جامه، تنی را که در آن جا گرفته نفی کرده، از زمینی که برآن ایستاده گریخته و درعدم شتافته، به سوی بیرون از جهان، به آنسوترِ هستی چیزها! آنسوی بودنی ها کجاست به جز هیچ؟ آزادگی گریختن درعدم است؟ از مادر برای مرگ زاده شده ایم تا بسوی مرگ بشتابیم؟ این که همان بندگی است، آزادگی شتاب در بندگی است؟ چگونه می توان از این دور باطل، از دایره پیوسته گردنده رونده باز آینده ی همیشگی، از این تکرار پایان ناپذیر بیرون افتاد؟ این سامان استوار افلاکی را در هم ریخت و این سپهر سیّار را از رفتن باز داشت؟ یا خود را از این چرخ گردنده بیرون کشید و به آن سوی جهان رفت؟ آن سوی جهان کجاست؟ آنجا که زمان ایستاده و مرگ چون شکارچی از نفس افتاده خسته یی، بسیار خسته یی، به خواب رفته.
اگر همان طور که مولانا می پنداشت و در دیوان شمس و مثنوی آمده، عدم سرچشمه وجود بود، آن وقت گریختن در عدم پیوستن به سرچشمه بودنی ها، یکی شدن با گوهر زمان و اصل مکان بود. یا همانطور که عرفا می گویند وصل به حق، رسیدن به خدا بود. در «وحدت وجود». ما که چون تصویر آیینه بازتابی از هستی اوییم، نقش خود را- حتّا در زندگی- می توانیم از میانه برداریم تا همه او، «معشوق»، «دوست» شویم. به خدا برسیم. و خدا، بی زمان و همه زمان، هستی و نیستی، مکان و لامکان، «برتر از خیال و گمان و وهم و آنچه در وهم ناید» سرمدی است. پیوستن به چنین سرچشمه یا نمیدانم چه یی، پادشاه همه زمان ها و مکان ها بودن و هستی، هست و نیست را زیر پا داشتن، در وراء آزادگی، آزادی مطلق است. یکی شدن عشق و عاشق و معشوق! اما همه اینها «طفیل عشق» است، در خورد اندیشه، خیال اندیشنده مولانا و حافظ و . . . است نه استاد توس. در فکر او این آزادی محال است. این به اندیشه «محال اندیش» حافظ خطور می کند که «خیال حوصله بحر می پزد» و آگاه است که «قطره» یی بیش نیست و با برداشت خلاف اندیشی که از هستی دارد خود را – آدمی را- چون قطره یی به پهنای دریا و دریایی در دل قطره می بیند- و نمی بیند- همْ این هر دو هست و هم نیست. هستی و نیستیی توامان معشوق و عاشق، وصل و فراقی همزاد! اما فردوسی به اینها نمی اندیشید، چون تصوّری از این گونه در زمان او هنوز هستی نپذیرفته بود. باز هم“زمان” و “هستی” در زمان، در اندیشه او زمان به هیچ چیز- امان نمی دهد حتا به خود. زمان بیکران (اکرانه)، زمان کرانمند را در مغاک بی انتهای خود فرو می برد، زاده خود را می بلعد و هیچ می کند. زمان فردوسی خیّامی است. از پس سد هزار سال هم امید بردمیدنی نیست. حتا چون ساقه سبزه ناچیزی با عمر کوتاه یک روزه یی. زمان فردوسی حتا پس از مرگ هم رها نمی کند. وقتی سیاوشِ بهشتی را در خواب می بینند و از او می پرسند که در آن دنیا، در عالم ارواح چونی؟ پاسخ می دهد:
به زیر گل اندر هم می خوریم چه دانیم کاین باده تا کی خوریم؟
(چه بهشتی! گل و باده، زیبایی و سرخوشی، نه «شیر وعسل» خوردن و سوسمار) نمی داند این موهبت گل و باده تا کی دوام خواهد آورد، تا کی “زمان” دارد. نه او می داند و نه دیگری، “ندانیم”، هیچ کس نمی داند. چرخ زمانْ پس از مرگ، درفراسوی زمان نیز باز نمی ایستد. عمر آدم ها، چیزها، زندگی و مرگ و خوشبختی و بدبختی آنها، عمر بخت یا سرنوشت، عمر زندگی و مرگ ( از گفته سیاوش چنین بر می آید که گوئی مرگ هم بختی و عمری، زمانی از آنِ خود دارد)، زمان ویژه هریک را کسی نمی داند. راز زمان را کسی نمی داند. این چگونه چیزی است که پس از خود نیز هست. چه موجی است که دم بدم برمی خیزد و برنخاسته فرو می شکند و در همین شکستنِ خود برخاسته و برجای است. «زنده میرا» (چون ما)؟ هست و نیستی توأم؟ گذشته و آینده یی فشرده در اکنون؟ و اکنونی که تا می خواهد “باشد”، به وجود نیامده در گذشته و مرده است؟
مرگی، نبودنی مدام، نیستی پیوسته در جلوه هستی یا هستی نا پایدارِ هردم نیست شونده؟ آنات نیست شدن هستی؟ راز زمان را که می داند، و «دامی که نهاده و دانه یی که دارد»؟ و آن انبانه بخت ما که با او و در اوست و هر زمان چیزی، سعد و نحسی از آن بیرون می کشد و سرنوشت ما را زیر و رو می کند؟ که می داند، چه می دانیم؟ همه بنده ایم، بنده زمان و مرگی که در ذاتِ ذات، درگوهر اوست، مرگی که او پیوسته در فراگذشتن ازآنست، مدام آنرا پس پشت می نهد ولی ما نمی توانیم، نمی توانیم مرگِ خود را پشت سر بگذاریم. ما زمان نیستیم. بنده زمانیم، آمدن و بودن و رفتنمان به خواست نادانستنی اوست. پس آزادگی ما در این دوکرانه زمان، دراین کوتاهِ غمناکِ دلپذیر، درکجاست؟ چه چیز مرگ را تباه می کند، شدّت و سختی ناگوار و دردناک آن را هیچ و پوچ می کند؟
“نام”! چیزی بی نام و نشان، مبهم، کلی و همگانی، ارزشی که مثل هوا فضای روح را فرا گرفته و “اخلاق” در آن نفس می کشد، به آن زنده است و از برکت وجود آن رفتار می کند. توانایی “رفتار” یا “کردار” می یابد. برای “نام” است که پهلوانان بنا به ارزش های اخلاقی زندگی می کنند و می میرند، یا به پیشباز مرگ می شتابند. چون که زندگی بی “نام” به زیستن نمی ارزد و می ارزد که انسان برای “نام” بمیرد. نمی دانم کدام پهلوان و در کجاست که می گوید:
«به نام نکو گر بمیرم رواست مرا نام باید که تن مرگ راست»
تن مردنی است، اسیر زمان است و درنهایت مال اوست، همانطور که آورده، می بَردَش. اما نام را، نمی تواند. تن می رود و نام می ماند. از دام مرگ، از بندگی، از مرز زمان به بیرون می گریزد. سلاح زمان-مرگ- در او کارگر نیست، حتی اگر زمان ها بگذرد و نام از یاد کسان برود. چون که “نام” فقط ارزش اخلاقی عملی و کاربردی نیست که دامنه اثرش در رابطه با دیگران، در اجتماع و تاریخ باشد. فراتر از این، ارزشی متعالی، کیهانی و قدسی است. انسان بودن آدمی به “نام” است. “نام” نه به معنای اسمی که آدم ها را به آن می نامند- هرچند که آن هم مقدّس است، از آسمان می آید، به دشمن نباید گفت، دانستن آن خودْ گامی است در راه داشتن و به دست آوردن صاحب آن و . . . – بلکه به معنای آن حقیقت والایی که در آدمی است و او را از غریزه های پست، خشم و کین و کشتار، آز، و در یک کلمه فرومایگی دور می دارد، از درندگان و بهایم جدا می کند- یا امکان می دهد که جدا شود- و خود را بالا، بالاتر از فلک، سپهر و ستاره، به سوی آفریدگار بالا بکشد، بی آنکه از جاودانگی آنها برخوردار باشد. و این برآمدن و صعود دردناک بنده ایست که در جستجوی آزادگی چنگ در ستاره می زند، چون که آگاه است، خوب می داند که ستاره می ماند و او، مرگ شکارگر در انتظار پرواز اوست تا تیرش را در قلب شکار بنشاند. و با این همه بال می زند زیرامرگ تن او را خاک می کند ولی به “نام”، آنْ گوهری که معیار همه ارزش های دیگر است، به آن دست نمی یابد. هم سنجه، هم مجموعه و هم ذات ارزش ها و در نتیجه فراتر از اخلاق، نسبت به آن پیشین، امری هستی شناختی است. جسم «خور و خوابِ تنها» یکسره اسیر زمان و بنده اوست. چه از آن ما باشد و چه از آن دام و دد. اما انسان خردمندِ هوشیارِ فردوسی که از فلک برتر است، دارای دانایی و توانایی است، می داند، بر می گزیند، جوینده و یابنده “نام” است حتی به بهای مرگ و گاه این کمترین بهاست برای وجود داشتن به آیین جهان و جهانْ آفرین، نه فقط بودنی جسمانی، «تن اومند» و جاندار بلکه “بودنی” آزادتر از جسم و جان، درآن جای ناشناخته که انسان در راستی، درستی و سربلندی روان خود آن را می سازد، در نام، که چون برساخته روان، باورها یا ارزش هاست، همگانی و آسان نیست، مه آلود و نا روشن است و چون در جان نشست از کوه استوارتر است، مه آلود و نا روشن است، چون دیده نمی شود، چون چیزی نیست که آنجا، در برابر ایستاده باشد، «برابر ایستا» نیست، مثل روح بهار است که هنوز نیامده، ریشه طبیعت را تسخیر می کند تا روزی که سبز و آباد زیر چشم خورشید گسترده شود. آرزوی “نام” (ودلواپسی ننگ، “نام و ننگ”) نیز به همان شیوه است. چون روان پهلوان را تسخیرکرد، چون در جان او ریشه کرد، اراده و خواست، رفتار و اندیشه او را آن چنان که خود می خواهد، می سازد. اصلاً با اندیشه و کردار او یکی می شود، چون ملاک و ارزش ارزش هاست. مثل پول در روزگار ما که ارزش های دیگر، که خوبی و بدی و دوستی و دشمنی را می سازد، برای پول با هم دوست می شوند، دشمنی می ورزند، همدیگر را می کشند، که سیاست و جنگ، هنر و علم و ادبیات، موسیقی، نقاشی و مافیا را می آورد و می برد. در بعضی دانشگاه های امریکا نویسندگی درس می دهند -مثل جودو، کاراته- فن نوشتن رمان های پرفروشِ سوپر مارکتی، شغل پر در آمد نویسندگی. دور شدم. همانطور که امروز برای پول آسان جان خود را می دهیم، پهلوانان شاهنامه برای “نام” از مرگ حذر نمی کردند که هیچ، بلکه به پیشباز آن می رفتند تا سربلندی خود را، آنچه مردانگی، شرف و بزرگی نامیده می شد، از دست ندهند، تا به “ننگ” فرومایگان دچار نشوند. “نام جویی” از ترس مرگ نیرومند تر است. «جوان است و جویای نام آمدست» و برای همین درست و راست است و به همین سبب کشته می شود (چون دروغ را نمی شناسد، جز راست در خاطرش خطور نمی کند، پس دروغ هم نبرد را باور می کند) و پدری که در اندیشه برد و باخت است نه “نام”، فرزند کش!
«چنین گفت پیران که مردن به نام به ار زنده دشمن براو شادکام»
(عجب مردی است پیران!) جنگ بزنگاه نام و ننگ است، جایی که گره “زمان” همنبردان گشوده می شود. مرگ و زندگی؟ چگونگی ماندن یا رفتن است که به هستی، به زمانِ ویژه هرکسی، به عمر، معنا می دهد نه تداوم زمان به هر بهایی. برای همین مردانی خواست های دل و خوشی زیستن را وا می نهند تا “نام” خود را برآورند، اما در ساحتی فراتر از کامجویی، از شادنوشی و شادخواری و لذت سرشار زنده بودن، آنجا که مردی جویای معنای هستی خود است یا اراده می کند که به آن معنا بدهد، آنگاه “کام” او (همان گونه که گُستهم به بیژن می گوید) در زیستن و مردن به “نام” است، درآزادگی، چون که “بودن” و نبودن ما در زمان است بی خواستِ ما. اما چگونگی بودنِ ما، با سرفرازی یا سرافکندگی، به خواست خودِ ماست، زمان را به آن راه نیست. در اینجاست که اراده خود را بر زمان فرمانروا می کنیم، از بندگی او آزاد می شویم. بدینسان «چگونه مردن» به زندگی معنا می دهد یا آن را از هر معنایی تهی می کند. در جنگ، آنجا که مرگ رویارو ایستاده کمندش را تاب می دهد تا به گردن ما بیندازد. آنگاه در دو راهه نام و ننگ ناگزیر یکی را باید برگزید. اگر از مرگ- که سلاح زمان است- ترسیدیم خواست زمان برما فرمانرواست، اسیر اوییم، در زادن. و مردن بنده ایم. اما اگر نهراسیدیم و خطر کردیم اراده خود را بر زمانِ بنده پرور فرمانروا کرده و از بندگی رسته ایم. ولی جنگ بزنگاه زندگی و مرگ است. آنکه کشته می شود چگونه آزاد می شود؟ آزادی در مرگ؟ این که پیروزی زمان است. آزاده و آزادگی، نه آزاد و آزادی! زیرا همه ارزش ها، کمالِ انسان بودن در “نام بلند”، در بلندی نام متبلور می شود! همه آنچه که گوهر آدمی را می سازد و او را سزاوار انسانیت می کند، نه در پادشاهی و سروری است نه در زورمندی و جنگاوری و چیزهای دیگر از این دست، حتی در حماسه، به چیرگی بر دیگران نیست، به نام بلند به بلندی نام است که مایه سر بلندی، سرافرازی است. همه این اشاره ها به بالایی و بلندی و افراشتگی در سخن، نمودار اندیشه یی “فرازنده”، نمودار مفهومی متعالی است. نام که مردانگی مرد بسته به آنست برتر وفراتر می رود و براو پیروز می شود و تن و جانش را فرا میی گیرد تا آنجا که برای بزرگی و مردانگی از سر جان بگذرد تا به بلندی نام برکشیده شود و در پایگاهی بالاتر و بلندتر از «سیاهی لشکر» نام بلند را، که دیگر مفهومی مجرد است و ای بسا با مرگ ملازمه دارد و چون همزاد مرگ است، نافی واقعیت و جهان است، تا این “نام” را پاس دارد.
پهلوانی در نفی واقعیت و جهان نیست بلکه به عکس، کامرانی تن و جان درجهان است. اما طلب نامْ خود کام کام هاست تا آنجا که منوچهرِ پادشاه کام خویش به خاک می افکند، تا «برکشد نام خویش» و نام آوری او در خونخواهی ایرج است که بیدادگرانه کشته شد و کشندگانْ، “داد” را که آیین گردش کیهان و رستگاری آدمی است تباه کردند. پس برکشیدن نام-حتی به بهای مرگ- نفی هستی خود است به سود جهانی به آیین، نه انکار و نفی جهان. پس مرگی که همزاد ی است نفی زمان خود- عمر- است برای پیروزی بر زمان خود تا عمر را به هیچ و پوچ نگذرانده باشیم، تا بیهوده نبوده و بیهوده نمانده باشیم، تا نام خودرا برکشیده و از فراز سرهمگنان و همانندان و دیگران به آن سوتر از زمان خود پرواز داده باشیم!
همان نام باید که ماند بلند چومرگ افکند سوی ما بر کمند
که کس درجهان جاودانه نماند به گیتی به ما جز فسانه نماند
پس چون رفتیم جز “نام” چیزی نمی ماند و نام افسانه یی بیش نیست. نامی و افسانه یی، برای همین که آزاد نیستیم- نه در زندگی روزانه، درگفتار و کردار و رفتار، و نه در هستی زمانمند- به “آزادگی”، به آزادی نفسانی، آزادی روح دل بسته ایم. از آزادی که نیست، و نبود آن نه به خواست ماست و نه در اختیار ما، به تعالی آن- آزادی روان، آزادگی- پناه برده ایم، آن هم از راه برکشیدن و ماندگار کردن نام بلند که پس از ما به گیتی چون افسانه یی بماند. افسانه نام. بر گذشتن، از فراز سر نیستی به آن سوی مرز یا حصار زمان پریدن– “نمردن” و زنده بودن در نام- افسانه است. به یاری نام مرگ را پس پشت می نهیم، به یاری افسانه! اما همین افسانه چون مانند ستاره راهنما و هدفی پس از مرگ در اکنونِ ما، در زندگی حضور دارد رفتار و کردار ما را شکل می دهد و راه را به ما می نماید، و چون به همه این کارها تواناست در آدمی بدل به حقیقت، (واقعیتی نفسانی) می شود و وجود او را تسخیر می کند، او را از ترس که برادر مرگ است، از ابتذال «مشتی فرومایه» بیرون می کشد. “افسانه” بر واقعیت موجود، بر دنیای مرد پیروز می شود، مرد و زن! همین پیروزی افسانه بر واقعیت، بر جسم و جان را در تهمینه می بینم که «به کردار افسانه از هرکسی» داستان رستم را بسیار شنیده و بر او عاشق شده، (و چه عشق بنیان کنی که بی هراس از نام و ننگ و رسم و آیینِ سخت ریشه، جان عاشقِ بی خویشتن را به آتش کشید)، عاشقی از داستان ها و افسانه های شنیده. مگر شاهنامه خود افسانه زنده کردن مردگان نیست؟ (زندگی مردگان و زیستن آنها در ما و زندگی یافتن ما در پرتو هستی آنها، آنها را حس کردن، در آنها و به آنها اندیشیدن و به خود باز آمدن!)
«چو عیسی من این مردگان را تمام سراسر همه زنده کردم به نام». (شعر را درست به خاطر دارم؟)
زنده کردن مردگان و از این راه (و از برکت سخن) خودْ زندگی دیگر یافتن وگفتن که «نمیرم از این پس که زنده ام». به یاریی سخن مردگان را به نام زنده کردن و «از این پس» خود نمردن، پس از یک زمانی مرگ را انکار کردن و خود را از گردش ناگزیر آن برون افکندن و از بندگی آن رهیدن در تن، نیست شدن و درجانِ آزاده گریختن و به “نام” در سخن ماندن، چه نام را به یاری سخن می توان نامید.