نقد خود کردن با تکیه بر داستان اویدیپوس
نقد خود کردن، زنگار جان را از آینه درون می زداید، جان ما بلورین میشود و زلال.
از نقِد خود گریختن، زنگار درون را پروردن است و در تیرگی فرورفتن.
« هلمند اربابی»
هرآیینه آنانیکه دلاورانه به خویش می نگرند و بر کردار خویش آگاهانه، و با چشمانی گشوده می پژوهند, مَنِشی بزرگ و ستودنی دارند. آنانکه بدور از این توانمندی اند پیوسته باری را بردوش می کشند که هرچه زمان برآن میگذرد سنگین تر می شود و خویشتن شان به زیر آن خُرد.
بسیاری از ما داستان اویدیپوس Oedipus یا اودیپ را خوانده ایم و یا شنیده ایم. اویدیپوس شاهزاده یی یونانی است از دولت-شهر تبس که با سرانجامی بسیار تلخ و دردناک به دام سرنوشت گرفتار می شود. داستان این مرد برای همه زمانها و همه مردم خواندنی و اندرز است. با آنکه او هیچ نقشی در آفرینش بدبختی برای مردم خویش نداشت, زیراکه او خود قربانی سرنوشت بود، ولی با ستمِ سرنوشت دلاورانه رزمید.
می خواهم داستان اویدیپوس را به زمان اکنون خودمان پیوند بزنم زیرا که این داستان دستکم مرا سخت دگرگون کرده و هر روز با این در گیرم و هیچ رهایم نمی کند. بارها این داستان را در گفتارهایم آورده ام و در بسیاری جاها از مردم پوزش خواسته ام اگرچه در هنگام انقلاب جوانی خام بودم و بیش از 20 سال بر من نرفته بود. این داستان باید با تک تک ما راه رود و همواره چراغ بیداری دئنا (وجدان) مان باشد. سخنم را نخست با فشرده یی از خود داستان می آغازم زیرا که می پندارم شاید همه با این داستان آشنا نباشند.
فشرده داستان
پیشگویان-کاهنان به لایپوس شاه تبس می گویند که در آینده پسری خواهد داشت که برای کشور تباهی می آورد، پدر را می کشد و با مادر همخوابه میشود (می آمیزد)، چیزی که شوند (دلیل) تباهی کشور خواهد شد. شاه و شهبانو بسیار ترسیده، از خویش می پرسند که چه سان از این آفت برهند. باری، پسر زاده و پدر برآن می شود تا پسر را از میان بردارد. شاه او را به نگهبانی می سپارد تا نابودش کند. نگهبان دل بر او می سوزد و او را به چوپانی میسپارد. شاهزاده نوزاد سپس از (شهر- کشور City-state ) یگری سر بر می آورد. در آن کشور که شهبانویش پسر نمی زایید به مردم می گویند که شهبانو پسر زاییده است. اویدیپوس پسر شاه و جانشین او می گردد. پس از چندی شاهِ این «شهر- کشور» نیز میمرد و او خود شاه می شود.
در دنباله ی آن، خوانش های چندی از روند داستان است که در اینجا نیازی به پرداخت همه گونه های آن نیست. برپایه یکی از خوانش ها، در جنگی که اویدیپوس نا دانسته با کشور پیشین خود می کند پدرش لایپوس را می کشد، بی آنکه بداند که شاه کشته پدرش بوده است، و او شاهِ پیروز در نبرد، شوهر شهبانوی کشور (مادرش) می شود. از این زناشویی سه فرزند زاده میشوند. پس از چندی همچنانکه پیشگویان گفته بودند کشور در تباهی فرو میرود. کاهنان در بازنگری نیز می بینند که شاه این کشور پدرش را کشته و با مادرش درآمیخته است.
شگفتی همه را فرا میگیرد, زیرا که این شاه از کشوری دیگر آمده است و نمی تواند پسر شاه و شهبانویشان باشد. سرانجام پس از پژوهش بسیار، اویدیپوس نیز در می یابد که پیشگویی کاهنان درست است. اویدیپوس بر می آشوبد و سخت دچار رنج دئنا (وجدان) میشود. او می گوید از آنجاییکه من تباهی بر مردم خویش آورده ام، دیگر شایسته نیستم که بر این مردم فرمان برانم. از سوی دیگر، می گوید که دیگر توان دیدن اینهمه تباهی را که بر مردم می رود ندارد. فرمان میدهد تا چشمانش را در آورند. کسانی که پیرامون اویدیپوس بودند به او می گویند که تو بیگناهی، زیرا تو نبودی که چنین میخواستی، تو هیچ نمیدانستی، بلکه این خواسته سرنوشت بوده است.
باری، اویدیپوس می توانست خویش را با این سخنان بفریبد، اولی دئنا (وجدان) در او بسیار تواناتر از این بود که بتواند بسادگی از آن بگریزد. او می گوید که این چشمان توانِ دیدن و دانستن درست را ندارند. سپس می افزاید, چشمی که توان دیدن راستین را نداشته باشد مرا به چه کار آید. بر افروخته و خشماگین می گوید چشمی که نتوانست یاریم کند تا مادرم را بشناسم باید به دور افکند. بدنبال آن می گوید که چشمانش را نمی خواهد زیرا دوست نمیدارد تا بیش از این اندوه مردم را ببیند.
با آنکه بسیاری کوشیدند تا او را از این کار باز دارند و پای فشردند تا همه گناه را به گردن سرنوشت و نیروهای دیدنی و نا دیدنی بیاندازند و یا اینکه دیگران را گناهکار بدانند، سخت بر سخن و فرمانش پای ورزید، تا چشمانش را در آوردند.
از سوی دیگر، بیچاره مادر، شهبانوی سیه بخت، که او نیز زندانی و قربانی سرنوشت بود در همان دم که شنید که مردی که با او خوابیده و از این کار فرزندانی را زاده است فرزند و زاده خود او است، خود جانش را در دَم گرفت. شهبانوی مادر- همسر، رنج چند گانه می کشید. رنج دئنا (وجدان) از یک سوی او را از درون فرو می شکاند که چرا برای مردمش اینهمه ویرانی آفریده است. از سوی دیگر چه دشوار بود که بپذیرد که آن مرد، به سخنی بهتر آن شوه، براستی زاده خود او بوده است. افزون بر همه اینها، سرزنش دیگران که سخت با گناه آمیخته میشود.
پیامِ داستان اویدیپوس، روان در همه زمان هاست و برای همه مردم در همه جای گیتی. زلالیِ درونِ که سد البته برآمده از نقد پیوسته و آگاهانه از خود است بر انسان روا نمیدارد که به سادگی از زیر بار خویشکاری (مسئولیت) شانه بدر برد. قهرمان داستان، زیر بار سنگین رنج دئنا (وجدان) تاب نیاورد و فرو شکست. نابینا با چشمانی آخته از سر، راهی دشت و بیابان شد تا خوراک و شکار درندگان شود، تا کیفر گناهی را که خود در پیدایش آن بهره یی نداشته است، ببیند.
همچنانکه گفتم, پیام اویدیپوس از آنِ همه مردم و برای همه زمان هاست. امروز هر یکی از ما باید که خود را در آینه درون چون یک اویدیپوس ببیند و چون او بیاندیشد. البته این دشوار است و از سویی نادرست، اگر چشمان مان را در آوریم تا سختی و رنج مردم را نبینیم و به کوه و دشت و بیابان شویم و شکار درندگان و خوراک کِرم. بلکه باید ماند و تاوان پرداخت. تاوان کاری که ما کردیم باید کوشش پیوسته و پایدارمان باشد. کوششی باشد که برآمده از نقد دانشورانه و سازنده از خویش و از دیگران. کوششی باشد تا هرآنچه تباهی بر مردم رفته باز بسازیم و خوشیختی مردم مان را باز آفرینیم.
مردم براستی حق دارند که رهبران سیاسی و فرهنگی شان را بر گزینند و نیز پس از زمانی آنان را بردارند و کسانی دیگر جایشان بنشانند. مردم ایران نیز می توانستند چنین کنند. به سخن دیگر حق شان بود که رژیم پهلوی را بردارند و رژیم دلخواه شان را بر گزینند. ما هنگامیکه رژیمی را بر میداریم باید جانشین بهتری برایش داشته باشیم. برداشتن سامانه سیاسی توان و سرمایه کلانی می خواهد تا این جابجایی رخ دهد. پس اگر می خواهیم دست به چنین کاری بزنیم باید بسیار اندیشیده و گزینه شایسته ای برایش داشته باشیم و گرنه کاری است ویرانگر.
در دگرگونیهای سیاسی دستهای بسیار در کارند، دستهای بیرونی و درونی. سخن من اکنون درباره دستهای درونی و خود مردم است که تا کجا باید بیدار یا هوشیار می بودند. پیداست که اگر ما از توان و هوش و دانش بالایی برخوردار باشیم، دستهای بیرونی توان کمتری خواهند داشت تا در بازیهای سیاسی کشورمان دست بیازند. آنچه در ایران در نزدیک به چهل سال پیش رخ داد و فروپاشی رژیم پهلوی را در پی داشت باید ژرف باز نگریسته شود بی آنکه بکوشیم تا در دام، نگاه بد آمدن و یا خوش آمد، بیافتیم. بازنگری باید برپایه های دانش و بدور از پیورزی (تعصب) باشد و البته دلسوزانه و خویشکارانه.
بر پایه نگاه من، ایرانیان بمانند دیگر مردم جهان حق داشتند که با رژیم بر سرکار برخورد نقد گرانه داشته باشند و از دولت شان بخواهند تا به خواسته هایشان پاسخ دهد. این حق را نباید از مردم گرفت زیرا بیاری این حق پیوند میان مردم و دولت پیوندی سازنده و دو سویه است و مردم در این راستا آزموده و پرورده میشوند. سخن من روی اعتراض مردم به رژیم شاه نیست بلکه سخنم روی چگونگی آن است و اینکه چه گزینه یی را مردم در آن زمان باید میداشتند. پس به گزینه و چگونگی اعتراض باید ژرف پرداخت، دو پرسمانی که تاکنون بدان اندک پرداخته اند.
در این نوشتار، اکنون تنها به پرسمان گزینه می پردازم. گزینه یی که سرانجام از دل شورش مردم برخاست، خمینی و رژیم اسلامی بود. مردم ما باید پیش از آنکه دست به جایگزینی می زدند به گزینه آن نیک می اندیشیدند. در آن زمان گزینه شناخته شده یا ساخته شده خمینی بود,، کسی که در 14 سال پیش از آن با شاه بر سر رفرمهای اجتماعی و فرهنگیش درستیزیده بود. رفرمهایی که امروز برای ما یک آرزو شده. پیام بسیار روشن این است که مردم ما زمانی که می خواستند شاه را بردارند باید میدانستند که جانشین شاه، کسی است که با او برسر کارهای ارزشمندش می جنگیده. همه آنچه را که خمینی در گفتار خویش داشت بر روی رفرم های بسیار سودمند شاه بود که مردم در آن هنگام سخت بدانها نیاز داشتند.
خمینی در آنزمان برای لایه های سیاسی و روشنفکری چهره ناشناخته یی نبود. از سوی دیگر، با سوادان کشور می باید می دانستند که رژیم های دینی همواره در تاریخ برای مردم تباهی آورده اند. زبان خمینی و خواسته های او بسیار روشن بود. پرسش بسیار تلخ این است که چرا مردم شاه را بر میدارند و جای او کسی را می گذارند که فرسنگها از توانمندی شاه و تمدن بدور است. مردم باید کسی بسیار بهتر از شاه را بر می گزیدند. حتا نه کسی بمانند شاه، بلکه بسیار بهتر از او، زیرا جابجایی ها بسیار پرهزینه است. ما هنگامیکه می خواهیم اینهمه هزینه بپردازیم باید گزینه بسیار بهتری داشته باشیم و گرنه این نادانی و خود سوزی است که کسی را بیاوریم که فرسنگها دور از خواسته های راستین زمان و مردم باشد.
امروز باید همه ما با خود نقد سازنده داشته باشیم. نقد از خود کردن نشان دلاوری است و توانمندی, نه نشان ناتوانی و زبونی. نقد از خود کردن نشان از راستگویی و راستکرداری است. در زمین سیاست رو راست بودن با مردم یک پایه است. بزرگان در تاریخ پیوسته کاستیهایی داشته اند. آنانکه خود را در آیینه نقد دیده اند زود رَسته اند و اندام بر کشیده اند. آنانکه کوشیدند تا سرپوشی بر کاستیها نهند هم خویش را به زنجیر کشیدند و هم دیگرانی که در پیوند نزدیک با آنها بودند به گمراهی بردند. پس از نقد نهراسیم که اگرچه تلخ است ولی براستی چون داروی تلخی است برای درمان.
بانو هما ناطق و شمار دیگری از اندیشمندان کشور دلاورانه نقد خویش کردند و از پریشان گوییهای دیگران نهراسیدند. آنان از خویش یادگاری خوش برجای گذاشتند. تلخا اگر ما این توان را بکار نگیرم و از زنجیرهای ویرانگر خودخواهی نرهیم. همچنین میدانم که شماری دلاورانه به گذشته خویش می نگرند و در آینه, نقد خویش می کنند.
میدانم که شماری از مردم با سینه و جانی پاک و با دلی مهربان همه زندگی شان را در این راه نهاده اند تا میهنی را که براستی به چنگال اهریمن افتاده است، یا به سخنی درست تر میهنی را که خود به چنگال اهریمن افکنده اند، برهانند. اگرچه شمار آنان اندک است اما در این بیابان و خشکار بر این جانهای شیفته و مهربان باید درود گفت و آنان را ستایید.
امروز ما باید زبان روز را بدرستی بدانیم و نیاز زمان را نیک بشناسیم. امروز بیشتر از هر زمان دیگری مردم ایران در پریشانی و پراکندگی اند. روانشناسی و زبان امروز آن است که از پراکندگی به پرهیزیم و به همگرایی روی آوریم. آنانیکه خوشبختی مردم را نمی خواهند پیوسته بر کوس پریشانی و پراکندگی می کوبند و تلخا و دردا، چه خوب این نواخت ناخوشایند اکنون ساز روزگارمان شده است. ما اکنون آگاهانه و نیک اندیشده باید به سوی یکدیگر برویم و همگرایی را بر درفش مان بنگاریم و خود را با ابزار همگرایی بیاراییم. اکنون اندیشه همگرایی بازدارنده بدخواهان کشورماست.
هلمند اربابی