” مِگیلت استر Megillat Esther ” و جشن پوریم
هومر آبرامیان
« پوریم » نام یکی از کُهنترین جشنهای یهودی است که بیش از همه ی دیگر جشن های دینی، آتش یک دشمنی بی پایه را میان دو ملت کهنسال ایران و اسراییل بر افروخته و زبانه های آسمان سایش را هر روز فروزانتر کرده است.
این جشن که نه بُنیاد دینی درست، و نه بُنیاد تاریخی شایان پذیرش دارد، ابزاری شده است در دست سیاست پیشگان بد کُنش تا بدستاویز آن، هر گاه که خواستند آتش دشمنی های خانمان بر انداز را میان دوستان دیرین بر افروزند و آنان را بجان هم بیاندازند!. چنانچه نایان یاهو نخست وزیر اسراییل، در روز سوم ماه مارس سال 2015 در سخنرانی خود در کنگره ی آمریکا، جشن « پوریم» را پیایند دشمنی دیرینه ی ایرانیان با مردم اسراییل شمرد و در فرازی از سخنان خود گفت:
«… ما ملت کهنی هستیم. طی تاریخ ۴۰۰۰ ساله مان، بسیاری همواره سعی کرده اند مردم یهودی را از بین ببرند. فردا شب [۱۲ اسفند، ۴ مارس 2015] به مناسبت تعطیلات یهودی پوریم، کتاب استر را خواهیم خواند. ما درباره یک نایب السلطنه قدرتمند پارسی به نام هامان می خوانیم که دسیسه چینی کرده بود تا ملت یهود را حدود ۲۵۰۰ سال پیش نابود کند!. اما یک زن شجاع یهودی، ملکه استر، این دسیسه را فاش کرد و به یهودیان این فرصت را داد تا آنها بتوانند از خودشان در مقابل دشمنانشان! دفاع کنند!. این دسیسه خنثی شد. مردم ما نجات یافتند!..»
این نخستین بار نبود که ناتان یاهو برای افروختن آتش یک دشمنی بد شگون میان دو ملت کهنسال ایران و اسراییل، به یک افسانه ی بی پایه چنگ می زد، سه سال پیش از آن نیز ( در روز ششم مارچ سال 2012 میلادی) در دیدار با رییس جمهور آمریکا، نسخه یی از « مِگیلَت استرMegillat Esther » را به نشان دشمنی دیرینه ی ایرانیان با مردم اسراییل، به اوباما ارمغان داد و با این شیوه ی نا مردمی، پُلهای دوستی میان دو ملت کهنسال ایران و اسراییل را به آتش کشید.
افسانه ی « استر» ( به انگلیسی Esther به عبری אֶסְתֵּר ) اگر چه امروزه در « کتاب مقدس» جا خوش کرده ، ولی هیچ پیوندی با { تورا Torah } نامه ی دینی یهودیان ندارد.
توْرات (با گویش عبری توراه به عبری: תּוֹרָה) نخستین بخش از نامه ی کلان دیگری بنام تَنَخ ( به انگلیسی Tanakh به عبری תַּנַ”ךְ ) است. دو بخش دیگر: یکی نوییم (به عبری: נביאים) بچم نامه های انبیاء و دیگری کتوویم ( به عبری כתובים) بچم نوشتارها یا مکتوبات هستند.
تورات از پنج نَسک گوناگون فراهم گشته است، از همین رو آن را « اسفار پنچ گانه » یا « نامه های پنج گانه ی موسی » نیز می گویند.
این پنج بخش بدینگونه شیرازه بندی شده اند:
- پیدایش – به انگلیسی Genesis به عبری برشیت בראשית
- خروج – به انگلیسی Exodusبه عبری شموت שמות
- لاویان – به انگلیسی Leviticus به عبری وییقرا ויקרא
- اعداد – به انگلیسی Numbers به عبری بمدیبار במדבר
- تثنیه – به انگلیسی Deuteronomy به عبری دواریم דברים
در یازده فرگرد نخست از سِفر پیدایش، با چگونگی پدیداری و سامان بخشی جهان، و پیوند میان هستی و هستی بخش {در هستی شناسی یهود }آشنا می شویم . در سی و نه فرگرد دیگر از سفر پیدایش، سخن بر سر چرایی و چگونگی پیمان یهوه خدای اسراییل با ابراهیم و اسحق و یعقوب (پدران اسراییل) و دودمانهای آنها در میان است.
چهار نامه ی دیگر:{ خروج- لاویان- اعداد- تثنیه} کار نامه ی موسی- چگونگی برون رفت بنی اسراییل از مصر – رُخدادهای نیک و بد در میانه ی راه تا رسیدن به کنعان – شریعت گذاری و درگذشت موسی را گزارش می کنند.
گرانیگاه این چهار نامه همان شریعت است که با 613 فرمان این بکن آن نکن، این بخور آن نخور، این بکش آن نکش، زندگی روزمره ی یهودیان را برنامه ریزی و سازماندهی می کند. همه ی این 613 فرمان همانهایی هستند که سپس تر در مدینه گرانیگاه و شریعت اسلام شدند.
چیدمان دیگر بخشهای کتاب مقدس بدینگونه است:
صحیفۀ یوشع ابن نون- کتاب داوران – کتاب روت – کتاب سموئیل نبّی (در دو بخش) – کتاب پادشاهان (در دو بخش) – کتاب تواریخ ایّام (در دو بخش) – کتاب عِزرا – کتاب نَحَمیا – کتاب اِستَر –– کتاب ایوب – مزامیر داود- امثال سلیمان- کتاب جامعِه سلیمان- غزل غزلهای سلیمان – صحیفۀ اشعیاء نبّی – صحیفۀ ارمیاء نبّی – کتاب مراثی ارمیاء نبّی – صحیفۀ حزقیال نبّی – صحیفۀ دانیال نبّی – صحیفۀ هوشَع نبّی – صحیفۀ یوییل نبّی – صحیفۀ عاموس نبّی – صحیفۀ عُوبَدیاء نبّی- صحیفۀ یونس نبّی – صحیفۀ میکاء نبّی – صحیفۀ ناحوم نبّی – صحیفۀ حَبَقُوق نبّی – صحیفۀ صَفَنیاء نبّی – صحیفۀ حَجَّیء نبّی – صحیفۀ زَکریا نبّی- صحیفۀ ملاکی نبّی .
کتاب استر، بخشی از کتویم ( مکتوبات) است و مانند بسیاری از دیگر بخشهای نام برده ی بالا کمترین ارزش دینی یا تاریخی ندارد.
بهره گیری از چنین افسانه های بی بُنیاد برای پدید آوردن تنشهای بد شگون میان ملت های دوست، کاری بس نا ستودنی، و نشان فرومایگی و نامردمی برخی از سیاستکاران بد کُنش و دین کاران خدا فروش است.
پیش از پرداختن به داستان استر، برای نشان دادن بی پایگی اینگونه نوشته ها، به فرازهایی از صحیفۀ یوشع و غزل غزلهای سلیمان و سِفر اعداد نگاه می کنیم تا دانسته بشود که در اینگونه نامه های دینی با چگونه ارزشهایی رو برو هستیم:
صَحیفه یَوشَع از بیست و چهار فرگرد فراهم گشته است. دوازده فرگرد نخست، گزارش چگونگی گشودن شهرهایی است که برسر راه بنی اسراییل تارسیدن به سرزمین موعود(به انگلیسی Promised Land به عبری הארץ המובטחת ) بودند.
در این بخش از صحیفۀ یوشع گزارش کشتارهای بزرگی را می خوانیم که بنی اسراییل به نیروی 600 هزار مرد جنگی و (هول و قوۀ الهی!) انجام دادند و همه ی زیسمندانی را که کاری به کار یهوه صبایوت و قوم برگزیده ی او نداشتند از سر راه خود برداشتند!.. دوازده فرگرد دیگر، گزارش بخش کردن زمینهای کشته شدگان میان تبارهای دوازه گانه ی اسراییل است. به فرازی از این نامه نگاه می کنیم:
«… و واقع شد بعد از وفات موسی خداوند یوشع بن نون خادم موسی را خطاب کرده گفت* موسی بندۀ من وفات یافته است پس الان برخیز و از این اُردُن عبور کُن، تو و تمامی این قوم بزمینی که من به بنی اسراییل می دهم * هر جائیکه کف پای شما گذارده شود بشما خواهم داد چنانکه بموسی گفتم!!.. از این صحرا و این لُبنان تا نَهر بزرگ یعنی نهرِ فُرات تمامی زمین حِتّیان و تا دریای بزرگ بطرف مغربِ آفتاب حدود شما خواهد بود* هیچکس را در تمامی ایام عُمرت یارای مقاومت با تو نخواهد بود. چنانچه با موسی بودم با تو خواهم بود. ترا مُهمَل نخواهم گذاشت و ترک نخواهم کرد* قوی و دلیرباش زیرا تو این قوم را متصرف زمینی که برای پدران ایشان قسم خوردم که بایشان بدهم خواهی ساخت* فقط قوی و بسیار دلیر باش تا بر حَسب تمامی شریعتی که بندۀ من موسی ترا امر کرده است متوجه شده عمل نمایی * زنهار از آن بطرف راست یا چپ تجاوز َنما تا هر جاییکه رَوی کامیاب شوی…»
باب اول
و چون ایشان (مردمی کوه نشین بنام اموریان) از پیش اسراییل فرار می کردند و ایشان در سرازیری بیت حورُون می بودند آنگاه خداوند تا عزِیقَه بر ایشان از آسمان سنگهای بزرگ بارانید! تا مردند، و آنانیکه ازسنگهای تگرگ مردند بیشتر بودند ازکسانی که بنی اسراییل بشمشیر کُشتند…
دانسته نیست خدایی که برای نشان دادن توان ویرانگری، و مِهر ویژه ی خود به فرزندان اسراییل، بهمین آسانی می توانست در کوه و دشت و بیابان سنگ بر سر ( هرکه یهودی نیست) بباراند! در آن هنگامه های مرگباری که در کران تا کران اروپا تا فراخنای روسیه، یهودیان را به زشترین شیوه ها می کشتند، در کجا رُخ پنهان کرده بود؟…
چرا هنگامی که پاپها و پداران خونخوار کلیسا، با دَد منشانه ترین رفتارها، و با گناه بستن های نا روا، فرمان به کشتن و سوزاندن و غارت کردن یهودیان بیگناه می دادند رُخ نشان نداد و بر سر آن پاپهای بیشرم و کشیشان آدمخوار سنگ از آسمان نبارانید؟!.
آنگاه یوشع در روزیکه خداوند اَموریان را پیش بنی اسرائیل تسلیم کرد بخداوند در حضور بنی اسرائیل تکّلُم کرده گفت: ای آفتاب برجَبَعُون بایست و تو ای ماه بر وادی اَیّلُون* پس آفتاب ایستاد و ماه توقف نمود تا بنی اسرائیل از دشمنان خود انتقام گرفتند..
به این می گویند هول و قوه الهی!.. خدایی که می تواند به خواست یک فرمانروای خونریز، خورشید و ماه و ستارگان را از گردش سپهری باز دارد!دانسته نیست که در جریان جنگ دوم جهانی که بیش از 60 میلیون تن از مردم بیگناه به زشت ترین شیوه های نامردمی کشته شدند و بیش از شش میلیون تن از آنها یهودی بودند، کجا بود تا یک مشت خاک در چشمان خورشید بریزد و زرینه پرتو اش را از سر فزونخواهان جهان بر چیند؟!.
وچون ملوک ( سران تبارهای شکست خورده ) را نزد یوشع بیرون آوردند یوشَع تمامی مردان اسرائیل را خواند و به سرداران و مردان جنگی که همراه وی می رفتند گفت: نزدیک بیایید و پایهای خود را برگردن این ملوک بگذارید* پس نزدیک آمده پایهای خود را برگردن ایشان گذاردند* و یوشَع بایشان گفت مترسید و هراسان مباشید قوی و دلیر باشید زیرا خداوند با همۀ دشمنان شما که با ایشان جنگ می کنید چنین خواهد کرد.. (باب دهم از کتاب یوشع)
امروزه اگر یک فرمانده ارتش درمیدان جنگ اینگونه رفتارهای دَدمنشانه از خود نشان دهد، بگناه جنایت جنگی پوست از کله اش خواهند کند! ولی در میدان دین باوری اینگونه هرزه درایی ها را نه تنها نکوهیده نمی شوند، بلکه آدم کشان بدخو را ستایش هم می کنند!.. همانگونه که مسلمانان، سربریدن 700 تا 900 تن از یهودیان بنی قریظه می ستایند و برای کشندگان آن مردم بیگناه هورا می کشند!..
می رویم به سراغ سِفر اعداد تا با بخش تاریک دیگری از سایه سار دین باوری آشنا شویم :
« … و خدا در شب نزد بلعام آمده ویرا گفت اگر این مردمان برای طلبیدن تو بیایند برخاسته همراه ایشان برو اما کلامی را که من بتو گویم به همان عمل نما * پس بلعام بامدادان برخاسته الاغ خود را بیاراست و همراه با سروروان مواب روانه شد* و غَضب خدا بسبب رفتن او افروخته شده فرشتۀ خداوند در راه به مقاومت وی ایستاد و او بر الاغ خود سوار بود و دو نوکرش همراهش بودند* و الاغ فرشتۀ خداوند را با شمشیر برهنه بدستش بر سر راه ایستاده دید، پس الاغ از راه به یک سو شده به مزرعه رفت و بلعام الاغ را زد تا او را براه برگرداند* پس فرشتۀ خداوند در جای گود در میان تاکستانها بایستاد و به هر دو طرفش دیوار بود * و الاغ فرشتۀ خداوند را دیده خود را بدایوار چسباند و پای بلعام را بدیوار فشرد، پس او را بار دیگر بزد. و فرشتۀ خداوند پیش رفته در مکانی تنگ بایستاد که جایی بجهت برگشتن بطرف راست یا چپ نبود* و چون الاغ فرشتۀ خداوند را دید در زیر بلعام خوابید و خشم بلعام افروخته شد الاغ را با عصای خود بزد* آنگاه خداوند دهان الاغ را باز کرد که بلعام را گفت: بتو چه کرده ام که مرا سه مرتبه زدی؟
نویسنده ی داستان خوب می داند که چشم خِرَد دین باوران کور است، از این رو بی کمترین پروا الاغ را به همگویی با بلعام می نشاند… مردمی که به آسانی می توانند دو پاره کردن دریا را بباورند… مردمی که می توانند زنده کردن مردگان را بدست یک نجار زاده باور کنند… مردمی که می توانند کیهان نوردی یک عرب بیابانگرد را سوار بر یک الاغ پرنده بباورند… مردمی که می توانند سخن گفتن مار و مور و سوسک هر جانور دیگر را با سلیمان باور کنند… مردمی که می توانند پس از هزار سال چشم براه یک کودک چاه نشین باشند! چرا نباید سخن گفتن الاغ را باور کنند!!.. هر چه باشد الاغ بزرگتر از مورچه هایی است که با سلیمان سخن گفتند!..
بلعام به الاغ گفت: از این جهت که تو مرا استهزاء نمودی کاشکی شمشیر در دست من می بود که الان ترا می کشتم* الاغ به بلعام گفت: آیا تا کنون الاغ تو نیستم که از وقتی که مال تو شدم تا امروز بر من سوار شده ای ؟ آیا هرگز عادت می داشتم که باینطور با تو رفتار نمایم؟ او گفت نی!.* و خداوند چشمان بلعام را باز کرد تا فرشتۀ خداوند را دید که با شمشیر برهنه در دستش بر سر راه ایستاده است! پس خَم شد بر روی در افتاد* و فرشتۀ خداوند وی را گفت الاغ خود را این سه مرتبه چرا زدی ؟ اینک من به مقاومت تو بیرون آمدم زیرا که این سفر تو در نظر من از روی تمرد است… ( سفر اعداد آیه های 20 تا 33)
برای اینکه ارزش اینگونه داستانهای دینی را بهتر بشناسیم، خوب است که به یکی دو حدیث اسلامی هم نگاهی بیاندازیم. ایکاش ناتان یاهو نخست و زیر اسراییل و باراک حسین اوباما و نمایندگان کنگره ی آمریکا و ولادیمر پوتین و هیتلر و موسولینی و چرچیل و دیگر سردمداران بزرگ جهان هم این احادیث را می خواندند تا ایمان بیاورند به هول و قوه ی الهی و اینهمه بر مردم جهان ستم نورزند!
«… علی علیه السلام در جنگ صِفین، قصد عبور از نهر فُرات را داشت ولی مِعبَرَش معلوم نبود. به نَصیربن هلال فرمود برو کنار فُرات، واز طرف من ماهی ای به نام کَرکَره را صدا کن، و از او محل عبور را بپرس. نَصیر اطاعت نمود و بر کنار فرات آمد و فریاد برآورد که یا کَرکَره، بالفورهفتاد هزار ماهی سر از آب بیرون آوردند، گفتند لبیک لبیک، چه می گویی: نَصیر جواب داد، مولایم علی مِعبَر فرات را می خواهد، هفتاد هزار ماهی آواز برآوردند که ما همه کَرکَره نام داریم، بگو این شرف در حق کدامیک از ما مرحمت شده است تا اطاعت کنیم. نصیر برگشت و ماجرا را به عرض مولایش علی رسانید.
فرمود، برو کَرکَره بن صَرصَره را بخوان. نصیر برگشت و ندا داد. این بار شصت هزار ماهی سر برآوردند که ما کَرکَره بن صَرصَره هستیم، این عنایت در حق کدام شده است ؟
نصیر برگشت و پرسید. فرمودند، برو کَرکَره بن صَرصَره بن غَرغَره را بخوان. نصیر بازگشت و چنین کرد. این بار پنجاه هزار ماهی سر برون کردند و ماجرای پیشین تکرار شد.
نصیر برگشت و مولا علی گفت: برو کَرکَره بن صَرصَره بن غَرغَره بن دَردَره را بخوان…همچنان ادامه داشت تا اینکه در دفعه هشتم فریاد برآورد، ای کرکره بن صرصره بن غرغره بن دردره بن جَرجَره بن عَرعَره بن مَرمَره بن فرفره !
آن وقت ماهی بسیار بزرگی سر از آب بیرون آورد و قاه قاه خندید که ای نصیر، به درستی که علی ابن ابیطالب با تو مزاح فرموده است، زیرا او خودش همه راه های دریا و مِعبَرها و دجله ها را از ماهیان بهتر میداند، ولی اینک به او بگو که مِعبَر فرات آنجا است… نصیر برگشت و صورت حال را عرض کرد. حضرت فرمودند، آری من به همه راه های آسمانها و زمین آگاهم. پس نصیر صیحه زده غش کرد. و چون به هوش آمد فریاد برآورد، شهادت میدهم که تو همان خدای واحد قهاری. و آنگاه حضرت فرمود. چون نصیر کافِر به خدا شده، قتلش واجب است. آنگاه شمشیر از نیام بر کشید و گردن نصیر بزد!!..»
( بحار الانوار مجلسی)
«… امیرالمؤمنین علیه سلام در مسجد کوفه بر منبر بود، اژدهایی از طرف یکی از درهای مسجد روی آورد، مردم آهنگ کُشتن او کردند امیر المؤمنین کَس فرستاد تا دست نگه دارند، مردم از کُشتنَش خوداری کردند و او سینه کشان می رفت تا پای منبر رسید، در آنجا برخاست و روی دمش ایستاد و به امیرالمؤمنین علیه سلام سلام کرد، حضرت اشاره فرمود که بنشیند تا خُطبه اش تمام شود، چون از خطبه فارغ گشت متوجهش شد و فرمود: تو کیستی؟ اژدها گفت: من عَمرو ابن عُثمان، خلیفه شما بر طایفۀ جِنَم ، پدرم مُرد و بمن سفارش کرد خدمت شما آیم و رأی شما را بدست آورم، اکنون نزد شما آمدم تا چه دستور و نظر فرمایی!!..
امیر المؤمنین علیه سلام فرمود: ترا به تقوای خدای سفارش می کنم و اینکه بازگردی و در میان جنیان بجای پدرت باشی، و تو خلیفه ی من هستی بر ایشان. عَمرو با امیر المؤمنین خدا حافظی کرد و باز گشت. و او خلیفه ی آن حضرتست بر جنیان!..» ( اصول کافی)
«… حضرت امیرالمومنین علی ابن ابیطالب فرمود: همانا این خر(عفیر) با حضرت رسولالله سخن گفت و عرض کرد: پدر و مادرم فدایت باد! همانا پدرم از زبان پدرش، از پدربزرگش، از پدرِ پدر بزرگش روایت کرده است که او همراه نوح در کشتی بود. نوح ایستاد و با دستانش کفلِ او را نوازش داد و سپس فرمود: از صلبِ این خر، خری زاده میشود که سید و خاتمِ پیامبران سوارِ آن خواهد شد. حمد و سپاس خدای را که آن خر منم!..» ( اصول کافی )
از هم میهنان خوب یهودی که بسیاری از داستانهای بی پایه ی تورات را می باورند باید پرسید که داستان یوشع، و بازداشتن آفتاب و ماه از رفتار روزانه، چه برتری نسبت به این احادیث شیعه دارد؟!.. شما چرا این احادیث اسلامی را به ریشخند می گیرید ولی از آن احادیث یهودی برای افروختن آتش دشمنی میان دو ملت کهنسال ایران و اسراییل سود می جویید؟!. داستان استر جه برتری نسبت به اصول کافی و بحارالانوار مجلسی دارد؟..
برویم به سراغ غزل غزلهای سلیمان ( بخش اروتیک و زیباترین بخش از کتاب مقدس!) جایی که در آن سخن از پتیارگیهای خدا.. زشتکاریهای پیامبران خدا… و فزونخواهی و جنگ افروزی مردان خدا در میان نیست!.. سخن از مهر است و دلدادگی و لب شیرین یار…
… او مرا ببوسه های دهان خود ببوسد!.. زیرا محبت تو از شراب نیکوتر است!.. عِطرهای تو بوی خوش دارد!.. مرا بِکِش تا در عقب تو بدوم!.. ای محبوبۀ من ترا به اسبی که در عرابۀ فرعون باشند تشبیه کردم… رُخسارهایت به جواهر، و گردنت به گردن بندها چه بسیار جمیل است … زنجیرهای طلا با حَبَه های نقره برای تو خواهم ساخت…
محبوب من، مرا مثل طبله ی مُرّ است که در میان پستانهای من می خوابد!!… اینک تو زیبا هستی ای محبوبه من، اینک تو زیبا هستی… من نرگس شارون و سوسن وادیها هستم* چنانکه سوسن در میان خارها، همچنان محبوبه ی من در میان دختران است ، چنانکه سیب در میان درختان جنگل .. در سایۀ وی بشادمانی نشستم و میوه اش برای کام شیرین بود.. مرا به قرص های کشمش تقویت دهید زیرا که من از عشق بیمارم!!..
( امید اینکه دین باوران نگویند منظور عشق الهی است!.. در عشق الهی کسی قرص کشمش نمی خورد!.) دست چپش در زیر سر من است و دست راستش مرا در آغوش می کشد… شبانگاه در بستر خود او را که جانم دوست می دارد طلبیدم…
اینک تو زیبا هستی ای محبوبه ی من اینک تو زیبا هستی، و چشمانت از پشت بُرقع تو مثل چشمان کبوتر است، موهایت مثل گلۀ بُزهاست که بر جانب کوه جلعاد خوابیده باشند.. دلم را به یکی از گردن بندهای گردنت ربودی.. لبهای تو عسل را می چکاند… و دندانهایت مثل گلۀ گوسپندان پشم بریده که از شُستن برآمده باشند.. لبهایت مثل رشتۀ قرمز و دهانت جمیل است.. و شقیقه هایت در عَقب بُرقع تو مانند پارۀ انار است.. گردنت مثل بُرج داود است که بجهت سلاح خانه بنا شده است.. احشایم برای تو بجنبش در آمد!…دو پستانت مثل دو بچه توام آهو می باشند که در میان سوسنها می چرند… و نافت!..
نه! پایین تر نمی رویم، شاید در میان خوانندگان ما کسانی زیر بیست و یکسال هم باشند!..
ایکاش ناتان یاهو بجای داستان دل آشوب استر، غزل غزلهای سلیمان را به او باما ارمغان می داد! تا بجای یاری رساندن به داعش، و پدید آوردن بهارعربی در سر زمینهای خاورمیانه و آفریقا، و بوسیدن دست پادشاه عربستان، به لبهای عسل چکان یار می پرداخت و کاری بکار مردم جهان نمی داشت!…
ایکاش ناتان یاهو بجای افروختن آتش یک دشمنی بیهوده میان دو ملت کهنسال ایران و اسراییل، فرازهایی از غزلهای اروتیک سلیمان را در گوش نمایندگان کنگره زمزمه می کرد، تا بجای ویران کردن جهان، به شبستان یار بشتابند و کاری بکار ایران و افغانستان و کردستان و سوریه و لیبی و عراق و حقوق بشر! نداشته باشند…
ایکاش ناتان یاهو بجای داستان بی پایه ی « هامان»، از منش کوروش با کنگره آمریکا سخن می گفت!..
ایکاش ناتان یاهو بجای «مِگیلت استر»، « کوروش نامه ی گزنفون» را با خود بِگِرد جهان می بُرد!..
ایکاش ناتان یاهو بجای «پوریم» فرازی از « کتاب عزرا» را در کنگره ی آمریکا می خواند آنجا که می گوید:
… خداوند روح کوروش پادشاه فارس را برانگیخت تا در تمامی ممالک خود فرمانی نافذ کرد و آنرا نیز مرقوم داشت و گفت* کوروش پادشاه فارس چنین می فرماید: یهوه خدای آسمانها جمیع ممالک زمین را بمن داده و مرا امر فرموده است که خانه ای برای وی در اورشلیم که در یهودا است بنا نمایم * پس کیست از شما از تمامی قوم او که خدایش با وی باشد تا باورشلیم که در یهودا است برود و خانۀ یهوه را که خدای اسراییل و خدای حقیقی است در اسراییل بنا نماید* و هر که باقی مانده باشد در هر مکانی از مکان هایی که در آنها غریب می باشد اهل آن مکان او را به نقره و طلا و اموال و چهارپایان علاوه بر هدایای تبرعی بجهت خانه ی خدا که در اورشلیم است اعانت نمایند …
و کوروش پادشاه ظروف خانه ی خداوند را که نبوکد نصر (پادشاه بابل) آنها را از اورشلیم آورده و در خانه خدایان خود گذاشته بود بیرون آورد و کوروش پادشاه فارس آنها را از دست متردات خزانه دار خود بیرون آورده به شیشبصر رییس یهودیان سپرد، و عدد آنها این است: سی طاس طلا و هزار طاس نقره و بیست و نه کارد * و سی جام طلا و چهارصد و ده جام نقره از قسم دوم و هزار ظرف دیگر * تمام ظروف طلا و نقره پنجهزار و چهارصد بود و شیشبصر رییس یهودیان همه ی آنها را با اسیرانی که از بابل باورشلیم می رفتند برد…
ایکاش ناتان یاهو با تورات آشنایی بیشتری می داشت و بجای افروختن آتش کینه و دشمنی میان دو ملت دوست، فرازی از سخنان شورانگیز اشعیاء نبی را به نمایندگان کنگره ی آمریکا یاد آوری می کرد که فرمود:
« … خداوند به مسیح خویش یعنی کوروش، که دست راست او را گرفتم تا بحضور وی امتها را مغلوب سازم و کمرهای پادشاهان را بگشایم، تا درها بحضور وی مفتوح نمایم و دروازه ها دیگر بسته نشوند چنین می گوید: که من پیش روی تو خواهم خرامید و جایهای نا هموار راهموار خواهم ساخت و درهای برنجین را شکسته پشت بندهای آهنین را خواهم برید* و گنجهای ظلمت و خزاین مخفی را بتو خواهم بخشید تا بدانی که من یهوه که ترا به اسمت خوانده ام خدای اسراییل هستم… او شهر مرا بنا کرده اسیران را آزاد خواهد نمود اما نه برای قیمت و نه برای هدیه، یهوه صبایوت این را می گوید..»
اشعیاء نبی باب چهل و پنجم
ایکاش یهودیانی که بیش از دو هزار و پانسد سال در ایران به شایستگی زیستند و در پرتو فرهنگ مهر گستر ایران، از باران آسیب های مرگباری که در کران تا کران جهان بر سر همکیشانشان می بارید دور ماندند، یک سدا بپا می خاستند و به نخست وزیر اسراییل می گفتند: دهان بو گندوی خود از این یاوه ها ببند!.. اگر ایران نبود.. اگر فرهنگ مهر گستر ایران نبود…اگر کوروش، « بزرگ» نبود، امروز نه اسراییلی بر جای مانده بود که تو نخست وزیرش باشی، و نه از کتاب استر در جهان نشانی بر جای…
این ایرانیان بودند که ما یهودیان را از بند اسارت ننگین بابلی ها رهایی بخشیدند!..
این ایرانیان بودند که آغوش مهر خود را به روی ما گشودند و در پرتو فرهنگ مهر گستر خود ما را از آسیب های پُر مرگ رهایی بخشیدند…
این ایرانیان بود که آرامگاه استر و مردخای را در شهر همدان، همانند دیگر ماندمانهای تاریخی خود پاس داشتند و هرگز نسبت به آن بی ارجی ننمودند..
اگر این افسانه ی بسیار دبنگانه، کمترین نشان از رویدادهای تاریخ می داشت، آیا شایسته بود که ایرانیان آرامگاه استر را ( که بنا بر همین افسانه بزرگترین دشمن آنها بود) ارج بگذارند؟!..
اگر این افسانه بُنیاد تاریخی می داشت ( که بنا به ترفند بازیهای بسیار ناجوانمردانۀ اِستر و مُردخای) یهودیان هفتاد و هفت هزار تن از مردم بیگناه ایران را کشند و داراییشان را چاپیدند و از جان کودکانشان نیز نگذشتند!.. چرا ایرانیان می بایست نسبت به هم میهنان یهودی خود مهری به دل داشته باشند و آنها را در سر زمین خود زنده نگهدارند؟…
چرا می بایست جان و مال و ساختمانهای دینی یهودیان را پاس بدارند؟؟.. چرا می بایست آرامگاه چنین دشمن را به درازای دو هزار و پانسد سال بر سر پا نگهدارند؟!..
ناتان یاهو و خاخام های یهودی باید به این پرسش تاریخی پاسخ گویند که اگر امروزه گروهی از آلمان های نازی در اسراییل بسر می بردند، و ساختمان یاد بودی در گرامیداشت آیشمن و هیتلر و دیگر آدمکشان آلمانی در شهرهای اورشلیم و حیفا و تل آویو ( بنام آشویتس) برپا می کردند!!. و همه روزه با دسته های گل به دیدار آن خانه می رفتند، شما یهودیان با آن نازی های آدمکش، و با اینگونه خانه های چندش آورشان چه می کردید؟؟..
آیا آنها را با خاک یکسان نمی کردید؟..
ایکاش که هم میهنان خوب یهودی ما در برابر جدایی افکنی های ناتان یاهو بپا می خاستند و دهان یاوه گویش را می بستند… دریغا که چنین نکردند.. و اندوهمندانه تر اینکه فرهیختگان یهودی هم هیچ نگفتند و خموشی پیشه کردند!.
آرامگاه استر در شهر زیبای همدان زادگاه کوروش
از هنگامی که ناتان یاهو کوشید تا بدستاویز این افسانه ی بی بنیاد، آتش دشمنی نا سزاواری را میان دو ملت کُهنسال ایران و اسراییل برافروزد، هر روز بر دامنه ی آن افزوده شد. تنشی که نه برای ایرانیان سودی به همراه داشت و نه جامی از شادمانی برای یهودیان در پی… آنکه توانست نان پلید خود را در چنین تنور بد خیم بپزد، همان حکومت ننگین دامن اسلامی بود که با اهریمنی رایات خود، هر روز هیزمی تازه بر آتش این دشمنی افزود!. با نگاهی به هزاران تارنمای وابسته به این حکومت آلوده به ننگ، بخوبی می توان پی آیند بد هنجار این تنش نا خجسته را دریافت و دریغا گوی ارزشهای والای مردمی شد…
نکته ی اندوهبار دیگر اینکه، از میان آنهمه فرزانگان ایرانی و فرهیختگان یهودی، یک پژوهش دانشیک انجام نگرفت تا آبی بر آتش این دشمنی بیهوده بریزد و پلهای دوستی میان دو ملت کهنسال ایران و اسراییل را بهبود بخشد. امید اینکه این نوشتار آغازی باشد برای پژوهش های ژرف تر در این زمینه تا درخت دشمنی را برکنند و گلهای مهر و دوستی را در دل جوانان ایرانی و اسراییلی بنشانند.. ایدون باد و ایدون تر باد
من این پژوهش را به همه ی آزاده زنان و بزرگمردان ایرانی که اندیشه ی کوروشی به سر دارند، و به همه ی هم میهنان خوب یهودی ام که خود را ایرانی می دانند و به ایرانی بودن خود می بالند ارمغان می کنم. بشود که بدور از زنده بادها و مرده بادهای بد خیم سیاسی همازور شویم، بنیروی خرد و داد در برابر ناراستکاری شارلاتان پیشه گان سیاسی بایستیم و نگذاریم پیوندهای دوستی ما را تباه کنند.
پوریم و پیشینه ی آن
پوریم Purim (به عبری: פורים) (بر آمده از بُن واژه ی « پور» بچم: پِشک – بخت و قرعه است. این واژه در زبان اکدی بچم «جشن» نیز آمده است.
داستان پوریم تنها در کتاب استر: (به عبری: מגילת אסתר مگلیلا) در سومین بخش از ( تَنَخ Tanakhبه عبری: תַּנַ”ךְ به پارسی: عهد عتیق ) جا گرفته و در « تواریخ ایام » و « کتاب اول و دوم پادشاهان» که بیشتر از دیگر بخشهای «کتاب مقدس» رنگ و بوی تاریخ دارند، کمترین نمارش به اِستر و مُردخای و کشتار هفتاد و هفت هزار تن از ایرانیان بیگناه بدست یهودیان نشده است، همین نکته بی پایگی این افسانه را نشان می دهد.
بخشی از مگیلای استر
بازیگران افسانه ی پوریم :
- پادشاه سبک مغز و زنباره یی بنام « اَخشُورُش به انگلیسی Ahasuerus ، به یونانی Xerxes به عبری אֲחַשְׁוֵרוֹשׁ که بر سرزمینهای پارس و ماد فرمانروایی می کرد.( برخی او را با خشایارشا فرزند شاهنشاه داریوش و نوه ی کوروش بزرگ این همان دانسته اند.)
- « وشتی Vashti» همسر اخشُورُش ( شهبانوی ایرانی تبار سرزمینهای پارس و ماد)
- « اِستر Esther که با نام هَدَسَه Hadassah زاده شد و با نام استر جای ویژه یی در کارنامه ی یهود پیدا کرد.
- « مُردخای Mordecai » خویش نزدیک و سرپرست استر.
- « هامان Haman » وزیر یهود ستیز اَخشُورُش .
چکیده ی داستان:
فرگرد یکم
پادشاهی به نام اخشُوُروش در شهر شوشن( همان شوش) که کلان شهر آن روزگار بود، بر 127 سرزمین، از هند تا حبشه فرمان می راند!.
در سومین سال از پادشاهی خود بزمی شاهانه بیاراست تا شکوه پادشاهی خود را به رُخ بزرگان کشور و نمایندگان سرزمینهای زیر فرمان بکشد. این میهمانی سد و هشتاد روز( شش ماه!..) به درازا کشید!.
در پایان کار، برای اینکه شهروندان را نیز از شکوه شاهانه ی خود بی بهره نگذاشته باشد، بزم های کوچکتری در کاخ پادشاهی برای مردم برگزار کرد. (آشامیدن از ظرفهای طلا بود و شراب های ملوکانه بر حسب کرم پادشاه فراوان بود!..)
« وشتیVashti » همسر پادشاه نیز در کاخ ویژه ی خود بزمی در خور شهبانوی کشور برای همسران فرمانروایان، و بلند پایگان کشور بیاراست..
در هفتیمن روز از این جشنهای کوچک که برای مردم بر گزار می شد: « چون دل پادشاه از شراب خوش شد…» فرمان داد که شهبانو « وشتی» را به نزد میهانان بیاورند ( تا زیبایی او را به خلایق و سروران نشان دهد زیرا که نیکو منظر بود…)
نکته: از داده های تاریخ این نکته را می دانیم که بانوان ایرانی هرگز در نشستهای می خوارگی مردان رُخ نشان نمی دادند، خشایارشا این را می دانست، پذیرفتنی نیست که فرزند شاهنشاه داریوش بزرگ، و نوه ی کوروش بزرگ چنین فرمان بیشرمانه یی داده باشد که همسر او را برای نشان دادن زیباییهای تن و پیکرش به نشستگاه می خوارگان و مستان ببرند. چنین بیشرمی شایسته ی نویسنده داستان استر است نه شاهنشاه ورجاوند پایه ی ایران.
وشتی، شهبانوی ایرانی – کار ادوین لانگ ( سده ی نوزدهم)
نا گفته پیداست که وشتی از اجرای فرمان پادشاه و رفتن به نشستگاه می خوارگان و مستان خود داری می کند.
پادشاه از این نافرمانی دچار خشمی خونین درفش می شود و با اخترشناسان و خوابگزاران دربار به همپرسگی می نشیند که با این همسر نا فرمان چه باید کرد!.
«مموکان» یکی از دانشمندان بپا خاسته و می گوید:
ادشاه باید همسر دیگری از میان دختران شایسته برای خود برگزیند تا آیندگان بدانند که شاه بزرگ هیچ گناهی را بر هیچ کس نمی بخشید!.. اگر پادشاه از گناه وشتی بگذرد، همه ی دیگر زنان کشور از فرمان شوهرانشان سر پیچی خواهند نمود!.. ولی اگر زنان کشور بدانند که شاه بزرگ از گناه همسر خود نگذشته و او را از خود رانده است، آنان نیز فرمانبردار شوهرانشان خواهند بود!. (به سخن دیگر آنها نیز نیمه برهنه در نشستگاه می خوارگی همسرانشان خواهند نشست تا بگفته ی سلیمان: احشاء میهمانان را بجنبش در آورند!..)
فرگرد دوم
رای این دانشمندِ زنباره! پادشاه بزرگ را بسیار پسند آمد، فرمود وشتی را از کاخ پادشاهی بیرون بیاندازند، و در نامه یی به بلندپایگان سرزمینهای زیر فرمان نوشت که زیباترین دختران سرزمین خود را به پیشگاه او بفرستند تا از میان آنان یکی را به همسری برگزیند.
نکته: هیچیک از کارنامه نویسان یونانی ، رومی ، ارمنی، ایرانی و یهودی به این فرمان و به این رخداد اشاره نکرده اند. این داستان ساخته و پرداخته ی ذهن داستان پرداز بد پرداز استر است.
وشتی از سوی پادشاه رانده می شود، کار پائولو ورونیز.
در دنباله ی همین فرگرد می خوانیم:
« … شخصی یهودی در دارالسطنۀ شوشن بود که به مردخای بن یائیر ابن شمعی ابن قیس بنیامین مسمی بود، او از اورشلیم جلای وطن شده بود با اسیرانی که همراه پادشاه یهودا جلای وطن شده بودند که بنوکد نصر پادشاه بابل ایشان را به اسیری آورده بود * او هَدَسَّه یعنی استر دختر عموی خود را تربیت می نمود چونکه ویرا پدر و مادر نبود و آن دختر خوب صورت نیکو منظر بود…»
نکته: اگر این گزارش درست باشد، مُردخای در این هنگام باید بیش از 120 و استر باید بالای 60 یا 70 سال سن داشته باشند. پذیرفتنی نیست که پادشاهی از جنس اخشُورُوش از میان سدها هزار دوشیزه زیبا که از 127 سرزمین دور و نزدیک به شبستانش فرستاده بودند، به یک پیرزن هفتاد ساله دلباخته باشد!.. این نکته را در بخش پایانی این جستار نشان خواهم داد.
«… پس چون امر و فرمان پادشاه شایع گردید و دختران بسیار در دارالسلطنه شوشن جمع شدند ، استر را نیز بخانۀ پادشاه آوردند.. آن ( دختر) در حضورش التفات یافت! پس بزودی اسباب طهارت و تحفه هایش را بوی دادند و نیز هفت کنیز را که از خانۀ پادشاه بر گزیده شده بودند… او را با کنیزانش به بهترین خانۀ زنان بردند… و استر قومی ( یهودی بودن) و خویشاوندی خود را فاش نکرد زیرا «مُرد خای» او را امر فرموده بود که نکند!..
نکته: چه ریگی به کفش مُردخای بود که اِستر می بایست یهودی بودنش را از پادشاه ایران پنهان نگهداد؟!. در کدام برگ از تاریخ ایران خوانده یا شنیده ایم که شاهنشاهان هخامنشی میان شهروندان خود چینه بندی می کردند!.. تا آنجا که ما می دانیم در سنگ نبشته های بجا مانده از خشایارشا، در همه جا سخن از«مردم» و «شادی برای مردم» در میان است، نه ایرانی و یهودی و ارمنی و مصری و بابلی و دیگران…
استر هیچ همانندی به یک پیرزن هفتاد ساله ندارد
انبوه دخترانی که در شبستان اخشُورُوش بودند می بایست پیش از رفتن به خوابگاه پادشاه، شش ماه به روغن مُرّ (گونه یی روغن بسیار خوشبو) و شش ماه با خوشبو کننده های دیگر خود را پاکیزه می کردند.. دخترانی که هنگام تن آمیزی آنها با پادشاه می رسید، هر آنچه را که می خواستند به آنها داده می شد… شبی که هنگام تن آمیزی به استر رسید این آیین را نا دیده گرفت و هیچ چیز از پادشاه درخواست نکرد!..
استر چه ریگی به کفش داشت که از دریافت پاداش تن آمیزی با پادشاه ایران خود داری نمود؟..
چرا استر می بایست از دریافت پاداش شاهانه، در برابر آنهمه زیبایی و زنانگی که به پادشاه می داد خود داری کرده باشد؟.. تا اینجا که هیچ سخنی از دشمنی با یهودیان در میان نیست!..
نکته ی دیگر اینکه استر در ماه دهم از سال هفتم پادشاهی اخشُورُوش به خوابگاه پادشاه برده شد، و ما بیاد داریم که آن جشن بزرگ ( که انگیزه ی خشم پادشاه را از وشتی و در آمدن استر را به این داستان فراهم آورد) در سال سوم پادشاهی او برگزار شد، پس در شبی که استر به خوابگاه پادشاه برده شد، باید پیرزنی 74 ساله بوده باشد (این پریشانگویی در این افسانه ی بی بنیاد، گوارای جان همه ی دین باوران باشد و بماند!.)
و پادشاه استر را ( این پیرزن هفتاد و چهار ساله را) از همۀ زنان زیاده دوست داشت و از همۀ دوشیزگان در حضور وی نعمت و التفات زیاده یافت، لهذا تاج ملوکانه بر سرش گذاشت و او را در جای وشتی ملکه ساخت … استر هنوز خویشاوندی و قومی خود را بر وفق آنچه که مردخای بوی امر فرموده بود فاش نکرده بود!…
پرسش:
چه انگیزه یی استر را به این پنهانکاری بیهوده وا داشته بود؟.. مگر بسیاری از شاهنشاهان ایران در چرخه های گوناگون تاریخ همسرانی از دینهای دیگر نداشته اند؟… استر که بیگانه نبود، او یک زن ایرانی از تبار یهود بود، اگر ایرانی نبود در ایران چه می کرد؟..
در دنباله ی داستان می خوانیم
در آن ایّام حینیکه مُردخای در دروازه پادشاه نشسته بود، دو نفر از خواجه سرایان پادشاه و حافظان آستانه خواستند که بر اخشُورُوش پادشاه دست بیاندازند* و چون مردخای از این امر اطلاع یافت ملکه را خبر داد و استر پادشاه را از زبان مُردخای مخبر ساخت… آن دو نگهبان به دار آویخته شدند!.. « دو آ«
نکته: دو خواجه سرا هم پیمان می شوند پادشاهی را که دامنه ی فرمانروایی اش بر 127 کشور از هند تا حبشه گستره بود بکُشند! ( این پیرمرد 120 یا 130 ساله) چگونه توانست از چنین راز سر به مُهری سر در بیاورد!.. چگونه می توان پذیرفت که دو نگهبان ویژه که چنین اندیشه ی پُر هراس را در سر می پرورند باندازه یی دبنگ بوده باشند که پیرمردی که نه توان دیدن، و نه گوشی برای شنیدنِ زمزمه ها دارد، از راز سر به مُهر آن دو نگهبان سر درآورده باشد؟!.. مگر اینکه بپذیریم، چنین چیزی در میان نبوده و استر و مُردخای برای اینکه پای مُردخای را به کاخ پادشاهی بگشایند، این داستان بد پیایند را ساختند و سر آن دو بیگناه را بر بالای دار فرستادند!. اگر چنین بوده باشد، ناتان یاهو باید از بازگفت این داستان سرخی شرم بچهره آورد نه اینکه چنین زنی را با آن واژه های شکوهمند بستاید…
استر و مردخای – کار آرنت دی گلدر سده ی هفدهم
فرگرد (باب) سوم
در این فرگرد با وزیر نا بکار و بد سرشت اَخشُوُرش بنام هامان Haman آشنا می شویم، مردی با مغزی سبک تر از مغز پادشاه وبا دلی سرشار از کینه ی یهودیان!.
در اینجا داستان پرداز بد پرداز ما هیچ نمارشی به انگیزه اینهمه کینه ی اهریمنی ( همجنس کینه ی ملایان نسبت به ایرانیان!.) نمی کند جز آنکه یکی دو بار( آنهم در سایه) یهودیان را خدا پرست می نامد و می خواهد بما بباوراند که چون یهودیان خدا پرست بودند، وزیر پادشاه از آنها کینه بدل گرفته بود!.. ولی داستان پرداز نا آشنای با فرهنگ ایرانشهری، و بیگانه با منش ایرانی، نمی داند که در روزگار خشایارشا ایرانیان نه تنها خدا پرست بودند بلکه گیتی را کالبد خدا می دانستند و با چنین بینشی، آب و خاک و گیاه و جانور را پاره های تن خدا می شمردند. این سخن اندیشه انگیز از همان خشایارشا، شاه بزرگ هخامنشی است که در سنگ نبشته ی گنجنامه در دامنه ی الوند بجا مانده تا به ناتان یاهو و دیگر زورآوران تاریخ نشان دهد که ایرانیان نه تنها خدا پرست بودند بلکه به خدای شادی آفرین و مردم دوست باور داشتند نه به خدایان اهرمن سرشت و دیو خو:
« خدای بزرگ است اهورامزدا، که بزرگ ترین خدایان است، که این زمین را آفرید، که آن آسمان را آفرید، که مردم را آفرید، که برای مردم شادی آفرید، که خشایارشا را شاه کرد، یگانه از میان شاهان بسیار، یگانه فرمانروا از میان فرمانروایان بیشمار. من خشایارشا، شاه بزرگ، شاهِ شاهان، شاهِ کشورهای دارای ملل بسیار، شاه این سرزمین بزرگِ دور دستِ پهناور، پسر داریوش شاه هخامنش…»
و شاهنشاه داریوش بزرگ، پدر همین خشایارشا نیز در همان گنجنامه ی همدان نوشته بود:
خدای بزرگ است اهورامزدا، که این زمین را آفرید، که آن آسمان را آفرید، که مردم را آفرید، که شادی را برای مردم آفرید، که داریوش را شاه کرد، شاهی از [میان] بسیاری، فرمانروائی از [میان] بسیاری. مَنَم داریوش، شاه بزرگ، شاهِ شاهان، شاهِ سرزمینها[یی] که نژادهای گوناگون دارند، شاه سرزمین دور و دراز، پسر ویشتاسب هخامنشی.
داستان پرداز بد پرداز ما این نکته را نمی داند که از دید شاهنشاهان نیک سرشت ایرانی، یهودیان هم «مردم» شمرده می شدند، و خویشکاری شهریاران رساندن آن «مردم» به خان «شادمانی» بود، همانگونه که شاهنشاه کوروش بزرگ آنها را از بند اسارت بابلی ها رهایی بخشید، خانه های افتاده شان را آباد کرد، و خوان شادمانی فرا رویشان گشود…
ولی چه می شود کرد که دینکاران سیه دل، و سیاست کاران بد کُنش، با هر افسانه ی بد پرداخته یی می توانند خِرَد بس بسیاران را ببازی بگیرند و آتش سرکش کینه های هزاران ساله را در دل مردمان فروزان نگهدارند.
نکته ی دیگری که در این داستان دانسته نمی شود این است که پادشاه سبک مغزی مانند اخشُورُش، با داشتن وزیری خرد تیره تر از خود ( مانند هامان) چگونه می توانست بر 127 کشور از هند تا حبشه فرمان براند؟!.. ایکاش بجای این داستان پرداز بد پرداز، ناتان یاهو پاسخ این پرسش ما را می داد!..
پادشاه آنچنان مهری به هامان داشت که فرمان داده بود در کران تا کران از کشورهای زیر فرمان او( از هند تا جبشه!) هرکجا که هامان پا بگذارد، همگان باید از خرد و کلان پیش روی او کرنش کنند و زانو بر زمین سایند.
« لکن مردخای سر فرود نمی آورد و او را سجده نمی کرد!.. و چون هامان دید که مردخای سر فرود نمی آورد و او را سجده نمی نماید، از غضب مملو گردید* و چونکه دست انداختن بر مردخای بنظر وی سهل آمد.. و او را از قوم مردخای اطلاع داده بودند. ( جاسوسان یهودی بودن مردخای را به هامان گزارش کرده بودند!)، پس هامان قصد هلاک نمودن جمیع یهودیانی که در تمامی مملکت اخشُورُش بودند کرد زان رو که قوم مردخای بودند…»
تا اینجای داستان هنوز کسی نمی داند که این پیرمرد ژنده پوش 120 ساله، خویشاوند نزدیک شهبانوی ایران است. چنین آدم بی سر و پایی چه ارزشی می داشت که جاسوسان دربار، وزیر بزرگ شاه را از کیستی و چیستی این پیرمرد آگاه کرده باشند… از هم میهنان خوب یهودی باید پرسید: آیا سزاوار است که چنین داستان بی پایه مایه ی دشمنی و کینه توزی میان مردمی باشد که بیش از دوهزار و پانسد سال در پرتو مهر و دوستی برادر وار در کنار هم زیسته اند؟.
هامان – کار رامبراند
در دوازدهمین سال پادشاهی اَخشُورُش ( پنج سال پس از زناشویی پادشاه با استر) در نخستین روز از ماه نیسان (برابر با نوروز ایرانیان) هامان پِشک انداخت تا بداند چه روزی از هفته، و کدامین ماه از ماههای سال برای کشتار یهودیان خجسته تر است!. سرانجام پشک به سیزدهمین روز از ماه ادار (اسفند) افتاد.
شایان یاد آوری است که استر پس از پنج سال که تاج شهبانوی ایران را بسر دارد هنوز یهودی بودن خود را از دید پادشاه ایران پنهان نگهداشته است..
هامان به پادشاه می گوید: در سرزمینهای زیر فرمان شما، شمار بزرگی از مردمان یهودی زندگی می کنند که پیرو آیین دیگری بجز آیین ما هستند از این رو فرمانهای شاه بزرگ را بجا نمی آورند، خوب است که پادشاه فرمان دهند همه ی آنها را بکشند و داراییشان را بگیرند… و اگر پادشاه اجرای این فرمان را بمن واگذارند، ده هزار وزنه سیم به خزانه ی شاهی خواهم بخشید!..
پادشاه با مغزی کوچکتر از مغز گنجشک پیشنهاد یهود کشی را می پذیرد و انگشتری خود را به هامان می سپارد تا پس از نوشتن فرمان، آن را با انگشتری شاهانه مُهر کند.. پادشاه به هامان گفت هم نقره و هم قوم را بتو دادم تا هر چه در نظرت پسند آید بایشان بکنی!..
بدین گونه ده هزار وزنه ی سیم را هم که خونبهای یهودیان بود به هامان می بخشد.
فرمان کشتن یهودیان در روز سیزدهم ماه نیسان ( روز سیزده بدر ایرانیان) به مُهر پادشاه آراسته می شود و پیک بانان آن را به کران تا کران سرزمینهای زیر فرمان ( از هند تا جبشه) می فرستند!..
فرگرد چهارم
و چون مردخای از هر آنچه شده بود اطلاع یافت جامۀ خود را دریده پلاس با خاکستر در بر کرد و بمیان شهر بیرون رفته و به آواز بلند فریاد تلخ بر آورد* و تا رو بروی دروازۀ پادشاه آمد زیرا جایز نبود که کسی با لباس پلاس داخل دروازه ی پادشاه بشود…
نکته: فرمان کشتار یهودیان نوشته و به مهر پادشاه آراسته شده است، پیک بانان شاهی این فرمان خونچکان را به کران تا کران جهان برده اند، ولی در زیر گوش پادشاه، و در زیر گوش هامان یهود ستیز، مُردخای یهودی می تواند چنین گستاخانه جامه بر تن بدرّد، خاکستر بر سر بریزد و با چنان ریخت و پیکری دل آشوب تا دروازه پادشاه فرا رود و یک آدم پیدا نشود که جلوی اینهمه گستاخی و زشتکاری او را بگیرد!!..
فرمان کشتار یهودیان به هر بخشی از سرزمینهای ایرانی که می رسید یهودیان ماتمی عظیم و روزه و گریه و نوحه گری می کردند و بسیاری در پلاس و خاکستر خوابیدند!..
نکته: فرمان کُشتن و غارت کردن و چپاول دارش و دسترنج یهودیان یک شبه به 127 کشور از هند تا حبشه نرسیده است!. زمان بسیار باید تا چنین فرمانی از شوش تا به کرانه های هند و حبشه برسد، تا آن زمان، در شهرهای نزدیک تر مانند دزفول – اهواز – بهبهان و شهرهای پیرامون رودهای کرخه و کارون تا زیستگاههای لرستان و بختیاری، خاک ایران می بایست با خون یهودیان رنگین شده باشد!.. چگونه است که با بودن چنین فرمان شاهانه، هیچ نشانی از کشتن یهودیان در هیچ بخشی از ایران در میان نیست؟.. نه تورات چنین دَد منشی را از سوی ایرانیان گزارش کرده است و نه تاریخ!.. پس ایرانیان را چه شده بود که فرمان شاهنشاه خود را بجای نیاوردند و دست به جان یهودیان نیازیدند؟.. مگر اینها همان مردمی نبودند که چند سال پیش از آن، هنگامی که شاهنشاه کوروش بزرگ فرمان داد که با دهشهای مالی خود از اسب و الاغ و گاو گوسپند و سیم و زر بیاری یهودیان بی خانمان بشتابید، سر از پا نشناخته فرمان شاهانه را بجای آوردند:
«… کوروش پادشاه فارس در تمامی ممالک خود فرمانی نافذ کرد و آن را نیز مرقوم داشت و گفت: کوروش پادشاه فارس چنین می فرماید: کیست از شما از تمامی قوم او که خدایش با وی باشد، تا به اورشلیم که در یهودا است برود و بناهای فرو افتاده را از نو بنا کند* و هر که باقی مانده باشد { آنانی که می خواهند در ایران بمانند} در هر مکانی که هستند اهل آن مکان {ایرانیان} او را به نقره و طلا و اموال و چهارپایان یاری برسانند… پس رؤسای آبای یهودا {بزرگان قوم} و بنیامین و کاهنان و لاویان با همۀ کسانی که خداوند روح آنها را برانگیخته بود برخاسته روانه شدند تا خانۀ خداوند را که در اورشلیم است بنا نمایند* و جمیع همسایگان ایشان {مردم ایران} ایشان را به آلات نقره و طلا و اموال و چهارپایان و تُحفه ها علاوه بر هدایای تَبرّعی اعانت کردند و کوروش پادشاه ظروف خانۀ خداوند را که نبوکد نَصَر آنها را از اورشلیم آورده و در خانۀ خدایان خود گذاشته بود بیرون آورد و به اورشلیم فرستاد.»
گزارشگران تاریخ از منش های شاهانۀ دیگری یاد کرده اند که در تورات اشاره ی روشنی به آنها نشده است، برای نمونه:
- آن گروه از بنی اسراییل که خواهان بازگشت به نیابوم خود بودند، بی گمان در میانه ی راه بدست دشمنان دیرینه کشته می شدند و زنان و کودکان و دارایی شان بدست دشمنان بتاراج می رفت. کورُش بزرگ با منشی که از فرهنگ جهان آرای ایران مایه می گرفت، سپاهی از رزمندگان ایرانی را همراه آنان روانه کرد تا از گزند دشمنان پاسشان بدارند.
- یهودیانی که به نیابوم خود باز می گشتند بسیاری از توانمندیهای خود را از دست داده بودند، باز سازی خانه های در هم فرو کوفته، بازسازی شهرهای سوخته و ویران و نیایشگاههای با خاک یکسان شده کار آن مردم توان از دست داده و از اسب فرو افتاده نبود… و آن پارسی بزرگ اینهمه را می دانست، از این رو شماری از سازندگان کارآمدِ ایرانی را همراه آنان فرستاد تا در کار نوسازی روستا و شهر و کشور یاری رسانشان باشند.
- یهودیان می بایست با پاهای خسته و خونین راه درازی را تا سر زمین خود می پیمودند، راهی که نه تنها گذرگاههای سخت گذر، بلکه اندوه و رنج فراوان بهمراه داشت، شهریار والاتبار ایرانزمین برای کاستن از آنهمه درد و رنجِ راهیان اسراییل، خُنیاگرانی را همراه آنان فرستاد تا با نغمه های شادی بخش خود از درد و رنج آن کوچوران از اسب فرو افتاده بکاهند.
بدین گونه بخش بزرگی از فرزندان یعقوب، توانستند در پرتو منش شاهانه ی آن شهریار خورشید چهر به نیابوم خود باز گردند و جام زندگانی خود را دو باره پر از شادمانی کنند، ولی شمار بزرگی از آنها ماندن در ایران را رفتن به خانه ی پدری برتر شمردند و در خاک فرهنگ خیز ایران مانش گزیدند.
گیرم که داستان پرداز بد پرداز ما اینهمه را نمی دانست، ولی آیا هم میهنان خوب یهودی ما هم اینها را نمی دانند؟ و اگر می دانند چرا در برابر اهریمنی رایات ناتان یاهو لب فرو بستند و هیچ نگفتند؟!.
ناتان یاهو با افشاندن تخم کینه و دشمنی میان دو ملت ایران و اسراییل نشان داد که کمترین شناختی از فرهنگ ورجاوند بُنیاد ایران ندارد، ولی آیا می توان پذیرفت با تاریخ و سرگذشت دردناک نیاکان خود نیز بیگانه است؟..
آیا سخنان عاموس نبی را پیش از اسارت بابل نخوانده است:
این کلام را بشنوید که خداوند آن را به ضِد شما ای بنی اسراییل و به ضِد تمامی خاندانی که از زمین مِصر بیرون آوردم تَنَطُق نموده می گوید: من تنها شما را از تمامی قبایل زمین شناختم {نسبت به دیگران برتری دادم} پس عقوبت تمام کاهنانِ شما را بر شما خواهم رساند… شیر غرش کرده است کیست که نترسد.. خداوند می گوید: آنانکه ظُلم وغارت را در قصرهای خود ذخیره می کنند، راست کرداری را نمی دانند..( اشاره ی بسیار روشنی است به ناتان یاهو و سیاست کاران بد کاره ای مانند او) * بنا براین خداوند یَهُوَه چنین می گوید: دشمن بهر طرفِ زمین تو خواهد بود و قوتِ ترا از تو بزیر خواهد کشید، و قصرهایت تاراج خواهند شد* … خداوند یَهُوه به قدوسیت خود قسم خورده است که اینک ایامی بر شما خواهد آمد که شما را با غُل ها خواهند کشید و باقی ماندگان شما را با قلاب های ماهی.. ای خاندان اسراییل این کلام را که برای مرثیه برشما می خوانم بشنوید* دختر باکره اسراییل افتاده است و دیگر بر نخواهد خاست، بر زمین خود انداخته شده و احدی نیست که او را برخیزاند.. بنا براین خداوند یَهُوَه خدای لشکرها چنین می گوید: در همۀ چهار سوها نوحه گری خواهد بود و درهمۀ کوچه ها وای وای خواهند گفت* فلاحان را برای ماتم، و آنانیرا که مرثیه خوانی آموخته اند برای نوحه گری خواهند خواند. (برگزیده هایی از سخنان عاموس نبی از باب 1 تا 9 )
سرانجام پیشگویی عاموس نبی جامه ی کردار پوشید. در سال 605 پیشازایش، نبوکد نصر پادشاه ستم پیشه ی بابل با بهره گیری از پریشان روزگاری مردم یهود (که در پی زشتکاریهای رحُبعامRehpboam پسر سلیمان و دیگر بلند پایگان یهود بر مردم چیره گشته بود( به اورشلیم تاخت، یهویاکین شاه یهودا را از تخت پادشاهی یهود پایین کشید و صدقیا را بر جای او نشاند و با ده هزار اسیر یهودی به بابل بازگشت، پس از چندی صدقیا با تکیه بر پیمانی که با فرعون مصر بسته بود بر نبوکد نصر شورید، نبوکد نصر دو باره به اورشلیم برگشت و آن شهر بزرگ را به آتش کشید ، نیایشگاه سلیمان را ویران کرد پسران صدقیا پادشاه یهودا را در برابر چشمان پدر کشت و مردم اورشلیم را به بند کشید و با خود به اسیری برد.
ارمیاء نبی در سوگنامه اندوه بار خود تا اندازه ی زیادی ما را با روزگار تیره تر از هر سیاهی که بر فرزندان یعقوب چیره گشته بود آشنا می کند:
« … چگونه آنکه میان ملت ها بزرگ بود همانند بیوه زنان تنها نشسته است!* چگونه آنکه شهبانوی کشورها بود خراج گزار گردیده است* خداوند از غَضَبِ خود دختر صَهیُون را به ظلمت پوشانده و جلال اسرائیل را به زمین افکنده است!.. خداوند تمامی مسکن های یعقوب را هلاک کرده و شَفِقَت ننموده است.. قلعه های دختر یهودا را درغضب خویش مُنهَدِم ساخته است… و سلطنت سرورانش را بزمین انداخته بی عِصمَت ساخته است * در حِدَت خَشم خود تمامی شاخ های اسرائیل را منقطع ساخته، دست راست خود را از پیش روی دشمن برگردانده است… یَهُوَه قصد نموده است که حصارهای دختر صَهیُون را مُنهَدِم سازد * زیرا که یهوه بسبب کثرت عصیانش او را ذلیل ساخته است* اطفالش پیش روی دشمن به اسیری رفته اند* اورشلیم به شدت گناه ورزیده و از این سبب مکروه گردیده است* نجاست او در دامنش می باشد و آخرت خویش را بیاد نمی آورد* بطور عجیب پست گردیده برای وی تسلی دهنده ای نیست* تمام قوم او آه کشیده نان می جویند* خداوند آن دوشیزه یعنی دختر یهودا را در چرخُشت پایمال کرده است* ای جمیع اُمتها بشنوید و غم مرا مشاهده نمایید* دوشیزگان و جوانان مرا به اسیری برده اند* در بیرون شمشیر هلاک می کند و در خانه ها سخن از موت در میان است* چگونه خداوند از غضب خود دختر صَهیُون را بظلمت پوشانیده و جلال اسراییل را از آسمان بزیر افکنده است… (فرازهایی از مراثی ارمیاء نبی)
در چنین روزگار تلخ تر از تلخ، بازماندگان بنی اسراییل با تن های شکسته و زنجیرهای سنگین بر دست و پای خونین به اسارت بابل برده شدند… سالها گذشت… نبی دیگری بنام اشعیاء دهان به سخن گشود و بجای اینکه در سوگ از دست رفتگان مویه سر دهد، از امیدی درخشان و آینده ای پر فروغ سخن گفت:
« تسلی دهید.. قوم مرا تسلی دهید… سخنان دل آویز باورشلیم گویید… روح خداوند یهوه بر من است، زیرا خداوند مرا مسح کرده است تا مسکینان را بشارت دهم، مرا فرستاده است تا شکسته دلان را التیام بخشم، و اسیران را به رستگاری، و محبوسان را به آزادی ندا کنم… هر دره بر افراشته وهرکوه و تَلی پست خواهد شد و کجی ها راست و ناهمواری ها هموار خواهند گردید… اینک خداوند یهوه با قوت می آید و بازوی وی برایش حکمرانی می نماید… او مثل شبان گلۀ خود را خواهد چرانید و به بازوی خود بَرّه ها را جمع کرده به آغوش خویش خواهد گرفت، و شیر دهندگان را بملایمت راهبری خواهد نمود…
آیا ناتان یاهو این مژده ی رهایی را از زبان اشعیا نبی نشنیده است؟..
آیا نمی داند آن رهایی بخش بزرگ که اشعیاء نبی او را مسیح خداوند می نامد چه کسی است؟..
«… خداوند به مسیح خویش یعنی کوروش که دست راست او را گرفتم تا بحضور وی امتها را مغلوب سازم و کمرهای پادشاهان را بگشایم، تا درها بحضور وی مفتوح نمایم و دروازه ها دیگر بسته نشوند چنین می گوید: که من پیش روی تو خواهم خرامید و جایهای نا هموار راهموار خواهم ساخت و درهای برنجین را شکسته پشت بندهای آهنین را خواهم برید* و گنجهای ظلمت و خزاین مخفی را بتو خواهم بخشید تا بدانی که من یهوه که ترا به اسمت خوانده ام خدای اسراییل هستم… او شهر مرا بنا کرده اسیران را آزاد خواهد نمود اما نه برای قیمت و نه برای هدیه، یهوه صبایوت این را می گوید..». (اشعیاء نبی باب چهل و پنجم)
کوروش افزون بر آزاد سازی فرزندان اسراییل، همه ی زر و سیمی را که نبوکد نَصَر پادشاه بابل بغارت برده بود به یهودیان باز پس داد و چنانچه در بالا گفته شد به ایرانیان فرمان داد که آنها را با پول و چارپا و همه ی دیگر زیست مایه های بایسته یاری برسانند و نیازشان را بر آورده کنند. و دیدیم که ایرانیان در پرتو فرهنگ مهر گستر خود فرمان شاهانه ی کوروش را به چه زیبایی بجای آوردند…
برگردیم به داستان استر:
کنیزان و پیشکاران استر پریشان روزگاری مُردخای را با آن جامه های از هم دریده و سروپای آلوده به خاکستر در کوچه های شهر دیدند و به بانوی خود گزارش دادند، استر جامه های شایسته یی برای مُردخای فرستاد، ولی پیرمرد از پوشیدن آن جامه ها سر باز زد و از فرستاده ی استر خواست که بانوی خود را از فرمان پادشاه و سرنوشت بد شگونی که هامان برای مردم او فراهم کرده است آگاه بگرداند…
و مردخای او را از هرچه باو واقع شده و از مبلغ نقره که هامان بجهه هلاک ساختن یهودیان وعده داده بود که آن را بخزانۀ پادشاه بدهد خبر داد!!…
نکته: خوب است باورمندان به این داستان دبنگانه بما بگویند که این پیرمرد خاکستر نشین از کجا پی برد که میان شاه و وزیر بزرگش چه گذشته است؟!..
استر به مُردخای پیام می دهد که در سی روز گذشته پادشاه مرا به پیشگاه خود فرا نخوانده است!.. من اگر بدون فرمان پادشاه بدیدار او بروم بی گمان مرا خواهد کشت…
نکته: در کجای تاریخ چندین هزار سالۀ ایران یا جهان خوانده یا شنیده شده است که دلبر پادشاه پس از سی شبانه روز جدایی، بدیدار شوی رفته، و بدست او کشته شده باشد؟..
خشایار شا از سلیمان پادشاه یهود چه کم داشت که در ستایش نازنین دلبر خود سروده بود:
« مرا بِکِش تا در عقب تو بدوم!.. محبوب من، مرا مثل طبله ی مُرّ است که در میان پستانهای من می خوابد!… اینک تو زیبا هستی ای محبوبه من، اینک تو زیبا هستی… مرا به قرص های کشمش تقویت دهید زیرا که من از عشق بیمارم!.. شبانگاه در بستر خود او را که جانم دوست می دارد طلبیدم… چشمانت از پشت بُرقع تو مثل چشمان کبوتر است، لبهایت مثل رشتۀ قرمز و دهانت جمیل است.. دو پستانت مثل دو بچه توام آهو می باشند که در میان سوسنها می چرند… و نافت!.. احشایم برای تو بجنبش در آمد!..
مردخای گفت به استر جواب دهید در دل خود فکر مکن که تو در خانۀ پادشاه بخلاف سایر یهودیان رهایی خواهی یافت* بلکه اگر در این وقت تو ساکت بمانی راحت و نجات برای یهود از جای دیگر پدید خواهد آمد اما تو و خاندان پدرت هلاک خواهید شد..
می گوید: گمان مبر که چون در شبستان شاه جا خوش کرده یی از این سرنوشت بد فرجام رهای خواهی یافت! اگر تو کاری برای رهایی مردم خود نکنی، دست یاری بخش یهوه صبایوت خدای اسراییل از آستین دیگری بدر خواهد آمد، ولی تو و خاندان تو ( اشاره به خودش) کشته خواهید شد…
با چنین ترفند کودک فریب استر را به فرمانبرداری از خود وا می دارد…
پس استر فرمود به مُردخای جواب دهید * که برو و تمامی یهودیان را که در شوشن یافت می شوند جمع کن و برای من روزه گرفته سه شبانه روز چیزی مخورید و میاشامید و من نیز با کنیزانم همین روزه خواهیم داشت و بهمین طور نزد پادشاه داخل خواهم شد اگر چه خلاف حکم است و اگر هلاک شدم هلاک شدم…
فرگرد پنجم
در روز سوم، استر با چشمانی اشکبار به نزد پادشاه می رود و خود را نیازمند نوازش او نشان می دهد..
کرشمه های زنانه ی استر، چنان هوشی از پادشاه می ربایند که بگفته ی سلیمان: « احشایش بجنبش در می آیند!..» به استر می گوید هر چه از من بخواهی، اگر نیمی از پادشاهیم باشد از تو دریغ نخواهم ورزید! استر می گوید: جز این نمی خواهم که پادشاه و وزیرش هامان فردا شب میهمان من باشند…
داستان پرداز ما در اینجا استر و پادشاه را در بستر تن آمیزی رها می کند و به سراغ هامان می رود:
پس در آن روز هامان شادمان و مسرور شده بیرون رفت لیکن چون مُردخای را نزد دروازۀ پادشاه دید که بحضور او بر نمی خیزد بر مردخای به شدت غضبناک شد..
نکته: چه انگیزه یی مُردخای را وا داشته است که در آن گرماگرم هراس افکنی های هامان، فرمان شاه بزرگ ایران را فرمان نبرد و پیش پای هامان بر نخیزد؟.. چرا یک یهودی ایران پناه باید فرمان شاهنشاه را بشکند و به نخست وزیر ایران اینگونه بی ارجی کند؟ آیا این بی ادبی و فرمان شکنی مُردخای شایان پذیرش و بخشش است؟..
هامان از این کار مردخای چنان آشفته می شود که در خانه ی خود با همسر و یارانش به همپرسی می نشیند که با این مردخای بی ادب چه کند!..
به سخن دیگر وزیر توانمندی که دستیار شاه در کار فرمانروایی بر 127 کشور ( از هند تا حبشه است) باندازه یی در برابر این پیر پیرهن چرکین ناتوان مانده که از همسر و یاران خود چاره جویی می کند که با او چه کند!..
آنگاه زوجه اش (زرش) و همۀ دوستانش او را گفتند داری به بلندای پنجاه ذراع بسازند و بامدادان بپادشاه عرض کن که مردخای را بر آن مصلوب سازند!..
فرگرد ششم
آن شب خواب از چشمان پادشاه می گریزد، می فرماید دفتر یاد داشت های روزانه اش را بیاورند و برایش بخوانند، پرستاران (به هول و قوۀ الهی!) آن بخش از یادداشتهای روزانه را برای پادشاه می خوانند که مُردخای یهودی با آگاه نمودن پادشاه از دُژ اندیشی های نگهبانان کاخ، او را از یک مرگ دردناک رهانیده بود.
پادشاه از پرستاران می پرسد: در برابر چنین کار بزرگی چه پاداشی به این مردخای داده شده است؟. پرستاران می گویند پاداشی داده نشده است. در همین هنگام( در نیمه شبی که خواب از چشمان پادشاه رمیده) شاه می پرسد:
کیست در حیاط ؟..( و هامان بحیاط بیرونی خانۀ پادشاه آمده بود تا بپادشاه عرض کند که مُردخای را بر داری که برایش حاضر ساخته مصلوب کند )* و خادمان پادشاه ویرا گفتند اینک هامان در حیاط ایستاده است * پادشاه فرمود تا داخل شود…»
نکته: وزیری که بر 127 کشور از هند تا حبشه فرمان می راند، برای بر دار کشیدن یک پیرمرد 120 سالۀ ژنده پوش ، نیمه شب به خوابگاه پادشاه می رود تا از او برای بردار کشیدن یک پیرمرد گستاخ و ژنده پوش که فرمان شاه را زیر پا نهاده بود پروانه بگیرد!.. و فراموش کرده است که شاه بزرگ همین چندی پیش فرمان کشتن یهودیان را در سراسر کشور نوشته و خونبهای آنها را هم به او بخشیده است، پس چه نیازی به گرفتن پروانه ی دوباره، آنهم نیمه شب و در خوابگاه پادشاه هست؟!. یهودی بودن مُردخای بهترین پروانه برای کشتن او است!.. مگر کشیشان و دینکاران بدکیشی که فرمان کشتن و سوختن یهودیان را از پاپ دریافت می کردند، دوباره برای کشتن هر یهودی شباهنگام به خوابگاه پاپ می شتافتند؟..
هامان اینهمه را نادیده گرفته و نیمه شب به خوابگاه پادشاه رفته است، پیش از آنکه دهان به سخن بگشاید و فرمان کشتن مردخاتی را در خواست کند، پادشاه به او می گوید:
« می خواهم به مردی که بیش از همه بمن نیکی نموده، ومن بیش از همگان او را دوست می دارم پاداشی در خور دهم، تو چه پاداشی را برازنده ی چنین مرد بزرگ می دانی؟!
هامان به گمان اینکه آن «مرد بزرگ» جز خود او کس دیگری نیست می گوید: پادشاه باید فرمان دهد جامه ی پادشاهی بر تنش بپوشانند، تاج شاهانه بر سرش بگذارند، سوار بر اسب ویژه ی پادشاهش کنند: و در کوچه های شهر بگردانند و پیش روی او ندا کنند که با کسیکه پادشاه بتکریم نمودن او رغبت دارد چنین کرده خواهد شد…
پادشاه می گوید: خوب گفتی! برو جامه و اسب مرا بردار و همه ی آنچه را که گفتی در بزرگداشت مُردخای انجام بده، زنهار چیزی از آنچه که گفتی فرو نگذاری!..
نکته: وزیری که نزدیک ترین دستیار شاه در کار کشورداری است و فرمانش در 127 کشور روایی دارد، آن دلیری ندارد که به شاه بگوید: شهریارا، این مُردخای به انگیزه های فراوانی که بر خواهم شمرد شایسته چنین ارجی نیست!.. نخست اینکه او یک یهودی است!.. و شاه بزرگ همین دیروز فرمان کشتن یهودیان را در کران تا کران سرزمین های زیر فرمان نوشتند و دستینه فرمودند و خونبهای آنها را هم به من بخشیدند!..
دوم اینکه این مردِ گستاخ، فرمان شاهانه را شکسته و در برابر وزیر پادشاه ادب بایسته بجا نیاورده و فرمان شاه بزرگ را به ریشخند گرفته است!…
نکته ی دیگر اینکه: گیرم هامان دلیری نکرد و هیچ نگفت، ولی بنا بود که مردخای را با جامه و تاج پادشاهی سوار بر اسب شاه در شهر بگردانند، ولی شاهنشاه نفرموده بود که وزیر پادشاه لگام اسب را در دست خود گیرد و با چنین کار نا شایسته، خاک بر سر خود و پادشاه سبک مغز خود و مردم و فرهنگ و سر زمین خود بریزد و آبروی پادشاهان و وزیران خرد باخته را در گذرگاه باد بگذارد…
مردخای سوار بر اسب شاهانه و هامان وزیر ایرانی در پیشگاه او
در پایان روز، هامان با روانی در هم شکسته و پریشان روزگار تر از مُردخای خاکستر نشین، به خانه می رود و آنچه را که بر او گذشته بود با همسر و دوستانش در میان می نهد:
« هامان بزوجۀ خود زَرَش و همۀ دوستان خویش ماجرای خود را حکایت نمود ، و حکیمانش و زنش زَرَش او را گفتند اگر این مردخای که پیش وی آغاز افتادن نمودی از نسل یهود باشد بر او غالب نخواهی آمد، بلکه البته پیش او خواهی افتاد!..»
نکته: داستان پرداز بد پرداز ما می خواهد تخم این باور را در دل خوانندگانش ببار بنشاند که هیچ دستی بر یهودیان چیره نخواهد گشت، چرا که یهوه صبایوت ( خداند لشکرها) و خدای ابراهیم و اسحق و یعقوب همواره پشتیبان آنهاست!… ولی فراموش کرده است که همین چند سال پیش بود که ارمیاء نبی در سوگ همکیشان خود مویه سر داده بود که:
« خداوند از غَضَبِ خود دختر صَهیُون را به ظلمت پوشانده و جلال اسرائیل را به زمین افکنده است!.. خداوند تمامی مسکن های یعقوب را هلاک کرده و شَفِقَت ننموده است… قلعه های دختر یهودا را درغضب خویش مُنهَدِم ساخته است… و سلطنت سرورانش را بزمین انداخته بی عِصمَت ساخته است …
برگردیم به داستان:
ایشان هنوز با او گفتگو می کردند که خواجه سرایان پادشاه رسیدند تا هامان را به ضیافتی که استر مهیا ساخته بود بتعجیل ببرند.
فرگرد هفتم
استر یک میهمانی شاهانه در کاخ ویژه ی خود برای پذیرایی از پادشاه و وزیرش هامان برگزار می کند، ما نمی دانیم که در دو روز پیاپی در این میهمانی (که کسی جز پادشاه و هامان نبودند) میان میزبان و میهمانانش چه گذشت. خود داستان پرداز هم انگاری که در این زمینه چیز زیادی نمی دانسته!.. جز اینکه پادشاه هر روز بیش از روز پیش هوش و دل از دست می دهد و سلیمان وار ( احشایش برای استر بجنبش در می آیند!!.) ..
از این رو، در دومین روز میهمانی برای اینکه خاکساری خود را به استر نشان دهد، بار دگر به او می گوید: آنچنان دل بتو باخته ام که هر آنچه از من بخواهی از تو دریغ نخواهم ورزید، اگر نیمی از سرزمین های زیر فرمانم را هم بخواهی بتو خواهم بخشید!..
استر در کار پذیرایی از شاه سبک مغز و وزیر یهود ستیز
استر در پاسخ به این مهر شاهانه می گوید: من دشمن بد اندیشی دارم که می خواهد مرا و مردم مرا نابود کند، یگانه درخواست من از شاه بزرگ این است که جان من و جان مردم مرا از دست این دشمن دیو خو برهاند.
پادشاه با خشمی برآمده از نهاد دیو می پرسد: این دشمن بد سرنوشت تو کیست؟
استر می گوید: همین وزیر بد سرست تو که چشم دیدن من و خویشاوندان من و مردم مرا ندارد!!..
دشمن من همین وزیر تو است
پادشاه با همان خشم خون چکان از جای بر می خیزد و بباغ می رود تا اندکی آرام بگیرد و هامان بپای استر می افتد و از او در خواست بخشش می کند!..
هامان با دستان برافراشته خواهان بخشش در پیشگاه استر– کار رامبراند
و چون هامان دید که بلا از جانب پادشاه برایش مهیاست بر پا شد تا نزد استر ملکه برای جان خود تضرع نماید* چون پادشاه به کاخ برگشت هامان بر بستری که استر بر آن می بود افتاده بود. پس پادشاه گفت: آیا ملکه را نیز بحضور من بی عصمت می کند!؟. ( این پادشاه دبنگ، نوه ی کورش بزرگ، فرزند شاهنشاه داریوش بزرگ، و بگفته ی نویسنده ی این داستان خرد سوز بر کرسی فرمانروایی 127 کشور نشسته است.)
در همین هنگام یکی از خواجه سرایان، به شاه می گوید که هامان در خانه ی خود چوبه ی دار برای کشتن مردخای برپا کرده است . پادشاه که آتش مهر استر خردش را خاکستر کرده است، برای خرسندی دل او می فرماید که بجای مُردخای یهودی، وزیر خودش هامان را از آن دار بیاویزند.
پس هامان را بر داری که برای مردخای مهیا کرده بود مصلوب ساختند و غضب پادشاه فرو نشست.
هامان( وزیر ایرانی) بر چوبه ی دار
فرگرد هشتم
اَخشُورُش پادشاه، خانه ی هامان را به استر می بخشد. در این هنگام مردخای در پیشگاه پادشاه پرده از راز خانوادگی خود و استر بر می دارد و به پادشاه ایران می گوید که او و استر هر دو یهودی هستند…
پادشاه آن انگشتری خود را که ازهامان پس گرفته بود، به مردخای می بخشد و او را ارج بسیار می نهد و استر هم هامان را به سرپرستی خانه هامان که اینک خانه ی خود او شده بود بر می گمارد…
استر بار دیگر به پادشاه عرض کرد و نزد پایهای او افتاده بگریست و از او التماس نمود که شرّ هامان اجاجی و تدبیری را که برای یهودیان کرده بود باطل سازد* پس پادشاه چوگان طلا را بسوی استر دراز کرد و استر برخاسته بحضور پادشاه ایستاد* و گفت اگر پادشاه را پسند آید، و اگر من در حضور او التفات یافته باشم مکتوبی نوشته شود که آن مراسله ها را که هامان بن هَمَدانای اجاجی تدبیر کرده و آنها را برای هلاکت یهودیانی که در همۀ ولایتهای پادشاه می باشند نوشته است باطل سازد*…آنگاه اخشُورُش پادشاه به استر و مُردخای یهودی فرمود: شما آنچه را که در نظرتان آید باسم پادشاه به یهودیان بنویسید و آن را به مهر پادشاه مختوم سازید، زیرا هر چه که به اسم پادشاه نوشته شود و به مهر پادشاه مختوم گردد کسی نمی تواند آن را تبدیل نماید*…
در روز بیست و سوم ماه سیوان ( خرداد ) ، مردخای نویسندگان دربار را فرا می خواند و می گوید فرمانی از سوی پادشاه بنویسند و در همه ی شهرهای سرزمینهای زیر فرمان به آگاهی مردم برسانند که پادشاه به یهودیان فرمان می دهد که ( در 127 کشور از هند تا حبشه) همه ی کسانی را که در اندیشه آزار یهودیان بودند بکشند و زنان و کودکانشان را نیز زنده نگذارند و داراییشان را بتاراج ببرند.
و مردخای از حضور پادشاه با لباس ملوکانۀ لاجوردی و سفید و تاج بزرگ زرین و ردای کتان نازک ارغوانی بیرون رفت و شهر شوشن شادی و وجد نمودند!!..* و برای یهودیان روشنی و شادی و سرور و حُرمت پدید آمد*.. و بسیاری از قومهای زمین بدین یهود گرویدند زیرا ترس یهودیان بر ایشان مستولی گردیده بود!..
نکته: پادشاه فرمان داده است که یهودیان همه ی شهروندان ایرانی را که در اندیشه ی آزار یودیان بودند بکشند، کودکانشان را نیز زنده نگذارند، دارییشان را چپاول کنند.. و ایرانیان از این فرمان شاهانه در شهر شوش شادی و وجد نمودند!... و شمار بسیار بزر گی از ایرانیان برای رهایی از این هلوکاست شرم آور! آیین یهود پذیرفتند و یهودی شدند…
ناتان یاهو باید شرم داشته باشد از اینکه چنین داستان شرم آوری در کتاب دینی او جا خوش کرده است، دریغا که بجای اینکه سرخی شرم بچهره بیاورد، به این هلوکاست بیشرمانه می نازد وچنین داستان بی پایه، ولی دشمن ساز را به رییس جمهور آمریکا ارمغان می کند!.. بی آنکه با خود بیاندیشد که دود این آتش به چشم یهودیان ایرانی خواهد رفت…یهودیان بیگناهی که بیش از دو هزار و پانسد سال بهتر از همه ی دیگر همکیشان خود که در کران تا کران جهان بودند در ایران زیستند…
فرگرد نهم
برابر فرمانی که استر و مردخای نوشتند و به مُهر پادشاه ایران آراستند، یهودیانی که بدست ایرانیان از اسارت بابل آزاد گشته و در ایران مانِش گزیده، و ایران را برای همیشه خانه ی خوب خود کرده بودند، در روز سیزدهم ماه آَذار یهودی (برابر اسفند ایرانی) دست به کشتار ایرانیان گشودند.. هیچکس را یارای ایستادگی در برابرشان نبود.. زیرا که ترس ایشان بر همۀ قومها مستولی شده بود*… و جمیع رؤسای ولایتها و امیران و والیان و عاملان پادشاه، یهودیان را ( در کشتار بزرگ ایرانیان) یاری رساندند!!.. زیرا که ترس مُردخای بر ایشان مستولی شده بود* ومُردخای هر روز بزرگتر می شد* پس یهودیان جمیع دشمنان خود را بدم شمشیر کشتند و هلاک کردند و با ایشان هر چه خواستند بعمل آوردند..
و یهودیان در دارالسطنۀ شوشن پانصد نفر را بقتل رسانیده هلاک کردند … ده پسر هامان را کشتند..
پادشاه به استر گفت اگر یهودیان در دارالسطنۀ شوشن ( زیر سر من! ) پانصد نفر و ده پسر هامان را کشته و هلاک کرده اند پس در سایر ولایت ها چه کرده اند!.. حال آرزوی تو چیست که بتو داده خواهد شد!.. استر گفت پادشاه اجازه دهند که فردا هم کشتار ادامه یابد… پادشاه فرمود چنین باشد!..
و یهودیانی که در شُوشَن بودند در روز چهارم ماه ادار( اسفندماه ایرانی ) نیز جمع شده و سیصد نفر را در شُوشَن کشتند..
وسایر یهودیانی که در ولایتهای پادشاه بودند جمع شده و هفتاد و هفت هزار نفر از مبغضان خویش را کشتند و آرامی یافتند… این در روز سیزدهم ماه اَذار ( دو هفته مانده به جشن نوروز) واقع شد و در روز چهاردهم ماه آرامی یافتند و آن را روز بزم و شادمانی نگاه داشتند…
این همه ی آن چیزی است که ناتان یاهو نخست وزیر اسراییل در کنگره آمریکا به آن اشاره کرد و گفت:
« فردا شب [۱۲ اسفند، ۴ مارس] به مناسبت تعطیلات یهودی پوریم کتاب استر را خواهیم خواند. ما درباره یک نایب السلطنه قدرتمند پارسی به نام هامان می خوانیم که دسیسه چینی کرده بود تا ملت یهود را حدود ۲۵۰۰ سال پیش نابود کند!. اما یک زن شجاع یهودی، ملکه استر، این دسیسه را فاش کرد و به یهودیان این فرصت را داد تا آنها بتوانند از خودشان در مقابل دشمنانشان دفاع کنند. این دسیسه خنثی شد. مردم ما نجات یافتند!…
اکنون از این مرد سیاست پیشه که در کار ویران کردن پلهای دوستی میان دو ملت کهنسال ایران و اسراییل است، و نیز از همه ی دینکاران یهودی می توان پرسید: اگر این هولوکاست نیست پس چیست؟!..
برابر آمارهایی که دانش باستان شناسی بما نشان می دهد، شمار مردم در سراسر جهان آن روز از 112 میلیون فراتر نمی رفته است.. شمار مردمی ( که برابر داده های همین داستان در 127 کشور، از هند تا حبشه زیر فرمان شاهنشاهان هخامنشی بسر می بردند) از 49 میلون بیشتر نبوده است!.. از این رو هفتاد و هفت هزار کشته در آن روزگار، هیچ دست کمی از شش میلیون کشته یهودی در جنگ دوم جهانی ندارد! شما چرا این بخش از داستان دل آشوب استر را در کنگره ی آمریکا نخواندید!
کدام وجدان زنده این آدم کشی بزرگ را ارج می نهد و به آن می بالد و در گرامیداشت چنین آدمکشی بیشرمانه جشن برپا می کند!..
درخشش خنده و شادی بر چهره ی ناتان یاهو در جشن پوریم، بیاد کشته شدن هفتاد و هفت هزار ایرانی بدست همکیشان یهودی او
نا درستی های تاریخی و خرده هایی که بر این داستان می توان گرفت
- زمان نوشته شدن داستان را در روزگار اشکانی دانسته اند نه در چرخه ی هخامنشی.
- نویسنده شناخت درستی از فرهنگ و آیین شهریاری ایران در روزگار هخامنشی ندارد.
- نویسنده ی داستان شناخته شده نیست، همانگونه که نویسنده ی داستان ایوب شناخته شده نیست. داستان ایوب یک داستان بابلی است که پس از دستکاریهایی بنام یک داستان دینی در نامه ی دینی یهودیان و مسیحیان جا خوش کرده و سپس به قران راه یافته است!.. داستان استر هم نشانه های زیادی از افسانه های بابلی دارد.
- از داده های تاریخی به روشنی دانسته می شود که خشایارشا با یک بانوی ایرانی بنام آمستریس که از خاندانهای بزرگ ایرانی بود پیمان زناشویی بست، او هرگز همسری بنام وشتی یا استر نداشته است.
- بیشینه ی پژوهشگران می باورند که داستان استر و مردخای دستکاری شده ی داستان ایشتار و مردوک بابلی است، و جشن پوریم نیز برداشتی از جشن نوروز ایرانیان است.
- نویسنده ی داستان سرزمین های زیر فرمان اخشُورُوش را 127 ولایت شمرده است ولی ما می دانیم که خشایارشا تنها بر بیست و هفت استان فرمانروایی داشت نه بر 127 کشور!!
- در داستان استر با داده های بسیار نا درست تاریخی روبرو هستیم، برای نمونه در آیه ی پنجم از فرگرد دوم می نویسد:
شخصی یهودی در دارالسطنۀ شُوشَن بود که به مردخای بن یائیر ابن شِمعی ابن قیس بنیامینی بود* و او از اورشلیم جلای وطن شده بود با اسیرانی که همراه یَکُنیا پادشاه یهودا جلای وطن شده بودند که نبوکد نصر پادشاه بابل ایشان را باسیری آورده بود*.
پادشاهی که بدست نبوکد نصر با اسارت بابل برده شد یَهُویاقیم بود نه یَکنیا!. نام پادشاهان پیش از یهویاقیم برابر داده های «کتاب دوم پادشاهان» که بخشی از همان تورات است: یوشیا – یَهُوآحاز- الیاقیم- یَهُویاقیم- یَهویاکین اند.. در هیچ کجا نامی از « یَکنیا» که پادشاه اسراییل یا یهودا بوده باشد در میان نیست :
« یهو یاکین هیجده ساله بود که پادشاه شد و سه سال در اورشلیم سلطنت نمود …در آن زمان بندگان نبوکد نصر پادشاه بابل به اورشلیم بر آمدند و شهر محاصره شد* و نبوکد نصر پادشاه بابل در حینیکه بندگانش آن را محاطره نموده بودند به شهر آمد و یَهویاکین پادشاه یهودا با مادر خود و بندگانش و سردارانش و خواجه سرایانش نزد پادشاه بابل بیرون آمد و پادشاه بابل در سال هشتم سلطنت خود او را گرفت* و تمامی خزانه های خانه خداوند و خزانه های خانۀ پادشاه را از آنجا بیرون آورد و تمام ظروف طلائیرا که سلیمان پادشاه اسرائیل برای خانۀ خداوند ساخته بود شکست* و جمیع ساکنان اورشلیم و جمیع سرداران و جمیع مردان جنگی را که ده هزار نفر بودند اسیر ساخته بُرد.. و پادشاه بابل عموی وی متینا را در جای او بپادشاهی نصب کرد و اسمش را به صدقیا مبدل ساخت…
صدقیا بیست و یکساله بود که آغاز سلطنت نمود و یازده سال در اورشلیم پادشاهی کرد…
و واقع شد که نبوکد نصر پادشاه بابل در روز دهم ماه دهم از سال نهم سلطنت خویش ( سال 586 پیش از میلاد) بر اورشلیم بر آمد و شهر تا سال یازدهم صدقیا محاصره شد… مردان جنگی اسراییل شباهنگام از رخنه های دیوار گریختند.. لشگر کلدانیها پادشاه اسراییل را تعاقب نموده و در بیابان اریحا باو رسیدند او را گرفته نزد پادشاه بابل بردند و بر او فتوا دادند.. پسران صدقیا (پادشاه) را پیش رویش بقتل رسانیدند و چشمان صدقیا را کندند و او را به دو زنجیر به بابل بردند… (کتاب دوم پادشاهان باب های بیست و چهار و بیست و پنج)
با این گزارش تاریخی دو نکته بر ما روشن می شود: نخست اینکه پادشاهی که بار نخست به اسارت بابل برده شد نامش یهویاقیم بود نه یَکُنیا..
دوم اینکه: میان دوران اسارت یهویاقیم و اسارت صدقیا واپسین پادشاه اورشلیم، یازده سال زمان هست: صدقیا بیست و یکساله بود که آغاز سلطنت نمود و یازده سال در اورشلیم پادشاهی کرد…
و ما بیاد داریم که نبوکد نصر در نخستین یورش خود همین صدقیا را که نام پیشینش میتانیا بود بر جای یهویاقیم گذاشت و نامش را به صدقیا دگرگون کرد. این نکته برای نشان دادن نادرستی داستان استر از ارزش بسیار فراوان بر خوردار است، چرا که سن مُردخای را در روزگار خشایارشا از مرز 130 سالگی هم فرا تر می برد!..
نبوکد نصر سه بار به اورشلیم لشگر کشید، بار یکم در سال 597 پیشازایش در زمان پادشاهی یهودیاقیم (596 تا 608 پیشازایش ) بار دوم در روزگار پادشاهی پسرش یهویاکین ( 597 تا 596 پیشازایش) و سرانجام در سال 586 پیشازایش در زمان پادشاهی صدقیا ( 569 – 586).
برابر داستان استر، مُردخای به همراه یهویاقیم ( در نخستین یورش نبوکد نصر در سال 597 ) به اسارت بابل برده شده است..
کوروش بزرگ در سال 539 پیش از زایش به بابل در آمد و یهودیان را از بند اسارت بابلیها رهایی بخشید..
اگر مُردخای بهنگامی که به اسارت بابل برده شد یک نو جوان بوده باشد، تا سال رهایی از بند اسارت بابل می بایست به مرز هفتاد سالگی رسیده باشد..
کوروش بزرگ در سال 529 چشم از جهان فرو بست و جای خود را به پسرش کمبوجیه سپرد. ده سال دیگر بر سن مردخای افزوده شد!..
شاهنشاه داریوش یکم در سال 522 بر تخت شهریاری ایران فراز آمد. در این هنگام مُردخای باید از مرز 85 سالگی گذشته باشد…
شاهنشاه داریوش پس از سی و شش سال شهریاری چشم از جهان فروبست… و مُردخای 120 ساله شد!..
خشایارشا پسر داریوش و نوه ی کوروش از دخترش آتوسا در سال 485 پیشازایش بر جای پدر و پدر بزرگ نشست، برا بر داستان استر در سال سوم پادشاهی خود ( یعنی در سال 482 پیشازایش) جشنی بر پا کرد و در همان جشن بود که پای مردخای بمیان کشیده شد… مردخای در جشن خشایارشا چند ساله بوده است؟!……. پیدا کنید سن و سال استر را ….
سنگ نگاره ی خشایارشا در تخت جمشید
دیدگاه دیگران
دانشنامه ی بریتانیکا راستینگی این داستان را زیر پرسیش برده و نوشته است:
The historical reality of this biblical episode has often been questioned, and the actual origins of the Purim festival, which was already long established by the 2nd centuryad, remain unknown.
دانشنامه ی ایرانیکا کتاب استر را یک رمان تاریخی برشمرده است
یولیوس اشترایشر سردبیر مجله دِر اشتورمر در سخنرانی ۱۰ نوامبر ۱۹۳۸ خود گفت:
یهودیان ۷۵۰۰۰ ایرانی را فقط در یک شب سلاخی کردند، سرنوشت مشابه نصیب آلمانیها خواهد شد، اگر یهودیها موفق شوند جنگی را علیه آلمان راه بیاندازند. یهودیان یک جشن پوریم جدید در آلمان راه خواهند انداخت. هنگامی که در دادگاه نورنبرگ اشترایشر به اعدام محکوم میشد به تمسخر دادگاه را جشن پوریم سال ۱۹۴۶ خواند. بسیاری حملات آلمان نازی به یهودیان در روز پوریم انجام میشد. به صورت مثال در پوریم سال ۱۹۴۲ میلادی ده یهودی در لهستان به جای ده پسرهامان به دار آویخته شدند.
Landmark speeches of National Socialism, Texas A&M University Press, 2008. pg. 91. ISBN 1-60344-015-1.
آملی کورت (Amélie Kuhrt) کارنامه نویس و استاد تاریخ خاور نزدیک در دانشگاه کینگز لندن، کالج دانشگاهی لندن و آموزشگاه بررسیهای خاور زمین و آفریقا می نویسد:
کتاب استر در دوره هلنیستی (یونانیمآبی) نوشته شده است و تصویر زندگی درباری ایران مشابه با آن چیزی است که در نوشتههای یونانی دیده میشود. کورت – کتاب هخامنشیان ( دانشنامه ی ویکی پدیا)
دانشنامه بریتانیکا در نوشتار مربوط به عید پوریم مینویسد:
حقیقت تاریخی این واقعه کتاب مقدس، معمولاً مورد سؤال میباشد. در مورد جشن پوریم، نیز هرچند مشخص است که عید پوریم تا حدود قرن دوم میلادی به سنتی تثبیت شده در میان یهودیان تبدیل شده بوده، ریشه تاریخی این جشن ناشناختهاست.
Purim: Encyclopedia Britannica
در تاریخچه دنیای کتاب مقدس چاپ دانشگاه آکسفورد آمده است:
اگر چه برخی بنیادگرایان کتاب استر را تاریخی میپندارند ولی ژانر ادبی کتاب استر، همانند اکثر کتاب دانیال از نوع رمان بودهاست. نه نویسندگان این کتاب قصد بازگو کردن حوادث گذشته را داشتند، و نه انتظار داشتند که خوانندگان آن را به عنوان تاریخ قلمداد کنند؛ شخصیتی به نام استر وجود خارجی نداشتهاست
. Greenspoon, Leonard J.. Ed: Micheal D. Coogan.
The Oxford History of the Biblical World. Oxford University Press, 2001. 322–323. Wikipedia
بگفته شائول شاکد :
گواهی بر صحت این داستان از دیدگاه تاریخی وجود ندارد و معمولاً در مورد واقعیت تاریخی داستان با شک و تردید نگریسته میشود. نظریههایی وجود دارد که داستان بر مبنای اساطیر ایلامی و یا بابلی است. هرچند چنین نظری را نمیتوان با اطمینان پذیرفت. این کتاب را بیشتر میتوان نمونهای از تم (theme) معروف دسیسههای درون دربار و نجات یافتنهای معجزه آمیز نامید اگرچه نمیتوان وجود هستهای از واقعیت تاریخی موجود در آن را نادیده گرفت.
Shaul Shacked “Book of Esther”
دائرهالمعارف جهانی یهود دربارهٔ کتاب استر مینویسد:
اکثر محققان کتاب را افسانه و داستانهایی میدانند که بازگو کننده آداب و سنتهای معاصری است که با ظاهر و آهنگی قدیمی ارائه شده است تا از حمله و هجوم به آن اجتناب شود. آنها خاطر نشان کردهاند ۱۲۷ ولایتی که نامشان در کتاب آمده با ۲۰ ساتراپی باستانی ایران در مغایرتی عجیب است. یا حیرتآور است که چگونه استر، یهودی بود خودش را مخفی میکند، در حالی که مردخای که پسرعمو و در عین حال قیم او بوده، به عنوان یک یهودی شناخته شده بوده است. نیز غیرممکن است که یک غیر ایرانی به عنوان نخست وزیر یا ملکه انتخاب شود و اینکه رویدادهای کتاب، اگر به راستی واقع شدهاند، نمیتوانستهاند با بیتوجهی مورخان روبرو شده باشند. لحن به کار رفته در کتاب، ساختار ادبی و جایگاه کتاب بیشتر به یک داستان رومانتیک اشاره دارد تا یک واقعه شمار تاریخی. برخی پژوهشگران حتی منبع این اثر را کاملاً غیر یهودی ردیابی کردهاند. )دانشنامه ی ویکی پدیا(
سموئل کندی دربارهٔ کتاب مینویسد:
کتاب استر همه چیز میتواند باشد جز تاریخ، این کتاب، داستانی افسانه آمیز است که غرض ظاهری این افسانه آن بوده که برای جشن گرفتن عید پوریم، یک حقانیت و واقعیت تاریخی ذکر کند. کتاب استر اطلاعاتی نادرست را در مورد فارس نیز ارائه میدهد. در این کتاب آمده که خشایارشا بر ۱۲۷ ولایت حکمرانی کرده، حال آنکه تعداد واقعی تحت حکم او ۲۷ تا بوده است. به نظر سموئیل کندی، کتاب استر سرشار از اندیشهها و تصوراتی است که از ادبیات اساطیری بابل سرچشمه گرفته است. چرا که اندیشه غلبه یک زن بر پادشاه بیگانه بیشتر با روحیه بابلیان قرن ۵ پیش از میلاد مناسبت دارد تا با تفکر یهودی. علاوه بر این، نام هیچیک از قهرمانان کتاب استر یک اسم واقعی یهودی نیست. به استثنای شاه اخشورش (خشایارشا) بقیه، نام خدایان بابلی و عیلامی دارند. نام استر معادل «ایشتار» است. بانوی قهرمان داستان حتی در باب دوم، آیه هفتم، هدسه خوانده میشود که از القاب خاص ربالنوع بابلی است. استر و مردخای بابلیانی هستند که نقاب یهودی به چهره زدهاند. دشمن آنها، هامان میتوان بر مبنای زبانشناسی با هوما یک خدای عیلامی برابر دانست. وشتی، ملکه پارس هم، به همین ترتیب، میتوان با مشتی یک ربالنوع عیلامی تطبیق داد. از این رو کندی معتقد است اساس کتاب استر در عهد عتیق، یک افسانه بابلی قرن پنجمی است میباشد که کشمکش مرافعه مردوخ و ایشتار را با اخشورش بیان میکند. همانندیها هم آن قدر زیاد است که نمیتوان آن را بر تصادف حمل کرد. )دانشنامه ی ویکی پدیا (
لوئیس پاتون در باره ی کتاب استر نوشته است:
در تمامی کتاب استر یک فرد با شرافت یافت نمیشود، اخشورش احساساتی و بیمنطق است، استر از زیبایی خود برای به دست آوردن قدرت استفاده میکند، در مورد هویت خود دروغ میگوید و در برابر دشمنان شکست خورده بیرحم است، زنها و کودکان دشمنان خود را نابود میکند، و درخواست ادامه کشتار را برای یک روز دیگر میکند، تنها صفت خوب او تعهد به قوم خود و شجاعتش در تلاش برای نجات آنان است. مردخای از خواهرزاده خود برای قدرت یافتن استفاده میکند.» او ادامه میدهد نظرمارتین لوتر در مورد این کتاب چندان هم بد نیست. لوتر میگوید: «من نسبت به این کتاب (کتاب استر) آنقدر مخالف هستم که معتقدم نباید وجود داشته باشد، این کتاب بیش از حد قومیگری یهودی است و دارای صفات زیادی از بت پرستان میباشد. (دانشنامه ی ویکی پیدیا)
در پیرامون
در پوریم سال ۱۳۹۴ در تهران دو نوجوان ۱۷ ساله یهودی که بر روی دیوار شعار “مرگ بر هامان” را نوشته بودند دستگیر شدند. انجمن کلیمیان تهران و چندین سازمان یهودی آمریکایی از این دستگیری اظهار نگرانی کردند و آن را بخشی از جشن پوریم خواندند.
سخن پایانی
آن جوانان خرد باخته ی یهودی که بر دیوارهای شهر تهران شعار { مرگ بر هامان } می نویسند، چه برتری دارند نسبت آن زنان و مردان خرد سوخته ی ایرانی که که هر بامداد آدینه در نماز جمعه فریاد مرگ بر اسراییل} سر می دهند؟!..
آیا زمان آن نرسیده است که جوانان ایرانی و اسراییلی خود را از بند سیاست کاران بد کُنش و دین بازان بد سرشت رهایی بخشند و سدا در سدای یکدگر بیندازند و بگویند:
زنده باد ایران – زنده باد اسراییل
پایدار باد پلهای دوستی میان دو ملت کهنسال ایران و اسراییل