نوزدهم اسفند( روز اَرد ) روز به فرجام رسیدن کار شاهنامه

«گرد آورنده: هومر آبرامیان»

Image result for ‫فردوسی توسی‬‎

ای آینه ی روشنِ زندگی نیاکان خردمند، در گستره ی جهان

      ای چشمه سار پاکیزه و جوشنده ی اندیشه ی نیاکان در پهنه ی ایران

                ای رود خروشنده و پُر آبخیز و روان نیاکان در گستره ی زمان

                          ای دریای ژرف و دور کرانه ی فرهنگ نیاکان

                                    ای آسمان روشن و ستاره بارانِ داستانِ نیاکان

                                                ای خورشید همواره تابانِ خرد و دانشِ نیاکان

                                                          ای درفش همواره بر افراشته ی فَرّ و فرهنگ ایران

که یکهزار سال است، که بر شانه های استوار و پر شکوه فردوسی، بر بلندای دماوند، در میانه ی میدان خرد و فرهنگ ایران در میان جان پُر لرزش و خیزشِ اندروای، چین برچین می افکنی و بر رهروان این راه دراز جان و نیرو می پراکنی.

ای شاهنامه، ترا می ستاییم

ترا می ستاییم ، ای فردوسی ایران، که بالای بلندت به بلندای دماوند برخاست، و بدان زمان که مادرِ میهن، از هر سوی آماج تیرهای سهمگین و زهرآگین بد اندیشان بود، سینه ی ستبرت را سپر ایران کردی و با خامه ی درخشانت، سروده ی آهنگینت را همچون تیر خَدنگ، بررنگین کمان بلند خِرَد و فرهنگ نهادی و به سرتاسر مرزهای ایرانشهر افکندی و از درخشی که با نوک پیکان آن در آسمان ایران پدیدار شد، به ایرانیان شیوه ی جانفشانی و سر اندازی در راه میهن، شیوه ی زندگی همراه با اندیشه و دانش و بینش، و گذشت و بُردباری و با آزرم بدیگران نگریستن و با مهر ، با همگان زیستن را آموختی.

ترا می ستایم…

ای روان همواره نگران ایران،

ای پهلوان همواره بیدار میدان خرد و فرهنگ ایران، فردوسی، ترا می ستاییم.

 

گفتار، اندر فراهم آوردن شاهنامه

« فریدون جنیدی»

انوشه روان، ابو منصور، محمد، پورِ عبدالرزاق، پورِ بابکِ خراسانی، فرمان به گرد آوری شاهنامه داد.

پیران دانای ایران از چند شهر در توس گرد آمدند:

از هرات، پیر خراسان ماخ

از توس، موبد شادان پور بُرزین.

از نیشابور، موبد ماهوی خورشید، پور بهرام

از سیستان موبد یزدان داد، پور شاپور

و ابو مَنصور مَعَمری وزیر فرهیخته ی وی کارِ آن انجمن دانایان را سامان داد، و شاهنامه را که آنان از روی نَسک های گونه گون از پهلوی ترجمه کردند، در یک دفتر آرایش داد، و آن شاهنامه [که بجز پیشگفتارش به زمان ما نرسیده است] با نام شاهنامه ابومنصوری، در ایران پراکنده شد.

این کارِ بزرگ در سال 346 کوچی در توس بپایان رسید. به فرخی و خُجستگی و بشادی روان آن بزرگان بخشی از پیشگفتار همان نامه را که نوشته ی ابو منصور مَعَمری است بخوانیم:

« … امیر ابو منصور عبدالرزاق مردی بود با فَرّ و خویشکام بود و با هنر و بزرگمنش بود، اندر کامروایی، و با دستگاهی تمام از پادشاهی و سازِ مهتران، و اندیشه ی بلند داشت ، و نژادی بزرگ داشت بگوهر، و از تخم اسپهبدان ایران بود … پس دستور خویش ابو منصور مَعمَری را بفرمود تا خداوندان کُتُب را از دهگانان و فرزانگان و جهان دیدگان از شهرها بیاوردند و چاکر او ابومنصور مَعَمری بفرمان او نامه کرد و کس فرستاد بشهرهای خراسان و هشیاران از آنجا بیاورد، چون ماخ پیر خراسان از هری، و چون یزدان داد پسر شاپور از سیستان، و چون ماهوی خورشید پسر بهرام از نیشابور، و چون شادان پسر بُرزین از توس ، گرد کرد و بنشاند به فراز آوردن این نامه های شاهان و زندگانی هر یک از داد و بیداد و آشوب و جنگ و آیین از کیومرس نخستین کس که اندر جهان بود که آیین مردمی آورد، و مردمان را از جانوران جدا کرد تا یزدگرد شهریار که آخر کیان بود اندر ماه محرم و سال بر سیسد و چهل و شش از هجرت..»

این گفتار را فردوسی بدینسان ترجمه کرده است:

یکی پهلوان بود دهگان نژاد      دلیر و بزرگ و خردمند و راد

زهر کشوری موبدی سالخورد      بیاورد و این نامه را گرد کرد

پژوهنده ی روزگار نخست      گذشته سخن ها همه بازجُست

بپرسیدشان از نژاد کیان      و زان نامداران و فرخ گُوان

که گیتی به آغاز چون داشتند      که ایدون به ما خوار بگذاشتند

چگونه؟ سر آمد به بد اختری      بر ایشان همه روز گُند آوری

پرسشی که پس از این گفتار می آید چنین است که :

چرا فردوسی نام آن بزرگمردان را در شاهنامه نیاورده است؟

و پاسخ آن است که نام انوشه روان ابومنصور محمد بن عبدالرزاق توسی در آهنگِ سروده ی شاهنامه نمی گنجد، و چون چنین است، از او با نام پهلوان دهگان نژاد و دلیر و بزرگ و خردمند و راد، یاد کرد. پسان، چون نام او که، درفش خُجسته ی شاهنامه است در آهنگ گفتار شاهنامه نگنجید، به آزرم وی و ابو منصور مَعمَری از یاد کردن نام دیگران نیز چشم پوشید، اما در میان داستانها، نام دو کس از آنان را نیز گنجانید، چنانکه از نام ماخ پیر خراسان یاد کردم.

در داستان آوردن کلیله و دمنه نیز ، سخن از شادان برزین می رود:

نگه کن که شادان برزین چه گفت       بدانگه که بگشاد راز، از نهفت

نام یزدان داد نیز در آهنگ گفتار شاهنامه نمی گنجد، زیرا که از سه آوای بلند بر آمده است: یز- دان- داد که چنین نوشته می شود( – – -) باز آنکه آهنگ شاهنامه چنین است: ( .- – .- – .- – .- ) یا ( تَ ناتن، تَ ناتن تَ ناتن، تنا).

ماهوی خورشید نیز چنین است( – – – – ) .

نمونه یی که در شاهنامه بدین گفتار نیرو می بخشد، نام بزرگمهر است که آن نیز چنین شنیده می شود:

( – – – ) و فردوسی بناچار همواره گونه ی تازی شده ی آن را در سخن آورده است: بوذرجمهر که چنین شنیده می شود:

( – – . – ) یا ( نا تن تَ نا ) که در سه جا از هر لتِ شاهنامه می گنجد!.

به روان و فروهر پاکِ همه ی آن بزرگمردان، درود و ستایش و آفرین باد که با مِهر به ایران و بزرگداشت نیاکان، کارنامه ی آن بزرگان را از خم و پیچ زمان، و از گرداب ها و توفانهای بی شمار جهان گذرانده ، بدست فرزندان ایران رساندند.

دنباله ی گفتار:

ابومنصور، پهلوان و کنارنگ [مرزبان] خراسان را در سال 351 در یکی از نبردها زهر خوراندند، و وی زیر درختی، نزار و نا توان ایستاده و بیهوش گشت و در بیهوشی سرش را از تن جدا کردند و جان به جان آفرین سپرد!.

فردوسی می فرماید که ایرانیان بدین داستان [شاهنامه] دل سپرده بودند و خوانندگان، آن را برای مردمان می خواندند.

آنگاه دقیقی ، آغاز به سرودن آن کرد و کار را بپایان نرسانده ، از جهان برفت.

اکنون برای این که جدولی از این سالها بدست آوریم بایستی از سال پایان یافتن شاهنامه بیاغازیم:

سرآمد کنون قِصّه ی یزدگرد        بماه سپندار روزِ «ارد»

زهجرت شده پنج هشتاد بار       که پیوستم این نامه نامدار

از این گفتار پیداست که شاهنامه در روز بیست و پنجم اسفند باستانی ( نوزدهم اسفند خیامی ) سال 400 هجری بپایان رسیده است .

با یک شماره آشنا، چون سالِ ماه شمار همواره پانزده روز از سال خورشیدی کمتر است 4400 =11×400 روز، کمبودِ آنست، که چون آن را برابر بر 365 روز خورشیدی بخش کنیم ، 12 سال و 20 روز را در بر می گیرد.

اکنون اگر 12 سال را از 400 کم کنیم ، سال پایان یافتن شاهنامه در گاهشمار خورشیدی 388 است.

چون سی سال زمان سرایش شاهنامه از آن کم شود ، آغاز کار فردوسی در 358 خورشیدی بوده است.

و چون فردوسی بهنگام آغاز سرایش چهل ساله بوده است، زایش فرخنده ی وی در 318 خورشیدی در شمار است .

***

داستان چنانچون فردوسی می فرماید آنستکه چون دقیقی از جهان برفت:

دل روشن من چو برگشت ازوی      سوی نامه ی خسروان کرد روی

که این نامه را دست پیش آوَرَم       ز دفتر به گفتار خویش آورم

بپرسیدم از هر کسی بی شمار      بترسیدم از گردش روزگار

مگر خود درنگم نباشد بسی      بباید سپُردن به دیگر کسی

و دیگر که گنجم وفادار نیست       همین رنج را کس خریدار نیست

برین گونه یک چند بگذاشتم       سخن را نهفته همی داشت

به شهرم یکی مهربان دوست بود        تو گفتی که با من به یک پوست بود

مرا گفت خوب آمد این رای تو       به نیکی گراید همی پای تو

نبشته من این نامه ی پهلوی      به پیش تو آرم مگر نغنوی

گشاده زبان و جوانیت هست      سخن گفتن پهلوانیت هست

شو این نامه ی خسروان بازگوی      بدین جوی نزد مهان آبروی

چو آورد این نامه نزدیک من       برافروخت این جان تاریک من

بدین نامه چون دست کردم دراز      یکی مهتری بود گردنفراز

جوان بود و از گوهر پهلوان       خردمند و بیدار و روشن روان

خداوند رای و خداوند شرم       سخن گفتن خوب و آوای نرم

مرا گفت کز من چه باید همی       که جانت سخن بر گراید همی

به چیزی که باشد مرا دسترَس      بکوشم نیازت نیارم به کس

همی داشتم چون یکی تازه سیب       که از باد نامد به من بر نهیب

نام آن جوانِ انوشه روان فرزند ابو منصور ، امیر منصور بود که بر همان آیین پیشین در آهنگ گفتار شاهنامه نمی گنجید، و سخنان روشن و آشکا فردوسی نشان می دهد که وی پشتیبان فردوسی در سرودن شاهنامه بود، و گذران زندگی فردوسی بهنگام وی با آرامش و آسایش همراه بوده است.

***

امیر منصور که در دفترهای پسین از وی با نام امیرک منصور یادکرده اند، ( پسوند«ک» برای امیر منصور آزاد مرد، که فردوسی خود از او با پاژنامِ « مهتر گردانفراز» یاد می کند، نادرست است، و چنین داوری از سوی نویسندگان پسین، با نگرش بگفتار فردوسی نبوده است، و سخن را ببازی گرفته اند. ) در آشوب های هنگام پایانین سامانیان ، بسال 377 هجری در نیشابور گرفتار شد:

بسیار دیلم بگرفتند، ومنصور بن محمد بن عبدالرزاق ، اندر میان بود، نیز گرفته شد ،

همه را به خراسان فرستادندو منصور را بر گاوی نشاندند ، وبروز اندر بخارا آوردند.

( تاریخ گردیزی)

با این سخن از هنگام مرگ ابو منصور، کنارگ خراسان در سال 351 هجری ، تا گرفتار شدن امیر منصور 26 سال می گذرد و اگر آغاز سرایش شاهنامه فردوسی را که نزدیک ، 371 هجری است بیاد بیاوریم از آن هنگام که امیر منصور پشتیبانی فردوسی را پذیرفت ، تا زمان به بند گرفتنش، شش یا هفت سال، یار و یاور وی بوده است.

بگزارش گردیزی: ( امیر سبکتکین ترک تبار در سال 389 امیر منصور را به همراه سه تن از دیگر بزرگان ایران در زندان بکشت)

چنان نامور، گم شد از انجمن     چو از باد، سرو سهی در چمن

نه زو زنده بینیم، نه مرده نشان       بدست نهنگان و مرمکشان

این نهنگان و مردم کُشان کیستند؟ بجز دژخیمان دستگاه محمودی، و سردارآنان کیست؟ بجز محمود سبکتکین، خونخواره مردِ بی آزرمِ بد نژاد، دشمن خرد و فرهنگ ایران .

فردوسی بدنبال این سخن می فرماید:

ستم باد، برجان او، ماه و سال       کِجا، برتن شاه، شد بد سگال

ستم باد، درد باد، نفرین باد، برآن بی آزرم مرد فرومایه ی زرخریدزاده ، که پهلوانِ پهلوان زاده ی آزرمگین ما را دست و پای در زنجیر و بی گناه در زندان بکشت، و آنچنانکه از گفتار فردوسی پیداست، گور او نیز نا پیدا بوده است ، و روشن نیست کجا زیر خاکش کردند . (پیشگفتار بر ویرایش شاهنامه)

فرازی از پیشگفتار شاهنامه ی ابو منصوری

اول ایدون گوید درین نامه که تا جهان بود مردم گرد دانش گشته‌اند و سخن را بزرگ داشته و نیکوترین یادگاری سخن دانسته‌اند چه اندرین جهان مردم بدانش بزرگوارتر و مایه‌دارتر. و چون مردم بدانست کزوی چیزی نماند پایدار، بدان کوشد تا نام او بماند و نشان او گُسَسته نشود، چو آبادانی کردن و جایها استوار کردن ودلیری و شوخی و جان سپُردن و دانائی بیرون آوردن مردمان را بساختن کارهای نوآئین..

پس امیر ابومنصور عبدالرزاق مردی بود با فَرّ، و خویش‌کام بود و با هنر و بزرگ‌ منش بود، اندر کامروایی و با دستگاهی تمام از پادشاهی، و ساز مهتران و اندیشه بلند داشت و نژادی بزرگ داشت به گوهر و از تخم اسپهبدان ایران بود و کار کلیله و دمنه و نشان شاه خراسان بشنید. خوش آمدش، از روزگار آرزو کرد تا او را نیز یادگاری بود اندرین جهان. پس دستور خویش ابومنصور المعمری را بفرمود تا خداوندان کُتُب را از دهقانان و فرزانگان و جهاندیدگان از شهرها بیاوردند و چاکر او ابومنصور المعمری به فرمان او نامه کرد و کس فرستاد به شهرهای خراسان و هُشیاران ازآنجا بیاورد و از هرجای،‌ چون شاج پسر خراسانی از هری و چون یزدان‌داد پسر شاپور از سیستان و چون ماهوی خورشید پسر بهرام از نشابور و چون شاذان پسر برزین از توس. و از هر شارستان گرد کرد و بنشاند به فراز آوردن این نامه‌های شاهان و کارنامه‌هاشان و زندگانی هر یکی از داد و بیداد و آشوب و جنگ و آیین، از کی نخستین که اندر جهان او بود که آیین مردمی آورد و مردمان از جانوران پدید آورد تا یزدگرد شهریار که آخر مُلوک عجم بود..

و این را نام شاهنامه نهادند تا خداوندان دانش اندرین نگاه کنند و فرهنگ شاهان و مهتران و فرزانگان و کارو ساز پادشاهی و نهاد و رفتار ایشان و آیین‌های نیکو و داد و داوری ورای وراندن کار و سپاه آراستن و رزم کردن و شهر گشادن و کین خواستن و شبیخون کردن و آزرم داشتن و خواستاری کردن این همه را بدین نامه اندر بیابند. پس این نامه شاهان گرد آوردند و گزارش کردند و اندرین چیزهاست که به گفتار مر خواننده را بزرگ آید و به هر کسی دادند تا ازو فایده گیرد و چیزها اندرین نامه بیابند که سهمگین نماید و این نیکوست چون مغز او بدانی و ترا دُرُست گردد و دلپذیر آید چون گیومرت و تهمورس و دیوان و جمشید و چون داستان فریدون و زاده شدن او و برادرش و چون همان سنک کِجا آفریدون بپای بازداشت و چون ماران که از دوش ضحاک برآمدند این همه دُرُست آید بنزدیک دانایان و بخردان بمعنی. و آنکه دشمن دانش بُوَد این را زشت گرداند…

دانایان که نامه خواهند ساختن ایدون سزد که هفت چیز بجای آورند مرنامه را: یکی بنیاد نامه، یکی فر نامه، سه دیگر هنر نامه، چهارم نام خداوند نامه، پنجم مایه و اندازه سخن پیوستن، ششم نشان دادن از دانش آن کس که نامه از بهر اوست، هفتم درهای هر سخنی نگاهداشتن. و خواندن این نامه دانستن کارهای شاهانست و بخش کردن گروهی از ورزیدن کار این جهان. و سود این نامه هر کسی را هست و رامش جهان ست و انده گسار انده گنان ست و چاره درماندگان ست و این نامه و کار شاهان از بهر دو چیز خوانند یکی از بهر کار کرد و رفتار و آیین شاهان تا بدانند و در کدخدایی با هر کس بتوانند ساختن و دیگر که اندرو داستان‌ها ست که هم به گوش و هم به دیدن خوش آید که اندرو چیزهای نیکو و با دانش هست همچون پاداش نیکی و بادافراه بذی و تندی و نرمی و درشتی و آهستگی و شوخی و پرهیز و اندر شدن و بیرون شدن و پند و اندرز و خشم و خشنودی و شگفتی کار جهان. و مردم اندرین نامه این همه که یاد کردیم بدانند و بیابند. اکنون یاد کنیم از کار شاهان و داستان ایشان از آغاز کار، آغاز داستان، هر کجا آرامگاه مردمان بود به چهار سوی جهان از کران تا کران این زمین را ببخشیدند و به هفت بهر کردند و هر بهری را یکی کشور خواندند نخستین را ارزه خواندند دوم را شبه خواندند سوم را فرددفش خواندند چهارم را ویدرفش خواندند پنجم را ووربرست خواندند ششم را وورجرست خواندند هفتم را که میان جهان ست خنرس‌بامی‌ خواندند و خنرس‌بامی این ست که ما بدو اندریم و شاهان او را ایران‌شهر خواندندی و گوشه را امست خوانند و آن چین و ماچین است و هندوستان و بربر روم و خزر وروس و سقلاب و سمندر و برطاس و آنکه بیرون از او ست سکه خواندند و آفتاب برآمدن را باختر خواندند و فرو شدن را خاورخواندند و شام و یمن را مازندران خواندند و عراق و کوهستان را شورستان خواندند و ایران‌شهر از رود آمویست تا رود مصر و این کشورهای دیگر پیرامون اویند و ازین هفت کشور ایران‌شهر بزرگوارتر است به هر هنری و آنکه از سوی باخترست چینیان دارند و آنکه از سوی راست اوست هندوان دارند و آنکه از سوی چپ اوست ترکان دارند و دیگر خزریان دارند و آنکه از راستر بربریان دارند و از چپ روم خاوریان و مازندرانیان دارند و مصر گویند از مازندران ست و این دیگر همه ایران زمین است از بهرآنکه ایران بیشتر این ست که یاد کردیم…»

 

 

پیش نوشتار شاهنامه

به کوشش: عنایت الله عقیلی – هرمز بصاری

پرویز احسانی اردستانی

چاپ آرش، استکهلم سوئد سال 2006

Image result for ‫فردوسی و شاهنامه‬‎

بیش از چهارده سده ی پیش، تند بادی سهمگین از سوی باختر ایران وزیدن گرفت و غباری تیره و تاریک، چهره خورشید تابان این سرزمین اهورایی را پوشانید و سیلی از گرسنگان بیابان گرد و برهنه پای و خون ریز و بی فرهنگ، به سرزمینی که کانون شکوه و بلند پایه گی و فرهنگِ آن زمان بود ، سرازیر گشت و تنِ مردم این سامان، چون زمین گسترِ بهارستان اَش به دشنه ی این خون ریزان برهنه پای، پاره پاره شد. تکه های پاره شده ی این زمین گستر، همراه زنان و کودکانِ گرفتار و گنجینه های چپاول شده اش به بازارهای زنگبار و مدینه رفت و درفش کاویان اَش نیز بدستان ناپاکان بیابانی افتاد.

توفانِ تازشِ تازیان، اندک اندک سراسر ایران را فرا گرفت و این سرزمین سرسبز و آباد، از خونابه های سرشکِ مادران فرزند مرده و کودکان پدر از دست داده گلگون گشت و ستم و بی داد چیره شدگان را هم چُنان به دنبال داشت تا این که سالیانی چند گذشت و ایرانی تاب نیاورد که به گفته ی خودِ تازیان«مولی» و بَرده بماند.

پس چُنان شد که مردی از خراسان برخاست و تخت و بخت تازیان را در هم پیچید و نشان داد ایرانی اگر چه سال ها شکیبایی کند ، سرانجام تن به خواری نخواهد داد ولی دریغا که این سردار خراسانی بهزاد( ابو مسلم)، هر چند تازیانی را از اورنگ فرمان روایی به زیر کشید ولی تازیان دیگری را به جای آنان نشاند و آن گُجستگانِ نمک نشناس نیز با ریختن خون اَش نا سپاسی را به اوج رسانده و سرشتِ تازیگری شان را نشان دادند و این گونه بود که با این خیزش و خیزش های دیگر، پرتویی از امید در دل ایرانیان درخشیدن گرفت و بار دیگر نه در پنهان که آشکارا مادران نامِ ایران و ایرانی بودنشان را در گوش فرزندان شان زمزمه کردند. همین زمزمه ها در پسین ها، انگیزه یی پیش آورد که در گوشه و کنار ایران ، درفش های تازی ستیزی برافراشته شود و این کار تا بدانجا رسید که سرداران ایرانی بر بخش های بزرگی از ایران فرمانروایی یافتند.

در خراسان پیرامون شهر توس و تابران، روستایی بود به نام « پاژ» یا «واژ» که امروز به آن باژ گویند، به سال 950 ترسایی در یک خانواده ی ایرانی نژاده به نام «حسن » یا « اسحاق فرزند شرف شاه» و یا «احمد پسر فرخ» فرزندی پا به جهان گذارد که نامش را منصور نهادند، چرا در خانواده ی ایرانی نژاده(=اصیل) نام های تازی دیده می شود؟ شاید برخاسته از گرایش های دینی و یا ترسی بود که تازیان به دل ایرانیان نهاده بودند که نمونه اش در تاریخ فراوان است.

به گفته ی استاد دکتر جلیل دوستخواه از دوران زندگی آفریدگار شاه نامه آگاهی روشنی در دست نیست، درست تر آن است که بگوییم هنوز از سرگذشت دوران زندگی – کودکی و نو جوانی و جوانی ی او بسیار کم می دانیم.

پدرش هماره از بزرگی ایران پیشین و آسیب هایی که از بیگانگان بیابانگرد بر این سرزمین رسیده، و آنچه از گذشتگان خود شنیده بود، با او سخن می گفت، و گاه نیز از زرتشت، بزرگمرد ایران و دانش و خردمندی ی بزرگانی چون بزرگمهر و سردارانی چون یعقوب لیث، بهزاد(ابومسلم) ، به آفرید، بابک و دیگران را برای او می گفت، تا آنجا که پسر با راهنمایی ی پدر و مادرش و کوشش پَی گیر خود، فرهنگ ایرانی و دانش زمان خویش و تاریخ و فرزانه گی را ، به خوبی آموخت بدان گونه که یکی از بزرگترین آگاهان بینش زمان خود به شمار می آمد. بدین گونه می بینیم این « منصور» جوان که پسین ها نام « ابوالقاسم» فردوسی به خود گرفت، در نشست های گروهی ی پاد تازی، دلیرانه و با شور فراوان سخن می گفت و باوَرَش این بود که برای رهایی ایران از چیره گی بی گانه گان، باید پایه ی اندیشه ی ایرانی را توان و نیرو بخشید و از راه زبان و ادبِ پارسی، ایرانیان را در ایرانی بودنشان پا برجا و استوار ساخت. با این بینش و به دست آوردن دفتر خدای نامه که باز مانده ی زمان ساسانیان بود و با اندیشه ی ژرف اَش شاه نامه ی بزرگ را آفرید که سیمایی برجسته و جاویدان از ادب پارسی دَری ست که امروزه سروده های آن اَبَر مَردِ اندیشمند، مرزهای زبانی و دودمانی و دینی ی جهان را در نوردیده و بُن مایه و خاستگاه آن در تاریخ ایران باستان است .

نگرش ما از این یاد آوری این است که فردوسی در چُنان گستره و هال و هوایی پرورش یافت که جز ایران و باز سازی ی فرهنگ پای مال شده ی این سرزمین و تاریخ باستانی آن، پس از تازش تازیان نمی اندیشید و تنها همین بود که او را به سرودنِ این نامه ی ارجمند برانگیخت که امروز والاترین استوارنامه و شناسنامه ی راستین فرهنگی ایرانیان است.

بی گمان فردوسی و گروه آزاد اندیشی که برای آزادی ی سرزمینِ نیاگانی ، با بی گانه گان به ستیز برخاستند، دریافته بودند که سپاه و لشکر که با آن بتوانند رو در روی آنان بایستند، در دست ندارند. از این روی به شیوه ی دیگری از ایستاده گی و ستیز که همانا پیگار در گستره ی فرهنگی بود ، روی آوردند.

آن ها می دانستند که مردم اگر پایه ها و شالوده های فرهنگی ی خویش را شناخته و آن ها را باز سازند، بی گانه نَمی تواند بی مایه های خویش که دیگر ریخت و اُستوره ی تازی، از داستان « بلقیس و سلیمان و داود» گرفته تا سرگذشت « یوسف و زلیخا» و نیز اندیشه های برساخته یی چون « کربلا و کوفه» به خود گرفته بود ، جانشینِ اُستوره و آیین های پیشین ایرانیان ساخته و آنان را از درون تهی سازند.

بازداده های تاریخی ، نشان داده است که این جا به جایی در گستره ی فرهنگ و اُستوره ها چگونه مردمانِ سرزمین هایی چون: عراق، اُردُن، فلستین، سوریه، مصر، سودان، سومالی، تونس، مراکش الجزایر و دیگر کشورهای تازی زبان ، پَی و زمینه های ریشه یی خویش را از دست داده و با پذیرش زبان تازی، اندک اندک در شمار تازیان در آمدند .

فردوسی و یارانش این را به درستی دریافته بودند و از همین روی ، پَیگارشان را بر دو پایه ی استوار برای زنده نگاه داشتن اُستوره ها و تاریخ گذشته گان و نگه داشتِ بافت و ساختِ زبان پارسی ی دری ، استوار کردند و شاه نامه بر آیندِ گزند ناپذیر این ستیز ارجمند است که توانست ایرانیان را اگر چه آیین تازی را بر تافتند ، در گستره ی جهان زنده نگهدارد. از دیدگاهِ اندیشمندان، گذشت زمان ، از ارزش شاه نامه نمی کاهد که درون مایه این نامه ی ارجمند ، سرمایه و باز یافته یی است که هر روز دامنه ی گسترده تری می یابد. پژوهش پژوهنده گان ما در ده های گذشته گواه گویای ی از آن است.

به گفته ی زنده یاد استاد ذبیح الله صفا در نشست و گفتگوی خود در دانش کده ی ادب پارسی گفت:

« هر ملتی پدری دارد، پدر مردم هندوستان گاندی است، پدر مردم آمریکا لینکلن است و پدر ما فردوسی است» و این سخنی است که به راستی به ما جان می دهد.

شاید امروز بیشترین مردم، زمانی که در باره ی شاه نامه گفت و گو می شود آن را نامه ی شاهان می پندارند که چنین نیست. آشکار است که خاست گاه و بُن مایه ی شاه نامه ی فردوسی، همان « شاه نامه ی منثور ابو منصوری» بوده که به فرمانِ « ابو منصور عبدالرزاق» فرمان روای ایران خواهِ خراسان از خدای نامه یا خوتای نامک که باز گونه یی بود از سرگذشت آرمانی ایرانیان که در آن جای پایی از نامه های دینی اوستا ، بندهش، یادگار زریران، و کارنامه ی اردشیر پاپکان در آن یافت می شد و دیگر نوشته هایی چون گفتار کوتاه از گشتاسب و خانوداه اش و افزوده یی از اسکندر گُجَستک فرمان روای ماکادونی که دودمان هخامنشی را در ایران در زمان پادشاهی داریوش سوم بر انداخت ، بوده است.

این نوشته نخستین بار پس از تازش تازیان ، از پهلوی به تازی و سپس از این زبان و یا به گمانی از پهلوی به پارسی دری برگردان شده که همانا خاست گاه تاریخ نویسانی چون تبری، ابو ریحان بیرونی، مسعودی و دیگران گردیده است. نام شاه نامه نیز برگردان خدای نامه یا خوتای نامک است ، زیرا «خوتای» که به زبان پارسی دری خدای شده است، در پهلوی به چم «بزرگ» یا «شاه» است چُنان که واژه هایی چون شاه رگ، شاه راه، شاه رود و.. به چم رگ شاه ، راه شاه ، رودخانه ی شاه نیست! . همین است که شاه نامه ی فردوسی نیز نامه ی پادشاهان یا فرمان روایان نمی تواند باشد، که به چم نامه ی بزرگ می باشد.

از این که بگذریم، افسانه پردازان در نوشته های گوناگون خود این بزرگ مرد را با شاه نامه اَش از سرزمین توس برای دریافت زر و خواسته به غزنه می برند و ساکن دربار محمودش می کنند و سپس به هرات اَش می گریزانند و آن گاه به مازندران اَش می فرستند و از آنجا به اسپهان اَش می رسانند و به هنگام افتادن در زاینده رود ، پسر فرمان روای لنجان چنگ به زلفان اَش می اندازد و از آب بیرون اَش می آورد و سپس وی را به بغداد نزد « خلیفۀ عباسی» گسیل می دارد و افسانه ها را تا بدانجا می رسانند که فردوسی ی آزاده و پاک نهاد را پس از سالها رنج، از سرودن شاه نامه پشیمان اَش می کنند و « خلیفه» از وی می خواهد که داستان «یوسف و زلیخا» را برایش بسُراید و دیگر داستانهایی این چنین بی هوده، بی پایه و بی مایه که همه از داستان پردازانِ دیگر بوده اند و پیرایه هایی است که بی هیچ خاست گاهی بر او بسته اند. به گفته ی استاد دکتر عباس زریاب خویی گیریم اگر پیوندی میان محمود غزنه ای و فردوسی را به گمانی دُرُست بیانگاریم که سراینده ، نا گزیر به گریز از غزنه شده باشد پاسخ ما به سروده های آن آزاد مرد که در جای جای شاه نامه، شاهان خودکامه و ستم پیشه را خوار و بی مایه می داند چه خواهد بود؟ نگاهی به نمونه هایی در شاه نامه می کنیم که روی سخن با ضحاک است:

نهان گشت کردار فرزانگان     پراگنده شد کام دیوانه گان

هنر خوار شد جادویی ارجمند      نهان راستی آشکار گزند

فردوسی نه به گاهِ ضحاک که به هنگام فرمانروایی محمود می زیسته پس نباید گمان داشت دیدگاهِ فردوسی، تنها ضحاک بوده ، که محمود و دیگر فرمان روایان ستم گاره یی چون او نیز بوده است، و یا چه گونه باور کنیم چنین سُراینده یی که با نگاهِ تیز اَش گواه فرومایه گی، خشک اندیشی در دین، آزمندی و ستم گری و خون ریزیهای فرمان روایانی چون محمود غزنه یی بوده ست، برای زر و خواسته یی که به آن چشم ندارد، پای به دربارش بگذارد و یا نامه ی گهربارش را به نام او کند، به ویژه که دیدگاه اَش این بوده است:

مرا مرگ به تر از آن زنده گی      که سالار باشم، کنم بنده گی

مرا مرگ نامی تر از سر زنش      به هر جای پَیغاره یی بَد کُنش

ترا نام باید که ماند به راز     نماند همی کار، چندین مساز

اینکه می بینیم نام محمود را در آغاز شاه نامه آورده اند و فردوسی را به او چسبانده اند نمی تواند درست باشد، زیرا او پس از دقیقی در زمان سامانیان که هنوز محمود را نه نام و نه نشانی از شاهی و توانایی در فرمان روایی اَش بود سُرودَن ِ شاه نامه را آغازیده و این کار تا اندازه یی دراز تا به شاهی رسیدن محمود زمان برده است . بر این پایه با همه ی نیازی که در سال های پایانی ی زنده گی اَش دارد، خود را از خواسته یی که با خون ریزی به دست آمده، بی نیاز می داند و تنها به مانده گاری ی نام و سخن و آزاده گی و خردورزی می بالد و از بنده گی و چاپلوسی بیزار است .

همانگونه که محمود به ابو ریحان بیرونی گفت: اگر می خواهی از من برخوردار باشی، سخن بر مراد من گوی نه بر علم خویش.

ولی فرزند توس نمی تواند ستاینده ی بی داد پیشه یی خونریز و آزمندی چون محمود باشد. می بینیم که فردوسی چون کوهی استوار با فرا تنی ی مردمی دستِ رد به سینه ی شاه خود کامه و خود خواه می زند و همین خود، شَوَندی است بر این که شاه غزنه چُنان چه شاه نامه را دیده و یا گفتارش را شنیده باشد، آفریده ی فردوسی را نپذیرد.

با نگرشی دیگر اگر وزیر یا سالاری یا بزرگی ، برای دوستی و یاری به فردوسی و شناساندنِ شاه نامه به محمود چنین کرده باشد، که محمود نیم نگاهی هم بر آن نداشت، این راهی بوده جدا از آزاد منشی و شیوه ی اندیشه ی تاب ناکِ فردوس که با همه ی نیازی که در پیری داشته است.

باور دینی ی فردوسی ، بدان گونه که در شاه نامه آمده است یزدان پرستی و خرد ورزی و دانش گرایی بوده است، چُنان که خود گوید:

خردمند کاین داستان بشنود       ره دانش گراید ز دین بگسلد

یا:

کسی کاو خرد را ندارد به پیش      دل اَش گردد از کرده ی خویش ریش

چنان که از شاه نامه پیداست، درون مایه ی باور فردوسی سرشت پاک، مردم دوستی، آرمانخواهی ، خوی آدمی و ستیز با بَد نَهادانِ بی فرهنگ، بی داد پیشه گان و خون خواران در آن روزگاران بوده است.

بی گُمان می توان گفت که میهن گرایی برترین سرشت فردوسی است.

گرفتاری امروز ما در خواندن و دریافتن برخی از واژه های شاه نامه با چاپ های گوناگون و دست نوشته هایی که در دست است ، از آنجا آغاز می شود که با همه ی بر رسی ها و کند و کاو هایی که بر روی شاه نامه انجام گرفته در دُرُست نگاری و ویرایش برخی از واژه های جانشین شده ی تازی به آن چنان موشکافی ی که باید آراسته نشده و اگر هم شده باشد بسیار ناچیز است .

می دانیم کوشش فردوسی همیشه براین بوده که کاخی بلند و پایا از سروده هایش به زبان پارسی ی دری بسازد که بگفته ی خودش آن را گزندی از باد و باران و دگرگونی های زمان نباشد…

در چاپ ها و ویراسته های گوناگونی که از شاه نامه امروز در دسترس هست ، واژه هایی تازی دیده می شود که با نگرش به ایران دوستی و تازی ستیزی فردوسی برای ما شگفت انگیز می نماید . با شناختی که از پارسی گویی این بزرگمرد داریم، براین باوریم که هر گز نمی توان این واژه های نا هنجار تازی از او باشد، برای نمونه به سروده زیر در شاه نامه های گوناگون بنگریم:

به حمله شده کشته در جنگِ شیر

به تازش شده کشته در جنگ شیر

به هر سو که مرکب برانگیختی

 به هر سو که باره برانگیختی

از آنجا به جیحون نهادند روی

از آنجا به آمو نهادند روی

شکسته سلیح و گُسَسته کمر

شکسته زراد و گُسَسته کمر

اُ زان پس چو نوبت به ایرج رسید

اُ زان پس که پَستا به ایرج رسید

و سدها نمونه از این گونه ها…

و نیز درست نویسی ی برخی از واک های تازی به پارسی بوده است که در پَی نمونه هایی از آن را می بینیم:

طوس (توس) ، قارن( غارن)، قُباد( گُباد) ، اصفهان ( اسپهان)و…

« در کتابخانه ی مَلِک نوشته یی است از ابوالفضل بیهغی که به دبیران دیوانی دستور داده است، در نوشتار به جای واژه های پارسی واژه های تازی بکار برند : « و این فصلی است از رسایل ابوالفضل ، شاگرد ابومنصور مُشکان، دبیر محمود، مشتمل بر چند سخن که دبیران در قلم آرند بدانکِ به جای بستاخی انبساط نویسند..» و سپس برابر نامه یی آورده است که به جای واژه های پارسی چه واژه هایی بنویسندکه نمونه هایی از آن این گونه است:

به جای شوریدگی، اظطراب نویسند

به جای یاری خواستن، استغاثه نویسند

به جای خانه گیان، اهل بیت نویسند

به جای یاری دادن ، اعانت نویسند

به جای نیرومندکردن، تقویت نویسند

به جای ترساندن، تهدید نویسند

به جای اندیشه، تامل نویسند

 

 

پُشتوانه های شاهنامه:

خاستگاه های دوگانه ودیدگاه های دو گونه

« دکتر جلیل دوستخواه»

Image result for ‫فردوسی‬‎

در تاریخ ادبی سرزمین های گوناگون، اثرهایی که بتوان آن ها را گوهر زندگی و فرهنگ و چکیده ی آزمون ها و سُنّت هی یک قوم یا گروهی از قوم های همزیست و به هم پیوسته دانس ، فراوان نیست. « حماسه ی ملی ایران » – که شاهنامه ی فردوسی بزرگترین جلوه گاه آن به شمار می آید- در فرهنگ و ادب ایرانیان و افغانان و تاجیکان و دیگر گروه های قومی ی دارای ریشه های زبانی و سرچشمه ها و پیشینه های فرهنگی یگانه با آنان (که همه شاخه های یک درخت تناورند)، چنین پایگاهی دارد و افزون بر آن، از دیر باز به عنوان یکی از قلّه های سربلند ادب جهانی، رویکرد کارشناسان و پژوهندگان حماسه های کهن و شعر شناسان و ناقدان ادبی را به خود فراخوانده است.

امروز هزاره ها از روزگار شکل گیری ی روایت های حماسه ی ایران می گذرد و یک هزاره میان ما و سراینده و سامان بخشِ آن فاصله افتاده است. زمینه ها ی زندگی و نهادها و عنصرهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی در جامعه ی دوران ما با عصرهای شکل گیری گام به گام ِ روایت های پهلوانی، تفاوت های عُمده دارد. به همین سَبَب از دیدگاه کسانی چنین می نماید که در ساختار کنونی ی جامعه، روایت های روزگاران کُهن و سرگذشت های شهریاران و پهلوانان، زمان های گم شده و پُشتوانه های باستانی ی آن ها ، دیگر نمی تواند پاسخ گوی نیازهای روانی و فرهنگی و اجتماعی انسان امروزین باشد .

اما دقت و پژوهش ِ بیشتر، نشان می دهند که به رَغم گذشت زمانی دراز و دیگر گونی ی نهادهای مادّی و فرهنگی در جامعه، ایرانیان و دیگر ایرانی تباران و ایرانی فرهنگان با داستانهای پهلوانی، پیوندی ناگُسَستنی و گسترده و ژرف دارند و شاهنامه را آیینه ی تمام نمایی می شمارند که چهره های گوناگون زندگی اجتماعی ی نیاکانشان را بدانان نشان می دهد و احساس کُهن ریشگی و دیرینه بُنیادی را در آن ها نیرو می بخشد.

اکنون پرسیدنی ست که شاهنامه چه خاستگاهی داشته است و کدام پُشتوانه ها و بُنیادها و بُنمایه هایی انگیزه ی رویکردی چنین گسترده و شگفت بدان شده و آن را به گونه ی ادب نامه ، هنر نامه ، فرهنگ نامه و سرانجام دفتر خاطره ی ازلی و یادمان همگانی ی ایرانیان و ایرانی تباران و ایرانی فرهنگان در آورده است؟

در راستای دستیابی به پاسخی سزاوار و فراگیر بدین پُرسِش کلیدی، پژوهشی گُسترده تر و بیش از گنجایش یک گفتار ، بایسته است. اما نگارنده ی این نوشتار می کوشد تا د رتنگنای کنونی و با اندک مایه آگاهی خویش، گامی به سوی دستیابی به پاسخی – تا اندازه ی یی روشنگر- برای این رازواره بر دارد.

بسیاری از دانشوران و جامعه شناسان و ناقدان ادبی در سده های اخیر بر بایستگی ی رویکرد به زمینه های جامعه شناختی ی هر اثر ادبی در هنگام بر رسی نقد آن ، تاکید ورزیده اند.

این رهنمود و تاکیدی است بُنیادی و درستی آن را دستاوردهای نقد ادبی ی ِ دو سده ی پشت ِ سر تایید می کند و البته در بحث در باره ی اثری بزرگ همچون شاهنامه نیز دُرُست در می آید قدرِ مسلم آن ست که چنین اثری اتفاقی و محصول یک تفَنِّن ِ محض یا زاده ی خیال و ذهن آفرینشگر یک تن نیست و ریشه در زمینه ی ویژه ای از رشد و کمال یابی زندگی اجتماعی و قومی ی ایرانیان دارد.

بی آنکه روا بدانم و بخواهم قامَت بلند شاهنامه را در قالب از پیش ساخته ی برخی از دبستان های اندیشگی بگنجانم و در سامان ِ نگرش به طبقه های اجتماعی ، جایی برای آن دست و پا کنم ، می کوشم تا رها از هر گونه جَزم اندیشی و پیشداوری، نگاهی پژوهشی و جویا داشته باشم به خاستگاه های جامعه شناختی ی چند لایگی و در هم تنیده و پُشتوانه های گوناگون- و گاه نا همخوان – شاهنامه.

مجموعه روایت ها . داستان های پهلوانی / حماسی ی ایرانیان – که ما امروز آن ها را به نام ترکیبی ی کوتاه ِ شاهنامه می شناسیم – از سده ها پیش از زمان فردوسی ( در هر دوره ی پیش و پس از اسلام) ، در آغاز به شکل گفتاری و روایتگری ی زبانی و سینه به سینه و سپس ( در چند سده ی نزدیک به روزگار ِ شاعر) به گونه های نوشتاری ( پراگنده و پیوسته / نثر و نظم)، در میان مردم ایران و در عرصه های گوناگون – و گاه به شدت نا همساز – زندگی ی لایه ها و گروه های اجتماعی و در گُستره ی اندیشه و آرمان ها و برداشت های ِ – نه همواره یکسان و همخوانِ – آنان شکل گرفته و تکوین یافته بوده است.

زمینه های بُنیادی شاهنامه را کوشش و مبارزه برای پایه گذاری ی زندگی ی ِ مُشترک همه ی ایرانیان در نَجد ِ ایران و همزیستی ی قومی در میان تیره های گوناگون آنان و پایداری در برابر هجوم ها و تاخت و تازهای بیگانگان و مُحرز ساختن هُویَّت ِ افتخار آمیز انسانی و ایرانی تشکیل می دهد. در ین راستا جنگ های خونین و دراز – و گاه سخت زیانبار و خانمان برانداز – میان ایرانیان و تازندگان به میهن در می گیرد . پهلوانان و رَزم آوران و انبوه سپاهیان ، نقش های عُمده را درین پیکارهای سهمگین بر عُهده دارند و قربانیان و آسیب دیدگان این خونریزیها و ویرانگری ها نیز کسانی از میان هم اینانند که همانا توده ی کشاورزان و رَمه بانان و پیشه ورانند. در همان حال، شهریاران در سرتاسر این رویدادها و در داستان های نمایشگرِ این کشمکش ها، در نقش سالار و فرمانروای مردم و سردارِ بزرگ سپاهیان و ستون و پشت و پناه یگانگی و پایداری آنان، حضور چشمگیر و خویشکاری ی ِ انکار ناپذیری دارند و چگونگی ی پیوندهای مردم و پهلوانان با شهریاران و پذیرش فرمانروایی ی آنان به منزله ی فَرّه مَندان ِ شایسته ی شهریاری در ساختار رَده های اجتماعی و کارکرد ِ هِرَم قدرت در جامعه ی روزگار باستان ، در همان حال که طبیعی و بدیهی می نماید، پیچیدگی ها و تَنِش ها و تناقض ها ی ویژه ی خود را دارد واز فرمانبرداری و سرسپردگی ی بی چون و چرای سُنتی و پیشینه دار و شناخته در برابر فرمان و خواست شهریار( هرچه باشد) تا پرخاش و تندی نسبت بدو و حتا سرپیچی و نافرمانی و شورش به زیان وی در نوسان است.

اما در رویکرد به متن شاهنامه و ژرفکاوی در یکایک داستان ها و میانوَردهای آن بر پایه ی این که هر روایَت در کدام یک از لایه های اجتماعی شکل گرفته و در چه گذرگاهی تکوین یافته و کمال پذیرفته باشد، چگونگی ی پُرسش دیگر گون می شود و تحلیل هایی از دیدگاه های متفاوت به دست می آید.

کاوش ها و ریشه یابی در مجموعه ی اسطوره ها و روایت های پهلوانی و متن های دینی – فرهنگی بر جا مانده از ایرانیان روزگار کُهن ، نشان می دهد که هر گروه از آنان ، در کشاکش زندگی اجتماعی و برخوردهاشان با دیگر گروه ها ، ساختارها و تحلیل های جداگانه از هر یک از سرگذشت ها و رویداد ها و روایت های و داستان های قومی داشته که در آغاز به گونه ی زبانی و سینه به سینه و سپس به شیوه ی نوشتاری بدان شکل بخشیده و بر آیند ِ آن را به نسل های پسین تر سپرده اند . در جمع بندی ی واپسین از چنین کاوشی، دو سر چشمه ی عُمده را در شکل بخشی به روایت ها و نقل آن ها باز می شناسیم .

یکم) دربار و آتشکده که دیدگاه و برداشتی – کم و بیش – یکسان داشته اند و روایت های آن ها از راه اوستا (به زبان اوستایی) و متن های دینی ی زرتشتی ( به زبان فارسی میانه / پهلوی ) به دست ما رسیده است . این گونه نوشتارها – جدا از جَنبه ی دینی شان – به طور عُمده کارنامه ی شهریاران و پارسایان و کوشندگان در راه دین است و نویسندگان و تدوین کنندگان آن ها ، از این گروه ها که از چیره دستان جامعه اند ، با آفرین و ستایش تمام سخن می گویند و شهریاران را بر خوردار از فَرّه ایزدی و دارای پیویند سر راست و بی میانجی با آفریدگار جهان می شمارند و پایگاه برخی از آنان را به جایی می رسانند که در کنار ِ یَشت ها و سرودهای ویژه ی نیایش و پرستش ایزدان و مینُویان، یشت ویژه یی نیز برای ستایش و آفرین آنان پدید می آورند.

خداگونگی شهریاران در این روایت ها بدان پایه است که کمتر گَردِ نادرستی و ناراستی و نارسایی و گناه بر دامان آنان می نشیند و اگر هم در جایی سخن از دُژمَنِشی و بد کُنشی کسی از آنان به میان آید، بی درنگ قلم بخشایش بر آن کشیده می شود و پردازنده ی روایت، به پوزش تراشی می کوشد و اندیشه یا کردار نکوهیده نا روا را به «بُوِش» ( سرنوشت/تقدیر) یا به تاثیر گذاری ی دیوان و جاودان در شهریار بد اندیش و بدکردار نسبت می دهد.

به طور کلی درین روایت ها نشانی از نگرش انتقادی و لَحنِ نکوهش آمیز نسبت به شهریاران نکوهیدنی به چشم نمی خورد از برادر کُشی ی سَلم و تور آزمند و سُست رایی و تباه کاری نوذر و آزکامگی و خیره سری توس و خودکامگی و سبکساری و هوس بازی ی کاووس و نقش او در فراهم آوردن زمینه ی پناهندگی ی سیاوش به دشمنِ شماره یک ایران و پایان خونین و اندوهبار آن رویداد و خود شیفتگی و جاه پرستی ی گُشتاسب و به دامگاه مرگ فرستادنِ پسرش اسفندیار برای نگاه داشتنِ تاج و تختِ خود، کوچک ترین اثری در متن های زرتشتی دیده نمی شود. گویی چنین رویدادها و کُنش هایی در کارنامه یِ زندگی اینان و بر لوح خاطره ی قومی ی ایرانیان به ثبت نرسیده بوده است!

تنها گناه نا بخشودنی که گهگاه در این گروه از روایت ها بر پاره یی از شهریاران خود کامه بر شمرده می شود، بَرتَنی و غرور و فراموش کردنِ بزرگی و بر تری ی بی چون و چرایِ آفریدگار و کوشش برای دستیابی به نیرو و توانی فرا انسانی و چیرگی بر دستگاه آفرینش و – در یک سخن- خود خدا انگاری ست. اما هیچ گاه از گناهانی چون بیدادگری نسبت به فرودستان و کشتار بیگناهان یا به کُشتن دادن آنان و چپاول دارایی مردمان و همانند آن در کارنامه های ایشان سخنی به میان نمی آید. یعنی در نگرش تدوین کنندگان و روایتگران این روایت ها ، گناه تنها بار دینی دارد و در هنگام نا دیده گرفته شدنِ پایگاه والا و بی همتای آفریدگار و مینُویانِ همیارِ او مِصداق می یابد و سزاوار پاد افَرَه شناخته می شود ، وگرنه اَستومَندان( آفریدگار و باشندگانِ زمینی) حقّی ندارند تا نا دیده گرفتن آن، گناه به شمار آید و گناهکار به کیفر ارزانی گردد!

برای نمونه، هنگامی که نوذر خود کامه شیوه ی داد و دِهِش پدر و نیای خود( منوچهر و فریدون) را فراموش می کند و راه بیدادگری با مردمان را در پیش می گیرد و دست به مال اندوزی می گشاید، کشور دستخوش نا خشنودی و آشوب و شورش می شود و نوذر که خود را تنها و آسیب پذیر می بیند ، نا گزیر دستِ یاری خواهی به سوی سام دراز می کند و در نامه یی از او- که در آن هنگام با سپاهیان ایرانی در گُرگساران به سر می برد- می خواهد که بی درنگ خود را به پایتخت برساند و با نیرو و چاره اندیشی ی خود، خیزش و شورش مردم را فرو بنشاندو آب رفته ی شهریاری ی او را به جوی باز گرداند! سام – که برخلاف پسر و نبیره اش ( زال و رستم) هوادار بی چون و چرای سامانِ ایستا و دیرینه ی شهریاری و فرمانبُردار چشم و گوش بسته ی شهریار ست و در سزاوار شمردنِ آن سامان و فرمان هیچ گونه دو دلی به خود راه نمی دهد- از این خبر سخت پریشان خاطر می شود و سر از پا نمی شناسد و بی درنگ با سپاه راه پایتخت را در پیش می گیرد.

بزرگان ایران – که از دست و پا زدن نومیدانه ی نوذر بیدادگر و آمدن جهان پهلوان و سپاه گران او به یاری شهریار آگاه می شوند ، پیش دستی می کنند و به پذیره ی سام می شتابند تا پیشتر از آن که نوذر بتواند با گزارشی خود ساخته و پرداخته، ذهن سام را به دلخواه خویش بر آشوبد و او را به فرو نشاندن خیزش مردم و خاموش کردن بانگ دادخواهی ی آنان وادارد، سام را به درستی با چگونگی ی مَنِش و کُنش نوذر و بیداد و رنج و شکنجی که بر بیگناهان روا داشته است، آشنا سازند و به همدلی و همگامی با مردمی که کارد بر استخوان و جان بر لبشان رسیده است، برانگیزند. آنان پس از گزارش رویدادها و نشان بد گمانی و نا باوری ی خود به شایستگی ی نوذر برای پایدار ماندن بر اورنگ شهریاری و رهایی بخشیدن ایران از آشوب و ایرانیان از آسیب و بیداد ، سام را به بر هم زدن آن بنیادِ نادرست و پذیرشِ شهریاری فرا می خوانند:

چو ایرانیان آگهی یافتند      سوی پهلوان تیز بشتافتند

پیاده همی پیش سامِ دلیر      برفتند و گفتند هرگونه دیر

ز بیدادیِ نوذرِ تاجور       که برخیره گم کرد راه پدر

جهان گشت ویران ز کردار اوی      غُنوده شد آن بختِ بیدار اوی

نگردد همی بر ره بخردی      ازو دور شد فَرّه ایزدی

چه باشد اگر سام یَل، پهلوان      نشیند برین تخت، روشن روان

جهان گردد آباد با دادِ اوی       مَرو راست ایران و بنیادِ اوی

همه بنده باشیم و فرمان کنیم        روان ها به مهرش گروگان کنیم

اما سام بیدی نیست که از این بادها بلرزد و در پاسخ به گلایه ی بزرگان ایران از بیدادِ نوذر و فراخواندن خود او به پذیرش شهریاری ، با تاکید بر بایستگی ی پیروی از آنچه خود آن را ( پسندِ کردگار) و گرامی داشتِ(نژاد کیان) می خواند، حتا گفت و شنود در باره ی آن فرا خوان را کاری شگفت می شمارد که کسی در نهان نیز زِهره یِ پرداختن بدان ندارد و پذیرش آن از سوی خود را امری « مُحال» می داند.

سام در دنباله ی گفتار خویش ، به پوزش تراشی برای دُژ کرداری ی نوذر می پردازد و با کار بُرد کلیدواژهایی آشنا برای همسخنان خود، می کوشد تا آنان را از « خشم شاه » درین جهان و « آتش ِ {دوزخ}» در آن جهان بیمناک و به «آمرزش کردگار سپهر» دلگرم و امیداوار سازد و به پشیمانی از سرکشی و شورش و نو کردن پیمان با نوذر وادارد ( که بر پایه ی روایت شاهنامه ، درین کار کامیاب هم می شود):

دلش گر زراهِ پدر گشت باز       برین بر نیامد زمانی دراز

هنوز آهنی نیست زنگار خَورد       که رخشنده دُشخوار شایدش کرد

من آن ایزدی فَرَّه باز آورم       جهان را به مهرش نیاز آورم

شما زین گذشته پشیمان شوید     به نَوّی ز سر بازِ پیمان شوید

گر آمرزشِ کردگارِ سپهر      نیابید و از نوذر شاه مهر

بدین گیتی اندر بود خشم شاه      به برگشتن، آتش بود جایگاه!

بزرگان ز گفته پشیمان شدند      به نَوّی ز سر بازِ پیمان شدند

آمدن گزارش این رویداد در شاهنامه، ردّ پای روشن و گویایی از یکی از روایت های گروه یکم را در حماسه ی ملّی نشان می دهد که به شیوه یی شگفت با همتای همان روایت در گروه دوم ( که گزارش آن را جداگانه خواهم آورد) به هم آمیخته و در هم بافته شده است.

در اوستا ( به تحقیق و در متن های فارسی ی میانه ( تا آنجا که من بر رسیده ام) نشانی از این روایت- حّتا به شیوه ی ویژه ی تدوین کنندگان و نویسندگان این متن ها دیده نمی شود . در یَشت ها ( آبان. و فروردین/پنجم و سیزدهم) تنها دوبار از « خاندانِ نوذر» در پیوسته شمردن دو تن ( ویستَور و هوتَوسا) بدان (و نه از خود ِّ نوذر) نام برده شده است . در بخش های اوستا هم از این خاندان یاد نشده است.

از جم (جمشید) و کاووس ، به منزله ی دو تن از بلند آوازه ترین و شکوهمندترین شهریاران در اسطوره ها و افسانه های ایرانی، بارها در اوستا و متن های پهلوی نام برده شده و در گزارش کارنامه ی آنان ، در مرحله یی، از گناهکاری ی آن ها و گُسَستن فَرَّهِ از ایشان و تیره روزی و شوربختی ی آن ها سخن به میان آمده است اما گناهکاری و فَرّه گُسَستگی شان- چنان که پیشتر هم اشاره کردم – همه در ناسپاسی به آفریدگار و روی برتافتن از فرمانبرداری از دستگاه گرداننده و سامان بخشِ آفرینش بر شمرده می شود.

کوتاه سخن این که درین روایت ها هر چه هست در فراسویِ زندگانی آدمیان و جامعه ی مردمان می گذرد . برای مثال، تدوین کنندگان و نگارندگان این روایت ها پروای آنچه را که پس از بر تنی و خود کامگی و بیدادگریِ جمشید در میان ایرانیان می گذرد و شوربختی و تیره روزی که بهره ی آنان می شود و به چیرگری ی اژی دهاک (ضحّاک) تباهکار می انجامد ( و در شاهنامه بر بنیاد روایت های مردمی، وصف زنده و گویایی از آن آمده است)، ندارند و اشاره یی بدان نمی کنند.

چهره های درخشان آزادگی و مردمی و پهلوانی ی ایرانیان، کسانی چون: کاوه، ایرج، زال، رستم، سهراب، سیاوش، اسفندیار، و دیگران، یا در روایت های درباری و دینی حضور ندارند و یا به اشاره ی کوتاهی به نام آنان بسنده شده است، بی آنکه از کارنامه ی بلند آوازه و سرگذشت اندوهبار بیشتر آنان و بیدادی که از نوذرها، کاووس ها و گُشتاسب ها برآن ها رفته است ، سخنی به میان آید!.

هر گاه تنها این رشته روایت ها برای ما باقی مانده بود و چیزی جز آن ها در دست نداشتیم ، گمان می بُردیم که جهانِ آرمانی ی ایرانیان در اسطوره ها و حماسه شان، همان دنیای هرزه و یاوه و پر زَرق و بَرق و اشراف مَنِشانه ی کسانی چون نوذر و کاووس و گشتاسب، و مَنِش و کُنشِ نمونه ی این قوم ، همان اندیشه و کردار پلید و پَلَشتِ این آزمندان و خود کامگان بوده است .

دو) توده ی گمنام و به ظاهر خاموش و فرمانبردار که آسیب پذیرترین و رنج بُردارترین و نا کام ترین بخش جامعه بودند. همه ی دستاوردهای اجتماعی و برآیندهای آفرینش و پویایی از کار و کوشش آنان بود و پایه های هِرَم سنگین قدرت و شکوه دربار و چیرگی و نفوذ آتشکده بر دوش های خسته و رنجور آن ها جای داشت، اما برای باز گفتن داستان های پُر رنج و شکنج نیاگان خویش و چکیده آزمون های تلخ و شیرین و شگرف و سهمگین دلیران و پهلوانان خود، افزار و رسانه یی جز زبان ها و حافظه هاشان ( آن هم، چه بسا پوشیده و پنهان) نداشتند.

چنین بود که هزاران تن از مردم ساده و بی هیابانگِ ژرفای جامه و به ویژه زنان و مردان خوش یاد و گشاده زبان، در درازنای هزاره ها و در گُستره ی زندگی راستینِ ایرانیان و به دور از خوابزدگی در تنگنای «افسانه» ی دربار و افسون آتشکده، پر تَب و تاب ترین و زنده ترین و پویاترین داستان ها و روایت های قومی را دهان به دهان باز گفتند و گنج شایگان حماسه ی ملی و فرهنگ ایران ، این مرده ریگ ارجمند نیاگان را بدان گونه که دلخواه توده مردم ( سازندگان این فرهنگ) بود و نه بدان سان که شهریار و موبد می پسندیدند و روا می داشتند، به گنجور زمان و به حافظه ی امانتدار مردمان سپردند و به میانجی ی همین رسانه، که تا سده ی ها کِلک و دفتر و دبیر و دیوانی نگارنده و نگاهدارنده ی آن نبود ، برای نسل های پسین به یادگار گذاشتند.

در روایت های توده ی مردم ، برخلاف روایت های دربار و آتشکده، نه تنها تاکید عمدی بر « فَرّهمَندی» شهریاران نمی رود و ستایش اغراق آمیزی از شکوه و قدرت آنان به چشم نمی خورد، بلکه رویکرد بدانان ساختمایه ی دیگری دارد. یعنی شهریاران ، همچون پهلوانان و سپاهیان و دیگر مردمان، بخشی از نقش آفرینان رویدادها و داستان ها بشمار می آیند و نه چیزی فراتر از دیگران و به هیچ روی تافته ی جدا بافته و ابر مردانی وابسته یا پیوسته به جهان مینَوی نیستند که بتوانند همه چیز و همه کس را در چنبره ی فرمان و قدرت بی چون و چرای خود در آورند. آنان نیز همانند هر یک از آدمیان « خویشکاری» یِ ویژه ای دارند که باید بورزند و ارج و بزرگی و ستودگی ی آن ها در گرو ورزیدن همین خویشکاری ست.

خویشکاری آنها راندن کارها به داد و دِهِش و نگاهبانی از زندگی و کامروایی ی مردمان و نگاهداری ی پایداری و سرفراز ایران در برابر بیگانگان و تازندگان بدین سرزمین ست .

در این رشته از روایت ها، سنجه ی اصلی ی باز شناختن نیکی و بدی ی هر شهریار ، اندیشه و کردار اوست و فَرّه مندی به تنهایی انگیزه ی مشروع و بر حق شناخته شدن کسی نمی شود . به دیگر سخن ، تا کسی خویشکار و نیک منِش و نیک کُنش نباشد، فَرّه مَند بشمار نخواهد آمد .

یکی از درخشانترین و چشمگیرترین نمونه ی چنین برداشتی از ارج و پایگاه شهریارِ خویشکار را فردوسی در پایان داستان ضحاک ، در جمع بندی ی کارنامه ی فریدون در دوره ی خیزش و پیکار برای سرنگونی ضحاک آورده است:

فریدون فرخ فرشته نبود      ز مُشک و ز عَنبَر سرشته نبود

به داد و دِهِش یافت این نیکویی      تو داد و دِهِش کن فریدون تویی

شاعر، بیدرنگ پس از این برداشت و وصف کلی، به گزارش دقیق « داد و دِهِش» و « کار ایزدی» فریدون می پردازد تا خواننده ی روایت ، بداند که به راستی سخن از چگونه کرداری در میان ست:

فریدون ز کاری که کرد ایزدی      نُخُستین، جهان را بشُست از بدی

یکی پیشتر، بند ضحّاک بود      که بیدادگر بود و نا پاک بود

اُ دیگر که گیتی زنا بخردان       بپَردَخت و بِستد ز دست بدان

سدیگر که کین پدر باز خواست       جهان ویژه بر خویشتن کرد راست

این تنها یک نمونه بود که آوردم، وگرنه در سراسر شاهنامه، نمونه های بسیاری از این گونه برخوردها و برداشت ها نسبت به شهریاران را می یابیم که به باور من همه ی آن ها باز مانده ی و یادگار روایت های توده ی مردم از داستان های ملی و یادمان های کهن است .

در همین راستاست که می بینیم ستوده ترین و شکوهمند ترین شهریاران اوستا و دیگر متن های زرتشتی، در شاهنامه مردانی پر نخوت و غرور و غرق در زر وگوهر ، اما دَرون تُهی و فرومایه و سبکسار و آزکامه و بیدادگر و آلوده به هر ناروا و نا شایستی وصف می شوند و در پهنه ی رویدادهای گوناگون، رو در رویی و تضادّ آشکار آنان با پهلوانان- که نمایندگان آرمانی ی همه مردمانند- سخت چشمگیر است ، تو گویی که در دو رشته رویات های کهن و متن های در برگیرنده ی ی گزارش ها ، سخن از دو توس و دو کاووس و دو گُشتاسپ جداگانه و یکسره نا همگون در میان ست!

اما در پژوهش های شاهنامه شناختی و کوشش برای یافتن رهنودی روشن به پُشتوانه ها و خاستگاه های کار فردوسی ، هنوز پاسخی پذیرفتنی به این پرسش کلیدی داده نشده که: روایت های دوگانه و دو گونه از چه راه هایی به شاعر رسیده و ترکیب و ساختار کنونی آنها چگونه پدید آمده است؟

پاره یی کار را بسیار ساده گرفته و تنها با برداشت از نام شاهنامه و نگرش به لایه ی زبرین آن و برخی اشاره های سر بسته و نا روشن خودِ فردوسی به خاستگاه های کارش و نیز سخنان نه چندان روشنگرِ دیگران در باره ی پُشتوانه های حماسه ی او ، همان شاهنامه ی گم شده ی فراهم آورده به فرمان ابو منصور عبدالرّزّاق را سر چشمه ی روایت های شاهنامه ی فردوسی دانسته اند و بس. اینگونه پاسخ و برداشتِ آسان یافتنی ، در واقع هیچ چیزی را روشن نمی کند. زیرا امروز نه متن شاهنامه ی ابومنصوری را در دست داریم که با شاهنامه ی فردوسی بسنجیم و به برآیندهای درست و رهنمون برسیم و نه از دیگر خاستگاه های احتمالی ی روایت های فردوسی آگاهی ی روشنی به ما رسیده است که بر بُنیاد آن ها بتوانیم چیستانِ شکل گیری ی شاهنامه ی او را با بهره گیری از روایت های گوناگون بگشاییم.

کسانی هم که از بهره گیری ی سر راست شاعر از پاره یی داستان ها و میانوردهای ی باز مانده به زبان پهلوی سخن به میان آورده و از جمله ، اشاره ی او در سرآغاز « بیژن و منیژه» را رهنودی به درستی این برداشت خود گرفته اند. این در حالی است که دیگران پهلوی دانی فردوسی را باور ندارند و دلیل هایی هم برای این نا باوری ی خود می آورند و دسترس داشتن شاعر به دفتر های فارسی ی میانه را انگاشت محض می شمارند .

گروهی از پژوهشگران نیز از خوتای نامگِ پهلوی ( خداینامه در فارسی) در شمار پُشتوانه های کار فردوسی یاد کرده اند . این کتاب که در دوره ی ساسانیان( گویا از زمان انوشیروان تا روزگار یزدگرد سوم ) از روایت های پهلوانی ی کهن فراهم آورده شده بود ، در آغاز سده ی دوم به وسیله ی روزبه پسر دادویه ( مشهور به ابن مقَفَّع) از پهلوی به عربی ترجمه شد و سپس دیگرانی هم به گزارش آن پرداختند که بیشتر این گزارش ها با نام سِیَرُالملُوک شهرت یافت.

این احتمال که دستنوشتی از متن پهلوی ی خوتای نامگ و یا – دست کم- گزارش عربی ی آن تا روزگار سرایش شاهنامه بر جا مانده بود و فردوسی توانسته باشد از آن در تدوین روایت های حماسه اش بهره گیرد یکسره نا پذیرفتی و باور نکردنی نیست، اما هیچ رهنمود روشنی بدین امر در اشاره های خود او و یاد کردهای دیگران به چشم نمی خورد و به هر حال چیزی از این رهگذر آفتابی نمی شود. به ویژه که اصل و ترجمه های خوتای نامگ نیز همچون متن شاهنامه ابو منصوری از میان رفته است و درین راه نیز با درِ بسته روبروییم .

این انگاشت نیز که خوتای نامگ یا یکی از گزارش های عربی ی آن در میان دفترهای گوناگون روایت های حماسی ی ایرانیان در گنجینه ی « خداوندانِ کتب» و در دسترس فراهم آورندگان شاهنامه ی ابو منصوری بوده باشد و از آن بهره گرفته باشند چندان دور از ذهن نمی نمایند . اما برای پذیرش این فرض نیز دلیل قطعی و آشکار نداریم و با حدس و گمان نمی توان به برآیندی پژوهشی و استوار و گره گشا رسید.

به هر روی ، تعبیر هایی چون دفتر پهلوی ، نامه ی باستان ، نامه ی خسروان و جز آن که فردوسی بارها در اشاره به پُشتوانه و خاستگاه کارش به کار می بَرَد و در دیباچه ی شاهنامه به چگونگی ی دستیابی بدان نیز اشاره دارد، به باورِ بیشتر پژوهندگان بیانگرِ چیزی جز همان شاهنامه ی به نثر نگاشته ی ابومنصوری نیست و در واقع هم این باور درست می نماید و تا کنون دلیلی برای نپذیرفتن آن نداریم . از سوی دیگر، پذیرشِ برداشتِ کسانی که این گونه تعبیرهای شاعر را نشانه ی آشکارِ بهره گیری ی سر راست و بی میانجی ی او از دفترهای پهلوی و از آن جمله خوتای نامگ می شمارند آسان نیست و نیاز به پژوهشی گسترده و یافتن رهنمودهایی انکار ناپذیر دارد.

اما این پرسش کلیدی که: آیا شاهنامه ی ابو منصوری یگانه پُشتوانه ی کار شاعر بوده و یا اثرهایی جز آن نیز در زیرِ دست داشته است؟ همچنان بی پاسخ در پیش روی شاهنامه پژوهان برجا مانده و بسیاری از تحلیل های بایسته را در گروِ خود نگاهداشته است.

در معنایی گسترده تر ، این پرسش بدین گونه در میان گذاشته می شود که: آیا سراینده ی شاهنامه تنها به خاستگاه ها و پُشتوانه های نوشتاری (خواه شاهنامه ی ابومنصوری، خواه کتاب یا کتاب های دیگر) رویکرد داشته و از آن ها بهره گرفته است و یا روایت های زبانی و نقل های سینه ی به سینه نیز در حماسه سرایی ی او اثر بخشیده اند؟

آیا این همه اشاره های شاعر به « شنیدن از کسی» یا چیزی را « از گفتارِ کسی» آوردن در آغاز داستان ها و میانوردهای شاهنامه، رهنمون بدین انگاشت نیست که او، گذشته از دفتر یا دفتر های زیر دستش، در پای سخن هر « دهقان» و «آزاده» و « فرزانه» یی هم گوشی شنوا داشته تا روایتی دیگر گونه با نوشته ها و یا روایتی به کلی نا نوشته و ناشناخته را هم به گوش و به حافظ بسپارد و سپس بنگارد و در ساختار منظومه اش بگنجاند؟

آیا همچون پاره یی از پژوهشگران باید کار را آسان کنیم و بگوییم همه ی این « شنیدم» ها و « به / زگفتارِ» های آورده ی فردوسی، باز نوشت های وی از روی دفترهای پُشتوانه ی کار اوست و در واقع اشاره به « شنیده» های گردآورندگان و نگارندگان آن روایت ها دارد؟

درین صورت، آیا باور نکرده ایم که کار « شنیدن» روایت ها از زبان روایشگران و داستان گویان ، هرچه بوده، به پیشینان فردوسی پایان پذیرفته و برای او وظیفه یی جز بازنگاری و سرایش آن « شنیده » های در دفتر نگاشته، نمانده بوده و در دوره ی او و در حضور وی دیگر کسی هیچ روایت و داستانی باز نمی گفته است؟

آیا باید مانند برخی از روی آوران به شاهنامه، از سوی دیگر بام درغلتیم و بودنِ پُشتوانه های نوشتاری را در شکل گیری یِ کار فردوسی – دستکم در بخش پیش از ساسانیان در منظومه ی او – یکسره نا دیده گیریم و انکار کنیم و بخش اعظمِ شاهنامه را برآیند سُنتِ دیرپای ادب زبانی و مرده ریگ خُنیاگران و گُوسان های دوره گرد و بزم آرا بشماریم؟

این ها و بسیاری پرسشهای دیگر، همچنان برای شاهنامه پژوهانِ خواستار ردیابی ی خاستگاه ها و پُشتوانه های شکل گیری ی شاهنامه به میان کشیده می شود .

درین باره تا کنون گفتارها و کتاب هایی نوشته شده است و بی گمان تا زمان رسیدنِ به پاسخ های رهنمون و روشنگر و پذیرفتنی که گِرِه ازین کار فروبسته بگشاید و راه را به سوی روزگارانِ پدید آمدن روایت های حماسه ی ملی ی ایرانیان هموار سازد، جُستار درین راستا پی گرفته خواهد شد.

گذشته از آنچه گفته شد، در رویکردی ساختار شناختی به شاهنامه و ژرف نگری در لایه های زیرین و تا رو پود در هم بافته ی آن، پژوهنده نا گزیر خود را با این دریافت روبه رو می بیند که روایت های دوگانه و دو گونه ی خاستگاه های کار فردوسی ( از هر راه که به شاعر رسیده باشد) بدین گونه که هست، در یک کلِ یگانه و ساختار یکپارچه و به هم پیوسته و تو در تو سامان پذیرفته است.

خواننده ی عادی ی شاهنامه، در نگاه نُخُست تَنِش ها و نا همخوانی های شگفت انگیز میان پاره های آن را یا نمی بیند یا بسیار کم رنگ می بیند و به سادگی از روی آن ها می گذرد و تنها به دریافت صورت « قصه» دل خوش دارد و « بعد چه می شود؟» داستان را پی می گیرد . اما خواننده ی پُرسا و کاوِشگر که به « درون و حال» می نگرد و همه ی لایه های داستان را می پژوهد، به آن «حِصّه» یی از ژرف ساختِ «قصّه» نیز که بهره ی «خرده بینان» ست می رسد و سرانجام خود را در دل جهان شگفت و رازگونه یی می بنید که این همه نا همخوانی از خاستگاه ها و پُشتوانه های گوناگون در آن فراهم آمده است و با این حال، یکپارچه و استوار می نماید و هست، همچو جوی ها و رودهایی گاه زلال و آیینه سان و گاه سیلانی و گل آلود که به دریا فرو می ریزند و در میان خیزاب های خروشان و آب خاست ها و آب کاست ها، سرانجام از هم آمیز ی آن ها اقیانوسی پهناور و ژرف و یگانه بر جای می ماند و یا چونان نغمه هایی گاه به نوازش نسیمِ جان بخش و شورانگیز بهاران و زمانی به غرش خشماگین توفان ویرانگر خزان ، که در زیر پنجه های استادی کاردان و هنرمندی آفرینشگر، از ترکیبِ زیر و بَم ها و فرود و فرازها و پیوست و گُسَست های آن ها با همه ی ناهمگونی هاشان، سمفونی ی یگانه و شکوهمند و جاودانه یی پدید می آید که « بانگ بلند دلکش» آن هماره و در همه جا تارهای دل آدمیان را به لرزه در می آورد . به گفته های هوشمندانه و رسای خود شاعر:

تو این را دروغ و فسانه مدان     به یکسان روشنِ زمانه مدان

از او هر چه اندر خورد با خرد      دگر بر ره رمز معنی برد

پس، جدا از پُشتوانه ها و خاستگاه های دو گانه و دو گونه ی شاهنامه، بهره گیری ی آگاهانه و زیرکانه ی شاعر از همه ی آن ها و اندیشه ورزی و خردگرایی و هنرمندی یِ والا و بی همتا ی او در – به سخن خوداو – «پی افگندن کاخی بلند از نظم» و معماری ی این کاخِ شگرف و « گزند نا پذیر از باد و باران » در گذشتِ روزگاران و کار بُرد چیره دستانه و استادانه ی این همه ساختمایه های گوناگون در برآوردن باورهای ستبرِ آن ، باید ارج نهاد و ستود .

جُستار برای ردیابی ی پُشتوانه ها و خاستگاه های شاهنامه به هر دستاوردی برسد حرف آخر درین راستا این است که هوش و خِرَد سرشار و بینش فراگیر فرهنگی و آفرینش هنری ی فردوسی، همراه با انسان باوری و ایران دوستی ی پاکدلانه و شکوهمندانه ی او، خود پشتوانه ی بی همتا و سازنده یی برای آفرینش چنین اثر بزرگی بوده است، وگرنه در واپسین تحلیل، از گرد آوری ی همه ی روایت ها و گزارش ها به تنهایی، چه چیزی بیشتر از آنچه طبری و ثعالبی بر ای ما برجای گذاشته اند بهره ما می شد؟

( نگارش دوم – نوروز 1377 ) تانزویل استرالیا

 

 

فرازهایی از: سرو سایه فکن

« دکتر محمد علی اسلامی ندوشن»

Image result for ‫فردوسی‬‎

در باره ی زندگی فردوسی ما اطلاع اندکی داریم، گرداگرد او، مانند هر بزرگ دیگری در ایران افسانه تنیده شده است و در این دوران دراز مردم او را از پشت هاله ی افسانه ها دیده اند، تنها بُنمایه شایان پذیرش خود شاهنامه است که از لابلای آن گوشه هایی از زندگی این مرد تراوش می کند. آنچه از آن بیرون می آید این هاست:

ابوالقاسم فردوسی پیرامون سال های 329 تا 330 هجری( 941تا 942 میلادی) در تابران توس خراسان چشم به جهان گشود، خانواده اش از بزرگ زادگان و دهقان بودند، بیش از دو سوم زندگانی خود را در آسایش و دارندگی گذراند، ولی پس از 60 سالگی در بیست سال پایان زندگی گرفتار پیری و بیماری و نداری بوده، پسری داشته که هنگامی که او 65 سال بود در سی و هفت سالگی مرده است، از زنی که گویا همسر اوست در پیشگفتار بیژن و منیژه با مهر و گرامیداشت بسیار یاد می کند.

بر سر سرودن شاهنامه نزدیک به سی سال کار کرده که گویا آن را پس از مرگ دقیقی پیرامون سالهای 370 تا 371 کوچی ( 980 تا 981 ترسایی) آغاز کرده بوده، در این زمان فردوسی نزدیک به سی سالگی بوده است. شاهنامه نخستین بار شاید در سال 384 هجری (994 میلادی) سامان پذیرفته و چنین می نماید که در سال 394 یا 395 ( 1003 یا 104) نسخه ی کامل شده ی آن آماده می گردد و در 401( 1010 میلادی) بدست محمود می رسد که ارزش آن شناخته نمی گردد و فردوسی سخت آزرده می شود ( تاریخ ادبیات دکترصفا) مرگ او را پیرامون 411 ( 1020میلادی) نوشته اند که آن زمان اندکی بیش از 80 سال داشته است. چنانکه دیده می شود همه ی این تاریخ ها کما بیشی است . تا اینجا آنچه که گفته شد نزدیک به بی گمانی است، بیرون از آن گفتارهایی می آیند که می توان آنها را نیز تا اندازه یی شایان پذیرش دانست، آنگاه نوبت به افسانه ها می رسد، شماری از این افسانه ها با آنکه افسانه اند، از یک هسته ی راستی شاخ و برگ گرفته اند و ما به آنها اشاره خواهیم داشت .

رویهم رفته در باره فردوسی دو شخصیت روی نموده: یکی آنکه بوده – که در ابهام جای دارد- و دیگری آنکه دیگران می پنداشته اند، که باشد، و این دومی بازتاب خواستهای نهفته ی مردم است . فردوسی از دید مردم ایران گوینده یی مانند دیگران شناخته نمی شده که او را در درجه یی از درجات شاعری قرار دهند و بس، وی افزون بر گویندگی، سخنگوی تیره یی از اندیشه ی سیاسی است که در ایران پس از اسلام همواره جریان داشته است، البته بعنوان شاعر ملی و بزرگ و متعلق به زبان پارسی همه ی ایرانیان و پارسی زبانان بوده ولی کسانی با او بیشتر از دیگران احساس خویشاوندی فکری داشته اند. در برابر کسانی هوادار تیره ی دیگری از اندیشه بوده اند که با آن در ستیز شناخته می شده و از این دو خط فکری نماینده ی یکی فردوسی و نماینده ی دیگری محمود غزنوی قرار داده شده است. بنا بر این اختلاف میان فردوسی و محمود به اختلاف میان این دو تن در زمان شناخته شده یی ختم نمی شود، بلکه دو گروه را در درازای تاریخ هزار ساله ی ایران در بر می گیرد.

اگر زایش فردوسی را در سیسد و بیست و نُه کوچی ( 940ترسایی) بگیریم، چون فروپاشی سامانیان سیسد و هشتاد و نُه هجری (998ترسایی) بوده 60 سال از زندگانی سخنپرداز توس در دوره ی سامانی گذشته و این بهترین دوران زندگانی اوست، جوان و تندرست و آسوده و دوستکام، در این دوران فرهنگ ایران و زبان پارسی رو به بالیدن دارد، روا داری و آسان گیری بیشتری فرمانروا است و اندیشه ها آسان تر نفس می کشند، دوستان هم اندیش گرداگرد اویند و « بت مهربانش» در کنار اوست، همواره با دریغ از آن دوران خوش یاد می کند:

دریغ آن گل و مُشک و خوشاب       سی همان تیغ بُرندۀ پارسی

ولی از شست به بعد موی سپید است و بالا خمیده:

نگردد همی گرد نسرین تذرو       گل نارون خواهد و شاخ سرو

همه چیز دگرگون شده است:

چو آمد به نزدیک سر تیغ شست       مده می که از سال شد مرد مست

تنگدستی و ناتوانی آمده :

به جای عنانم عصا داد سال       پراکنده شد مال و برگشت هال

چشم ها کم فروغ گشته اند:

همان دیده بان بر سر کوهسار        نبیند همی لشکر شهریار

دستها زور ندارند:

کشیدن ز دشمن نداند عنان       مگر پیش مژگانش آید سنان

بی پروا دلمُرده است:

همان گوش از آوای او گشت سیر       هم آواز بلبل هم آوای شیر

یگانه آرزویش این است که نامه اش را به پایان برد:

همی خواهم از روشن کردگار       که چندان زمان یابم از روزگار

کزین نامور نامه ی باستان       بمانم به گیتی یکی داستان

که هر کس که اندر سخن داد، داد        ز من جز به نیکی نگیرند یاد

نیمه ی پایانی دوران سامانی در نشیب نابودی است، سرکشی سپاهیان و سرداران و وزیر کشی، زد و خوردهای فرمانروایان آل بویه، ساخت و پاخت های درباری، جابجایی پیوسته ی وزیر و سپهسالار، جنگهای درونی و هراس فراگیر… اینها مردم را خسته کرده و سر انجام به چیره گی نژاد ترک می انجامد.

شست سال نخست زندگانی فردوسی با شش فرمانروای سامانی هم دوره است که نخستین آنها نوح بن نصر و واپسین آنها عبدالملک بن نوح است ، همه ی این شش تن کوتاه زمانی پادشاهی کردند، زندگی کوتاه داشتند، با این حال دوره ی سامانی را باید یکی از دوره های درخشان ایران پس از اسلام دانست .شاید از همه پاکیزه تر ، زیرا آب از آغاز چشمه است، و چندان گل آلود نشده . در این دوره ده ها شاعر و نویسنده و دانشمند پدید آمدند که رودکی، شهید بلخی، دقیقی و رازی در میان آنهایند. بیرونی و پورسینا نیز وابسته به همین دوره می شوند، نگرش به تاریخ باستانی و گذشته های سرشار از سر فرازی ایران در این دوره به بالاترین گامه می رسد و شاهنامه های سروده و نا سروده پدید می آیند، از آن میان شاهنامه ی ابوالمؤید بلخی به نثر و مسعودی مروزی به شعر، و بدینگونه راه برای پدیداری نامه ی کلانی چون شاهنامه فردوسی گشوده می شود . کتاب فردوسی که به نا درست با نام محمود غزنوی پیوند خورده سراپا وابسته به دوران سامانی است، وزیران بزرگی مانند بلعمی و عتبی و جیهانی در این دوره بودند که فضل را با راهکارهای کشورداری همراه کرده بودند. ابن جوقل سامانیان را « کریم الاصل» می خواند زیرا به رسم نسب سازی نژاد آنان به بهرام چوبینه می رسیده است، می نویسد: «در میان پادشاهان عجم سلسله یی مانند سامانیان وجود ندارد» و آنان را به فراخی دید و بزرگ منشی و گرامیداشت دانشمندان می ستاید ( صوره الارض – ص 201)

زنده یاد استاد عباس اقبال از فروپاشی دولت سامانی با اندوه یاد می کند:

« این واقعه، یکی از شوم ترین وقایع تاریخ ایران است ، چه از این تاریخ ، دیگر دست عنصر آریایی ایرانی از یکی از اصلی ترین قسمت های ایران که ماوراء النهر باشد کوتاه شد و بر اثر استیلای پی در پی ترکان و اجانب دیگر، این کشور بزرگ که مهد ادبیات فارسی دری و موطن و مدفن جمع کثیری از بزرگان فضلای ایرانی است از تصرف ایرانیان بدر رفت ، همچنان که هنوز هم خارج است. ( تاریخ ایران رویه 247)

تفکر ملی در زمان سامانیها خیلی رشد کرده بود . زبان پارسی دری یک نشانه اش بود. پنج شاهنامه پیش از شاهنامه ی فردوسی به نثر یا شعر پدید آمده بود(از ابولمؤیدّ بلخی ، ابو علی بلخی، مسعودی مروزی، شاهنامه ابو منصوری و گشتاسبنامه ی دقیقی) نشانه ی دیگر غیر از اینها چند ترجمه ی خداینامه به عربی بود که علامه فقید محمد قزوینی در مقاله ی خود « مقدمه ی قدیم شاهنامه » آنها را بر شمرده است» (20 مقاله)

بنا براین ، ایران باستانی ، از خلال حماسه ملی سر بر می آورد، و سیمای این ایران در پُشت زنگار مشکلات زمان حتی زیباتر و پُر جلاتر از آنچه بود جلوه می کرد.

جاذبه ی گذشته در حدّی بود که داعیه داران حکومت این نیاز را می دیدند که با نَسبِ مجعُولی تبار خویش را به یکی از شاهان یا سرداران پیشین پیوند دهند . سامانیان برای خود بهرام چوبین را یافتند، طاهریان رستم را ، یعقوب لیث خسرو پرویز، و حتی غزنویان ترک نیز ناچار شدند که به سراغ یزدگرد ساسانی بروند!.

آیین های کهن چون جشن سده و مهرگان و نوروز هنوز با تشریفات مشتاقانه بر گزار می شد… آیین ها و آثار ایران چنان در زندگی مردم عادی رگ و ریشه داشتند که ابو حامد محمد غزالی اندکی بعد از بیهقی ، در نیمه ی دوم قرن پنجم، با نگرانی از آن یاد می کند . بازاریها را می نکوهد که چرا برای « سده و نوروز سپر و شمشیر چوبین و بوق های سفالین» فروشند، زیرا « اظهار شعار گبران حرام است» و « افراط کردن در آراستن بازار ها به سبب نوروز و قطایف (پارچۀ پُرزدار) رنگارنگ ، بسیار کردن و تکلفهای نو افزودن برای نوروز نشاید، بلکه نوروز و سده باید مندرس شود و کسی نام آن نبرد

(کیمیای سعادت499)

با رسیدن محمود به فرمانروایی ایران صف بندی میان دو خط ایران گرایی و عرب مابی مشخص تر می شود..از همان آغاز فتح ایران کسانی که همکاری با قوم فاتح را بر گزیدند و کسانی که – به تعداد اکثریت – به همان اسلام آوردن قانع ماندند و وابستگی قومی خود را از دست ننهادند ، راهشان از هم جدا شد… در سال یکصد و سی و دو هجری ( هفتصد و چهل و نه میلادی ، در جنگ زاب ، حکومت بنی امیه بدست سپاه خراسان برافتادو نزدیک به تمام خانواده ی اموی نابود شدند (بعضی از مورخان این را پاسخ قادسیه گرفته اند!).

در نهضت های مقاومت که در ایران بر ضد عباسیان پدید آمد بازیافت ایران مطرح بود، چهار سلسله که طاهریان و صفاریان و زیاریان بوییان باشند هر چهار کوشیدند دست عباسیان را از ایران کوتاه کنند، تا اندازه یی توفیق پیدا شد و سلطه مستقیم عرب از ایران قطع گردید …مجموع این احوال توجه ها را به تاریخ روزگاران قدیم معطوف داشت . خداینامه که سرگذشت دوران سروری ایران بود نخست به عربی و سپس به پارسی برگردانده شد و دریچۀ نوینی به روی ایرانیان گشود.

شاهنامه ی ابو منصوری به فرمان ابو منصور عبدالرزاق فرمانروای توس در سال سیصد و چهل و شش ه(957م) یعنی زمانی که فردوسی جوانی شانزده هفده ساله بود تدوین گردید. همین کتاب است که مأخذ فردوسی در سرودن شاهنامه شد. زمینه ی آن از میان رفته ولی پیشگفتاری از آن بر جاست که کُهن ترین نثر پارسی شناخته شده و از سوی دانشمند بزرگوار محمد قزوینی به چاپ رسیده است ( بیست مقاله)

این ابو منصور عبدالرزاق یکی از همان « ایران گرایان» بنام بوده که نژاد خود را به اسپهبدان ایران می رسانده و به گواهی همان پیشگفتار شاهنامه ( اندیشه یی بلند و نژادی بزرگ داشته). به پیشکار خود «ابومنصور المعمری» فرمان می دهد تا خداوندان کُتُب را از دهقانان و فرزانگان و جهان دیدگان از شهرها بیاورند… و بنشاند به فراز آوردن این نامهای شاهان و کارنامه هاشان و زندگانی هر یک…( از پیشگفتار بیست مقاله رویه های 33 -34)

ابو منصور محمد عبدالرزاق پس از افت و خیزهای بسیار سر انجام به سال سیصد و پنجاه و یک ه(962م) به سپهسالاری خراسان می رسد و اندکی پس از آن در می گذرد که گویا او را زهر داده اند.( گردیزی رویه 33- تقی زاده رویه 161-164)

ما سپاس این مردِ آزاده ی والامنش را بجا می آوریم که با گرد آوری داستانهای کهن راه را برای فردوسی آماده کرد. گرد آوری این داستان ها کاری بایسته شناخته می شده زیرا ایران که پای به سده ی چهارم می نهاده و رخداد ها و کشمکش های بسیار از سر گذرانده بود و زبان برومندی برای خود داشت ، اینک می بایست چکیده و گوهر آزمون های سه سده ی گذشته را باز تابد و بزرگترین سند اصالت و توانمندی خود را در برابر دشمنانش بگذارد که نخست عربها بودند و سپس ترکها.

در پیشگفتار شاهنامۀ ابومنصوری سود های این نامه چنین بر شمرده شده اند:

« این را نام شاهنامه نهادند تا خداوندان دانش اندر این نامه نگاه کنند و فرهنگ شاهان و مهتران و فرزانگان و کار و ساز پادشاهی و نهاد و رفتار ایشان و آیین های نیکو و داد و داوری و رای و راندن کار سپاه و آراستن و رزم کردن و شهر گشادن و کین خواستن و شبیخون کردن و آزرم داشتن و خواستار کردن ، اینهمه را بدین نامه اندر بیابند… و سود این نامه هر کس را هست و رامش جهان است و اندوه گسار اندوه گنانست و چاره ی درماندگان است… اندر او چیزهای نیکو و با دانش هست همچون پاداش نیکی و پاد اَفرّه بدی و تُندی و نرمی و دُرُشتی و آهستگی و شوخی و پرهیز، و اندر شدن و بیرون شدن و پَند و اندرز و خشم و خشنودی و شگفتی کار جهان و مردم ..». ( همان کتاب ص 36-41)

عبرت و حکمتی که از کار نامه ی شاهان گذشته می شد گرفت بر محمود غزنوی نیز آشکار بود، ابن اثیر در پیشامدهای سال چهارصد و بیست و چهار و گرفتن ری بدست وی می نویسد: چون مجدالدوله به اسارت پادشاه غزنوی در آمد از او پرسید: آیا کتاب شاهنامه را خوانده یی که تاریخ ایران است و تبری که تاریخ مسلمانان است ، گفت خوانده ام، محمود گفت: پس چرا خود را اسیر آنکه نیرومند تر است کردی ؟منظور وی آن بوده است که اگر از این کتابها اندرز گرفته بودی به این روز نمی افتادی!…( ابن اثیر ج16ص86)

در چند بیتی که تحت عنوان فراهم آوردن شاهنامه از کسی یاد می شود که اقدام به گرد آوری داستانهای باستانی کرده بود و گویا منظور ابومنصور محمد بن عبدالرزاق بوده است:

یکی پهلوان بود دهقان نژاد       دلیر و بزرگ و خردمند و راد

پژوهنده ی روزگار نُخُست      گذشته سخن ها همه باز جست

تا می رسد به آنجا که :

زهر کشوری موبدی سالخورد      بیاور و این نامه را گرد کرد

که اشاره به دانایان و دهقانانی است که تنظیم داستانهای باستانی ایران را بر عهده گرفتند و در مقدمه ی شاهنامه ابو منصوری از آنان نام برده شده است : شاخ از هری – یزدان داد از سیستان – ماهوی خورشید از نیشابور و شاذان از طوس .

پس از آن از مرگ دقیقی سخن بمیان می آورد که اونیز نظم خداینامه را آغاز کرده بود، ولی پس از سرودن هزار بیت به ناگهان در جوانی نابود شد و کارش ناتمام ماند.

از دقیقی بعنوان:

جوانی بیامد گشاده زبان      سخن گفتن خوب و طبع روان

تا آنجا که می گوید: برفت او این نامه نا گفته ماند…. مرگ دقیقی فردوسی را در دست زدن به کار شاهنامه مصمم می کند:

دل روشن من چو بگذشت از اوی       سوی تخت شاه جهان کرد روی

باید با شتاب عمل کند، می ترسد عمر او نیز وفا نکند و این کار بار دیگر نا کرده بماند:

مگر خود درنگم نباشد بسی        بباید سپردن به دیگر کسی

نگرانی دیگرش آن است که این مقدار ثروتی که دارد از دست برود و بی خرجی ماندن کار شاهنامه را معطل بگذارد:

ودیگر که گنجم وفادار نیست       همین رنج را کس خریدار نیست

در این زمان دوستی که نمی دانیم کیست به کمک او می آید، او را دلگرم می کند و وعده و عید می دهد که نسخه یی از شاهنامه منثور ابو منصوری را برایش بیاورد:

مرا گفت خوب آمد این رای تو       به نیکی خرامد همی رای تو

نبشته من این دفتر پهلوی       به پیش تو آرم مگر نغنوی

گشاده زبان و جوانیت هست        سخن گفتن پهلواینت هست

نیز دوست دیگری که « امیرک منصور» خوانده شده است و باز نمی دانیم کیست به او پیشنهاد هر گونه همراهی می دهد:

بدین نامه چون دست بردم فراز       یکی مهتری بود گردن فراز

جوان بود و از گوهر پهلوان       خردمند و بیدار و روشن روان

خداوند رای و خداوند شرم      سخن گفتن خوب و آوای نرم

مرا گفت کز من چه آید همی      که جانت سخن برگراید همی

به چیزی که باشد مرا دسترَس      به گیتی نیازت نیارم به کس

همی داشتم چون یکی تازه سیب     که از باد نامد به من بر نهیب

فردوسی از این شخص بعنوانه «شاه» یاد می کند که گویا منظور سردار و سرور است ، هم اوست که به فردوسی سفارش می کند که کتابش را پس از سرودن به شاهان تقدیم کند:

مرا گفت کاین نامه ی شهریار     گرت گفته آید به شاهان سپار

در این زمان البته امیران سامانی بر سر کار بودند.

کسانی که فردوسی را در کار شاهنامه کمک کردند، و از جمله این دو تن همگی جزو هواداران فعال ایران بوده اند که از هیچ کوششی در آنچه به زنده کردن نام ایران مربوط می شده است فروگزار نمی کردند. بی یاری این عده شاید برای فردوسی مقدور نمی بود که این اثر بزرگ را به پایان برد .

نظامی عروضی فردوسی را از دهاقین توس میداندخود فردوسی در شاهنامه کلمه دهقان را در مفهوم ایرانی اصیل یا وابسته به ایران پیشین می آورد، بنا براین وقتی نظامی عروضی این عنوان را در باره ی او بکار می برد گذشته از موقع اجتماعی ، به اصالت خانوادگی او نیز اشاره دارد . آنگاه می نویسد که در آن دیه « شوکتی تمام داشت، چنانکه به دخل آن ضیاع از امثال خود بی نیاز بود » یعنی ثروت خانوادگی او از مِلک به میزانی بود که در رفاه نسبی بسر می برد. این مقدار از خود شاهنامه نیز استنباط می شود . فردوسی لااقل دو ثلث از عمر خود را در آسایش نسبی گذرانده ، که دوران خوش زندگی او بوده است. اگر دیباچه بیژن و منیژه را تخیلی نپنداریم و – دلیلی نیست که بپنداریم – او را باغی بوده و دستگاهی و همسر دلارامی از نجیب زادگان – او نیز شاید دهقان – که داستانهای گذشته را در یاد داشته و در القاء فکر سرودن شاهنامه بشوهرش کوشش بکار برده.(1)

نظامی از «ختری بزرگوار » از فردوسی سخن می گوید و به احتمال زیاد دُرُست است . زیرا هنگام دیدار وی از توس هنوز کسانی می توانسته اند در حیات باشند که او را به یاد داشته باشند ، ولی در شاهنامه از او سخنی در میان نیست و تعجبی ندارد، زیرا رسم نبوده است که از پوشیدگان خانواده سخنی بمیان آورند . پسری از فردوسی می دانیم که بوده است و پس از مرگ نا بهنگامش پدر آن سوگنامه جانسوز را برایش بسراید.

در رفتن به غزنه برای تقدیم شاهنامه به محمود ما اطلاع درستی نداریم. در خود شاهنامه از آن یادی نمی شود… منظومه یی که با نام «هجو نامه»(2) به فردوسی نسبت داده شده است از او نیست، بعدها مخالفان محمود ابیاتی را از خود بر آن افزوده و آن را بنام شاعر بزرگ شهرت داده اند، نه فردوسی آنچنان دُون هِمَت بوده که با نرسیدن صلّه مورد انتظار آن ابیات سُست را که در هجو نامه ی صد بیتی آمده بسراید، و نه محمود چنان با گذشت و بیچاره که این دشنامها را بشنود و دَم بر نیاورد.

سرودن شاهنامه از جانب فردوسی یک امر ملی – سیاسی – فرهنگی – آرمانی بوده ، هیچ گنجی با آن نمی توانسته است پهلو بزند . سراینده ی توس نقد روان و نور چشم و سرمایه ی عمر- ونیز مایملک شخصیش- را بر سر آن نهاده بود، چگونه آن را با بار دنیا برابر کند؟

فردوسی این بلند پروزای را داشته که حماسه ایران را بسراید « عجم را زنده کند» – «به گیتی بماند یکی یادگار» در حالیکه « جهان دل نهاده بدین داستان / همه بخردان و نیز هم راستان » سرگذشت بشریت و سرنوشت آدمی را در آن جای دهد و سخن را که « از آن بهتر چیزی در جهان نیست» به قول نظامی عروضی {به آسمان علیین} ببرد، و یا بقول شاعر دیگری سخن را که از آسمان فرود آمده بود دو باره به آسمان باز گرداند ( تذکره الشعراء دولتشاه» :

اول از بالای کرسی بر زمین آمد سخن او سخن را باز بالا برد و بر کرسی نشاند

خوب، در این صورت چگونه بتوان گفت که بگو مگو ها بر سر پاداش مادی درگرفته باشد؟ ابیاتی که دائر بر گله از کمبود پاداش دیده می شود ، اگر از فردوسی باشد( که مشکوک است!) باید چنین تعبیر گردد که او از اینکه کتابش را آنقدر کم ارزیابی کرده و بها گذارده اند آزرده است . خشم او از ناچیزی مبلغ جَنبه ی نُمادی داشته نه ماهیّتی.

سال چهارصد و یک ه(1010م) که بنا بر قرائن مُتقن ، شاهنامه برای تقدیم به نزد محمود برده می شود سال بسیار تنگ و ننگی برای خراسان است . در تاریخ یمینی راجع به قحطی آن سال در نیشابور چنین آمده است:

« …دانه ی گندم به قیمت از مروارید در گذشت و سُنبلۀ آسمان بر عزت سُنبلۀ زمین حَسَد آورد… و کار بجایی رسید که در فرضه ی نیشابور قریب هزار آدمی هلاک شد و کس به غُسل و تکفین و تدفین ایشان فرا نمی رسید…و شدت و مِحنَت بدان رسید که مادر بچه می خورد… و شوهر زن را می کُشت و می جوشانید و به اجزاء و اعزای او تزجی و تغذی می کرد و مردم را از شوارع در می ربودندو می کُشتند و می خوردند … و از سگ و گربه و امثال آن هیچ نماند..( تاریخ یمینی ص 314-315)

فردوسی در این سال هشتاد ساله است. بنا به گواهی بعضی ابیات به همراه پیری ، درماندگی و فقر نیز به او روی آورده بود. در این گرداب مشکلات، تنها پناهگاهش کتابش است که در انتهای عمر برای او گشایشی بیاورد، خاصه آنکه او ثروت شخصی خود را در راه سرودن این کتاب خرج کرده است!.. با اینهمه در شِکوه هایی که از زندگی و نیاز دارد هرگز آن لحن بزرگوارانه غایب نیست:

هوا پر خروش و زمین پر زجوش      خُنٌک آنکه دل شاد دارد به نوش

دِرَم دارد و نان و نقل و نبید(3)     سر گوسفندی تواند بُرید

مرا نیست خرم آن را که هست      ببخشای بر مردم تنگدست

خود اظهار این کمبود ساده با صفای دهقانی بدون ریا و پرده ، نشانه ی بزرگمنشی و استحکام شخصیت است، مردی که بر قُلۀ سخن انسانی نشسته، همان انسان نیازمند است که هوس یک غذای گرم دارد.

… البته مخالفان شاهنامه نیز در ساختن افسانه و جعل خبر بیکار نبوده اند، در میان نسبت های افسانه آمیزی که به فردوسی داده شده است، شاید از همه مُتِصَنع تر نسبت نظم داستان «یوسف و زلیخاست». تا حدود نیم قرن پیش تصور می شد که فردوسی علاوه بر شاهنامه قصه یوسف و زلیخا را نیز به نظم در آورده است . چون سالهاست که بُطلان این انتساب با دلایل قوی به اثبات رسیده است ما بر سر آن نمی ایستیم. استادان فقید عبدالعظیم قریب و مجتبی مینوی درین باره مقاله مفصل نوشته اند، آنچه در اینجا می گوییم آن است که این نیز جزو ساخته های مَجعولی است که عرب مابان برای جدا کردن فردوسی از شاهنامه تعبیه کرده اند. منظور آن بوده است که بگویند که ابوالقاسم فردوسی از اینکه عمری «ستایش گبرکان و آتش پرستان!» کرده بود در آخر عُمر پشیمان شده و برای جبران گناه خود یوسف و زلیخا را به شعر کشیده است. خوشبختانه نویسندگان متقدم تری چون نظامی عروضی و کسان دیگر تا اواخر قرن نهم تایید از این جعل نکرده اند. و از آن به بعد است که منظومه یی را که شخص نا توانی بنام « شمسی» در قرن پنجم نزدیک به هفتاد سال بعد از مرگ فردوسی قافیه بندی کرده و به اونسبت داده شده است، و مینُوی نوشته است که بعضی قسمت های این منظومه بقدری سُست و سَخیف و رکیک وخام و پَست است که در ردیف عاق والدین قرار می گیرد.

می بینیم که تیره ی فکر عرب مابی تا این اواخر دست از سر فردوسی بر نداشته و گوینده بزرگ را پس از مرگ وادار به استغفار از آوردن شاهکار خود کرده است .

مرگ فردوسی به نزدیک ترین احتمال در چهارصد و یازده هجری (1020م) روی داده، ما نمی دانیم هنگامی که جان می سپرده چه کسی بر بالینش بوده است، آیا همسایه ها، ساکنان کوی، مردم شهر، اندکی آگاه بوده اند که این مرد محتضر همان کسی است که بلند ترین آوای زبان فارسی را برآورده است.

اکنون بیاییم بر سر این سئوال که فردوسی بعنوان شخص چگونه کسی است؟ جز بعضی ابیات پراکنده در خود شاهنامه هیچ منبع دیگری نیست که جواب روشنی به این پرسش بدهد. فردوسی، جا به جا ، درلابلای داستانها حرفی از خود بمیان آورده است و چون مرد منصف و صریحی است هر چه را که در باره ی خود گفته باشد می توانیم باور کنیم. بنا به گواهی او می دانیم که دوران جوانی و میانه سالی را خوب گذرانده است. رفاه نسبی خانوادگی وی را از عقده هاییی که افراد تنگدست بهم می زنند مُبّری داشته. اهل سوارکاری، گردش – احیاناً شکار – ورزش ، بزم و تفریح نجیبانه بوده است. چنین می نماید که تا شصت سالگی تندرست و نیرومند می زیسته، راهی را برای خود برگزیده بود که هیچگاه از آن انحراف نجُسته. گویا از همان آغاز جوانی، در خط سرودن شاهنامه بوده و ما این را از دیباچه ی بیژن و منیژه استنباط می کنیم، از همان آغاز، اندیشه ی ایران برایش مهم بوده و این، او را از هرزه گردی، مداحی، به این در و آن در زدن، شعرهای پراکنده گفتن، تَقَرُب به دستگاه قدرت و نظائرش باز داشته است . دلیلش آن است که به غیر از شاهنامه هیچ شعر دیگر ( جز یکی دو قطعه ی مشکوک) از او در دست نداریم، و حال آنکه پیش از دست زدن به شاهنامه لااقل پانزده سال در دوران کمال طبع بوده. وقتی بر تاریخ ادبیات ایران از رودکی تا به امروز – نگاه می افکنیم، فردوسی را در میان همه ی این گویندگان یک فرد استثنایی می بینیم . او از لحاظ اخلاق و زندگی به هیچ کس دیگر شبیه نیست. شاعران مَداح و متملق را نمی گویم که حساب آنها جداست . حتی سخنوران صاحب مَنِشی چون ناصرخسرو ، سنایی ، عطار، نظامی، سعدی و حافظ و چندین تن دیگر، هیچ یک از لحاظ جامعیت اخلاقی با فردوسی برابری نمی توانند کرد. حسن این مرد آنست که یک انسان خاکی پاکیزه است. آرمانهایش را تنها در آسمانها نمی جوید، آنگونه که شاعران عرفانی می جویند. با ریاضت کشی، ترک دنیا، نفی مائده های زمین برایش معنی ندارد . یک انسان بی ادعای معتدلِ سالم است که خود را خلق شده می بیند تا بر روی این خاک زندگی کند و تابع شرایط و تنگناهای آن باشد، ولی در عین حال هرگز آن نفخه ی ساده که تنفس روح است و انسان را انسان، و روان را زنده نگاه می دارد از خود دور نمیدارد. تجلی این نفخه در نوعی آرماِن برتر از خور و خواب است، نگاه را به دورتر داشتن، به گذشته، به آینده، به مردم ، تأمل در هستی، خلاصه در ورای تنِ نیازمند یک معنی جستن، بی آنکه زندگی به وادی موهوم و نا ممکن افتاده باشد.

در میان همه ابیاتی که بیان احساس یا حسب حال خود اوست و عده آنها نسبتا زیاد است – یک بیت نمی بینیم که حاکی از هوسبازی، گزافه گویی، هزل، بی عفتی، یا طعنه و تعرض باشد، طبیعتی است روشن و استوار که هنوز در زیر بار مصائب تاریخ خم نشده است، شکسته بال نیست، بخشی از استحکام قهرمانانش را در خود دارد، عالمی برای خود ساخته است که بیشتر در هوای سمنگان و هاماوران دم می زند تادر فضای حقیر جنگهای برادر کشی توس و نیشابور.

با همه ی عشق به ایران، گرایش او بجانب دفاع از خوبی است، هر قوم و فردی که این جهت را بگیرد به او روی مساعد نشان می دهد و لو تورانی باشد.

در زمان فردوسی هنوز روانها پیچیده نیست، هنوز کنایه های غلیظ، دو پهلو گویی، گره گره جویده سخن گفتن، چنانکه بعدها می آید– در ادب فارسی مقیم نشده است. فردوسی اندیشه اش را مانند شمشاد راست نگهمیدارد. وصفی که از زن مهربان و جای دیگر از مرگ پسرش آورده نیرومندی و سادگی را می رساند در مرگ پسر:

مرا سال بگذشت برشست و پنج     نه نیکو بود گر بیازم به گنج

مگر بهره بر گیرم از پند خویش     بر اندیشم از مرگ فرزند خویش

مرا بود نوبت برفت آن جوان     ز دردش منم چون تن بی ‌روان

شتابم همی تا مگر یابمش     چو یابم به بیغاره بشتابمش

که نوبت مرا به بی‌ کام من     چرا رفتی و بردی آرام من

ز بدها تو بودی مرا دستگیر    چرا چاره جُستی ز همراه پیر

مگر همرهان جوان یافتی     که از پیش من تیز بشتافتی

جوان را چو شد سال بر سی و هفت     نه بر آرزو یافت گیتی برفت

برفت و غم و رنجش ایدر بماند     دل و دیده من به خون درنشاند

کنون او سوی روشنایی رسید      پدر را همی جای خواهد گزید

بر آمد چنین روزگار دراز    کزان همرهان کس نگشتند باز

همانا مرا چَشم دارد همی       ز دیر آمدن خَشم دارد همی

ورا سال سی بُد مرا شست و هفت     نپرسید ازین پیر و تنها برفت

وی اندر شتاب و من اندر دِرَنگ    ز کردارها تا چه آید به چَنگ

روان تو دارنده روشن کناد     خرد پیش جان تو جوشن کناد

همی ‌خواهم از کردگار جهان      ز روزی ده آشکار و نهان

که یکسر ببخشد گناه مرا    درخشان کند تیره گاه مرا

در باره ی پیری اشاره های متعد دارد که تأثیر تنگدستی، مرگِ پسر، و سر خوردگی از وضع روزگار نیز با آن همراه است:

الا ای بر آورده چرخ بلند     چه داری به پیری مرا مُستمند

چو بودم جوان در برم داشتی      به پیری چرا خوار بگذاشتی

همی زرد گردد گل کامگار     همی پرنیان گردد از رنج خار

دو تا گشت آن سرو نازان به باغ      همان تیره گشت آن گرامی چراغ

پُر از برف شد کوهسار سیاه     همی لشکر از شاه بیند گناه

به کردار مادر بُدی تا کنون     همی ریخت باید ز رنج تو خون

وفا و خِرَد نیست نزدیک تو      پر از رنجم از رای تاریک تو

مرا کاچ هرگز نپروردییی       چو پرورده بودی نیازردییی

هر آنگه که زین تیرگی بگذرم        بگویم جفای تو با داورم

بنالم ز تو پیش یزدان پاک      خروشان به سر بر پراگنده خاک

چنین داد پاسخ سپهر بلند      که ای مرد گوینده ی بی‌ گزند

چرا بینی از من همی نیک و بد       چنین ناله از دانشی کی سزد

تو از من به هر باره‌یی بر تری     روان را به دانش همی پروری

بدین هرچ گفتی مرا راه نیست      خور و ماه زین دانش آگاه نیست

در کلام فردوسی مانند هر شاهکار مسائل کوچک روزمره تبدیل به اصل همیشگی و همگانی می شوندو هرکسی در زندگی همین مشکلهای خُرد را داشته است:

مرا دَخل و خرَج ار برابر بدی     زمانه مرا چون برادر بُدی

تگرگ آمدی امسال برسان مرگ       مرا مرگ بهتر بدی از تگرگ

در هیزم و گندم و گوسفند       ببست این برآورده چرخ بلند

می‌ آور که از روزمان بس نماند        چنین بودتا بود و بر کس نماند

وقتی سرمای توس را در نظر می آوریم و پیرمرد لرزان را که زندگیش به مقدار ی محصول باغ خودش، اندکی ارزاق و دوسه گوسفند وابسته است پی می بریم که چگونه نیازمندیهای کوچک می توانند دوش بدوش دلخوشیهای بزرگ قرار گیرند دلخوشی بزرگ این است:

چو این نامور نامه آمد به بُن       ز من روی کشور شود پرسخن

از آن پس نمیرم که من زنده‌ام       که تُخم سخن را پراگنده‌ام

هر آنکس که دارد هُش و رای و دین       پس از مرگ بر من کند آفرین

آنچه جهان بینی شاهنامه است رفته رفته جهان بینی خود فردوسی می هم شده است. مثلاً خرد: تو چیزی مدان کز خرد برتر است… و دانش: به دانش بود بیگمان زنده مرد … و کوشش: هر آنکس که بگریزد از کارکرد/ ازو دور شد ننگ و نام و نیرد … و یا داوخواه نام بیش از کام: همی نام باید که ماند دراز … و رعایت اعتدال در همه چیز: همان کار گیتی به اندازه به … و سرانجام بهره وری از زندگی و پذیرش مرگ با روی خوش: بیا تا به شادی دهیم و خوریم / چو گاه گذشتن بُوَد بگذریم .

دُو باریکه ی اندیشه در شاهنامه و جهان بینی خود فردوسی راه یافته است: یکی طیف عرفان، و دیگر تفکری که آن را «خیامی» می خوانیم، یعنی « بی اعتباری جهان و اغتنام فُرَصت» و هر دو اینها در نزد او حالت خاص خود دارند . عرفان او در خانواده ی اندیشه ی پیچیده و غلیظی که نزد این مکتب می شناسیم قالب نمی گیرد. روحانیت ملایمی است که از زندگی عملی و واقعی خود را جدا نکرده و وارستگی آگاهانه اش حکم طبیعت و الزامات دنیوی را از نظر دور نداشته است. اشراقی است شفاف که ریشه های دورش در مهر پرستی کُهَن و مانویگری گسترده است ، و در هر دو حال از ایران پیش از اسلام چاشنی دارد. هم چنین اندیشه ی خیامی او بهیچ وجه سردی یی را که در رباعیات منسوب به خیام دیده می شود ندارد. رباعی های خیامی وار با همه ی زیبایی و قطره وارشان زندگی را بی پنجره می بینند، می گویند نصیب آدمی این است و جز این نیست، اگر خواننده از آنها آرام بگیرد برای آن است که از نوع بهتر زندگی طمع بریده است ، ولی فردوسی دیدگاهش بی پنجره نیست، به فضایی باز و افقی گسترده اتصال دارد.

فردوسی با آنکه گاه از بی اعتباری جهان دم می زند، خواننده را غرق در بد بینی نمی کند. او را بر آن می دارد تا قدر وقت را بشناسد و در عین حال، راه رستگاری و مَشی سالم زندگی را نیز از یاد نبرد.

جریانهای کتاب بگونه یی است که شخص را پیوسته نسبت به دگرگونیهای ناگهانی روزگار و سیر نا سرانجام عُمر آگاه نگاه می دارد. در شاهنامه فضا، فضای جنگ است و کسی که به میدان می رود نمی داند که باز می گردد یا نه. زندگیها و حشمت ها می توانند در یک لحظه بر باد روند ، سیندخت همسر مهراب کابلی به شوهر می گوید:

چنین داد پاسخ به مهراب باز     که اندیشه اندر دلم شد دراز

ازین کاخ آباد و این خواسته        و زین تازی اسپان آراسته

و زین ریدکان(4) سپهبد پَرست        ازین تاج و این خسروانی نشست

و زین چهره و سرو بالای ما       و زین نام و این دانش و رای ما

بدین آبداری و این راستی      زمان تا زمان آوَرَد کاستی

به ناکام باید به دشمن سپرد      همه رنج ما باد باید شمرد

یکی تنگ تابوت ازین بهر ماست      درختی که تریاک او زهر ماست

بکِشتیم و دادیم آبش به رنج       بیاویختیم از برش تاج و گنج

چو بر شد به خورشید و شد سایه‌دار     به خاک اندر آمد سر مایه‌دار

برینست فرجام و انجام ما      بدان تا کجا باشد آرام ما

آیا هیچگاه این سخنان کهنه خواهند شد؟

اندیشه ی خیامی در نزد همه ملت ها بوده است، جزو ذات زندگی و طبیعت بشر است. حتی در ادبیات مصر کُهَن و در میانرودان «سومر و بابل»، چهار هزار سال پیش در تورات نیز نمونه هایی از آن دیده می شود(5)، ولی قومهایی که بیشتر در معرض تهاجم و نا امنی اند و مداوم بوده اند ، آن را نزد خود پرورده تر کرده اند، و ایران بعد از اسلام چنین است. من گمان می کنم که یکی از رویدادهایی که این اندیشه را منفجر، و نسهای متمادی را در حیرت غرقه ساخت سقوط ساسانیان است. فروریختن یک چنین امپراتوری عظیم به این آسانی، اثری پایدار و عمیق در ضمیر ایرانی نهاد که خَیزِش آن در سراسر ادب پارسی مشهود است. یک نمونه قصیده ی خاقانی: هان ای دل عبرت بین(6) … خود شاهنامه کانون اصلی آن است و آن را به دوره های بعد گسترش داده است .

چه در جهان بینی فردوسی و چه در خود شاهنامه تأثیر حوادث زمان را نیز می بینیم. خراسان در دوره ی وی یک سرزمین نا آرامی است، و تبدُل ها و کشمکش ها و عزت های گذرا نمی توانسته است در طبع او اثر نگذارد.

گذشته از آن هر کسی در زندگی لحظه یی بد بینانه تر و خوشبینانه تر دارد. لحظه های قبض و بسط، و فردوسی که طبیعت حساسی داشته و پرداختن به شاهنامه کار منظم هر روزه اش بوده است این حالت را در کلام خود باز می تاباند .

وی با زندگی آنگونه که واقعیات آن را عرضه می کنند روبروست. از این رو جهان بینی او ترکیبی از همه ی اندیشه ها است، نه خوش بین تام است و نه بد بین تلخ، نا مادی صرف است و نه معنوی خالص ، همه ی اینها را هر یک در حد خود داراست. مهمترین عُنصر نزد او خِرَد است بیش از هرچیز بر آن تکیه دارد. خرد نیروی تشخیص نیک و بداست و زندگی را بجانب اعتدال ، مدارا، روشن بینی ، و مردمی سوق می دهد نقطه ی مقابل اینها تَعَصُب، خود خواهی، خود کامگی و کینه ورزی است. چون سراینده ی جنگهای مدام بوده است دنیای برخور دار از تساهل و آشتی را می پسندد. بطور خلاصه در میان همه ی گویندگان بزرگ ایران اگر می خواستیم جهان بینی کسی را مو به مو به اجرا در آوریم به امید آنکه جهانی آراسته تر ، متعادل تر ، و همرا با سعادت نسبی پدید آید ، تنها جهان بینی فردوسی بکارمان می آمد.

پانویس:

پیشگفتار داستان بیژن و منیژه چنین است:

شبی چون شبه روی شسته بقیر    نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر

دگر گونه آرایشی کرد ماه     بسیج گذر کرد بَرِ پیشگاه

شده تیره اندر سرای درنگ      میان کرده باریک و دل کرده تنگ

ز تاجش سه بهره شده لاژورد      سپرده هوا را بزنگار و گرد

سپاه شب تیره بر دشت و راغ     یکی فرش گسترده از پَرِ زاغ

نموده ز هر سو بچشم اهرمن      چو مار سیه باز کرده دهن

چو پولاد زنگار خورده سپهر      تو گفتی بقیر اندر اندود چهر

هرآنگه که بر زد یکی باد سرد      چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد

چنان گشت باغ و لب جویبار      کجا موج خیزد ز دریای قار

فرو ماند گردون گردان بجای       شده سُست خورشید را دست و پای

سپهر اندر آن چادر قیر گون      تو گفتی شدستی بخواب اندرون

جهان از دل خویشتن پُرهراس     جرس برکشیده نگهبان رپاس

نه آوای مرغ و نه هرای دَد      زمانه زبان بسته از نیک و بد

نبُد هیچ پیدا نشیب از فراز      دلم تنگ شد زان شب دیریاز

بدان تنگی اندر بجستم ز جای     یکی مهربان بودم اندر رسرای

خروشیدم و خواستم زو چراغ       برفت آن بت مهربانم ز رباغ

مرا گفت شمعَت چه بایدهمی      شب تیره خوبت ربباید رهمی

بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب     یکی شمع پیش آر چون آفتاب

بنه پیشم و بزم را ساز کن بچنگ ار چنگ و می آغاز کن

بیاورد شمع و بیامد به باغ       بر افروخت رخشنده شمع و چراغ

می آورد و نار و ترنج و بهی      زدوده یکی جام شاهنشهی

مرا گفت برخیز و دل شاد دار      روان را ز درد و غم آزاد دار

نگر تا که دل را نداری تباه      ز اندیشه و داد فریاد خواه

جهان چون گذاری همی بگذرد       خردمند مردم چرا غم خُورَد

گهی می گسارید و گه چنگ ساخت       تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت

دلم بر همه کام پیروز کرد       که بر من شب تیره نوروز کرد

بدان سرو بن گفتم ای ماهروی      یکی داستان امشبم بازگونی

که دل گیرد از مهر او فر و مهر      بدو اندرون خیره ماند سپهر

مرا مهربان یار بشنو چه گفت      ازان پس که با کام گشتیم جفت

بپیمای می تا یَکی داستان      بگویمت از گفته ی باستان

پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ       همان از در مرد فرهنگ و سنگ

بگفتم بیار ای بت خوب چهر      بخوان داستان و بیفزای مهر

ز نیک و بد چرخ ناسازگار      که آرَد به مردم ز هرگونه کار

نگر تا نداری دل خویش تنگ       بتابی ازو چند جویی درنگ

نداند کسی راه و سامان اوی       نه پیدا بود درد و درمان اوی

پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی      بشعر آری از دفتر پهلوی

هَمَت گویم و هم پذیرم سپاس      کنون بشنو ای جفت نیکی‌ شناس

 

هجو نامه یی که به نادرست آن را از فردوسی می دانند:

ایا شاه محمود کشور گشای     ز کس گر نترسی بترس از خدای

گر ایدونک گیتی به شاهی تراست       نگویی که این خیره گفتن چراست

که بددین و بدکیش خوانی مرا       منم شیر نر میش خوانی مرا

نبینی تو این خاطر تیز من       نیندیشی از تیغ خونریز من

تو این نامه ی شهریاران بخوان       سر از چرخ گردان همی مگذران

مرا سهم دادی که در پای پیل      تنت را بسایم چو دریای نیل

نترسم که دارم ز روشن دلی      به دل مهر جان نبی و علی

مرا غمز کردند کان پُر سُخَن       به مهر نبی و علی شد کُهَن

گر از مهر ایشان حکایت کنم       چو محمود را صد حمایت کنم

اگر شاه محمود از این بگذرد       مر او را به یک جو نسنجد خرد

من از مهر این هر دو شه نگذرم        اگر تیغ شه بگذرد بر سرم

منم بنده ی هر دو تا رستخیز       اگر شه کند پیکرم ریزه ریز

جهان تا بود شهریاران بود         پیامم بر نامداران بود

که فردوسی توسی پاک جفت       نه این نامه بر نام محمود گفت

به نام نبی و علی گفته‌ام        گهرهای معنی بسی سُفته‌ام

نه زین گونه دادی مرا تو نوید       نه این بودم از شاه گیتی امید

بد اندیش کش روز نیکی مباد       سخن های نیکم به بد کرد یاد

بر پادشه پیکرم زشت کرد       فروزنده اخگر چون انگشت کرد

هر آن کس که شعر مرا کرد پست       نگیردش گردون گردنده دست

چو فردوسی اندر زمانه نبود       بد آن بد که بختش جوانه نبود

بسی رنج بردم در این سال سی     عجم زنده کردم بدین پارسی

به دانش نَبُد شاه را دستگاه       و گرنه مرا بر نشاندی به گاه

اگر شاه را شاه بودی پدر      به سر بر نهادی مرا تاج زر

اگر مادر شاه بانو بُدی       مرا سیم و زر تا به زانو بدی

چون اندر تبارش بزرگی نبود      نیارست نام بزرگان شنود

جهاندار اگر نیستی تنگدست      مرا بر سر گاه بودی نشست

مرا گفت: خسرو که بوده‌ست و گیو؟      همان رستم و طوس و گودرز نیو؟

مرا در جهان شهریاری نو است       بسی بندگانم چو کیخسرو است

بسی تاجداران و گردن کشان      که دادم یکایک از ایشان نشان

همه مرده از روزگار دراز      شد از گفت من نامشان زنده باز

به سی سال بردم به شهنامه رنج       که شاهم ببخشد بسی تاج و گنج

به پاداش من گنج را در گشاد        به من جز بهای فقاعی نداد

فقاعی نیرزیدم از گنج شاه       از آن من فقاعی خریدم به راه

که سفله خداوند هستی مباد        جوانمرد را تنگدستی مباد

سر ناسزایان بر افراشتن       وز ایشان امید بهی داشتن

سر رشته ی خویش گم کردن است به جیب اندرون مار پروردن است

درختی که او تلخ دارد سرشت      گرش بر نشانی به باغ بهشت

وز او جوی خلدش به هنگام آب     به بیخ انگبین ریزی و شیر ناب

سر انجام گوهر به کار آورد     همان میوه ی تلخ بار آورد

به عنبر فروشان اگر بگذری      شود جامه ی تو همه عنبری

ز بد اصل چشم بهی داشتن      بُوَد خاک در دیده انباشتن

ز نا پارسایان مدارید امید که     زنگی به شستن نگردد سپید

ز بد گوهران بد نباشد عجب       سیاهی نشاید بریدن ز شب

پرستار زاده نیاید به کار      و گر چند باشد پدر شهریار

پشیزی به از شهریاری چنین       که نه کیش دارد نه آیین و دین

نبید: می

ریدگان: پیشکاران امرد

یکی از برجسته ترین نمونه ها، نامه یی است در تورات بنام جامعه که آن را از نوشته های سلیمان پسر داود پادشاه اسراییل می دانند، فرازهایی از این نامه چنین اند:

انسان را از تمامی مشقتش که می کشد چه منفعت است؟ همه چیزها پر از خستگی است!. که انسان آن را بیان نتواند کرد، آنچه بوده است همان است که خواهد بود و آنچه شده است همان است که خواهد شد!. زیر آفتاب هیچ چیز تازه ای نیست!. آیا چیزی هست که بگویی: ببین این چیز تازه است!.. در دهرهایی که پیش از ما بود آن چیز کهنه بود. من تمامی کار هایی را که در زیر آسمان کرده می شود دیدم، اینک همه ی آنها بطالت و در پی باد زحمت کشیدن بود..کارهای عظیم برای خود کردم! خانه ها برای خود ساختم… تاکستانها بجهت خود غرس نمودم.. استخرهای بزرگ برای خود ساختم… غلامان و کنیزان بسیار خریدم و خانه زادان فراوان داشتم.. مرا بیشتر از همه کسانی که پیش از من بر اورشلیم فرمانروا بودند دارایی از رمه و گله بود، طلا و نقره و اموال خاصه پادشاهان و کشورهای نیز برای خود فراهم آوردم، آوازه خوانان و نوازندگان زن و مرد در خانه داشتم، همه لذات بنی آدم را آزمودم، هر آنچه را که چشمانم آرزو می کرد از آنها دریغ نکردم، دل خود را از هیچ خوشی باز نداشتم زیرا دلم در محنت من شادی می نمود و نصیب من از تمامی مشقتم همین بود!. پس به تمام کارهایی که کرده بودم و به تمامی مشقتی که در عمل کشیده بودم نگریستم، اینک تمامی آنها باطل اباطیل و در پی باد زحمت کشیدن بود، درزیر آفتاب هیچ منفعت نبود!

چه باید همی زندگانی دراز      که گیتی نخواهد گشادنت راز

همی پرورانت با شهد و نوش     جز آواز نرمت نیاید بگوش

یکایک چو گویی که گُسترد مهر     نخواهد نمودن به بد نیز چهر

 

سروده ی هان ای دل عبرت بین خاقانی چنین است:

هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان      ایوان مدائن را آیینهٔ عبرت دان

یک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن       وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران

خود دجله چنان گرید صد دجلهٔ خون گویی       کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان

بینی که لب دجله کف چون به دهان آرد        گوئی ز تف آهش لب آبله زد چندان

از آتش حسرت بین بریان جگر دجله       خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان

بر دجله‌گری نونو وز دیده زکاتش ده       گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان

گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل       نیمی شود افسرده، نیمی شود آتش‌دان

تا سلسلهٔ ایوان بگسست مدائن را      در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان

گه‌گه به زبان اشک آواز ده ایوان را       تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان

دندانه ی هر قصری پندی دهدت نو نو      پند سر دندانه بشنو ز بن دندان

گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون       گامی دو سه بر مانه و اشکی دو سه هم بفشان

از نوحه ی جغد الحق مائیم به درد سر       از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان

آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی       جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان

ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما بر قصر ستم‌کاران تا خود چه رسد خذلان

گوئی که نگون کرده است ایوان فلک‌ وش را     حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان

بر دیده ی من خندی کاینجا ز چه می‌گرید      خندند بر آن دیده کاینجا نشود گریان

نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه        نه حجره ی تنگ این کمتر ز تنور آن

دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه       از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان

این است همان ایوان کز نقش رخ مردم       خاک در او بودی دیوار نگارستان

این است همان درگه کورا ز شهان بودی       دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان

این است همان صفه کز هیبت او بردی       بر شیر فلک حمله، شیر تن شادروان

پندار همان عهد است از دیدهٔ فکرت بین       در سلسله ی درگه، در کوکبه ی میدان

از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه        زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان

نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان     را پیلان شب و روزش گشته به پی دوران

ای بس پشه پیل افکن کافکند به شه پیلی       شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان

مست است زمین زیرا خورده است بجای می       در کاس سر هرمز خون دل نوشروان

بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا      سد پند نوست اکنون در مغز سرش پنهان

کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین      بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان

پرویز به هر بزمی زرین تره گستردی        کردی ز بساط زر زرین تره را بستان

پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو        زرین تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوان

گفتی که کجار رفتند آن تاجوران اینک       ز ایشان شکم خاک است آبستن جاویدان

بس دیر همی زاید آبستن خاک آری      دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان

خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن      ز آب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان

چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است        این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان

از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد       این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان

خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن         تا از در تو زین پس دریوزه کند خاقان

امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه       فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان

گر زاده ره مکه تحقه است به هر شهری      تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمان

این بحر بصیرت بین بی‌شربت ازو مگذر        کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان

اخوان که ز راه آیند آرند ره‌آوردی        این قطعه ره‌آورد است از بهر دل اخوان

بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند         مهتوک مسیحا دل، دیوانه ی عاقل جان

 

 

فردوسی هم دوره ی رودکی بود

« دکتر علی‌قلی محمودی‌بختیاری»

Image result for ‫فردوسی‬‎

در شگفت خواهید ماند اگر بگویم فردوسی همزمان رودکی بود و شاهنامه‏اش در نیمه نخست سده‌ی چهارم هجری پایان پذیرفت.

سه سده‏ی نخستین اسلام یکی از تاریک‏ترین‏ و بحث‏انگیزترین دوران تاریخ بشر است. پرمطالعه‏ترین پژوهشگر تاریخ اسلام در برابر نخستین پرسش فرومی‏ماند و کار و بررسی‌اش پر از لغزش است. به شیوه‏ی بررسی‌های‏ مذهبی، اصلی را چشم‌بسته پذیرفته‏اند و بر آن پایه‌ی کاخ‌های پررنگ و نگار برآورده‏اند. در زیبایی این کاخ‌ها سخن نیست، اما در اصل و پایه‏ی آن سخن بسیار است. دو سده‏ی نخستین‏، سکوت و خاموشی بود. سکوت و خاموشی‏ای دانستنی، وگرنه این دو سده‏ی نخستین،‏ یکی از پرآشوب‌ترین و پرتلاطم‏ترین دوران زندگی انسان است. این همه آشوب نهفته در خاموشی و تاریکی با این بررسی‌های جزمی … روشن و شناخته نمی‏شود. کنکاشی دیگر و تلاشی بسیار و بینشی ویژه می‌خواهد که این خود در بررسی فرهنگ و تمدن‏ ایران -تا آن‌جا که من دریافته‏ام- روشن خواهد شد. اما این‏جا به یکی از گوشه‏های‏ این تاریخ می‏پردازیم و آن، زایش و پیدایش شاهنامه است، چه، شناخت شاهنامه و زمان‏ پیدایی آن روشنگر آغاز عصر «زنده‏گری» ایران است و راه شناخت فرهنگ این مرز و بوم‏ و این مردم جای‌گرفته در فلات ایران از دیرین زمان تاکنون است.

نگاهی به «زمینه‏ی‏ فرهنگ و تمدن ایران» و «شکرستان» و «بابل، دل ایرانشهر» و «راهی به مکتب حافظ» راه‏ و روش نگارنده را روشن می‌سازد و تلاش و کوشش وی را می‏نمایاند که چه می‌خواهد و چه می‌جوید و چه می‌گوید؟ شناخت شاهنامه و دانستن زمان پیدایش آن با بررسی آثار شاعران و نویسندگان‏ دیگر و کشف نسخه‌بدل‏ها تفاوت بسیار دارد که آن شناسنامه و کارنامه ملتی است و این‏ تفنن، زمان‌کُش و کم‏سود است نه بیهوده. دشواری کار در این است که در کشور ما نقد و بررسی‏ به معنی راستینش وجود ندارد، هرکس خر خود را می‏راند و کسی را با حیات و بقای ملت و فرهنگ‏ و سرگذشت آن و سرشت و چندوچون و فراز و نشیب زندگی‌اش کاری نیست. از همه چیز و همه جا چشم می‏پوشیم و به همین موضوع «زمان شاهنامه» می‏پردازیم. مگر نه این است‏ که همه پژوهشگران شاهنامه -چه ایرانی و چه ایران‌شناس باختری- به هر حال فردوسی‏ را به دربار محمود می‌کشانند و شاهنامه را به زمان او منسوب می‌دانند؟ حتی آنان که‏ شاهنامه را فرآوری عصر سامانی می‌دانند پایان آن را به زمان محمود می‏پیوندند و هیچ کس تاکنون سخنی همانند سخنی که در سطر نخستین این گفتار آمده، نگفته و پیرامونش نگشته است. این سخن به‌راستی بدعت است و باید در اساس این بدعت سخنی‏ می‌گفتند یا دست‏کم دشنامی می‌دادند و طعنی می‌زدند…!

در سال ۱۳۴۷ به خواهش انجمن‏ دانشجویان دانشگاه تهران مقاله‏ای نوشتم با نام «نگاهی به فرهنگستان» که در «نامه‏ی‏ دانشجو» -معروف‌ترین «نامه» آن روزگار- چاپ شد و سپس جداگانه در «شکرستان». اکنون‏ بخشی از آن را در این‌جا نقل می‌کنم که به زمان شاهنامه مربوط می‌شود:

«… سومین فرگشت‏ بزرگ فرهنگی ایران که در نهان، فرهنگستانی آن را اداره می‌کرد، در عصر سامانی پس از اسلام رخ داد. این فرگشت پس از دو قرن خاموشی، یکباره فرهنگ ایران را چون‏ آتشی از زیر توده‏های خاکستر بیرون کشید تا شعله‏هایش سرتاسر فلات ایران را دربرگرفت. این فرگشت آنچنان سنجیده و ژرف و ریشه‏دار بود که بررسی آن هنوز آدمی را به حیرت‏ می‏افکند… سرانجام این فرگشت به پدیدآمدن شاهنامه فردوسی انجامید این کار بزرگ فرهنگی که بی‌شک در قرن سوم آغاز شد و در نیمه‏ی اول قرن چهارم پایان یافت، وجود فرهنگستانی را در این روزگار ثابت می‌کند… »

در پانویس همین مطلب افزوده شده‏ است:

«برخلاف آنچه تاکنون درباره‌ی زمان فردوسی گفته و نوشته‏اند فردوسی همزمان‏ رودکی بوده و شاهنامه را قبل از سال ۳۲۹ که سال درگذشت رودکی است سروده است.»

این گفتار باید به هر حال مورد انتقاد قرار می‌گرفت یا رد می‌شد یا پذیرفته می‌شد، یا دلیل‏ نویسنده را جویا می‌شدند که از کجا چنین سخنی را آورده‌است؟ دلیل و برهانش چیست؟ اما نه انتقادی شد و نه پُرسشی به میان آمد. به ناچار امروز هم همان سخن را باز می‌گویم، امروز که چند صباحی از «جشنواره ی توس» گذشته است، جشنواره‏ای که با وجود انگیزه‏ی پاک و نیت‏ عالی بنیانگذار بزرگوار آن به سبب غفلت و بی‏مبالاتی کارگردانان ناشی، و کینه‏توزی و شهرت‏‌طلبی برخی سخنرانان عقده‏دار، با کمال افسوس، رهاوردی جز مشتی دشنام به ملت ایران و لجن‏مالی فردوسی و شاهنامه‌ی او نداشت! چه خواری‏زاست که کار امروز نه‌تنها به پایه و مایه‌ی کار چهل و چند سال پیش نمی‌رسید، بلکه با مقام و شأن زمان به هیچ صورت سازگار نبود! آن بزرگداشت فردوسی سودمند و در حد خود کاری نوپدید بود و انگیزه‏ای داشت و خدمتی به شمار می‏رفت و این جشنواره‏ی فردوسی به زیان‏آوری و بی‏نتیجگی پایان یافت! آن‏ روزگار نه «رسانه‏های گروهی» در کار بود و نه راه‌ها و کارهای کشور همه هموار و نه درآمد ملی کافی، امروز همه چیز بیش از حد انتظار ماست ولی نتیجه کار برخلاف توقع، بهره‌ی آن بزرگداشت‏ همه چیز و حاصل این جشنواره هیچ! پس از ۴۰ سال زمان و هزینه‏ای گران و فراخواندن پژوهشگرانی از کران تا کران‏ گیتی، از طرف سخنرانان ما یک نکته‌ی تازه، یک سخن نو، یک پژوهش آفریننده چهره ننمود و یک روزنه به سوی جهان فردوسی نگشود! راستی روزگار فردوسی و انگیزه‏ی پیدایی شاهنامه‏ و دو سه قرن نخستین اسلامی روشن و بی‏ابهام بوده است یا دست‏اندکاران و معرکه‏گردانان‏ جشنواره‏ی توس در خواب و بی‏خبر بودند؟ آن یک روشن است که تاریک و پرابهام است،‏ ولی این بی‌گمان حقیقت دارد…

بر سخن برگردیم. آشنایی با فردوسی و شاهنامه او چه زمانی آغاز شد؟ این پرسش بیدارکننده است، کی، کجا و کی سخن از شاهنامه بر زبان راند و چگونه راند و چرا راند؟ زمینه‏ی اجتماعی ایران پس از سامانیان برای پیدایی و روایی شاهنامه آماده‏ بود یا نبود؟ یا هم بود و هم نبود؟ چهار قرن نخستین اسلامی از نظر برخورد عقاید و آرا و پدیدآمدن اندیشه‏ها و راه‌های نو چگونه بود؟

بررسی و کندوکاو درباره این پرسش‌ها شاید راهگشا و راهنما باشد و بیدارکننده از آغاز اسلام و چگونگی پیدایی آن. به هیچ روی سخن نمی‏گویم که آن بخش‏ جداگانه است و در جای خود خواهد آمد و زمینه‏ی یک کتاب ویژه است. از آن‌جا سخن‏ می‌گویم که ایرانیان بنیاد‏گذاران اسلام و ایرانیان سازنده زبان عربی و پدیدآورنده فلسفه‏ در راه دین نو در همه جهات -مانند هر موجود متفکر زنده- همگام و همراه هم نبودند. در جنبش نوپدید، برخورد عقیده و رای پیش آمد و بالاتر از همه «بقا و حیات ملت» مطرح بود. ملت ایران یعنی این موجودیت سیال و پرخروش و طوفان‏زا و تیزرو باید چه سرنوشتی می‌داشت؟ هر پدیده‏ای به خاطر موجودیت و تازگی حیات این وجود سیال‏ و زنده و باقی بود، نه این وجود به خاطر آن پدیده‏ها. پس خواه و ناخواه برخورد به وجود می‌آید -که آمد- ما جلوه‏ی آشکار جسمانی این برخوردها را با نام «طاهر ذوالیمینین» همراه‏ نمی‏بینیم، که نباید نادیده‏اش گرفت؛ جلوه‏ی درخشان‌تر و پرنورتر آن را همراه برق و نوای‏ مس‌های انعطاف‏پذیر در زیر چکش یعقوب رویگر به چشم و گوش ما رسانیده‏اند -که ظاهر کار برای ما مهم نیست، اصل موضوع دل‌پذیر است- یعقوب لیث که بود؟ چه بود؟ چه می‌خواست؟ چه کرد؟ این پرسش‌ها درخور بررسی و ژرف‏نگری است در زمینه‏ی اندیشه و سخن، یک جمله‏ از او نقل کرده‏اند و آن این است که به شاعران می‌گوید: «سخنی که من اندر نیابم چرا باید گفت»، سخن پرمغز و آسمانی است. سخنی سازنده و پی‏افکن و دیرمان است. سخن آغازین است. شاید گمان می‌کنید که: همه او را می‏شناسید و سرگذشت و کارنامه‏اش همان است که در کتاب‌ها آورده‏اند؟ نه! اشتباه می‌کنید؛ او نیز ناشناخته مانده است؛ چون فردوسی -به این روایت یا سخن تاریخی که از یکی از معتبرترین تاریخ‌ها نقل شده‏ است توجه کنید- که همه به‌اصطلاح تاریخ‌دانان و پژوهندگان به این سخن تاخته‏اند و آن را اشتباه و خطای محض خوانده‏اند و آن نقل از مقدمه‌ی بایسنقری است بر شاهنامه.  در این مقدمه از چگونگی گردآوری شاهنامه و تاریخ گذشته‏ی ایران سخن به میان آمده است‏ و سخن را به این‌جا می‌کشاند که: «… یعقوب لیث به هندوستان فرستاد و آن نسخه‏ بیاورد و بفرمود ابومنصور عبدالرزاق ابن عبید فرخ را که معتمدالملک بود تا آنچه‏ «دانشور دهقان» به زبان پهلوی ذکر کرده بود به پارسی نقل کند و از زمان خسرو پرویز تا ختم کار یزدجرد شهریار هرچه واقع شده بود بدان کتاب الحاق کردند. پس ابومنصور عبدالرزاق وکیل پدر خود مسعود بن منصور المعمری را بفرمود تا این نسخه را به‏ اتفاق چهار تن دیگر یکی تاج بن خراسانی ازهری، یزدان داد بن شاپور از سیستان،  ماهری بن خورشید از نیشابور و شادان بن برزین از طوس تمام کنند و در تاریخ ستین‏ و مأتین هجرت، این کتاب را درست کردند و در خراسان و عراق از آن نسخه‌ها گرفتند.»  چه خوب بود که تاریخ‏دانان و پژوهشگران به جای دشنام و بی‏ارزش‌دانستن این نوشته،‏ به گمان می‌افتادند که نکند گردآورندگان این مقدمه که مسلما با فردوسی و شاهنامه و اندیشه‏ی فردوسی موافق نبودند و دست در کاری بسیار و دخل و تصرف بی‌شمار در شاهنامه‏ کردند… مأخذ ویژه‏ای داشته‏اند و نکند این مطالبی که تاکنون درباره آغاز اسلام‏ و پیدایی جنبش‌های ایرانی خوانده‏اند چندان درست و استوار نباشند… در این‏باره شکی‏ نکردند که نکردند، اما آن را بی‏هیچ جهت و سببی مردود شمردند. از یعقوب لیث که آن جمله‌ی معروف را گفت و با آن جمله جهت و مسیر یک جنبش را وارونه کرد دور نیست که در اندیشه‏ی چنان کاری (گردآوری تاریخ پیشینیان و زنده‌کردن آتش نهفته به خاکستر) بوده‌است.

اکنون به خود شاهنامه فردوسی برگردیم؛ همین گرفتاری در این‌جا نیز هست. در بالا گفتیم و پرسش کردیم که آشنایی با فردوسی و شاهنامه کی و از کجا آغاز شد. در تمام‏ روزگار غزنوی و آثار به‌جامانده از آن زمان سخنی از فردوسی به چشم نمی‏خورد و حال آن‌که‏ بیش‌ترین تلاش برای بقای شاهنامه در همین روزگار محمود غزنوی و جانشینانش شده است که تلاش برای بقای شاهنامه حتما باید در نهان صورت می‌گرفت و بر زبان‏ها نمی‏افتاد، زیرا که این یادگار و خلاصه و جوهر نخستین جنبش ایرانی پس از اسلام بود و دربردارنده‏ی‏ تاریخ و فرهنگ ایران. باید بااحتیاط برای بقای آن تلاش می‌کردند که کردند؛ نخستین‏ کسی ‏که با ارادت و از سر صدق و راستی و از بن دندان و با آهنگ جان فردوسی را ستود، انوری بود که گفت:

آفرین، بر روان فردوسی‏   آن همایون‏نژاد فرخنده

او نه استاد بود و ما شاگرد   او خداوند بود و ما بنده

در روزگاری که امام محمد غزالی همشهری فردوسی حتی حاضر به دیدن مزار فردوسی نیست که او ستایشگر گبرکان بود، تمام شخصیت‌های شاهنامه را با همان صورت‏ «مث»وار و رازآمیزش همین انوری در قطعه‏ای بیان می‌کند. قطعه‏ای که در شأن نزولش‏ جالب و گیراست، او این قطعه را برای «خواجه اسفندیار» زرتشتی می‌سراید و از او طلب‏ «شراب»می‌کند. تحلیل همین عنوان‌ها درخور یک دفتر است که چرا به «خواجه اسفندیار» خطاب می‌کند؟ چرا این زرتشتی را در نظر گرفته و برایش این قطعه را سروده است؟ چرا از او شراب می‌خواهد؟… «این سخن بگذار تا وقتی دگر»

آن قطعه این است که در تمام نسخه‏ های چاپی نامرتب و ناقص به کار رفته است‏ و در تمام نسخه‏ های چاپی، شاه بیت آن‏ که با حروف درشت در این‌جا چاپ می‌شود حذف شده است.

خواجه اسفندیار می‌دانی‏     که به رنجم ز چرخ «روبین‏تن»

من نه «سهرابم» ولی با من     ‏ «رستمی» می‌کند مه «بهمن»

خرد «زال» را به پرسیدم‏       حالتم را چه چاره است و چه فن؟

گفت «افراسیاب» دهر شوی‏ گر       به دست آوری ز می دو سه من‏

باده‏‌ای چون دم«سیاووشان»       سرخ نه تیره چون چه «بیژن»

صاف چون رای «شاه کیخسرو»      تلخ، چون روزگار «اهریمن»

گر فرستی تویی «فریدونم»      ور نه روزی نعوذ بالله من‏

همچو «ضحاک» ناگهان پیچم‏      مارهای هجات بر گردن

این قطعه آشنایی و آگاهی شاعری چون انوری را نسبت به فردوسی و شاهنامه او می‌رساند. بی‏گمان کسانی چون «خواجه اسفندیار» که شاهنامه را می‌شناختند و می‌فهمیدند کم‏ نبودند اما سرچشمه‌ی آگاهی تاریخ‏دانان و پژوهشگران امروزی چیست و چه بوده است؟ مسلم سرچشمه‌ی آگاهی اینان سرچشمه‌ی آگاهی انوری نبوده است، بلکه هر چه در این یکی دو قرن اخیر درباره فردوسی و شاهنامه نوشته‏اند و گفته‏اند از چهارچوب گفته‌ی نظامی‏ عروضی‌سمرقندی در مجمع‌النوادر یا چهار مقاله بیرون نیست و نبوده است. شگفت‏آور آن‌که قوی‌ترین پژوهشگران امروزی بی‏هیچ شک و تردیدی گفته‏های نظامی عروضی‏ را مردود و بی‏بنیاد شمرده‏اند و کار ما را آسان کرده‏اند. چهار مقاله که از نظر کار منشیگری‏ بسیار جالب است از نظر رویدادهای تاریخی بی‏اعتبار است. دلیل آن را پژوهشگران امروزی‏ گفته‏اند و نوشته‏اند و خود دانند. نوآوران و نادره‏گویان این روزگار وقتی از چهار مقاله نظامی عروضی ناامید شدند دست به کاوش زدند و سرانجام به عنوان کشف تازه، بیتی‏ در شاهنامه یافتند که زمان پایان‌یافتن شاهنامه را نشان می‌داد و هر کدام بر این بیت کاخی‏ برآوردند و سخنی گفتند و دفتری نگاشتند و جالب‏تر آن‌که به‌ ظاهر همه با هم مخالف‌اند. یکی‏ می‌گوید فردوسی در زمان محمود بود و شاهنامه را به فرمان او سرود و یکی گفت فردوسی‏ شاهنامه را پیش‌تر سروده بود و از فرط تنگدستی آن را به محمود عرضه کرد و «بدو رسید آنچه‏ رسید» و آن بیت این است:

ز هجرت شده پنج هشتاد بار      که من گفتم این نامه ی شاهوار

بیت به صورت‌های گوناگون و به‌ویژه مصرع دوم به این صورت «به نام جهان داور کردگار» که وسیله‌ی کار این بزرگان به هرحال محفوظ بوده و آن «پنج هشتاد بار» پس از هجرت است. برخی برای آن‌که سخن تازه‏ای گفته باشند، بیان داشتند که این تاریخ آخرین تصحیح شاهنامه‏ بوده است نه تاریخ ختم شاهنامه. این رقم«پنج هشتاد بار» را به دو صورت دیگر نیز می‌توان خواند که چه‏بسا سوم آن در نسخه‏های موجود کنونی نیست ولی معلوم نیست نباشد چه ما همه‏ی دستنویس‌های شاهنامه را ندیده‏ایم آن دو صورت دیگر چنین است:

ز هجرت شده پنج هفتاد بار      که من گفتم این نامه ‏ی شاهوار

ز هجرت شده پنج پنجاه بار     که من گفتم این نامه‏ ی شاهوار

و هیچ کس نمی‏تواند سوگند بخورد که این دو صورت آخر درست نیست. پس این‏ پایه از پایه‏ای که نظامی عروضی بنیاد نهاده سست‏تر و بی‏اعتبارتر است. پس باید به‏ بررسی و آثار دیگر توجه کنیم.

ابومنصور عبدالملک محمد اسمعیل ثعالبی در کتاب «غرر اخبار ملوک‌الفرس» که نگارش آن پیش از سال ۴۱۲ (سال درگذشت نصر بن ناصرالدین سبکتکین) نگارش یافته به‏ کتاب «شاهنامه» اشاره می‌کند که پژوهشگران امروز آن را شاهنامه‌ی فردوسی نمی‏دانند و پریشان‌وار ذهن‌ها را از این مطلب دور کرده‏اند. ثعالبی در دیباچه جنگ «گشتاسب و ارجاسب» برای روشن‌کردن نام «ارجاسب» می‏نویسد: «فقال‌ الطبری انه خوزاسف و قال‏ ابن خرذاذبه انه هزار اسف و قال صاحب کتاب شاهنامه انه ارجاسب و هو الاشهر» و می‌دانیم‏ که نام «ارجاسب» به همین صورت دقیق در شاهنامه فردوسی به کار رفته است و دیگران‏ صورت‌های دیگری از آن را نوشته‏اند و ثعالبی پذیرفته‌است که درست‏ترین و مشهورترین صورت آن همین‏ «ارجاسب» است که «صاحب کتاب شاهنامه» آورده است. ثعالبی در جای دیگر تاریخ‏ اشکانیان می‏نویسد: «فذکر الطبری فی بعض روایاته ان اول من ملک منهم اشک بن اشکان‏ و کان ملکه احدی و عشرین سنه و وافقه فی هذه الروایه صاحب کتاب شاهنامه الا انه فی‏ مدت الملک فقال کانت عشر ستین.» برخلاف همه‌ی پژوهشگران امروزی برای من مسلم است‏ که منظور ثعالبی شاهنامه فردوسی است نه شاهنامه‏ای دیگر… جالب‏تر آن‌که مطالبی را که ثعالبی از شاهنامه نقل کرده است بی‏کم و کاست مطالب شاهنامه فردوسی است نه‏ کتابی دیگر.

آن‌جا که «نلدکه» آلمانی «فردوسی و رودکی» را هم‌زبان می‌داند -با آن‌که خود او همین تاریخ نادرست معمول و معروف را به پیروی دیگران بیش‌تر قبول دارد-مرحوم سعید نفیسی‏ بی‏رحمانه به او می‌تازد و می‌نویسد: همه‌ی کودکان ایرانی می‌دانند که فردوسی با رودکی‏ هم‌زبان نبوده است و حال آنکه حق بود در اندیشه فرو می‏رفت که «نلدکه» از روی چه‏ مأخذی این مطلب را نوشته و چرا نوشته و چرا آنرا با تردید و به احتمال عنوان‏ می‌کند؟ «استاریگف» نیز در «فردوسی و شاهنامه» می‏نویسد: «گاهی هم مجموعه‏ی‏ منظوم فردوسی و مجموعه‏ی منثور ابوالمؤید بلخی هم‌زمان با هم نام برده شده و گویی‏ مقایسه می‌شود.» در عین اینکه او نیز همین تاریخ غلط مشهور را پذیرفته است. آیا همین‏ اشاره‏های مبهم بسنده نیست تا یک پژوهنده را به اندیشه وادارد که نکند زمان فردوسی‏ و پیدایی شاهنامه جز این زمانی باشد که از راه چهار مقاله بر سر زبان‌ها و در لابه‌لای کتاب‌ها رخنه کرده‌است؟ ثعالبی در همین کتاب «غرر اخبارالملوک‌الفرس» از شاهنامه‏ی دیگری‏ نام می‏برد و سراینده‌ی آن را ذکر می‌کند و آن شاهنامه مسعودی مروزی است. مقدسی نیز در کتاب «البدأ و التاریخ» شاهنامه مسعودی را با حذف «مروزی» آورده است. ولی نام‏ «مسعودی» مشهود است. از سوی دیگر، اثری با عظمت و اعتبار شاهنامه که گفتیم جوهر و بهره‏ی نخستین جنبش ایرانی عصر اسلامی است و در بردارنده‏ی فرهنگ ایران است نمی‏تواند زمان پیدایی‌اش نامشخص باشد؛ زیرا پایان شاهنامه خود آغاز یک تاریخ است که‏ می‌تواند مبدأ تاریخی قرار گیرد. ناچار زمان آن با قید روز و ساعت باید مشخص باشد.  در این گفتار مجال یادکردن همه‏ی دلایل و مأخذ و منابع و سنجش مطالب با هم نیست.

سخن کوتاه آن‌که، درست ۱۰ سال پیش (۱۳۴۴) که سرگرم نوشتن «راهی به مکتب حافظ بودم» (گویا ماه بهمن یا اسفند بود) در کتابخانه‌ی باشگاه افسران -به شیوه‏ی معمول- به‏ زیارت فرزانه‏ی یگانه (ذبیح) «بهروز» رفتم. از هر دری سخن رفت و بیش‌تر سخن از شاهنامه و زمان‏ آن بود. دفتر پنجم شاهنامه به کوشش دبیر سیاقی در دستم بود؛ ورق زدم و صفحه پایان‏ آن را به «بهروز» نشان دادم که چه می‌گویید درباره‏ی این ابیات پریشان که در عین‏ حال‏ مطلبی در آن‌ها نهفته است و از شاهنامه چاپ مؤسسه خاور (تهران: ۱۳۱۲) نقل شده‏ است؟

چو آخر شد این داستان بزرگ   ‏ سخن‌های آن خسروان سترگ‏

به روز سوم نی بشب چاشتگاه‏    شده پنج و ده روز از آن شهر و ماه

که تازیش خواند محرم به نام‏        و ز آذار خواندش ماه حرام

مه بهمن و آسمان روز بود        که کلکم بدین نامه پیروز بود

اگر سال هم آرزو آمدست‏     نهم سال و هشتاد با سیصد است

گفتم اگر بخواهیم بر بیت آخر تکیه کنیم همان اشکالی پیش می‌آید که در این بیت‏:

ز هجرت شده پنج هشتاد بار      که گفتم من این نامه شاهوار

که «نهم سال و هشتاد با سیصد» را به صورت «نهم سال و هفتاد با سیصد» و «نهم سال‏ پنجاه با سیصد» نیز می‌توان خواند. وانگهی رقم ۳۸۹ با آن‌چه اندیشیده‏ایم، تباین دارد. اگر این تاریخ درست باشد باید خود مبدائی جز مبدأ تاریخ هجری داشته باشد. نگاهی‏ رندانه به من کرد و گفت حق با تو است که رازی در همین ابیات نهفته است و این بیت‌ها که خواندی‏ نقضی دارد. صورت کامل آن را برایت خواهم گفت. یک سال بر این پی‏جوی گذشت تا روزی در پیشگاهش نشسته بودم فرمود: صورت درست بیت‌های پایانی شاهنامه چنین است:

«ششم روز»از هفته در چاشتگاه‏       شده پنج و ده روز، از آن شهر و ماه

که تازیش خواند محرم بنام‏        در آذار افتاد ماه حرام‏

«مه بهمن» و «آسمان روز» بود    که کلکم بدین نامه پیروز بود

ز تاریخ دهقان بگویمت نیز     اندیشه جان را بشویمت نیز

اگر سال هم آرزو آمدست      نهم سال و هشتاد با سیسد است

که در آن بیت‌های پیشین نامی از «تاریخ دهقان» نبوده‌است.

بدین ترتیب شاهنامه حدود ساعت ۱۰ صبح (چاشتگاه) روز آدینه (ششمین روز هفته) پنجم ماه محرم، دهم ماه آذار رومی، بیست و هفتم (آسمان روز) بهمن‏ماه یزدگردی‏ فرسی سال ۳۸۹ دهقانی انوشیروانی پایان پذیرفته است که این تاریخ برابر است با ۳۱۶ هجری و برابر است با ۹۲۸ میلادی، یعنی تاریخ پایان‌یافتن شاهنامه تقریبا ۱۳ سال پیش از مرگ رودکی بوده است و این وضع شاید هر ۵۰ هزار سال یک بار رخ دهد که مثلا دهم‏ ماه آذار رومی، پنجم ماه محرم و بیست و هفتم ماه بهمن یزدگردی یک‌سالی در روز جمعه واقع شود. می‌دانیم که در سال بیست و چهارم سلطنت انوشیروان دوره‏ی دوم ۱۵۰۷ سالی خورشیدی تاریخ کیانیان به پایات می‌رسید و سال بیست و پنجم سلطنت انوشیروان‏ کبیسه صورت گرفت و این تاریخ با نام «تاریخ دهقانی» مبدأ تاریخی شناخته شد که برخی‏ فرقه‏ها نیز از این مبدأ تاریخی استفاده می‌کردند و این تاریخ دهقانی حدود ۸۰ سال‏ قمری با تاریخی که دیگران برای پایان‌یافتن شاهنامه نوشته‏اند اختلاف دارد.

پاسخی بگذارید

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: