خودکشی فرهنگی ایرانیان

« میرزا آقا عسگری (مانی»

C:\Users\Al\Desktop\Mani-Mirza-Agha-Asgari.jpg

هنگامی که سامانه ی سیاسی ایران به دست لشگر مسلمان عمر درهم شکست، کمتر ایرانی‌ای در آن روزگار می‌توانست باور کند که چیرگیِ تازیان بر امپراتوری ایران بیش از ۱۴ سده بدرازا انجامد. فراتر از آن کمتر کسی می‌توانست بپندارد که در درازای این ۱۴ سده، هویتِ فرهنگی، زبان پارسی، جهان‌نگری و شیوه ی زندگی ایرانیان آن‌چنان دستخوش ویرانی و دگرگونی گردد که ایرانیان، آیین نیاکانی خود را کنار بگذارند، دین دشمن را بناچار بپذیرند، سیل واژگان تازی را به زبان مادری خود راه دهند، نام‌های دشمنان و سرکوبگران خود را بر فرزندان خود بنهند، و جشن‌ها و آیین‌های هزاران ساله‌ی خود را فراموش کنند و آیین‌های سوگواری برای مرگ چیره‌یافته‌گان بر ایران برگزار نمایند. در آغاز فروپاشی سامانه‌ی ساسانیان، کمتر ایرانی می‌توانست گمانه ‌زنی کند که در سده‌های آینده، نیایش‌گاهها و آتشکده‌هاشان ویران و فراموش خواهند گشت و به جای آن‌ها آیین‌هایی مانند عاشورا، تاسوعا وعید قربان را برگزار خواهند شد. کمتر کسی می‌توانست بباورد که آیین سوگ سیاوش فراموش خواهد شد، آرامگاه بزرگمرد تاریخ ایران – کوروش – در غبار گم خواهد شد و مردم ایران به جای دیدار از آن‌، به زیارت گورهای نمایندگان سیاسی قوم چیره شده بر ایران در « مشهد، قم، نجف و کربلا » خواهند شتافت. در آن روزگار تاریک شکست، کمتر ایرانی‌ای می‌توانست باور کند که روزی روزگاری جشن‌های تیرگان، بهمن‌گان، اردیبهشت‌گان و مهرگان به فراموش‌گاه تاریخ خواهند رفت، و به جایش « نیمه‌ی شعبان» و «مراسم ماه رمضان» و «عاشورا و تاسوعا » برگزار خواهد شد.

ولی شوربختانه، همه ی این رخدادهای شوم دامن گستردند. تباهی فرهنگی، فراخدامن شد. فرومایگی و زانوسایی در برابر بیگانگان گسترش یافت و بخش گسترده‌ای از مردم ایران ، خود کارگزارِ اندیشه‌ها، روش‌ها، آیین‌ها و جهان‌نگری دشمنان خود شدند، و دیگر هم‌میهنان خود را که پایداری می‌کردند سرکوب کردند. توده‌های ایرانی، نام ویران‌کنندگان سرزمین و فرهنگ خود را برفرزندان خود نهادند. نام‌های عمر، علی، محمد، حسن، حسین، فاطمه، رقیه، مهدی و رضا که جای خود دارند، ایرانیان حتا نام‌های اسکندر، چنگیز، تیمور و حسن فضل‌الله را بر فرزندان خود نهادند. به جای پاسداری از راه و نام کورُش و زرتُشت و بابک و رستم فرخزاد، در هر دهکوره‌یی برای خود « امامزاده و زیارتگاههای اسلامی » برپاکردند و یکسره به رمال‌ها، خرافه‌سازان و آخوندهای وارداتی دل بستند. به جای خُنیاگران باربدی و نکیسایی، زوزه‌کشانی مانند آهنگران آمدند. زبان پارسی تا گلوگاه در زبان تازی فرورفت. سوگواری جای جشن و شادمانی را گرفت. توده‌های ایرانی رخت سیاه‌ پوشیدند و با قمه و زنجیر برسر و روی خود زدند، و برای دست‌یابی به خوشبختی، سر درچاه جمکران فروبردند و به امامزاده‌ها دخیل بستند.

کار خودزنی و خود کشی فرهنگی ایرانیان به جایی رسید که شاه اسماعیل صفوی برای شیعه کردن ایرانیانی که دوسوم شان سُنی شده بودند دویست و پنجاه هزار ایرانی را کشت و از لبنان و سرزمین‌های عربی آخوند و ملا وارد کرد تا مردم را در خرافات فروبرند. او می‌گفت: « مرا به این کار وا داشته‌اند و خدای عالم و حضرات (ائمه‌ی معصومین) همراه من‌اند و من از هیچ‌کس باک ندارم و به توفیق الله تعالی اگر رعیت هم حرفی بگویند شمشیر می‌کشم و   یک کس را زنده نمی‌گذارم »! *

این شاه ایرانی آماده بود برای شیعه کردن مردم ایران همه‌ی آن‌ها را بکشد! شاه صفوی نام خود را «کلب‌علی» (سگ علی) گذاشته بود. زنجیر به گردن خود می‌انداخت و با گفتن : «یا علی سگم به درگاهت!» عوعو می‌کرد! شاهان صفوی آدمخواران حرفه‌یی تربیت کرده بودند برای کشتن و پختن و خوردن ایرانیانی که در برابر فرهنگ تازی پایداری می‌کردند!

سلطان محمود غزنوی شاه ایران که خود را «غلام حلقه به گوش خلیفه‌ی مسلمین» می‌دانست، می‌ گفت: « انگشت در کرده‌ام در همه ی جهان و قَرمَطی می‌جویم و آن‌چه یافته آید و درست گردد بر دار می‌کشند»! حتا نمایندگان فکری ایرانیان مانند خواجه‌نظام‌الملک، دانشمندان و مبارزان دگر اندیش ایرانی را مجوس و نجس ودشمن اسلام می‌نامیدند تا زمینه‌ی کشتار گروهی‌ی آن‌ها را فراهم ‌کنند. در زمان‌های پسین‌تر، شاعر کمونیست ایران خسروگلسرخی نیز برپایه ی درک کژ و کوژِ روزگارِ خود که ما هم در آن هم بهره بودیم می ‌گفت «من سوسیالیسم را از مولایم علی آموختم». می‌گفت «امام حسین سرور شهیدان خاورمیانه است»! و شاید نمی‌دانست که علی و خاندان او چه بر سر مردم میهنش آورده‌اند!

شاه دوم پهلوی – که پدرش با کوشش بسیار توانسته بود گروه آخوندهای خرافه‌ساز را اندکی به کناری براند – خود را « کمر بسته ی امام رضا » می‌دانست و درحسینیه‌های تهران پای منبر آخوندها می‌نشست!

کار خودکشی ملی ایرانیان به جایی رسیده است که امروزه مردم ایران که نمی‌دانند آرامگاه زرتشت در کجای میهن‌شان گم شده، در هر کنج وکناری امام‌زاده‌‌یی برپا کرده‌اند تا به آن‌ها دخیل ببندند ، و فرمانروایان اسلامی درایران از بردن نام ایران بیزارند وکشورما را« کشوربقیه ‌الله ‌الاعظم »، « کشور امام زمان »، « ام‌القرای اسلام » و « کشور مقدس جمهوری اسلامی؟! » می‌نامند و توده‌های مردم هم برای هرجمله‌ی آنان، فریاد « الله ‌اکبر » برمی‌آورند.

اما نا امیدتان نکنم. در درازای این ۱۴سده‌ی سیاه و شرم‌آور،همواره لایه ی نازکی از ایرانیان بوده‌اند که جایگاه تاریخی، ملی و فرهنگی خود را باز شناخته‌ اند. آن‌ها در کورانِ شمشیرهای خونین اسلام، و در میدان‌های ترس و مرگ و خون، چراغ فرهنگ ایرانی و هویت ملی ما را روشن نگهداشتند. آنان گفتند، نوشتند، آفریدند و بیشترشان کشته یا دربدر شدند. فرهیختگان این لایه‌ی نازک – که مایه ی سربلندی هر ایرانی میهن‌دوست هستند – نگذاشتند همه‌چیز  برای همیشه از دست برود. فردوسی به نگهداری زبان پارسی و حماسه‌های پهلوانی ایرانیان همت گماشت. بابک خرمدین تا واپسین چکه‌ی خون خود از ایران و ایرانی پاسداری کرد، خیام، زندگی این ‌جهانی را در برابر زندگی دروغین در بهشت نهاد، حافظ، رندی و سرخوشی را به جای پرت و پلاگویی شیخ و زاهد و عابد گذاشت، و احمدشاملو در برابر خمینی نوشت: «من عدوی تو نیستم، انکار توام! ».

هریک از ما می‌توانیم و شایستگی آن را داریم که در گستره‌ی توان خود، این چراغ هویت ملی – فرهنگی ایرانی را روشن نگهداریم.

این که در ایران آزاد و مردم‌سالار آینده، سازماندهان سیاسی و فرهنگی ایران چه روش‌ها و منش‌هایی برای پاسداشت و گسترش سویه‌های پذیرفتنی‌ِ فرهنگ ایرانی بکار بندند، امری است پیوسته به آینده.آن‌چه اما با ما پیوند دارد نگهداشت و بهسازی این فرهنگ و هویت در درون خانواده، هم پیوندان و هم‌اندیشانمان است.

یادمان نرود که همین پارسی دری دست و پاشکسته‌یی که امروزه با آن سخن می‌گوییم و توانسته سرشت فرهنگی ما را تا اندازه‌ای در خود نگهدارد، در ده کوره‌های ‌پرت، درکوچه پس‌ کوچه‌های ایران و در درون خانواده‌های ایرانی زنده ماند. ما هم می‌توانیم جشن‌ها و آیین‌های بسامان- اما فراموش شده ی خود مانند جشن نوروز، مهرگان، آبانگان، آذرگان، بهمنگان، یلدا، چهارشنبه ‌سوری و سیزده بدر… را زنده نگهداریم و درمیان خود بگسترانیم. می‌توانیم از رفتن به آیین‌های سوگواری اسلامی پرهیز کنیم.

به باور من، پیروزی دوباره ی اسلام در ایران به دست خمینی، آغاز شکستن و فروپاشی اسلام سیاسی در جهان بود و هست. چرا که با روی کار آمدن این حکومت در ایران، آتش اسلام سیاسی در خاورمیانه دامنگستر شد، به گونه‌یی که امروزه، اسلام و اسلام سیاسی به درستی تهدیدی برای همه ی تمدن بشری و دستاوردهای آن بشمار می‌رود. اکنون بسیاری از جهانیان دریافته‌اند که اگر اسلام سیاسی از تخت فرمانروایی فروکشانده نشود، همانند صدراسلام، جهان را خواهد بلعید. ما نشانه‌های چالش و رودرویی فرهنگی، هنری و سیاسی جهان متمدن را با اسلامی که حکومت تهران سرچشمه ی مالی و سیاسی آن است می‌بینیم. از درج کاریکاتور محمد گرفته تا سخنان پاپ بندیکت که اسلام را دین خون و شمشیر و زور بر شمرد، از کتاب آیات شیطانی رشدی گرفته تا آن‌چه که روشنفکران ایرانی می‌گویند و می‌نویسند و می‌سُرایند نشان می‌دهد که آغاز پایان اسلام سیاسی را آزمون می‌کنیم.

ما ایرانیان می‌توانیم برای بازگرداندن همه‌ی آن‌چه را که از دست داده‌ایم، و برای بازیابی جایگاه شایسته‌ی خود در میان جهانیان پیشرفته و نواندیش، هریک به اندازه‌ی توان خود، گامی در بازآفرینی فرهنگی و بهسازی هویت ملی خود برداریم. این نکته را هم بگویم که خواسته‌ی من از این سخنان، ستیز با تازیان نیست. چالش من با کسانی است که کارگزاران فرهنگ و دین و سیاست تازیان ۱۴ سده پیش در ایرانند.

هریک از ما – اگر نه در سخن و گفتار، دست کم در کردار و اندیشه – می‌توانیم یک فردوسی باشیم . هریک از ما – اگر نه در رزم، دست‌کم در میهن‌دوستی – می‌توانیم یک بابک باشیم .

مانی

مهرماه ۱۳۸۴ خورشیدی

پاسخی بگذارید

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: